Telegram Web
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۱۶ فروردین ماه سال ۱۴۰۳

خانواده خوب یا

چشمه های جوشان هنر

#حميد_رستمی

بخش دوم

۳- #علیرضا_داوودنژاد وقتی فیلم مصائب شیرین را ساخت یکی از نخستین فیلم‌هایی بود که مهر اکران درجه‌بندی به پیشانی اش خورد و مناسب کودکان و نوجوانان تشخیص داده نشد. همه می‌دانستند که داوود نژاد فیلم را خانوادگی ساخته و خیلی‌ها نقش خودشان را بازی می‌کنند. تا قبل از آن فقط برادرش محمدرضا به عنوان بازیگری شناخته شده در سینمای ایران فعالیت می‌کرد و سیمای شناخت شده‌ای از آدم‌هایی به ظاهر دلسوز و در باطن ریاکار را به نمایش می‌گذاشت اما فیلم مصائب شیرین حکایت دلدادگی دو نوجوان که از کودکی با هم بزرگ شده اند و در بازی‌های کودکانه فامیل گوششان با "عروسم" و "دامادم" پر شده و حالا خاطرخواه هم شده‌اند در حالی که خانواده‌هایشان رضایتی به این وصلت ندارند. فیلم همراه با معرفی #رضا_داوودنژاد و مونا داوودنژاد بود که در کنارشان احترام حبیبیان مادر کارگردان هم حضور داشت و البته شجاع حبیبیان! موفقیت فیلم باعث شد که داوود نژاد این ویژگی را تبدیل به امضای خود کند و بعدها به کرات از حضور خویشاوندان دور و نزدیکش از پسرخاله و شوهر خواهر گرفته تا دایی و پسر و دخترش در فیلم‌هایش استفاده کند و در بیشتر اوقات هم نتیجه مثبت بگیرد. این ویژگی هم باعث معرفی بازیگران جدید به سینمای ایران می‌شد و هم هزینه فیلم‌سازی داوودنژاد را به شدت پایین می‌آورد و می‌توانست با چند تا دورهمی خانوادگی فیلمی تدوین و راهی سینماها کند. رضا که در کودکی در فیلم بی‌پناه بازی کرده بود با این فیلم رسماً وارد سینمای ایران شد کمی بعد #زهرا_داوود نژاد با فیلم :بچه‌های بد" به سینمایی ایران معرفی شد و بعدها در فیلم شماره ۱۷ سهیلا (محمود غفاری) در نقش دختری که از سن ازدواجش گذشته و این موضوع به شدت آزارش می‌دهد درخشید. احترام حبیبیان هم که در مصائب شیرین، بهشت از آن تو و بچه‌های بد حضور داشت در "هوو" یکی از بهترین بازی‌های سینمایی اش را تجربه کرد. داوود نژاد در فیلم "مرهم" نقش پیرزن فیلم را به بازیگر دیگری داد که حسابی غوغا کرد بعدها مشخص شد که کبری حسن‌زاده زن بابای داوود نژاد است که او گشاده دستانه برای بالا بردن کیفیت فیلمش حتی از اقدام به عملی غیر معمول در جامعه سنتی ایران هم ابایی ندارد.
۴- خاندان #موذن_زاده همیشه برای اردبیل که نه، حتی برای کل ایران هم غنیمتی هستند. اعجازی که در صدای این خاندان به صورت موروثی ، نسل به نسل و فرد به فرد تکثیر می شود و یکی زیباتر از دیگری با حنجره طلایی خود مخاطبان را به سیر آفاق و انفس می‌برند به واقع کیمیاست. مردم اردبیل هر یک دست کم در برهه یی از زندگی خود شیفته این صداهای قدسی بوده اند و در کنج دل خویش با آنها بسیار گریسته و حتی شوق لذت را چشیده اند. "داوود" که کوچکترین برادر بود در دهه هفتاد جوانمرگ شد و بعد از آن هم "حاج رحیم" و همین اواخر هم "حاج سلیم". ولی خب سرچشمه زاینده حنجره موذن زاده ها هنوز به همان قوت برقرار است و حالا "ودود" وارث این اعجاز است و شهروندان دلباخته صدای او، که البته بیشتر موسیقی سنتی آذربایجان و ایران را در اولویت کاری خویش قرار داده و در کنار آن در سایر هنرها از جمله نقاشی و مجسمه‌سازی هم تبحر ویژه‌ای دارد و نقل است که #حیدر‌_علی_اف رئیس جمهور فقید جمهوری آذربایجان یک بار در نمایشگاه نقاشی "ودود" در باکو حاضر شد و بعد از دیدن تابلوهای خلق شده توسط این هنرمند ، چندان به وجد آمد که به شوخی حتی گفت که : "اگر به جای تو بودم موسیقی را کنار می گذاشتم و فقط می‌رفتم دنبال نقاشی!" ولی "ودود" در کنار هم، همه این هنرها را ادامه داده و هر سال چندین بار کنسرت هایش می تواند انبوه مشتاقان را به سالن کشانده و آنها را شادمان و راضی به خانه بفرستد.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۳۰ فروردین سال ۱۴۰۳

در جستجوی شکوه از دست رفته

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- #پاکو_خمس وارد #تبریز که شد کمتر هواداری سابقه طولانی بازی کردنش در تیم‌های بزرگی چون دیپورتیو لاکرونیا، رئال ساراگوسا ، رایو والکانو و تیم ملی اسپانیا خبر داشت ولی خیلی زود موتورهای جستجوگر به کار افتاد تا سابقه مربیگری اش در تیم‌های متعدد از جمله گرانادا، لاس پالماس و رایوالکانو هم رو بیاید و نوید ساخت یک تیم منسجم از #تراکتور خسته از ناکامی را به هواداران آذربایجانی بدهد. او خیلی زود تاثیرات اش را بر تیم گذاشت و یک فوتبال شناور، تکنیکی و همراه با پاسکاری‌های زیاد دوباره نام تراکتور را سر زبان‌ها انداخت. همه این‌ها تاثیرات حضور خمس بود تا جایی که در برهه‌ای حتی پچ‌پچه‌های حضورش بر روی نیمکت مربیگری تیم ملی هم شنیده شد اما هرچه بود فصل با باخت تلخ و باورنکردنی هفت بر یک در ورزشگاه آزادی برابر آبی پوشان پایتخت به پایان رسید اما این امر باعث ناامیدی مدیران نشد و به او اطمینان کردند تا تیفوسی‌های یادگار برای فصل بعد هم رویا پردازی‌های خود آغاز کنند.
فصل نقل و انتقالات مثل همیشه برای تراکتور همراه با گرد و خاک زیادی بود تا با خریدهای بزرگ و دستمزدهای کلان بتوانند با دو خریدار بزرگ بازار یعنی #سپاهان و #پرسپولیس رقابت کنند اما مثل همیشه هیچ کدام از این ستاره‌ها نتوانستند آنچنان که باید خودی نشان دهند تا مرد خوشتیپ زاده جزایر قناری بار و بندیلش را ببندد و دست همکارانش را گرفته و به خانه‌اش برگردد. واقعیت این است که با رویه پیش گرفته شده توسط مالک تیم، در طی چند سال اخیر سناریویی تکراری همه ساله با نقش آفرینی افراد مختلف روی پرده می‌رود و فصل با امید و آرزوی بسیار برای هواداران پرشمارش آغاز شده و در بزنگاه‌های مختلف و حساس چنان به زمین می‌خورند که فوتبال دوستان توان هضم آن را ندارند. با کمی دقت در نوع مربیگری و تاثیر ملموسش در روند حرکتی و بازی تراکتور می‌شد به این نتیجه رسید که این مربی به جز تبریز در هر شهر و هر باشگاهی حضور داشت نتایج به مراتب بهتری می‌توانست کسب کند ولو با بازیکنان کم نام و نشان تر! روند حاکم بر باشگاه تحت مالکیت "زنوزی" در طی این سال‌ها، نشان داده که مشاورانش شیوه درست فعالیت در ورزش ایران را یا نمی‌دانند یا مشورت‌های صحیحی ارائه نکرده‌اند که این باشگاه از صدر تا ذیل از افرادی استفاده می‌کند که سابقه چندان روشن و مثبتی در پستی که در اختیار گرفته‌اند ندارند و صرفاً با جذب نام‌های بزرگ که البته بیشتر بازیکنان مازاد سرخابی هستند به ریخت و پاش پرداخته و ذهن هواداران را از ناکامی‌ها پرت کنند و تیم را از آن روح سلحشوری مورد انتظار تیفوسی‌هایی که کیلومترها بیرون از شهر تپه نوردی می‌کنند تا به ورزشگاه برسند خالی کرده تا اندازه‌ای که یکی از بازیکنان جوان در ابتدای فصل به صورت کاملاً واضح و روشن اعتراف کرد که تعداد زیادی از همبازیانش صرفاً به میدان می‌روند تا وظیفه خود را انجام داده و ثانیه شماری می‌کنند تا بازی تمام شود بروند دنبال کار و زندگی‌شان!
سوگمندانه باید پذیرفت که پاکو خمس قربانی فضای حاکم بر باشگاهی شد که بسیاری از ارکانش نتایج تیم‌های دیگر لیگ برتر را تعقیب می‌کنند و بازیکنان بزرگش هنوز حواسشان در پی بازی‌های تیم‌های قبلی ست و درست به همین دلیل در بازی‌های بزرگ بازگشتی ذهنی کرده و همواره شکست خورده و تحقیر شده از زمین خارج می‌شدند و این با تراکتور دهه ۷۰ #واسیلی_گوجا که بازیکنانش سر و صورت جلوی توپ می‌گذاشتند بسیار متفاوت است. تیمی که #کریم_باقری ، #احد_شیخ_لاری ، #حسین_خطیبی ، #ستار_همدانی و.... را داشت که از زمین‌های خاکی عباسی و باغمیشه به زمین چمن باغشمال رسیده بودند و نمی‌خواستند این موقعیت را به سادگی از کف بدهند و پیراهن تیم را چون جا نماز مادرانشان مقدس می‌دانستند.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۳۰ فروردین ماه سال ۱۴۰۳

مربیان بزرگ ناکام در ایران

#حمید_رستمی

بخش دوم

۲- این همان گردابی بود که پیش ترها مربیان بزرگی چون #مصطفی_دنیزلی را که رکورد قهرمانی با سه تیم مهم و مختلف ترکیه یعنی گالاتاسرای ، فنرباغچه و بشیکتاش در سوپرلیگ این کشور را در کارنامه داشت به کام خود کشید و فقط توانست ۱۳ بازی روی نیمکت بنشیند و نحسی این عدد مصطفی پاشا را گرفت تا چمدانش را بسته و به کشورش برگردد هر چند که نتایجش در این حضور کوتاه مدت چندان هم بد نبود و فقط سه باخت را متحمل شد ولی باخت تحقیر کننده با چهار گل مقابل تیم #استقلال #استراماچونی که تا آن بازی، نمایش چندان درخشانی نداشت و بالعکس تراکتور با تماشاگران بی شمارش که کیپ تا کیپ در ورزشگاه نشسته بودند و انتظار یک برد بزرگ را می‌کشیدند و وقتی با گل زود هنگام محمدرضا آزادی مهاجم جوانش از آبی پوشان پیش افتادند همه چیز برای یک آتش بازی اساسی مهیا بود که ناگهان #شیخ_دیاباته ظهور کرد و با هت تریک خود مقدمات پیروزی چهار بر دو تهرانی‌ها را فراهم آورده و پایه‌های صندلی مربیگری دنیزلی را به لرزان کرد. این همان دنیزلی بود که بعد از یک حضور موفق در پاس تهران و ارائه بازی‌های چشم نواز و تماشاگر پسند در یک قدمی فتح جام در هفته‌های آخر به خاطر مسائل مالی به اصفهان نرفت تا با باخت تیمش از جام دور شود و بعدتر دو بار در عرض ۵ سال به پرسپولیس بیاید و تلاش کند تا کشتی به گل نشسته سرخ‌ها در آن روزگار را به ساحل آرامش برساند که البته هر دو بار علی رغم بازی‌های زیبا و تماشاگر پسند نتوانست کارش را تداوم بخشد و بار اول در ۳۰ بازی ۱۴ برد و ۵ باخت کسب کرد و در برهه دوم بعد از کسب ۹ باخت از ۲۴ بازی از سرخ پوشان جدا شد.
۳- #رولند_کخ هرچند هیچ وقت تجربه سرمربیگری نداشت ولی سال‌های سال دست راست کریستوف دام در #بایر_لورکوزن بود که در آن روزگار موی دماغ بایرن مونیخ در بوندسلیگا بود و رقابتی پایاپای با این تیم بر سر کسب عنوان قهرمانی داشت اما در حساس‌ترین برهه هر بار کم می‌آورد تا به مقام دوم قناعت کند و حسرت قهرمانی این تیم در بوندسلیگا سال‌های سال بعد هم پابرجا بماند تا فردی مثل ژابی آلونسو پیدا شود و موفق شود که در فصل حاضر ۵ هفته مانده به پایان رقابت‌ها غول همیشگی آلمان را به حاشیه رانده و خود شاهد پیروزی و جام قهرمانی را به آغوش بکشد. کخ مغز متفکر باشگاهی در این سطح بود که توسط #علی_فتح_الله_زاده جایگزین منصورخان دل شکسته شد که نخستین دوره لیگ برتر ایران را در حالی در انزلی با شکستی غیر قابل باور از دست داد که حتی #علی_پروین سرمربی وقت پرسپولیس هم انتظار چنین تعارفی از سوی رقیب را نداشت و یقین داشت که دست کم آبی پوشان یک تساوی از قوهای سپید انزلی کسب کرده و جام را به تهران خواهند آورد اما چنین نشد تا منصورخان برای همیشه عطای مربیگری را به لقایش ببخشد و گوشه‌ای بنشیند.
تمرینات مدرن رولند کخ امید را در دل هواداران زنده کرد تا یکی دو ماه بعد از آن فاجعه بزرگ دوباره سر پا بایستند و برای قهرمانی بجنگند از طرفی فتح الله زاده با حفظ بهترین بازیکن فصل قبل یکی دو بازیکن هم جذب کرد تا کخ در هر پستی دو بازیکن درجه یک داشته باشد. همه چیز بر وفق مراد پیش می‌رفت مسابقات دوستانه پیش فصل با عنوان جام اتحادیه با قهرمانی آبی‌ها همراه شد و در دو بازی نخست لیگ برتر چنان کلاس بالایی از بازی فوتبال را به نمایش گذاشتند که حتی بدبین‌ترین افراد هم در موفقیت مرد قد بلند آلمانی شک نداشتند اما خیلی زود خزان آبی‌ها از راه رسید و اختلافات درون تیمی و باخت‌ها و تساوی های پشت سر هم عرصه را روز به روز به رولند که نخستین تجربه سرمربیگری اش را از سر می‌گذراند تنگ کرد تا او بعد از کسب ۴ باخت و هفت تساوی در ۱۸ بازی لیگ برتر و حذف زود هنگام از رقابت‌های جام حذفی لیگ قهرمانان آسیا برای همیشه با نفر اول بودن خداحافظی کرده و به همان دستیاری قناعت کند.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۶ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

راویان کم نام و نشان شیرین گفتار!

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- پدر یک روایت گر بالفطره بود. در شب‌های دراز پاییز و زمستان که نه تلویزیون و رادیو بود و نه برق، چراغ زنبوری بر سقف آویزان می‌شد و همه تن گوش می‌شدیم تا سیر تا پیاز مسافرت‌های کوتاه و خاطرات تمام نشدنی اش از دوران کودکی و جوانی را با ترسیم تمام شرایط محیطی ، جغرافیایی و حتی آب و هوایی تعریف کند و هر نیم ساعت یکبار با تلمبه ، باد چراغ زنبوری را تنظیم کرده و از آن روز سرد پاییزی بگوید که روس‌ها برای دستگیری مخالفانشان بازگشته بودند و "سُرخای" نوجوان چوپانی که به خاطر یک خرده حساب شخصی کودکانه، یکی از فامیل‌های نزدیکش را به سالداتها لو می‌داد و التماس مرد متواری و جمله‌های "سرخای! جان من داد نزن! دورت بگردم آخه من دایی اتم !" و سرخای بی توجه به تمناهای مرد بیشتر داد می‌زد :" آهای سالدات اونجاست... اونجاست!" یا وقتی که از دوران جبهه و چگونگی رفتن از مبدا تا مقصد و اینکه شب را کجا سر کرده‌اند و چه خورده اند و با کی بودند و چه‌ها کرده‌اند همه را ریز به ریز تعریف می‌کرد و از آنجا که هیچ خرده برده و کار پنهانی نداشت و نه اصلاً اهل نشئه جات بود، نه خمره جات و زن بازی، با خیال راحت تمام جزئیات اتفاقات روزمره خود را هر شب نقل می‌کرد و حتی گاه خواب‌هایش هم اتفاقی جالب محسوب می‌شد و از آن عصری می‌گفت که به روستایی جهت دیدار رفیق جانی رفته و وقتی در برابر تعارف زنانی که بر سر تنور نان می‌پختند قرصی نان گرفته و سق زده بود و شبانه تا چشم روی هم می‌گذاشته دستی پر مو با بچه گربه‌ای یک روزه ، در تاریکی شب از در داخل می‌شده و بچه گربه را دم دهانش می‌گذاشته و مجبور می کرده بخوردش و او از شدت اشمئزاز از خواب می‌پریده و لیوانی آب خورده و دوباره می‌خوابیده و دوباره همان دست و همان بچه گربه و دوباره و چند بار از خواب پریدن و اضطراب و نگرانی که تا پایان عمر تبدیل به یکی از بدترین خاطراتش شده بود و می‌گفت به گمانم تا خود صبح آن بچه گربه را کامل و تا آخر خوردم و همیشه به آن قرص نان مشکوک بود که شاید صاحبش راضی نبوده و یا مالشان قاطی داشته است. چنانکه بعدها هم دیگر هیچ وقت با گربه جماعت سر سازگاری نداشت و هر وقت در حیاط و کوچه تعداد گربه‌ها از یکی دو تا بیشتر می‌شد طی مراسمی خاص یک گونی به دست گرفته و آنها را داخلش می‌انداخت و می‌برد تا در محله‌ای دیگر ایز گم کند. این شدت بی‌ علاقگی به حدی بود که "عمه زری" هم وقتی داخل حیاط گربه‌ای چیزی می‌دید می‌گفت زود از حیاط بیرونش کنید که پدرتان خوشش نمی‌آید! حالا کجایی ببینی که مهدی پنج شش گربه قد و نیم قد را در صدر و ذیل خانه مهمان کرده است؟!
۲- هر چقدر که عمو ابراهیم در توصیف از قدرت واژه‌ها و صناعات ادبی بهره می‌جست و برداشت خودش را از روایت با کمی دستکاری زیباشناسانه به مخاطب ارائه می‌کرد و با جملات وزینش اعجاب شنونده را بر می انگیخت پدر صداقت در روایت و امانتداری و داستان گویی سر راست را الگو قرار داده بود و نگاهی رئالیستی به اتفاقات داشت. در دوران جنگ و در کردستان به خاطر تبحری که در شکسته بندی داشت و اهالی منطقه از آن آگاه شده بودند ، مهمان خانه یی شده و برای جا انداختن پای طفلی در روستا همت گمارده بود و در پی ابراز لطف صاحبخانه به همراه جعفر آقا مجبور شده بود که شام را مهمانشان شود و در حین تناول شام یک دفعه در خانه به صدا درآمده و دو سه نفر از افراد مسلح کومله وارد خانه شده و با دیدن دو مهمان با لباس ژاندارمری شاخ بر سرشان سبز شده بود. پدر این‌ها را که تعریف می‌کرد رنگ از رخسارش می‌پرید و خود را کاملاً در وضع آن شب قرار می‌داد که با جعفر آقا اشهدشان را خوانده بودند ولی صاحبخانه پادرمیانی کرده و گفته بود مهمان منند و کسی نمی‌تواند کاری با آنها داشته باشد و کومله ها هم تا آن حد جوانمرد بودند که به حرمت صاحبخانه راهشان را کج کرده و بروند پی کارشان و شاید این روابط عمومی بالایش بود که بعدها یکی از عمیق‌ترین روابط خانوادگی را با آقای فتحی رقم زد که کرد سنی از کامیاران بود که تا به امروز هم ادامه داشته و گاه احوالی از هم می‌پرسیم .
۳- شاید یکی از دلایل اصلی ارتباط برقرار نکردن پدر با #تلویزیون همین نکته بود که با آمدنش، مرجعیت پدر در روایت و قصه‌گویی را زیر سوال برد. حالا دیگر هرکس دنبال فیلم و سریالی بود که آن شب از شبکه اول یا دوم پخش می‌شود از #اوشین و #هانیکو گرفته تا آیینه و #سلطان_و_شبان‌. و پدر همواره با نگاهی پر از ابهام این حجم از عطش امان برای تماشای تلویزیون را درک نمی‌کرد و در بیشتر اوقات یا در اتاق دیگری با هم سالانش می‌نشست و از قدیم و جدید حرف می‌زدند و یا پشت به تلویزیون می‌نشست.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
در نظرش تنها بخش قابل پیگیری تلویزیون اخبار بود و آن هم ماقبل آخرش و اطلاعیه ستاد بسیج اقتصادی در مورد اعلام شماره کوپن سهمیه قند و شکر و روغن و بقیه به کفر ابلیس هم نمی‌ارزید و وقتی در خاموشی‌های گسترده برق در دهه ۶۰ فرصتی پیش می‌آمد و چراغ لامپای نفتی به اجبار همه را در نقطه‌ای از خانه دور هم جمع می‌کرد، پدر گل از گلش می‌شکافت به یاد ایام قدیم شروع به روایت می‌کرد و یکی دو ساعتی حال خوش به جمع می‌داد که استرس وصل نشدن برق از دست رفتن سریال را داشتند و به محض روشن شدن لامپ‌های خانه با عجله صلواتی فرستاده و به سمت تلویزیون سیاه و سفید یورش برده و منتظر روشن شدن صفحه و ارزیابی خسارت وارده از بابت از دست دادن دقایق سریال می‌شدیم و روایت در دهان پدر می‌ماسید و آشکارا دل آزرده می‌شد و این جعبه جادو بیش از پیش برایش غیر قابل تحمل می‌گشت چرا که او تا ۴۰ سال بعد هم تلویزیون را با سلطان و شبان و بع بع گفتن علیرضا خمسه جوان در یک تئاتر تلویزیونی به نقش چوپانی که گوسفندها را بالا کشیده بود و حالا در پاسخ قاضی و صاحب گله فقط بع بع می‌کرد به یاد می‌آورد.
۴- مش نورالله یکی از نخستین بقال‌هایی بود که در عمرم دیده بودم و با آن ریش همیشه اصلاح شده و چاقی مفرط به دل می‌نشست. سال‌ها بعد که دیگر چوب از دستش افتاده و مغازه‌اش تقریباً خالی از اجناس شده بود برای گذران روزگار هر صبح به مغازه می‌آمد و تا شب می‌نشست و با هم سن و سالانش می‌گفت و می‌خندید و در طی روز شاید چند سطل ماست و چند کیلو شیر و سیب زمینی و پیاز می‌فروخت ولی شکر خدا می‌گفت و خم به ابرو نمی‌آورد در آخرین تجربه‌های اقتصادی ام چند سالی در نوجوانی به شغل شریف بقالی اشتغال پیدا کردم و شدم همسایه دیوار به دیوار مغازه مش نورالله که با صد و چند کیلو وزن انبانی پر از متل‌ها و مثل ها و خاطرات درجه یک با خود داشت و عصرهای تابستان که آفتاب مستقیم به داخل مغازه می‌زد لاجرم می‌رفتیم آن سوی خیابان و در نیمکتی چوبی کنار هم می‌نشستیم و از دانش ذاتی‌اش بهره‌مند می‌شدیم و از پسر خردسالی می‌گفت که در دوران قحطی از گشنگی و ضعف در حال موت بود و گاهی چشمان رنگ پریده‌اش را باز می‌کرد و از پدر تکه یی نان طلب می‌کرد و پدر عاجز از تامین نان التماس می‌کرد که تو را خدا آب بخواه... آب ‌! می گفت و اشک در گوشه چشمانش حلقه می‌زد یا از آن روزی می‌گفت که واعظ محل برای پررونق شدن مجلسش همه را دعوت می‌کرد تا پای وعظش بنشینند و چگونگی غسل و وضو را آموزش می‌داد مش نورالله از پایین خنده کنان و به مزاح می‌گفت " آره خوبه این مسائل را همین دوران کودکی یاد بگیریم تا در آینده به کارمان بیاید! مرد حسابی ما همه بالای ۷۰ سال سن داریم و تمام غسل‌ها و وضوهایمان را گرفته‌ایم!" یا آن خاطره بامزه‌اش که بچه ۷ ساله آمده بود دم مغازه‌اش و صدایش می‌کرد بیاید داخل مغازه و مش نورالله که در سایه عصر تابستان اینور خیابان لمیده بود اصرار می‌کرد که هر چه می‌خواهی بگو چون احتمال زیاد ندارمش و کودک می‌گفت بیا تا بگویم پیرمرد با آن وزن بالا مجبور می‌شد بلند شود و عرض خیابان را طی کرده و برود داخل مغازه‌اش تا کودکی اسکناس ۲۰ تومنی مچاله شده یی از جیب درآورده و بگوید پول خرد می‌خواهم! بیچاره مش نورالله باید جواب منفی می‌داد و باز آن مسیر را طی می‌کرد و برمی‌گشت و با همان خنده‌های جادویی‌اش می‌گفت که اینجا هرکس جنس بخواهد می‌رود مغازه رستمی‌ها ولی وقتی پول خرد می‌خواهند مشتری من می‌شوند.
۵ -رضا پسر کپل و تو دل برویی بود که یک سال بیشتر از من داشت و در تمرینات تئاتر با هم صمیمی‌تر شده بودیم تا جایی که پی برده بودم صدایی خوش در آواز دارد ولی به دلیل کم رویی ذاتی و حجب و حیایش نه کسی از این توانایی اش خبر دارد و نه اصلاً حاضر است پیش کسی بخواند. گاهی با هزار جور ناخنک و تهیج و تحریک مجبور می‌شد یک دهان بیاید و بعد ما را تشنه در لب جویی ول کرده و برود و هی از من اصرار و از او انکار که صدایم بلند است و الان کسی می‌شنود و آبرویم می‌رود تا اینکه یک روز با هزار تمنا و خواهش بر بالای کوهی در بیرون شهر تمام شرایط آماده شد و گفتم حالا بخوان نه کسی صدایت را می‌شنود و نه چیز دیگر، این کوه و این تو! باز هم خواست بهانه بگیرد و گفتم رضا جان! آمدی نسازی‌ها، ناسلامتی تو می‌خواهی بازیگر شوی من که می‌دانم صدایت فوق العاده است! قبلا هم خوانده‌ای حالا کمی بیشتر بخوان فقط! گفت نه اینجوری نمی‌شود باید آهنگ هم کنارش باشد گفتم رضا جان من اینجا میان این تخته سنگ‌ها از کجا مشکاتیان و موسوی بیاورم که برایت بزنند و بخوانی؟ بعد از کلی نازش را کشیدن بالاخره چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و شروع کرد: "دوش دور از رویت ای جان ...!"چه می‌خواند رضا و چه می‌کرد با دل آدم در آن طبیعت زیبا! حیف که دیگر نخواند حیف که دیگر بازی نکرد حیف که فقط ازدواج کرد و شد یک مرد ایده ال زندگی!
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

کاشفان فروتن کوچه‌های بن‌بست!

#حمید_رستمی

بخش اول

۱- جمعه‌های قدیم با جمعه‌های الان که فقط به خواب و کسالت می‌گذرد کاملاً متفاوت بود یک روز پر از شور و شعف و سرزندگی و تفریح بود که از صبح شروع می‌شد و تا شامگاه ادامه داشت از برنامه صبح جمعه با شما و #منوچهر_نوذری و رفقا تا قصه ظهر جمعه و بعد از آن حیاط دبستان شرف و "گل کوچیک" و انتهای روز هم با صدای #مسعود_اسکویی و بخش ورزشی برنامه عصر جمعه با رادیو و گزارش‌های کوتاه اکبر ارمنده از ورزشگاه آزادی و مسابقات قهرمانی باشگاه‌های تهران که به اعلام نتیجه بازی خلاصه می‌شد و نهایتاً گزارش دو سه دقیقه از بازی که از ساعت‌ها پیش کری اش را در مسابقات گل کوچیک خودمان شروع کرده بودیم. فوتبالی ۵ نفره با توپ پلاستیکی دو لایه و در برخی موارد حتی سه لایه که ساعت‌ها می‌توانست هم ورزش باشد هم سرگرمی! حامد با آن قیافه #شاهین_بیانی طورش آنقدر به خود مطمئن باشد که حتی با ضعیف‌ترین بازیکنان هم تیم مقابل را ببرد و با شوتهای از وسط زمینش که به تیر دروازه خورده و داخل دروازه می غلتید همه را شگفت زده کند و "قاسم" با آن "یه پا دو پا" های قشنگ و دریبل‌های ریز همه را واله و شیدای فوتبالش کند و در یارکشی همه تلاش کنند که اول او را بردارند و بعد بروند سراغ گزینه‌های دیگر و البته حواس همه جمع باشد که هنگام شوت زدن جوری ضرب توپ زیاد نباشد که برود بیفتد به حیاط حاج اژدر یا آقای مولایی که ارتکاب این عمل هم وقفه زیادی در فوتبال ایجاد می‌کرد و هم باید ملامت و فحش و ناسزای صاحبخانه را به جان می‌خریدیم و معمولا برای حیاط آقای مولایی، حسن را به عنوان سفیر حسن نیت واسطه قرار می‌دادیم که به دلیل علقه‌های خانوادگی و معذوریت‌های اخلاقی نمی‌توانستند زیاد به او درشت بگویند و آن یکی هم حامد و من وظیفه بازپس گیری توپ را بر عهده داشتیم البته اگر می توانست از آتش خشم حاجی جان سالم به دربرد.
۲ - ما کاشفان چنین کوچه‌های بن‌بستی بودیم و آنقدر هوش و ذکاوت داشتیم که فوتبال رسمی و مورد قبول تمام جوامع جهانی را به دلیل نداشتن امکانات، ساده سازی کنیم. جایی که استادیوم با زمین چمن و دروازه‌های ۷ متری و توپ چرمی چهل تیکه آدیداس در دسترس نبود، به راحتی می‌شد با دروازه‌های یک متری و توپ پلاستیکی دو لایه و زمینی اندازه کف دست هم که شده تیم‌های ۵ نفره درست کرد و تا ساعت‌ها "تیغی" زد و "برنده به جا" بازی کرد و بیست سی نفر نوجوان بی‌ آرزو را سیراب نمود و شاید بی‌راه نباشد که اگر ادعا کنیم سنگ بنای اولیه فوتسال از همین بی امکاناتی گذاشته شد تا بعدها سالن‌های سرپوشیده مخصوص فوتسال احداث شود و رفته رفته به یکی از زیر مجموعه‌های فوتبال اضافه گردد و مسابقات جهانی و آسیایی هم داشته باشد ولی باز هم همان دور و وری‌های خودمان که عمری در گمنامی زیسته بودند چیزی لز ستارگان کم نداشتند. وقتی که داداش "اسلام" و " عبدالله" در مسابقات جام رمضان‌ چشم بسته همدیگر را پیدا کردند و زوجی مخوف درست کرده بودند که سکو نشینان به هوای دیدن هنرنمایی شان افطاری را نصف کار رها کرده و خودشان را به سالن می‌رساندند تا این دو پسرخاله با توپ معجزه کنند و در حالی که بیرون از مسابقه هیچکس این دو را در یک قاب به خاطر ندارد روی آن کفپوش زوار در رفته به چنان شناخت عمیقی از بازی با هم دست یابند که برای پاسکاری و دریبل نفر مقابل نیازی به سر بالا کردن و یافتن رفیق نداشته باشند و حظی وافر به بیننده منتقل کنند یا "حسین" که هر وقت بازی گره می‌خورد و کسی در شکست تیمش شک نداشت یک باره نازل می شد و تیم مقابل را به خاک سیاه می نشاند. آن بازی نیمه نهایی که یک دقیقه مانده به پایان تیمش سه گل عقب افتاده بود و در تمام اعضا و جوارح بدن بازیکنان رقیب جشن عروسی به پا بود اما حسین در همان یک دقیقه با سه لمس توپ و سه شوت از وسط زمین توپ را به تور دوخت تا مدیر اداره در حالی که نمی‌توانست خوشحالی اش را پنهان کند از آن سو به حرف درآید و بگوید که به حسین بگویید کمی آرام‌تر بزند بابت آن توپ کلی پول داده‌ایم!

۳- در اوایل دهه ۷۰ که قرار شد تیم ملی داخل سالن ایران در مسابقات جهانی شرکت کند هنوز تفکیک خاصی بین فوتسال و فوتبال وجود نداشت. #محمد_مایلی_کهن که تنها سابقه مربیگری اش دستیاری #علی_پروین در تیم ملی بود تعدادی از بازیکنان تکنیکی باشگاه‌های مختلف را گرد هم آورد تا راهی مسابقات جهانی شوند. بازیکنانی چون #بهزاد_غلامپور ، حمید بابازاده، صادق ورمزیار، محسن گروسی، سید مهدی ابطحی، مجید صالح، اصغر مدیر روستا، علی اکبر یوسفی و سعید رجبی که البته در دور مقدماتی حتی از وحید قلیچ، محمد حسن انصاری فر، #حمید_استیلی و محمد خاکپور هم استفاده شده بود یعنی تقریباً همان بازیکنان ملی پوش که البته تکنیک قابل ملاحظه‌ای هم دارند.

بقیه در بخش ۲
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۳ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

کاشفان فروتن کوچه های بن بست

#حمید_رستمی

بخش دوم

چرا که به عنوان مثال #سید_مهدی_ابطحی که در آن مسابقات به عنوان تکنیکی ترین بازیکن انتخاب شد سال‌ها در جناح چپ تیم ملی بازیکن زحمتکش و بی‌حاشیه‌ای بود که تمام تلاشش را برای بیمه کردن جناح چپ با همکاری #مجتبی_محرمی انجام می‌داد و بعدها حتی به عنوان یار کمکی تیم #استقلال در قهرمانی جام باشگاه‌های آسیا در ترکیب این تیم قرار گرفت و جام قهرمانی را بالای سر برد یا سعید رجبی که آقای گل مسابقات شد در ترکیب تیم چمنی سایپا حضوری دائمی داشت و #صادق_ورمزیار دفاع چپ استقلال که سال‌ها در تیم ملی پشت خط مجتبی محرمی مانده بود فضای جدیدی برای اثبات شایستگی‌های خود یافت و این چنین بود که در کمال ناباوری این تیم در مسابقات جهانی به رتبه چهارم رسید تا از آن روز به بعد مسئولان فدراسیون فوتبال حساب دیگری روی این رشته باز کنند.
۴- حالا دیگر مسابقات #جام_رمضان تبدیل به یکی از مهمترین و پرتماشاگرترین رخدادهای ورزشی ایران شده بود و در غیاب فوتبال چمنی و تعطیلی یک ماهه‌اش به خاطر ماه رمضان فرصتی بود که تیم‌ها در مسابقات سالنی شرکت کنند و جامعه ورزشی و هواداران از رخوت یک ماهه در بیایند. همه تیم‌ها با بهترین بازیکنانشان راهی مسابقات می‌شدند و فضای کری خوانی مسابقات چمنی به جام رمضان هم راه یافته بود و استقلال و #پرسپولیس هم با تکنیکی ترین بازیکنانشان سعی می‌کردند که هوادارانشان را راضی به خانه بفرستند‌. ویژه‌نامه روزانه #کیهان_ورزشی تمام متن و حاشیه مسابقات را پوشش می‌داد و هر روز برای رسیدن شماره جدید این ویژه نامه ۸ صفحه‌ای لحظه شماری می‌کردیم. اینکه #علیرضا_منصوریان ، #فرهاد_مجیدی ، محمدرضا مهرانپور، حمید استیلی، اکبر یوسفی، مهدی ابطحی و.‌‌‌... با دریبل‌ها و شوت‌های خوشگلشان هواداران را سورپرایز کنند کم چیزی نبود.
۵- یکی از مهمترین اتفاقات جام رمضان در سال ۷۶ رخ داد و بازی فینال بین استقلال و فتح مسیر زندگی ورزشی #علی_کریمی اعجوبه فوتبال آسیا را تغییر داد. در حالی که استقلال با ترکیبی از بازیکنان کم نام و نشان‌تر تا مرحله فینال مسابقات راه یافته بود در بازی پایانی دست به ریسک بزرگی برای جلب رضایت هواداران زد و برای بازی فینال فرهاد مجیدی و علیرضا منصوریان را هم به ترکیب اضافه کرد تا با همکاری #محمدرضا_حیدریان جوان و محمد نوری پر تجربه و مهرانپور شوتزن شانس بالاتری برای کسب جام داشته باشند اما علی کریمی جوان در ترکیب تیم فتح هرگاه اراده کرد نظم تیمی آبی پوشان را به هم ریخت تا در پایان مسابقه این تیم فتح باشد که با نتیجه ۷ بر ۳ پیروز میدان لقب گیرد و درخشش کریمی تبدیل به سوهان روح هواداران کم طاقت آبی شده و شروع به فحاشی و تحریک بازیکن برای نشان دادن واکنش‌های شدیدتر کرده غافل از اینکه چند روز قبل‌تر همین استعداد ناب میانه میدان قرارداد داخلی سه ساله با آبی‌پوشان به امضا رسانده و به زودی به جمع استقلالی‌ها خواهد پیوست. میانجی‌گری منصوریان هم نتوانست آتش خشم هواداران را خاموش کند و هر لحظه بیشتر از پیش به میزان شعارهای بالای ۱۸ سال اضافه شد و از آن سو علی کریمی هم کم نگذاشته و از خجالت طرفداران درآمد تا همان لحظه پرونده حضورش در استقلال برای همیشه بسته شود و به دلیل درخشش فوق تصورش در آن بازی باشگاه رقیب به سرعت وارد عمل شده و به او پیشنهاد همکاری داده و فردای همان روز قراردادش با سرخ پوشان به امضا رسید تا آبی‌ها برای همیشه مغموم از دست دادن سهل و آسان این جواهر باشند و آن را دو دستی تقدیم باشگاه رقیب کنند تا تبدیل به یکی از پر افتخارترین و مهم‌ترین بازیکنان تاریخ این باشگاه شود.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : مجله #فیلم_امروز شماره ۳۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

نگاهی به فیلم #عروسک (قولچاق) ساخته #اصغر_یوسفی_نژاد

رابین هود یا چهل دزد بغداد؟

#حميد_رستمی

بخش اول

برخلاف ائو (خانه) ساخته قبلی یوسفی نژاد که در مورد مرگ و چگونگی مردن و کشمکش بازماندگان فرد فوت شده در مورد سرنوشت جنازه بود، عروسک در مورد یک عروسی غیر قابل انتظار است که آشکارا #مشدی_عباد اثر جاودانه #اوزیر_حاجی_بگف را به یاد می‌آورد با این تفاوت که در این داستان عاملیت نه با پدر دختر و خواستگار جوان که خود دختر جوان است که انگار برای به دست آوردن مال و ثروت مردی سن و سال دار قصد ازدواج با او را دارد و کارگردان این تاثیر پذیری را در صحنه یی که گروه موزیک آهنگ معروف مشدی عباد را می‌نوازند و ایوب اعتراض می‌کند که جوان‌ها حوصله رقص با این آهنگ‌های قدیمی را ندارد و موسیقی شادتری را طلب می‌کند نشان می‌دهد. ایوبی که بعد از ۴۰ سال زندگی با دختر خاله متمولش شمسی که دوستش نداشته و سالها صبوری کرده و بعد از بالا کشیدن اموالش حالا ناپدید شدن شمسی را غنیمت شمرده و دل به دختری جوان سپرده و حاضر است تمام زندگی و ثروتش را به پایش بریزد. این یک بخش قضیه است و بخش دیگر به خطر افتادن منافع نزدیکانش از جمله خواهر و برادر و فرزندش که در شرایط جدید همه چیز را از دست رفته قلمداد کرده و تمام تلاششان را برای سر نگرفتن این عروسی انجام می‌دهند. آدم‌هایی که به جبر زمانه سربار برادر پولدار شده اند و حالا همه چیز را در آستانه از دست رفتن می بینند و هر کدام نقشه یی برای بی اعتبار کردن عروس در سر می‌پرورانند و واکنش‌هایشان خیلی بیشتر از آنکه ناشی از بد ذاتی و شرارت درونی باشد از سر استیصال است و خطر از دست رفتن حداقل‌های لازم برای ادامه زندگی در آن خانه.
بدلیل لوکیشن ثابت و پلان سکانس های طولانی که در طول فیلم فقط ۴ بار کات می‌شوند عامل اصلی پیش برنده داستان، دیالوگ‌های پر تعداد شخصیت‌هاست که به دلیل تمرین‌های زیاد قبل از فیلمبرداری به شخصیت درونی بازیگران انتقال یافته و توانسته اند دیالوگها را از آن خود کرده‌ ظرافت‌های بازی‌های کلامی و پینگ پنگی را به نمایش گذارند و از آنجایی که یکی از نرم‌ترین و جذاب‌ترین لهجه‌های ترکی، مربوط به ترکی حرف زدن تبریزی‌هاست بازیگران توانسته اند با یک دستی کامل ملاحت وجودی آن لهجه را به مخاطب انتقال دهند دیالوگ‌هایی که همراه با ضرب المثلها، متل‌ها و کنایه‌های قدیمی است که در جای خود جذابیت خاصی بر مخاطب ترک زبان دارد و در به وجود آوردن فضایی دوگانه و طنز سیاهش موفق عمل می‌کند گاه مخاطب را از فرط خنده به انفجار وا می دارد و گاه با استیصال شخصیت‌ها همدردی می کنند. همه این موارد باعث می شود تا داستان معمایی یوسفی نژاد آرام آرام مطرح و گره گشایی شده و پازل‌های گمشده تک به تک کنار هم چیده شده و گذشته آدم‌ها و انگیزه‌هایشان را مورد بررسی قرار دهد.
یوسفی نژاد در روایت این داستان معمایی نیم نگاهی هم به دنیای فیلم‌های #آلفرد_هیچکاک دارد و در دو صحنه به فیلم‌های ربکا و روانی ادای دین می‌کند. آنجا که زن صیغه‌ای ایوب برای آماده شدن به مراسم عروسی یکی از لباس‌های شمسی را به تن می‌کند و در صحنه پایانی هم که خدمتکار با ویلچری وارد حیاط می‌شود همه فکر می‌کنند که شمسی خانم برگشته اما بعد از کمی دقت مشخص می‌شود که یک عروسک به جای شمسی روی ویلچر است که یادآور فیلم روانی است.
داستان و شخصیت‌های آن فارغ از زبان اثر، قابلیت تعمیم در هر زمان و مکانی را دارند و حتی قابلیت تعبیرهای سیاسی/ اجتماعی را به فیلم می‌دهند و صاحبان قدرت را به نقد می‌کشد که بی‌توجه به شرایط اطرافیان در پی خواسته‌های شخصی دست به ماجراجویی می‌زنند پدری که با وجود سن بالا دنبال ازدواج با دختری جوان است و هیچ تمایلی برای پیگیری قضیه ناپدید شدن همسرش ندارد و از فرزند ناقص العقلش متنفر است و آرزوی مرگش را می‌کند و در بهترین حالت مایل است که او را چون تکه گوشتی به آسایشگاه بسپارد و از شرش راحت شود و از طرف دیگر پای خواهر و برادرش را از آن خانه بریده و خود با عروس جوانش خوش باشد. یا عروس جوانی که به صورت کاملاً مرموز وارد خانواده شده و در مواجهه با افراد مختلف واکنش‌های کاملاً متفاوتی از خود بروز می‌دهد و تا پایان فیلم می‌بینیم که آن شخصیت راز آلود خود را حفظ کرده و نقاب از صورتش کنار نمی رود. کسی که در مواجهه با بیژن (پسر ناقص العقل ایوب) و مراد (نوکر خانه) به شدت مهربان است و دل رحم و غمخوار و برای ایوب نقش عاشقی دل خسته را بازی می‌کند اما در برابر سایرین زبانی تند و گزنده دارد و هیچ وقت مشخص نمی‌شود کدام یک از این حالات به واقعیت نزدیک است؟

بقیه در بخش دوم


کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : مجله #فیلم_امروز شماره ۳۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

نگاهی به فیلم عروسک (قولچاق) ساخته #اصغر_یوسفی_نژاد

رابین هود یا چهل دزد بغداد؟

#حمید_رستمی

بخش دوم

او دختری از طبقات پایین است که با تکیه بر وجاهت منظرش برای تصاحب اموال پیرمردی نقشه نزدیک شدن و عروسی با او را کشیده یا دختری رقیق القلب که از به تاراج رفتن اموال شمسی توسط ایوب آزرده شده و سعی دارد که با نقشه ای از پیش تعیین شده آن را پس گرفته و به صاحب اصلی اش برگرداند؟ در این بین بازی خوب #پرستو_فانید به این راز آلودگی و کارکرد دوگانه بیشتر کمک میکند در کنار او #سویل_شیرگیر در نقش خواهر ایوب در حالی که هم تسلط ویژه خود بر شوهر و پسر جوانش را نشان می دهد و هم نقش نخست توطئه چینی برای به هم خوردن عروسی را به عهده دارد، با وجود این که نقشی بالاتر از سن واقعی خود را بازی میکند اما توانسته با تلاش و تمرین زیاد به قالب نقش فرو رفته و آن را روان اجرا کند کاری که #فاطمه_اسمعیلی هم از عهده اش برآمده و با رو کردن تدریجی برگهای برنده مدام مخاطب را شگفت زده و با خود همراه میکند؛ هر چند که فیلم ساز ادعای جنجالی اش را تا پایان نه تأیید می کند و نه تکذیب و مشخص نیست آن ادعای پرسروصدا آیا صرفاً برای برهم زدن عروسی است یا واقعیت دارد.

پایان بندی نامفهوم به نوعی پاشنه آشیل عروسک است که انگار نویسنده بعد از بسط دادن کامل شخصیتها و اتفاقات دیگر توان جمع کردن قصه را نداشته و با رو کردن برگهای مجهول که دلیلی بر حاملگی ناخواسته عروس از یکی از مردان حاضر در خانه است در حالی که رؤیا در حالت عادی نبوده و این که تمام نقشه هایش برای تصاحب اموال آن خاندان صرفاً جنبه انتقامی داشته چندان باور پذیر نیست. این که در تاریکی به دختری جوان و ناهشیار تجاوز شود و همان تجاوز منجر به حاملگی ناخواسته شده و اطلاعاتی هم از سرنوشت کودک به مخاطب داده نشود و صرفاً با متهم کردن همه مردان آن خانه قضیه را فیصله بدهند کمی هندی وار است. در حالی که در تمام دقایق فیلم چه از لحاظ ساختار و سکانس پلانهای طولانی و بازیهای حسی به هم پیوسته و بدون قطع همراه با دوربین روی دست که تنش جاری بر خانواده را به خوبی به مخاطب منتقل می کردند و دیالوگهای به شدت فکر شده که از منبع غنی گفت و گوهای جامعه شهری تبریز گرفته شده چنین پایان بندی ای قابل درک نیست و مخاطب منتظر پایان قطعی تر و اقناع کننده ای است.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
نگاهی به فیلم پرویز خان ساخته علی ثقفی

بسوی افتخار

#حمید_رستمی

مشکل اساسی فیلم های تاریخی - ورزشی پیدا کردن بازیگرانی است که هم از نظر چهره شباهتی به اصل خود داشته باشند هم سطح بازیگری قابل قبول و هم سطح ورزشی قابل باور، که این نکته در "پرویزخان" به کلی نادیده گرفته شده و با وجود تلاش بسیار برای تولید فیلمی آبرومند و خوش سروشکل ، همه چیز در سطح برگزار می‌شود.حتی تلاش‌های سعید پورصمیمی برای جان بخشیدن به شخصیت پرویز خان نمی‌تواند بازتابنده شخصیت واقعی این مربی باشد و در نهایت زاویه نگاه بازیگر و کارگردان به آن اسطوره، ملغمه ای است که می‌توانست به جز پرویزخان هر نامی داشته باشد و اتفاقا اگر کارگردان قضیه را به این سمت می برد و تلاش نمی کرد وفادارانه به تاریخ فوتبال ایران بنگرد چه بسا موفق تر بود.
سعید پورصمیمی بازیگر بسیار بزرگی ست و در پرویزخان هم مشابه تمام تجربه های قبلی اش سنگ تمام گذاشته تا یک مربی اصول مند و آرمانگرا را به تصویر بکشد که کاملاً موفق است اما نسبت چندانی با دهداری ندارد. همین بازی کردن فردی ۸۰ ساله به جای دهداری که در آن برهه ۵۴ ساله بود قیدوبندهای فیزیکی حاصل از اختلاف سنی ۲۶ ساله را ایجاد می‌کند که کاملا در ریتم حرکاتش مشهود است و بیشتر هادی خضوعی (داریوش ارجمند) پیشرفته سریال بسوی افتخار (سیروس مقدم) را در ذهن متبادر می کند تا پرویز دهداری!
دهداری نماد واژه ترکیبی "پدر- مربی" بود که در فیلم فقط وجه پدرانه اش بزرگنمایی شده و چندان روی تفکرات تاکتیکی مربی سطح اول ایران تمرکز نشده و بجز تغییر سیستم بازی از زمین به هوا کمتر جمله فنی و تاکتیکی از مربی در آن سطح حتی هنگام مسابقه با کویت می‌شنویم.
از طرف دیگر فیلم چنان مفتون هاله شخصیتی پرویزخان شده که از اعضای تیم ملی غافل شده و از آنها سیاهی لشکرهایی ساخته که صرفاً در کار پر کردن صحنه هستند و هیچ کدام از خود تشخصی ندارند. در حالی که مخاطب شناخت کافی از تک تک آن اسامی دارد و تشنه دریافت اطلاعات دست اول از زندگی و جوانی آنهاست اما به این نیاز پاسخ داده نمی‌شود و با یک سری چهره تازه وارد روبرو هستیم که جز احمدرضا عابدزاده (منهای قدش) کمترین شباهتی با شخصیت‌های واقعی ندارند و فرق بین نامجو مطلق با سیامک رحیم‌پور که هم از لحاظ استایل و هم فوتبالی تفاوت ماهوی دارند مشخص نیست، پاهای کریم باوی به شکل اغراق آمیزی به نمایش درآمده و سیروس قایقران تصویر شده بر پرده بیشتر شبیه رضا احدی ست تا قایقران!
در کنار آن بازی‌های سینمایی نه چندان سطح بالا و فوتبال بسیار ضعیف معیار اصلی انتخاب بازیگران را مشخص نمی‌کند. چرا که هر کس دانش فوتبالی حداقلی هم داشته باشد نوع دویدن، ایست‌ها و کار با توپ تیم ملی تصویر شده را در حد محلات هم نمی‌داند و مشخص نیست بازیکنی که یک بغل پای ساده را نمی‌تواند بزند چگونه صاحب پیراهن تیم ملی شده است؟ افزون بر آن، اتفاق مهم داستان و استعفای دسته جمعی بازیکنان تیم ملی خیلی بیشتر از آنکه به خاطر نظم و دیسیپلین خاص دهداری باشد به دلیل درگیری بازیکنی نظیرابطحی با رضا وطنخواه دستیار دهداری بود و زمانی که حمایت‌های بی‌دریغ از دستیارش عیان شد بازیکنان با استعفای خود پرویز خان را تحت فشار قرار دادند تا با دستیارش برخورد کند که این فشار جواب نداد و او سمت دستیارش ایستاد تا اصول اخلاقی خاص خود را به نمایش گذاشته باشد و اگر به این قضیه در فیلم پرداخته می شد اتفاقا آرمانگرایی و پرنسیب اخلاقی پرویز خان بیشتر به چشم می آمد.
در کنار این قضایا فیلم در مستندنگاری و قصه پردازی در نوسان است در حالیکه سعی شده اسامی بازیکنان و ترکیب تیم ملی و حتی حریفان وفادار به واقعیت باشند اما تخیل نویسنده تمام سناریوی استعفا را زیر سر بازیکنی فرضی به نام وحیدکامیاب می داند که وجود خارجی ندارد و نویسنده از ترس پیامدهای منفی احتمالی از آوردن نام گردانندگان اصلی پروژه استعفا خودداری کرده است در حالیکه می توانست براحتی بقیه اسامی را هم فرضی انتخاب کرده و داستان یک مربی بلند پرواز و قاعده مند را روایت کند که در بزنگاهی تاریخی پشتش خالی شده و هیچ کس حاضر نیست به پایش بایستد و برای موفقیتش کاری بکند و او در کوچه پس کوچه‌ها دنبال بازیکن می گردد. مشابه کاری که ناصر حجازی در بنگلادش کرد. هر چند که این تیم ملی هم خیلی ارتباطی به کوچه پس کوچه ها نداشت و تمام بازیکنان در تیم های حاضر در لیگ قدس و باشگاههای تهران و جام حذفی بازی می کردند و حتی جواد زرینچه سرباز که در تیم ژاندارمری از دسته سوم تهران بازی می کرد سال قبلش عضو تیم بوتان از دسته اول بود و این قابلیت ریسک بالای دهداری بود که اهمیت داشت و اینکه تیم ملی خالی از ستاره ها را با بازیکنان معمولی پر کند نه اینکه با دیدن بازیکنی که در کوچه تنگ و باریک با توپ دولایه پلاستیکی "یه ضرب" بازی می کند ذوق زده شده و بازوبند کاپیتانی به او بدهد.
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳


به بهشت نمی‌روم اگر .....

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- چشم که باز کردیم خود را در سفره‌ای بزرگ، پهن شده از این سر اتاق تا آن سرش یافتیم مادر با ملاقه‌ای در دست کنار دیگ سیاهی که از ساعت‌ها پیش روی اجاق هیزمی تیمارداری اش می‌کرد نشسته و در شاهانه‌ترین شکل ممکن، آبگوشت مرغی بار گذاشته و خانواده ۱۰ نفره همراه با سه چهار تا مهمان خوانده و ناخوانده را سیر می‌کرد. کاسه‌های چینی دست به دست می‌آمد و گوشت‌هایش بین آدم بزرگ ها و مهمانان پخش می‌شد و آخرش یک تکه بال مرغ با مقداری سیب زمینی و آبگوشت و لپه به ته سفره می‌رسید و ما با ولع تمام آن را داخل چشمانمان می‌تپاندیم و هیچ وقت هم به این فکر نمی‌کردیم که شاید آخر کار مادر خود الکی ملاقه را به ته دیگ بزند و بگوید من هم سیر خوردم شما خوش باشید. این حکایت تمام مادران آن دوره بود که پادشاهان بی تاج و تخت قلمرو خود بودند و با شعبده بازی خاص به راحتی می‌توانستند یک مرغ لاغر مردنی را بین یک ایل آدم گرسنه از سر کار سخت و طاقت فرسا برگشته تقسیم کنند و کسی هم متعرض نشود و همه شاد و خندان سر سیر به بالین بگذارند. حالا وقتی خانه دو نفره اگر یکی دو تا هم مهمان دعوت کند به مدت یک هفته وضعیت جنگی در خانه اعلام می‌شود و اینکه چگونه و به چه شکل آبرومندانه این مهمانی را از سر بگذرانند. در حالی که آنها با دستان خالی و تنها به برکت سفره‌ای پر از نان می‌توانستند هر وعده ده پانزده نفر را سیر کنند و خم به ابرو نیاورند. من اگر کاره‌ای بودم سال‌ها پیش شاید یک مدال افتخاری به گردن چنین پدران و مادرانی می‌آویختم! حیف که هیچ وقت کاره‌ای نشدم!
۲- یکی دو سال بعد که پسر دایی ، همسری از #تهران ستانده و اکرم خانم را برای دیدن فامیل به شهرستان آورده بود شبی مهمانمان شدند و غذای خوشمزه جدیدی کشف کردیم برنج همان بود ولی خورشتی که مادر آن شب برایش سنگ تمام گذاشته بود ماش داشت و سبزی و گوشت قرمز! چنان در مذاقمان خوش آمد که خدا خدا می‌کردیم اکرم خانم دوباره بیاید و مهمان خانه‌مان شود و از آن "سبزی خورشت" یا "ماش خورشت" که بعدها فهمیدیم حتی می‌توان اسمش را "قورمه سبزی" هم گذاشت بچشیم! دیگر خبری از اکرم خانم نشد ولی از روی غذاهای مانده یک روز ماه صیام پی بردیم که برای سحری "ماش خورشت" داشته‌ایم و از آن روز به بعد پای ثابت روزه‌داری شدیم و التماس به مادر که ما را هم برای سحری بیدار کن! شاید به خاطر اینکه تعداد سحری خورها کم بوده آنها ناپرهیزی کرده و گوشت قرمز بار گذاشته بودند ولی هرچه بود حالا با هزار جور بدبختی خودمان را بیدار نگه می‌داشتیم و به مادر اصرار که از آن پلوی خوشمزه و خورشت رویایی باز هم درست کن تا روزه امان کامل شود چرا که اکثر غذاهای رایج در آن روزگار، معمولاً از مشتقات شیر قابل دسترس به وفور بود که ما در بینشان با شیر برنج بیشتر حال می‌کردیم و سهم شام را نخورده و ذخیره می‌کردیم. چرا که شیر برنج سرد شده و قیماق رویش بسیار لذت بخش‌تر از شیر برنج داغ بود حتی اگر وسط بشقاب چاله کوچکی می‌کندند و قاشقی کره طبیعی می‌گذاشتند تا با حرارتش آب شود و طعم دیگرگونه به شیر برنج دهد. ما از این آپشن صرف نظر کرده و بشقاب را در غیاب یخچال جلوی پنجره می‌گذاشتیم تا تمام شب را بماند و فردا صبح که از خواب بیدار شدیم حسابی سفت شود و در حالی که سردیش دندان‌هایمان را قلقلک می‌داد با بیلچه‌هایی در دست به جانش بیفتیم تا هم صبحانه امان باشد و هم شاممان!

۳ - دایی حبیب جوان‌ترین دایی بود که همیشه هوای ما بچه‌ها را داشت. گاهی ما را سوار تاکسی اش می‌کرد و در خیابان‌های شهر می‌گرداند. شاید از دل چاک چاک مان خبر داشت که عاشق ماشین سواری هستیم و کلی بین هم سن و سالانمان کلاس می‌آییم که مثلاً یک ساعت سوار ماشین بودیم. این سواری‌ها چنان لذتی داشت که شاید هفته‌ها تبدیل به بهترین خاطرات زندگی امان می‌شد و از دیده‌ها و شنیده‌هایمان در آن ساعات قصه‌ها درست کرده و برای اطرافیان تعریف می‌کردیم.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۰ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

طعم ایرانی

#حمید_رستمی

بخش دوم

در یک عصر گرم تابستان که کنار دایی نشسته و حساب سوار و پیاده شدن مسافران درمانده گرمازده را داشتم دایی گفت: برویم عصرانه بخوریم! عصرانه در ادبیات ما نهایتاً ختم می‌شد به نان و ماست و در بهترین حالت گوجه و خیاری! اما دایی تاکسی را در مقابل یک کبابی پارک کرد و در نیمکت چوبی مستقر در پیاده روی مقابل کبابی نشستیم و سفارشات را داد. برای من یک سیخ کوبیده سفارش داده بود تا آن روز کباب کوبیده نخورده بودم تا آماده شدنش معده‌ام هزاران سوال بی جواب از مذاقم پرسید و دهانم بسته ماند برای جواب، چرا که تا خواست باز شود آب از لب و لوچه سرازیر شد و بوی مدهوش کننده کباب‌های روی اجاق! نه دست صبر بود که در آستین عقل برم و بگویم خودت را کنترل کن پسر و نه پای عقل که در دامن قرار کشم و مثل آدم‌های متشخص بنشینم و منتظر آماده شدن سفارش شوم هرچه بود بالاخره لحظه وصال رسید. از آنچه فکر می‌کردم خیلی لذیذتر بود یک طعم خاص گمشده در مذاق! مذاقی که بر بوی پسته آمده و به شکر اوفتاده بود. کوبیده‌ای که مرا کوبید و از نو ساخت و به خاطر همین یک لطف تا عمر دارم مدیون دایی شدم و دیگر هیچ وقت آن کباب کوبیده‌ای که آن روز خوردم را نتوانستم دوباره بیابم تا اینکه بعدترها آنقدر اضافات گوشت زدند تنگ کوبیده که کلا از صرافتش افتادم و به همان کباب‌های چنجه قناعت کردم!
۴ - در عنفوان جوانی که دانشجویی در #تبریز بودم غذای سلطنتی ام "کباب بناب" بود که گوشت را به جای چرخ کردن با ساطور آنقدر می‌کوبیدند تا به شکل کباب کوبیده درآید و آن را به سیخ بکشند و در کنارش نان سنگک داغی که همان جا طبخ می‌شد با مقادیر زیادی پیاز رنده شده کنار هم بچینند و غذای چرب و چیلی پروپیمانی بشود. اما من در کنارش غذای دیگری کشف کردم به اسم کباب تابه‌ای که در تنورهای سنگک جاگذاری شده و روی سنگ‌های آتشین پخت می‌شد و طعم منحصر به فرد می‌یافت. این چنین بود که تا ۳۰ سال بعد هم هرگاه گذارم به تبریز می‌افتاد یکسره به چهارراه شهناز رفته و پرسی از آن کباب تابه‌ای که دیگر کم کم نسلشان در خیلی از کبابی‌ها ورافتاده بود سفارش دهم و شکمی از عزا در بیاورم و شاید به دلیل همین خاطرات خوش بود که روزی در شهر #سراب که به اتفاق دوستان در یک کبابی برای صرف ناهار جمع شده بودیم هوس کباب تابه‌ای کردم و با ناامیدی پرسیدم کباب تابه‌ای دارید؟ با قدرت تمام گفتند: بله! نیم ساعتی منتظر ماندم سفارش همه بچه‌ها آمد و خوردند و به ریشمان خندیدند و خبری از سفارش ما نشد تا اینکه بعد از نزدیک سه ربع دیدم که گارسون با تابه بزرگی در دست که دو تا کباب کوبیده کوچولو تهش پیدا بود وارد شد. گفتم: منظور شما از کباب تابه‌ای این هست؟ گفتند : بعله دیگه ! این کبابش و این هم تابه اش! بعد از گذشت ۱۰ سال از آن روز، هنوز هم با شنیدن اسم کباب تابه‌ای کلی با دوستان می‌خندیم!

۵- اما همه این‌ها یک طرف و چلو شیشلیک های حاج مختار در ارم نو اردبیل یک طرف! دیسی پر از برنج ایرانی با عطر و بوی خاص و با کره طبیعی مکفی در کنارش و یک سیخ شیشلیک با گوشت گوساله یا گوسفند همراه با پیاز و دوغ طبیعی محلی چنان است که آدم یاد بهشت می‌افتد و از این متعجب که مگر ممکن است غذای لذیذتر از این در دنیا پیدا شود و آدم هفته‌ای سه بار خورده و باز هم دلش هوس سبزه و صحرای ارم کند و شیشلیک حاج مختار که با نازل‌ترین قیمت روزی هزار نفر آدم را میزبانی می‌کند!

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

کوچه‌های شهر پر نامرده!

#حمید_رستمی

بخش اول

۱ - #همایون_شجریان را خیلی پیش تر از آنکه با آن استوری و پست اینستاگرامی شتاب زده سحرگاهی یک اردیبهشت دل انگیز بشناسیم با تنبک نوازی جوانی نوسبیل به همراه پدرش خسروی آواز ایران و کمانچه سوزناک #هابیل_علی_اف به یاد می‌آوریم که تصنیف مرغ سحر را در تالار وحدت تهران اجرا می‌کنند و پدر از بلبل پر بسته‌ای می گوید که آرزو دارد روزی از کنج قفس درآمده و نغمه آزادی سر دهد. هنوز مانده بود به زمانی که او همراه با صدای تنبک گاهی به خود اجازه دهد که طبعی هم بیازماید و در کنار صدای پدر زمزمه‌ای بکند و نشان دهد که صدای موروثی به او هم منتقل شده ! او آرام آرام از زیر صدای پدر درآمد، تشخصی به هم زد، از نه بسته ام به کس دل و نه بسته کس به من دل و "چو تخته پاره بر موج ، رها رها من" بگوید و راه خود در میان دریایی از صداهای نامرغوب و خالتوری بازاری باز کند و خود را به نسل جوان بشناساند و هرچه سنش بالاتر رود صدایش به صدای استاد نزدیکتر تا آن حد که گاهی حتی توان تشخیص از کف شنونده برباید و در ادامه تلفیقی از موسیقی پاپ و سنتی ارائه کردن! همه این‌ها شمایل هنری "همایون" را شکل می‌داد تا او با غور در اشعار معاصر به گزینی کند و در ترانه خوانی برود سمت شاعرانی گران سنگ چون #سیمین_بهبهانی ، #حسین_منزوی و.... از آمدن پاییز پی نامردی و پر شدن کوچه‌های شهر از نامرد بخواند و از دورانی که برخی سر کارند و برخی سرِ دار! او در سال‌های اخیر تمام تلاشش را برای ارائه کارهای درجه یک به مخاطبان در شکل و شمایل‌های مختلف از کنسرت تا کنسرت - نمایش و تیتراژ‌های سینمایی و سریال به کار بست و سعی کرد که چندان وارد حاشیه‌های سیاسی و اجتماعی نشده و در سکوت کار خود پیش برد. درست برخلاف پدر که همواره سعی می‌کرد در بطن حوادث باشد و نظراتش را عریان بیان کند!

۲- #سحر_دولتشاهی هم پله‌های ترقی را یکی یکی بالا آمد و از یک نقش فرعی در فیلم چهارشنبه سوری ( #اصغر_فرهادی ) تبدیل به یکی از پرکارترین بازیگران زن سینمای ایران شد و در فیلم اخیرش "نبودنت" به یک بلوغ کامل در بازیگری رسید که حتی در سریال افعی تهران ( #سامان_مقدم ) هم آن را کامل می‌توان حس کرد و صحنه‌های مشترکش با #پیمان_معادی تبدیل به سوژه هر هفته فضای مجازی برای وایرال شده است .دولتشاهی انرژی خاصی که از خود به صحنه‌های فیلم اضافه می‌کند ناخودآگاه آن صحنه‌ها را از نظر کیفی در ذهن مخاطب بالاتر برده و کفه ترازو را به نفع خود سنگین‌تر می‌کند. حضور کوتاهش در فیلم آتابای ( #نیکی_کریمی ) و صحنه‌های رمانتیکش با هادی حجازی فر گویای همین نکته است که با کمترین دیالوگ و فقط با نگاه‌های خسته و مستاصل اتمسفر فیلم را به نفع خود تغییر داده و مخاطب را درگیر می‌کند و در آن صبح پایانی که بی‌خبر رفته ، آتابای آنچنان حیران و سرگردان به این سو و آن سو سرک می‌کشد و جای خالی اش حتی برای مخاطب عادی هم احساس می‌شود چرا که او در صحنه ماقبل پایانی و در آن شب مهتابی در پشت بام ، دور از چشم اغیار چنان روی قهرمان فیلم تاثیر گذاشته بود که نمی‌شد به این سادگی از زیر بار سنگینش بیرون آمد. دولتشاهی بازیگر موقر سینمای ایران شاید به زعم برخی دوستان هنوز آن شاه نقش کارنامه‌اش را بازی نکرده باشد اما حتی حضورهای کوتاهش در فیلمی مثل طلا و مس هم غیر قابل چشم پوشی است و البته نقش‌های مفصلش در عرق سرد و وارونگی ( #بهنام_بهزادی ) نشان می‌دهد که به راحتی توان به دوش کشیدن کل بار عاطفی یک فیلم را داراست!

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۷ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳

پس از این زاری مکن...
#حمید_رستمی

بخش دوم

۳- شب یلدا ( #کیومرث_پوراحمد ) با خداحافظی دردناک حامد با زن و دخترش در فرودگاه آغاز می‌شود. زنی که در لحظات آخر وداع، شرمسار از اتفاقاتی که در آینده رخ خواهد داد دچار نوعی عذاب وجدان مقطعی شده و حامد که تمام مسیر، از فرودگاه تا خانه را اشک می‌ریزد و رانندگی می‌کند و در خیابان‌های خلوت تهران ترانه ماندگار #ویگن را از ضبط ماشین گوش می‌کند و در خود می‌شکند : پس از این زاری مکن، هوس یاری مکن، دل دیوانه .....دل دیوانه! اما او هنوز به آستانه فروپاشی نرسیده! امیدوار است و منتظر! چشم انتظار صدای زنگ تلفنی که یکی از آن سوی خط بگوید : دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم و برمی‌گردم یا منتظرتم تو بیا ! روزها و شب‌ها از پی هم می‌گذرند و اتفاقات بد یکی یکی پشت سر هم قطار می‌شوند تا اینکه بشنود : "مصلحتی است!" حالا دیگر حامد چیزی برای از دست دادن ندارد و حتی دلداری‌های مادرانه که "زنت از ایران نرفته از این خانه رفته!" و اینکه هر اتفاقی یک روزه شکل نمی‌گیرد حتماً یک "قبلاً " داشته و قبل‌تر و قبل‌تر و اینجاست که حامد به مکاشفه در گذشته‌اش برمی‌گردد فیلم‌های قدیمی را چند باره می‌بیند نگاه‌های خسته و نگران و پر استرس زنش را با دقت زیر ذره بین می‌برد. شعرهایی که می‌خواند ، اشک‌هایی که می‌ریزد، خنده‌هایی که می‌کند، یعنی همه آنها دروغ بود؟ الکی بود؟ اینجاست که خانم فردوسی به دادش می‌رسد و راه را نشان می‌دهد. اینکه دردهایت را برای خودت نگه دار آنها را با دیگران به اشتراک نگذار! برای خود سرمایه‌ای کن تا قوی‌تر شوی!

۴- گاهی رفتن ها نه از روی هوس است نه عطش ! فقط راهی است که باید پیموده شود تا از آن جهنم دره‌ای که در آن گیر افتاده‌ای بگریزی! حالا همسفر هر که باشد خیلی در حالت تفاوت ندارد! فقط کسی که رنج بی‌کسی ات را در تو کمتر کند و گاهی بتوانی به شانه‌اش تکیه بزنی! هانیه در سنتوری ( #داریوش_مهرجویی ) رفتن اش این شکلی ست. او حالا اگر حتی عاشق علی هم نباشد ولی هنوز ته دلش دوستش دارد و دلش به حالش می‌سوزد. آنجا که رو به محبوب امروزش از علی آن روزها می‌گوید که کل تهران از خانی آباد تا تجریش نامش را صدا می‌زدند و با آهنگ‌هایش حسابی خوش بودند اینکه آن قدر زدند توی سرش تا سری بالا نگیرد و مجوز کنسرت‌ و آلبوم ندادند و رفته رفته منزویش کردند تا پناهنده افیون شود و آن روزهای رویایی را در دنیای خاص نشئگی جستجو کند. هانیه حالا هم با دیدن علی دلش می‌لرزد و قدم‌هایش سست می‌شود . هرچند که از راه برنمی‌گردد ولی آنقدر ذاتش نیکوست و زنانگی دارد که گوشی طرف را بگیرد و شماره پدر علی را پیدا کند و خواهش کند که علی را به حال خود نگذارد. آدرسش را می‌دهد و در خود می‌شکند. این سرنوشتی نبود که خود خواسته رقم زده باشیم هرچه هست جوری جبر زمان و مکان است! چرا که همه جا خانم فردوسی‌ها در دسترس نیستند که قوت قلب داده و شما را با استعدادهای خودتان آشتی دهند!

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع: روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۳ خرداد ماه سال ۱۴۰۳

تا آخرین نفس

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- نخستین رقابت نزدیک برای قهرمانی را در زمستان سرد و برفی سال ۷۰ با گوشت و پوست و استخوان تجربه کردم تا جایی که سوز سرما از پشت صفحه تلویزیون سیاه و سفید هم به تن هواداران می‌خورد و ۱۱۵ هزار تماشاگر دربی، باید از ساعت‌ها قبل روی سکوها می‌لرزیدند تا جام قهرمانی بی‌قواره ای به عنوان آخرین جام رقابت‌های باشگاه‌های تهران که با حضور #استقلال و #پرسپولیس برگزار می شد و در آن زمان هنوز معتبرترین مسابقات ایران بود، تقدیم یکی از دو تیم سوگلی پایتخت شود که مسابقه آخر حکم فینال را برایشان داشت. مسابقات ۱۶ تیمی که در آن دربی از هفته‌های نخست به تعویق افتاده و به آخرین مسابقه تبعید شده بود، با این امید که تا آن روز تکلیف قهرمان مشخص شود و مسابقه‌ای تشریفاتی را در پیش داشته باشیم اما همه چیز دست به دست هم داد تا دو تیم ۲۴ و ۲۳ امتیازی به مصاف هم بروند تا تکلیف جام مشخص شود استقلال با یک تساوی هم قهرمان می‌شد ولی پرسپولیس برای قهرمانی باید حتماً رقیب سنتی را می‌برد. بازی با گزارش توامان #کیومرث_صالح_نیا و #جهانگیر_کوثری و قضاوت محسن زمانی آغاز شد. در حالی که قبل از آن دو مسابقه روی چمن زرد ورزشگاه آزادی برگزار شده بود، یکی فینال جام باشگاه‌های تهران در رده جوانان و دیگری فینال جام حذفی تهران! مسابقه سوم با بارش ریز برف بر زمینی یخ زده شروع شد در حالی که پرسپولیس با ۵ قهرمانی پیاپی در دوره‌های پیشین، از نظر روحی وضعیت بهتری در دربی داشت اما ترکیب تیمی اش چندان چنگی به دل نمی‌زد و بیشتر روی نبوغ گلزنی #فرشاد_پیوس و بازی خوانی علی پروین بر روی نیمکت حساب کرده بودند اما از آن سو استقلال با منصور پورحیدری بر روی نیمکت ستاره‌های زیادی در ترکیب داشت که مهم‌ترینشان #احمدرضا_عابدزاده در درون دروازه ، شاهین بیانی به عنوان کاپیتان، مهدی فنونی‌زاده و شاهرخ بیانی در میانه میدان و #صمد_مرفاوی در نوک پیشانی حمله! هر چه قدر هوا سرد بود بازی سردتر جلوه می کرد و انگار هر دو تیم برای نباختن آمده بودند و استفاده از فرصت‌ها بادآورده جریان بازی! البته این امر شاید خواسته‌های آبی پوشان را برآورده می‌کرد و با تک امتیاز هم نوار قهرمانی‌های پیاپی قرمزها را پاره می‌کردند ولی از آن سو عاشوری و شیرمحمدی در میانه میدان زور چندانی برای چربش به رقیب نداشتند و توپ در میانه میدان لگد می‌خورد و گاه وقتی هم دروازه‌بانان خودی نشان می‌دادند. هرچه بود این بچه‌های پورحیدری بودند که روند درخشان آن روزها را حفظ کرده و بعد از کسب جام قهرمانی باشگاه‌های ایران و آسیا آخرین جام باشگاه‌های تهران را هم به کلکسیون افتخارات خود اضافه کردند.
۲- در بهار سال ۱۳۸۱ استقلال که بیشترین امید را برای کسب همزمان جام باشگاه‌های آسیا و ایران داشت به یکباره با یک باران سیل آسا به چنان روزی افتاد که در کمتر از دو ماه هر دو را از دست داد و شیرازه تیمی‌اش از هم پاشید و مهر پایانی بر حضور #منصور_پورحیدری در استقلال به عنوان مربی زد. در حالی که با میزبانی ورزشگاه آزادی برای مرحله نیمه نهایی و فینال جام باشگاه‌های آسیا همه چیز آماده تکرار قهرمانی در قاره بود و گرفتن انتقام سه سال پیش و ناکامی در فینال برابر جوبیلیو ایواتا باران سیل‌آسا در هنگام برگزاری مسابقه نیمه نهایی با آنیانگ کره جنوبی تمام برنامه‌ریزی‌ها مربیان و بازیکنان را به هم زد تا آرزوهای این تیم با تمام شایستگی‌هایش در استخر آزادی غرق شود و حتی پنالتی #محمد_نوازی هم راهی به دروازه حریف پیدا نکند و سینه آسمان را بشکافد. این قضیه چنان روحیه تیمی را پایین آورد که در ادامه مسابقات نخستین دوره لیگ برتر نتوانند قامت راست کنند و در حالی که تیم پرستاره استقلال به راحتی می‌توانست جام را از هفته‌ها قبل به هوادارانش هدیه دهد تا روز آخر مسابقات آن را کش داد تا پرسپولیس با #علی_پروین و یک سری بازیکنان متوسط آرام آرام خود را بالا بکشد و در روز آخر تبدیل شود به رقیبی جدی که البته شانس اندکی برای قهرمانی داشت.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۳ خرداد ماه سال ۱۴۰۳

تا آخرین نفس

#حمید_رستمی

بخش دوم:

بازی با ملوان در روز آخر در انزلی و برد احتمالی می‌توانست تمام کننده مشکلات و حاشیه‌های پیرامون تیم باشد و حتی یک تساوی هم پیام آور شادی برای اردوی آبی ها بود و در آن سو سرخ پوشان در ورزشگاه آزادی مقابل فجر سپاسی صف آرایی می‌کردند و در صورت برد چشم به یک معجزه داشتند ولی کمتر کسی می‌توانست حدس بزند که استقلال از انزلی با دستان خالی برگردد اما هرچه بود معجزه رخ داد و استقلالی ها هر چه زدند به در بسته خورد تا بازی با تک گل ملوانی ها به سودشان خاتمه پیدا کند و هواداران آبی در حالی که تا روز آخر جام در مشتشان بود ماتم بگیرند و پرسپولیسی ها ناباورانه تا چند ساعت بعد از قهرمانی هم جام اهدایی از سوی رقبا را باور نکنند.
۳- نام #فابیو_کاپلو در مسابقات باشگاهی همواره با جام گره خورده بود و در دو دوره حضورش در #رئال_مادرید هم این عادت را حفظ کرد و در هر دو دوره جام را به خانه آورد. در حالی که در سری دوم حضور چالش برانگیزی را تجربه کرد و به دلیل سبک بازی دفاعی اش موجبات نارضایتی هواداران را پدید آورده بود اما اعتقاد داشت که نتیجه گرفتن مهمتر از زیبا بازی کردن است به خصوص برای رئال مادرید که در آن برهه ۴ سال تمام هیچ جامی نبرده بود. او که ابتدا با دیوید بکهام اختلاف پیدا کرد و او را کنار گذاشت و رونالدوی اورجینال را هم در سنگین وزن‌ترین حالت ممکن در اختیار داشت خیلی زودتر از موعد از جام باشگاه‌های اروپا حذف شد و در لالیگا هم با ۶ امتیاز اختلاف نسبت به رقیب سنتی در رده چهارم قرار گرفت تا شایعه استعفایش هر روز نقل محافل شود اما کم نیاورد و برای اثبات خودش هم که شده دست به اقداماتی زد که مهمترینشان بازگرداندن بکام به ترکیب بود و مزدش را هم گرفت تا در نیم فصل دوم نتایج بسیار بهتری کسب کند و دیوید خوشتیپ هم یکی از ارکان تیم به حساب آید. آنها از معدود امتیازات از دست رفته #بارسلونا در نیم فصل دوم کمال استفاده را کرده و خود را بالا کشیدند تا در هفته آخر مقابل مایورکا قرار گیرند. با مصدومیت دیوید بکام و عقب افتادن از رقیب همه چیز در آستانه از دست رفتن بود که خوزه آنتونیو ریس در قامت یک ستاره ظهور کرد و با دو گلی که به ثمر رساند آرامش را به اردوی مادریدی‌ها برگرداند و در ادامه محمد دیارا نتیجه را سه بر یک کرد تا رئال قهرمانی را از چنگ بارسا درآورد اما این قهرمانی هم باعث از بین رفتن بهانه‌های مسئولان باشگاه نسبت به بازی‌های دفاعی کاپلو نشد و دن فابیو علیرغم کسب جام اخراج شد.
۴- نه سال از آن شبی می‌گذرد که تراکتور تا سانتی‌مترهای لمس جام پیش رفت و حتی دقایقی هم شادی کرد اما در آخر سرخورده و مغموم جام را به اصفهانی‌ها سپرد. در حالی که استادیوم یادگار امام مملو از تماشاگر بود نفت تهران و #تراکتور در حالی به مصاف هم رفتند که قهرمانی هر کدامشان منوط به برد در مسابقه پیش رو بود و اگر مساوی می‌کردند و سپاهان در صورت برد مقابل سایپا قهرمان لیگ می‌شد. در حالی که نیمه اول با دو گل به نفع قرمزهای تبریز به پایان رسید و در ابتدای نیمه دوم هم گل سوم را زدند همه چیز برای برگزاری یک جشن پرشور و غیر قابل تکرار فراهم شد اما اخطار دوم برای آندو تیموریان به خاطر شادی گل بیش از حد باعث اخراج و ۱۰ نفره شدنشان شد تا در دقایق باقیمانده نفت تهران به بازی برگردد و سه گل در دروازه تبریزی‌ها بکارد اما از آن سو خبر آمد که سپاهان مساوی کرده و تراکتوری‌ها دقایقی هم دور افتخار زدند تا اینکه خبر قبلی تصحیح شد و شادی در لبانشان ماسید و جام را به اصفهان فرستادند.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
2024/05/27 06:14:21
Back to Top
HTML Embed Code:


Fatal error: Uncaught Error: Call to undefined function pop() in /var/www/tgoop/chat.php:243 Stack trace: #0 /var/www/tgoop/route.php(43): include_once() #1 {main} thrown in /var/www/tgoop/chat.php on line 243