جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_چهلم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] شب شده بود. سرمای زمستون پشت پنجرهها زوزه میکشید، ولی دل من با بودن امید گرم بود. نشسته بودیم کنار هم. فیلمی به اسم «ملی و راههای نرفتهاش» رو خیلیها تعریف کرده بودن. منم کنجکاو شدم و دانلودش کردم. فیلم که شروع…
#پارت_چهل_و_یکم
[سه ماه بعد...]
سه ماهی میشد که با خانوادهی امید قهر بودیم. امید، دلش حسابی برای خانوادهاش تنگ شده بود. یه روز اومد پیشم و گفت:
– یسرا، بیا یه شیرینی و کادویی بخریم، بریم آشتی کنیم.
منم مخالفتی نکردم. رفتیم خونهشون، چند ساعتی نشستیم، تا ساعت ۹ شب اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه.
امید یه کار جدید پیدا کرده بود. قرار بود با سهتا از برادرهاش تو یه انبار میوهفروشی مشغول به کار بشن.
صبح زود، حدود ساعت ۷، بیدارش کردم. براش صبحونه حاضر کردم. امید با لبخند رفت سر کار و منم با خیال راحت خونه رو جمعوجور کردم. بعدش نشستم و قرآن خوندم...
وقتی دور تا دور خونه رو نگاه کردم، لبهام ناخودآگاه زمزمه کردن:
– خدایا شکرت...
همهچی داشتم. یه خونه، یه شوهر، آرامش... دلم گرم بود، قلبم آروم. عاشق زندگیم بودم. انگار همهچی سر جاش بود...
---
امید
اون روز سر کار، دنبال عید و خلیل میگشتم که دیدمشون. توی انبار میوهفروشی، نشسته بودن و مشروب میخوردن. یهدفعه اعصابم بهم ریخت. قلبم شروع کرد به تند تپیدن، دست و پام لرزید. سریع گوشی رو برداشتم و به یسرا زنگ زدم.
– یسرا؟
– جانم عزیزم، چی شده؟ چرا زنگ زدی؟
– حالم خرابه. اینجا داداشام دارن مشروب میخورن... اعصابم داغونه. بیام خونه؟
– آره عزیزم، بیا. مشکلی نیست.
کارامو زود تموم کردم که برم. اما همون موقع اسد جلومو گرفت.
– زنذلیل! بیا یه گیلاس بزن، بدبخت! زنت که نمیفهمه!
خیلی وسوسه شده بودم... دلم لرزید. نشستم کنارشون و فقط یه کم خوردم. با خودم گفتم: یسرا که نمیفهمه...
اما وقتی رسیدم خونه، پاهام سنگین بود، سرم سبک.
---
یسرا
فکر کنم امید اومده بود. شکمم از گشنگی ضعف میرفت. رفتم سمت در تا بازش کنم.
همین که درو باز کردم، برق از سرم پرید... امید حال خوشی نداشت. شک کردم. سریع رفتم سمتش...
بوی تند و زنندهی مشروب از نفسهاش میزد بیرون. قلبم لرزید. بعد اینهمه سختی؟ بعد اینهمه تلاشی که براش کردم؟
عصبانی شدم. یه لحظه حلش دادم کنار و بیهیچ حرفی رفتم توی اتاق دیگه.
امید فقط میخندید... یه خندهی بیروح، بیاحساس.
اما من تو دلم گفتم:
– بذار صبح بشه... من و تو باید یه بار برای همیشه تکلیفمونو روشن کنیم. من دیگه خستهم.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم...
تو ذهنم حرفهامو آماده میکردم. برای گفتوگویی که قرار بود مسیر زندگیمون رو روشن کنه.
@jannat_adn8 ♥️🦋
[سه ماه بعد...]
سه ماهی میشد که با خانوادهی امید قهر بودیم. امید، دلش حسابی برای خانوادهاش تنگ شده بود. یه روز اومد پیشم و گفت:
– یسرا، بیا یه شیرینی و کادویی بخریم، بریم آشتی کنیم.
منم مخالفتی نکردم. رفتیم خونهشون، چند ساعتی نشستیم، تا ساعت ۹ شب اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه.
امید یه کار جدید پیدا کرده بود. قرار بود با سهتا از برادرهاش تو یه انبار میوهفروشی مشغول به کار بشن.
صبح زود، حدود ساعت ۷، بیدارش کردم. براش صبحونه حاضر کردم. امید با لبخند رفت سر کار و منم با خیال راحت خونه رو جمعوجور کردم. بعدش نشستم و قرآن خوندم...
وقتی دور تا دور خونه رو نگاه کردم، لبهام ناخودآگاه زمزمه کردن:
– خدایا شکرت...
همهچی داشتم. یه خونه، یه شوهر، آرامش... دلم گرم بود، قلبم آروم. عاشق زندگیم بودم. انگار همهچی سر جاش بود...
---
امید
اون روز سر کار، دنبال عید و خلیل میگشتم که دیدمشون. توی انبار میوهفروشی، نشسته بودن و مشروب میخوردن. یهدفعه اعصابم بهم ریخت. قلبم شروع کرد به تند تپیدن، دست و پام لرزید. سریع گوشی رو برداشتم و به یسرا زنگ زدم.
– یسرا؟
– جانم عزیزم، چی شده؟ چرا زنگ زدی؟
– حالم خرابه. اینجا داداشام دارن مشروب میخورن... اعصابم داغونه. بیام خونه؟
– آره عزیزم، بیا. مشکلی نیست.
کارامو زود تموم کردم که برم. اما همون موقع اسد جلومو گرفت.
– زنذلیل! بیا یه گیلاس بزن، بدبخت! زنت که نمیفهمه!
خیلی وسوسه شده بودم... دلم لرزید. نشستم کنارشون و فقط یه کم خوردم. با خودم گفتم: یسرا که نمیفهمه...
اما وقتی رسیدم خونه، پاهام سنگین بود، سرم سبک.
---
یسرا
فکر کنم امید اومده بود. شکمم از گشنگی ضعف میرفت. رفتم سمت در تا بازش کنم.
همین که درو باز کردم، برق از سرم پرید... امید حال خوشی نداشت. شک کردم. سریع رفتم سمتش...
بوی تند و زنندهی مشروب از نفسهاش میزد بیرون. قلبم لرزید. بعد اینهمه سختی؟ بعد اینهمه تلاشی که براش کردم؟
عصبانی شدم. یه لحظه حلش دادم کنار و بیهیچ حرفی رفتم توی اتاق دیگه.
امید فقط میخندید... یه خندهی بیروح، بیاحساس.
اما من تو دلم گفتم:
– بذار صبح بشه... من و تو باید یه بار برای همیشه تکلیفمونو روشن کنیم. من دیگه خستهم.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم...
تو ذهنم حرفهامو آماده میکردم. برای گفتوگویی که قرار بود مسیر زندگیمون رو روشن کنه.
@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_چهل_و_یکم [سه ماه بعد...] سه ماهی میشد که با خانوادهی امید قهر بودیم. امید، دلش حسابی برای خانوادهاش تنگ شده بود. یه روز اومد پیشم و گفت: – یسرا، بیا یه شیرینی و کادویی بخریم، بریم آشتی کنیم. منم مخالفتی نکردم. رفتیم خونهشون، چند ساعتی نشستیم،…
#پارت_چهل_و_دوم
[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
صبح که شد، امید با سردرد شدیدی از خواب بلند شد. بدون اینکه حرفی بزند رفت و دوش گرفت. همزمان صدای زنگ گوشیاش بلند شد. با عجله سمتش دوید و جواب داد.
امید: «سلام کاکو! خوبی؟ باشه، باشه، الان میام. صب بده دارم حاضر میشم.»
رفتم سمتش.
یسرا: «کجا میری امید؟ من یهسری حرف دارم باهات، بمون، میخوام باهات حرف بزنم.»
امید: «یسرا ببین عزیزم، من باید برم پیش داداشام. ولی قول میدم کار بدی نمیکنم. بعدشم همش که نمیشه کنار زن باشی گاهی وقتا آدم باید بره پیش رفیقاش دیگه. سخت نگیر لطفاً...»
وقتی رفت، دلم شور افتاد. حس میکردم دروغ میگه. فقط من مونده بودم و یه عالمه علامت سوال...
شب شد. ساعت از یک بامداد گذشته بود، ولی امید نیومد. به همه خانوادهش زنگ زدم، ولی هیچکس جواب نداد. از شدت نگرانی داشتم خفه میشدم. قلبم تند تند میزد، انگار از دهنم میخواست بزنه بیرون. اون شب، با ترس و اضطراب، تا صبح تو خونه تنها موندم. خوابم نبرد، نمیدونستم چیکار کنم. حتی جایی رو بلد نبودم که از خونه بیرون برم.
وقتی مامانم زنگ زد و جریان رو براش گفتم، گفت بیام خونهشون بمونم.
---
یازده روز گذشت...
در این یازده روز، امید حتی یه بار هم زنگ نزد. هر چی هم بهش زنگ زدم، جواب نداد. بالاخره به شوهر خواهرم گفتم اون زنگ بزنه و پیداش کنه. یازده روز بعد، بالاخره پیداش شد.
وقتی اومد، با کلی بحث و دعوا برگشتیم خونه.
یسرا: «چرا رفتی؟ مگه من چی گفتم؟ چرا هیچ حرفی نزدی؟ چرا سکوت کردی؟»
امید: «ببین یسرا، گیر نده. خواستم یه مدت تنها باشم، اشکالی داره؟»
یسرا: «چی داری میگی؟ ها؟ منو ول کردی رفتی بدون هیچ خبری. بعد الان میگی کار بدی نکردی؟ حداقل یه خبر میدادی. چرا اینقدر بیتفاوتی؟ چرا نگاهم نمیکنی؟ چرا هیچ حرفی نمیزنی؟»
امید فقط سرش رو انداخته بود پایین و ساکت بود. از اون روز به بعد، رفتارش سنگینتر شد. حتی نگاه هم نمیکرد. باهاش حرف میزدم، ولی جواب نمیداد.
تا اینکه یه شب...
امید: «من واقعاً خستهم. همش گیر میدی. همش میگی مشروب نخور. خب نمیتونم. منو همینجوری بخواه، نمیخوای؟ نخواه. دیگه خستهم.»
اون شب رفت پیش داداشش اسد. دوباره مشروب خورد. حالش بد شد. معدهدرد شدیدی گرفته بود. بهزور خودش رو رسوند خونه. من که دیدمش، واقعاً عصبی شدم... ولی وقتی حال و روزش رو دیدم، چیزی نگفتم.
@jannat_adn8 ♥️🦋
[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
صبح که شد، امید با سردرد شدیدی از خواب بلند شد. بدون اینکه حرفی بزند رفت و دوش گرفت. همزمان صدای زنگ گوشیاش بلند شد. با عجله سمتش دوید و جواب داد.
امید: «سلام کاکو! خوبی؟ باشه، باشه، الان میام. صب بده دارم حاضر میشم.»
رفتم سمتش.
یسرا: «کجا میری امید؟ من یهسری حرف دارم باهات، بمون، میخوام باهات حرف بزنم.»
امید: «یسرا ببین عزیزم، من باید برم پیش داداشام. ولی قول میدم کار بدی نمیکنم. بعدشم همش که نمیشه کنار زن باشی گاهی وقتا آدم باید بره پیش رفیقاش دیگه. سخت نگیر لطفاً...»
وقتی رفت، دلم شور افتاد. حس میکردم دروغ میگه. فقط من مونده بودم و یه عالمه علامت سوال...
شب شد. ساعت از یک بامداد گذشته بود، ولی امید نیومد. به همه خانوادهش زنگ زدم، ولی هیچکس جواب نداد. از شدت نگرانی داشتم خفه میشدم. قلبم تند تند میزد، انگار از دهنم میخواست بزنه بیرون. اون شب، با ترس و اضطراب، تا صبح تو خونه تنها موندم. خوابم نبرد، نمیدونستم چیکار کنم. حتی جایی رو بلد نبودم که از خونه بیرون برم.
وقتی مامانم زنگ زد و جریان رو براش گفتم، گفت بیام خونهشون بمونم.
---
یازده روز گذشت...
در این یازده روز، امید حتی یه بار هم زنگ نزد. هر چی هم بهش زنگ زدم، جواب نداد. بالاخره به شوهر خواهرم گفتم اون زنگ بزنه و پیداش کنه. یازده روز بعد، بالاخره پیداش شد.
وقتی اومد، با کلی بحث و دعوا برگشتیم خونه.
یسرا: «چرا رفتی؟ مگه من چی گفتم؟ چرا هیچ حرفی نزدی؟ چرا سکوت کردی؟»
امید: «ببین یسرا، گیر نده. خواستم یه مدت تنها باشم، اشکالی داره؟»
یسرا: «چی داری میگی؟ ها؟ منو ول کردی رفتی بدون هیچ خبری. بعد الان میگی کار بدی نکردی؟ حداقل یه خبر میدادی. چرا اینقدر بیتفاوتی؟ چرا نگاهم نمیکنی؟ چرا هیچ حرفی نمیزنی؟»
امید فقط سرش رو انداخته بود پایین و ساکت بود. از اون روز به بعد، رفتارش سنگینتر شد. حتی نگاه هم نمیکرد. باهاش حرف میزدم، ولی جواب نمیداد.
تا اینکه یه شب...
امید: «من واقعاً خستهم. همش گیر میدی. همش میگی مشروب نخور. خب نمیتونم. منو همینجوری بخواه، نمیخوای؟ نخواه. دیگه خستهم.»
اون شب رفت پیش داداشش اسد. دوباره مشروب خورد. حالش بد شد. معدهدرد شدیدی گرفته بود. بهزور خودش رو رسوند خونه. من که دیدمش، واقعاً عصبی شدم... ولی وقتی حال و روزش رو دیدم، چیزی نگفتم.
@jannat_adn8 ♥️🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سئل رسول الله صلی الله علیه وسلم عن صوم یوم عرفة؟ فقال : یکفر السنة الماضیة و الباقیة
.
.
از پیامبر اکرم ﷺ درباره روزه روز عرفه سؤال شد فرمود : گناهان سال گذشته و سال جاری را از بین میبرد
(مسلم/1162)
@jannat_adn8 ♥️🦋
.
.
از پیامبر اکرم ﷺ درباره روزه روز عرفه سؤال شد فرمود : گناهان سال گذشته و سال جاری را از بین میبرد
(مسلم/1162)
@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_چهل_و_دوم [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] صبح که شد، امید با سردرد شدیدی از خواب بلند شد. بدون اینکه حرفی بزند رفت و دوش گرفت. همزمان صدای زنگ گوشیاش بلند شد. با عجله سمتش دوید و جواب داد. امید: «سلام کاکو! خوبی؟ باشه، باشه، الان میام. صب بده دارم…
#پارت_چهل_و _سوم
[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
دو روز بود حال امید خیلی بد بود. معدهدرد شدید داشت و حسابی بههمریخته بود. یهبار بردمش دکتر، داروهایی براش نوشت، ولی حالش بهتر نشد که نشد. همچنان باهام قهر بود و حتی یه کلمه هم باهام حرف نمیزد.
زنگ زدم به مامانم و آدرس یه متخصص معده رو ازش گرفتم.
یسرا: «امید؟ امید؟... جواب نمیدی، نده. ولی ببین، آدرس یه دکتر خوب واست پیدا کردم. من بعدازظهر کلاس قرآن دارم، پس پاشو همین الان بریم. خدایا، چه گرفتاریای شدم! چرا جوابمو نمیدی؟»
بازم ساکت بود. منم دیگه گفتم: «به من چه، میخوای بیای، میخوای نیا. من چیکار کنم وقتی خودت نمیخوای؟»
ظهر دوباره رفتم بالا سرش، صداش کردم، ولی روشو برگردوند اونور و هیچ جوابی نداد.
ساعت حدود چهار عصر بود که رفتم تو اتاق و دیدم مامانش زنگ زده. صداش زدم:
«امید... امید... پاشو، مامانت داره زنگ میزنه، جواب بده...»
بازم سکوت. گفتم: «خدایا، این دیگه چشه؟ قهرش از قهر دخترا هم بدتره! نکنه باید من ناز آقا رو بکشم؟ پاشو، آقا جان! مادرت زنگ زده، جواب بده.»
خندیدم به اینهمه قهر کردنش و از اتاق اومدم بیرون. هنوز نرفته بودم که دیدم گوشی رو برداشت و جواب داد. یه حس شیطنتی بهم دست داد. رفتم پشت در وایستادم تا گوش بدم ببینم چی میگه. همش میگفت: «باشه مامان... باشه مامان...»
یعنی مادرش چی داشت میگفت که امید اینجوری «باشه» پشت «باشه» میگفت؟!
یهدفعه تماس رو قطع کرد، از تخت بلند شد و نشست سر جاش.
امید: «یسرا... یسرا... پاشو واسم اسنپ بگیر، میخوام برم دکتر.»
یسرا: «خب امید، همون دکتری که واست پیدا کردم...»
امید: «نه! درمانگاهی که همیشه میرم. همون جانبازان.»
یسرا: «خب من بلد نیستم آدرس بزنم. من مبدا رو میزنم، تو مقصد رو بزن.»
امید: «نه یسرا، تو هم باید بیای.»
یسرا: «ببین امید، امروز کلاس قرآن دارم. همینجوری کلی عقب افتادم. تو فقط معدهدرد داری. لطفاً من نمیام. خودت برو.»
امید: «چی؟ یعنی باهام نمیای؟ یعنی قرآنت، یعنی شاگردات، یعنی خدات از من مهمترن؟»
یسرا: «ببین امید، من یه مسلمونم. اولویتم اول خداست، بعد قرآن، بعد تو. آره، خدای من از تو مهمتره برای من، چون من یه مسلمانم.»
تا اینو گفتم، دیدم با چشمهای پر خون بهم نگاه کرد. یهو از جا پرید و دوید طرفم.
امید: «چی بلغور کردی؟! حالا خدای تو از من مهمتره؟ بذار بکُشمت ببینم اون خدا نجاتت میده یا نه!»
بدنم یخ زد. از ترس خشکم زده بود. امید مستقیم دوید طرفم، سرم رو کوبید به دیوار. بعد با دستاش گلوم رو فشار داد و عربده میکشید:
«خستم ازت! این زندگی لعنتی رو نمیخوام! میفهمی چی میگم؟ نمیتونم خرجتو بدم! از زندگیم گمشو بیرون... وگرنه میکشمت!»
جیغ میزد، من گریه میکردم، صورتم کبود شده بود. یه لحظه ترسید... و کنار رفت.
@jannat_adn8 ♥️🦋
[وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
دو روز بود حال امید خیلی بد بود. معدهدرد شدید داشت و حسابی بههمریخته بود. یهبار بردمش دکتر، داروهایی براش نوشت، ولی حالش بهتر نشد که نشد. همچنان باهام قهر بود و حتی یه کلمه هم باهام حرف نمیزد.
زنگ زدم به مامانم و آدرس یه متخصص معده رو ازش گرفتم.
یسرا: «امید؟ امید؟... جواب نمیدی، نده. ولی ببین، آدرس یه دکتر خوب واست پیدا کردم. من بعدازظهر کلاس قرآن دارم، پس پاشو همین الان بریم. خدایا، چه گرفتاریای شدم! چرا جوابمو نمیدی؟»
بازم ساکت بود. منم دیگه گفتم: «به من چه، میخوای بیای، میخوای نیا. من چیکار کنم وقتی خودت نمیخوای؟»
ظهر دوباره رفتم بالا سرش، صداش کردم، ولی روشو برگردوند اونور و هیچ جوابی نداد.
ساعت حدود چهار عصر بود که رفتم تو اتاق و دیدم مامانش زنگ زده. صداش زدم:
«امید... امید... پاشو، مامانت داره زنگ میزنه، جواب بده...»
بازم سکوت. گفتم: «خدایا، این دیگه چشه؟ قهرش از قهر دخترا هم بدتره! نکنه باید من ناز آقا رو بکشم؟ پاشو، آقا جان! مادرت زنگ زده، جواب بده.»
خندیدم به اینهمه قهر کردنش و از اتاق اومدم بیرون. هنوز نرفته بودم که دیدم گوشی رو برداشت و جواب داد. یه حس شیطنتی بهم دست داد. رفتم پشت در وایستادم تا گوش بدم ببینم چی میگه. همش میگفت: «باشه مامان... باشه مامان...»
یعنی مادرش چی داشت میگفت که امید اینجوری «باشه» پشت «باشه» میگفت؟!
یهدفعه تماس رو قطع کرد، از تخت بلند شد و نشست سر جاش.
امید: «یسرا... یسرا... پاشو واسم اسنپ بگیر، میخوام برم دکتر.»
یسرا: «خب امید، همون دکتری که واست پیدا کردم...»
امید: «نه! درمانگاهی که همیشه میرم. همون جانبازان.»
یسرا: «خب من بلد نیستم آدرس بزنم. من مبدا رو میزنم، تو مقصد رو بزن.»
امید: «نه یسرا، تو هم باید بیای.»
یسرا: «ببین امید، امروز کلاس قرآن دارم. همینجوری کلی عقب افتادم. تو فقط معدهدرد داری. لطفاً من نمیام. خودت برو.»
امید: «چی؟ یعنی باهام نمیای؟ یعنی قرآنت، یعنی شاگردات، یعنی خدات از من مهمترن؟»
یسرا: «ببین امید، من یه مسلمونم. اولویتم اول خداست، بعد قرآن، بعد تو. آره، خدای من از تو مهمتره برای من، چون من یه مسلمانم.»
تا اینو گفتم، دیدم با چشمهای پر خون بهم نگاه کرد. یهو از جا پرید و دوید طرفم.
امید: «چی بلغور کردی؟! حالا خدای تو از من مهمتره؟ بذار بکُشمت ببینم اون خدا نجاتت میده یا نه!»
بدنم یخ زد. از ترس خشکم زده بود. امید مستقیم دوید طرفم، سرم رو کوبید به دیوار. بعد با دستاش گلوم رو فشار داد و عربده میکشید:
«خستم ازت! این زندگی لعنتی رو نمیخوام! میفهمی چی میگم؟ نمیتونم خرجتو بدم! از زندگیم گمشو بیرون... وگرنه میکشمت!»
جیغ میزد، من گریه میکردم، صورتم کبود شده بود. یه لحظه ترسید... و کنار رفت.
@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_چهل_و _سوم [وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] دو روز بود حال امید خیلی بد بود. معدهدرد شدید داشت و حسابی بههمریخته بود. یهبار بردمش دکتر، داروهایی براش نوشت، ولی حالش بهتر نشد که نشد. همچنان باهام قهر بود و حتی یه کلمه هم باهام حرف نمیزد. زنگ زدم به…
#پارت_چهل_و_چهارم
[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن توی صورتم... به سرم... من فقط گریه میکردم و زجه میزدم، اما اون فقط عربده میکشید و فحشهای رکیک نثارم میکرد.
بعد ناخنهاش رو انداخت به صورتم. پوست صورتمو خراش داد... گردنم رو زخمی کرد. همه صورتم پر از زخم شد. با مشت کوبید روی بینیم، خون دماغ شدم، چشمام داشت سیاهی میرفت... دنیا برام تار شده بود.
چشمام نیمهباز بود. از موهام کشید و منو کشوند سمت آشپزخونه. همچنان عربده میکشید:
«امشب میکشمت! دیگه تمومه!»
یه ترس عمیق افتاده بود به جونم... چند ساعت پیش داشتم میوه پوست میگرفتم و یه چاقو روی کابینت گذاشته بودم... دیدم امید دوید سمتش...
اون لحظه فقط یه چیز اومد تو ذهنم:
آیتالکرسی بخون یسرا... الله تو رو نجات میده...
زیر لب لرزوندم، با چشمای پر اشک، با نفسی که بند میاومد، شروع کردم به خوندنش:
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ، لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ، يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاء...
یاد آرزوهام افتادم... آرزوی بهترین استاد شدن... آرزوی مادر شدن... آرزوی اینکه کاش بیشتر از زندگیم لذت برده بودم. چهره مامان و بابا و خواهر و برادرم یکییکی جلوی چشمم ظاهر شدن... مثل فیلم.
گریهم گرفت.
خدایا یعنی امشب میمیرم؟ تو این غربت؟ تو این بیکسی؟ تو این خونه دور افتاده که هیچکس اطرافم نیست؟
همینطور آیتالکرسی رو زمزمه میکردم که ناگهان...
دیدم امید داره جیغ میزنه، دستاش میلرزه، عربده میکشه، ولی یه چیز عجیب بود...
میگفت: «این چاقو کجاست؟ چرا پیداش نمیکنم؟»
در حالی که من از توی سالن قشنگ میدیدم چاقو روی دستش بود... حتی دستش به تیغهاش خورده بود!
ولی نمیدید!
بهخدا نمیدید!
اون لحظه، معجزه آیتالکرسی رو با تمام وجودم فهمیدم.
امید هی فریاد میزد و دستاشو تکون میداد ولی انگار کور شده بود... چاقو جلوش بود ولی انگار هیچچی نمیدید.
وقتی آیتالکرسیمو تموم کردم، یهو آروم شد... رفت توی اتاق و دیگه هیچی نگفت.
من همونجا نشستم و با نفسهایی که از عمق جونم میاومد، آرامش کشیدم توی سینهم.
یا الله... شکرت!
ان شاءلله ادامه دارد ...💔💔
@jannat_adn8 ♥️🦋
[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن توی صورتم... به سرم... من فقط گریه میکردم و زجه میزدم، اما اون فقط عربده میکشید و فحشهای رکیک نثارم میکرد.
بعد ناخنهاش رو انداخت به صورتم. پوست صورتمو خراش داد... گردنم رو زخمی کرد. همه صورتم پر از زخم شد. با مشت کوبید روی بینیم، خون دماغ شدم، چشمام داشت سیاهی میرفت... دنیا برام تار شده بود.
چشمام نیمهباز بود. از موهام کشید و منو کشوند سمت آشپزخونه. همچنان عربده میکشید:
«امشب میکشمت! دیگه تمومه!»
یه ترس عمیق افتاده بود به جونم... چند ساعت پیش داشتم میوه پوست میگرفتم و یه چاقو روی کابینت گذاشته بودم... دیدم امید دوید سمتش...
اون لحظه فقط یه چیز اومد تو ذهنم:
آیتالکرسی بخون یسرا... الله تو رو نجات میده...
زیر لب لرزوندم، با چشمای پر اشک، با نفسی که بند میاومد، شروع کردم به خوندنش:
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ، لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلا نَوْمٌ، لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ، مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلا بِإِذْنِهِ، يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شَاء...
یاد آرزوهام افتادم... آرزوی بهترین استاد شدن... آرزوی مادر شدن... آرزوی اینکه کاش بیشتر از زندگیم لذت برده بودم. چهره مامان و بابا و خواهر و برادرم یکییکی جلوی چشمم ظاهر شدن... مثل فیلم.
گریهم گرفت.
خدایا یعنی امشب میمیرم؟ تو این غربت؟ تو این بیکسی؟ تو این خونه دور افتاده که هیچکس اطرافم نیست؟
همینطور آیتالکرسی رو زمزمه میکردم که ناگهان...
دیدم امید داره جیغ میزنه، دستاش میلرزه، عربده میکشه، ولی یه چیز عجیب بود...
میگفت: «این چاقو کجاست؟ چرا پیداش نمیکنم؟»
در حالی که من از توی سالن قشنگ میدیدم چاقو روی دستش بود... حتی دستش به تیغهاش خورده بود!
ولی نمیدید!
بهخدا نمیدید!
اون لحظه، معجزه آیتالکرسی رو با تمام وجودم فهمیدم.
امید هی فریاد میزد و دستاشو تکون میداد ولی انگار کور شده بود... چاقو جلوش بود ولی انگار هیچچی نمیدید.
وقتی آیتالکرسیمو تموم کردم، یهو آروم شد... رفت توی اتاق و دیگه هیچی نگفت.
من همونجا نشستم و با نفسهایی که از عمق جونم میاومد، آرامش کشیدم توی سینهم.
یا الله... شکرت!
ان شاءلله ادامه دارد ...💔💔
@jannat_adn8 ♥️🦋
به هنگام دعا خدا جوری به تو گوش می دهد انگار که تنها صدایی هستی از گلوی تو خارج می شود ، چنان نگاهت می کند انگار که تو تنها آدمِ این جهان هستی.
هنوز هم دعا نمی کنی؟
هنوز هم فکر میکنی دعایت اجابت نمی شود؟
{ مرا بخوانید تا اجابتتان کنم } |غافر ، ۶۰|
@jannat_adn8 ♥️🦋
هنوز هم دعا نمی کنی؟
هنوز هم فکر میکنی دعایت اجابت نمی شود؟
{ مرا بخوانید تا اجابتتان کنم } |غافر ، ۶۰|
@jannat_adn8 ♥️🦋
حدود یک سال پیش، درست در همین ایام، در سوپرمارکتی که صاحبش هستم اتصال کوتاه برق رخ داد و آتشسوزی شدیدی به راه افتاد که بیش از سهچهارم اجناس فروشگاه را از بین برد.
این حادثه دو روز پیش از روز عرفه اتفاق افتاد!
میتوانید تصور کنید در چه حالی بودم... داشتیم وارد عید قربان میشدیم در حالی که کار و مغازهام نابود شده بود، اجناس سوخته بودند، و وضع مالیام بسیار وخیم بود.
نه عیدیای، نه شادیای، فقط غم و ناراحتی و بدهی.
در آن زمان تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودم، و اجناس سوختهشده حدود ۱۵ هزار دلار ارزش داشتند.
با خودم فکر میکردم چه کنم؟
چگونه از این وضعیت بیرون بیایم؟
آیا از همسرم بخواهم طلایش را بفروشد در حالی که تازه عروس است؟
یا از کسی قرض بگیرم؟
در نهایت تصمیم گرفتم از دوستانم قرض بگیرم. اما هر وقت به سراغ یکی از آنها میرفتم، میگفت:
«الان نزدیک عیده، شرمنده، نمیتونم کمکی بکنم.»
دو روز در همین حال بودم و در نهایت فقط توانستم ۸۰۰ دلار از اطرافیان جمع کنم...
و این مبلغ در برابر خسارت وارده مثل قطرهای در اقیانوس بود.
آن شب، وقتی به خانه برگشتم، همسایهام را دیدم. گفت:
«عیدت مبارک آقا، فردا روز عرفهست، روزه یادت نره!»
پیش خودم گفتم:
«چه روزهای؟ در این وضعیت؟ بذار منو به حال خودم بذارن...»
همسرم خواست دلداریام بدهد، پیشنهاد داد کمی بیرون برویم قدم بزنیم. رفتیم، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم.
وقتی برگشتیم خانه، گفت بیا سحری بخوریم، نزدیک اذانه.
گفتم: «کدوم سحری؟ من اصلاً یادم نبود فردا عرفهست! من در دنیای خودمم، تو در دنیای خودت.»
گفت: «این چیزییه که خدا برامون مقدر کرده، ولی روزه گرفتن واجبه.»
اصرار کرد و بالاخره نیت روزه کردیم. نزدیک افطار گفت: «دعا کن!»
گفتم: «برای چی دعا کنم؟»
گفت: «هر چیزی که دوست داری، از خدا بخواه.»
با تردید گفتم: «یعنی ۱۵ هزار دلار از آسمون بیفته؟!»
جواب داد: «کسی که آسمون رو آفریده، بر هر چیزی قادره!»
و رفت نماز بخونه و دعا کنه...
راستش منم فقط همون ۱۵ هزار دلار تو ذهنم بود.
روزه را تمام کردیم، افطار کردیم، و کمی بعد یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت بیا پایین، توی کافه کارت دارم.
رفتم و او گفت:
«یکی از دوستانمون پول یه صندوق (گردش مالی) رو گرفته و دنبال سرمایهگذاریه، گفتم شاید بتونه با تو کار کنه.»
خیلی خوشحال شدم. آن مرد آمد و گفت: «۳۰ هزار دلار دارم و میخوام جایی سرمایهگذاری کنم.»
گفتم: «سوپرمارکت من با ۱۵ هزار دلار میتونه دوباره راه بیفته. بیا نصف پول رو برای خرید اجناس بذاریم، نصف دیگه برای بازسازی مغازه. تو صاحب ۵۰٪ سود میشی تا زمانی که اصل پولت برگرده.»
قبول کرد و توافق کردیم.
مغازه را بازسازی کردیم و بعد از عید دوباره راهاندازی شد.
از خوشحالی پرواز میکردم!
راستی، یک هفته قبل از این حادثه، مادرم مشکوک به سرطان شده بود. جواب آزمایشاش دقیقاً در روز عرفه آمد...
نتیجه منفی بود! یعنی مادرم سالم بود!
وقتی این خبر را شنید، از شدت خوشحالی تمام روز گریه کرد...
بعد از ظهر همان روز، همسرم تماس گرفت و گفت که ناگهانی تست بارداری داده و خبر داد که باردار است!
از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم!
به من گفت:
«دیدی روزه و دعای روز عرفه چیکار میکنه؟»
با خودم گفتم:
سبحان الله، دنیا برایم سیاه شده بود، ولی همهچیز با یک دعا قابل تغییر بود.
از آن روز، درسی گرفتم که هرگز فراموش نمیکنم:
باید با خدا مؤدب بود.
او با ماست. گاهی با گرفتاری و بلا ما را به خود بازمیگرداند...
چند ماه گذشت. مغازه به خوبی کار میکرد و ۳۰ هزار دلار را فراهم کردم تا به سرمایهگذار بازگردانم.
اما موضوع کاملاً متفاوت شد!
او گفت:
«راستش این پول مال من نیست! یک نفر که همسرش از سرطان نجات یافته، تصمیم گرفت این پول را در راه خدا خرج کند. ما فقط واسطه بودیم. هیچکس از تو طلبی ندارد؛ این پول هدیه خداست.»
به خانه برگشتم، وارد اتاق شدم و به مدت یک ساعت مثل کودکان گریه کردم...
از شدت مهر و لطف خدا، اشک میریختم.
با اینکه در گذشته آدم کاملاً مقیدی نبودم، اما دیدم چقدر خدا مهربان است...
آن روز یاد گرفتم معنای واقعی:
روز عرفه
دعای روز عرفه
روزهی روز عرفه
چیست.
از همان روز توبه کردم، متعهد شدم و به خدا بازگشتم.
---
🏵 حکمت:
گاهی خدا با محروم کردن، تو را میبخشد؛ و با دادن، تو را امتحان میکند. این است حکمت الهی.
در آستانهی روز عرفه هستیم؛ تلاش در دعا و بندگی کنید، و یاد مستضعفان را فراموش نکنید.
---
📢 این داستان را با دیگران به اشتراک بگذارید، شاید دلی را نجات دهد.
چرا که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
"هر کس راهنمایی به خیر کند، پاداش انجامدهندهی آن عمل را خواهد داشت."
@jannat_adn8 ♥️🦋
این حادثه دو روز پیش از روز عرفه اتفاق افتاد!
میتوانید تصور کنید در چه حالی بودم... داشتیم وارد عید قربان میشدیم در حالی که کار و مغازهام نابود شده بود، اجناس سوخته بودند، و وضع مالیام بسیار وخیم بود.
نه عیدیای، نه شادیای، فقط غم و ناراحتی و بدهی.
در آن زمان تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودم، و اجناس سوختهشده حدود ۱۵ هزار دلار ارزش داشتند.
با خودم فکر میکردم چه کنم؟
چگونه از این وضعیت بیرون بیایم؟
آیا از همسرم بخواهم طلایش را بفروشد در حالی که تازه عروس است؟
یا از کسی قرض بگیرم؟
در نهایت تصمیم گرفتم از دوستانم قرض بگیرم. اما هر وقت به سراغ یکی از آنها میرفتم، میگفت:
«الان نزدیک عیده، شرمنده، نمیتونم کمکی بکنم.»
دو روز در همین حال بودم و در نهایت فقط توانستم ۸۰۰ دلار از اطرافیان جمع کنم...
و این مبلغ در برابر خسارت وارده مثل قطرهای در اقیانوس بود.
آن شب، وقتی به خانه برگشتم، همسایهام را دیدم. گفت:
«عیدت مبارک آقا، فردا روز عرفهست، روزه یادت نره!»
پیش خودم گفتم:
«چه روزهای؟ در این وضعیت؟ بذار منو به حال خودم بذارن...»
همسرم خواست دلداریام بدهد، پیشنهاد داد کمی بیرون برویم قدم بزنیم. رفتیم، ولی من اصلاً حال و حوصله نداشتم.
وقتی برگشتیم خانه، گفت بیا سحری بخوریم، نزدیک اذانه.
گفتم: «کدوم سحری؟ من اصلاً یادم نبود فردا عرفهست! من در دنیای خودمم، تو در دنیای خودت.»
گفت: «این چیزییه که خدا برامون مقدر کرده، ولی روزه گرفتن واجبه.»
اصرار کرد و بالاخره نیت روزه کردیم. نزدیک افطار گفت: «دعا کن!»
گفتم: «برای چی دعا کنم؟»
گفت: «هر چیزی که دوست داری، از خدا بخواه.»
با تردید گفتم: «یعنی ۱۵ هزار دلار از آسمون بیفته؟!»
جواب داد: «کسی که آسمون رو آفریده، بر هر چیزی قادره!»
و رفت نماز بخونه و دعا کنه...
راستش منم فقط همون ۱۵ هزار دلار تو ذهنم بود.
روزه را تمام کردیم، افطار کردیم، و کمی بعد یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت بیا پایین، توی کافه کارت دارم.
رفتم و او گفت:
«یکی از دوستانمون پول یه صندوق (گردش مالی) رو گرفته و دنبال سرمایهگذاریه، گفتم شاید بتونه با تو کار کنه.»
خیلی خوشحال شدم. آن مرد آمد و گفت: «۳۰ هزار دلار دارم و میخوام جایی سرمایهگذاری کنم.»
گفتم: «سوپرمارکت من با ۱۵ هزار دلار میتونه دوباره راه بیفته. بیا نصف پول رو برای خرید اجناس بذاریم، نصف دیگه برای بازسازی مغازه. تو صاحب ۵۰٪ سود میشی تا زمانی که اصل پولت برگرده.»
قبول کرد و توافق کردیم.
مغازه را بازسازی کردیم و بعد از عید دوباره راهاندازی شد.
از خوشحالی پرواز میکردم!
راستی، یک هفته قبل از این حادثه، مادرم مشکوک به سرطان شده بود. جواب آزمایشاش دقیقاً در روز عرفه آمد...
نتیجه منفی بود! یعنی مادرم سالم بود!
وقتی این خبر را شنید، از شدت خوشحالی تمام روز گریه کرد...
بعد از ظهر همان روز، همسرم تماس گرفت و گفت که ناگهانی تست بارداری داده و خبر داد که باردار است!
از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم!
به من گفت:
«دیدی روزه و دعای روز عرفه چیکار میکنه؟»
با خودم گفتم:
سبحان الله، دنیا برایم سیاه شده بود، ولی همهچیز با یک دعا قابل تغییر بود.
از آن روز، درسی گرفتم که هرگز فراموش نمیکنم:
باید با خدا مؤدب بود.
او با ماست. گاهی با گرفتاری و بلا ما را به خود بازمیگرداند...
چند ماه گذشت. مغازه به خوبی کار میکرد و ۳۰ هزار دلار را فراهم کردم تا به سرمایهگذار بازگردانم.
اما موضوع کاملاً متفاوت شد!
او گفت:
«راستش این پول مال من نیست! یک نفر که همسرش از سرطان نجات یافته، تصمیم گرفت این پول را در راه خدا خرج کند. ما فقط واسطه بودیم. هیچکس از تو طلبی ندارد؛ این پول هدیه خداست.»
به خانه برگشتم، وارد اتاق شدم و به مدت یک ساعت مثل کودکان گریه کردم...
از شدت مهر و لطف خدا، اشک میریختم.
با اینکه در گذشته آدم کاملاً مقیدی نبودم، اما دیدم چقدر خدا مهربان است...
آن روز یاد گرفتم معنای واقعی:
روز عرفه
دعای روز عرفه
روزهی روز عرفه
چیست.
از همان روز توبه کردم، متعهد شدم و به خدا بازگشتم.
---
🏵 حکمت:
گاهی خدا با محروم کردن، تو را میبخشد؛ و با دادن، تو را امتحان میکند. این است حکمت الهی.
در آستانهی روز عرفه هستیم؛ تلاش در دعا و بندگی کنید، و یاد مستضعفان را فراموش نکنید.
---
📢 این داستان را با دیگران به اشتراک بگذارید، شاید دلی را نجات دهد.
چرا که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
"هر کس راهنمایی به خیر کند، پاداش انجامدهندهی آن عمل را خواهد داشت."
@jannat_adn8 ♥️🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در روز عرفه...
در روز عرفه، آنگاه که دلها سبک میشود و دستها رو به آسمان بلند، در میان خواستههای دنیوی و اخرویمان، نگذاریم یادی از مظلومان زمین فراموش شود.
بیایید در میان اشکهای دعا، دلهایمان را روانهی سرزمین زخمی غزه کنیم؛ به یاد کودکان بیپناه، مادران داغدیده، پدران مقاوم و جوانانی که در غربت درد و جنگ قد کشیدند. از دل، از جان، برای یتیمان شهدا دعا کنیم، برای بازماندگانِ دلسوخته، برای دلهای صبور اما زخمی.
دعایمان را وسیع کنیم…
نه فقط برای خویش، که برای همهی اهل زمین.
دعایمان بوی انسانیت بدهد، رنگ مهر و عدالت بگیرد.
از خدا بخواهیم خیر را بر تمام خلقش نازل کند و ما را از شر فتنهها در پناه رحمت خویش محفوظ دارد.
عرفه، روز نیایش و معرفت است؛
بیایید دستانمان را حلقهی نجاتی کنیم برای دلهایی که از رنج خستهاند،
و دعایمان را جاری کنیم در مسیر روشنِ محبت، صلح و نجات بشریت.
دعایی که رسول الله ﷺ زیاد میخواندند در روز عرفه 👇🏻🫀
لَا إِلٰهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
@jannat_adn8 ♥️🦋
در روز عرفه، آنگاه که دلها سبک میشود و دستها رو به آسمان بلند، در میان خواستههای دنیوی و اخرویمان، نگذاریم یادی از مظلومان زمین فراموش شود.
بیایید در میان اشکهای دعا، دلهایمان را روانهی سرزمین زخمی غزه کنیم؛ به یاد کودکان بیپناه، مادران داغدیده، پدران مقاوم و جوانانی که در غربت درد و جنگ قد کشیدند. از دل، از جان، برای یتیمان شهدا دعا کنیم، برای بازماندگانِ دلسوخته، برای دلهای صبور اما زخمی.
دعایمان را وسیع کنیم…
نه فقط برای خویش، که برای همهی اهل زمین.
دعایمان بوی انسانیت بدهد، رنگ مهر و عدالت بگیرد.
از خدا بخواهیم خیر را بر تمام خلقش نازل کند و ما را از شر فتنهها در پناه رحمت خویش محفوظ دارد.
عرفه، روز نیایش و معرفت است؛
بیایید دستانمان را حلقهی نجاتی کنیم برای دلهایی که از رنج خستهاند،
و دعایمان را جاری کنیم در مسیر روشنِ محبت، صلح و نجات بشریت.
دعایی که رسول الله ﷺ زیاد میخواندند در روز عرفه 👇🏻🫀
لَا إِلٰهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
@jannat_adn8 ♥️🦋
این روزها با این اوضاعِ امت، روحم بیشتر از هر زمان دیگهای درماندهس...
کمی آرامش برای این امت زخمی... يَا رَبّ ❤️🩹
@jannat_adn8 ♥️🦋
این روزها با این اوضاعِ امت، روحم بیشتر از هر زمان دیگهای درماندهس...
کمی آرامش برای این امت زخمی... يَا رَبّ ❤️🩹
@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_چهل_و_چهارم [ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد] همینطور که زانوش رو گذاشته بود روی گردنم، فشار میداد و نفسم بند اومده بود. با دستام مدام روی زانوش میکوبیدم، التماس میکردم، اما فایدهای نداشت. یهو بلند شد، از موهام گرفت، کشیدم و با لگد شروع کرد به کوبیدن…
#پارت_چهل_و_پنجم
[وقتی قرآن قلبم را حفظ ]
امید زنگ صاحب خونه زد .امید باهاش دعوا میکرد، با لحن تند و عصبی میخواست کل پول پیش رو بگیره. فکر کردم ناراحته، شاید یه چیز موقتیه، ولی وقتی دیدمش که بیهیچ حرفی، تمام پولها و قولنامه رو برداشت، کلید خونه رو گرفت و سوار اسنپ شد و رفت...
خشکم زد.
ساعت دقیقاً ۹ و نیم شب بود.
آره... منو تنها گذاشت و رفت.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم... فکر کردم و فکر کردم.
به این نتیجه رسیدم که امید، مرد زندگی نیست.
بس بود... تا همینجا کافی بود...
کافی بود زجر کشیدن، کافی بود تحمل بیحاصلم.
صبح ساعت ده، عبای مشکیم رو پوشیدم. حتی پول اسنپ هم نداشتم. با هزار خجالت به خواهرم زنگ زدم تا برام اسنپ بگیره.
قرآنم رو برداشتم و از اون خونه زدم بیرون.
از خونهای که یه زمانی برام مأمنِ آرامش بود... ولی حالا؟ شده بود زندونِ تنهاییهام.
زیاد کتک خوردم، زیاد تحمل کردم... ولی نشد که نشد.
رفتم خونهی خواهرم. همونجا، بیاختیار، زدم زیر گریه.
نمیخواستم مامانم چیزی بفهمه. حال روحیم داغون بود. گفتم بذار اول یه ذره آروم شم، بعد براشون تعریف کنم.
اون روزم گذشت...
ولی یه چیز دیگه فهمیدم. امید همهی جهازمو برده بود واسه مامانش، حتی لباسامو.
بلاکم کرده بود... و منم برای همیشه بلاکش کردم.
تمام تلاشمو برای ساختن این زندگی کرده بودم. ولی نشد... فقط دلم از یه چیز میسوزه:
چرا حتی یه بار، فقط یه بار، خوبیهامو ندید؟
چرا نفهمید که چقدر دوستش داشتم؟
با قلبی شکسته، برگشتم خونهی مادرم.
ولی اونجا هم سرزنش شدم.
«چرا وسایلتو نیاوردی؟»
فقط نگاهشون کردم.
واقعاً یعنی وسایلم از خودم مهمتر بودن؟
یعنی لباسام از من باارزشتر بودن؟
با بغض و عصبانیت گفتم:
«من هنوز زندهم... هنوز سالمم! چرا هیچکس اینو نمیفهمه؟!»
رفتم تو اتاق، درو بستم و بیصدا گریه کردم...
هقهق زدم...
انگار سالها خسته بودم...
انگار بدبختی رو تو آغوش کشیده بودم و هیچکس نفهمیده بود...
@jannat_adn8 ♥️🦋
[وقتی قرآن قلبم را حفظ ]
امید زنگ صاحب خونه زد .امید باهاش دعوا میکرد، با لحن تند و عصبی میخواست کل پول پیش رو بگیره. فکر کردم ناراحته، شاید یه چیز موقتیه، ولی وقتی دیدمش که بیهیچ حرفی، تمام پولها و قولنامه رو برداشت، کلید خونه رو گرفت و سوار اسنپ شد و رفت...
خشکم زد.
ساعت دقیقاً ۹ و نیم شب بود.
آره... منو تنها گذاشت و رفت.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد. فقط فکر کردم... فکر کردم و فکر کردم.
به این نتیجه رسیدم که امید، مرد زندگی نیست.
بس بود... تا همینجا کافی بود...
کافی بود زجر کشیدن، کافی بود تحمل بیحاصلم.
صبح ساعت ده، عبای مشکیم رو پوشیدم. حتی پول اسنپ هم نداشتم. با هزار خجالت به خواهرم زنگ زدم تا برام اسنپ بگیره.
قرآنم رو برداشتم و از اون خونه زدم بیرون.
از خونهای که یه زمانی برام مأمنِ آرامش بود... ولی حالا؟ شده بود زندونِ تنهاییهام.
زیاد کتک خوردم، زیاد تحمل کردم... ولی نشد که نشد.
رفتم خونهی خواهرم. همونجا، بیاختیار، زدم زیر گریه.
نمیخواستم مامانم چیزی بفهمه. حال روحیم داغون بود. گفتم بذار اول یه ذره آروم شم، بعد براشون تعریف کنم.
اون روزم گذشت...
ولی یه چیز دیگه فهمیدم. امید همهی جهازمو برده بود واسه مامانش، حتی لباسامو.
بلاکم کرده بود... و منم برای همیشه بلاکش کردم.
تمام تلاشمو برای ساختن این زندگی کرده بودم. ولی نشد... فقط دلم از یه چیز میسوزه:
چرا حتی یه بار، فقط یه بار، خوبیهامو ندید؟
چرا نفهمید که چقدر دوستش داشتم؟
با قلبی شکسته، برگشتم خونهی مادرم.
ولی اونجا هم سرزنش شدم.
«چرا وسایلتو نیاوردی؟»
فقط نگاهشون کردم.
واقعاً یعنی وسایلم از خودم مهمتر بودن؟
یعنی لباسام از من باارزشتر بودن؟
با بغض و عصبانیت گفتم:
«من هنوز زندهم... هنوز سالمم! چرا هیچکس اینو نمیفهمه؟!»
رفتم تو اتاق، درو بستم و بیصدا گریه کردم...
هقهق زدم...
انگار سالها خسته بودم...
انگار بدبختی رو تو آغوش کشیده بودم و هیچکس نفهمیده بود...
@jannat_adn8 ♥️🦋
جَنَّـٰتُ عَـــدْنٍ||🇵🇸
#پارت_چهل_و_پنجم [وقتی قرآن قلبم را حفظ ] امید زنگ صاحب خونه زد .امید باهاش دعوا میکرد، با لحن تند و عصبی میخواست کل پول پیش رو بگیره. فکر کردم ناراحته، شاید یه چیز موقتیه، ولی وقتی دیدمش که بیهیچ حرفی، تمام پولها و قولنامه رو برداشت، کلید خونه رو گرفت…
#پارت_چهل_و_ششم
[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
چند روز بعد...
حال روحیم داغون بود. حوصلهی هیچکس رو نداشتم. بعضی شبها توی خواب گریه میکردم...
دیگه حتی حوصلهی خودمم نبود.
از این همه تنهایی خسته شده بودم.
کابوسهام تموم نمیشدن؛
یه شب میدیدم امید داره کتکم میزنه، یه شب دیگه خواب میدیدم با چاقو روی گلوم خط میکشه.
با وحشت بیدار میشدم و قلبم تندتند میزد...
اون روز، ظهر بود که یه صدای وحشتناک شنیدم.
انگار کسی داشت با لگد در رو میکوبید.
ناخودآگاه یاد حرف امید افتادم:
"اگه برای طلاق اقدام کنی، میکشمت."
ترس تمام وجودمو گرفت.
از سفره بلند شدم و سمت حمومِ حیاط دویدم. در حموم قفل میشد، خودمو سریع توش حبس کردم.
در رو قفل کردم، گوشهامو گرفتم، چشمهامو بستم، و دستام میلرزیدن...
در دل با خودم میگفتم:
– یسرا: آره خودشه، خودشه... میخواد منو بکشه...
خدایا! منو نجات بده...
خدایا، خواهش میکنم...
که یهو صدای درِ حموم اومد، کسی داشت با مشت میکوبید به در.
اشکهام تبدیل به التماس شده بود.
تو همون حال، صدای قهقههی مردونهای شنیدم.
دقیق که گوش دادم، فهمیدم صدای عموی کوچیکم محمده.
یه آن قلبم آروم گرفت.
لرزش دستهام کمتر شد.
در رو باز کردم و با عصبانیت با مشت زدم روی شونهاش.
– یسرا: تو چقدر بیشخصیتی!
تو نمیدونی من چقدر ترسیدم؟!
– محمد (با خنده): تو دیگه خیلی لوسی...
بابا فقط اومدم حالت رو بپرسم. حالا چرا اینقدر رنگت پریده؟
دیگه هیچی نگفتم. از کنارش رد شدم. عصبانی بودم.
وقتی جریان رو براش تعریف کردیم، عمو محمد گفت:
– محمد: ببین یسرا، نمیذارم زنده بمونه!
باید تقاص پس بده. باید بفهمه نباید اینجوری با یه زن رفتار کنه.
خودم کاری میکنم که مادرش خون گریه کنه!
– یسرا: نه عمو!
تو رو به خدا قسم میدم، این کارو نکن...
الله جزاشو بده.
من نمیخوام شر درست شه، میخوام قانونی پیش برم...
لطفاً کاری نکن.
اون روزم پر از استرس گذشت.
روزها یکییکی میاومدن و میرفتن، و حال روحیم روزبهروز بدتر میشد.
تا اینکه...
الله یه نفر رو فرستاد توی زندگیم.
یه دوست...
شاید بهتر باشه بگم یه فرشته!
یکی از دوستام، که همیشه مثل یه فرشته کنارم بود، بهم زنگ زد.
براش از زندگی و حالم گفتم.
اونم بهم پیشنهاد داد نماز شب (تهجّد) بخونم.
گفت: هر چی از الله بخوای، بهت میده.
اولش فقط گاهی میخوندم.
ولی کمکم دلم گرم شد به خدا.
و بعد، با تمام وجودم تهجّد میخوندم...
با اشک، با دل شکسته، با امید.
@jannat_adn8 ♥️🦋
[ وقتی قرآن قلبم را حفظ کرد]
چند روز بعد...
حال روحیم داغون بود. حوصلهی هیچکس رو نداشتم. بعضی شبها توی خواب گریه میکردم...
دیگه حتی حوصلهی خودمم نبود.
از این همه تنهایی خسته شده بودم.
کابوسهام تموم نمیشدن؛
یه شب میدیدم امید داره کتکم میزنه، یه شب دیگه خواب میدیدم با چاقو روی گلوم خط میکشه.
با وحشت بیدار میشدم و قلبم تندتند میزد...
اون روز، ظهر بود که یه صدای وحشتناک شنیدم.
انگار کسی داشت با لگد در رو میکوبید.
ناخودآگاه یاد حرف امید افتادم:
"اگه برای طلاق اقدام کنی، میکشمت."
ترس تمام وجودمو گرفت.
از سفره بلند شدم و سمت حمومِ حیاط دویدم. در حموم قفل میشد، خودمو سریع توش حبس کردم.
در رو قفل کردم، گوشهامو گرفتم، چشمهامو بستم، و دستام میلرزیدن...
در دل با خودم میگفتم:
– یسرا: آره خودشه، خودشه... میخواد منو بکشه...
خدایا! منو نجات بده...
خدایا، خواهش میکنم...
که یهو صدای درِ حموم اومد، کسی داشت با مشت میکوبید به در.
اشکهام تبدیل به التماس شده بود.
تو همون حال، صدای قهقههی مردونهای شنیدم.
دقیق که گوش دادم، فهمیدم صدای عموی کوچیکم محمده.
یه آن قلبم آروم گرفت.
لرزش دستهام کمتر شد.
در رو باز کردم و با عصبانیت با مشت زدم روی شونهاش.
– یسرا: تو چقدر بیشخصیتی!
تو نمیدونی من چقدر ترسیدم؟!
– محمد (با خنده): تو دیگه خیلی لوسی...
بابا فقط اومدم حالت رو بپرسم. حالا چرا اینقدر رنگت پریده؟
دیگه هیچی نگفتم. از کنارش رد شدم. عصبانی بودم.
وقتی جریان رو براش تعریف کردیم، عمو محمد گفت:
– محمد: ببین یسرا، نمیذارم زنده بمونه!
باید تقاص پس بده. باید بفهمه نباید اینجوری با یه زن رفتار کنه.
خودم کاری میکنم که مادرش خون گریه کنه!
– یسرا: نه عمو!
تو رو به خدا قسم میدم، این کارو نکن...
الله جزاشو بده.
من نمیخوام شر درست شه، میخوام قانونی پیش برم...
لطفاً کاری نکن.
اون روزم پر از استرس گذشت.
روزها یکییکی میاومدن و میرفتن، و حال روحیم روزبهروز بدتر میشد.
تا اینکه...
الله یه نفر رو فرستاد توی زندگیم.
یه دوست...
شاید بهتر باشه بگم یه فرشته!
یکی از دوستام، که همیشه مثل یه فرشته کنارم بود، بهم زنگ زد.
براش از زندگی و حالم گفتم.
اونم بهم پیشنهاد داد نماز شب (تهجّد) بخونم.
گفت: هر چی از الله بخوای، بهت میده.
اولش فقط گاهی میخوندم.
ولی کمکم دلم گرم شد به خدا.
و بعد، با تمام وجودم تهجّد میخوندم...
با اشک، با دل شکسته، با امید.
@jannat_adn8 ♥️🦋
أغتنم کل فرصة تحصل علیها في حیاتك لأن بعض الأشیاء تحدث فقط مرة واحدة
از هر فرصتی که در زندگیت به دست میآوری استفاده کن، زیرا برخی چیزها فقط یک بار اتفاق میافتند.
@jannat_adn8 ♥️🦋
از هر فرصتی که در زندگیت به دست میآوری استفاده کن، زیرا برخی چیزها فقط یک بار اتفاق میافتند.
@jannat_adn8 ♥️🦋