منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
کاشفان فروتن کوچههای بنبست!
#حمید_رستمی
بخش اول
۱- جمعههای قدیم با جمعههای الان که فقط به خواب و کسالت میگذرد کاملاً متفاوت بود یک روز پر از شور و شعف و سرزندگی و تفریح بود که از صبح شروع میشد و تا شامگاه ادامه داشت از برنامه صبح جمعه با شما و #منوچهر_نوذری و رفقا تا قصه ظهر جمعه و بعد از آن حیاط دبستان شرف و "گل کوچیک" و انتهای روز هم با صدای #مسعود_اسکویی و بخش ورزشی برنامه عصر جمعه با رادیو و گزارشهای کوتاه اکبر ارمنده از ورزشگاه آزادی و مسابقات قهرمانی باشگاههای تهران که به اعلام نتیجه بازی خلاصه میشد و نهایتاً گزارش دو سه دقیقه از بازی که از ساعتها پیش کری اش را در مسابقات گل کوچیک خودمان شروع کرده بودیم. فوتبالی ۵ نفره با توپ پلاستیکی دو لایه و در برخی موارد حتی سه لایه که ساعتها میتوانست هم ورزش باشد هم سرگرمی! حامد با آن قیافه #شاهین_بیانی طورش آنقدر به خود مطمئن باشد که حتی با ضعیفترین بازیکنان هم تیم مقابل را ببرد و با شوتهای از وسط زمینش که به تیر دروازه خورده و داخل دروازه می غلتید همه را شگفت زده کند و "قاسم" با آن "یه پا دو پا" های قشنگ و دریبلهای ریز همه را واله و شیدای فوتبالش کند و در یارکشی همه تلاش کنند که اول او را بردارند و بعد بروند سراغ گزینههای دیگر و البته حواس همه جمع باشد که هنگام شوت زدن جوری ضرب توپ زیاد نباشد که برود بیفتد به حیاط حاج اژدر یا آقای مولایی که ارتکاب این عمل هم وقفه زیادی در فوتبال ایجاد میکرد و هم باید ملامت و فحش و ناسزای صاحبخانه را به جان میخریدیم و معمولا برای حیاط آقای مولایی، حسن را به عنوان سفیر حسن نیت واسطه قرار میدادیم که به دلیل علقههای خانوادگی و معذوریتهای اخلاقی نمیتوانستند زیاد به او درشت بگویند و آن یکی هم حامد و من وظیفه بازپس گیری توپ را بر عهده داشتیم البته اگر می توانست از آتش خشم حاجی جان سالم به دربرد.
۲ - ما کاشفان چنین کوچههای بنبستی بودیم و آنقدر هوش و ذکاوت داشتیم که فوتبال رسمی و مورد قبول تمام جوامع جهانی را به دلیل نداشتن امکانات، ساده سازی کنیم. جایی که استادیوم با زمین چمن و دروازههای ۷ متری و توپ چرمی چهل تیکه آدیداس در دسترس نبود، به راحتی میشد با دروازههای یک متری و توپ پلاستیکی دو لایه و زمینی اندازه کف دست هم که شده تیمهای ۵ نفره درست کرد و تا ساعتها "تیغی" زد و "برنده به جا" بازی کرد و بیست سی نفر نوجوان بی آرزو را سیراب نمود و شاید بیراه نباشد که اگر ادعا کنیم سنگ بنای اولیه فوتسال از همین بی امکاناتی گذاشته شد تا بعدها سالنهای سرپوشیده مخصوص فوتسال احداث شود و رفته رفته به یکی از زیر مجموعههای فوتبال اضافه گردد و مسابقات جهانی و آسیایی هم داشته باشد ولی باز هم همان دور و وریهای خودمان که عمری در گمنامی زیسته بودند چیزی لز ستارگان کم نداشتند. وقتی که داداش "اسلام" و " عبدالله" در مسابقات جام رمضان چشم بسته همدیگر را پیدا کردند و زوجی مخوف درست کرده بودند که سکو نشینان به هوای دیدن هنرنمایی شان افطاری را نصف کار رها کرده و خودشان را به سالن میرساندند تا این دو پسرخاله با توپ معجزه کنند و در حالی که بیرون از مسابقه هیچکس این دو را در یک قاب به خاطر ندارد روی آن کفپوش زوار در رفته به چنان شناخت عمیقی از بازی با هم دست یابند که برای پاسکاری و دریبل نفر مقابل نیازی به سر بالا کردن و یافتن رفیق نداشته باشند و حظی وافر به بیننده منتقل کنند یا "حسین" که هر وقت بازی گره میخورد و کسی در شکست تیمش شک نداشت یک باره نازل می شد و تیم مقابل را به خاک سیاه می نشاند. آن بازی نیمه نهایی که یک دقیقه مانده به پایان تیمش سه گل عقب افتاده بود و در تمام اعضا و جوارح بدن بازیکنان رقیب جشن عروسی به پا بود اما حسین در همان یک دقیقه با سه لمس توپ و سه شوت از وسط زمین توپ را به تور دوخت تا مدیر اداره در حالی که نمیتوانست خوشحالی اش را پنهان کند از آن سو به حرف درآید و بگوید که به حسین بگویید کمی آرامتر بزند بابت آن توپ کلی پول دادهایم!
۳- در اوایل دهه ۷۰ که قرار شد تیم ملی داخل سالن ایران در مسابقات جهانی شرکت کند هنوز تفکیک خاصی بین فوتسال و فوتبال وجود نداشت. #محمد_مایلی_کهن که تنها سابقه مربیگری اش دستیاری #علی_پروین در تیم ملی بود تعدادی از بازیکنان تکنیکی باشگاههای مختلف را گرد هم آورد تا راهی مسابقات جهانی شوند. بازیکنانی چون #بهزاد_غلامپور ، حمید بابازاده، صادق ورمزیار، محسن گروسی، سید مهدی ابطحی، مجید صالح، اصغر مدیر روستا، علی اکبر یوسفی و سعید رجبی که البته در دور مقدماتی حتی از وحید قلیچ، محمد حسن انصاری فر، #حمید_استیلی و محمد خاکپور هم استفاده شده بود یعنی تقریباً همان بازیکنان ملی پوش که البته تکنیک قابل ملاحظهای هم دارند.
بقیه در بخش ۲
کاشفان فروتن کوچههای بنبست!
#حمید_رستمی
بخش اول
۱- جمعههای قدیم با جمعههای الان که فقط به خواب و کسالت میگذرد کاملاً متفاوت بود یک روز پر از شور و شعف و سرزندگی و تفریح بود که از صبح شروع میشد و تا شامگاه ادامه داشت از برنامه صبح جمعه با شما و #منوچهر_نوذری و رفقا تا قصه ظهر جمعه و بعد از آن حیاط دبستان شرف و "گل کوچیک" و انتهای روز هم با صدای #مسعود_اسکویی و بخش ورزشی برنامه عصر جمعه با رادیو و گزارشهای کوتاه اکبر ارمنده از ورزشگاه آزادی و مسابقات قهرمانی باشگاههای تهران که به اعلام نتیجه بازی خلاصه میشد و نهایتاً گزارش دو سه دقیقه از بازی که از ساعتها پیش کری اش را در مسابقات گل کوچیک خودمان شروع کرده بودیم. فوتبالی ۵ نفره با توپ پلاستیکی دو لایه و در برخی موارد حتی سه لایه که ساعتها میتوانست هم ورزش باشد هم سرگرمی! حامد با آن قیافه #شاهین_بیانی طورش آنقدر به خود مطمئن باشد که حتی با ضعیفترین بازیکنان هم تیم مقابل را ببرد و با شوتهای از وسط زمینش که به تیر دروازه خورده و داخل دروازه می غلتید همه را شگفت زده کند و "قاسم" با آن "یه پا دو پا" های قشنگ و دریبلهای ریز همه را واله و شیدای فوتبالش کند و در یارکشی همه تلاش کنند که اول او را بردارند و بعد بروند سراغ گزینههای دیگر و البته حواس همه جمع باشد که هنگام شوت زدن جوری ضرب توپ زیاد نباشد که برود بیفتد به حیاط حاج اژدر یا آقای مولایی که ارتکاب این عمل هم وقفه زیادی در فوتبال ایجاد میکرد و هم باید ملامت و فحش و ناسزای صاحبخانه را به جان میخریدیم و معمولا برای حیاط آقای مولایی، حسن را به عنوان سفیر حسن نیت واسطه قرار میدادیم که به دلیل علقههای خانوادگی و معذوریتهای اخلاقی نمیتوانستند زیاد به او درشت بگویند و آن یکی هم حامد و من وظیفه بازپس گیری توپ را بر عهده داشتیم البته اگر می توانست از آتش خشم حاجی جان سالم به دربرد.
۲ - ما کاشفان چنین کوچههای بنبستی بودیم و آنقدر هوش و ذکاوت داشتیم که فوتبال رسمی و مورد قبول تمام جوامع جهانی را به دلیل نداشتن امکانات، ساده سازی کنیم. جایی که استادیوم با زمین چمن و دروازههای ۷ متری و توپ چرمی چهل تیکه آدیداس در دسترس نبود، به راحتی میشد با دروازههای یک متری و توپ پلاستیکی دو لایه و زمینی اندازه کف دست هم که شده تیمهای ۵ نفره درست کرد و تا ساعتها "تیغی" زد و "برنده به جا" بازی کرد و بیست سی نفر نوجوان بی آرزو را سیراب نمود و شاید بیراه نباشد که اگر ادعا کنیم سنگ بنای اولیه فوتسال از همین بی امکاناتی گذاشته شد تا بعدها سالنهای سرپوشیده مخصوص فوتسال احداث شود و رفته رفته به یکی از زیر مجموعههای فوتبال اضافه گردد و مسابقات جهانی و آسیایی هم داشته باشد ولی باز هم همان دور و وریهای خودمان که عمری در گمنامی زیسته بودند چیزی لز ستارگان کم نداشتند. وقتی که داداش "اسلام" و " عبدالله" در مسابقات جام رمضان چشم بسته همدیگر را پیدا کردند و زوجی مخوف درست کرده بودند که سکو نشینان به هوای دیدن هنرنمایی شان افطاری را نصف کار رها کرده و خودشان را به سالن میرساندند تا این دو پسرخاله با توپ معجزه کنند و در حالی که بیرون از مسابقه هیچکس این دو را در یک قاب به خاطر ندارد روی آن کفپوش زوار در رفته به چنان شناخت عمیقی از بازی با هم دست یابند که برای پاسکاری و دریبل نفر مقابل نیازی به سر بالا کردن و یافتن رفیق نداشته باشند و حظی وافر به بیننده منتقل کنند یا "حسین" که هر وقت بازی گره میخورد و کسی در شکست تیمش شک نداشت یک باره نازل می شد و تیم مقابل را به خاک سیاه می نشاند. آن بازی نیمه نهایی که یک دقیقه مانده به پایان تیمش سه گل عقب افتاده بود و در تمام اعضا و جوارح بدن بازیکنان رقیب جشن عروسی به پا بود اما حسین در همان یک دقیقه با سه لمس توپ و سه شوت از وسط زمین توپ را به تور دوخت تا مدیر اداره در حالی که نمیتوانست خوشحالی اش را پنهان کند از آن سو به حرف درآید و بگوید که به حسین بگویید کمی آرامتر بزند بابت آن توپ کلی پول دادهایم!
۳- در اوایل دهه ۷۰ که قرار شد تیم ملی داخل سالن ایران در مسابقات جهانی شرکت کند هنوز تفکیک خاصی بین فوتسال و فوتبال وجود نداشت. #محمد_مایلی_کهن که تنها سابقه مربیگری اش دستیاری #علی_پروین در تیم ملی بود تعدادی از بازیکنان تکنیکی باشگاههای مختلف را گرد هم آورد تا راهی مسابقات جهانی شوند. بازیکنانی چون #بهزاد_غلامپور ، حمید بابازاده، صادق ورمزیار، محسن گروسی، سید مهدی ابطحی، مجید صالح، اصغر مدیر روستا، علی اکبر یوسفی و سعید رجبی که البته در دور مقدماتی حتی از وحید قلیچ، محمد حسن انصاری فر، #حمید_استیلی و محمد خاکپور هم استفاده شده بود یعنی تقریباً همان بازیکنان ملی پوش که البته تکنیک قابل ملاحظهای هم دارند.
بقیه در بخش ۲
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۳ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
کاشفان فروتن کوچه های بن بست
#حمید_رستمی
بخش دوم
چرا که به عنوان مثال #سید_مهدی_ابطحی که در آن مسابقات به عنوان تکنیکی ترین بازیکن انتخاب شد سالها در جناح چپ تیم ملی بازیکن زحمتکش و بیحاشیهای بود که تمام تلاشش را برای بیمه کردن جناح چپ با همکاری #مجتبی_محرمی انجام میداد و بعدها حتی به عنوان یار کمکی تیم #استقلال در قهرمانی جام باشگاههای آسیا در ترکیب این تیم قرار گرفت و جام قهرمانی را بالای سر برد یا سعید رجبی که آقای گل مسابقات شد در ترکیب تیم چمنی سایپا حضوری دائمی داشت و #صادق_ورمزیار دفاع چپ استقلال که سالها در تیم ملی پشت خط مجتبی محرمی مانده بود فضای جدیدی برای اثبات شایستگیهای خود یافت و این چنین بود که در کمال ناباوری این تیم در مسابقات جهانی به رتبه چهارم رسید تا از آن روز به بعد مسئولان فدراسیون فوتبال حساب دیگری روی این رشته باز کنند.
۴- حالا دیگر مسابقات #جام_رمضان تبدیل به یکی از مهمترین و پرتماشاگرترین رخدادهای ورزشی ایران شده بود و در غیاب فوتبال چمنی و تعطیلی یک ماههاش به خاطر ماه رمضان فرصتی بود که تیمها در مسابقات سالنی شرکت کنند و جامعه ورزشی و هواداران از رخوت یک ماهه در بیایند. همه تیمها با بهترین بازیکنانشان راهی مسابقات میشدند و فضای کری خوانی مسابقات چمنی به جام رمضان هم راه یافته بود و استقلال و #پرسپولیس هم با تکنیکی ترین بازیکنانشان سعی میکردند که هوادارانشان را راضی به خانه بفرستند. ویژهنامه روزانه #کیهان_ورزشی تمام متن و حاشیه مسابقات را پوشش میداد و هر روز برای رسیدن شماره جدید این ویژه نامه ۸ صفحهای لحظه شماری میکردیم. اینکه #علیرضا_منصوریان ، #فرهاد_مجیدی ، محمدرضا مهرانپور، حمید استیلی، اکبر یوسفی، مهدی ابطحی و.... با دریبلها و شوتهای خوشگلشان هواداران را سورپرایز کنند کم چیزی نبود.
۵- یکی از مهمترین اتفاقات جام رمضان در سال ۷۶ رخ داد و بازی فینال بین استقلال و فتح مسیر زندگی ورزشی #علی_کریمی اعجوبه فوتبال آسیا را تغییر داد. در حالی که استقلال با ترکیبی از بازیکنان کم نام و نشانتر تا مرحله فینال مسابقات راه یافته بود در بازی پایانی دست به ریسک بزرگی برای جلب رضایت هواداران زد و برای بازی فینال فرهاد مجیدی و علیرضا منصوریان را هم به ترکیب اضافه کرد تا با همکاری #محمدرضا_حیدریان جوان و محمد نوری پر تجربه و مهرانپور شوتزن شانس بالاتری برای کسب جام داشته باشند اما علی کریمی جوان در ترکیب تیم فتح هرگاه اراده کرد نظم تیمی آبی پوشان را به هم ریخت تا در پایان مسابقه این تیم فتح باشد که با نتیجه ۷ بر ۳ پیروز میدان لقب گیرد و درخشش کریمی تبدیل به سوهان روح هواداران کم طاقت آبی شده و شروع به فحاشی و تحریک بازیکن برای نشان دادن واکنشهای شدیدتر کرده غافل از اینکه چند روز قبلتر همین استعداد ناب میانه میدان قرارداد داخلی سه ساله با آبیپوشان به امضا رسانده و به زودی به جمع استقلالیها خواهد پیوست. میانجیگری منصوریان هم نتوانست آتش خشم هواداران را خاموش کند و هر لحظه بیشتر از پیش به میزان شعارهای بالای ۱۸ سال اضافه شد و از آن سو علی کریمی هم کم نگذاشته و از خجالت طرفداران درآمد تا همان لحظه پرونده حضورش در استقلال برای همیشه بسته شود و به دلیل درخشش فوق تصورش در آن بازی باشگاه رقیب به سرعت وارد عمل شده و به او پیشنهاد همکاری داده و فردای همان روز قراردادش با سرخ پوشان به امضا رسید تا آبیها برای همیشه مغموم از دست دادن سهل و آسان این جواهر باشند و آن را دو دستی تقدیم باشگاه رقیب کنند تا تبدیل به یکی از پر افتخارترین و مهمترین بازیکنان تاریخ این باشگاه شود.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
کاشفان فروتن کوچه های بن بست
#حمید_رستمی
بخش دوم
چرا که به عنوان مثال #سید_مهدی_ابطحی که در آن مسابقات به عنوان تکنیکی ترین بازیکن انتخاب شد سالها در جناح چپ تیم ملی بازیکن زحمتکش و بیحاشیهای بود که تمام تلاشش را برای بیمه کردن جناح چپ با همکاری #مجتبی_محرمی انجام میداد و بعدها حتی به عنوان یار کمکی تیم #استقلال در قهرمانی جام باشگاههای آسیا در ترکیب این تیم قرار گرفت و جام قهرمانی را بالای سر برد یا سعید رجبی که آقای گل مسابقات شد در ترکیب تیم چمنی سایپا حضوری دائمی داشت و #صادق_ورمزیار دفاع چپ استقلال که سالها در تیم ملی پشت خط مجتبی محرمی مانده بود فضای جدیدی برای اثبات شایستگیهای خود یافت و این چنین بود که در کمال ناباوری این تیم در مسابقات جهانی به رتبه چهارم رسید تا از آن روز به بعد مسئولان فدراسیون فوتبال حساب دیگری روی این رشته باز کنند.
۴- حالا دیگر مسابقات #جام_رمضان تبدیل به یکی از مهمترین و پرتماشاگرترین رخدادهای ورزشی ایران شده بود و در غیاب فوتبال چمنی و تعطیلی یک ماههاش به خاطر ماه رمضان فرصتی بود که تیمها در مسابقات سالنی شرکت کنند و جامعه ورزشی و هواداران از رخوت یک ماهه در بیایند. همه تیمها با بهترین بازیکنانشان راهی مسابقات میشدند و فضای کری خوانی مسابقات چمنی به جام رمضان هم راه یافته بود و استقلال و #پرسپولیس هم با تکنیکی ترین بازیکنانشان سعی میکردند که هوادارانشان را راضی به خانه بفرستند. ویژهنامه روزانه #کیهان_ورزشی تمام متن و حاشیه مسابقات را پوشش میداد و هر روز برای رسیدن شماره جدید این ویژه نامه ۸ صفحهای لحظه شماری میکردیم. اینکه #علیرضا_منصوریان ، #فرهاد_مجیدی ، محمدرضا مهرانپور، حمید استیلی، اکبر یوسفی، مهدی ابطحی و.... با دریبلها و شوتهای خوشگلشان هواداران را سورپرایز کنند کم چیزی نبود.
۵- یکی از مهمترین اتفاقات جام رمضان در سال ۷۶ رخ داد و بازی فینال بین استقلال و فتح مسیر زندگی ورزشی #علی_کریمی اعجوبه فوتبال آسیا را تغییر داد. در حالی که استقلال با ترکیبی از بازیکنان کم نام و نشانتر تا مرحله فینال مسابقات راه یافته بود در بازی پایانی دست به ریسک بزرگی برای جلب رضایت هواداران زد و برای بازی فینال فرهاد مجیدی و علیرضا منصوریان را هم به ترکیب اضافه کرد تا با همکاری #محمدرضا_حیدریان جوان و محمد نوری پر تجربه و مهرانپور شوتزن شانس بالاتری برای کسب جام داشته باشند اما علی کریمی جوان در ترکیب تیم فتح هرگاه اراده کرد نظم تیمی آبی پوشان را به هم ریخت تا در پایان مسابقه این تیم فتح باشد که با نتیجه ۷ بر ۳ پیروز میدان لقب گیرد و درخشش کریمی تبدیل به سوهان روح هواداران کم طاقت آبی شده و شروع به فحاشی و تحریک بازیکن برای نشان دادن واکنشهای شدیدتر کرده غافل از اینکه چند روز قبلتر همین استعداد ناب میانه میدان قرارداد داخلی سه ساله با آبیپوشان به امضا رسانده و به زودی به جمع استقلالیها خواهد پیوست. میانجیگری منصوریان هم نتوانست آتش خشم هواداران را خاموش کند و هر لحظه بیشتر از پیش به میزان شعارهای بالای ۱۸ سال اضافه شد و از آن سو علی کریمی هم کم نگذاشته و از خجالت طرفداران درآمد تا همان لحظه پرونده حضورش در استقلال برای همیشه بسته شود و به دلیل درخشش فوق تصورش در آن بازی باشگاه رقیب به سرعت وارد عمل شده و به او پیشنهاد همکاری داده و فردای همان روز قراردادش با سرخ پوشان به امضا رسید تا آبیها برای همیشه مغموم از دست دادن سهل و آسان این جواهر باشند و آن را دو دستی تقدیم باشگاه رقیب کنند تا تبدیل به یکی از پر افتخارترین و مهمترین بازیکنان تاریخ این باشگاه شود.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : مجله #فیلم_امروز شماره ۳۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
نگاهی به فیلم #عروسک (قولچاق) ساخته #اصغر_یوسفی_نژاد
رابین هود یا چهل دزد بغداد؟
#حميد_رستمی
بخش اول
برخلاف ائو (خانه) ساخته قبلی یوسفی نژاد که در مورد مرگ و چگونگی مردن و کشمکش بازماندگان فرد فوت شده در مورد سرنوشت جنازه بود، عروسک در مورد یک عروسی غیر قابل انتظار است که آشکارا #مشدی_عباد اثر جاودانه #اوزیر_حاجی_بگف را به یاد میآورد با این تفاوت که در این داستان عاملیت نه با پدر دختر و خواستگار جوان که خود دختر جوان است که انگار برای به دست آوردن مال و ثروت مردی سن و سال دار قصد ازدواج با او را دارد و کارگردان این تاثیر پذیری را در صحنه یی که گروه موزیک آهنگ معروف مشدی عباد را مینوازند و ایوب اعتراض میکند که جوانها حوصله رقص با این آهنگهای قدیمی را ندارد و موسیقی شادتری را طلب میکند نشان میدهد. ایوبی که بعد از ۴۰ سال زندگی با دختر خاله متمولش شمسی که دوستش نداشته و سالها صبوری کرده و بعد از بالا کشیدن اموالش حالا ناپدید شدن شمسی را غنیمت شمرده و دل به دختری جوان سپرده و حاضر است تمام زندگی و ثروتش را به پایش بریزد. این یک بخش قضیه است و بخش دیگر به خطر افتادن منافع نزدیکانش از جمله خواهر و برادر و فرزندش که در شرایط جدید همه چیز را از دست رفته قلمداد کرده و تمام تلاششان را برای سر نگرفتن این عروسی انجام میدهند. آدمهایی که به جبر زمانه سربار برادر پولدار شده اند و حالا همه چیز را در آستانه از دست رفتن می بینند و هر کدام نقشه یی برای بی اعتبار کردن عروس در سر میپرورانند و واکنشهایشان خیلی بیشتر از آنکه ناشی از بد ذاتی و شرارت درونی باشد از سر استیصال است و خطر از دست رفتن حداقلهای لازم برای ادامه زندگی در آن خانه.
بدلیل لوکیشن ثابت و پلان سکانس های طولانی که در طول فیلم فقط ۴ بار کات میشوند عامل اصلی پیش برنده داستان، دیالوگهای پر تعداد شخصیتهاست که به دلیل تمرینهای زیاد قبل از فیلمبرداری به شخصیت درونی بازیگران انتقال یافته و توانسته اند دیالوگها را از آن خود کرده ظرافتهای بازیهای کلامی و پینگ پنگی را به نمایش گذارند و از آنجایی که یکی از نرمترین و جذابترین لهجههای ترکی، مربوط به ترکی حرف زدن تبریزیهاست بازیگران توانسته اند با یک دستی کامل ملاحت وجودی آن لهجه را به مخاطب انتقال دهند دیالوگهایی که همراه با ضرب المثلها، متلها و کنایههای قدیمی است که در جای خود جذابیت خاصی بر مخاطب ترک زبان دارد و در به وجود آوردن فضایی دوگانه و طنز سیاهش موفق عمل میکند گاه مخاطب را از فرط خنده به انفجار وا می دارد و گاه با استیصال شخصیتها همدردی می کنند. همه این موارد باعث می شود تا داستان معمایی یوسفی نژاد آرام آرام مطرح و گره گشایی شده و پازلهای گمشده تک به تک کنار هم چیده شده و گذشته آدمها و انگیزههایشان را مورد بررسی قرار دهد.
یوسفی نژاد در روایت این داستان معمایی نیم نگاهی هم به دنیای فیلمهای #آلفرد_هیچکاک دارد و در دو صحنه به فیلمهای ربکا و روانی ادای دین میکند. آنجا که زن صیغهای ایوب برای آماده شدن به مراسم عروسی یکی از لباسهای شمسی را به تن میکند و در صحنه پایانی هم که خدمتکار با ویلچری وارد حیاط میشود همه فکر میکنند که شمسی خانم برگشته اما بعد از کمی دقت مشخص میشود که یک عروسک به جای شمسی روی ویلچر است که یادآور فیلم روانی است.
داستان و شخصیتهای آن فارغ از زبان اثر، قابلیت تعمیم در هر زمان و مکانی را دارند و حتی قابلیت تعبیرهای سیاسی/ اجتماعی را به فیلم میدهند و صاحبان قدرت را به نقد میکشد که بیتوجه به شرایط اطرافیان در پی خواستههای شخصی دست به ماجراجویی میزنند پدری که با وجود سن بالا دنبال ازدواج با دختری جوان است و هیچ تمایلی برای پیگیری قضیه ناپدید شدن همسرش ندارد و از فرزند ناقص العقلش متنفر است و آرزوی مرگش را میکند و در بهترین حالت مایل است که او را چون تکه گوشتی به آسایشگاه بسپارد و از شرش راحت شود و از طرف دیگر پای خواهر و برادرش را از آن خانه بریده و خود با عروس جوانش خوش باشد. یا عروس جوانی که به صورت کاملاً مرموز وارد خانواده شده و در مواجهه با افراد مختلف واکنشهای کاملاً متفاوتی از خود بروز میدهد و تا پایان فیلم میبینیم که آن شخصیت راز آلود خود را حفظ کرده و نقاب از صورتش کنار نمی رود. کسی که در مواجهه با بیژن (پسر ناقص العقل ایوب) و مراد (نوکر خانه) به شدت مهربان است و دل رحم و غمخوار و برای ایوب نقش عاشقی دل خسته را بازی میکند اما در برابر سایرین زبانی تند و گزنده دارد و هیچ وقت مشخص نمیشود کدام یک از این حالات به واقعیت نزدیک است؟
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به فیلم #عروسک (قولچاق) ساخته #اصغر_یوسفی_نژاد
رابین هود یا چهل دزد بغداد؟
#حميد_رستمی
بخش اول
برخلاف ائو (خانه) ساخته قبلی یوسفی نژاد که در مورد مرگ و چگونگی مردن و کشمکش بازماندگان فرد فوت شده در مورد سرنوشت جنازه بود، عروسک در مورد یک عروسی غیر قابل انتظار است که آشکارا #مشدی_عباد اثر جاودانه #اوزیر_حاجی_بگف را به یاد میآورد با این تفاوت که در این داستان عاملیت نه با پدر دختر و خواستگار جوان که خود دختر جوان است که انگار برای به دست آوردن مال و ثروت مردی سن و سال دار قصد ازدواج با او را دارد و کارگردان این تاثیر پذیری را در صحنه یی که گروه موزیک آهنگ معروف مشدی عباد را مینوازند و ایوب اعتراض میکند که جوانها حوصله رقص با این آهنگهای قدیمی را ندارد و موسیقی شادتری را طلب میکند نشان میدهد. ایوبی که بعد از ۴۰ سال زندگی با دختر خاله متمولش شمسی که دوستش نداشته و سالها صبوری کرده و بعد از بالا کشیدن اموالش حالا ناپدید شدن شمسی را غنیمت شمرده و دل به دختری جوان سپرده و حاضر است تمام زندگی و ثروتش را به پایش بریزد. این یک بخش قضیه است و بخش دیگر به خطر افتادن منافع نزدیکانش از جمله خواهر و برادر و فرزندش که در شرایط جدید همه چیز را از دست رفته قلمداد کرده و تمام تلاششان را برای سر نگرفتن این عروسی انجام میدهند. آدمهایی که به جبر زمانه سربار برادر پولدار شده اند و حالا همه چیز را در آستانه از دست رفتن می بینند و هر کدام نقشه یی برای بی اعتبار کردن عروس در سر میپرورانند و واکنشهایشان خیلی بیشتر از آنکه ناشی از بد ذاتی و شرارت درونی باشد از سر استیصال است و خطر از دست رفتن حداقلهای لازم برای ادامه زندگی در آن خانه.
بدلیل لوکیشن ثابت و پلان سکانس های طولانی که در طول فیلم فقط ۴ بار کات میشوند عامل اصلی پیش برنده داستان، دیالوگهای پر تعداد شخصیتهاست که به دلیل تمرینهای زیاد قبل از فیلمبرداری به شخصیت درونی بازیگران انتقال یافته و توانسته اند دیالوگها را از آن خود کرده ظرافتهای بازیهای کلامی و پینگ پنگی را به نمایش گذارند و از آنجایی که یکی از نرمترین و جذابترین لهجههای ترکی، مربوط به ترکی حرف زدن تبریزیهاست بازیگران توانسته اند با یک دستی کامل ملاحت وجودی آن لهجه را به مخاطب انتقال دهند دیالوگهایی که همراه با ضرب المثلها، متلها و کنایههای قدیمی است که در جای خود جذابیت خاصی بر مخاطب ترک زبان دارد و در به وجود آوردن فضایی دوگانه و طنز سیاهش موفق عمل میکند گاه مخاطب را از فرط خنده به انفجار وا می دارد و گاه با استیصال شخصیتها همدردی می کنند. همه این موارد باعث می شود تا داستان معمایی یوسفی نژاد آرام آرام مطرح و گره گشایی شده و پازلهای گمشده تک به تک کنار هم چیده شده و گذشته آدمها و انگیزههایشان را مورد بررسی قرار دهد.
یوسفی نژاد در روایت این داستان معمایی نیم نگاهی هم به دنیای فیلمهای #آلفرد_هیچکاک دارد و در دو صحنه به فیلمهای ربکا و روانی ادای دین میکند. آنجا که زن صیغهای ایوب برای آماده شدن به مراسم عروسی یکی از لباسهای شمسی را به تن میکند و در صحنه پایانی هم که خدمتکار با ویلچری وارد حیاط میشود همه فکر میکنند که شمسی خانم برگشته اما بعد از کمی دقت مشخص میشود که یک عروسک به جای شمسی روی ویلچر است که یادآور فیلم روانی است.
داستان و شخصیتهای آن فارغ از زبان اثر، قابلیت تعمیم در هر زمان و مکانی را دارند و حتی قابلیت تعبیرهای سیاسی/ اجتماعی را به فیلم میدهند و صاحبان قدرت را به نقد میکشد که بیتوجه به شرایط اطرافیان در پی خواستههای شخصی دست به ماجراجویی میزنند پدری که با وجود سن بالا دنبال ازدواج با دختری جوان است و هیچ تمایلی برای پیگیری قضیه ناپدید شدن همسرش ندارد و از فرزند ناقص العقلش متنفر است و آرزوی مرگش را میکند و در بهترین حالت مایل است که او را چون تکه گوشتی به آسایشگاه بسپارد و از شرش راحت شود و از طرف دیگر پای خواهر و برادرش را از آن خانه بریده و خود با عروس جوانش خوش باشد. یا عروس جوانی که به صورت کاملاً مرموز وارد خانواده شده و در مواجهه با افراد مختلف واکنشهای کاملاً متفاوتی از خود بروز میدهد و تا پایان فیلم میبینیم که آن شخصیت راز آلود خود را حفظ کرده و نقاب از صورتش کنار نمی رود. کسی که در مواجهه با بیژن (پسر ناقص العقل ایوب) و مراد (نوکر خانه) به شدت مهربان است و دل رحم و غمخوار و برای ایوب نقش عاشقی دل خسته را بازی میکند اما در برابر سایرین زبانی تند و گزنده دارد و هیچ وقت مشخص نمیشود کدام یک از این حالات به واقعیت نزدیک است؟
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : مجله #فیلم_امروز شماره ۳۸ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
نگاهی به فیلم عروسک (قولچاق) ساخته #اصغر_یوسفی_نژاد
رابین هود یا چهل دزد بغداد؟
#حمید_رستمی
بخش دوم
او دختری از طبقات پایین است که با تکیه بر وجاهت منظرش برای تصاحب اموال پیرمردی نقشه نزدیک شدن و عروسی با او را کشیده یا دختری رقیق القلب که از به تاراج رفتن اموال شمسی توسط ایوب آزرده شده و سعی دارد که با نقشه ای از پیش تعیین شده آن را پس گرفته و به صاحب اصلی اش برگرداند؟ در این بین بازی خوب #پرستو_فانید به این راز آلودگی و کارکرد دوگانه بیشتر کمک میکند در کنار او #سویل_شیرگیر در نقش خواهر ایوب در حالی که هم تسلط ویژه خود بر شوهر و پسر جوانش را نشان می دهد و هم نقش نخست توطئه چینی برای به هم خوردن عروسی را به عهده دارد، با وجود این که نقشی بالاتر از سن واقعی خود را بازی میکند اما توانسته با تلاش و تمرین زیاد به قالب نقش فرو رفته و آن را روان اجرا کند کاری که #فاطمه_اسمعیلی هم از عهده اش برآمده و با رو کردن تدریجی برگهای برنده مدام مخاطب را شگفت زده و با خود همراه میکند؛ هر چند که فیلم ساز ادعای جنجالی اش را تا پایان نه تأیید می کند و نه تکذیب و مشخص نیست آن ادعای پرسروصدا آیا صرفاً برای برهم زدن عروسی است یا واقعیت دارد.
پایان بندی نامفهوم به نوعی پاشنه آشیل عروسک است که انگار نویسنده بعد از بسط دادن کامل شخصیتها و اتفاقات دیگر توان جمع کردن قصه را نداشته و با رو کردن برگهای مجهول که دلیلی بر حاملگی ناخواسته عروس از یکی از مردان حاضر در خانه است در حالی که رؤیا در حالت عادی نبوده و این که تمام نقشه هایش برای تصاحب اموال آن خاندان صرفاً جنبه انتقامی داشته چندان باور پذیر نیست. این که در تاریکی به دختری جوان و ناهشیار تجاوز شود و همان تجاوز منجر به حاملگی ناخواسته شده و اطلاعاتی هم از سرنوشت کودک به مخاطب داده نشود و صرفاً با متهم کردن همه مردان آن خانه قضیه را فیصله بدهند کمی هندی وار است. در حالی که در تمام دقایق فیلم چه از لحاظ ساختار و سکانس پلانهای طولانی و بازیهای حسی به هم پیوسته و بدون قطع همراه با دوربین روی دست که تنش جاری بر خانواده را به خوبی به مخاطب منتقل می کردند و دیالوگهای به شدت فکر شده که از منبع غنی گفت و گوهای جامعه شهری تبریز گرفته شده چنین پایان بندی ای قابل درک نیست و مخاطب منتظر پایان قطعی تر و اقناع کننده ای است.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به فیلم عروسک (قولچاق) ساخته #اصغر_یوسفی_نژاد
رابین هود یا چهل دزد بغداد؟
#حمید_رستمی
بخش دوم
او دختری از طبقات پایین است که با تکیه بر وجاهت منظرش برای تصاحب اموال پیرمردی نقشه نزدیک شدن و عروسی با او را کشیده یا دختری رقیق القلب که از به تاراج رفتن اموال شمسی توسط ایوب آزرده شده و سعی دارد که با نقشه ای از پیش تعیین شده آن را پس گرفته و به صاحب اصلی اش برگرداند؟ در این بین بازی خوب #پرستو_فانید به این راز آلودگی و کارکرد دوگانه بیشتر کمک میکند در کنار او #سویل_شیرگیر در نقش خواهر ایوب در حالی که هم تسلط ویژه خود بر شوهر و پسر جوانش را نشان می دهد و هم نقش نخست توطئه چینی برای به هم خوردن عروسی را به عهده دارد، با وجود این که نقشی بالاتر از سن واقعی خود را بازی میکند اما توانسته با تلاش و تمرین زیاد به قالب نقش فرو رفته و آن را روان اجرا کند کاری که #فاطمه_اسمعیلی هم از عهده اش برآمده و با رو کردن تدریجی برگهای برنده مدام مخاطب را شگفت زده و با خود همراه میکند؛ هر چند که فیلم ساز ادعای جنجالی اش را تا پایان نه تأیید می کند و نه تکذیب و مشخص نیست آن ادعای پرسروصدا آیا صرفاً برای برهم زدن عروسی است یا واقعیت دارد.
پایان بندی نامفهوم به نوعی پاشنه آشیل عروسک است که انگار نویسنده بعد از بسط دادن کامل شخصیتها و اتفاقات دیگر توان جمع کردن قصه را نداشته و با رو کردن برگهای مجهول که دلیلی بر حاملگی ناخواسته عروس از یکی از مردان حاضر در خانه است در حالی که رؤیا در حالت عادی نبوده و این که تمام نقشه هایش برای تصاحب اموال آن خاندان صرفاً جنبه انتقامی داشته چندان باور پذیر نیست. این که در تاریکی به دختری جوان و ناهشیار تجاوز شود و همان تجاوز منجر به حاملگی ناخواسته شده و اطلاعاتی هم از سرنوشت کودک به مخاطب داده نشود و صرفاً با متهم کردن همه مردان آن خانه قضیه را فیصله بدهند کمی هندی وار است. در حالی که در تمام دقایق فیلم چه از لحاظ ساختار و سکانس پلانهای طولانی و بازیهای حسی به هم پیوسته و بدون قطع همراه با دوربین روی دست که تنش جاری بر خانواده را به خوبی به مخاطب منتقل می کردند و دیالوگهای به شدت فکر شده که از منبع غنی گفت و گوهای جامعه شهری تبریز گرفته شده چنین پایان بندی ای قابل درک نیست و مخاطب منتظر پایان قطعی تر و اقناع کننده ای است.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به فیلم پرویز خان ساخته علی ثقفی
بسوی افتخار
#حمید_رستمی
مشکل اساسی فیلم های تاریخی - ورزشی پیدا کردن بازیگرانی است که هم از نظر چهره شباهتی به اصل خود داشته باشند هم سطح بازیگری قابل قبول و هم سطح ورزشی قابل باور، که این نکته در "پرویزخان" به کلی نادیده گرفته شده و با وجود تلاش بسیار برای تولید فیلمی آبرومند و خوش سروشکل ، همه چیز در سطح برگزار میشود.حتی تلاشهای سعید پورصمیمی برای جان بخشیدن به شخصیت پرویز خان نمیتواند بازتابنده شخصیت واقعی این مربی باشد و در نهایت زاویه نگاه بازیگر و کارگردان به آن اسطوره، ملغمه ای است که میتوانست به جز پرویزخان هر نامی داشته باشد و اتفاقا اگر کارگردان قضیه را به این سمت می برد و تلاش نمی کرد وفادارانه به تاریخ فوتبال ایران بنگرد چه بسا موفق تر بود.
سعید پورصمیمی بازیگر بسیار بزرگی ست و در پرویزخان هم مشابه تمام تجربه های قبلی اش سنگ تمام گذاشته تا یک مربی اصول مند و آرمانگرا را به تصویر بکشد که کاملاً موفق است اما نسبت چندانی با دهداری ندارد. همین بازی کردن فردی ۸۰ ساله به جای دهداری که در آن برهه ۵۴ ساله بود قیدوبندهای فیزیکی حاصل از اختلاف سنی ۲۶ ساله را ایجاد میکند که کاملا در ریتم حرکاتش مشهود است و بیشتر هادی خضوعی (داریوش ارجمند) پیشرفته سریال بسوی افتخار (سیروس مقدم) را در ذهن متبادر می کند تا پرویز دهداری!
دهداری نماد واژه ترکیبی "پدر- مربی" بود که در فیلم فقط وجه پدرانه اش بزرگنمایی شده و چندان روی تفکرات تاکتیکی مربی سطح اول ایران تمرکز نشده و بجز تغییر سیستم بازی از زمین به هوا کمتر جمله فنی و تاکتیکی از مربی در آن سطح حتی هنگام مسابقه با کویت میشنویم.
از طرف دیگر فیلم چنان مفتون هاله شخصیتی پرویزخان شده که از اعضای تیم ملی غافل شده و از آنها سیاهی لشکرهایی ساخته که صرفاً در کار پر کردن صحنه هستند و هیچ کدام از خود تشخصی ندارند. در حالی که مخاطب شناخت کافی از تک تک آن اسامی دارد و تشنه دریافت اطلاعات دست اول از زندگی و جوانی آنهاست اما به این نیاز پاسخ داده نمیشود و با یک سری چهره تازه وارد روبرو هستیم که جز احمدرضا عابدزاده (منهای قدش) کمترین شباهتی با شخصیتهای واقعی ندارند و فرق بین نامجو مطلق با سیامک رحیمپور که هم از لحاظ استایل و هم فوتبالی تفاوت ماهوی دارند مشخص نیست، پاهای کریم باوی به شکل اغراق آمیزی به نمایش درآمده و سیروس قایقران تصویر شده بر پرده بیشتر شبیه رضا احدی ست تا قایقران!
در کنار آن بازیهای سینمایی نه چندان سطح بالا و فوتبال بسیار ضعیف معیار اصلی انتخاب بازیگران را مشخص نمیکند. چرا که هر کس دانش فوتبالی حداقلی هم داشته باشد نوع دویدن، ایستها و کار با توپ تیم ملی تصویر شده را در حد محلات هم نمیداند و مشخص نیست بازیکنی که یک بغل پای ساده را نمیتواند بزند چگونه صاحب پیراهن تیم ملی شده است؟ افزون بر آن، اتفاق مهم داستان و استعفای دسته جمعی بازیکنان تیم ملی خیلی بیشتر از آنکه به خاطر نظم و دیسیپلین خاص دهداری باشد به دلیل درگیری بازیکنی نظیرابطحی با رضا وطنخواه دستیار دهداری بود و زمانی که حمایتهای بیدریغ از دستیارش عیان شد بازیکنان با استعفای خود پرویز خان را تحت فشار قرار دادند تا با دستیارش برخورد کند که این فشار جواب نداد و او سمت دستیارش ایستاد تا اصول اخلاقی خاص خود را به نمایش گذاشته باشد و اگر به این قضیه در فیلم پرداخته می شد اتفاقا آرمانگرایی و پرنسیب اخلاقی پرویز خان بیشتر به چشم می آمد.
در کنار این قضایا فیلم در مستندنگاری و قصه پردازی در نوسان است در حالیکه سعی شده اسامی بازیکنان و ترکیب تیم ملی و حتی حریفان وفادار به واقعیت باشند اما تخیل نویسنده تمام سناریوی استعفا را زیر سر بازیکنی فرضی به نام وحیدکامیاب می داند که وجود خارجی ندارد و نویسنده از ترس پیامدهای منفی احتمالی از آوردن نام گردانندگان اصلی پروژه استعفا خودداری کرده است در حالیکه می توانست براحتی بقیه اسامی را هم فرضی انتخاب کرده و داستان یک مربی بلند پرواز و قاعده مند را روایت کند که در بزنگاهی تاریخی پشتش خالی شده و هیچ کس حاضر نیست به پایش بایستد و برای موفقیتش کاری بکند و او در کوچه پس کوچهها دنبال بازیکن می گردد. مشابه کاری که ناصر حجازی در بنگلادش کرد. هر چند که این تیم ملی هم خیلی ارتباطی به کوچه پس کوچه ها نداشت و تمام بازیکنان در تیم های حاضر در لیگ قدس و باشگاههای تهران و جام حذفی بازی می کردند و حتی جواد زرینچه سرباز که در تیم ژاندارمری از دسته سوم تهران بازی می کرد سال قبلش عضو تیم بوتان از دسته اول بود و این قابلیت ریسک بالای دهداری بود که اهمیت داشت و اینکه تیم ملی خالی از ستاره ها را با بازیکنان معمولی پر کند نه اینکه با دیدن بازیکنی که در کوچه تنگ و باریک با توپ دولایه پلاستیکی "یه ضرب" بازی می کند ذوق زده شده و بازوبند کاپیتانی به او بدهد.
بسوی افتخار
#حمید_رستمی
مشکل اساسی فیلم های تاریخی - ورزشی پیدا کردن بازیگرانی است که هم از نظر چهره شباهتی به اصل خود داشته باشند هم سطح بازیگری قابل قبول و هم سطح ورزشی قابل باور، که این نکته در "پرویزخان" به کلی نادیده گرفته شده و با وجود تلاش بسیار برای تولید فیلمی آبرومند و خوش سروشکل ، همه چیز در سطح برگزار میشود.حتی تلاشهای سعید پورصمیمی برای جان بخشیدن به شخصیت پرویز خان نمیتواند بازتابنده شخصیت واقعی این مربی باشد و در نهایت زاویه نگاه بازیگر و کارگردان به آن اسطوره، ملغمه ای است که میتوانست به جز پرویزخان هر نامی داشته باشد و اتفاقا اگر کارگردان قضیه را به این سمت می برد و تلاش نمی کرد وفادارانه به تاریخ فوتبال ایران بنگرد چه بسا موفق تر بود.
سعید پورصمیمی بازیگر بسیار بزرگی ست و در پرویزخان هم مشابه تمام تجربه های قبلی اش سنگ تمام گذاشته تا یک مربی اصول مند و آرمانگرا را به تصویر بکشد که کاملاً موفق است اما نسبت چندانی با دهداری ندارد. همین بازی کردن فردی ۸۰ ساله به جای دهداری که در آن برهه ۵۴ ساله بود قیدوبندهای فیزیکی حاصل از اختلاف سنی ۲۶ ساله را ایجاد میکند که کاملا در ریتم حرکاتش مشهود است و بیشتر هادی خضوعی (داریوش ارجمند) پیشرفته سریال بسوی افتخار (سیروس مقدم) را در ذهن متبادر می کند تا پرویز دهداری!
دهداری نماد واژه ترکیبی "پدر- مربی" بود که در فیلم فقط وجه پدرانه اش بزرگنمایی شده و چندان روی تفکرات تاکتیکی مربی سطح اول ایران تمرکز نشده و بجز تغییر سیستم بازی از زمین به هوا کمتر جمله فنی و تاکتیکی از مربی در آن سطح حتی هنگام مسابقه با کویت میشنویم.
از طرف دیگر فیلم چنان مفتون هاله شخصیتی پرویزخان شده که از اعضای تیم ملی غافل شده و از آنها سیاهی لشکرهایی ساخته که صرفاً در کار پر کردن صحنه هستند و هیچ کدام از خود تشخصی ندارند. در حالی که مخاطب شناخت کافی از تک تک آن اسامی دارد و تشنه دریافت اطلاعات دست اول از زندگی و جوانی آنهاست اما به این نیاز پاسخ داده نمیشود و با یک سری چهره تازه وارد روبرو هستیم که جز احمدرضا عابدزاده (منهای قدش) کمترین شباهتی با شخصیتهای واقعی ندارند و فرق بین نامجو مطلق با سیامک رحیمپور که هم از لحاظ استایل و هم فوتبالی تفاوت ماهوی دارند مشخص نیست، پاهای کریم باوی به شکل اغراق آمیزی به نمایش درآمده و سیروس قایقران تصویر شده بر پرده بیشتر شبیه رضا احدی ست تا قایقران!
در کنار آن بازیهای سینمایی نه چندان سطح بالا و فوتبال بسیار ضعیف معیار اصلی انتخاب بازیگران را مشخص نمیکند. چرا که هر کس دانش فوتبالی حداقلی هم داشته باشد نوع دویدن، ایستها و کار با توپ تیم ملی تصویر شده را در حد محلات هم نمیداند و مشخص نیست بازیکنی که یک بغل پای ساده را نمیتواند بزند چگونه صاحب پیراهن تیم ملی شده است؟ افزون بر آن، اتفاق مهم داستان و استعفای دسته جمعی بازیکنان تیم ملی خیلی بیشتر از آنکه به خاطر نظم و دیسیپلین خاص دهداری باشد به دلیل درگیری بازیکنی نظیرابطحی با رضا وطنخواه دستیار دهداری بود و زمانی که حمایتهای بیدریغ از دستیارش عیان شد بازیکنان با استعفای خود پرویز خان را تحت فشار قرار دادند تا با دستیارش برخورد کند که این فشار جواب نداد و او سمت دستیارش ایستاد تا اصول اخلاقی خاص خود را به نمایش گذاشته باشد و اگر به این قضیه در فیلم پرداخته می شد اتفاقا آرمانگرایی و پرنسیب اخلاقی پرویز خان بیشتر به چشم می آمد.
در کنار این قضایا فیلم در مستندنگاری و قصه پردازی در نوسان است در حالیکه سعی شده اسامی بازیکنان و ترکیب تیم ملی و حتی حریفان وفادار به واقعیت باشند اما تخیل نویسنده تمام سناریوی استعفا را زیر سر بازیکنی فرضی به نام وحیدکامیاب می داند که وجود خارجی ندارد و نویسنده از ترس پیامدهای منفی احتمالی از آوردن نام گردانندگان اصلی پروژه استعفا خودداری کرده است در حالیکه می توانست براحتی بقیه اسامی را هم فرضی انتخاب کرده و داستان یک مربی بلند پرواز و قاعده مند را روایت کند که در بزنگاهی تاریخی پشتش خالی شده و هیچ کس حاضر نیست به پایش بایستد و برای موفقیتش کاری بکند و او در کوچه پس کوچهها دنبال بازیکن می گردد. مشابه کاری که ناصر حجازی در بنگلادش کرد. هر چند که این تیم ملی هم خیلی ارتباطی به کوچه پس کوچه ها نداشت و تمام بازیکنان در تیم های حاضر در لیگ قدس و باشگاههای تهران و جام حذفی بازی می کردند و حتی جواد زرینچه سرباز که در تیم ژاندارمری از دسته سوم تهران بازی می کرد سال قبلش عضو تیم بوتان از دسته اول بود و این قابلیت ریسک بالای دهداری بود که اهمیت داشت و اینکه تیم ملی خالی از ستاره ها را با بازیکنان معمولی پر کند نه اینکه با دیدن بازیکنی که در کوچه تنگ و باریک با توپ دولایه پلاستیکی "یه ضرب" بازی می کند ذوق زده شده و بازوبند کاپیتانی به او بدهد.
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
به بهشت نمیروم اگر .....
✍#حمید_رستمی
بخش اول:
۱- چشم که باز کردیم خود را در سفرهای بزرگ، پهن شده از این سر اتاق تا آن سرش یافتیم مادر با ملاقهای در دست کنار دیگ سیاهی که از ساعتها پیش روی اجاق هیزمی تیمارداری اش میکرد نشسته و در شاهانهترین شکل ممکن، آبگوشت مرغی بار گذاشته و خانواده ۱۰ نفره همراه با سه چهار تا مهمان خوانده و ناخوانده را سیر میکرد. کاسههای چینی دست به دست میآمد و گوشتهایش بین آدم بزرگ ها و مهمانان پخش میشد و آخرش یک تکه بال مرغ با مقداری سیب زمینی و آبگوشت و لپه به ته سفره میرسید و ما با ولع تمام آن را داخل چشمانمان میتپاندیم و هیچ وقت هم به این فکر نمیکردیم که شاید آخر کار مادر خود الکی ملاقه را به ته دیگ بزند و بگوید من هم سیر خوردم شما خوش باشید. این حکایت تمام مادران آن دوره بود که پادشاهان بی تاج و تخت قلمرو خود بودند و با شعبده بازی خاص به راحتی میتوانستند یک مرغ لاغر مردنی را بین یک ایل آدم گرسنه از سر کار سخت و طاقت فرسا برگشته تقسیم کنند و کسی هم متعرض نشود و همه شاد و خندان سر سیر به بالین بگذارند. حالا وقتی خانه دو نفره اگر یکی دو تا هم مهمان دعوت کند به مدت یک هفته وضعیت جنگی در خانه اعلام میشود و اینکه چگونه و به چه شکل آبرومندانه این مهمانی را از سر بگذرانند. در حالی که آنها با دستان خالی و تنها به برکت سفرهای پر از نان میتوانستند هر وعده ده پانزده نفر را سیر کنند و خم به ابرو نیاورند. من اگر کارهای بودم سالها پیش شاید یک مدال افتخاری به گردن چنین پدران و مادرانی میآویختم! حیف که هیچ وقت کارهای نشدم!
۲- یکی دو سال بعد که پسر دایی ، همسری از #تهران ستانده و اکرم خانم را برای دیدن فامیل به شهرستان آورده بود شبی مهمانمان شدند و غذای خوشمزه جدیدی کشف کردیم برنج همان بود ولی خورشتی که مادر آن شب برایش سنگ تمام گذاشته بود ماش داشت و سبزی و گوشت قرمز! چنان در مذاقمان خوش آمد که خدا خدا میکردیم اکرم خانم دوباره بیاید و مهمان خانهمان شود و از آن "سبزی خورشت" یا "ماش خورشت" که بعدها فهمیدیم حتی میتوان اسمش را "قورمه سبزی" هم گذاشت بچشیم! دیگر خبری از اکرم خانم نشد ولی از روی غذاهای مانده یک روز ماه صیام پی بردیم که برای سحری "ماش خورشت" داشتهایم و از آن روز به بعد پای ثابت روزهداری شدیم و التماس به مادر که ما را هم برای سحری بیدار کن! شاید به خاطر اینکه تعداد سحری خورها کم بوده آنها ناپرهیزی کرده و گوشت قرمز بار گذاشته بودند ولی هرچه بود حالا با هزار جور بدبختی خودمان را بیدار نگه میداشتیم و به مادر اصرار که از آن پلوی خوشمزه و خورشت رویایی باز هم درست کن تا روزه امان کامل شود چرا که اکثر غذاهای رایج در آن روزگار، معمولاً از مشتقات شیر قابل دسترس به وفور بود که ما در بینشان با شیر برنج بیشتر حال میکردیم و سهم شام را نخورده و ذخیره میکردیم. چرا که شیر برنج سرد شده و قیماق رویش بسیار لذت بخشتر از شیر برنج داغ بود حتی اگر وسط بشقاب چاله کوچکی میکندند و قاشقی کره طبیعی میگذاشتند تا با حرارتش آب شود و طعم دیگرگونه به شیر برنج دهد. ما از این آپشن صرف نظر کرده و بشقاب را در غیاب یخچال جلوی پنجره میگذاشتیم تا تمام شب را بماند و فردا صبح که از خواب بیدار شدیم حسابی سفت شود و در حالی که سردیش دندانهایمان را قلقلک میداد با بیلچههایی در دست به جانش بیفتیم تا هم صبحانه امان باشد و هم شاممان!
۳ - دایی حبیب جوانترین دایی بود که همیشه هوای ما بچهها را داشت. گاهی ما را سوار تاکسی اش میکرد و در خیابانهای شهر میگرداند. شاید از دل چاک چاک مان خبر داشت که عاشق ماشین سواری هستیم و کلی بین هم سن و سالانمان کلاس میآییم که مثلاً یک ساعت سوار ماشین بودیم. این سواریها چنان لذتی داشت که شاید هفتهها تبدیل به بهترین خاطرات زندگی امان میشد و از دیدهها و شنیدههایمان در آن ساعات قصهها درست کرده و برای اطرافیان تعریف میکردیم.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
به بهشت نمیروم اگر .....
✍#حمید_رستمی
بخش اول:
۱- چشم که باز کردیم خود را در سفرهای بزرگ، پهن شده از این سر اتاق تا آن سرش یافتیم مادر با ملاقهای در دست کنار دیگ سیاهی که از ساعتها پیش روی اجاق هیزمی تیمارداری اش میکرد نشسته و در شاهانهترین شکل ممکن، آبگوشت مرغی بار گذاشته و خانواده ۱۰ نفره همراه با سه چهار تا مهمان خوانده و ناخوانده را سیر میکرد. کاسههای چینی دست به دست میآمد و گوشتهایش بین آدم بزرگ ها و مهمانان پخش میشد و آخرش یک تکه بال مرغ با مقداری سیب زمینی و آبگوشت و لپه به ته سفره میرسید و ما با ولع تمام آن را داخل چشمانمان میتپاندیم و هیچ وقت هم به این فکر نمیکردیم که شاید آخر کار مادر خود الکی ملاقه را به ته دیگ بزند و بگوید من هم سیر خوردم شما خوش باشید. این حکایت تمام مادران آن دوره بود که پادشاهان بی تاج و تخت قلمرو خود بودند و با شعبده بازی خاص به راحتی میتوانستند یک مرغ لاغر مردنی را بین یک ایل آدم گرسنه از سر کار سخت و طاقت فرسا برگشته تقسیم کنند و کسی هم متعرض نشود و همه شاد و خندان سر سیر به بالین بگذارند. حالا وقتی خانه دو نفره اگر یکی دو تا هم مهمان دعوت کند به مدت یک هفته وضعیت جنگی در خانه اعلام میشود و اینکه چگونه و به چه شکل آبرومندانه این مهمانی را از سر بگذرانند. در حالی که آنها با دستان خالی و تنها به برکت سفرهای پر از نان میتوانستند هر وعده ده پانزده نفر را سیر کنند و خم به ابرو نیاورند. من اگر کارهای بودم سالها پیش شاید یک مدال افتخاری به گردن چنین پدران و مادرانی میآویختم! حیف که هیچ وقت کارهای نشدم!
۲- یکی دو سال بعد که پسر دایی ، همسری از #تهران ستانده و اکرم خانم را برای دیدن فامیل به شهرستان آورده بود شبی مهمانمان شدند و غذای خوشمزه جدیدی کشف کردیم برنج همان بود ولی خورشتی که مادر آن شب برایش سنگ تمام گذاشته بود ماش داشت و سبزی و گوشت قرمز! چنان در مذاقمان خوش آمد که خدا خدا میکردیم اکرم خانم دوباره بیاید و مهمان خانهمان شود و از آن "سبزی خورشت" یا "ماش خورشت" که بعدها فهمیدیم حتی میتوان اسمش را "قورمه سبزی" هم گذاشت بچشیم! دیگر خبری از اکرم خانم نشد ولی از روی غذاهای مانده یک روز ماه صیام پی بردیم که برای سحری "ماش خورشت" داشتهایم و از آن روز به بعد پای ثابت روزهداری شدیم و التماس به مادر که ما را هم برای سحری بیدار کن! شاید به خاطر اینکه تعداد سحری خورها کم بوده آنها ناپرهیزی کرده و گوشت قرمز بار گذاشته بودند ولی هرچه بود حالا با هزار جور بدبختی خودمان را بیدار نگه میداشتیم و به مادر اصرار که از آن پلوی خوشمزه و خورشت رویایی باز هم درست کن تا روزه امان کامل شود چرا که اکثر غذاهای رایج در آن روزگار، معمولاً از مشتقات شیر قابل دسترس به وفور بود که ما در بینشان با شیر برنج بیشتر حال میکردیم و سهم شام را نخورده و ذخیره میکردیم. چرا که شیر برنج سرد شده و قیماق رویش بسیار لذت بخشتر از شیر برنج داغ بود حتی اگر وسط بشقاب چاله کوچکی میکندند و قاشقی کره طبیعی میگذاشتند تا با حرارتش آب شود و طعم دیگرگونه به شیر برنج دهد. ما از این آپشن صرف نظر کرده و بشقاب را در غیاب یخچال جلوی پنجره میگذاشتیم تا تمام شب را بماند و فردا صبح که از خواب بیدار شدیم حسابی سفت شود و در حالی که سردیش دندانهایمان را قلقلک میداد با بیلچههایی در دست به جانش بیفتیم تا هم صبحانه امان باشد و هم شاممان!
۳ - دایی حبیب جوانترین دایی بود که همیشه هوای ما بچهها را داشت. گاهی ما را سوار تاکسی اش میکرد و در خیابانهای شهر میگرداند. شاید از دل چاک چاک مان خبر داشت که عاشق ماشین سواری هستیم و کلی بین هم سن و سالانمان کلاس میآییم که مثلاً یک ساعت سوار ماشین بودیم. این سواریها چنان لذتی داشت که شاید هفتهها تبدیل به بهترین خاطرات زندگی امان میشد و از دیدهها و شنیدههایمان در آن ساعات قصهها درست کرده و برای اطرافیان تعریف میکردیم.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۰ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
طعم ایرانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
در یک عصر گرم تابستان که کنار دایی نشسته و حساب سوار و پیاده شدن مسافران درمانده گرمازده را داشتم دایی گفت: برویم عصرانه بخوریم! عصرانه در ادبیات ما نهایتاً ختم میشد به نان و ماست و در بهترین حالت گوجه و خیاری! اما دایی تاکسی را در مقابل یک کبابی پارک کرد و در نیمکت چوبی مستقر در پیاده روی مقابل کبابی نشستیم و سفارشات را داد. برای من یک سیخ کوبیده سفارش داده بود تا آن روز کباب کوبیده نخورده بودم تا آماده شدنش معدهام هزاران سوال بی جواب از مذاقم پرسید و دهانم بسته ماند برای جواب، چرا که تا خواست باز شود آب از لب و لوچه سرازیر شد و بوی مدهوش کننده کبابهای روی اجاق! نه دست صبر بود که در آستین عقل برم و بگویم خودت را کنترل کن پسر و نه پای عقل که در دامن قرار کشم و مثل آدمهای متشخص بنشینم و منتظر آماده شدن سفارش شوم هرچه بود بالاخره لحظه وصال رسید. از آنچه فکر میکردم خیلی لذیذتر بود یک طعم خاص گمشده در مذاق! مذاقی که بر بوی پسته آمده و به شکر اوفتاده بود. کوبیدهای که مرا کوبید و از نو ساخت و به خاطر همین یک لطف تا عمر دارم مدیون دایی شدم و دیگر هیچ وقت آن کباب کوبیدهای که آن روز خوردم را نتوانستم دوباره بیابم تا اینکه بعدترها آنقدر اضافات گوشت زدند تنگ کوبیده که کلا از صرافتش افتادم و به همان کبابهای چنجه قناعت کردم!
۴ - در عنفوان جوانی که دانشجویی در #تبریز بودم غذای سلطنتی ام "کباب بناب" بود که گوشت را به جای چرخ کردن با ساطور آنقدر میکوبیدند تا به شکل کباب کوبیده درآید و آن را به سیخ بکشند و در کنارش نان سنگک داغی که همان جا طبخ میشد با مقادیر زیادی پیاز رنده شده کنار هم بچینند و غذای چرب و چیلی پروپیمانی بشود. اما من در کنارش غذای دیگری کشف کردم به اسم کباب تابهای که در تنورهای سنگک جاگذاری شده و روی سنگهای آتشین پخت میشد و طعم منحصر به فرد مییافت. این چنین بود که تا ۳۰ سال بعد هم هرگاه گذارم به تبریز میافتاد یکسره به چهارراه شهناز رفته و پرسی از آن کباب تابهای که دیگر کم کم نسلشان در خیلی از کبابیها ورافتاده بود سفارش دهم و شکمی از عزا در بیاورم و شاید به دلیل همین خاطرات خوش بود که روزی در شهر #سراب که به اتفاق دوستان در یک کبابی برای صرف ناهار جمع شده بودیم هوس کباب تابهای کردم و با ناامیدی پرسیدم کباب تابهای دارید؟ با قدرت تمام گفتند: بله! نیم ساعتی منتظر ماندم سفارش همه بچهها آمد و خوردند و به ریشمان خندیدند و خبری از سفارش ما نشد تا اینکه بعد از نزدیک سه ربع دیدم که گارسون با تابه بزرگی در دست که دو تا کباب کوبیده کوچولو تهش پیدا بود وارد شد. گفتم: منظور شما از کباب تابهای این هست؟ گفتند : بعله دیگه ! این کبابش و این هم تابه اش! بعد از گذشت ۱۰ سال از آن روز، هنوز هم با شنیدن اسم کباب تابهای کلی با دوستان میخندیم!
۵- اما همه اینها یک طرف و چلو شیشلیک های حاج مختار در ارم نو اردبیل یک طرف! دیسی پر از برنج ایرانی با عطر و بوی خاص و با کره طبیعی مکفی در کنارش و یک سیخ شیشلیک با گوشت گوساله یا گوسفند همراه با پیاز و دوغ طبیعی محلی چنان است که آدم یاد بهشت میافتد و از این متعجب که مگر ممکن است غذای لذیذتر از این در دنیا پیدا شود و آدم هفتهای سه بار خورده و باز هم دلش هوس سبزه و صحرای ارم کند و شیشلیک حاج مختار که با نازلترین قیمت روزی هزار نفر آدم را میزبانی میکند!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
طعم ایرانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
در یک عصر گرم تابستان که کنار دایی نشسته و حساب سوار و پیاده شدن مسافران درمانده گرمازده را داشتم دایی گفت: برویم عصرانه بخوریم! عصرانه در ادبیات ما نهایتاً ختم میشد به نان و ماست و در بهترین حالت گوجه و خیاری! اما دایی تاکسی را در مقابل یک کبابی پارک کرد و در نیمکت چوبی مستقر در پیاده روی مقابل کبابی نشستیم و سفارشات را داد. برای من یک سیخ کوبیده سفارش داده بود تا آن روز کباب کوبیده نخورده بودم تا آماده شدنش معدهام هزاران سوال بی جواب از مذاقم پرسید و دهانم بسته ماند برای جواب، چرا که تا خواست باز شود آب از لب و لوچه سرازیر شد و بوی مدهوش کننده کبابهای روی اجاق! نه دست صبر بود که در آستین عقل برم و بگویم خودت را کنترل کن پسر و نه پای عقل که در دامن قرار کشم و مثل آدمهای متشخص بنشینم و منتظر آماده شدن سفارش شوم هرچه بود بالاخره لحظه وصال رسید. از آنچه فکر میکردم خیلی لذیذتر بود یک طعم خاص گمشده در مذاق! مذاقی که بر بوی پسته آمده و به شکر اوفتاده بود. کوبیدهای که مرا کوبید و از نو ساخت و به خاطر همین یک لطف تا عمر دارم مدیون دایی شدم و دیگر هیچ وقت آن کباب کوبیدهای که آن روز خوردم را نتوانستم دوباره بیابم تا اینکه بعدترها آنقدر اضافات گوشت زدند تنگ کوبیده که کلا از صرافتش افتادم و به همان کبابهای چنجه قناعت کردم!
۴ - در عنفوان جوانی که دانشجویی در #تبریز بودم غذای سلطنتی ام "کباب بناب" بود که گوشت را به جای چرخ کردن با ساطور آنقدر میکوبیدند تا به شکل کباب کوبیده درآید و آن را به سیخ بکشند و در کنارش نان سنگک داغی که همان جا طبخ میشد با مقادیر زیادی پیاز رنده شده کنار هم بچینند و غذای چرب و چیلی پروپیمانی بشود. اما من در کنارش غذای دیگری کشف کردم به اسم کباب تابهای که در تنورهای سنگک جاگذاری شده و روی سنگهای آتشین پخت میشد و طعم منحصر به فرد مییافت. این چنین بود که تا ۳۰ سال بعد هم هرگاه گذارم به تبریز میافتاد یکسره به چهارراه شهناز رفته و پرسی از آن کباب تابهای که دیگر کم کم نسلشان در خیلی از کبابیها ورافتاده بود سفارش دهم و شکمی از عزا در بیاورم و شاید به دلیل همین خاطرات خوش بود که روزی در شهر #سراب که به اتفاق دوستان در یک کبابی برای صرف ناهار جمع شده بودیم هوس کباب تابهای کردم و با ناامیدی پرسیدم کباب تابهای دارید؟ با قدرت تمام گفتند: بله! نیم ساعتی منتظر ماندم سفارش همه بچهها آمد و خوردند و به ریشمان خندیدند و خبری از سفارش ما نشد تا اینکه بعد از نزدیک سه ربع دیدم که گارسون با تابه بزرگی در دست که دو تا کباب کوبیده کوچولو تهش پیدا بود وارد شد. گفتم: منظور شما از کباب تابهای این هست؟ گفتند : بعله دیگه ! این کبابش و این هم تابه اش! بعد از گذشت ۱۰ سال از آن روز، هنوز هم با شنیدن اسم کباب تابهای کلی با دوستان میخندیم!
۵- اما همه اینها یک طرف و چلو شیشلیک های حاج مختار در ارم نو اردبیل یک طرف! دیسی پر از برنج ایرانی با عطر و بوی خاص و با کره طبیعی مکفی در کنارش و یک سیخ شیشلیک با گوشت گوساله یا گوسفند همراه با پیاز و دوغ طبیعی محلی چنان است که آدم یاد بهشت میافتد و از این متعجب که مگر ممکن است غذای لذیذتر از این در دنیا پیدا شود و آدم هفتهای سه بار خورده و باز هم دلش هوس سبزه و صحرای ارم کند و شیشلیک حاج مختار که با نازلترین قیمت روزی هزار نفر آدم را میزبانی میکند!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
کوچههای شهر پر نامرده!
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱ - #همایون_شجریان را خیلی پیش تر از آنکه با آن استوری و پست اینستاگرامی شتاب زده سحرگاهی یک اردیبهشت دل انگیز بشناسیم با تنبک نوازی جوانی نوسبیل به همراه پدرش خسروی آواز ایران و کمانچه سوزناک #هابیل_علی_اف به یاد میآوریم که تصنیف مرغ سحر را در تالار وحدت تهران اجرا میکنند و پدر از بلبل پر بستهای می گوید که آرزو دارد روزی از کنج قفس درآمده و نغمه آزادی سر دهد. هنوز مانده بود به زمانی که او همراه با صدای تنبک گاهی به خود اجازه دهد که طبعی هم بیازماید و در کنار صدای پدر زمزمهای بکند و نشان دهد که صدای موروثی به او هم منتقل شده ! او آرام آرام از زیر صدای پدر درآمد، تشخصی به هم زد، از نه بسته ام به کس دل و نه بسته کس به من دل و "چو تخته پاره بر موج ، رها رها من" بگوید و راه خود در میان دریایی از صداهای نامرغوب و خالتوری بازاری باز کند و خود را به نسل جوان بشناساند و هرچه سنش بالاتر رود صدایش به صدای استاد نزدیکتر تا آن حد که گاهی حتی توان تشخیص از کف شنونده برباید و در ادامه تلفیقی از موسیقی پاپ و سنتی ارائه کردن! همه اینها شمایل هنری "همایون" را شکل میداد تا او با غور در اشعار معاصر به گزینی کند و در ترانه خوانی برود سمت شاعرانی گران سنگ چون #سیمین_بهبهانی ، #حسین_منزوی و.... از آمدن پاییز پی نامردی و پر شدن کوچههای شهر از نامرد بخواند و از دورانی که برخی سر کارند و برخی سرِ دار! او در سالهای اخیر تمام تلاشش را برای ارائه کارهای درجه یک به مخاطبان در شکل و شمایلهای مختلف از کنسرت تا کنسرت - نمایش و تیتراژهای سینمایی و سریال به کار بست و سعی کرد که چندان وارد حاشیههای سیاسی و اجتماعی نشده و در سکوت کار خود پیش برد. درست برخلاف پدر که همواره سعی میکرد در بطن حوادث باشد و نظراتش را عریان بیان کند!
۲- #سحر_دولتشاهی هم پلههای ترقی را یکی یکی بالا آمد و از یک نقش فرعی در فیلم چهارشنبه سوری ( #اصغر_فرهادی ) تبدیل به یکی از پرکارترین بازیگران زن سینمای ایران شد و در فیلم اخیرش "نبودنت" به یک بلوغ کامل در بازیگری رسید که حتی در سریال افعی تهران ( #سامان_مقدم ) هم آن را کامل میتوان حس کرد و صحنههای مشترکش با #پیمان_معادی تبدیل به سوژه هر هفته فضای مجازی برای وایرال شده است .دولتشاهی انرژی خاصی که از خود به صحنههای فیلم اضافه میکند ناخودآگاه آن صحنهها را از نظر کیفی در ذهن مخاطب بالاتر برده و کفه ترازو را به نفع خود سنگینتر میکند. حضور کوتاهش در فیلم آتابای ( #نیکی_کریمی ) و صحنههای رمانتیکش با هادی حجازی فر گویای همین نکته است که با کمترین دیالوگ و فقط با نگاههای خسته و مستاصل اتمسفر فیلم را به نفع خود تغییر داده و مخاطب را درگیر میکند و در آن صبح پایانی که بیخبر رفته ، آتابای آنچنان حیران و سرگردان به این سو و آن سو سرک میکشد و جای خالی اش حتی برای مخاطب عادی هم احساس میشود چرا که او در صحنه ماقبل پایانی و در آن شب مهتابی در پشت بام ، دور از چشم اغیار چنان روی قهرمان فیلم تاثیر گذاشته بود که نمیشد به این سادگی از زیر بار سنگینش بیرون آمد. دولتشاهی بازیگر موقر سینمای ایران شاید به زعم برخی دوستان هنوز آن شاه نقش کارنامهاش را بازی نکرده باشد اما حتی حضورهای کوتاهش در فیلمی مثل طلا و مس هم غیر قابل چشم پوشی است و البته نقشهای مفصلش در عرق سرد و وارونگی ( #بهنام_بهزادی ) نشان میدهد که به راحتی توان به دوش کشیدن کل بار عاطفی یک فیلم را داراست!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
کوچههای شهر پر نامرده!
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱ - #همایون_شجریان را خیلی پیش تر از آنکه با آن استوری و پست اینستاگرامی شتاب زده سحرگاهی یک اردیبهشت دل انگیز بشناسیم با تنبک نوازی جوانی نوسبیل به همراه پدرش خسروی آواز ایران و کمانچه سوزناک #هابیل_علی_اف به یاد میآوریم که تصنیف مرغ سحر را در تالار وحدت تهران اجرا میکنند و پدر از بلبل پر بستهای می گوید که آرزو دارد روزی از کنج قفس درآمده و نغمه آزادی سر دهد. هنوز مانده بود به زمانی که او همراه با صدای تنبک گاهی به خود اجازه دهد که طبعی هم بیازماید و در کنار صدای پدر زمزمهای بکند و نشان دهد که صدای موروثی به او هم منتقل شده ! او آرام آرام از زیر صدای پدر درآمد، تشخصی به هم زد، از نه بسته ام به کس دل و نه بسته کس به من دل و "چو تخته پاره بر موج ، رها رها من" بگوید و راه خود در میان دریایی از صداهای نامرغوب و خالتوری بازاری باز کند و خود را به نسل جوان بشناساند و هرچه سنش بالاتر رود صدایش به صدای استاد نزدیکتر تا آن حد که گاهی حتی توان تشخیص از کف شنونده برباید و در ادامه تلفیقی از موسیقی پاپ و سنتی ارائه کردن! همه اینها شمایل هنری "همایون" را شکل میداد تا او با غور در اشعار معاصر به گزینی کند و در ترانه خوانی برود سمت شاعرانی گران سنگ چون #سیمین_بهبهانی ، #حسین_منزوی و.... از آمدن پاییز پی نامردی و پر شدن کوچههای شهر از نامرد بخواند و از دورانی که برخی سر کارند و برخی سرِ دار! او در سالهای اخیر تمام تلاشش را برای ارائه کارهای درجه یک به مخاطبان در شکل و شمایلهای مختلف از کنسرت تا کنسرت - نمایش و تیتراژهای سینمایی و سریال به کار بست و سعی کرد که چندان وارد حاشیههای سیاسی و اجتماعی نشده و در سکوت کار خود پیش برد. درست برخلاف پدر که همواره سعی میکرد در بطن حوادث باشد و نظراتش را عریان بیان کند!
۲- #سحر_دولتشاهی هم پلههای ترقی را یکی یکی بالا آمد و از یک نقش فرعی در فیلم چهارشنبه سوری ( #اصغر_فرهادی ) تبدیل به یکی از پرکارترین بازیگران زن سینمای ایران شد و در فیلم اخیرش "نبودنت" به یک بلوغ کامل در بازیگری رسید که حتی در سریال افعی تهران ( #سامان_مقدم ) هم آن را کامل میتوان حس کرد و صحنههای مشترکش با #پیمان_معادی تبدیل به سوژه هر هفته فضای مجازی برای وایرال شده است .دولتشاهی انرژی خاصی که از خود به صحنههای فیلم اضافه میکند ناخودآگاه آن صحنهها را از نظر کیفی در ذهن مخاطب بالاتر برده و کفه ترازو را به نفع خود سنگینتر میکند. حضور کوتاهش در فیلم آتابای ( #نیکی_کریمی ) و صحنههای رمانتیکش با هادی حجازی فر گویای همین نکته است که با کمترین دیالوگ و فقط با نگاههای خسته و مستاصل اتمسفر فیلم را به نفع خود تغییر داده و مخاطب را درگیر میکند و در آن صبح پایانی که بیخبر رفته ، آتابای آنچنان حیران و سرگردان به این سو و آن سو سرک میکشد و جای خالی اش حتی برای مخاطب عادی هم احساس میشود چرا که او در صحنه ماقبل پایانی و در آن شب مهتابی در پشت بام ، دور از چشم اغیار چنان روی قهرمان فیلم تاثیر گذاشته بود که نمیشد به این سادگی از زیر بار سنگینش بیرون آمد. دولتشاهی بازیگر موقر سینمای ایران شاید به زعم برخی دوستان هنوز آن شاه نقش کارنامهاش را بازی نکرده باشد اما حتی حضورهای کوتاهش در فیلمی مثل طلا و مس هم غیر قابل چشم پوشی است و البته نقشهای مفصلش در عرق سرد و وارونگی ( #بهنام_بهزادی ) نشان میدهد که به راحتی توان به دوش کشیدن کل بار عاطفی یک فیلم را داراست!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۷ اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۳
پس از این زاری مکن...
#حمید_رستمی
بخش دوم
۳- شب یلدا ( #کیومرث_پوراحمد ) با خداحافظی دردناک حامد با زن و دخترش در فرودگاه آغاز میشود. زنی که در لحظات آخر وداع، شرمسار از اتفاقاتی که در آینده رخ خواهد داد دچار نوعی عذاب وجدان مقطعی شده و حامد که تمام مسیر، از فرودگاه تا خانه را اشک میریزد و رانندگی میکند و در خیابانهای خلوت تهران ترانه ماندگار #ویگن را از ضبط ماشین گوش میکند و در خود میشکند : پس از این زاری مکن، هوس یاری مکن، دل دیوانه .....دل دیوانه! اما او هنوز به آستانه فروپاشی نرسیده! امیدوار است و منتظر! چشم انتظار صدای زنگ تلفنی که یکی از آن سوی خط بگوید : دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم و برمیگردم یا منتظرتم تو بیا ! روزها و شبها از پی هم میگذرند و اتفاقات بد یکی یکی پشت سر هم قطار میشوند تا اینکه بشنود : "مصلحتی است!" حالا دیگر حامد چیزی برای از دست دادن ندارد و حتی دلداریهای مادرانه که "زنت از ایران نرفته از این خانه رفته!" و اینکه هر اتفاقی یک روزه شکل نمیگیرد حتماً یک "قبلاً " داشته و قبلتر و قبلتر و اینجاست که حامد به مکاشفه در گذشتهاش برمیگردد فیلمهای قدیمی را چند باره میبیند نگاههای خسته و نگران و پر استرس زنش را با دقت زیر ذره بین میبرد. شعرهایی که میخواند ، اشکهایی که میریزد، خندههایی که میکند، یعنی همه آنها دروغ بود؟ الکی بود؟ اینجاست که خانم فردوسی به دادش میرسد و راه را نشان میدهد. اینکه دردهایت را برای خودت نگه دار آنها را با دیگران به اشتراک نگذار! برای خود سرمایهای کن تا قویتر شوی!
۴- گاهی رفتن ها نه از روی هوس است نه عطش ! فقط راهی است که باید پیموده شود تا از آن جهنم درهای که در آن گیر افتادهای بگریزی! حالا همسفر هر که باشد خیلی در حالت تفاوت ندارد! فقط کسی که رنج بیکسی ات را در تو کمتر کند و گاهی بتوانی به شانهاش تکیه بزنی! هانیه در سنتوری ( #داریوش_مهرجویی ) رفتن اش این شکلی ست. او حالا اگر حتی عاشق علی هم نباشد ولی هنوز ته دلش دوستش دارد و دلش به حالش میسوزد. آنجا که رو به محبوب امروزش از علی آن روزها میگوید که کل تهران از خانی آباد تا تجریش نامش را صدا میزدند و با آهنگهایش حسابی خوش بودند اینکه آن قدر زدند توی سرش تا سری بالا نگیرد و مجوز کنسرت و آلبوم ندادند و رفته رفته منزویش کردند تا پناهنده افیون شود و آن روزهای رویایی را در دنیای خاص نشئگی جستجو کند. هانیه حالا هم با دیدن علی دلش میلرزد و قدمهایش سست میشود . هرچند که از راه برنمیگردد ولی آنقدر ذاتش نیکوست و زنانگی دارد که گوشی طرف را بگیرد و شماره پدر علی را پیدا کند و خواهش کند که علی را به حال خود نگذارد. آدرسش را میدهد و در خود میشکند. این سرنوشتی نبود که خود خواسته رقم زده باشیم هرچه هست جوری جبر زمان و مکان است! چرا که همه جا خانم فردوسیها در دسترس نیستند که قوت قلب داده و شما را با استعدادهای خودتان آشتی دهند!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
پس از این زاری مکن...
#حمید_رستمی
بخش دوم
۳- شب یلدا ( #کیومرث_پوراحمد ) با خداحافظی دردناک حامد با زن و دخترش در فرودگاه آغاز میشود. زنی که در لحظات آخر وداع، شرمسار از اتفاقاتی که در آینده رخ خواهد داد دچار نوعی عذاب وجدان مقطعی شده و حامد که تمام مسیر، از فرودگاه تا خانه را اشک میریزد و رانندگی میکند و در خیابانهای خلوت تهران ترانه ماندگار #ویگن را از ضبط ماشین گوش میکند و در خود میشکند : پس از این زاری مکن، هوس یاری مکن، دل دیوانه .....دل دیوانه! اما او هنوز به آستانه فروپاشی نرسیده! امیدوار است و منتظر! چشم انتظار صدای زنگ تلفنی که یکی از آن سوی خط بگوید : دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم و برمیگردم یا منتظرتم تو بیا ! روزها و شبها از پی هم میگذرند و اتفاقات بد یکی یکی پشت سر هم قطار میشوند تا اینکه بشنود : "مصلحتی است!" حالا دیگر حامد چیزی برای از دست دادن ندارد و حتی دلداریهای مادرانه که "زنت از ایران نرفته از این خانه رفته!" و اینکه هر اتفاقی یک روزه شکل نمیگیرد حتماً یک "قبلاً " داشته و قبلتر و قبلتر و اینجاست که حامد به مکاشفه در گذشتهاش برمیگردد فیلمهای قدیمی را چند باره میبیند نگاههای خسته و نگران و پر استرس زنش را با دقت زیر ذره بین میبرد. شعرهایی که میخواند ، اشکهایی که میریزد، خندههایی که میکند، یعنی همه آنها دروغ بود؟ الکی بود؟ اینجاست که خانم فردوسی به دادش میرسد و راه را نشان میدهد. اینکه دردهایت را برای خودت نگه دار آنها را با دیگران به اشتراک نگذار! برای خود سرمایهای کن تا قویتر شوی!
۴- گاهی رفتن ها نه از روی هوس است نه عطش ! فقط راهی است که باید پیموده شود تا از آن جهنم درهای که در آن گیر افتادهای بگریزی! حالا همسفر هر که باشد خیلی در حالت تفاوت ندارد! فقط کسی که رنج بیکسی ات را در تو کمتر کند و گاهی بتوانی به شانهاش تکیه بزنی! هانیه در سنتوری ( #داریوش_مهرجویی ) رفتن اش این شکلی ست. او حالا اگر حتی عاشق علی هم نباشد ولی هنوز ته دلش دوستش دارد و دلش به حالش میسوزد. آنجا که رو به محبوب امروزش از علی آن روزها میگوید که کل تهران از خانی آباد تا تجریش نامش را صدا میزدند و با آهنگهایش حسابی خوش بودند اینکه آن قدر زدند توی سرش تا سری بالا نگیرد و مجوز کنسرت و آلبوم ندادند و رفته رفته منزویش کردند تا پناهنده افیون شود و آن روزهای رویایی را در دنیای خاص نشئگی جستجو کند. هانیه حالا هم با دیدن علی دلش میلرزد و قدمهایش سست میشود . هرچند که از راه برنمیگردد ولی آنقدر ذاتش نیکوست و زنانگی دارد که گوشی طرف را بگیرد و شماره پدر علی را پیدا کند و خواهش کند که علی را به حال خود نگذارد. آدرسش را میدهد و در خود میشکند. این سرنوشتی نبود که خود خواسته رقم زده باشیم هرچه هست جوری جبر زمان و مکان است! چرا که همه جا خانم فردوسیها در دسترس نیستند که قوت قلب داده و شما را با استعدادهای خودتان آشتی دهند!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع: روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۳ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
تا آخرین نفس
✍ #حمید_رستمی
بخش اول:
۱- نخستین رقابت نزدیک برای قهرمانی را در زمستان سرد و برفی سال ۷۰ با گوشت و پوست و استخوان تجربه کردم تا جایی که سوز سرما از پشت صفحه تلویزیون سیاه و سفید هم به تن هواداران میخورد و ۱۱۵ هزار تماشاگر دربی، باید از ساعتها قبل روی سکوها میلرزیدند تا جام قهرمانی بیقواره ای به عنوان آخرین جام رقابتهای باشگاههای تهران که با حضور #استقلال و #پرسپولیس برگزار می شد و در آن زمان هنوز معتبرترین مسابقات ایران بود، تقدیم یکی از دو تیم سوگلی پایتخت شود که مسابقه آخر حکم فینال را برایشان داشت. مسابقات ۱۶ تیمی که در آن دربی از هفتههای نخست به تعویق افتاده و به آخرین مسابقه تبعید شده بود، با این امید که تا آن روز تکلیف قهرمان مشخص شود و مسابقهای تشریفاتی را در پیش داشته باشیم اما همه چیز دست به دست هم داد تا دو تیم ۲۴ و ۲۳ امتیازی به مصاف هم بروند تا تکلیف جام مشخص شود استقلال با یک تساوی هم قهرمان میشد ولی پرسپولیس برای قهرمانی باید حتماً رقیب سنتی را میبرد. بازی با گزارش توامان #کیومرث_صالح_نیا و #جهانگیر_کوثری و قضاوت محسن زمانی آغاز شد. در حالی که قبل از آن دو مسابقه روی چمن زرد ورزشگاه آزادی برگزار شده بود، یکی فینال جام باشگاههای تهران در رده جوانان و دیگری فینال جام حذفی تهران! مسابقه سوم با بارش ریز برف بر زمینی یخ زده شروع شد در حالی که پرسپولیس با ۵ قهرمانی پیاپی در دورههای پیشین، از نظر روحی وضعیت بهتری در دربی داشت اما ترکیب تیمی اش چندان چنگی به دل نمیزد و بیشتر روی نبوغ گلزنی #فرشاد_پیوس و بازی خوانی علی پروین بر روی نیمکت حساب کرده بودند اما از آن سو استقلال با منصور پورحیدری بر روی نیمکت ستارههای زیادی در ترکیب داشت که مهمترینشان #احمدرضا_عابدزاده در درون دروازه ، شاهین بیانی به عنوان کاپیتان، مهدی فنونیزاده و شاهرخ بیانی در میانه میدان و #صمد_مرفاوی در نوک پیشانی حمله! هر چه قدر هوا سرد بود بازی سردتر جلوه می کرد و انگار هر دو تیم برای نباختن آمده بودند و استفاده از فرصتها بادآورده جریان بازی! البته این امر شاید خواستههای آبی پوشان را برآورده میکرد و با تک امتیاز هم نوار قهرمانیهای پیاپی قرمزها را پاره میکردند ولی از آن سو عاشوری و شیرمحمدی در میانه میدان زور چندانی برای چربش به رقیب نداشتند و توپ در میانه میدان لگد میخورد و گاه وقتی هم دروازهبانان خودی نشان میدادند. هرچه بود این بچههای پورحیدری بودند که روند درخشان آن روزها را حفظ کرده و بعد از کسب جام قهرمانی باشگاههای ایران و آسیا آخرین جام باشگاههای تهران را هم به کلکسیون افتخارات خود اضافه کردند.
۲- در بهار سال ۱۳۸۱ استقلال که بیشترین امید را برای کسب همزمان جام باشگاههای آسیا و ایران داشت به یکباره با یک باران سیل آسا به چنان روزی افتاد که در کمتر از دو ماه هر دو را از دست داد و شیرازه تیمیاش از هم پاشید و مهر پایانی بر حضور #منصور_پورحیدری در استقلال به عنوان مربی زد. در حالی که با میزبانی ورزشگاه آزادی برای مرحله نیمه نهایی و فینال جام باشگاههای آسیا همه چیز آماده تکرار قهرمانی در قاره بود و گرفتن انتقام سه سال پیش و ناکامی در فینال برابر جوبیلیو ایواتا باران سیلآسا در هنگام برگزاری مسابقه نیمه نهایی با آنیانگ کره جنوبی تمام برنامهریزیها مربیان و بازیکنان را به هم زد تا آرزوهای این تیم با تمام شایستگیهایش در استخر آزادی غرق شود و حتی پنالتی #محمد_نوازی هم راهی به دروازه حریف پیدا نکند و سینه آسمان را بشکافد. این قضیه چنان روحیه تیمی را پایین آورد که در ادامه مسابقات نخستین دوره لیگ برتر نتوانند قامت راست کنند و در حالی که تیم پرستاره استقلال به راحتی میتوانست جام را از هفتهها قبل به هوادارانش هدیه دهد تا روز آخر مسابقات آن را کش داد تا پرسپولیس با #علی_پروین و یک سری بازیکنان متوسط آرام آرام خود را بالا بکشد و در روز آخر تبدیل شود به رقیبی جدی که البته شانس اندکی برای قهرمانی داشت.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
تا آخرین نفس
✍ #حمید_رستمی
بخش اول:
۱- نخستین رقابت نزدیک برای قهرمانی را در زمستان سرد و برفی سال ۷۰ با گوشت و پوست و استخوان تجربه کردم تا جایی که سوز سرما از پشت صفحه تلویزیون سیاه و سفید هم به تن هواداران میخورد و ۱۱۵ هزار تماشاگر دربی، باید از ساعتها قبل روی سکوها میلرزیدند تا جام قهرمانی بیقواره ای به عنوان آخرین جام رقابتهای باشگاههای تهران که با حضور #استقلال و #پرسپولیس برگزار می شد و در آن زمان هنوز معتبرترین مسابقات ایران بود، تقدیم یکی از دو تیم سوگلی پایتخت شود که مسابقه آخر حکم فینال را برایشان داشت. مسابقات ۱۶ تیمی که در آن دربی از هفتههای نخست به تعویق افتاده و به آخرین مسابقه تبعید شده بود، با این امید که تا آن روز تکلیف قهرمان مشخص شود و مسابقهای تشریفاتی را در پیش داشته باشیم اما همه چیز دست به دست هم داد تا دو تیم ۲۴ و ۲۳ امتیازی به مصاف هم بروند تا تکلیف جام مشخص شود استقلال با یک تساوی هم قهرمان میشد ولی پرسپولیس برای قهرمانی باید حتماً رقیب سنتی را میبرد. بازی با گزارش توامان #کیومرث_صالح_نیا و #جهانگیر_کوثری و قضاوت محسن زمانی آغاز شد. در حالی که قبل از آن دو مسابقه روی چمن زرد ورزشگاه آزادی برگزار شده بود، یکی فینال جام باشگاههای تهران در رده جوانان و دیگری فینال جام حذفی تهران! مسابقه سوم با بارش ریز برف بر زمینی یخ زده شروع شد در حالی که پرسپولیس با ۵ قهرمانی پیاپی در دورههای پیشین، از نظر روحی وضعیت بهتری در دربی داشت اما ترکیب تیمی اش چندان چنگی به دل نمیزد و بیشتر روی نبوغ گلزنی #فرشاد_پیوس و بازی خوانی علی پروین بر روی نیمکت حساب کرده بودند اما از آن سو استقلال با منصور پورحیدری بر روی نیمکت ستارههای زیادی در ترکیب داشت که مهمترینشان #احمدرضا_عابدزاده در درون دروازه ، شاهین بیانی به عنوان کاپیتان، مهدی فنونیزاده و شاهرخ بیانی در میانه میدان و #صمد_مرفاوی در نوک پیشانی حمله! هر چه قدر هوا سرد بود بازی سردتر جلوه می کرد و انگار هر دو تیم برای نباختن آمده بودند و استفاده از فرصتها بادآورده جریان بازی! البته این امر شاید خواستههای آبی پوشان را برآورده میکرد و با تک امتیاز هم نوار قهرمانیهای پیاپی قرمزها را پاره میکردند ولی از آن سو عاشوری و شیرمحمدی در میانه میدان زور چندانی برای چربش به رقیب نداشتند و توپ در میانه میدان لگد میخورد و گاه وقتی هم دروازهبانان خودی نشان میدادند. هرچه بود این بچههای پورحیدری بودند که روند درخشان آن روزها را حفظ کرده و بعد از کسب جام قهرمانی باشگاههای ایران و آسیا آخرین جام باشگاههای تهران را هم به کلکسیون افتخارات خود اضافه کردند.
۲- در بهار سال ۱۳۸۱ استقلال که بیشترین امید را برای کسب همزمان جام باشگاههای آسیا و ایران داشت به یکباره با یک باران سیل آسا به چنان روزی افتاد که در کمتر از دو ماه هر دو را از دست داد و شیرازه تیمیاش از هم پاشید و مهر پایانی بر حضور #منصور_پورحیدری در استقلال به عنوان مربی زد. در حالی که با میزبانی ورزشگاه آزادی برای مرحله نیمه نهایی و فینال جام باشگاههای آسیا همه چیز آماده تکرار قهرمانی در قاره بود و گرفتن انتقام سه سال پیش و ناکامی در فینال برابر جوبیلیو ایواتا باران سیلآسا در هنگام برگزاری مسابقه نیمه نهایی با آنیانگ کره جنوبی تمام برنامهریزیها مربیان و بازیکنان را به هم زد تا آرزوهای این تیم با تمام شایستگیهایش در استخر آزادی غرق شود و حتی پنالتی #محمد_نوازی هم راهی به دروازه حریف پیدا نکند و سینه آسمان را بشکافد. این قضیه چنان روحیه تیمی را پایین آورد که در ادامه مسابقات نخستین دوره لیگ برتر نتوانند قامت راست کنند و در حالی که تیم پرستاره استقلال به راحتی میتوانست جام را از هفتهها قبل به هوادارانش هدیه دهد تا روز آخر مسابقات آن را کش داد تا پرسپولیس با #علی_پروین و یک سری بازیکنان متوسط آرام آرام خود را بالا بکشد و در روز آخر تبدیل شود به رقیبی جدی که البته شانس اندکی برای قهرمانی داشت.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۳ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
تا آخرین نفس
#حمید_رستمی
بخش دوم:
بازی با ملوان در روز آخر در انزلی و برد احتمالی میتوانست تمام کننده مشکلات و حاشیههای پیرامون تیم باشد و حتی یک تساوی هم پیام آور شادی برای اردوی آبی ها بود و در آن سو سرخ پوشان در ورزشگاه آزادی مقابل فجر سپاسی صف آرایی میکردند و در صورت برد چشم به یک معجزه داشتند ولی کمتر کسی میتوانست حدس بزند که استقلال از انزلی با دستان خالی برگردد اما هرچه بود معجزه رخ داد و استقلالی ها هر چه زدند به در بسته خورد تا بازی با تک گل ملوانی ها به سودشان خاتمه پیدا کند و هواداران آبی در حالی که تا روز آخر جام در مشتشان بود ماتم بگیرند و پرسپولیسی ها ناباورانه تا چند ساعت بعد از قهرمانی هم جام اهدایی از سوی رقبا را باور نکنند.
۳- نام #فابیو_کاپلو در مسابقات باشگاهی همواره با جام گره خورده بود و در دو دوره حضورش در #رئال_مادرید هم این عادت را حفظ کرد و در هر دو دوره جام را به خانه آورد. در حالی که در سری دوم حضور چالش برانگیزی را تجربه کرد و به دلیل سبک بازی دفاعی اش موجبات نارضایتی هواداران را پدید آورده بود اما اعتقاد داشت که نتیجه گرفتن مهمتر از زیبا بازی کردن است به خصوص برای رئال مادرید که در آن برهه ۴ سال تمام هیچ جامی نبرده بود. او که ابتدا با دیوید بکهام اختلاف پیدا کرد و او را کنار گذاشت و رونالدوی اورجینال را هم در سنگین وزنترین حالت ممکن در اختیار داشت خیلی زودتر از موعد از جام باشگاههای اروپا حذف شد و در لالیگا هم با ۶ امتیاز اختلاف نسبت به رقیب سنتی در رده چهارم قرار گرفت تا شایعه استعفایش هر روز نقل محافل شود اما کم نیاورد و برای اثبات خودش هم که شده دست به اقداماتی زد که مهمترینشان بازگرداندن بکام به ترکیب بود و مزدش را هم گرفت تا در نیم فصل دوم نتایج بسیار بهتری کسب کند و دیوید خوشتیپ هم یکی از ارکان تیم به حساب آید. آنها از معدود امتیازات از دست رفته #بارسلونا در نیم فصل دوم کمال استفاده را کرده و خود را بالا کشیدند تا در هفته آخر مقابل مایورکا قرار گیرند. با مصدومیت دیوید بکام و عقب افتادن از رقیب همه چیز در آستانه از دست رفتن بود که خوزه آنتونیو ریس در قامت یک ستاره ظهور کرد و با دو گلی که به ثمر رساند آرامش را به اردوی مادریدیها برگرداند و در ادامه محمد دیارا نتیجه را سه بر یک کرد تا رئال قهرمانی را از چنگ بارسا درآورد اما این قهرمانی هم باعث از بین رفتن بهانههای مسئولان باشگاه نسبت به بازیهای دفاعی کاپلو نشد و دن فابیو علیرغم کسب جام اخراج شد.
۴- نه سال از آن شبی میگذرد که تراکتور تا سانتیمترهای لمس جام پیش رفت و حتی دقایقی هم شادی کرد اما در آخر سرخورده و مغموم جام را به اصفهانیها سپرد. در حالی که استادیوم یادگار امام مملو از تماشاگر بود نفت تهران و #تراکتور در حالی به مصاف هم رفتند که قهرمانی هر کدامشان منوط به برد در مسابقه پیش رو بود و اگر مساوی میکردند و سپاهان در صورت برد مقابل سایپا قهرمان لیگ میشد. در حالی که نیمه اول با دو گل به نفع قرمزهای تبریز به پایان رسید و در ابتدای نیمه دوم هم گل سوم را زدند همه چیز برای برگزاری یک جشن پرشور و غیر قابل تکرار فراهم شد اما اخطار دوم برای آندو تیموریان به خاطر شادی گل بیش از حد باعث اخراج و ۱۰ نفره شدنشان شد تا در دقایق باقیمانده نفت تهران به بازی برگردد و سه گل در دروازه تبریزیها بکارد اما از آن سو خبر آمد که سپاهان مساوی کرده و تراکتوریها دقایقی هم دور افتخار زدند تا اینکه خبر قبلی تصحیح شد و شادی در لبانشان ماسید و جام را به اصفهان فرستادند.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
تا آخرین نفس
#حمید_رستمی
بخش دوم:
بازی با ملوان در روز آخر در انزلی و برد احتمالی میتوانست تمام کننده مشکلات و حاشیههای پیرامون تیم باشد و حتی یک تساوی هم پیام آور شادی برای اردوی آبی ها بود و در آن سو سرخ پوشان در ورزشگاه آزادی مقابل فجر سپاسی صف آرایی میکردند و در صورت برد چشم به یک معجزه داشتند ولی کمتر کسی میتوانست حدس بزند که استقلال از انزلی با دستان خالی برگردد اما هرچه بود معجزه رخ داد و استقلالی ها هر چه زدند به در بسته خورد تا بازی با تک گل ملوانی ها به سودشان خاتمه پیدا کند و هواداران آبی در حالی که تا روز آخر جام در مشتشان بود ماتم بگیرند و پرسپولیسی ها ناباورانه تا چند ساعت بعد از قهرمانی هم جام اهدایی از سوی رقبا را باور نکنند.
۳- نام #فابیو_کاپلو در مسابقات باشگاهی همواره با جام گره خورده بود و در دو دوره حضورش در #رئال_مادرید هم این عادت را حفظ کرد و در هر دو دوره جام را به خانه آورد. در حالی که در سری دوم حضور چالش برانگیزی را تجربه کرد و به دلیل سبک بازی دفاعی اش موجبات نارضایتی هواداران را پدید آورده بود اما اعتقاد داشت که نتیجه گرفتن مهمتر از زیبا بازی کردن است به خصوص برای رئال مادرید که در آن برهه ۴ سال تمام هیچ جامی نبرده بود. او که ابتدا با دیوید بکهام اختلاف پیدا کرد و او را کنار گذاشت و رونالدوی اورجینال را هم در سنگین وزنترین حالت ممکن در اختیار داشت خیلی زودتر از موعد از جام باشگاههای اروپا حذف شد و در لالیگا هم با ۶ امتیاز اختلاف نسبت به رقیب سنتی در رده چهارم قرار گرفت تا شایعه استعفایش هر روز نقل محافل شود اما کم نیاورد و برای اثبات خودش هم که شده دست به اقداماتی زد که مهمترینشان بازگرداندن بکام به ترکیب بود و مزدش را هم گرفت تا در نیم فصل دوم نتایج بسیار بهتری کسب کند و دیوید خوشتیپ هم یکی از ارکان تیم به حساب آید. آنها از معدود امتیازات از دست رفته #بارسلونا در نیم فصل دوم کمال استفاده را کرده و خود را بالا کشیدند تا در هفته آخر مقابل مایورکا قرار گیرند. با مصدومیت دیوید بکام و عقب افتادن از رقیب همه چیز در آستانه از دست رفتن بود که خوزه آنتونیو ریس در قامت یک ستاره ظهور کرد و با دو گلی که به ثمر رساند آرامش را به اردوی مادریدیها برگرداند و در ادامه محمد دیارا نتیجه را سه بر یک کرد تا رئال قهرمانی را از چنگ بارسا درآورد اما این قهرمانی هم باعث از بین رفتن بهانههای مسئولان باشگاه نسبت به بازیهای دفاعی کاپلو نشد و دن فابیو علیرغم کسب جام اخراج شد.
۴- نه سال از آن شبی میگذرد که تراکتور تا سانتیمترهای لمس جام پیش رفت و حتی دقایقی هم شادی کرد اما در آخر سرخورده و مغموم جام را به اصفهانیها سپرد. در حالی که استادیوم یادگار امام مملو از تماشاگر بود نفت تهران و #تراکتور در حالی به مصاف هم رفتند که قهرمانی هر کدامشان منوط به برد در مسابقه پیش رو بود و اگر مساوی میکردند و سپاهان در صورت برد مقابل سایپا قهرمان لیگ میشد. در حالی که نیمه اول با دو گل به نفع قرمزهای تبریز به پایان رسید و در ابتدای نیمه دوم هم گل سوم را زدند همه چیز برای برگزاری یک جشن پرشور و غیر قابل تکرار فراهم شد اما اخطار دوم برای آندو تیموریان به خاطر شادی گل بیش از حد باعث اخراج و ۱۰ نفره شدنشان شد تا در دقایق باقیمانده نفت تهران به بازی برگردد و سه گل در دروازه تبریزیها بکارد اما از آن سو خبر آمد که سپاهان مساوی کرده و تراکتوریها دقایقی هم دور افتخار زدند تا اینکه خبر قبلی تصحیح شد و شادی در لبانشان ماسید و جام را به اصفهان فرستادند.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع: روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۰ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
خروج مرد بارانی
✍#حمید_رستمی
بخش اول:
۱ - آخرین حضور #فرامرز_قریبیان بر روی پرده سینما یک شاه نقش اساسی بود که از بخت خوش به تورش خورد. فیلم خروج ( #ابراهیم_حاتمی_کیا ) پرتره یی از قهرمان زخم خورده و تنهایی بود که سالهاست گوشه عزلت اختیار کرده و دور از مردم آبادی در کلبهای ساکن شده و با سگش دمخور است و با آن نگاههای عمیق و معنادار فضای وسترنی خاصی در اتمسفر فیلم جاری میکند. قهرمانی تک افتاده که سالها از زمان جوش و خروش اش سپری شده و گرد زمانه پیرش کرده اما چون یک آتشفشان خاموش منتظر جرقهای است که دوباره فوران کند که با فرود اضطراری هلیکوپتر #رئیس_جمهور به خاطر نقص فنی در زمینهای کشاورزی اش استارت می خورد و البته تصویر گذرا و بغض آلود حاتمی کیا نسبت به رییس جمهور وقت که از ترس سقوط آب قند لازم شده ، فیلم را تا لبه پرتگاه سقوط پیش میبرد اما با رها کردن فوری این مسئله و پیش کشیدن زیر آب شور رفتن زمینهای کشاورزی روستاییان و در ادامه شورش جوانان نسبت به پیمانکار دولتی سدساز به رهبری رحمت ( فرامرز قریبیان) به جریان اصلی فیلم تبدیل می شود و سکوتها و نگاههایی که رحمت را وا میدارد برای ستاندن حق خود و هم ولایتیهایش دست به کاری سترگ زند. شبیه آن چه که قهرمان بازنشسته سینمای وسترن در موقعیتی مشابه انجام میدهند و او به زعم خود فرصتی طلایی برای جبران زخمهایی که بر دل اهالی از سالهای دور خورده پیدا میکند تا یک حاج کاظم خاموش اما همچنان عصیانگر خلق کند. فیلمی که برای مردی ۷۸ ساله با آن حجم از تحرک و پویایی و در عین حال یک بازی زیر پوستی و دقیق به شدت طاقت فرساست اما قریبیان موفق میشود که یک تنه بار اصلی فیلم را به دوش بکشد و بخش اعظم آن را بر روی تراکتور در زیر تیغ آفتاب بازی کند و کم نیاورد و به چنان کمالی در بازیگری دست یابد که ترجیح بدهد بعد از آن برای همیشه با دوربین وداع کند.
۲- او که سینما را با دوست دوران کودکی اش #مسعود_کیمیایی آغاز کرده بود یکی از مهمترین نقشهای فیلم درخشان گوزنها را بازی کرد و با نقش "قدرت" که یک مبارز آرمانگرا بود تمام تلاشش را برای به خود آوردن "سید" به کار برد و صحنههای احساسی دو نفره شان از ماندگارترین صحنههای رفاقتی سینمای ایران است آنجایی که در نوشخواری شبانهشان از خاطرات جوانی و یکه بزنی سید میگوید و اینکه کسی حریفش نمیشد و حالا روزگار کمرش را را خم کرده است. انگار از همان روز نخست نقشآدمهای مثبت آرمانگرای اخلاق مدار را به تنش پرو کرده بودند و سالهای سال تصویرگر حالات مختلف چنین قهرمانانی بود با قیافهای به شدت سمپاتیک و دوست داشتنی که معمولاً سبیلی هم داشت و با چشمانی که هزاران حرف نگفته در زمان شادی و غم را همزمان با خود به همراه داشت.
۳ - نسل ما سینما را نه با عزت الله انتظامی و خسرو شکیبایی که با جمشید مشایخی و فرامرز قریبیان کشف کرد. در اوایل دهه ۶۰ یکی از آیتمهای اصلی تضمین کننده کیفیت فیلم حضور یکی از این دو بازیگر در نقشهای اصلی بود. حالا فرقی نمیکرد این فیلم به شدت پیام دار "سناتور" باشد و او در لباس یک نظامی در مقابل فساد سیستماتیک همقطارانش قد علم کند و به مبارزه با قاچاق مواد مخدر بپردازد و چه فیلم "سفیر" باشد که در قامت قیس بن مسهر فرستاده امام سوم شیعیان به کوفه برای رساندن نامه او! در همه حال به اندازه کافی دلپذیر و رشک برانگیز بود و هنوز آن صحنه انتقامش از خان آبادی در فیلم "پرونده" که با مجسمه شاه بر سر تاس شیراندامی میزند از یادها نرفته یا قهرمان بازیهایش در "پایگاه جهنمی" و " جدال در تاسوکی" یا قیافه فرتوت شدهاش در "ترن" و یا حتی همبازی شدنش با #علیرضا_خمسه در فیلم کمدی دو نفر و نصفی (یدالله صمدی) که خود هیچگاه از حضور در آن فیلم احساس خوبی پیدا نکرد ولی همان دیالوگ معروف "شیر خشک بگرفتی؟" سالهای سال ورد زبان مردم کوچه و بازار بود.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
خروج مرد بارانی
✍#حمید_رستمی
بخش اول:
۱ - آخرین حضور #فرامرز_قریبیان بر روی پرده سینما یک شاه نقش اساسی بود که از بخت خوش به تورش خورد. فیلم خروج ( #ابراهیم_حاتمی_کیا ) پرتره یی از قهرمان زخم خورده و تنهایی بود که سالهاست گوشه عزلت اختیار کرده و دور از مردم آبادی در کلبهای ساکن شده و با سگش دمخور است و با آن نگاههای عمیق و معنادار فضای وسترنی خاصی در اتمسفر فیلم جاری میکند. قهرمانی تک افتاده که سالها از زمان جوش و خروش اش سپری شده و گرد زمانه پیرش کرده اما چون یک آتشفشان خاموش منتظر جرقهای است که دوباره فوران کند که با فرود اضطراری هلیکوپتر #رئیس_جمهور به خاطر نقص فنی در زمینهای کشاورزی اش استارت می خورد و البته تصویر گذرا و بغض آلود حاتمی کیا نسبت به رییس جمهور وقت که از ترس سقوط آب قند لازم شده ، فیلم را تا لبه پرتگاه سقوط پیش میبرد اما با رها کردن فوری این مسئله و پیش کشیدن زیر آب شور رفتن زمینهای کشاورزی روستاییان و در ادامه شورش جوانان نسبت به پیمانکار دولتی سدساز به رهبری رحمت ( فرامرز قریبیان) به جریان اصلی فیلم تبدیل می شود و سکوتها و نگاههایی که رحمت را وا میدارد برای ستاندن حق خود و هم ولایتیهایش دست به کاری سترگ زند. شبیه آن چه که قهرمان بازنشسته سینمای وسترن در موقعیتی مشابه انجام میدهند و او به زعم خود فرصتی طلایی برای جبران زخمهایی که بر دل اهالی از سالهای دور خورده پیدا میکند تا یک حاج کاظم خاموش اما همچنان عصیانگر خلق کند. فیلمی که برای مردی ۷۸ ساله با آن حجم از تحرک و پویایی و در عین حال یک بازی زیر پوستی و دقیق به شدت طاقت فرساست اما قریبیان موفق میشود که یک تنه بار اصلی فیلم را به دوش بکشد و بخش اعظم آن را بر روی تراکتور در زیر تیغ آفتاب بازی کند و کم نیاورد و به چنان کمالی در بازیگری دست یابد که ترجیح بدهد بعد از آن برای همیشه با دوربین وداع کند.
۲- او که سینما را با دوست دوران کودکی اش #مسعود_کیمیایی آغاز کرده بود یکی از مهمترین نقشهای فیلم درخشان گوزنها را بازی کرد و با نقش "قدرت" که یک مبارز آرمانگرا بود تمام تلاشش را برای به خود آوردن "سید" به کار برد و صحنههای احساسی دو نفره شان از ماندگارترین صحنههای رفاقتی سینمای ایران است آنجایی که در نوشخواری شبانهشان از خاطرات جوانی و یکه بزنی سید میگوید و اینکه کسی حریفش نمیشد و حالا روزگار کمرش را را خم کرده است. انگار از همان روز نخست نقشآدمهای مثبت آرمانگرای اخلاق مدار را به تنش پرو کرده بودند و سالهای سال تصویرگر حالات مختلف چنین قهرمانانی بود با قیافهای به شدت سمپاتیک و دوست داشتنی که معمولاً سبیلی هم داشت و با چشمانی که هزاران حرف نگفته در زمان شادی و غم را همزمان با خود به همراه داشت.
۳ - نسل ما سینما را نه با عزت الله انتظامی و خسرو شکیبایی که با جمشید مشایخی و فرامرز قریبیان کشف کرد. در اوایل دهه ۶۰ یکی از آیتمهای اصلی تضمین کننده کیفیت فیلم حضور یکی از این دو بازیگر در نقشهای اصلی بود. حالا فرقی نمیکرد این فیلم به شدت پیام دار "سناتور" باشد و او در لباس یک نظامی در مقابل فساد سیستماتیک همقطارانش قد علم کند و به مبارزه با قاچاق مواد مخدر بپردازد و چه فیلم "سفیر" باشد که در قامت قیس بن مسهر فرستاده امام سوم شیعیان به کوفه برای رساندن نامه او! در همه حال به اندازه کافی دلپذیر و رشک برانگیز بود و هنوز آن صحنه انتقامش از خان آبادی در فیلم "پرونده" که با مجسمه شاه بر سر تاس شیراندامی میزند از یادها نرفته یا قهرمان بازیهایش در "پایگاه جهنمی" و " جدال در تاسوکی" یا قیافه فرتوت شدهاش در "ترن" و یا حتی همبازی شدنش با #علیرضا_خمسه در فیلم کمدی دو نفر و نصفی (یدالله صمدی) که خود هیچگاه از حضور در آن فیلم احساس خوبی پیدا نکرد ولی همان دیالوگ معروف "شیر خشک بگرفتی؟" سالهای سال ورد زبان مردم کوچه و بازار بود.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۰ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
خروج مرد بارانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴ - قریبیان که همواره یکی از قهرمانان مورد علاقه کیمیایی بوده و هست در دهه ۷۰ در یکی از بهترین آثار استاد نقش رضا را بر عهده گرفت تا بعد از سالها و حضور در اکثر فیلمهای اولیه کیمیایی فرصت همکاری مجددی پیش بیاید و مقارن باشد با حذف آرام دوبله از سینمای ایران و بالطبع مواجه شدن با صدای اصلی خود بازیگران، که این عنصر مهم هم به تقویت بازی قریبیان کمک شایانی کرد تا او در این فیلم نقش کسی را بازی کند که به خاطر رفاقتش ۲۰ سال حبس کشیده و حالا در شهری که کمتر نشانی از جوانیهایش دارد به دنبال رفیق قدیمی و عشقش از خوانهای مختلف بگذرد و به شناخت جدیدی از آدمهای پیرامون دست پیدا کند و صحنه اسب سواریاش در میدان فردوسی تهران که شاید در هنگام اکران فیلم به سخره گرفته میشد حالا تبدیل به وجه مشخصه فیلم شده و نمیشود "رد پای گرگ" را بدون آن صحنه تصور کرد.
۵ - اما سیمای بازیگری فرامرز قریبیان که همیشه بروز بیرونی داشت در دو فیلم #اصغر_فرهادی کاملاً عوض شد و وجه دیگری از هنر بازیگریش به منصه ظهور گذاشته شد که تفاوت بنیادین با کارنامه سه دهه قبلش داشت. یک تولد دوباره که بعد از مرسوم شدن فیلمهای جوان پسند دوران اصلاحات صورت گرفت و آشنایی زدایی اساسی با کاراکتر همواره مثبتش در سینمای ایران تلقی شد. آنجا که او در فیلم رقص در غبار (اصغر فرهادی) در نقش یک پیرمرد مارگیر کم حرف که از جور زمانه به کویر پناه برده و از این شغل خطرناک ارتزاق میکند ظاهر شد. فیلم به عنوان نخستین ساخته سینمایی فرهادی نوید تولد یک کارگردان بزرگ را میداد و در این میان نقش قریبیان در جان بخشیدن به نقش و به دوش کشیدن بار اصلی فیلم با تمرکز و دقت بالا و چگونگی مواجهاش با مارها برجسته بود و به همین دلیل هم توانست جایزه بهترین بازیگری را از جشن خانه سینما و جشنواره فیلم مسکو و آسیا پاسیفیک به خود اختصاص دهد.
۶- دو سال بعد این دو هنرمند سرمست از موفقیت همکاری قبلی، فیلم "شهر زیبا" را با هم کار کردند که این بار نیز قریبیان با گریمی سنگین نقشی به مراتب مسنتر و شکسته تر از خود را جان بخشید و در قامت پیرمردی به اسم ابوالقاسم که سالهاست عزادار یگانه دختر جوانش است که به دست پسری که عاشقش بوده کشته شده و حالا با رسیدن قاتل به سن قانونی ، در پی قصاص اوست و از آن سوی، اطرافیان قاتل در پی به رحم آوردن دل سنگ ابوالقاسم و بخشش قاتل هستند، امری که به بسادگی میسر نیست. او برای بازی در این نقش نامزد بهترین بازیگر نقش دوم مرد از جشنواره بیست و دوم فجر شد. یک نقش عبوس و کم حرف که هم می توانست مخاطب به او نزدیک شده و با شنیدن دلایلش حق را به جانبش داده و اصرارش بر قصاص را منطقی تلقی کند و هم اینکه از او متنفر باشد و این حجم از کینه ورزی و عدم گذشت نسبت به نوجوانی خطا کار را ناشی از عقده های درونی اش بداند. هر چه بود آن نوع نشستن و زانوی غم بغل گرفتن و استیصالش در مقابل اصرار اطرافیان به بخشش و تنهایی اش در میان جمع از او کاراکتری یگانه ساخته بود که خیلی بیشتر از آنکه شایسته ملامت باشد لایق همدردی ست.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
خروج مرد بارانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴ - قریبیان که همواره یکی از قهرمانان مورد علاقه کیمیایی بوده و هست در دهه ۷۰ در یکی از بهترین آثار استاد نقش رضا را بر عهده گرفت تا بعد از سالها و حضور در اکثر فیلمهای اولیه کیمیایی فرصت همکاری مجددی پیش بیاید و مقارن باشد با حذف آرام دوبله از سینمای ایران و بالطبع مواجه شدن با صدای اصلی خود بازیگران، که این عنصر مهم هم به تقویت بازی قریبیان کمک شایانی کرد تا او در این فیلم نقش کسی را بازی کند که به خاطر رفاقتش ۲۰ سال حبس کشیده و حالا در شهری که کمتر نشانی از جوانیهایش دارد به دنبال رفیق قدیمی و عشقش از خوانهای مختلف بگذرد و به شناخت جدیدی از آدمهای پیرامون دست پیدا کند و صحنه اسب سواریاش در میدان فردوسی تهران که شاید در هنگام اکران فیلم به سخره گرفته میشد حالا تبدیل به وجه مشخصه فیلم شده و نمیشود "رد پای گرگ" را بدون آن صحنه تصور کرد.
۵ - اما سیمای بازیگری فرامرز قریبیان که همیشه بروز بیرونی داشت در دو فیلم #اصغر_فرهادی کاملاً عوض شد و وجه دیگری از هنر بازیگریش به منصه ظهور گذاشته شد که تفاوت بنیادین با کارنامه سه دهه قبلش داشت. یک تولد دوباره که بعد از مرسوم شدن فیلمهای جوان پسند دوران اصلاحات صورت گرفت و آشنایی زدایی اساسی با کاراکتر همواره مثبتش در سینمای ایران تلقی شد. آنجا که او در فیلم رقص در غبار (اصغر فرهادی) در نقش یک پیرمرد مارگیر کم حرف که از جور زمانه به کویر پناه برده و از این شغل خطرناک ارتزاق میکند ظاهر شد. فیلم به عنوان نخستین ساخته سینمایی فرهادی نوید تولد یک کارگردان بزرگ را میداد و در این میان نقش قریبیان در جان بخشیدن به نقش و به دوش کشیدن بار اصلی فیلم با تمرکز و دقت بالا و چگونگی مواجهاش با مارها برجسته بود و به همین دلیل هم توانست جایزه بهترین بازیگری را از جشن خانه سینما و جشنواره فیلم مسکو و آسیا پاسیفیک به خود اختصاص دهد.
۶- دو سال بعد این دو هنرمند سرمست از موفقیت همکاری قبلی، فیلم "شهر زیبا" را با هم کار کردند که این بار نیز قریبیان با گریمی سنگین نقشی به مراتب مسنتر و شکسته تر از خود را جان بخشید و در قامت پیرمردی به اسم ابوالقاسم که سالهاست عزادار یگانه دختر جوانش است که به دست پسری که عاشقش بوده کشته شده و حالا با رسیدن قاتل به سن قانونی ، در پی قصاص اوست و از آن سوی، اطرافیان قاتل در پی به رحم آوردن دل سنگ ابوالقاسم و بخشش قاتل هستند، امری که به بسادگی میسر نیست. او برای بازی در این نقش نامزد بهترین بازیگر نقش دوم مرد از جشنواره بیست و دوم فجر شد. یک نقش عبوس و کم حرف که هم می توانست مخاطب به او نزدیک شده و با شنیدن دلایلش حق را به جانبش داده و اصرارش بر قصاص را منطقی تلقی کند و هم اینکه از او متنفر باشد و این حجم از کینه ورزی و عدم گذشت نسبت به نوجوانی خطا کار را ناشی از عقده های درونی اش بداند. هر چه بود آن نوع نشستن و زانوی غم بغل گرفتن و استیصالش در مقابل اصرار اطرافیان به بخشش و تنهایی اش در میان جمع از او کاراکتری یگانه ساخته بود که خیلی بیشتر از آنکه شایسته ملامت باشد لایق همدردی ست.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به سریال نون خ ۵ (سعید آقاخانی)
دریایی به عمق یک وجب
#حمید_رستمی
سریال نون خ که به تبعیت از #پایتخت و در جهت استفاده از پتانسیل های بومی و جذابیت های اقلیمی، خارج از تهران تولید می شود نسبت به سلفش یک مزیت مهم داشته و با میدان دادن به یکسری بازیگر بی نام و نشان محلی هم مقدمات اشتهار آنها را فراهم کرده و هم این که فضای سریال را رنگ و بویی تازه بخشیده و تلویزیون را از انحصار یکسری بازیگران تکراری که بدون هیچ دستاورد خاصی از این پروژه به آن پروژه می روند نجات داده و حتی در بخشهایی به کشف استعدادهای بازیگری مثل سیروس میمنت دست می زند که قبلا نقش های کوتاه و گذری در سریالها بازی می کرد تا جایی که این بازیگران گمنام در بسیاری اوقات گوی سبقت را از بازیگران مشهوری چون علی صادقی و میرطاهر مظلومی ربوده و حضور انها را در مسیر سریال اضافه جلوه داده و نویسنده و کارگردان را به حذفشان در سری های بعدی تشویق کنند . اما نکته ای که سریال پایتخت را متمایز کرده و آن را پس از تولید ۶ سری، هنوز سرپا نگه داشته و جذابیت های پنهان و پیدا های خود را برای مخاطب حفظ کرده و در سریال نون خ به خصوص در سری چهارم و پنجمش جای خالی آن احساس میشود حضور تیم نویسندگان چیرهدست و تولید متونی بدیع که با اجتناب از تکرار، در ذات خود توان همراه کردن مخاطبان را داشته و با بازی بازیگران و کارگردانی #سیروس_مقدم رنگ و جلوهی بهتری پیدا کرده و بینندگان را پای گیرندهها می نشاندند و در مسیر داستان هم کل کل های همیشگی ارسطو و نقی جذاب می شد و هم همواره ازدواجی بودن ارسطو! اما نون خ به سیخونک زدن به مخاطب و لبخندهای لحظهایش اکتفا کرده و فرصت تعمیق در روابط و آدم ها را از بینندگان گرفته و آنها را با یکسری تکیه کلام ها و کل کل های سطحی تنها می گذارد.
سریال پایتخت تمام سعی خود را بر واقع گرایی گذاشته و همین عمل بر باور پذیر بودن آدم ها و قصه ها انجامیده و شخصیت کاراکتر ها را شکل داده و آنها را در سطح تیپ نگه نداشته و حتی تغییر گریم و شغل کاراکترها هم در سری های مختلف باعث عدم ارتباط نمی شود اما این امر در سریال نون خ رعایت نشده و برخلاف بستر واقع گرایانه و فضای واقعی و گریم و لباس کاملا رئالیستی، منطقی فانتزی و کارتونی بر سریال حاکم است که موجب شده بیننده در همه حال با فاصله با آدم های قصه روبرو شود و به جز نورالدین خانزاده در سری نخست با بقیه کاراکتر ها احساس همذات پنداری آنچنانی نداشته باشد و نداشتن خط کلی داستان هم مزید بر علت شده که بخشهای زیادی از گفتگوهای چند نفره قابل حذف باشند و نویسنده فقط جهت شوخی هایی که در آستین داشته این سکانس ها را نوشته و هیچ کارکرد مثبتی در راستای پیشبرد قصه ندارند چرا که اساسا قصه یی موجود نیست و
#امیر_وفایی نویسنده نون خ ۵ مشابه سری های پیشین در نوشتن دیالوگها بیش از حد روی حافظه جمعی و اطلاعات جانبی مخاطب حساب کرده و دقیقه به دقیقه به آن ارجاع داده که در صورت ناآشنا بودن بیننده با آن اسامی و اصطلاحات کل شوخی ها بی مزه جلوه میکند و عملاً چیزی دست مخاطب را نمی گیرد اینکه وحید شمسایی ۲۰ سال است برنج نمی خورد وقتی جذاب می شود که بیننده اطلاعات کاملی از این شخص داشته باشد.
اسامی قهرمانان کارتون های تلویزیونی، فوتبالیست ها و سایر مشاهیر که به کرّات بر زبان آدمهای روستا جاری می شود که هیچ سنخیتی با فرهنگ و زندگی روستاییان ندارد و حتی نفس همین تضاد و تعارض هم نهایتا یکی دو بار می تواند جذاب و بامزه باشد و تکراری بودنش کل شوخی را خنک می کند. مثل اطلاعات بالای خلبانی یکی از عمه ها و یا اسامی چون برادران رایت، لبخند ژوکوند، تیتو ویلانوا ، زلاتان ابراهیموویچ ، آبراموویچ، کولینا رابین هود، پابلو اسکوبار، ونگوگ، خانم مارپل و ....
از سوی دیگر نویسنده به شدت علاقه مند است که از متنش برداشتهای فرامتنی صورت گرفته و شوخی هایش تعمیم پذیر باشد و در زمان پخش هم در شبکه های مجازی وایرال شده و همه با دیدن آن صحنه اظهار تعجب کنند که چگونه این سکانس از تلویزیون پخش شده است. گاهی هم این اتفاق می افتد و مثل صحنه یی که در سری های پیشین در یک مهمانی شام، روناک مسئول پخش دوغ و نوشابه بوده و به مهمان اجازه انتخاب بین این دو را داده بود ولی آخر سر و بعد از استعلام از تک تک آنها به همه دوغ می داد چرا که نوشابه در حال اتمام بود. اما نکته ای که نویسنده فراموش کرده است این که یک اثر هنری ابتدا به ساکن باید در روایت قصه خود چنان بی لکنت و روان پیش برود و شخصیتهایش را به مخاطب معرفی کند تا در ادامه راه برای برداشت های ثانویه باز باشد نه اینکه بلبشویی از ارجاعات به اسامی ریز و درشت داخلی و خارجی را در دهان روستاییانی بگذارد که به جز لهجه و پوشش کمتر نشانی از اصالت محلی شان موجود بوده و انتظار تشویق به دلیل دغدغههای فرامتنی را هم داشته باشند .
دریایی به عمق یک وجب
#حمید_رستمی
سریال نون خ که به تبعیت از #پایتخت و در جهت استفاده از پتانسیل های بومی و جذابیت های اقلیمی، خارج از تهران تولید می شود نسبت به سلفش یک مزیت مهم داشته و با میدان دادن به یکسری بازیگر بی نام و نشان محلی هم مقدمات اشتهار آنها را فراهم کرده و هم این که فضای سریال را رنگ و بویی تازه بخشیده و تلویزیون را از انحصار یکسری بازیگران تکراری که بدون هیچ دستاورد خاصی از این پروژه به آن پروژه می روند نجات داده و حتی در بخشهایی به کشف استعدادهای بازیگری مثل سیروس میمنت دست می زند که قبلا نقش های کوتاه و گذری در سریالها بازی می کرد تا جایی که این بازیگران گمنام در بسیاری اوقات گوی سبقت را از بازیگران مشهوری چون علی صادقی و میرطاهر مظلومی ربوده و حضور انها را در مسیر سریال اضافه جلوه داده و نویسنده و کارگردان را به حذفشان در سری های بعدی تشویق کنند . اما نکته ای که سریال پایتخت را متمایز کرده و آن را پس از تولید ۶ سری، هنوز سرپا نگه داشته و جذابیت های پنهان و پیدا های خود را برای مخاطب حفظ کرده و در سریال نون خ به خصوص در سری چهارم و پنجمش جای خالی آن احساس میشود حضور تیم نویسندگان چیرهدست و تولید متونی بدیع که با اجتناب از تکرار، در ذات خود توان همراه کردن مخاطبان را داشته و با بازی بازیگران و کارگردانی #سیروس_مقدم رنگ و جلوهی بهتری پیدا کرده و بینندگان را پای گیرندهها می نشاندند و در مسیر داستان هم کل کل های همیشگی ارسطو و نقی جذاب می شد و هم همواره ازدواجی بودن ارسطو! اما نون خ به سیخونک زدن به مخاطب و لبخندهای لحظهایش اکتفا کرده و فرصت تعمیق در روابط و آدم ها را از بینندگان گرفته و آنها را با یکسری تکیه کلام ها و کل کل های سطحی تنها می گذارد.
سریال پایتخت تمام سعی خود را بر واقع گرایی گذاشته و همین عمل بر باور پذیر بودن آدم ها و قصه ها انجامیده و شخصیت کاراکتر ها را شکل داده و آنها را در سطح تیپ نگه نداشته و حتی تغییر گریم و شغل کاراکترها هم در سری های مختلف باعث عدم ارتباط نمی شود اما این امر در سریال نون خ رعایت نشده و برخلاف بستر واقع گرایانه و فضای واقعی و گریم و لباس کاملا رئالیستی، منطقی فانتزی و کارتونی بر سریال حاکم است که موجب شده بیننده در همه حال با فاصله با آدم های قصه روبرو شود و به جز نورالدین خانزاده در سری نخست با بقیه کاراکتر ها احساس همذات پنداری آنچنانی نداشته باشد و نداشتن خط کلی داستان هم مزید بر علت شده که بخشهای زیادی از گفتگوهای چند نفره قابل حذف باشند و نویسنده فقط جهت شوخی هایی که در آستین داشته این سکانس ها را نوشته و هیچ کارکرد مثبتی در راستای پیشبرد قصه ندارند چرا که اساسا قصه یی موجود نیست و
#امیر_وفایی نویسنده نون خ ۵ مشابه سری های پیشین در نوشتن دیالوگها بیش از حد روی حافظه جمعی و اطلاعات جانبی مخاطب حساب کرده و دقیقه به دقیقه به آن ارجاع داده که در صورت ناآشنا بودن بیننده با آن اسامی و اصطلاحات کل شوخی ها بی مزه جلوه میکند و عملاً چیزی دست مخاطب را نمی گیرد اینکه وحید شمسایی ۲۰ سال است برنج نمی خورد وقتی جذاب می شود که بیننده اطلاعات کاملی از این شخص داشته باشد.
اسامی قهرمانان کارتون های تلویزیونی، فوتبالیست ها و سایر مشاهیر که به کرّات بر زبان آدمهای روستا جاری می شود که هیچ سنخیتی با فرهنگ و زندگی روستاییان ندارد و حتی نفس همین تضاد و تعارض هم نهایتا یکی دو بار می تواند جذاب و بامزه باشد و تکراری بودنش کل شوخی را خنک می کند. مثل اطلاعات بالای خلبانی یکی از عمه ها و یا اسامی چون برادران رایت، لبخند ژوکوند، تیتو ویلانوا ، زلاتان ابراهیموویچ ، آبراموویچ، کولینا رابین هود، پابلو اسکوبار، ونگوگ، خانم مارپل و ....
از سوی دیگر نویسنده به شدت علاقه مند است که از متنش برداشتهای فرامتنی صورت گرفته و شوخی هایش تعمیم پذیر باشد و در زمان پخش هم در شبکه های مجازی وایرال شده و همه با دیدن آن صحنه اظهار تعجب کنند که چگونه این سکانس از تلویزیون پخش شده است. گاهی هم این اتفاق می افتد و مثل صحنه یی که در سری های پیشین در یک مهمانی شام، روناک مسئول پخش دوغ و نوشابه بوده و به مهمان اجازه انتخاب بین این دو را داده بود ولی آخر سر و بعد از استعلام از تک تک آنها به همه دوغ می داد چرا که نوشابه در حال اتمام بود. اما نکته ای که نویسنده فراموش کرده است این که یک اثر هنری ابتدا به ساکن باید در روایت قصه خود چنان بی لکنت و روان پیش برود و شخصیتهایش را به مخاطب معرفی کند تا در ادامه راه برای برداشت های ثانویه باز باشد نه اینکه بلبشویی از ارجاعات به اسامی ریز و درشت داخلی و خارجی را در دهان روستاییانی بگذارد که به جز لهجه و پوشش کمتر نشانی از اصالت محلی شان موجود بوده و انتظار تشویق به دلیل دغدغههای فرامتنی را هم داشته باشند .
بخش دوم
کماکان نون خ ۵ ، همان ضعف نون خ ۴ را دارد و نبود خط داستانی پررنگ و پرملات تبدیل به پاشنه آشیلی شده که در آن صحنه ها نه چفت و بست خاصی دارند و نه از منطق روایی کافی برخوردارند و نه دارای پیچ و تاب خاصی! داستان فقط بهانهایست برای دور همنشینی یک سری آدم و مزه پرانیهایی که گاهی حتی شاید بامزه و خندهدار هم به نظر بیایند اما در مجموع ساده انگارانه و حتی در مواردی کودکانه و نوعی توهین به شعور مخاطب است و در بخش خلبان شدن یکی از اهالی روستا نورالدین عین این دیالوگ را بر زبان می آورد تا بر عندی بودن این رخدادهای غیر قابل باور صحه بگذارد اما چنان این ایده ها مکرر به کار گرفته می شود که ارام آرام مخاطب از درک منطق حاکم بر صحنه ها عاجز شده و از تداوم باری به هر جهت سریال انگشت حیرت به دندان تعقل می گزد.
اینکه شخصیتها -که البته بین تیپ و شخصیت سرگردانند- این چنین به قطبهای منفی و مثبت تقسیم شوند و نورالدین خانزاده با همراهی دخترانش در جایگاه پیر دنیا دیده راست کردار، راه به راه همه را پند دهد و به راه ثواب دعوت کند و از دیگر سو خلیل (پسر عمویش) و بهنام در نقش دو شرور بالفطره تمام تلاششان را برای از راه به در بردن دوستان و دعوتشان به کارهای خلاف به کار ببندند و هر بار به سرعت با شکست مواجه شده و دقایقی سکوت کرده و نقشه جدیدی برای شرارت طراحی کنند و سایر اهالی هم در قامت ابن الوقتهایی که به خاطر منافع آنی به تمام اصول اخلاقی خویش پشت پا بزنند و پیرو خلیل و بهنام باشند و چند دقیقه بعد سرشان به سنگ خورده و بی هیچ نتیجهای دوباره گرد نورالدین جمع شوند برای سریالی در آن سطح که دست کم در سری نخست قابلیتهای داستان گویی، شخصیت پردازی و طنز منحصر بفردش را نشان داده و از نورالدین شخصیتی ساده ، بدبیار ، کم اقبال و در عین حال جذاب و دوست داشتنی ساخته بود تا حد زیادی دست کم گرفتن مخاطب و نوعی سوء استفاده از علاقه قلبی مخاطبان و صرفا ارضای کنجکاویش در تعقیب سریهای بعدی به امید درخشانتر شدن فضا و داستان است. تنها نوآوری نون خ ۵ خارج شدن از لوکیشنهای قبلی و حرکت تیم بازیگری از کردستان به سمت کرمان و از آنجا به سمت چابهار است که البته چندان هم موفق از کار در نیامده و نهایتاً نگاهی توریستی به شهرهای مورد اشاره به سریال اضافه کرده است که کاربرد چندانی در داستان ندارد و به دلیل شناخت اندک کارگردان از آن محیط و فضاها صرفاً به چند تا تصویر کارت پستالی و خلق شخصیتهای مجهول الهویه که ارتباط چندانی به فضای خاص نون خ ندارند محدود میشود. اینکه مخاطب هنوز از نون خ قطع امید نکرده و سعی در دنبال کردن سریهای جدید دارد خیلی بیشتر از آنکه به قوت اثر برگردد به برهوت سریال سازی موفق در تلویزیون و البته بازی شیرین و تثبیت شده سعید آقاخانی و یگانه شدنش با نقش نورالدین و خاطرات خوش سریهای نخستین برمیگردد که او هم چنان در نون خ ۵ دست و بالش توسط نویسنده بسته شده که در انفعال کامل فقط با چشمان نگران ناظر گندکاریهای تمام نشدنی خلیل و دوستان است و فقط هرچند دقیقه یکبار یکی از تکیه کلامهایش را در اوج استیصال به زبان میآورد و عنصر "اتفاق" به عامل اصلی پیش برنده خط داستانی ضعیف و کشدار سریال تبدیل شده است. اینکه گروه برای ارائه صنایع دستی منطقه راهی کرمان میشود و اتفاقاً همزمان با آنها قرار است خلیل پرنده گران قیمتی را به قاچاقچیان پرندگان بفروشد و اتفاقاً پرنده گم میشود و از سر اتفاق جَلَد دختر ادریس است که همراه گروه عازم کرمان شده و شاهین بد اسم هرچه فرار کند دوباره برمیگردد و بعدها مشخص می شود که به بوی مواد استعمال شده توسط کیوان حساس است و از هر کجای آسمان که باشد برای "بخور" مواد دنبال کیوان راه می افتد و اتفاقاً انسولین کیوان به خلبان تزریق میشود و خلبان همان لحظه از هوش میرود و افشین پسر همیشه در خواب و کم بینا اتفاقاً هدایت هواپیما را بر عهده میگیرد و سالم به زمین مینشاند و خلیل و دوستان از روی اتفاق برای صحبت داخل یک انباری در خانه ناخدا میشوند و لامپش را روشن میکنند و همان اتفاق منجر به اتصال سیمها و آتش سوزی میشود و اتفاقاً در همان انبار گازوئیل قاچاق ذخیره شده و خانه و زندگی ناخدا به فنا میرود همه با هم به پیروی از منطق کارتونی حاکم بر سریال است که از فرط تکرار نخ نما شده و وقتی سلمان و شیرین برای نجات جان خود به آب می زنند تا صدها متر را شنا کنند صرفا لبخند تلخ و سوگوارانه یی به خاطر این حجم از سقوط یک سریال بر لبان مخاطب نقش می بندد.
نون خ می خواهد هم جذاب و خنده دار باشد و هم شعارهای مورد نظر مدیران تلویزیون رو بازنشر دهد و هم دغدغه های انسانی - اجتماعی و محیط زیستی داشته باشد هم ملت را به راه راست هدایت کند و بگوید که ریگ در کفش داشتن خوب نیست و حتی با بیماران سرطانی و کولبر ها همدردی کند که جمع کردن شان سخت است.
کماکان نون خ ۵ ، همان ضعف نون خ ۴ را دارد و نبود خط داستانی پررنگ و پرملات تبدیل به پاشنه آشیلی شده که در آن صحنه ها نه چفت و بست خاصی دارند و نه از منطق روایی کافی برخوردارند و نه دارای پیچ و تاب خاصی! داستان فقط بهانهایست برای دور همنشینی یک سری آدم و مزه پرانیهایی که گاهی حتی شاید بامزه و خندهدار هم به نظر بیایند اما در مجموع ساده انگارانه و حتی در مواردی کودکانه و نوعی توهین به شعور مخاطب است و در بخش خلبان شدن یکی از اهالی روستا نورالدین عین این دیالوگ را بر زبان می آورد تا بر عندی بودن این رخدادهای غیر قابل باور صحه بگذارد اما چنان این ایده ها مکرر به کار گرفته می شود که ارام آرام مخاطب از درک منطق حاکم بر صحنه ها عاجز شده و از تداوم باری به هر جهت سریال انگشت حیرت به دندان تعقل می گزد.
اینکه شخصیتها -که البته بین تیپ و شخصیت سرگردانند- این چنین به قطبهای منفی و مثبت تقسیم شوند و نورالدین خانزاده با همراهی دخترانش در جایگاه پیر دنیا دیده راست کردار، راه به راه همه را پند دهد و به راه ثواب دعوت کند و از دیگر سو خلیل (پسر عمویش) و بهنام در نقش دو شرور بالفطره تمام تلاششان را برای از راه به در بردن دوستان و دعوتشان به کارهای خلاف به کار ببندند و هر بار به سرعت با شکست مواجه شده و دقایقی سکوت کرده و نقشه جدیدی برای شرارت طراحی کنند و سایر اهالی هم در قامت ابن الوقتهایی که به خاطر منافع آنی به تمام اصول اخلاقی خویش پشت پا بزنند و پیرو خلیل و بهنام باشند و چند دقیقه بعد سرشان به سنگ خورده و بی هیچ نتیجهای دوباره گرد نورالدین جمع شوند برای سریالی در آن سطح که دست کم در سری نخست قابلیتهای داستان گویی، شخصیت پردازی و طنز منحصر بفردش را نشان داده و از نورالدین شخصیتی ساده ، بدبیار ، کم اقبال و در عین حال جذاب و دوست داشتنی ساخته بود تا حد زیادی دست کم گرفتن مخاطب و نوعی سوء استفاده از علاقه قلبی مخاطبان و صرفا ارضای کنجکاویش در تعقیب سریهای بعدی به امید درخشانتر شدن فضا و داستان است. تنها نوآوری نون خ ۵ خارج شدن از لوکیشنهای قبلی و حرکت تیم بازیگری از کردستان به سمت کرمان و از آنجا به سمت چابهار است که البته چندان هم موفق از کار در نیامده و نهایتاً نگاهی توریستی به شهرهای مورد اشاره به سریال اضافه کرده است که کاربرد چندانی در داستان ندارد و به دلیل شناخت اندک کارگردان از آن محیط و فضاها صرفاً به چند تا تصویر کارت پستالی و خلق شخصیتهای مجهول الهویه که ارتباط چندانی به فضای خاص نون خ ندارند محدود میشود. اینکه مخاطب هنوز از نون خ قطع امید نکرده و سعی در دنبال کردن سریهای جدید دارد خیلی بیشتر از آنکه به قوت اثر برگردد به برهوت سریال سازی موفق در تلویزیون و البته بازی شیرین و تثبیت شده سعید آقاخانی و یگانه شدنش با نقش نورالدین و خاطرات خوش سریهای نخستین برمیگردد که او هم چنان در نون خ ۵ دست و بالش توسط نویسنده بسته شده که در انفعال کامل فقط با چشمان نگران ناظر گندکاریهای تمام نشدنی خلیل و دوستان است و فقط هرچند دقیقه یکبار یکی از تکیه کلامهایش را در اوج استیصال به زبان میآورد و عنصر "اتفاق" به عامل اصلی پیش برنده خط داستانی ضعیف و کشدار سریال تبدیل شده است. اینکه گروه برای ارائه صنایع دستی منطقه راهی کرمان میشود و اتفاقاً همزمان با آنها قرار است خلیل پرنده گران قیمتی را به قاچاقچیان پرندگان بفروشد و اتفاقاً پرنده گم میشود و از سر اتفاق جَلَد دختر ادریس است که همراه گروه عازم کرمان شده و شاهین بد اسم هرچه فرار کند دوباره برمیگردد و بعدها مشخص می شود که به بوی مواد استعمال شده توسط کیوان حساس است و از هر کجای آسمان که باشد برای "بخور" مواد دنبال کیوان راه می افتد و اتفاقاً انسولین کیوان به خلبان تزریق میشود و خلبان همان لحظه از هوش میرود و افشین پسر همیشه در خواب و کم بینا اتفاقاً هدایت هواپیما را بر عهده میگیرد و سالم به زمین مینشاند و خلیل و دوستان از روی اتفاق برای صحبت داخل یک انباری در خانه ناخدا میشوند و لامپش را روشن میکنند و همان اتفاق منجر به اتصال سیمها و آتش سوزی میشود و اتفاقاً در همان انبار گازوئیل قاچاق ذخیره شده و خانه و زندگی ناخدا به فنا میرود همه با هم به پیروی از منطق کارتونی حاکم بر سریال است که از فرط تکرار نخ نما شده و وقتی سلمان و شیرین برای نجات جان خود به آب می زنند تا صدها متر را شنا کنند صرفا لبخند تلخ و سوگوارانه یی به خاطر این حجم از سقوط یک سریال بر لبان مخاطب نقش می بندد.
نون خ می خواهد هم جذاب و خنده دار باشد و هم شعارهای مورد نظر مدیران تلویزیون رو بازنشر دهد و هم دغدغه های انسانی - اجتماعی و محیط زیستی داشته باشد هم ملت را به راه راست هدایت کند و بگوید که ریگ در کفش داشتن خوب نیست و حتی با بیماران سرطانی و کولبر ها همدردی کند که جمع کردن شان سخت است.
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۱۷ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
چشمهای منتظر به پیچ جاده
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- در طول ۱۵ سال رانندگی و حضور همیشه در صحنه جادههای بین شهری یکی از مهمترین استرسهای هماره صدای پیامک گوشی ست که اگر به احتمال خیلی ضعیف پیام واریز حقوق ماهیانه نباشد به احتمال قویتر حاوی پیام جریمه رانندگی است. سابق بر این بیشتر جرائم به صورت حضوری و الصاقی و تسلیمی بود گاه وقتی میشد با مقادیر معتنابهی گریه و لابه و التماس درصد غلظت صفرهای جریمه را پایین آورد ولی از وقتی این دوربینهای زبان نفهم پای کار آمدهاند شده حتی کمربند بسته باشی و پیام جریمه به دلیل عدم بستن کمربند به گوشیت سرازیر شود و یا حتی وقتی در خنکای خرداد #اردبیل داخل خانه با زیرشلواری لگد به گربه میزنی پیام سرعت غیر مجازت در سیستان و بلوچستان دستت میرسد و از این همه کرامات و طی الارض خودت حال میکنی و نمیدانی دستت را به کجا اشاره دهی و سوال بپرسی! اما خوب گاه وقتی هم شده که زیر سبیلی رد کنند و حرمت موی سپید و گریه پیرانه سری ات را نگه داشته و با یک "از این به بعد بیشتر دقت کنید!" سر و ته قضیه را هم بیاورند.
۲- اصولاً برای اینجانب نماد پلیس راه و جرائم جادهای فردی است موسوم به فرشاد پسر دایی ام که از بخت خوش من و بخت ناخوش خودش چند سالی ست که رسماً در رودروایسی گیر کرده! همان روزهای اول که ماشیندار شدیم و پشت رل نشستیم با دیدن هر سپید پوشی در کنار جاده که کفگیری در دست دارد چهار ستون بدنمان به لرزه در میآمد و خدا خدا میکردیم که نگاهش به نگاهمان نیفتد و فرمان ایست صادر نکند در یکی از این پنجه در پنجه کردنهای بصری ناگاه اشاره کرد که بزن کنار خیلی آقا منش و با شخصیت پیاده شده و خودمان را زدیم به آن راه و حال و احوال کردیم! گفت : با مدارک برو پیش جناب سروان! تا رسیدیم چاق سلامتی و اینکه جناب سروان من پسر عمه فرشاد هستم همکارتون! نگاهی از پایین به بالا و بالعکس کرد و خواست دلش رحم بیاید گفت: کدام فرشاد؟ نشانی را که دادم باور نکرد ، گفت: شمارهاش را داری؟ گفتم: تا اون حد که پسر عمه ، پسر دایی نیستیم که شماره موبایل اش را داشته باشم! تا رسیدم خانه پدری از داداش بزرگه شماره فرشاد را گرفتم و سیو کردم تا در روز مبادا به خنسی بر نخورم!
۳ - اما قضیه فرشاد زمانی خیلی حساس و نفس گیر شد که آمد خواستگاری برادرزادهام! بنده هم که عموی نه چندان ارشد محسوب میشدم که حق آب و گل در تربیت برادرزادهها داشته به یک شرط موافقت کردم، این که زین پس جرائم رانندگیام را فرشاد یا به همه همکاران ابلاغ کند که زیر سبیلی رد کنند یا اینکه خودش واریز کند! آب افتاده بود دست یزید! علی الظاهر مجبور بود قبول کند و وصلت سر گرفت و زمانی که پسرشان آرتان میخواست خود را آماده رفتن به کلاس اول ابتدایی کند یک دفعه پیامکی از پلیس راهور ارسال شد به این مضمون که راننده پرخطر گرامی ۳ میلیون تومان جریمه پرداخت نشده دارید لطفاً هرچه سریعتر نسبت به تصفیه آن اقدام فرمایید! یعنی اینکه فرشاد قول الکی داده! حالا چند روزی دنبال برادرزاده هستیم تا فواید طلاق گرفتن از چنین موجود بدقولی را برایش تدریس کنیم!
۴ - البته از حق نگذریم که این فرشاد ما اینقدرها هم کار راه ننداز تشریف ندارد و یک روز که یکی از دوستان طی خلافهای متعدد و سریالی به ضبط مدارک و تحویل ماشین به پارکینگ محکوم شده بود تا اسم افسر را به فرشاد گفتم گل از گلش شکفت و گفت در کل کهکشان راه شیری با تنها افسری که آشنایی دارم همین آقاست. با سلام و صلوات و جلال و جبروت به همراه رفیق خاطی به حضورش رسیدیم و چنان با آغوش باز و لبهای خندان تحویلمان گرفت و یکی دوتا چایی به نافمان بست که یقین کردیم موقع رفتن ، مدارک رفیقمان که هیچ احتمالاً مدارک چند نفر دیگر را هم به خاطر شادمانی و یمن این روز خوش و مبارک کف دستمان خواهد گذاشت اما خب آشنایی فرشاد انگار جزئی بوده و در همان حد چایی خوردن و خندیدن خلاصه شده بود و گفت در سایر موارد کار چندانی از دستش بر نمیآید و امیدوار است که در آینده شاهد چنین اتفاقاتی نباشد. البته در این آرزوهای محال ما هم با ایشان هم داستانیم!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
چشمهای منتظر به پیچ جاده
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- در طول ۱۵ سال رانندگی و حضور همیشه در صحنه جادههای بین شهری یکی از مهمترین استرسهای هماره صدای پیامک گوشی ست که اگر به احتمال خیلی ضعیف پیام واریز حقوق ماهیانه نباشد به احتمال قویتر حاوی پیام جریمه رانندگی است. سابق بر این بیشتر جرائم به صورت حضوری و الصاقی و تسلیمی بود گاه وقتی میشد با مقادیر معتنابهی گریه و لابه و التماس درصد غلظت صفرهای جریمه را پایین آورد ولی از وقتی این دوربینهای زبان نفهم پای کار آمدهاند شده حتی کمربند بسته باشی و پیام جریمه به دلیل عدم بستن کمربند به گوشیت سرازیر شود و یا حتی وقتی در خنکای خرداد #اردبیل داخل خانه با زیرشلواری لگد به گربه میزنی پیام سرعت غیر مجازت در سیستان و بلوچستان دستت میرسد و از این همه کرامات و طی الارض خودت حال میکنی و نمیدانی دستت را به کجا اشاره دهی و سوال بپرسی! اما خوب گاه وقتی هم شده که زیر سبیلی رد کنند و حرمت موی سپید و گریه پیرانه سری ات را نگه داشته و با یک "از این به بعد بیشتر دقت کنید!" سر و ته قضیه را هم بیاورند.
۲- اصولاً برای اینجانب نماد پلیس راه و جرائم جادهای فردی است موسوم به فرشاد پسر دایی ام که از بخت خوش من و بخت ناخوش خودش چند سالی ست که رسماً در رودروایسی گیر کرده! همان روزهای اول که ماشیندار شدیم و پشت رل نشستیم با دیدن هر سپید پوشی در کنار جاده که کفگیری در دست دارد چهار ستون بدنمان به لرزه در میآمد و خدا خدا میکردیم که نگاهش به نگاهمان نیفتد و فرمان ایست صادر نکند در یکی از این پنجه در پنجه کردنهای بصری ناگاه اشاره کرد که بزن کنار خیلی آقا منش و با شخصیت پیاده شده و خودمان را زدیم به آن راه و حال و احوال کردیم! گفت : با مدارک برو پیش جناب سروان! تا رسیدیم چاق سلامتی و اینکه جناب سروان من پسر عمه فرشاد هستم همکارتون! نگاهی از پایین به بالا و بالعکس کرد و خواست دلش رحم بیاید گفت: کدام فرشاد؟ نشانی را که دادم باور نکرد ، گفت: شمارهاش را داری؟ گفتم: تا اون حد که پسر عمه ، پسر دایی نیستیم که شماره موبایل اش را داشته باشم! تا رسیدم خانه پدری از داداش بزرگه شماره فرشاد را گرفتم و سیو کردم تا در روز مبادا به خنسی بر نخورم!
۳ - اما قضیه فرشاد زمانی خیلی حساس و نفس گیر شد که آمد خواستگاری برادرزادهام! بنده هم که عموی نه چندان ارشد محسوب میشدم که حق آب و گل در تربیت برادرزادهها داشته به یک شرط موافقت کردم، این که زین پس جرائم رانندگیام را فرشاد یا به همه همکاران ابلاغ کند که زیر سبیلی رد کنند یا اینکه خودش واریز کند! آب افتاده بود دست یزید! علی الظاهر مجبور بود قبول کند و وصلت سر گرفت و زمانی که پسرشان آرتان میخواست خود را آماده رفتن به کلاس اول ابتدایی کند یک دفعه پیامکی از پلیس راهور ارسال شد به این مضمون که راننده پرخطر گرامی ۳ میلیون تومان جریمه پرداخت نشده دارید لطفاً هرچه سریعتر نسبت به تصفیه آن اقدام فرمایید! یعنی اینکه فرشاد قول الکی داده! حالا چند روزی دنبال برادرزاده هستیم تا فواید طلاق گرفتن از چنین موجود بدقولی را برایش تدریس کنیم!
۴ - البته از حق نگذریم که این فرشاد ما اینقدرها هم کار راه ننداز تشریف ندارد و یک روز که یکی از دوستان طی خلافهای متعدد و سریالی به ضبط مدارک و تحویل ماشین به پارکینگ محکوم شده بود تا اسم افسر را به فرشاد گفتم گل از گلش شکفت و گفت در کل کهکشان راه شیری با تنها افسری که آشنایی دارم همین آقاست. با سلام و صلوات و جلال و جبروت به همراه رفیق خاطی به حضورش رسیدیم و چنان با آغوش باز و لبهای خندان تحویلمان گرفت و یکی دوتا چایی به نافمان بست که یقین کردیم موقع رفتن ، مدارک رفیقمان که هیچ احتمالاً مدارک چند نفر دیگر را هم به خاطر شادمانی و یمن این روز خوش و مبارک کف دستمان خواهد گذاشت اما خب آشنایی فرشاد انگار جزئی بوده و در همان حد چایی خوردن و خندیدن خلاصه شده بود و گفت در سایر موارد کار چندانی از دستش بر نمیآید و امیدوار است که در آینده شاهد چنین اتفاقاتی نباشد. البته در این آرزوهای محال ما هم با ایشان هم داستانیم!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۷ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
چشمهای منتظر به پیچ جاده
#حمید_رستمی
بخش دوم
۵- در یکی از شهرهای غریب در کوچه پس کوچههای نامردمیها گیر کرده بودیم و هنوز بلاد کفر "ویز" را اختراع نکرده بودند و دور خودمان میچرخیدیم که موتور راهنمایی و رانندگی فرمان ایست داد. گفتیم داداش ما یک ساعت دور خودمان میچرخیم و فرمان نداده میایستیم چه برسد به اینکه حکم کنی! گفت این مسیر یک طرفه است داری خلاف میری!..مدارک؟ گفتم سرکار تو که میبینی ما غریبیم آدرسها را نمیشناسیم به جای اینکه کمک کنی از مهلکه خارج بشیم داری جریمه مینویسی ؟ گفت : تو کارم را به من یاد نده! تریپ ادب و علم برداشتم و گفتم سرکار عزیز روی موتور شما نوشته راهنمایی و رانندگی یعنی نصف وظیفه شما راهنمایی کردن است نه جریمه نوشتن! نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت جمله بسیار تاثیرگذاری گفتی از طرز فکرت خوشم اومد حتماً این جمله را میگویم پسرم در دفتر یادداشتش برای همیشه بنویسد! اما بذار جریمه را بنویسم تا بعداً ببینم چیکار میتوانم برایت بکنم! قصد داشتم در افق محو شوم که برگ جریمه باز مرا برگرداند به آن کوچه یک طرفه!
۶- در یکی از مسافرتهای تک نفره ام از پایتخت به شهرستان ، کنار پاسگاه پلیس راه سربازی جلویم را گرفت و گفت تا سه راهی میروی ؟ گفتم: آره! گفت : نزدیک سه راهی تصادف شده ، ماشین گشت مان هم اونجاست، رئیسمان هم میخواهد برود ماشین نداره، میتوانی سر راه ایشان را هم برسانی!؟ با خنده گفتم: به یک شرط، که اگر سرعت غیر مجاز یا سبقت غیر مجاز داشتم بغل دستم فرت و فرت جریمه ننویسه ! خندید و گفت: انشالله نه تو خلاف میکنی نه ایشان مینویسند! جناب سروان با ادب و متانت خاصی آمد و در صندلی جلو نشست بعد از چاق سلامتی آن روی روابط عمومی و گرم گرفتنم گل کرد و گفتم: بنده اصلاً خودم از خانواده پلیس راهم! با تعجب نگاهم کرد که انگار خودم سالیان سال افسر پلیس راه بوده ام و ایشان نشناخته اند گفتم: پسر دایی ام فرشاد همکار شماست! جوری نگاهم کرد که یعنی اینجوری که شما گفتید یک سوم ایران جزو خانواده پلیس راه محسوب میشن و دو سوم بقیه هم جزو خانواده راه ! نیم ساعتی با هم گپ و گفتگویی کردیم و من به عنوان نماینده تام الاختیار رانندگان زحمتکش پرخطر تمام آنچه از جریمههای الکی و سرعتگیرها و سرعتهای غیر واقعی مجاز در ذهن داشتم جوری به عرضشان رساندم که انگار طرف روبرویم رئیس کل پلیس راهور ایران است و ایشان هم برخی را قبول کرده و برخی را با پاسخگو میشدند و دلایلشان را میگفتند تا اینکه به مقصد رسیدند و هنگام خداحافظی از روی بزرگواری اسمشان را گفتند و تعارف کردند احیاناً در این مسیر به مشکلی برخوردی بگو همکاران سعی کنند مشکلتان را سریعتر حل کنند. آقا ما رو میگویی رفتیم به آسمان هشتم! انگار یک چک سفید امضا دادند دستمان تا به هرکه رسیدیم پزش را بدهیم! نشان به آن نشان که یک ماه بعد نزدیکیهای همان پاسگاه در جایی کاملاً غیر ضروری و خلوت یک سبقت کاملاً غیر ضروری گرفتم با اینکه چند قدم آن طرفتر ماشین پلیس را دیده بودم به این امید که حواسشان جای دیگر باشد ولی خب حواسشان دقیقاً به بنده بود و رسماً آژیرکشان پشت سرم راه افتادند که دستبند زده و تحویل دوستاق خانه بدهند این راننده دهن کج را ! چراغ دادند که ایست کن و با آرامش تمام زدم کنار و به طرف خودروی پلیس که دو نفر سرنشین داشت رفتم، دیدم یکی برگه جریمه را دستش گرفته و با سرعت تمام جاهای خالی را پر میکند. گفتم جناب ننویس بنده تحت حمایت جناب سروان فلانی هستم! خیلی طنازانه و با خوشرویی گفتم این جمله را! در حالی که انتظار داشتند مثل همیشه عجز و لابه کنم! گفت: ایشان را میشناسی؟ گفتم : بعله که میشناسم... رفاقتی با هم داریم! مثل همیشه گفت شماره اش را داری؟ گفتم: شماره که نه، ولی یک روز که کنار جاده مونده بودند سوارش کردم و با هم رفیق شدیم! برای اینکه خیلی تابلو نشود گفتم اگر امروز شیفتشان هست بفرمایید بروم یه چایی خدمتشان باشم! دستش لرزید ولی جریمه را نوشته بود دیگر ! گفت: فکر کنم شیفت باشند این برگ جریمه را هم ببرید پیششان اگر مصلحت دیدند خودشان پاره کنند! نگاه کردم ۵۰ تومن بود به یک ساعت وقت تلف کردنش نمیارزید! گاز ماشین را گرفتم و دبرو که رفتی!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
چشمهای منتظر به پیچ جاده
#حمید_رستمی
بخش دوم
۵- در یکی از شهرهای غریب در کوچه پس کوچههای نامردمیها گیر کرده بودیم و هنوز بلاد کفر "ویز" را اختراع نکرده بودند و دور خودمان میچرخیدیم که موتور راهنمایی و رانندگی فرمان ایست داد. گفتیم داداش ما یک ساعت دور خودمان میچرخیم و فرمان نداده میایستیم چه برسد به اینکه حکم کنی! گفت این مسیر یک طرفه است داری خلاف میری!..مدارک؟ گفتم سرکار تو که میبینی ما غریبیم آدرسها را نمیشناسیم به جای اینکه کمک کنی از مهلکه خارج بشیم داری جریمه مینویسی ؟ گفت : تو کارم را به من یاد نده! تریپ ادب و علم برداشتم و گفتم سرکار عزیز روی موتور شما نوشته راهنمایی و رانندگی یعنی نصف وظیفه شما راهنمایی کردن است نه جریمه نوشتن! نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت جمله بسیار تاثیرگذاری گفتی از طرز فکرت خوشم اومد حتماً این جمله را میگویم پسرم در دفتر یادداشتش برای همیشه بنویسد! اما بذار جریمه را بنویسم تا بعداً ببینم چیکار میتوانم برایت بکنم! قصد داشتم در افق محو شوم که برگ جریمه باز مرا برگرداند به آن کوچه یک طرفه!
۶- در یکی از مسافرتهای تک نفره ام از پایتخت به شهرستان ، کنار پاسگاه پلیس راه سربازی جلویم را گرفت و گفت تا سه راهی میروی ؟ گفتم: آره! گفت : نزدیک سه راهی تصادف شده ، ماشین گشت مان هم اونجاست، رئیسمان هم میخواهد برود ماشین نداره، میتوانی سر راه ایشان را هم برسانی!؟ با خنده گفتم: به یک شرط، که اگر سرعت غیر مجاز یا سبقت غیر مجاز داشتم بغل دستم فرت و فرت جریمه ننویسه ! خندید و گفت: انشالله نه تو خلاف میکنی نه ایشان مینویسند! جناب سروان با ادب و متانت خاصی آمد و در صندلی جلو نشست بعد از چاق سلامتی آن روی روابط عمومی و گرم گرفتنم گل کرد و گفتم: بنده اصلاً خودم از خانواده پلیس راهم! با تعجب نگاهم کرد که انگار خودم سالیان سال افسر پلیس راه بوده ام و ایشان نشناخته اند گفتم: پسر دایی ام فرشاد همکار شماست! جوری نگاهم کرد که یعنی اینجوری که شما گفتید یک سوم ایران جزو خانواده پلیس راه محسوب میشن و دو سوم بقیه هم جزو خانواده راه ! نیم ساعتی با هم گپ و گفتگویی کردیم و من به عنوان نماینده تام الاختیار رانندگان زحمتکش پرخطر تمام آنچه از جریمههای الکی و سرعتگیرها و سرعتهای غیر واقعی مجاز در ذهن داشتم جوری به عرضشان رساندم که انگار طرف روبرویم رئیس کل پلیس راهور ایران است و ایشان هم برخی را قبول کرده و برخی را با پاسخگو میشدند و دلایلشان را میگفتند تا اینکه به مقصد رسیدند و هنگام خداحافظی از روی بزرگواری اسمشان را گفتند و تعارف کردند احیاناً در این مسیر به مشکلی برخوردی بگو همکاران سعی کنند مشکلتان را سریعتر حل کنند. آقا ما رو میگویی رفتیم به آسمان هشتم! انگار یک چک سفید امضا دادند دستمان تا به هرکه رسیدیم پزش را بدهیم! نشان به آن نشان که یک ماه بعد نزدیکیهای همان پاسگاه در جایی کاملاً غیر ضروری و خلوت یک سبقت کاملاً غیر ضروری گرفتم با اینکه چند قدم آن طرفتر ماشین پلیس را دیده بودم به این امید که حواسشان جای دیگر باشد ولی خب حواسشان دقیقاً به بنده بود و رسماً آژیرکشان پشت سرم راه افتادند که دستبند زده و تحویل دوستاق خانه بدهند این راننده دهن کج را ! چراغ دادند که ایست کن و با آرامش تمام زدم کنار و به طرف خودروی پلیس که دو نفر سرنشین داشت رفتم، دیدم یکی برگه جریمه را دستش گرفته و با سرعت تمام جاهای خالی را پر میکند. گفتم جناب ننویس بنده تحت حمایت جناب سروان فلانی هستم! خیلی طنازانه و با خوشرویی گفتم این جمله را! در حالی که انتظار داشتند مثل همیشه عجز و لابه کنم! گفت: ایشان را میشناسی؟ گفتم : بعله که میشناسم... رفاقتی با هم داریم! مثل همیشه گفت شماره اش را داری؟ گفتم: شماره که نه، ولی یک روز که کنار جاده مونده بودند سوارش کردم و با هم رفیق شدیم! برای اینکه خیلی تابلو نشود گفتم اگر امروز شیفتشان هست بفرمایید بروم یه چایی خدمتشان باشم! دستش لرزید ولی جریمه را نوشته بود دیگر ! گفت: فکر کنم شیفت باشند این برگ جریمه را هم ببرید پیششان اگر مصلحت دیدند خودشان پاره کنند! نگاه کردم ۵۰ تومن بود به یک ساعت وقت تلف کردنش نمیارزید! گاز ماشین را گرفتم و دبرو که رفتی!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۴ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
رفتم توکیو دیدم اوشین نیست!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول:
۱ - شاید نخستین پدیده اجتماعی- فرهنگی که تجربه کردیم "اوشین" بود. نام شخصیت اصلی سریالی ژاپنی به اسم "سالهای دور از خانه" که در سه فصل شبهای شنبه از شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی پخش میشد و هر بار بخشهای جدیدی از محنتها و زندگی سخت دخترک فقیری را به تصویر میکشید که با تلاش و کوشش مضاعف و ایستادگی در برابر تندبادهای زندگی، بارها و بارها تا مرز نابودی کامل پیش میرفت اما نمیشکست و دوباره از صفر شروع میکرد و در پیرانه سری زمانی که قصد آن داشت هفدهمین فروشگاه زنجیرهای #تاناکورا را افتتاح کند یک دفعه غیبش میزد و در پی گذشته غمبار و مجاهدانه اش تاریخ را شخم میزد تا تصویری کامل از یک زن فعال و شکست ناپذیر را در ژاپنِ با خاک یکسان شده از برکت جنگ جهانی ارائه کند و تبدیل به نمادی از ژاپن به سرعت بازسازی شده و در ریل پیشرفت قرار گرفته بعد از نابودی کامل شود تب اوشین خیلی زود کل کشور را در بر گرفت تا جایی که خلایق برای رسیدن ساعت ۹ شب شنبه لحظه شماری میکردند و به گمانم در هنگام پخش یکی از قسمتهای کودکی اوشین بود که مراسم عروسی دختر دایی در ساعت ۹ شب به مدت یک ساعت قطع گردید و همه مهمانها پای تلویزیون کوچولوی سیاه و سفید نشستند و عروس و داماد هم در صف اول که انگار همه برای یک شب نشینی زمستانی به خانه اقوام آمدهاند و هیچ نشانی از عروسی با خود ندارند. شاید هم به همین خاطر بود که تا سالهای سال اسم دختر بزرگشان را #اوشین صدا میزدند و ما فکر میکردیم که واقعا در شناسنامه هم اسمش اوشین ثبت شده که الحمدالله ۱۰ - ۱۲ سال بعد از این دل نگرانی بیرون آمدیم. اوشین چنان در تار و پود زندگی ما ایرانیها تنیده شده بود که تقریباً هر کارخانه تولیدی وسایل خانگی چند سالی مارک خود را کنار گذاشته و با مارک اوشین به بازار ورود کرده و عکس قهرمان ژاپنی بر روی دمپایی و فلاکس و دیگ و زودپز هم خودنمایی میکرد چه برسد به ما کودکان دبستانی که عکسهای کوچک برچسبدارش را روی جلد کتابها و دفترهایمان میزدیم و کمتر یخچالی را میتوانستی پیدا کنی که چندین عکس از دوران مختلف طفولیت و جوانی اوشین را روی درش نداشته باشد. اوشین چنان وارد ادبیات اجتماعی شد که شعرها و متلهای کودکانهای چون :" گفتم ریوزو اِجین رو ندیدی؟ گفت: نگران نباش اوشین من هم نیست!" ورد زبان دخترکان دبستانی در بازیهای جمعیشان در حیاط مدرسه میشد: "در سال ۱۹۲۰، رفتم توکیو دیدم اجین نیست!" این تاثیر عمیق تا جایی تداوم یافت که امروز به تاسی از اسم "اوشین تاناکورا" فروشگاههای لباس دست دوم در کل کشور با عنوان تاناکورا شناخته میشود و شاید خیلی از جوانان نسل جدید وجه تسمیه این نامگذاری را درک نکنند و البته هنوز هم شایعاتی در مورد شغل اصلی اوشین در جوانی و صحنههای سانسور شده و قصه تغییر یافتهاش نقل محافل است که البته به دلیل مواجه نشدن با اصل سریال و داستان نمیشود در مورد صحت و سقم قضیه نظر قطعی داد. هرچند که بعدها عنوان شد که همان گونه که ژاپنیها برای پیشرفت ورزش فوتبال و جا انداختن علاقه به این ورزش در کودکان خود سریال انگیزشی و انیمیشن موفق "فوتبالیستها" را تولید کردند این سریال هم در راستای تبلیغ برای از پا ننشستن و تزریق تفکر تلاش بیوقفه برای درست کردن پل پیروزی از شکست در جنگ و ترغیب جامعه برای کوشش دسته جمعی ساخته شده بود و بعدها در اکثر کشورهای درگیر جنگ پخش گردید.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
رفتم توکیو دیدم اوشین نیست!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول:
۱ - شاید نخستین پدیده اجتماعی- فرهنگی که تجربه کردیم "اوشین" بود. نام شخصیت اصلی سریالی ژاپنی به اسم "سالهای دور از خانه" که در سه فصل شبهای شنبه از شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی پخش میشد و هر بار بخشهای جدیدی از محنتها و زندگی سخت دخترک فقیری را به تصویر میکشید که با تلاش و کوشش مضاعف و ایستادگی در برابر تندبادهای زندگی، بارها و بارها تا مرز نابودی کامل پیش میرفت اما نمیشکست و دوباره از صفر شروع میکرد و در پیرانه سری زمانی که قصد آن داشت هفدهمین فروشگاه زنجیرهای #تاناکورا را افتتاح کند یک دفعه غیبش میزد و در پی گذشته غمبار و مجاهدانه اش تاریخ را شخم میزد تا تصویری کامل از یک زن فعال و شکست ناپذیر را در ژاپنِ با خاک یکسان شده از برکت جنگ جهانی ارائه کند و تبدیل به نمادی از ژاپن به سرعت بازسازی شده و در ریل پیشرفت قرار گرفته بعد از نابودی کامل شود تب اوشین خیلی زود کل کشور را در بر گرفت تا جایی که خلایق برای رسیدن ساعت ۹ شب شنبه لحظه شماری میکردند و به گمانم در هنگام پخش یکی از قسمتهای کودکی اوشین بود که مراسم عروسی دختر دایی در ساعت ۹ شب به مدت یک ساعت قطع گردید و همه مهمانها پای تلویزیون کوچولوی سیاه و سفید نشستند و عروس و داماد هم در صف اول که انگار همه برای یک شب نشینی زمستانی به خانه اقوام آمدهاند و هیچ نشانی از عروسی با خود ندارند. شاید هم به همین خاطر بود که تا سالهای سال اسم دختر بزرگشان را #اوشین صدا میزدند و ما فکر میکردیم که واقعا در شناسنامه هم اسمش اوشین ثبت شده که الحمدالله ۱۰ - ۱۲ سال بعد از این دل نگرانی بیرون آمدیم. اوشین چنان در تار و پود زندگی ما ایرانیها تنیده شده بود که تقریباً هر کارخانه تولیدی وسایل خانگی چند سالی مارک خود را کنار گذاشته و با مارک اوشین به بازار ورود کرده و عکس قهرمان ژاپنی بر روی دمپایی و فلاکس و دیگ و زودپز هم خودنمایی میکرد چه برسد به ما کودکان دبستانی که عکسهای کوچک برچسبدارش را روی جلد کتابها و دفترهایمان میزدیم و کمتر یخچالی را میتوانستی پیدا کنی که چندین عکس از دوران مختلف طفولیت و جوانی اوشین را روی درش نداشته باشد. اوشین چنان وارد ادبیات اجتماعی شد که شعرها و متلهای کودکانهای چون :" گفتم ریوزو اِجین رو ندیدی؟ گفت: نگران نباش اوشین من هم نیست!" ورد زبان دخترکان دبستانی در بازیهای جمعیشان در حیاط مدرسه میشد: "در سال ۱۹۲۰، رفتم توکیو دیدم اجین نیست!" این تاثیر عمیق تا جایی تداوم یافت که امروز به تاسی از اسم "اوشین تاناکورا" فروشگاههای لباس دست دوم در کل کشور با عنوان تاناکورا شناخته میشود و شاید خیلی از جوانان نسل جدید وجه تسمیه این نامگذاری را درک نکنند و البته هنوز هم شایعاتی در مورد شغل اصلی اوشین در جوانی و صحنههای سانسور شده و قصه تغییر یافتهاش نقل محافل است که البته به دلیل مواجه نشدن با اصل سریال و داستان نمیشود در مورد صحت و سقم قضیه نظر قطعی داد. هرچند که بعدها عنوان شد که همان گونه که ژاپنیها برای پیشرفت ورزش فوتبال و جا انداختن علاقه به این ورزش در کودکان خود سریال انگیزشی و انیمیشن موفق "فوتبالیستها" را تولید کردند این سریال هم در راستای تبلیغ برای از پا ننشستن و تزریق تفکر تلاش بیوقفه برای درست کردن پل پیروزی از شکست در جنگ و ترغیب جامعه برای کوشش دسته جمعی ساخته شده بود و بعدها در اکثر کشورهای درگیر جنگ پخش گردید.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۴ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
پدیده های مهم فرهنگی اجتماعی
✍ #حمید_رستمی
بخش دوم
۳- قبل از بازیهایی چون سگا ، کومودور و سونی نسل اول بازیهای کامپیوتری که البته ربط چندانی هم به دیجیتال امروزی نداشت آتاری بود که در سطح وسیعی به سرعت پخش شد و یک تلویزیون و یک دستگاه کوچولوی آتاری همراه با دو دسته زمخت که دکمه قرمز رنگ هم برای شلیک داشت بیشتر خانهها را فتح کرد و گل سرسبد بازیهایش هواپیما بود که با صدای خاصی بالا میرفت و مرحله به مرحله سختتر میشد ابتدا با کشتیها و هواپیما و هلیکوپترهای ثابت و در مراحل بالاتر در حال حرکت رودرو می شد که هر آن امکان داشت با برخورد به هواپیمای اصلی باعث انهدام و ختم بازی شوند. خیلی زود جوانان راههای امتیازگیری و قلقهای موشک پرانی را یاد گرفتند و امتیاز جمع کردند و با این همه حواسشان هم به میزان بنزین باک هواپیمای خود بود و برای تمام نشدنش روی پمپ بنزینهای بین راهی حساب میکردند و بخش ناجوانمردانهاش این بود که خیلی مواقع بعد از بنزین زدن، کل پمپ بنزین را به آتش میکشیدند تا حتی از امتیاز ناچیز آن هم صرف نظر نکرده باشند و هرچه بالاتر می رفتند پلهای خطرناک و مسیر صعب و کم عرض که از راست و چپ هواپیماهای سفید رنگی هم به صورت مورب نزدیک میشدند و ارزیابی سرعت آنها با سرعت هواپیمای شخص و دقت در عدم برخوردشان رفته رفته کار را سخت میکرد و کم شدن تدریجی تعداد پمپ بنزینها که میتوانست علی رغم موفقیت و پیشرفت هواپیما هر لحظه آن را به خاطر نداشتن سوخت به باد فنا دهد. بعدها که کامپیوترهای خانگی همه گیر شد نسخهای از آن در بسیاری از رایانهها یافت میشد. جوانان نسل قدیم برای تجدید خاطره هم که شده ساعاتی با آن سرگرم میشدند ولی اتفاق کوچکی که افتاده بود برچیده شدن دستههای آتاری و منتقل شدن وظیفه آنها به صفحه کلید کامپیوتر بود که بعد از یکی دو ساعت بازی به دلیل کار با یکی دو انگشت محدود دست، سبب بیحسی و خستگی مفرط میشد و آن لذت نوجوانانه را در مذاقت گس میکرد .
۳- هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به ۳ دهه دلیل پدیده شدن فیلم سینمایی تایتانیک را درک نمیکنم. چون یک بار به زحمت دیدمش و به نظر فاقد کمترین ارزش سینمایی بود و به جز دو چهره زیبا و یک پروداکشن عظیم و قصه سوزناک هندی و پسر فقیر و دختر پولدار چیز خاصی در چنته نداشت و بعید نیست که جوانان نسل امروز با دیدنش و شنیدن حجم تعریفها و تمجیدها و شرایطی که در طی سه چهار ماه کشور را درگیر آن کرد به ریش ما نخندند. فیلمی که خیلی زود ورد زبانها شد و اکثر مجلات سینمایی و غیر سینمایی و نشریات ۱۶ صفحهای ورزشی- اجتماعی با اختصاص ویژهنامههایی همراه با روجلدها و پوسترهای دلبرانه از لئوناردو دی کاپریو و #کیت_وینسلت آن را تبدیل به خبر اول محافل ایران کردند. آن روزها جماعت به دو دسته تقسیم شده بودند آنهایی که تایتانیک را دیده بودند و در موردش صحبت میکردند و آنهایی که هنوز نتوانستهاند بودند آن را گیر بیاورند. در دوران سختگیرانه خوابگاههای دانشجویی که نه تلویزیون اختصاصی موجود بود و نه ویدئو به عنوان عنصر قاچاق قابل دسترس، یکی از بچههای خوابگاه که دل شیر داشت با برنامهریزی دقیق و به شدت پیچیده در آن واحد توانسته بود سه تا کار خلاف را همزمان انجام داده و چند نفری از بچههای خوابگاه را به ضیافت تایتانیک دعوت کند تا دستآورد عظیم جیمز کامرون که حتی برخی از ریزه کاریهایش در نمایش بر روی پرده عریض سینما هم به این سادگیها قابل تشخیص نبود در تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ عهد عتیق خلاصه شود و جوانان بی آرزوی غریب شبهای متوالی بعدی با فکر کیت به خواب بروند و به این امید که دست کم دی کاپریو را به رویا ببینند شب را به صبح برسانند. پسرکی جگر دار که تلویزیون را چند روز پیش از خانه یکی از آشنایان قرض کرده و به خوابگاه منتقل کرده بود و ویدیوی کرایه یی پتو پیچ شده را در کیف بزرگ وسایل حمام و لنگ و قطیفهاش پنهان کرده و در مرحله آخر نسخهای نه چندان با کیفیت از فیلم بر روی نوار وی اچ اس در داخل کاپشن یکی از بچهها وارد خوابگاه کرده بود و تماشای دزدکی و پر از استرس تایتانیک در خوابگاه هراسش کمتر از فکر کردن به سرنوشت دردآور جک و رز نبود و کار تا آنجا پیش رفته بود که فلان مجله تئاتری که مدیر مسئولش بچه مسلمان محسوب میشد برای عقب نماندن از فواید اقتصادی ویژه نامههای تایتانیک اقدام به انتشار شماره ویژه کرده بود که تا چند سال بعد زیر چماق #مسعود_ده_نمکی در نشریه شلمچه خرد میشد و دم بر نمیآورد و بعدها آن قدر عمر کرد که اخراجیها را ببیند و همنشینی مسعود را با بازیگران پرحاشیه و به رویش نیاورد!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
پدیده های مهم فرهنگی اجتماعی
✍ #حمید_رستمی
بخش دوم
۳- قبل از بازیهایی چون سگا ، کومودور و سونی نسل اول بازیهای کامپیوتری که البته ربط چندانی هم به دیجیتال امروزی نداشت آتاری بود که در سطح وسیعی به سرعت پخش شد و یک تلویزیون و یک دستگاه کوچولوی آتاری همراه با دو دسته زمخت که دکمه قرمز رنگ هم برای شلیک داشت بیشتر خانهها را فتح کرد و گل سرسبد بازیهایش هواپیما بود که با صدای خاصی بالا میرفت و مرحله به مرحله سختتر میشد ابتدا با کشتیها و هواپیما و هلیکوپترهای ثابت و در مراحل بالاتر در حال حرکت رودرو می شد که هر آن امکان داشت با برخورد به هواپیمای اصلی باعث انهدام و ختم بازی شوند. خیلی زود جوانان راههای امتیازگیری و قلقهای موشک پرانی را یاد گرفتند و امتیاز جمع کردند و با این همه حواسشان هم به میزان بنزین باک هواپیمای خود بود و برای تمام نشدنش روی پمپ بنزینهای بین راهی حساب میکردند و بخش ناجوانمردانهاش این بود که خیلی مواقع بعد از بنزین زدن، کل پمپ بنزین را به آتش میکشیدند تا حتی از امتیاز ناچیز آن هم صرف نظر نکرده باشند و هرچه بالاتر می رفتند پلهای خطرناک و مسیر صعب و کم عرض که از راست و چپ هواپیماهای سفید رنگی هم به صورت مورب نزدیک میشدند و ارزیابی سرعت آنها با سرعت هواپیمای شخص و دقت در عدم برخوردشان رفته رفته کار را سخت میکرد و کم شدن تدریجی تعداد پمپ بنزینها که میتوانست علی رغم موفقیت و پیشرفت هواپیما هر لحظه آن را به خاطر نداشتن سوخت به باد فنا دهد. بعدها که کامپیوترهای خانگی همه گیر شد نسخهای از آن در بسیاری از رایانهها یافت میشد. جوانان نسل قدیم برای تجدید خاطره هم که شده ساعاتی با آن سرگرم میشدند ولی اتفاق کوچکی که افتاده بود برچیده شدن دستههای آتاری و منتقل شدن وظیفه آنها به صفحه کلید کامپیوتر بود که بعد از یکی دو ساعت بازی به دلیل کار با یکی دو انگشت محدود دست، سبب بیحسی و خستگی مفرط میشد و آن لذت نوجوانانه را در مذاقت گس میکرد .
۳- هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به ۳ دهه دلیل پدیده شدن فیلم سینمایی تایتانیک را درک نمیکنم. چون یک بار به زحمت دیدمش و به نظر فاقد کمترین ارزش سینمایی بود و به جز دو چهره زیبا و یک پروداکشن عظیم و قصه سوزناک هندی و پسر فقیر و دختر پولدار چیز خاصی در چنته نداشت و بعید نیست که جوانان نسل امروز با دیدنش و شنیدن حجم تعریفها و تمجیدها و شرایطی که در طی سه چهار ماه کشور را درگیر آن کرد به ریش ما نخندند. فیلمی که خیلی زود ورد زبانها شد و اکثر مجلات سینمایی و غیر سینمایی و نشریات ۱۶ صفحهای ورزشی- اجتماعی با اختصاص ویژهنامههایی همراه با روجلدها و پوسترهای دلبرانه از لئوناردو دی کاپریو و #کیت_وینسلت آن را تبدیل به خبر اول محافل ایران کردند. آن روزها جماعت به دو دسته تقسیم شده بودند آنهایی که تایتانیک را دیده بودند و در موردش صحبت میکردند و آنهایی که هنوز نتوانستهاند بودند آن را گیر بیاورند. در دوران سختگیرانه خوابگاههای دانشجویی که نه تلویزیون اختصاصی موجود بود و نه ویدئو به عنوان عنصر قاچاق قابل دسترس، یکی از بچههای خوابگاه که دل شیر داشت با برنامهریزی دقیق و به شدت پیچیده در آن واحد توانسته بود سه تا کار خلاف را همزمان انجام داده و چند نفری از بچههای خوابگاه را به ضیافت تایتانیک دعوت کند تا دستآورد عظیم جیمز کامرون که حتی برخی از ریزه کاریهایش در نمایش بر روی پرده عریض سینما هم به این سادگیها قابل تشخیص نبود در تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ عهد عتیق خلاصه شود و جوانان بی آرزوی غریب شبهای متوالی بعدی با فکر کیت به خواب بروند و به این امید که دست کم دی کاپریو را به رویا ببینند شب را به صبح برسانند. پسرکی جگر دار که تلویزیون را چند روز پیش از خانه یکی از آشنایان قرض کرده و به خوابگاه منتقل کرده بود و ویدیوی کرایه یی پتو پیچ شده را در کیف بزرگ وسایل حمام و لنگ و قطیفهاش پنهان کرده و در مرحله آخر نسخهای نه چندان با کیفیت از فیلم بر روی نوار وی اچ اس در داخل کاپشن یکی از بچهها وارد خوابگاه کرده بود و تماشای دزدکی و پر از استرس تایتانیک در خوابگاه هراسش کمتر از فکر کردن به سرنوشت دردآور جک و رز نبود و کار تا آنجا پیش رفته بود که فلان مجله تئاتری که مدیر مسئولش بچه مسلمان محسوب میشد برای عقب نماندن از فواید اقتصادی ویژه نامههای تایتانیک اقدام به انتشار شماره ویژه کرده بود که تا چند سال بعد زیر چماق #مسعود_ده_نمکی در نشریه شلمچه خرد میشد و دم بر نمیآورد و بعدها آن قدر عمر کرد که اخراجیها را ببیند و همنشینی مسعود را با بازیگران پرحاشیه و به رویش نیاورد!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
هفت صبح | یورو ۲۰۲۰| «یورو»ی نطلبیده مراد است!
https://7sobh.com/content/%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88-%db%b2%db%b0%db%b2%db%b0-%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88%db%8c-%d9%86%d8%b7%d9%84%d8%a8%db%8c%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b1%d8%a7%d8%af-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/
https://7sobh.com/content/%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88-%db%b2%db%b0%db%b2%db%b0-%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88%db%8c-%d9%86%d8%b7%d9%84%d8%a8%db%8c%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b1%d8%a7%d8%af-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/
روزنامه هفت صبح
یورو ۲۰۲۰| «یورو»ی نطلبیده مراد است!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک: گفت:«همیشه هراسم این بود که بیدار شوم و بگویند،وقتی تو خواب بودی بهار آمد و رفت!» و حالا وقتی خشایار از جام ملتهای اروپا