Telegram Web
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
آرزو : دگه به جواب الطاف چیزی نگفتم و ضد کدن همرایش فایده نداشت چون هر چی میگفتی او سر گپ خود استاد بود با قهر میرفتم به طرف حمام یکبار روی مه دور داده طرفش سیل کدم حس کدم که سرم‌ خنده داره.....خنده کنه چی کنم رفتم حمام لباسهای مه تبدیل کدم و یک چیز دگه پوشیدم…
آرزو : باز شروع نکو الطاف که ناحق بین ما جنگ میشه بان که از همی امروز لذت ببرم
الطاف : سیس سَوز
آرزو : خدایااا توبه کدیم
الطاف : هههههه مگم دیدی که مه برنده شدم دگه گپ از شِق بودن نزن
آرزو : ها بیزو دگه زور خوده سر مه یافتی
الطاف : تنها سر تو نی هر کی که باشه اعصابم خراب شوه یکی ره نمیبینم
آرزو : واقعاً که الطاااف
الطاف : نفس الطاف
آرزو : نگفته بودم فضا ره رومانتیک نکو بر مه که خوشم نمیایه ازی کارها؟؟؟
الطاف : به چشم ههههه
آرزو : یک ساعت از رفتن ما تیر شده بود ولی یک کمی راه دگه هم مانده بود خسته شده سر مه سر چوکی مانده چشمهایمه بسته کدم که الطاف گفت
الطاف : آرزو خسته شدی؟
آرزو : .....
الطاف : خوابت بورد؟
آرزو : نی
الطاف : چی میخوری برت بخرم؟
آرزو : زهر......هیچ چیز
الطاف : قهر استی؟
آرزو : نی
دیدم که الطاف موتر ره استاد کد چشم های مه باز کدم که موتر کاکا شریف شان هم استاد شدن الطاف پایین شد و رفت به طرف موتر حسام چند دقه بین خود گپ زدن و با حسام رفتن طرف دکان
بولانی فروشی چند دقه بعد الطاف با یک خریطه داخل موتر شد
الطاف : آرزو بیگی هر کدامش ره که خوش داری بخو هم سمبوسه است هم بولانی
آرزو : گشنه شده بودم چون چای صبح هم نخورده بودیم گفتیم ده راه میخوریم
مه هم سمبوسه خوش داشتم یک چند دانه خوردم همراه با دوغ
الطاف : به دهن مه نمیکنی تنها تنها خورده میری گشنه
آرزو : دگه چی خودت دست داری بخو حق ته برت ماندیم
الطاف : ولی مه خو رانندگی میکنم چی رقم بخورم؟
آرزو : اصلاً بگو میخوایم چی رقم بهانه کنم موتر ره یک گوشه استاد کو و بخو مه ده دهن کس نمیکنم
الطاف : تو اصلاً قصد ای که نماندم لباس به دل خودت بپوشی ازم میگیری چطو؟؟؟
مه تره خوب شناختیم چون کاری که به دلت نشه قصد شه به یک طریق دگه میگیری هههه
آرزو : ......
بلاخره رسیدیم پایین شدیم که چی یک جای زیبای بود یک نفس عمیق کشیدم و ای آب و هوای آزاد ره به ریه هایم فرستادم
افرا : ینگه چقدر جای مقبووول است بیا بریم پیش دریا
آرزو : صبر افرا جان که کاکاشریف شان کجا میرن اول ببینیم اگر کسی چیزی کار نداشت میریم صحی است؟
همه گی رفتیم به یک اتاق که مخصوص خانواده ها بود
افرا : مادر اگر مه و آرزو ره کار نداری ما میریم پیش دریا
حسام : صبر کنین مام میایم دو دانه دختر ره مه اینجه میمانم او هم تنها
افرا : باز غیرت بی جای ازی گل کد
الطاف : یک چند دقه صبر کنین مه هم همرایتان میرم
آرزو : بلاخره هر چهار ما یک جای شده و رفتیم پیش دریا افرا رفت داخل دریا و پاهای خوده تر کد ولی از مه کرمچ بود نتانستم برم مره کی بگویه ده ای وقت کرمچ بپوش چون اگر میرفتم تر میشد
حسام و الطاف هم پطلون خوده قات کده و داخل آب شدن  ولی از مه چپن هم ده جانم بود کشیده هم نمتانستم چون لباسم به دل الطاف خان نیست و سرم قهر خاد شد افففف الطاف نمیبخشم ات
حسام : ینگه بیا نی تو هم
افرا : ینگه چرا داخل آب نمیایی بسیاار بر آدم احساس آرامش میته بیا نی
آرزو : نمیشه افرا ده پاهایم کرمچ است تر میشن باز خشک نمیشه به زودی و دگه چپنم هم تر مشه تو خو چپلی پوشیدی و کالاهایت هم مناسب است با گفتن ای گپم کج کج طرف الطاف سیل کدم که طرفم خنده میکد
افرا : وی....خو خیره مه هم پس بیرون میشم از خاطر تو
آرزو : نی نی برو لذت ببر مه از همینجه میبینم تان
افرا دگه چیزی نگفت و مصروف کار خود شد و مه طرف شان سیل داشتم که الطاف نزدیکم آمد
الطاف : چرا نمیایی داخل آب؟
آرزو : راستی چرا ده فکر خودم نامد؟؟؟؟همرای همی چپن هم شده
الطاف خنده کد که مره بیشتر قهر ساخت
— چی گپ است خنده داری برو آب بازی ته کو همرای مه غرض نگی
الطاف : خی از داخل شدن به آب محروم شدی ههههه
آرزو : ها دگه خوش شدی.....امروز ره هم سرم زهر خاد کدی تو
با گفتن ای گپ گریانم گرفته بود و سعی داشتم تا الطاف متوجه ضعفم نشه از پیشش دور شدم و دگه طرف سیل داشتم که از پشتم آمد و صدا کد
الطاف : آرزو استاد شو یک دقه
آرزو : استاد نشدم و به راهم ادامه دادم  چون گریانم گرفته بود ولی او نزدیک آمده از بازویم گرفته روبه رویم استاد شد که مه سرمه پایین کدم
الطاف : بالا سیل کو
آرزو : برو الطاف همرایم غرض نگی حوصله ندارم
الطاف : میگم بالا سیل کو
آرزو : اففف چی میگی آمدی که گریه مره ببینی و لذت ببری مگم مه سر هر چیز گریه نمیکنم تا تو خوش شوی دلت جم
الطاف : میخوایی داخل آب بری؟
آرزو : نی....
الطاف یک چند دقه به دگه طرف خیره شده و دوباره گفت
الطاف : میخوایی اسب سواری کنی؟
آرزو : چون اسب ره زیاد خوش داشتم ولی تا حالی سوار نشده بودم با خوشحالی گفتم
— ها میخوایم کجا است؟؟
الطاف : پشت سر ته ببین
آرزو : پشت سر مه دیدم که هر کس بالای اسب شیشته بودن و اسب سواری میکدن
— الطاف یعنی اجازه میتی برم سوار شوم؟؟
الطاف  : البته که اجازه میتم یعنی خودم هر طرف که خواستی میبرم ات
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
آرزو : باز شروع نکو الطاف که ناحق بین ما جنگ میشه بان که از همی امروز لذت ببرم الطاف : سیس سَوز آرزو : خدایااا توبه کدیم الطاف : هههههه مگم دیدی که مه برنده شدم دگه گپ از شِق بودن نزن آرزو : ها بیزو دگه زور خوده سر مه یافتی الطاف : تنها سر تو نی هر کی که…
آرزو : بلاخره همرای الطاف رفتیم و مه اولین بار بود سر اسب سوار شده بودم اول از بلند شدنش ترسیدم ولی الطاف کمکم کد یک چند دقه مره چکر داد که نفرش آمد چون وقت ما خلاص شده بود
الطاف : آرزو دگه هم میخوایی اسب سوار کنی؟
آرزو : نی بس است الطاف مره پایین کو
آرزو : از اسب پایین شدم که الطاف دوباره به بچه گک پیسه داد و ای دفه خودش شیشت
آرزو : الطاف اسب سواری ره یاد داری؟؟؟
الطاف : البته ای خو کاری نداره چند دفه دگه هم با رفیق هایم اینجه آمده بودیم همو وقت یاد گرفته بودم
آرزو : الطاف ریسمان گردن اسب ره کش کد که اسب به سرعت حرکت کد ولی مه ترسیده بودم که الطاف پایین نفته که حسام پهلویم آمد
حسام : ینگه شهزاده سوار بر اسپ ته میبینی که چقدر تیز میره هههههه
آرزو : ......
حسام : نترس ینگه جان الطاف یاد داره برش عادی شده
آرزو : نی نمیترسم ببین چقدر تیز میره اگر خدای نکرده پایین افتاده به زمین بخوره چی؟؟
افرا : نمیخوره ینگه دلت جم لالایم هر کاره است قربانش شوم از یگان نالایق و تنبل کده خوب است
حسام : ها قِیچ خو نیست که به زمین بخوره ههههه
افرا : توووووبه
آرزو : حسام و افرا بین خود گفتگو داشتن ولی مه به طرف الطاف میدیدم که چی قسم تیز میره نمیفهمم چرا دلم ناآرام بود تا از سر اسب به زمین نخوره یا افگار نشه تا که بلاخره وقتش خلاص شد و از اسب پایین شد و دلم مه هم جم شد
یک چند دقه دگه هم پیش دریا بودیم افرا و حسام هم اسب سواری کدن که الطاف گفت بریم که چاشت شد یگان چیز بخوریم رفتیم تمام ما بالا که کاکا شریف با خاله عایشه قصه داشتن
الطاف : او هو لیلی و مجنون خوب جای ره گیر کدن به گپ زدن
حسام : مادر چرا بیرون نامدین بعد از نان میبرم ات بیرون که یک ذره دلت دگه شوه چی میکنی که اینجه میشینی
عایشه : بچیم همی ساعت شما اولادا تیر شوه بر مه یک عالم است
شریف : چی میخورین اولادا ماهی صحی است؟
حسام : ها پدر جان ماهی اینجه نام داره مه که ماهی نخورم خو از اینجه نمیرم
شریف : بلند شو خی الطاف بچیم بریم ماهی فرمایش بتیم تا بر ما پخته کنه گرم گرم بخوریم
آرزو : الطاف شان رفتن که افرا قصه میکد
افرا : مادر مه اسب سواری هم کدم بسیاار مزه داد
اسب ره خودم به تنهایی کنترول میکدم
آرزو : با ای گپ افرا ، حسام چک چک کده گفت
حسام : واه واه آفرین شاهکار کدی بیارین مدال ره
افرا : به تو گفته بودم؟؟؟
حسام : حالی تشویقت نکنم که طیاره ره پرواز دادی هههههه
آرزو : هههههه
افرا : ماااادر بچیت ره یک چیز نمیگی بخدا خلق مره تنگ میکنه
عایشه : او بچه همینجه ماره راحت میمانین یانی حسام کلان بچه استی بچیم نتی خوار ته آزار بخدا هیچ به گپ نیستی چی کنم همرای تو
حسام : خو مزاق کدم شیشک حالی گریان نکو اشتکا واری
آرزو : به شوخی های اینا میدیدم که الطاف شان هم آمدن نان خورده شد یک چند دقه شیشته  چای هم خوردیم....ای دفه کل ما بیرون شدیم که کاکا شریف گفت...

بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و سوم 

شریف : عایشه به یاد جوانی یک اسب سواری نکنم؟
عایشه : او مردکه کلان آدم استی بد است
حسام : چرا بد باشه مادر هنوز پدرم جوان است سر هر دختر جوان دست بانه دو دسته تقدیمش میکنن
آرزو : خاله عایشه به شانه حسام آهسته زده گفت
عایشه : بلا گمشو حالی ایره اقدر تشویق نکو که سر مه زن نگیره از شما مردا بعید نیست
کلما خنده کدیم که کاکا شریف گفت
شریف : مره تیر از زن همرای یکیش چی دیدم که همرای دیگر هایش ببینم همی یک دانه که دارم همو بس است ههههه
عایشه : یعنی هنوز هم از مه خوش و منت دار نیستی؟ حیف حیف حیف
تمام ما خنده داشتیم واقعاً ای خانواده متفاوت است از لحاظ صمیمیت، دوستی، مهربانی از هر لحاظ حالی معنای واقعی خانواده ره درک  کدم و فهمیدم که خانواده یعنی چی یک روز با پدرم شان ای قسم چکر نرفته و با هم نخندیده بودیم چون به غیر از قهر و اعصاب خرابی دگه هیچ چیز ره یاد نداشتن ولی امیر و عمر وقتی به طرف پدرم میدیدن اونا هم ایتو شده بودن چون هر جای باشی رنگ و بوی همونجه ره میگیری ، پدر خانه که مهربان باشه ده او خانه برکت و صمیمیت میباشه مثل کاکا شریف که هردو پسرش طرف خودش رفتن و چقدر خواهر خوده دوست دارن
تا دیگر همونجه بودیم و ساعت ما بی حد تیر شد
ای دفه افرا ره نماندم که به موتر حسام بره هردوی ما به موتر الطاف سیت پشت سر شیشتیم طرف های پنج بجه بود حرکت کدیم یک ساعت تیر شده بود موتر حسام پیش و از الطاف پشت سرش بود که حسام سرعت خوده کم کد و موتر ره نزدیک موتر ما کد
حسام : لالا الطاف از همی چاریکار یک شیرین نخوریم؟
الطاف : سیس میخوریم حسام موتر ره یک جای صحی گوشه کو
1👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
آرزو : بلاخره همرای الطاف رفتیم و مه اولین بار بود سر اسب سوار شده بودم اول از بلند شدنش ترسیدم ولی الطاف کمکم کد یک چند دقه مره چکر داد که نفرش آمد چون وقت ما خلاص شده بود الطاف : آرزو دگه هم میخوایی اسب سوار کنی؟ آرزو : نی بس است الطاف مره پایین کو آرزو…
آرزو : با ای گپ حسام افرا بلند صدا کده گفت
افرا : تو شکمبو خو هیچ سیری نداری
حسام : باز مه ده خانه همرای تو قیچ کار دارم
افرا : بلایم ده پست حالی خو چیزی گفته نمیتانی ههههه
حسام : لالا تو همی افرا ره از موتر پایین پرتو که زیر تیر موتر کده بیغم شویم از دستش
افرا : ههههههه
آرزو : ههههههه
الطاف : توبه خو از دست شما
آرزو : شیریخ آوردن و خوردیم بسیار مزه دار بود
ساعت هشت خانه رسیدیم چون بی حد بیرو بار بود و هر کس چون خسته و مانده بودن مستقیم به اتاق های خود رفتن و خواب شدن
مه هم بالا رفتم لباس مه تبدیل کده و حمام کدم
نو خواب میشدم که الطاف گفت
الطاف : آرزو میشه مه هم سر تخت خواب کنم؟
آرزو : الطاف وقتی میفهمی که اجازه نداری خواب شوی پس چرا ناحق میپرسی؟
الطاف  : آرزو باور کو سر کوچ مه راحت نیستم اصلاً صحی خوابم نمیبره چون پاهایم دراز است بند میشه امشب بیحد مانده شدیم لطفا بان سر تخت خواب شوم همرایت کار ندارم بیخی ده گوشه خواب میشم
آرزو : خو جبر نیست که سر کوچ خواب شوی روی زمین خواب شو کار آسان
الطاف : نمیشه اونجه تمام جان مه درد میگیره
آرزو : سیس خی تو سر تخت خواب شو مه سر کوچ جای میشم اونجه خواب میشم
بدون دیدن عکس العمل الطاف بالشت مه همرای یک کمپل گرفتم و رفتم سر کوچ خواب شدم
فهمیده بودم که الطاف با ای کارم زورش داده ولی مهم نیست
پیش خود گفتم او دفه دگه هم ده شرط ات موفق نشدی ببخشی دگه هههههه
مه هم مانده بودم و خواب شدم.....
(الطاف)
از صیاد ناوقت رسیدیم خانه بی حد مانده بودیم آرزو حمام کده میخواست خواب شوه که پیشش رفته و برش گفتم مه هم سر تخت خواب شوم ولی نماند هدفم ای بود که آرزو هم سر تخت خواب شوه ولی نشد.....بدون ازو سر کوچ هم راحت نمیبودم و روی زمین هم‌خوابم نمیبورد  پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم آرزو بالشت خوده گرفته و رفت سر کوچ خواب شد طرفش خیره خیره سیل داشتم
دگه چیزی نگفته مه هم سر تخت دراز کشیده و خواب شدم
(آرزو)
صبح از خواب بیدار شدم که الطاف نبود وظیفه رفته بود ساعت ره دیدم که ده نیم بجه شده بود
الا خدا چقدر خواب شدیم دست رویمه ششته و پایین رفتم که تنها افرا ده صالون شیشته بود
افرا : صبح بخیر ینگه
آرزو : صبح بخیر...خاله عایشه کجا استن؟
افرا : مادرم به اتاق خود خواب است سرش درد داره گفت یک دقه همونجه خواب میشم
آرزو : خووو
افرا : آرزو چی میگی که امروز یکبار کورس بریم همم؟؟
آرزو : امروز؟
افرا : ها دگه بیزو از الطاف هم اجازه گرفتی
آرزو : ها اجازه گرفتیم مگم نگفتیم برش که امروز میرم
افرا : وی ده ای دگه چی گپ است خو زنگ بزن برش بگو مه میرم
آرزو : او خو صحی است مگم امروز ثبت نام میکنیم؟
افرا : ها دگه خی به چی میریم ینگه جان دو دفه یی نمیشه که یکبار پرسان کدن بریم یکبار ثبت نام کدن ده یک روز هردویشه خلاص میکنیم
آرزو : نمیخواستم که به افرا بگویم پیسه ندارم چون اگر میگفتم شاید میگفت چرا از الطاف نمیگیری افرا هم هوشیار او وقت شکی خاد شد که بین ما گپی است و الطاف مره گفته بود هر چی است بین خودما باشه و کسی از رابطه ما خبر نشه و مه ازی گپ ترسیدم حالی چطو شوه

افرا : ینگگگه میشنوی چی میگم بخیز تیار شو که بریم ناوقت میشه تا دیگ چاشت ره پس بیاییم
آرزو : افرا نمیشه صبح بریم؟
افرا : نی نمیشه کار امروز ره به صبح نمانیم درسا از پیش ما تیر میشه بخی دگه بهانه نکو
آرزو : سیس صبر مه یکبار به الطاف زنگ بزنم
رفتم بالا و موبایل مه به دست گرفتم دودل بودم که به الطاف زنگ بزنم یانی حیران بودم چی رقم ازش پیسه بخوایم خود مام ندارم اففف
بلاخره دل ره به دریا زده و به الطاف زنگ زدم
که بعد از سه بوق جواب داد
الطاف : خانمم برم زنگ زده یا اشتباه کدیم؟؟؟
آرزو : نی اشتباه کدی برادر مه.....
الطاف : مرگی بی عقلِ لوده شوهرت از چی وقت ره که برادرت شده؟؟؟؟
آرزو : .....
الطاف : خو خیره بخشیدم هههههه بگو چیزی کار داشتی آرزو
آرزو : خدایا کی بگویه....
الطاف : بلی آرزو میشنوی؟
آرزو : ها میشنوم الطاف چی است...همم افرا میگه امروز بیا بریم کورس برم همرایش؟
الطاف : ها برو آرزو مه خو برت اجازه داده بودم
آرزو : صحی است مگم....
الطاف : مگم چی؟؟
آرزو : پیسه ندارم......یعنی پیسه پیشم نیست اگر مره قرض بتی پیدا کدم دوباره برت پس میتم
الطاف : و مه هم لوده باشم که باز پیسه تره بگیرم همتو؟؟
آرزو : ها....چی...نی یعنی نی.....
اففففف چی میگی آرزو آدم واری گپ بزن
— یعنی منظورم ای است که وقتی پیسه ته پیدا کدم دوباره برت میتم
دیدم که الطاف جدی شده گفت
الطاف : آرزو گپ های لوده گی نزن مه چی تو میشم که از مه پیسه قرض بگیری باز برم پیس بتی....دفه دگه اتو یک گپ ره از دهنت نشنوم که خبرت کدیم.....الماری مه باز کو کود سیفم‌ تاریخ عروسی ما است بزن باز میشه همونجه پیسه است هر چقدر کارت میشه بیگی
آرزو : فیس کورس ۱۲۰۰ است دو هزار ره میگیرم وقتی فیس کورس ره تحویل کدم باقی شه پس میمانم ده جایش
الطاف : ضرور نیست باقی شه پس ده الماریم نمانی که گفتیم برت اگر دیده بودم که مانده بودی چیر کده دور می اندازم اش
آرزو : ......
الطاف : اگر کار نداری قطع میکنم که کار دارم
آرزو : نی ندارم خداحافظ
موبایل ره قطع کده و به فکر گپ های الطاف بودم که دروازه باز شد
افرا : الااا تو تا حالی تیار نشدی چی میکدی ینگه
آرزو : چی؟....ها همرای الطاف گپ زدم بخاطر ثبت نام کدن
افرا : همقدر دیر....خدان چی میگفتین....
آرزو : افراااا
افرا : خو خو مزاق کدم قهر نشو ههههه
آرزو : یک دقه صبر که مه هم تیار شوم
افرا : تا تو تیار شوی مه میرم پایین که مادرمه بگویم
آرزو : افرا پایین رفت مه هم رفتم طرف الماری الطاف ، اولین بار بود که به الماریش دست میزدم الماری شه باز کدم که همه لباس هایش منظم و‌ اوتو شده گی به الماری بند بودن تا حالی هیچ وقت مره نگفته بود که لباس های مه برم اوتو کو چون یکی لباسهای خود ره گدود نمیکد تا به اوتو کدن ضرورت شوه و یکی دگه خوش نداشت کار خود ره سر دیگرا کنه و همیشه خودش میکد از داخل الماری بوی عطرش به مشامم خورد
پیش خود گفتم چقدر باسلیقه.....یک عادت الطاف که زیاد خوشم میامد ای بود که خیلی با سلیقه بود ، همیشه پاک ، منظم و شیک بود...
چشمم به سَیف خورد که ده یک قسمت الماری مانده گی بود تاریخ عروسی ما ره زدم دیدم که باز شد پیش خود گفتم حتی کود سَیف ره قسمی زده که مربوط به هردوی ما میشه دروازه سیف ره باز کدم که یک قسمت دالر مانده گی بود و یک قسمت هزاری بود دوهزار گرفتم دروازه سیف ره بسته میکدم چشمم به دستبندی که پهلوی پیسه ها مانده گی بود خورد کنجکاو شده دست بند ره از سیف گرفتم که دخترانه بود.....
ای قسم یک دستبند مه هم داشتم ولی از پیشم گم شده بود نمیفهمم کجا؟او دست بند مه زیاد خوش داشتم چون بی بی جانم برم داده بود
پیش خود گفتم ای دست بند از کی است و پیش الطاف چی میکنه؟؟؟؟البت از کدام دختر است یعنی اقدر با ارزش است که داخل سیف مانده......
خدا میفهمه کی است او دختر؟؟؟؟وقتی که مه برش روی خوش نشان نتم بیزو طرف دگه دختر میره مهم هم نیست بره یک دانه دگه زن بگیره مره چی......صبر صبر آرزو یعنی خوش استی سرت امباق بیایه؟؟؟؟.....حالی که نامده دگه ، غم چی ره میخوری مقصد به خود یک گپ پیدا کنی
ده قصه نشده دوباره دست بند ره به داخل سیف مانده و دروازه سیف ره بسته کدم با وجود که از الطاف اجازه گرفته بودم ولی خوش ندارم تا خودش نباشه به لوازمش دست بزنم
تیار شده و  پایین رفتم که افرا منتظرم بود
— بریم افرا تیار شدم
عایشه : میرین بچیم
آرزو : ها خاله عایشه ثبت نام کده زود پس میاییم شما سرتان درد داره مه و افرا که آمدیم دیگ ره پخته میکنیم شما غرض نگیرین
عایشه : صحی است بچیم بخیر برین
همرای افرا از حویلی بیرون شده و پیاده پیاده حرکت کدیم چون کورس اقدر دور نبود ضرورت به موتر نبود بلاخره کورس رسیدیم و ثبت نام کده دوباره خانه آمدیم و تایم کورس هم از سه تا پنج بود و فردا شروع میشد
(الطاف)

داخل دفتر بودم که به موبایلم زنگ آمد موبایل ره گرفتم دیدم که آرزو بود پیش خود گفتم البت پشت شوهر خود دق شده؟؟؟
چی خوش خیالی به همتو گپها دل ته خوش کو الطاف ، اوکی کده جواب دادم
آرزو وقت گپ زدن استرس داشت میخواست چیزی بگویه ولی گفته نمیتانست که بلاخره گفت بخاطر ثبت نام کدن پیسه کار داره ازی رقم شرمیدن اش خندیم گرفت که از شوهر خود پیسه خواسته نمیتانه ولی پسان بر مه گفت وقتی پیسه پیدا کدم دوباره برت پس میتم با ای گپش اعصابم خراب شد
به آرزو گفتم که دگه دفه ای قسم یک گپ ره یاد نکنه و باقی پیسه ره هم داخل سیف نمانه که دیدم همو دقه هاجر داخل اتاق شد با آرزو خداحافظی کدم موبایل ره قطع کده سر میز ماندم طرف هاجر دیدم که طرفم سیل داره
الطاف : چیزی کار داشتین هاجر خانم؟؟
هاجر : کی بود پشت موبایل که اعصابته خراب کد
الطاف : اول نمیخواستم برش بگویم چون خوش ندارم هر گپ مه با کسی شریک کنم ولی ده ای چند روز رفتارش با مه بی حد صمیمی شده بود با وجود که مه برش روی خوش نشان نمیتم و نیتش ره هم فهمیده بودم که چی است
الطاف : نی اعصاب مره خراب نکد خانمم بود
دیدم که چشم هایش گرد شده و رنگش پرید و مه هم ادامه دادم
— گفت شب وقت خانه بیا که چکر بریم چون برش وعده داده بودم که امشب حتماً بیرون میبرم اش
ای قسم گفتم تا دگه هم زورش بته
ولی فقط خودم و خدایم خبر داشتم که مه پشت یک لبخند آرزو میمرم باز ای که همرای مه به چکر بره خو گپ دور است هی الطاف چقدر بیچاره استی تو
صدای از دلم گفت
— الطاف خان پیش مردم خوده ایلا میتی که چقدر با خانم ات خوش استی ولی از بین خودتان خدا خبر داره که چی گفتگوهای که نمیکنین ههههه
هاجر : زیاد دوستش داری؟
الطاف : از فکر بیرون شده گفتم
— چی؟؟
هاجر : خانم ات ره میگم زیاد دوستش داری؟
الطاف : خیلی زیاد از جانم کرده بیشتر ، خیلی ناز است
طرف هاجر دیدم فکر کدم یک رقم حسودیش شد
امباقش خو نیستی که حسودیت میشه هههه
هاجر : خانمت هم تو واری زیبا است؟
الطاف : چی میگه ای....ای بیخی زیاده روی نمیکنه....؟؟؟؟
— منطورته نفهمیدم خانم هاجر یعنی چی...
هاجر : نی منظورم ای بود که به همدیگر میخوانین یعنی او خوشبخت کی است که خانم‌ تو شده؟
الطاف : اصلاً مه خوشبخت استم که او واری خانم زیبا نصیب مه شده از هر لحاظ متفاوت است و جوره نداره برم
هاجر : عکسش است پیشت برم نشان بتی؟
الطاف : پیش خود گفتم نی که با خود مقایسه میکنی ههههه ولی اگر مقایسه هم کنی به آرزوی مه نمیرسی درست است که از لحاظ مقبولی با آرزو برابر استی ولی او حیا داره که تو نداری
هاجر : الطاف
الطاف : بلی؟
هاجر : عکس خانم ات؟؟؟
الطاف : به فکر رفتم به غیر از عکسها عروسی و روز شیرینی گرفتن دگه حتی یک عکس عادی آرزو پیشم نبود اگر عکس عروسی ره نشان میدادم قطعاً میگفت یک عکس عادی ره برم نشان بتی باز مه او وقت چی بهانه میکدم آرزو همرایم صحی رفتار نمیکنه باز عکس گرفتن ره بان او هم به موبایل مه ازی که ناحق خیله شوم گفتم
— چی است هاجر خانم چون مه موبایلم ره با خود هر جای میبرم ازو خاطر عکس های فامیلی ره داخل موبایلم نمیمانم
هاجر : خوو خیر گپی نیست یک روز باز خاد دیدمش
الطاف : پیش خود گفتم او روز هیچ نرسه که تو آرزو ره بیبینی و همتو داغکش به دلت بانه آمین ههههه
به جواب هاجر لبخند زده دگه چیزی نگفتم دیدم که هاجر به چرت رفته چند دقه بعداز جای خود بلند شده رفت و مه راحت شدم
الطاف : کاش بعد از امروز دگه تره داخل دفترم  نبینم
شکر امروز عزیر نامده بود اگر میبود باز مره آزار میداد دیگر شد از وظیفه رخصت شده و پهنتون رفتم...
1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
صدای از دلم گفت — الطاف خان پیش مردم خوده ایلا میتی که چقدر با خانم ات خوش استی ولی از بین خودتان خدا خبر داره که چی گفتگوهای که نمیکنین ههههه هاجر : زیاد دوستش داری؟ الطاف : از فکر بیرون شده گفتم — چی؟؟ هاجر : خانم ات ره میگم زیاد دوستش داری؟ الطاف : خیلی…
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و چهارم

(آرزو)
بلاخره شب شد مه و افرا ده آشپز خانه مصروف تیار کدن غذا بودیم که الطاف از پهنتون آمد
افرا : سلام لالا
آرزو : سلام
الطاف : علیکم سلام.....آرزو یک گیلاس آب بتی
آرزو : به الطاف آب دادم نوشید دوباره گیلاس ره بر مه داده گفت
الطاف : راستی امروز باز کورس رفتین شما دو نفر؟
افرا : ها لالا جان رفتیم ثبت نام هم کدیم فردا بخیر شروع میشه درس‌هایش
الطاف : خو خوب است تایم اش چی وقت است
آرزو : سه تا پنج
الطاف : بنظر تان تایم اش یک ذره ناوقت نیست تا شما بیایین آفتاب غروب میکنه هوا کم تاریک میشه
افرا : نی لالا جان حالی بهار شده روزها دراز میشه باز دگه ای که مه و افرا یکجای استیم روزهای که ناوقت شد باز ده موتر میاییم تو تشویش نکو
الطاف : خو صحی است مقصد متوجه تان باشین
آرزو : الطاف بالا رفت مه و افرا غذا ره کشیده بوردیم خانه که الطاف هم آمد...
غذا خورده شد ظرفهاره ششته رفتم بالا سرتخت شیشتم و مصروف موبایل بودم و با تبسم مسج داشتم که چند دقه بعد الطاف هم آمد و رفت سر کوچ شیشت
مسج کدنم با تبسم خلاص شد یادم از مادرم شان آمد که چقدر پشت شان دق شده بودم بعد ازی کورس هم میرم خانه مادرم رفته نمیتانم موبایل ره گرفتم و به مادرم شان زنگ زدم یک ساعت با مادرم گپ زدم و بلاخره قطع کده موبایل ره سر میز ماندم که دیدم هنوز هم الطاف مصروف لپتاپ است و ورقها پیش رویش مانده گی طرفش سیل داشتم که صدا کد
الطاف : آرزو یک بار اینجه بیا
آرزو : از تخت پایین شده و رفتم نزدیکش
آرزو : بگو الطاف
الطاف : یک کار بگویم میکنی؟
آرزو : خوب...مربوط به کارت میشه ببینم چی است؟
الطاف : ای ورق های که برت میتم اونای که تاپه شدن ره یک طرف بان و اونای که تاپه نشدن دگه طرف یعنی هردویشه برم جدا کو
آرزو : صحی است آسان است میتانم
الطاف : هههه باید هم بتانی زمرد....
آرزو : چی؟
الطاف : هیچ چیز گفتم یک گیلاس چای بیار
آرزو : نی کدام چیزی دگه گفتی
الطاف : یاااا خدا از دست اقدر پر گفتن ات......آرزو مره ده گپ نکی برو یک گیلاس چای بیار باز بیا کار ره خلاص کنیم که مه صبح وظیفه میرم ، تو خو‌ خدا یار جانت تا ناوقت خواب میشی مه بیچاره مجبور استم که صبح وقت بیدار شوم
آرزو : هههههه
— رفتم پایین برش چای آوردم و پیش رویش ماندم مه هم پایین میز شیشته بودم و مصروف جدا کدن ورقها و غرق ده خواندن نوشته های ورق بودم که یک دفه فکرم نشد دستم به گیلاس الطاف خورد و تمامش سر ورقها چپه شد الطاف طرف ورق ها دیده زود بلندش کرد تا مکمل تر نشه ولی وقت تمامش تر شده بود با ترس طرف الطاف سیل داشتم که دیدم زیاد عصبانی بود ولی خوده کنترول میکد خیلی جدی و محکم گفت
الطاف : آرزو چی کدی تو؟؟؟
آرزو : الطاف بخدا....فکرم نشد یک دفه یی شد
الطاف : چرا اقدر هوش پرک استی آرزو میفهمی که ای اوراق چقدر مهم بودن......صبح مه به ریسم چی جواب بتم؟؟؟
آرزو : الطاف.....الطاف بخدا فکرم نشد قصدی نبود معذرت میخوایم
الطاف : مه بد کدم که از تو کمک خواستم همی ره به تنهایی انجام داده ناوقت خلاص میکدم خوب بود........افففف
آرزو : گریه داشتم و یک کلمه هم نگفتم
الطاف : بانش همینجه دگه غرض نگی حالی خو خرابش کدی
آرزو : ازی که ای قسم یک کار شد پیش خود خجالت کشیدم ولی گناه مه نبود دستم خورد آرزوی لوده.....رفتم یک گوشه تخت شیشه و گریه داشتم که چند دقه بعد الطاف آمده پهلویم سر تخت شیشت
الطاف : آرزو ...
آرزو : ولی مه گریه داشتم
الطاف : آرزو معذرت میخوایم نفسم نباید سرت غالمغال میکدم
آرزو : گریه کده گفتم
— الطاف بخدا قسم دستم خورد خود مام نفهمیدم چی رقم شد
الطاف : صحی است آرزو آرام باش گریه نکو
آرزو : الطاف مره به آغوش گرفته و سر مه بوسید
الطاف : یعنی صبح باید از خاطر تو باز از طرف ریس گپ بشنوم....
آرزو : سر مه بلند کدم از آغوشش دور شده گریه کده گفتم
— الطاف معذرت میخوایم بخدا قصدی....قصدی نبود
الطاف با دست‌هایش از دو طرف رویم گرفته گفت
الطاف : آرام باش آرزو فهمیدم که از قصد نکدی چون یک دفه یی عصابم خراب شد اتو گپ ها ره برت گفتم خیره صدقه سرت ده قصه نباش
آرزو : الطاف پهلویم شیشته بود ولی مه هنوز هم گریه داشتم چند دقه بعد کمی آرام شدم که گفت
الطاف : خلاص شد گریانت؟
آرزو : نی
الطاف : ههههه بخیز دگه برو رویته بشوی که چشمهایت بیخی سرخ شدن
آرزو : چیزی نگفته و رفتم حمام دست روی مه ششته آمدم اتاق که الطاف پشتش طرف مه دور داده گی بود و طرف ورق ها میدید با جگرخونی گفتم
— الطاف ای دگه چاره نداره؟؟
الطاف : نی اینا خو چاپ شدن اگر قلمی میبود تمامشه سرت نوشته میکدم هههه
آرزو : خیره برت نوشته میکدم ولی نباید اتو میشد
الطاف : آرزو برو خواب شو خوده ناراحت نکو هر چی بود حالی خو شد حالی که تو جگرخونی کنی ای پس جور میشه؟؟؟؟
جگرخونی فایده نداره برو خواب شو یک کمی کار مه مانده خلاص کنم مه هم خواب میشم
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
بازی های روزگار🍂 قسمت : چهل و چهارم (آرزو) بلاخره شب شد مه و افرا ده آشپز خانه مصروف تیار کدن غذا بودیم که الطاف از پهنتون آمد افرا : سلام لالا آرزو : سلام الطاف : علیکم سلام.....آرزو یک گیلاس آب بتی آرزو : به الطاف آب دادم نوشید دوباره گیلاس ره بر مه داده…
آرزو : الطاف سر کوچ شیشت و به کار خود مصروف شد مه هم رفتم ده جایم ولی تا چقدر دیر بیدار بودم و خوابم نبورد بخاطر کار امشب ولی الطاف کار خوده خلاص کده و خواب شده بود نمیفهمم چند بجه بود که چشم‌های مه هم گرم خواب شدن و خواب شدم....
(الطاف)
وقتی که دست آرزو به گیلاس خورد وارخطا از جایم بلند شده و ورقهاره بلند کده نماندم که تر شون ولی کار از کار گذشته بود چون تمام شان تر شده بودن اعصابم خراب شد و سر آرزو قهر شده هر چیز گفتم که گریه کده رفت سر تخت شیشت چند دقه بعد ورقهاره سر میز مانده پهلوی آرزو رفتم که گریه داشت از کارم پشیمان شدم آرزو ره به آغوش گرفتم ولی آرام نمیشد بعد از چند دقه آرام شد ولی هنوز هم دلش پُر بود و میخواست گریه کنه که بلندش کدم رفت دست روی خوده ششته و خواب شد مه هم به طرف میز رفته طرف ورق ها میدیدم یادم از صبح آمد که به ریس چی بگویم بیزو از اول همرایم خوب نبود صبح دگه خدا برش میته صبح مجبور تمام شه از سر دوباره پرنت کنم یک اففف کشیده کمی کاری که مانده بود خلاص کده و مه هم خواب شدم
(آرزو)
صبح از خواب بیدار شدم  دیدم که الطاف ده جایش نبود و رفته بود به میز دیدم که یادم از اتفاق دیشب آمد
خدا میفهمه که الطاف ره ریس شان چقدر هر چیز گفته باشه تمامش از خاطر مه شد اففف آرزوی بی عقل یک کار ره به درستی انجام داده نتانستی وقتی تو چیزی میخوایی او به هر گپت میکنه ولی او بیچاره به چقدر امید از تو کمک خواست آخر هم...اففف
ولی گناه مه هم نبود
با خود دعوا داشتم که افرا داخل اتاق شد
افرا : صبححح بخیر ینگه جاان
آرزو : صبح بخیر افرا
افرا : چرا یک رقم جگرخون استی؟
آرزو :  واقعه دیشب ره به افرا هم گفتم
افرا : آرام باش آرزو ده ای گناه تو نیست یعنی قصدی خو نکدی باز لالایم هم فقط کمی سرت عصبانی شده ولی پسان خو دلداری داد برت
آرزو : ......
افرا : بلند شو ینگه جان ای گپ هاره بان که مه و تو امروز میریم کورس انگلیسی هوورااا
آرزو : با یاد آوری کورس انگلسی اشک‌های مه پاک کدم و خوش شدم از جایم بلند شده دست رویمه ششتم و با افرا پایین رفتیم...
(الطاف)
امروز از خواب بیدار شده حمام کده تیار شدم به طرف آینه رفتم ساعت مه پوشیده و موهای خوده منظم میکدم از آینه چشمم به آرزو خورد که چقدر معصوم خواب بود به طرفش رفته و کنارش سر تخت شیشتم یادم از دیشب آمد که بالایش قهر شدم که او گریه کد موهایشه نوازش کده و از پیشانیش بوسیدم که کمی تکان خورد پیش خود گفتم ده بیداری خو تره بوسیده نمیتانم ولی وقتی که خواب میباشی خو حق دارم....از جایم بلند شدم تا بیدار نشه لپتاپ مه همراه با کلید موتر گرفته از خانه بیرون شدم...
داخل وزارت شده و رفتم به طرف دفترم تمام فکرم طرف ورق های بود که از پیش آرزو تر شده بودن که همو دقه عزیر دم رویم آمد
عزیر : صبح بخیر رفیق دیروز که نامده بودم پشت مه دق نشده بودی
الطاف : صبح بخیر عزیر نی دق نشده بودم
دگه چیزی نگفته داخل دفتر شدم که عزیر هم از پشتم آمد
عزیر : او روزی که مه تره خوش و خندان ببینم وظیفه بیایی خو پیش همی وزارت اقتصاد شیشته به کلکی حلوا خیرات میکنم اگر نکدم باز هر چی گفتی بگو
الطاف : ......
عزیر : باز چی شده غم درون؟
وله چی یک نامی خوب برت میخوانه ههههه
الطاف : امروز از پیش ریس بد رقم بیاب خاد شدم عزیر
عزیر : چرا چی کدی  ، یا امروز باز وقت میری خانه هههه
الطاف : نی ای دفه بیخی یک کار خطرناک شده
دیروز ریس بر مه یک تعداد ورق هاره داد که تمام شانه منظم کده اصلاح شان کنم ولی.....ولی دیشب ینگیت فکرش نشد دستش به گیلاس چای خورده تمام اش سر ورق ها چپه شد
عزیر : چی....هههههه
الطاف : مرگگگ.....خنده داشت
عزیر : خی منتظر یک جنگ جهانی باشیم؟
الطاف : مه ناحق به تو‌ لوده گفتم عوضی که مره کمک کنی هنوز ریشخندی هم داری
عزیر : تو بتی ورقهاره ببینم که باز یک خنده کنم سرت
الطاف : ورقهاره از بکس لپتاپ بیرون کده و به عزیر دادم
— مجبور ایناره ده لپتاپ تایپ کده دوباره پرنت کنم پس تاپه شون او هی....
عزیر : ده قصه ازو نشو ای کارها ره مه همرایت میکنم زود خلاص میشن ولی....از گپهای ریس خوده چی رقم نجات میتی ههههه
الطاف : مچم بخدا نمیفهمم
همرای عزیر گپ میزدم که یکی از همکار ها پیش مه آمده و گفت که ریس  کارم داره مه هم ورق هاره دوباره به بکس مانده نخواستم ریس ببینه یک بسم الله گفته و رفتم اتاقش تک تک زده داخل شدم
— اجازه است ریس صاحب؟؟
ریس : بیا الطاف داخل
الطاف : بفرمایین ریس صاحب همرای مه کار داشتین؟
ریس : ها ورق های که دیروز برت دادم اگر تمام شان کدی بیار که کار دارم
الطاف : ریس صاحب چی است.....ورقهاره مه تمام شه اصلاح کده بودم ولی......برادر زاده گکم فکرش نشد دستش به گیلاس چای خورد و تمامش سر ورق ها چپه شد
پیش خود گفتم برادرزاده گک از کجا کدم مه خودم هنوز اولاد ندارم
ریس : الطاف چی گفته روان استی میفهمی او اوراق چقدر مهم بووودن...
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
آرزو : الطاف سر کوچ شیشت و به کار خود مصروف شد مه هم رفتم ده جایم ولی تا چقدر دیر بیدار بودم و خوابم نبورد بخاطر کار امشب ولی الطاف کار خوده خلاص کده و خواب شده بود نمیفهمم چند بجه بود که چشم‌های مه هم گرم خواب شدن و خواب شدم.... (الطاف) وقتی که دست آرزو به…
الطاف : میفهمم ریس صاحب ولی دوباره تایپ شان کده پرنت میکنم شما تشویش نکنین
ریس : چییی رقم تمام شان میکنیییی میفهمی چقدر وقت ره دربر میگیره مه اوره کار دارم ولی بشینم تا که تو خلاصش کنی؟؟؟؟
الطاف : ریس صاحب...
ریس : مه دگیشه نمیفهمم صبح تمام ورقها سرم میزم تیار باشن......هر رقم که میکنی دلت ولی...... صبح همینجه سر میز باشن......فهمیده شد
الطاف : به چشم ریس صاحب
ریس :  دفه آخرت باشه که ای رقم اشتباه میکنی فهمیدی بی پروا نباش کمی فکر ته طرف کار گرفته متوجه اسناد ها و اوراق دفتر باش چی رقم بی پروا که اوناره به پیش یک طفل میمانی
الطاف : ریس صاحب اشتباه شد دگه تکرار نمیشه
ریس : فردا آخرین روزت است تمامش پرنت شده و تاپه کده گی باشن
الطاف : پیش خود گفتم فااااااامیدم یک گپ ره شش دفه تکرار نکو خوردی مغز مه وی دول کته
—درست است دول......
درست است ریس صاحب وقت بخیر
بخدا اگر دول کته میگفتم باز بیاب شده بودم....
از اتاق ریس بیرون شده و به اتاق خود میرفتم که هاجر ره دیدم طرفم میبینه ای هم دگه هیچ کار نداره از صبح تا دیگر مره تماشا میکنه برو کارته کو ده قصه نشده داخل دفتر رفتم که از پشتم آمد
هاجر : الطاف خیرت است صدای ریس ای تا دهلیز میامد چیزی برت گفت؟
الطاف : به چوکی شیشته با ورقها مصروف شدم
— چیزی نیست خانم هاجر
هاجر : ولی ریس سر شما...
الطاف : ازی که هاجر به هر کار مه غرض میگرفت دگه هم عصبانی شده سر مه بلند کدم و برش گفتم
— خانم هاجر گفتم چیزی نیست لطفاً ده هر کار مداخله نکنین و ده حد خود باشین درست است؟؟
با ای گپم هاجر سر خوده تکان داده و بیرون شد
و همو دقه عزیر داخل آمد
عزیر : چی شد لالا؟
الطاف : هیچ بیزو دلش سرم پُر بود خالی کده راحت شد گفت تا صبح خلاص شون
عزیر : تا صبح؟؟؟
الطاف : ها...
عزیر : خیر است ده قصه نشو بکش ورقهاره تو بخوان مه تایپ میکنم...
الطاف : خاک ده سر تو عزیر از دستی که نام ریس ره پیش مه دول کته صدا میکنی کم بود حالی از دهن مه پیش ریس دول کته بیرون شوه خیلی خیلی....لوده استی
عزیر : هههههههه

ادامه دارد........


بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و پنجم

(آرزو)
بلاخره وقت رفتن به کورس شد تیار شده و پایین رفتم که افرا هم تیار شده بود
افرا : ماااادر ما رفتیم
عایشه : بخیر برین بچیم
از خانه برآمده و حرکت کدیم که ده راه افرا گفت
افرا : آرزو صبر بریم قرطاسیه فروشی که به خود کتابچه بگیریم
آرزو : ها راست میگی بریم بگیرم....
رفتیم قرطاسیه....مه از همو پیسه که الطاف برم داد و باقی شه دوباره نگرفت کتابچه خریدم
و رفتیم کورس....روز اول کورس بسیار خوش آیند بود و ای اولین بار بود که مه کورس رفته بودم اصلاً پدرم مره به مکتب رفتن به زور میماند کورس رفتن ره خو به جایش بان ساعت از پنج تیر شده بود و به طرف خانه روان بودیم که یادم آمد
آرزو : افرا صبح دگه مکتب میری؟
افرا : ها بخیر پشت صنفیهایم‌ زیاااد دق شدیم
آرزو : چقدر خوب امسال بخیر خلاص میکنی... راستی آمادگی کانکور نمیگیری امسال
افرا : نی مه شخصی میخوانم اصلاً حوصله نیست که بخاطر کانکور یک عالم کتاب ره بخوانم ، میفهمم اگر بخوانم هم ده پهنتون دولتی کامیاب نمشم چون نمیتانم ههههه
آرزو : به گپ افرا خنده کده و پیش خود گفتم
کاش مه هم میتانستم که مکتب ره خلاص کده آمادگی بخوانم چون آرزوهای داشتم که باید برآورده میکدم و به همو خاطر به خود قول داده و با بهترین نمره به پهنتون دولتی انتخاب میشدم یعنی اگر پارسال مکتب ره خلاص میکدم امسال کانکور خوانده و امتحان میدادم.....به نظرم یکبار دگه ای گپ ره همرای الطاف یاد نکنم؟؟؟؟
افرا : آرزو ده چی چرت رفتی؟
آرزو : هیچ افرا زود زود بیا که بریم بخاطریکه دیگ شب ناوقت نشه
افرا : ای بابا چرا وارخطایی داری باز مادرم است پخته میکنه
آرزو : ضرور نیست جای که مه و تو باشیم خاله عایشه ره صبر است یعنی نباید کار کنن خی مه و تو به چی استیم هله بدو دگه
بلاخره خانه رسیدیم بالا رفتم لباسهای مه تبدیل کدم آمدم آشپز خانه غذا پخته کنم که خاله عایشه از پشتم آمد
عایشه : چی داری بچیم برو مه پخته میکنم از کورس مانده آمدین برو بشین مه میکنم
آرزو : نی خاله جان خودم پخته میکنم مانده نشدیم شما برین بشینین
خاله عایشه هر چی اسرار کد ولی مه نماندم چون گپ یک روز نبود مه هر روز کورس میرفتم و نمیشد که همیشه خاله عایشه دیگ پخته میکدن
شب شد غذا خورده شد و مه لحظه شماری داشتم تا بالا رفته و درس‌های مه تکرار کنم
کارم خلاص شد و مستقیم رفتم بالا کتاب مه کشیدم
گرامر و لغات که امروز استاد بر ما داده بود لغات ره از یاد و سر گرامر کار میکدم تا اساسی یاد بگیرم و یادم نره دیدم که الطاف آمد و نزدیک مه سر تخت شیشت...
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
الطاف : میفهمم ریس صاحب ولی دوباره تایپ شان کده پرنت میکنم شما تشویش نکنین ریس : چییی رقم تمام شان میکنیییی میفهمی چقدر وقت ره دربر میگیره مه اوره کار دارم ولی بشینم تا که تو خلاصش کنی؟؟؟؟ الطاف : ریس صاحب... ریس : مه دگیشه نمیفهمم صبح تمام ورقها سرم میزم…
(الطاف)
امروز تا دیگر تمام ورق هاره خلاص کده پرنت کدیم که هم عزیر خسته شد و هم مه
یکبار او میخواند مه تایپ میکدم وقتی خسته میشدم او تایپ میکد و مه میخواندم به یک جنجال خلاص اش کدیم که هردوی ما کور شدیم....
آه آرزو کور نشی که از دست تو چی جنجال های ره که نمیبینم ههههه....
الطاف : بخیز عزیر بریم خانه که تایپ کده انگشت‌هایت شکست ههههه تاپه کدن شان باشه بر فردا....صبح پیش ازی که ریس بیایه تاپه میکنیم او آسان است
عزیر : ها بریم که بیخی خسته شدم نی انگشت برم ماندی ، نی کمر ، نی گردن از چشم خو هیچ نگو
الطاف : بچه ننه پیش شو اقدر گپ نزن هههه
الطاف : مه و عزیر از دفتر یکجای بیرون شده و مه خانه آمدم غذا خورده شد چند دقه به صالون شیشته بعد بلند شده و بالا رفتم که دیدم آرزو مصروف درس خواندن است
الطاف : درس میخوانی؟
آرزو : اهممم
الطاف : حالی خو شروع درس‌هایت است اقدر مشکل نیست ولی اگر کدام روز کدام جای مشکل داشتی میتانی از مه پرسان کنی
آرزو : صحی است تشکر
الطاف : آرزو دوباره مصروف خواندن شد که دوباره با عجله سر خوده بلند کده و گفت
(آرزو)
آرزو : راستی الطاف امروز.....ریس تان برت چیزی نگفت....؟؟؟
الطاف یک چند دقه به پشت سرم خیره شد و دوباره به طرف مه دیده و گفت
الطاف : مهم نیست ده قصه اش نشو تیر شد
آرزو : یعنی سرت قهر شد؟؟؟؟
الطاف : بتی ببینم کتاب ته که مشکل است یا آسان؟
آرزو : الطاف گپ ره تیر کد یعنی گپ جدی بوده و حتماً سرش قهر شده که بر مه نگفت و نخواست که یاد کنه......
مه هم دوباره پرسانش نکدم چون خودش نخواست بگویه
خدا میفهمه که ریس شان چقدر هر چیز گفته برش.....تمامش از خاطر مه شد
طرفش با جگرخونی سیل داشتم که متوجه نگاه مه به خود شده گفت
الطاف : چرا اتو مظلوم مظلوم سیل داری هههههه
آرزو : معذرت میخوایم
الطاف : از خاطر چی؟؟؟
آرزو : از خاطر دیشب
الطاف : ههههه آرزو واقعاً که تو خوب دختر شدی یا مه همتو حس میکنم
آرزو : مه از اول خوب دختر بودم.....یعنی جایی که گناهم باشه باز صدای مه نمیکشم ولی جایی که حق با مه باشه باز.......
الطاف : شیشک میشی
آرزو : آفرین.....چی؟؟؟؟شیشک.......شیشک خانم دوم ات
الطاف : خانم دوم از کجا کدم؟؟؟......راستی خوب گپ ره یاد کدی یک خانم دگه نگیرم
آرزو : خوب گپ است....خی مره طلاق.

...
الطاف : بد کدی لوده مه یک مزاق کدم تو جدی نشو....چون امکان نداره ، ای کار ره هیچ وقت به دل تو نمیکنم دلکت جم باشه
آرزو : به جواب الطاف چیزی نگفتم ولی یادم از دستبند آمد که دیروز به داخل سیف دیده بودم
— الطاف
الطاف : جان
آرزو : دیروز که از سَیف پیسه گرفتم نی.....
الطاف : خووو؟
آرزو : یک دستبند داخل سیف بود.....او از کی است؟
(الطاف)
با ای گپی که آرزو گفت وارخطا شدم.....
نکنه فهمیده باشه که از خودش است و از دهن مه گپ میگیره و میخوایه بفهمه که مه چی میگم....
دیروز وقتی آرزو از مه پیسه خواست هیچ یادم نبود که او دستبند هم داخل سیف است
آرزو : الطاف میشنوی؟؟؟
الطاف : ها...چی است آرزو..... او از یک کسی است که خیلی خیلی خیلی برم با ارزش است
آرزو : یعنی اقدر با ارزش؟؟؟؟
الطاف : اهمم بی نهایت
آرزو : دختر است؟
الطاف : البته دگه او دستبند دخترانه ره کدام بچه میپوشه هههههه
آرزو : .......
الطاف : دیدم که آرزو به چرت رفته و چیزی نگفت
— حسودیت شد؟
آرزو : چی؟؟؟ حسودی مه؟؟؟؟ ههههههه
مه هنوز خوش میشم که تو دگه خانم بگیری و پشت مره رها کنی که از دستت بیغم شوم.....کدام روز باشه او روز هههههه
الطاف : روز مرگ مه.....که مه از تو‌ جدا شوم
با ای گپی که گفتم خنده آرزو جم شد
— ولی اگر مه دگه خانم هم گرفتم تره خو رها نمیکنم دلت جم تو جایگاهت بالا و همیشه به قلبم است
آرزو : باز رومانتیک شدی؟؟؟؟؟
الطاف : هههههه
آرزو : خو نگفتی ای دستبند از کدام دختر است؟عکسش است پیشت؟؟
الطاف : پیش خود گفتم عکس ره چی کنم او ره هر روز و هر شب میبینم و با هر بار دیدنش از خداوندم شکر گذاری میکنم......و همیالی هم همرایم شیشته و قصه داره.....از لحظه لحظه که با آرزو میگذرانم حتی جنگ های ما ، گفتگو های ما ، خندیدن ما ، ضد کدن های ما ، تمامش برم خوش آیند است....و عشق همی است....فقط یک چیز مهم در بین شان کم است او هم عشق آرزو نسبت به مه.....
آرزو : الطاااف چرا همیشه به فکر میری...بخدا که کدام دختر است به زندگیت....نشان بتی دگه عکس شه
الطاف : هر روز میبینم اش ضرورت به عکس اش ندارم
آرزو : کی است او....نی که ده پهنتون تان است یا شاید هم وظیفه راست گفتم نی ههههه
الطاف : نی همیالی پیش رویم شیشته
آرزو : چی؟؟
1👍1
الطاف : نی....یعنی گفتم ها ده وظیفه است
آرزو : خی بشرم دگه که پیش خانم ات با افتخار از دگه دخترا گپ میزنی گر چه مه ده قصه اش نیستم ولی شرم است برت زن دار آدم
الطاف : واااا حالی خودت پرسان کدی بیزو تو کجا همرای مه خوب رفتار میکنی
آرزو : خی نامش چیست؟
الطاف : وقتی که آرزو گفت نام اش چیست خدایی فکرم طرف نام دگه خودش رفت که ازو نام فقط مه خبر دارم زمرد.....بیا همی نام ره میگم ههههه
— نامش هم خودش واری زیبا است خیلی زیبا...زمرد.....یعنی مه از ناز زمردم صدایش میکنم
آرزو : زورم نمیته دلت جم ههههه هنوز مه کمک ات میکنم که برش برسی
الطاف : تو تشویش نداشته باش رابطه ما بیزو پیش رفته ههههه
آرزو : خی بگو چی قصه میکنین بین خود؟؟
الطاف : او‌ دگه کارت نباشه....اصلاً زیاد کنجکاوی نکو که به صحتت مضر است ههههه
آرزو : الطاف خیلی خیلی خیلی....
الطاف مقبول استم....بیزو مه میفهمم که مقبول استم تو نگو ههههه
آرزو : واااا....بخیز دگه برو که مه درست میخوانم قصه همقدر بس است
الطاف : حسودی کدی ههههه
آرزو : حسودی کنم؟؟؟؟هههههه اصلاً برم مهم نیست که حسودی کنم دلت جم
الطاف : بخاطر زمردم حسودی کدی همممم مه میفهمم
آرزو : وقتی که دوستت ندارم باز چرا حسودی کنم....باز خاک ده سر زمرد هم
الطاف : هوش کده باشی که دگه اتو نگویی....چون زمردم خیلی برم‌ شیرین و ناز است
آرزو : .......
الطاف : هههههههه
(آرزو)
به جواب الطاف دگه چیزی نگفتم که او هم خنده کده مصروف دیدن کتابم شد که یادم آمد
آرزو : الطاف....
الطاف : جان
آرزو : اقدر بر مه جان جان نگو....
الطاف : خو جان
آرزو : وااااا
الطاف :  جااان
آرزو : ......
الطاف : خو مزاق کدم اینه چپ شدم بگو گپ ته
آرزو : تو بر مه یک وعده داده بودی یادت است؟؟
الطاف یک چند دقه پیش خود فکر کد و گفت
الطاف : نی اقدر جنجال هایم زیاد است که هیچ کار گذشته ام یادم نمیایه که به کی چی گفتیم هههه
آرزو : الطاف روزی که از مکتب مه پرسیدی و برم گفتی که کارهای محرومی ته جور میکنم برو دوباره مکتب بخان ایره میگم
الطاف : هاااا یادم آمد....خوب که چی؟؟؟
آرزو : مظلومانه طرفش سیل داشتم که خودش فهمید
الطاف : یعنی میگی کارهای مکتب ته جور کنم که دوباره مکتب بری
آرزو : هاااا
الطاف : خوب میفهمی که چی وقت کدام گپ ره بگویی همم؟؟؟ گپ کورس رفتن ره خلاص کدی حالی نوبت مکتب شد....آفرین بسیار هوشیار استی مرحله به مرحله پیش میری هههههه
آرزو : .....
صحی است حالی که برت وعده دادیم میرم پشت کار هایش میگردم چون مکتب ها شروع شدن صبح خو ده وظیفه کار دارم دگه صبح وظیفه نمیرم هردوی ما میریم پشتش میگردیم
آرزو : راستیییی؟؟؟

الطاف : راستی
آرزو : از خوشی نفهمیدم یک دفه ای الطاف ره بغل کدم چند دقه بعد به خود آمده گفتم ، چی میکنی آرزوی بی عقل
ازش دور شدم که الطاف حیران طرفم میدید
آرزو : چی است الطاف مه...
الطاف : فهمیدم نگو چون از خوشحالی بال نداشتی که پرواز کنی آمدی مره به آغوش گرفتی همتو ههههه
آرزو : از کار پیشترم شرمیده و به الطاف گفتم
— الطاف مه خوابم گرفته خواب میشم
الطاف هم سرم فهمید و از سر تخت بلند شده گفت
الطاف : آرزو هنوز هم نمیمانی سر تخت خواب شوم یعنی اصلاً دلت بر مه نمیسوزه
آرزو : فکر نکو که تو گپ های مه قبول کدی و مه پاداش ای کارهایته میمانم اینجه خواب شوی او گپ ها نیست شب بخیررر
الطاف خنده کده گفت
الطاف : اتو چیزی استی خیره گپی نیست روی زمین خواب میشم سنگ دل
الطاف هم جای خوده انداخته و خواب شد بعد از چند دقه مره هم خواب بورد
بلاخره روزش رسید که همرای الطاف برم پشت کارهای مکتبم بگردم از خواب بیدار شدم که الطاف ده جایش نبود.....یعنی وظیفه رفته و مره بازی داده؟
پایین رفتم که الطاف با خاله عایشه ده صالون شیشته بودن ازی که الطاف امروز نرفته بود و به وعده خود وفا میکنه خوش شدم
آرزو : صبح بخیر
عایشه : صبح بخیر بچیم
الطاف : آرزو برو صبحانه بخو باز خوده تیار کو که بریم ناوقت میشه
آرزو : به طرف خاله عایشه دیدم که شاید کنجکاو شده و پرسان کنه که کجا ولی پرسان نکد فکر کنم الطاف برش وقت گفته بود رفتم آشپز خانه از خوشی زیاااد چیزی دلم هم نمیشد یک دولقمه به زور خوردم رفتم بالا و تیار شدم که الطاف آمد
الطاف : تیار شدی؟
آرزو : اهممم تیار شدم
الطاف : تو برو پایین مه لباسهای مه تبدیل کده میایم
آرزو : رفتم پایین که یک چند دقه بعد الطاف آمد
داخل موتر شیشتیم و حرکت کدیم بلاخره مکتب رسیدم جای که بر مه یک دنیا می ارزید داخل مکتب شدم چون ساعت درسی بود همه گی به صنف های خود بودن به چهار اطراف دیدم که هر طرفش با صنفیهایم خاطره های داشتم و چی روزهای زیبای بودن.....دعا میکنم صنفی هایم هر جای استن خوش آرام باشن و امسال بخیر به رشته دلخواه خود کامیاب شون....مه خو نتانستم....دلم پر شد و گریانم گرفته بود
👍2
الطاف : آرزو خوب استی چی شد؟
آرزو : هیچ روزی که پای مه به ای مکتب ماندم یادم آمد.....روزی که با صنفی هایم آشنا شدم.....از خاطر اینجه چی دشنام و لت کوب های که نخوردم ولی باز هم نتانستم که استوار بوده تمامش کنم
الطاف : تشویش نکو آرزو خی حالی به چی آمدیم که تشویش داری هممم هله دگه گریه نکو امروز روز خوشی نیست به نظرت؟
آرزو : خنده کده با الطاف داخل بلاک شده و رفتیم اداره
بلاخره با زیاد جنجال کار از اینجه خلاص شده بود ولی ورقی دادن که باید وزارت معارف بورده شوه گفت ای کار تا یک ماه طول میکشه و باید منتظر باشین ورق ره گرفته و بیرون شدیم ده فکر بودم که الطاف گفت
الطاف : آرزو تشویش نکو اقدر وقت که صبر کدی یک ماه دگه هم ده سرش چشم ته پت کو باز کو ببین وقت یکماه تیر میشه
آرزو : نمیفهمم الطاف چرا وقتی گپ از آرزوهایم میشه ایقدر به کارم بندش ایجاد میشه
الطاف ده جای خود استاد شد و از  دو طرف شانیم گرفته گفت
الطاف : آرزو لطفاً ای خو گپ قابل تشویش نیست بیین سر معلم تان خو نگفت که کارت نمیشه یعنی گفت یک ذره زمان گیر است بیا بریم هر چی زودتر وزارت معارف که کارت خلاص شوه
آرزو : با الطاف رفتیم وزارت معارف اگر چی راه اش دور بود و ساعت هم یک بجه شده بود...الطاف موتر ره یک گوشه استاد کد و رفت دو برگر گرفته آورد برگر ره هردوی ما خورده وزارت رفتیم ورق ره دادیم که یک ماه بعد تاریخ داد و مه الطاف دوباره حرکت کدیم طرف خانه...
چهار بجه دیگر بود که خانه رسیدیم چون پهنتون الطاف هم دیر شده بود امروز از خاطر مه پهنتون هم نرفت
رفتیم طالون که افرا حسام و خاله عایشه بین هم قصه داشتن
الطاف و آرزو : سلام
حسام : او هووو شیرین و فرهاد تنهایی کجا رفته بودن؟
الطاف : رفته بودیم پشت کارهای مکتب آرزو سال آخرش مانده بود حالی پس از سر میخوانه
افرا : چی گفت برت آرزو میشه کارت؟
آرزو : ها میشه مگم یکماه ره دربر میگیره
افرا : او هی....خیره تشویش نکو همی که کارت شد یک عالم می ارزه
عایشه : راست میگه بچیم خوده جگرخون نکو جان مادر
آرزو : به جواب شان لبخند زده دگه چیزی نگفتم بالا رفتم لباسهای مه تبدیل کده دوباره پایین آمدم که یادم آمد
— راستی افرا تو چرا امروز کورس نرفتی؟
افرا : چون تو نبودی به تنهایی نتانستم رفته
آرزو : پیش ازی که مه همرایت کورس برم خی کورس ریاضی چی رقم میرفتی
افرا : او وقت حسام مره میبورد ولی حالی تو استی تا تو نباشی بدون تو جای نمیرم
آرزو : ههه جگر مه
تمام ما ده صالون شیشته بودیم و مه همرای افرا قصه داشتم که الطاف گفت
الطاف : افرا حالی تو آمادگی کانکور نمیگیری امسال خو سال آخرت است هیچ ده قصه نیستی؟؟؟
افرا : لالا مه کانکور نمیخوانم یعنی میخوایم ده شخصی بخانم

آرزو : حسام به گپ افرا پوزخند زده و گفت
حسام : لالا جان تو از تنبل ها چی توقع داری ای کجا و پهنتون دولتی کجا ای که همی مکتب ره به زور خلاص میکنه یک عالم است
افرا : به تووو چی او گپا نیست خودددت تنبل مه شخصی خوش دارم شخصی میخوانم
حسام : بگو خوانده نمیتانم هر کس خو مثل مه و لالا الطاف نمیشه
آرزو : حسام هم امثال سال سومش است و ده رشته حقوق پهنتون کابل کامیاب شده بود
الطاف : کدام رشته ره خوش داری اصلاً به آیندیت اهداف داری یانی؟
حسام : قِیچ هم آینده و اهداف داره؟
افرا : حسااااام
الطاف : حسام آرام باش یک دقه تو
حسام : .....
افرا : لالا مه کمپیوتر ساینس ره خوش دارم چی به دولتی بخوانم یا شخصی مهم خود آدم است که هر جای خواند یاد بگیره مه شخصی میخوانم
الطاف : مه برت یک گپ میگم باز تو دلت....
صحی است گپ سر خود آدم است ولی ای که ده پهنتون دولتی از لیاقت و استعداد خود کامیاب شوی او دگه لذت داره وقتی کامیاب شدی اقدر خوش شده و قوی میشی که یاد میگیری بخاطر آرزوهای باقی مانده ات دگه هم بجنگی باز هم دلت از مه فقط یک مشوره بود که منحیث لالایت برت گفتم....باز صبا روز نشه که ما ره ملامت کده بگویی که شما کلان بودین چرا مره نفهاندین تو هر کار که میکنی به آینده خودت میکنی...
👍2
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
الطاف : آرزو خوب استی چی شد؟ آرزو : هیچ روزی که پای مه به ای مکتب ماندم یادم آمد.....روزی که با صنفی هایم آشنا شدم.....از خاطر اینجه چی دشنام و لت کوب های که نخوردم ولی باز هم نتانستم که استوار بوده تمامش کنم الطاف : تشویش نکو آرزو خی حالی به چی آمدیم که تشویش…
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و ششم

آرزو : واقعاً گپ های که الطاف زد بر مه خوش آیند بود یگان وقت فکر میکنم که درباره درس و تعلیم فکرهای ما یکی است و ازی که درس خوانده و روشن فکر است خوش شدم ولی بعضی اوقات گپ به درس خواندن نیست چون عمر و امیر هم استن که پهنتون خواندن  ولی نمیفهمم که چرا هیچ تغیرات ده وجود شان ندیدیم...الطاف که مثل کوه پشت خواهر خود است و حتی برای آینده اش نگران تا مبادا بی فکری کده و آینده خوده نادیده بگیره و بعد ها یک عمر پشیمانی کنه ولی امیر و عمر حمایت چی که حتی ده خانه همرایم درست گپ نمیزدن از وقتی عروسی کدیم یکبار زنگ نزدن تا احوال مره بگیرن.....
بعد از خلاص شدن گپ های الطاف افرا به فکر رفت که حسام گفت
حسام : سیل کنین مرغ به چرت رفته ههههه
افرا : .......
حسام : تو برو یک گریان کو
افرا : حساااام بخدا حوصله ته ندارم زیااد گپ نزن
آرزو : افرا با گفتن ای گپ از جای خود بلند شده و رفت
عایشه : او بچه یک دقه آرام نیستی چی کار داری همرایش
حسام : حالی مه خو چیزی نگفتم از گپ های لالا الطاف قهر شد باز سر مه بیچاره تمام شه خالی کد
الطاف : مه هر چی میگم به خوبی خودش میگم بانش پیش خود فکر کنه باز میفهمه که مه به بدش نگفتیم
ساعت پنج نیم بجه شده بود رفتم به شب برنج همرای گوشت پخته کدم شش بجه بود که کاکا شریف هم خانه آمدن
شب سر نان خوردن بودیم که کاکاشریف گفت
شریف : حسام از طرف صبح خو پهنتون میری چند بجه خانه میایی؟
حسام : طرفای یک یا یک نیم خانه میرسم چرا پدرجان
شریف : بچیم الطاف خو از خود وظیفه داره و پهنتون هم میره صبح تا به شام بیکار نیست تو خو بیزو غیر از پهنتون جای دگه هم نمیری بیکار ده خانه چی میکنی بیا همرای مه ده شرکت که جنجال ها زیاد شده به تنهایی نمیتانم حوصله مه میگیره حالی پیر هم شدیم زمستان همرایم بودی خوب بود حالی هم باش که یگان جای از پیشم غلطی نشه بیا ده بخش حساب کتاب پول همرایم باش چون ده ای وقت سر بیگانه اعتماد نمیشه
حسام : صحی است پدر جان گپی نیست میایم
شریف : آفرین بچیم بیا که یاد بگیری بیزو بعد از مه ای کار بار تمامش به شما میمانه گر چی الطاف شغل که مه دارم خو خوش نداره تو ازش مستفید شو
آرزو : حسام زمستان که پهنتونش رخصت میبود با کاکا شریف میرفت به شرکت کار میکد کاکا شریف تجارت قالین داشت ولی الطاف خوش نداشت که اونجه کار کنه میخواست به پهنتون دولتی ده رشته اقتصاد درس بخوانه و کار کنه که همتو هم شد و به اهداف خود رسید گفته خودش میخوایه ده بخش اقتصاد تجربه گرفته و خودش به خود یک شرکت جور کنه
غذا خورده شد بعد از چند دقه نشستن هر کس به اتاق خود رفت مه هم ظرف هاره ششته بالا رفتم که دیدم موبایلم به دست الطاف است
آرزو : چی شده مادرم زنگ زده؟؟
رفتم پیش که الطاف به طرف موبایل دقیق می دید
— چی شده الطاف چی است که اتو دقیق میبینی
الطاف : آرزو ای کی است؟؟
موبایل ره به طرف مه گرفت و یک شماره ره نشان داد که ده وتسپ برم مسج کده بود و نوشته بود (سلام آرزو کجا استی پشتت دق شدیم❤️)به طرف شماره دقیق دیدم ولی نشناختم که کی است و پروفایلش هم عکس نداشت چون مه ده وتسپ همرای زیاد کس نبودم فقط تبسم و یک دوستم بود بنام حسنا
آرزو : نمیفهمم الطاف نمیشناسم اش
الطاف : خی چرا نام ته میفهمه یعنی شاید آشنا باشه؟
آرزو : نمیفهمم بخدا شاید آشنا باشه و مره آزار بته ولی مه همرای کس اقدر صمیمی نبودم که بخواین مره آزار بتن.....
الطاف : الطاف دقیق طرفم دید و اعصابش هم خراب بود
آرزو : نی که سر مه باور نداری الطاف که ای رقم میبینی؟؟؟
الطاف : نی چیزی نیست اگر دگه بار مسج کد یا زنگ زده بود باز بر مه نشان بتی
آرزو : صحی است
الطاف بلاکش کد و موبایل ره به مه داده رفت حمام ولی مه ده فکر بودم که ای کی باشه و نام مره از کجا میفهمه ده قصه نشدم رفتم سرتخت دراز کشیده و خواب شدم....
صبح از خواب بیدار شدم و پایین رفتم که تنها خاله عایشه بودن با خاله حوریه
آرزو : سلام صبح بخیر
عایشه : صبح بخیر بچیم
آرزو : سلام خاله حوریه خوش آمدین
حوریه : خوش باشی بچیم
آرزو : خانه پاکی دارین خاله عایشه؟
عایشه : ها بچیم حالی بهار شد یک ذره خانه ها پاک شون
آرزو : خو خاله جان مه چی کار کنم بگویین به مه هم
عایشه : نی بچیم تو هیچ چیز نکو حوریه ره به خاطر چی خواستیم خودش میکنه تو برو صبحانه بخو هله بچیم
آرزو : چیزی نگفتم رفتم آشپزخانه صبحانه خوردم
و دوباره رفتم بالا......بعد ازی تا وقتی که کارهای مکتبم تمام شوه روزها همتو خسته کن میباشه چون به غیر مه و خاله عایشه کسی خانه نمیباشه افرا هم مکتب رفته بود
رفتم‌ موبایل مه گرفتم که زنگ آمده بود به دقت دیدم شماره دیشب بود که برم مسج کده بود و الطاف برم نشان داده بود حیران بودم که ای نفر کی است و چی میخوایه
ده فکر بودم که از همو شماره باز زنگ آمد
دو دل بودم که جواب بتم یا نی ولی بخاطر ای که بفهمم کی است و چطو نام مه میفهمه جواب دادم شاید آشنا باشه....
آرزو : بلی
ناشناس : سلام سلام خانم آرزو
نفر پشت خط مرد بود بر یک لحظه ترسیدم میخواستم قطع کنم ولی گفتم شاید آشنا باشه و مر آزار میته میخواستم بفهمم که کی است
آرزو : میبخشین نشناختم...دیشب ده وتسپ هم برم مسج کده بودین آیا مه شما ره میشناسم و نام مه از کجا میفهمین
ناشناس : تشویش نکو هم تو مره میشناسی هم مه تره ههههه
آرزو : از گپ زدنش خوشم نامد ترسیده قطع کدم
خدایا ای کی باشه مره میشناسه یا شاید مزاحم باشه همتو گفته....ولی اگر مزاحم باشه پس نام مه از کجا میفهمه افففف رفتم مستقیم شماره شه بلاک کدم ده قصه نشدم و رفتم طرف کتابچه خاطراتم دیر شده بود چیزی نوشته نکده بودم

(من خیلی قوی ام چون با وجود موانع زیادی که برای رسیدن به اهدافم با آنها مواجه میشم مقابله می کنم و از اهداف و رویا هایم دست نمیکشم چون به اهدافم قول رسیدن داده ام.
دوست دارم خودم را چون آرزوهای بلند دارم و برای رسیدن به آنها از هیچ نوع کار دریغ نمیکنم؛
هر موانع باشد میگذرم...
هر قدر دور باشد میرسم...
هر قدر سخت باشد برنده میشم...
هر قدر زمان بر باشد تلاش میکنم...
و در نهایت میرسم و میرسم...🕊
(قهرمان خودم)

کتابچه ره بسته کده و دوباره به الماری ماندم واقعاً که با نوشتن احساس راحتی میکنم
انشاءالله به آرزوهایم میرسم....

حس میکدم که بعد ازی همه موانع ها از سر راهم دور شده و مه او وقت میتانم درس بخوانم و به آرزو هایم برسم ولی نمیفهمیدم که.....

روزها همی رقم تیر میشد و او نفر ناشناس از چندین شماره دگه هم به مه زنگ زده بود ولی هر بار الطاف میپرسید برش دروغ میگفتم چون نمیخواستم که به تشویش شوه و ناحق سر مه شک کنه
هر روز با افرا کورس میرفتیم و درس ‌ها هم کمی سخت شده بودن ....
یک روز که با افرا کورس رفته بودم وقت رخصتی طرف خانه می آمدیم که یک موتر نزدیک ما شد به طرف موتر دیدیم که دو بچه شیشته و عجیب عجیب سیل داشتن هر بار که پشت سر خود ره می دیدم اونا با موتر به تعقیب ما بودن بر یک لحظه ترسیدم و واقعه که مه از راه مکتب خانه می آمدم و چهار نفری که  مره آزار داده و مانع رفتنم به مکتب شده بودن یادم آمد ترسیده بودم دست افرا ره گرفته و زود زود راه میرفتیم که یکی اش از داخل موتر صدا کده گفت
— جان جان چقدر مقبول استین کجا میرین ده ای وقت بیایین ما برسانیم تان که سر تان شام نشه هههههه
افرا : آرزو مه میترسم چطو کنیم
آرزو : افرا آرام باش دست مره محکم بیگی تیز تیز بیا
چون کوچه کمی خلوت بود و آفتاب در حال غروب بود اقدر کس نبود
+ جگرکا بیایین خی یک چکر میریم باز پس میرسانم تان هر جای که بگویین
آرزو : خودم بدتر از افرا ترسیده بودم و دست پایم میلرزید ولی بخاطر افرا خوده استوار گرفته بودم تا نترسه
آرزو : افرا بیا ازی راه بریم او طرف سرک تیر شویم
او طرف سرک رفتیم که ای بار او دو بچه موتر ره پیش روی ما استاد کده و از موتر پایین شدن
مه و افرا ای دفه بی حد ترسیدیم افرا از بازوی مه محکم گرفته بود و گریه داشت
افرا : ینگه مه میترسم.....
طرف افرا دیده و آهسته گفتم
آرزو : افرا آرام باش.....هله بدویم زوود باش....یک....دو....سه....
دست افرا ره گرفته و دویدیم ولی اونا دست بردار نبودن و از پشت ما می دویدن کوچه ها خلوت بود به غیر از طفل های خورد کسی دگه دیده نمیشد ای هم از طالع ما....
از چند کوچه تیر شدیم ولی اونا هنوز هم به پشت ما بودن......
بعد از چند دقه که ده حال دویدن بودیم به پشت سر دیدم که اونا نبودن خوش شده نو میخواستم افرا ره صدا کنم تا استاد شوه که یک دفه یی نمیفهمم پایم ده چی بند شد و به روی خوردم و پایم افگار شد
— اخخخخ
به طرف چیزی که پایم بند شده بود دیدم که سنگ بود
افرا : ینگه...ینگه خوب استی کجایت افگار شد بخیز بیا بریم خانه مه میترسم ینگه.....
آرزو : چون به شدت به زمین خورده بودم بند پایم ده سنگ محکم خورده بود و بی حد درد میکد کف دستم هم خراشیده شده و کمی خون هم شده بود به مشکل از جایم بلند شدم چهار طرف مه دیدم که اثری از اونا نبود نفس نفس میزدم واقعا
با دویدن مه و افرا خسته شده بودیم
افرا دست مه گرفت به یک مشکل از جایم بلند شدم و آهسته آهسته راه میرفتم چون پایم زیااد درد میکد دگه تاقت نتانستم و استاد شدم
آرزو : افرا پایم زیاد درد میکنه مه ای قسمی رفته نمیتانم
دوباره پس روی زمین شیشته و گریه داشتم
افرا : صبر آرزو به حسام زنگ میزنم که پشت ما بیایه آفتاب هم غروب کد خدا میفهمه مادرم چقدر به تشویش شده باشه
آرزو : نی نی صبر کو افرا زنگ نزن حسام خو همرای کاکا شریف است گپ کلان میشه....اینجه تکسی گرفته میریم کسی ره ده خانه جگرخون نکو اصلاً از ماجرا امروز به کسی چیزی نگو لطفاً
افرا : بیا بلند شو ینگه تا پیش سرک بریم تکسی میگیرم رفته میتانی خو؟؟؟
آرزو : ازجایم بلند شدم به مشکل خوده به سرک رساندم بلاخره تکسی گرفته و پیش خانه پایین شدیم پیش ازی که داخل خانه شویم به افرا گفتم
آرزو : افرا لطفاً خوده عادی بیگی نباید کسی خبر شوه لطفاً
افرا : سیس ینگه اگر خوده عادی گرفته بتانم
با افرا یکجای داخل حویلی شدیم که خاله عایشه منتظر ما بود...

بازی های روزگار🍂
نویسنده : گُم نام
قسمت : چهل و هفتم

عایشه : بچیم چرا اقدر دیر کدین خیرتی خو بود شما که اقدر نا وقت کدین فکر مه به هزار راه رفت که خدای ناخواسته کدام گپ نشده باشه سر تان
آرزو : اجازه ندادم که افرا چیزی بگویه چون ترسیده بود گفتم خرابی نکنه و خاله عایشه سر ما شکی نشه یک نفس عمیق کشیدم و عادی به خاله عایشه گفتم
— خاله عایشه تشویش نکنین امروز امتحان داشتیم و یاد ما رفت که بر شما بگوییم باز... باز موبایل افرا هم چارج خلاص کده بود مه از خوده نبورده بودم از همو خاطر زود تکسی گرفته آمدیم تا دگه هم به تشویش نشین میبخشین دگه تکرار نمیشه خاله عایشه
عایشه : بچیم مقصد دگه دفه اگر ناوقت می آمدین ما ره خبر کنین ده ای شرایط که شما از خانه میرین بیرون دلم ناآرام میباشه تا که میایین
افرا : صحی است مادر جان دگه تکرار نمیشه مه میرم اتاقم که لباسهای مه تبدیل کنم
آرزو : افرا داخل رفت و مه هم از پشتش داخل شدم پایم زیاد درد داشت به مشکل از زینه ها بالا شده و داخل اتاقم رفتم دستکول مه یک گوشه مانده و سر تخت شیشتم پای مه دیدم که هم پندیده بود و هم کبود شده بود مه هم از ترس امروز و هم از درد پای گریه داشتم به طرف کف دستم دیدم که خون شده بود به طرف کمک های اولیه رفتم و با الکول کف دست مه پاک کدم که سوزش اش زیاد شد از جایم بلند شده رفتم سر تخت ولی نمیفهمیدم که چی رقم کنم تا درد پایم آرام شوه به خاله عایشه هم چیزی گفته نمیتانستم
دروازه باز شد زود پای مه پنهان کدم ولی دیدم که افرا بود
افرا : ینگه پایت چی رقم شد کو ببینم درد داره؟
آرزو : افرا پایم زیااد درد داره چی کنم آرام شوه اگر دردش ای رقم دوام کنه مره میکشه
افرا به پایم دیده گفت
افرا : آرزو به مادرم بگویم که پایت افگار شده تا برت یک چیز جور کده به پایت بزنه خدای ناخواسته چیزی نشه
آرزو : نی نی افرا لطفاً به کسی چیزی نگو اصلا خوده عادی بیگی نمیخوایم کسی خبر شده و جگر خون شوه از واقعه امروز هم به کسی چیزی نگو چون میترسم الطاف خبر شده و دگه مره کورس نمانه
افرا : تا حالی هیچ چیز ره مه از خانه پنهان نکدیم ینگه خدا کنه که هیچ کس خبر نشه
آرزو : اگر مه و تو نگوییم هیچ کس خبر نمیشه
افرا : اففف ینگه هر چی میکنم هر طرف میرم واقعه امروز یادم نمیره وقتی یادم میایه جانم به لرزه میشه اگر فرار نمیکدیم‌ و ماره گیر میکدن چی
آرزو : افرا هر چی بود تیر شد لطفاً دگه یاد نکو
خودت خو میفهمی که یکبار دگه هم سر مه همتو یک گپ شده بود ولی او وقت تنها بودم ده حالی که مه هیچ گناه نداشتم و ناحق محروم شدم و از همی خاطر برت میگم لطفاً به کسی چیزی نگو خصوصاً به الطاف چون اگر خبر شوه دگه مره اجازه نخاد بته که کورس برم....تنها مره نی تره هم نمیمانه
ده حال گفتن ای گپا بودم که دروازه باز شد و الطاف داخل شد وارخطا پای مه پنهان کدم مه و افرا به طرف یکی دگه خود دیدیم که الطاف از گپ های ما خبر نشده باشه چطو که امروز وقت آمده بود؟؟ چطو پهنتون نرفته؟
الطاف یکبار طرف مه و یکبار طرف افرا دیده گفت
الطاف : خیرت خو است چرا مجرم ها واری خوده گرفتین نی که سلام تان ره قورت کدین چی بلا
افرا : سلام لالا جان
آرزو : سلام
الطاف : علیکم سلام
افرا : آرزو مه میرم پایین که حالی پدرم میایه غذا تیار کنم تو همینجه استراحت کو...یعنی بشین باز پسان بیا
آرزو :  الطاف عجیب غریب به طرف مه و افرا دید افرا رفت و الطاف نزدیکم آمد
الطاف : آرزو کدام گپی شده؟
آرزو : نی چرا چی گپ باید شوه؟
الطاف : چیزی نی مگم تو و افرا یک رقم مشکوک میزنین
آرزو : نی چیزی نشده بین خود قصه داشتیم البت همتو ده فکرت آمده
الطاف : شاید یعنی خدا کنه همتو باشه
آرزو : الطاف از الماری لباس گرفته و به طرف حمام رفت....
باید فکر مه طرف پایم بگیرم چون الطاف بسیار هوشیار است اندک ترین عکس العمل از خود نشان بتم سرم میفهمه که کدام گپ شده حالی که کمی مشکوک شده خو بیخی
الطاف از حمام بیرون شد و میرفت پایین که طرف مه دیده گفت
الطاف : آرزو پایین نمیری؟
آرزو : سر مه بلند کده گفتم
— چی ... میرم میرم بریم
از جایم بلند شدم پایم درد داشت ولی دردشه قورت میکدم که الطاف سرم نفهمه نزدیک زینه شده بودم پیش خود گفتم حالی از اقدر زینه کی پایین شوه.....افففف
👍1
از دیوار محکم گرفته بودم و آهسته آهسته راه میرفتم که الطاف پشت خوده دور داده گفت
الطاف : آرزو چرا بی بی گک ها واری پایین میشی نی که خوردی ده جانم و‌ تره ده جان مه زدن هههه
آرزو : دست مه از دیوار دور کده گفتم بی بی گک خودت فهمیدی و دگه ای که مه پشت تو نامده بودم خودت آمدی
الطاف :  هههه مزاق کدم قهر نشو جایت درد داره که اتو راه میری
آرزو : نی الطاف خوب استم چرا امشب اقدر به مه گیر دادی
الطاف : بخاطر که از وقتی آمدیم کارهای عجیب میکنی اصلا‌ً به خود نیستی
آرزو : دگه چیزی نگفتم و پایین رفتیم غذا خورده شد ظرفهاره همرای افرا به آشپزخانه بوردیم که افرا گفت

افرا : آرزو پایت آرام نکد؟
آرزو : نی افرا به زور راه میرم که کسی سرم نفهمه الطاف خو از حالی سرم شکی است
افرا : مه هم‌ نمیفهمم که چی برت چرب کنم تا آرام شوه نمیمانی که از مادرم هم پرسان کنم
آرزو : نی افرا به چرب کدن نمیشه چون محکم به سنگ خورده هم پندیده هم کبود شده میترسم کدام رقم نشده باشه تا خودش آرام نشه دگه رقم آرام شدنی نیست
افرا : خی چرا یکبار پیش داکتر نمیری؟
آرزو : پیش داکتر هم که برم همه گی سرم خبر میشن دوم همرای کی برم نمیشه افرا ده قصه نشو خودش آرام خاد شد
افرا :  ینگه خی برو بالا استراحت کو ظرف هاره مه میشویم هر چی کار داشتی مره صدا کو تو پایین نیا
آرزو : حوصله هیچ چیز ره نداشتم بالا رفته و سر تخت دراز کشیده بودم که باز به موبایلم زنگ آمد فکر کدم مادرم است ولی دیدم که از شماره ناشناس زنگ آمده بود میفهمیدم که همو نفر است و باز از دگه شماره زنگ زده بود قطع کدم و بلاک ، رفتم دوباره سر تخت دراز کشیدم که الطاف آمد طرفش دیدم و چیزی نگفتم چشم‌های مه بسته کدم تا خوابم ببره که صدا کد
(الطاف)
به صالون شیشته بودم دیدم که آرزو و افرا نیست از جایم بلند شده دهلیز رفتم که افرا ظرف هاره میششت....فکر کنم آرزو بالا رفته.....رفتم بالا دیدم که آرزو سر تخت خواب بود.....ولی هیچ وقت ای وقت شب خواب نمیکد چون هشت و نیم بجه بود
الطاف : آرزو امشب واقعاً تو خوب استی؟ چون هیچ وقت ای وقت خواب نمیکدی اگر مریض استی خو بگو؟؟
آرزو بدون ای که از جای خود بلند شوه یا تکان بخوره گفت
آرزو : نی الطاف مریض نیستم هیچ چیز هم نشدیم خوابم گرفته میخوایم خواب کنم اجازه است؟
الطاف : میفهمم که دروغ میگی چون ای وقت خواب کردن ات هیچ سابقه نداشته البت کدام چیزی شده تره
آرزو : نی الطاف خوب استم
الطاف : دلم میگفت آرزو کدام مشکلی داره....دلم تاقت نکد رفتم نزدیک اش کمپل ره از سرش دور کده گفتم
الطاف : تو بلند شو یکبار از جایت آرزو کارت دارم
آرزو : الطاف خواب میشم چرا نمیفهمی
الطاف : از دستش گرفته بلندش کدم که صحی ده جای خود شیشته گفت
آرزو : وااا چی میخوایی الطاف چرا امشب اقدر بر مه گیر دادی لطفاً امشب همرایم غرض نگی
الطاف : بگو چی گپ است
آرزو : حالی چی گپ باشه
الطاف : نمیفهمم به تو معلوم
آرزو : یعنی اگر هیچ گپ هم نباشه ناحق از دلم یک چیز جور کده بگویم تا تو دل جم شوی؟؟؟؟؟الطاف : یعنی باور کنم که چیزی نشده
آرزو : الطاف چیزی نیست چرا باور نمیکنی لطفاً اجازه بتی که خواب شوم
الطاف : دیدم که آرزو چیزی نمیگه....یا شاید کدام گپی نباشه و مه اشتباه کدیم دگه شله نشدم و از جایم بلند شده گفتم
— خو خیر خواب شو ولی اگر کدام گپ باشه و از مه پنهان کنی فکرت باشه که آخر نی آخر خبر میشم....چون هیچ چیز از مه پنهان نمیمانه....ایره میفهمی خو که چقدر زود مشکوک میشم
آرزو : ......
الطاف : دیدم که باز چیز نگفت
— شب بخیر خواب راحت
دگه چیزی نگفته رفتم سر کوچ و با موبایلم مصروف شدم که...

بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و هشتم

(آرزو)
آرزو : الطاف بعد از گفتن ای گپ های خود رفت سر کوچ شیشته و با موبایل مصروف شد مه هم دوباره به جایم دراز کشیده چشم های مه بسته کدم که باز به موبایلم زنگ آمد وارخطا بلند شدم دیدم که باز شماره ناشناس است......
فهمیدم که همو نفر است و از شماره های مختلف زنگ میزنه....
او خدا اگر الطاف ببینه چی خاد گفت از دفه قبل هم کده بعد تر قهر خاد شد
چرا همیشه مشکل پشت مشکل آمده دامن گیر مه میشه.....چی وقت از اقدر مشکلات خلاصی پیدا میکنم بخدا خسته شدیم زودتر فکر خوده طرف کدام کار بگیرم.....طرف پایم تا الطاف سرم نفهمه یا طرف ای زنگ شماره ناشناس که باز هم الطاف خبر نشه.....اففففف خدایااااا
به طرف موبایل سیل داشتم که الطاف گفت
الطاف : آرزو کی است؟
آرزو : چی؟؟؟؟
الطاف : میگم کی است به موبایل....جواب بتی که قطع میشه
آرزو : نمیفهمم الطاف شماره ناشناس است
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عشق واقعی ، عشق دوطرفه است
نه اینکه یکی به تمنا بماند و
دیگری سرش جای دیگری گرم باشد...

.
3
2025/10/22 15:24:47
Back to Top
HTML Embed Code: