یک هفته از عروسی مه و آرزو تیر شده بود به ای یک هفته هر چی میکدم اما آرزو همرایم خوب رفتار نمیکد فقط سه روز اول عروسی وظیفه نرفتم بعد ازو به خانه دق آورده آمدم وظیفه به دفتر شیشته بودم که هاجر آمد اصلاً ازش خوشم نمیایه چون رفتاریش همرای مه نسبت به دیگرا فرق میکنه
هاجر : سلام الطاف خوب استی؟
الطاف : پیش خود گفتم باز آمدی
صبر صبر چی گفت الطاف خی آقایش چی شد؟؟
— خوب استم خانم هاجر شکر
هاجر : اجازه است بشینم؟
الطاف : پیش خود گفتم اگر به دل مه باشه خو همیالی بیرون ات میکنم از دفتر
—کارت خلاص شد؟
با ای گپم هاجر تعجب کده گفت
هاجر : یعنی میگی برم؟
الطاف : پیش خود گفتم ها برو چون اصلاً ازت خوشم نمیایه و حوصله هم نیست
— نی نی منظورم ای بود که اگر ریس تره اینجه ببینه سر خودت غالمغال میکنه
هاجر : ها خلاص شدن مه با استعداد استم کار مه زود خلاص کدم
الطاف : پیش خود گفتم چقدر از خود راضی...
سر تکان داده مصروف کارم شدم که هاجر گفت
هاجر : الطاف نی که نامزاد استی؟؟
الطاف : با ای گپش سر مه بلند کده طرفش دیدم که به طرف چله دستم میبینه
الطاف : پیش خود گفتم خووو خی حالی فهمیدم که گپ چی است نگو که دخترک سر مه دل باخته یا شاید همتو پرسان کد خو خیر باز معلوم خاد شد
— نی هاجر جان عروسی کدیم یک هفته میشه
با ای گپی که گفتم هاجر رنگش پریده و همتو طرف چله دستم سیل داشت ازی وضعیتش خندیم گرفته بود میخواست چیزی بگویه که همو دقه عزیر آمد
عزیر : الطاف همی ورق....
الطاف : چون سرش پاین بود سر خوده بلند کده با دیدن هاجر تعجب کد یکبار طرف مه دید یکبار طرف هاجر
عزیر : میبخشین مزاحم خو نشدم؟
الطاف : آهسته پیش خود گفتم مرگ مزاحم چی بیا مره از دست ازی نجات بتی
— نی نی عزیر خوب وقت آمدی یعنی کارت داشتم
عزیر : خوووو....شما چطور استین هاجر خانم؟
هاجر : خوب استم تشکر مه دگه میرم الطاف باز گپ میزنیم
الطاف : پیش خود گفتم گپ میزنیم؟؟ده باره چی گپ میزنیم مه از چی وقت همرای تو صمیمی شدیم که اقدر راحت نام مه میگیری
هاجر با گفتن ای گپ بیرون شد و مه هم مصروف کارم که عزیر با عجله بالای سرم آمده دست خوده به میز زده گفت
عزیر : گیر تان کدم گپ چی بود بین تان؟؟؟
الطاف : با تعجب سر مه بلند کده طرف عزیر دیده گفتم
— بشرم عزیر زن دار آدم استم یعنی چی گپ باشه بین ما خود مه هم نمیفهمم یک دفه ای آمده اینجه شیشت فقط پرسان کد که نامزاد استی گفتم نی عروسی کدیم که دیدم وضعیتش خراب شد رفت خلاص
عزیر چند دقه به فکر رفت که خندیش بلند شد
الطاف : وی مه فکاهی گفتم
عزیر : او بچه دختر سرت عاشق شده اگر ینگه خبر شوه از خانه بیرونت خاد کد
الطاف : اول مه هم همتو حس کدم اما اتو یک گپ نخاد باشه یعنی نیست تو هم تا دقیق نفهمیدی ناحق گناه کسی ره به گردن نگی
و دگه ای که آرزو خودش از مه گریزان است باز تو میگی که به ای کارها حسادت میکنه اصلاً نی
عزیر : خو دلت از مه گفتن بود مقصد دل ای دخترک بیچاره ره هم بوردی اگر همی گپ نبود باز همینجه جای نشانی
الطاف : عزیر میری بیرون یا که دهن ته میده کنم
عزیر : باش که یک دفه مه صحی تحقیقات کنم که راستی عاشقت است یانی اگر گپ مه راست بود باز مه دهن تره میده میکنم ههههه
الطاف : توبه خدایا
عزیر : بیگی ای ورقها هم کارش خلاص شد داخل الماری باز بان مه رفتم هاجر خانم ههههه
الطاف : هههههه
عزیر با گفتن ای گپ بیرون شد و مه به فکر رفتم چند بار دگه هم که نامزاد بودم اینجه آمده بود ولی به غیر از عزیر کسی از نامزاد بودنم خبر نبود چون خوش نداشتم به کسی بگویم وقت متوجه نشده بودم یعنی راستی....
اففف الطاف سر چی فکر میکنی اصلاً به آرزو فکر کو که چی رقم دل شه به دست بیاری
(آرزو)
شام شد و ساعت شش بجه بود الطاف از وظیفه رخصت شده بود ولی چون پهنتون میرفت شش نیم بجه خانه میامد و مه لحظه شماری میکدم تا چی وقت آمده و بخاطر کورس همرایش گپ بزنم
پایین رفتم دیدم که افرا آشپزی داره خواستم همرایش کمک کنم ولی اجازه نداد دیگ هم پخته شد و مه ترکاری ره جور میکدم که افرا گفت
افرا : ینگه امشب خو صد فیصدی با لالایم گپ میزنی نی بخاطر کورس؟
آرزو : ها افرا جان از تو کده مه وارخطا استم
حسام : مه هم وارخطا استم چی پخته کدین گشنه شدیم ینگه
آرزو : روی مه دور دادم که حسام بود مه و افرا طرف یکی دگه دیدیم و خنده کدیم ولی حسام بیچاره عجیب غریب سیل داشت که همو دقه الطاف آمد
الطاف : او هوو جمع تان جم است که اتو خنده دارین یک مه کم بودم ده بین تان
افرا : سلام لالا جان
حسام : خوش آمدی لالا بیا ببین که خواهر قیچ ات و خانمت سر مه خنده دارن
هاجر : سلام الطاف خوب استی؟
الطاف : پیش خود گفتم باز آمدی
صبر صبر چی گفت الطاف خی آقایش چی شد؟؟
— خوب استم خانم هاجر شکر
هاجر : اجازه است بشینم؟
الطاف : پیش خود گفتم اگر به دل مه باشه خو همیالی بیرون ات میکنم از دفتر
—کارت خلاص شد؟
با ای گپم هاجر تعجب کده گفت
هاجر : یعنی میگی برم؟
الطاف : پیش خود گفتم ها برو چون اصلاً ازت خوشم نمیایه و حوصله هم نیست
— نی نی منظورم ای بود که اگر ریس تره اینجه ببینه سر خودت غالمغال میکنه
هاجر : ها خلاص شدن مه با استعداد استم کار مه زود خلاص کدم
الطاف : پیش خود گفتم چقدر از خود راضی...
سر تکان داده مصروف کارم شدم که هاجر گفت
هاجر : الطاف نی که نامزاد استی؟؟
الطاف : با ای گپش سر مه بلند کده طرفش دیدم که به طرف چله دستم میبینه
الطاف : پیش خود گفتم خووو خی حالی فهمیدم که گپ چی است نگو که دخترک سر مه دل باخته یا شاید همتو پرسان کد خو خیر باز معلوم خاد شد
— نی هاجر جان عروسی کدیم یک هفته میشه
با ای گپی که گفتم هاجر رنگش پریده و همتو طرف چله دستم سیل داشت ازی وضعیتش خندیم گرفته بود میخواست چیزی بگویه که همو دقه عزیر آمد
عزیر : الطاف همی ورق....
الطاف : چون سرش پاین بود سر خوده بلند کده با دیدن هاجر تعجب کد یکبار طرف مه دید یکبار طرف هاجر
عزیر : میبخشین مزاحم خو نشدم؟
الطاف : آهسته پیش خود گفتم مرگ مزاحم چی بیا مره از دست ازی نجات بتی
— نی نی عزیر خوب وقت آمدی یعنی کارت داشتم
عزیر : خوووو....شما چطور استین هاجر خانم؟
هاجر : خوب استم تشکر مه دگه میرم الطاف باز گپ میزنیم
الطاف : پیش خود گفتم گپ میزنیم؟؟ده باره چی گپ میزنیم مه از چی وقت همرای تو صمیمی شدیم که اقدر راحت نام مه میگیری
هاجر با گفتن ای گپ بیرون شد و مه هم مصروف کارم که عزیر با عجله بالای سرم آمده دست خوده به میز زده گفت
عزیر : گیر تان کدم گپ چی بود بین تان؟؟؟
الطاف : با تعجب سر مه بلند کده طرف عزیر دیده گفتم
— بشرم عزیر زن دار آدم استم یعنی چی گپ باشه بین ما خود مه هم نمیفهمم یک دفه ای آمده اینجه شیشت فقط پرسان کد که نامزاد استی گفتم نی عروسی کدیم که دیدم وضعیتش خراب شد رفت خلاص
عزیر چند دقه به فکر رفت که خندیش بلند شد
الطاف : وی مه فکاهی گفتم
عزیر : او بچه دختر سرت عاشق شده اگر ینگه خبر شوه از خانه بیرونت خاد کد
الطاف : اول مه هم همتو حس کدم اما اتو یک گپ نخاد باشه یعنی نیست تو هم تا دقیق نفهمیدی ناحق گناه کسی ره به گردن نگی
و دگه ای که آرزو خودش از مه گریزان است باز تو میگی که به ای کارها حسادت میکنه اصلاً نی
عزیر : خو دلت از مه گفتن بود مقصد دل ای دخترک بیچاره ره هم بوردی اگر همی گپ نبود باز همینجه جای نشانی
الطاف : عزیر میری بیرون یا که دهن ته میده کنم
عزیر : باش که یک دفه مه صحی تحقیقات کنم که راستی عاشقت است یانی اگر گپ مه راست بود باز مه دهن تره میده میکنم ههههه
الطاف : توبه خدایا
عزیر : بیگی ای ورقها هم کارش خلاص شد داخل الماری باز بان مه رفتم هاجر خانم ههههه
الطاف : هههههه
عزیر با گفتن ای گپ بیرون شد و مه به فکر رفتم چند بار دگه هم که نامزاد بودم اینجه آمده بود ولی به غیر از عزیر کسی از نامزاد بودنم خبر نبود چون خوش نداشتم به کسی بگویم وقت متوجه نشده بودم یعنی راستی....
اففف الطاف سر چی فکر میکنی اصلاً به آرزو فکر کو که چی رقم دل شه به دست بیاری
(آرزو)
شام شد و ساعت شش بجه بود الطاف از وظیفه رخصت شده بود ولی چون پهنتون میرفت شش نیم بجه خانه میامد و مه لحظه شماری میکدم تا چی وقت آمده و بخاطر کورس همرایش گپ بزنم
پایین رفتم دیدم که افرا آشپزی داره خواستم همرایش کمک کنم ولی اجازه نداد دیگ هم پخته شد و مه ترکاری ره جور میکدم که افرا گفت
افرا : ینگه امشب خو صد فیصدی با لالایم گپ میزنی نی بخاطر کورس؟
آرزو : ها افرا جان از تو کده مه وارخطا استم
حسام : مه هم وارخطا استم چی پخته کدین گشنه شدیم ینگه
آرزو : روی مه دور دادم که حسام بود مه و افرا طرف یکی دگه دیدیم و خنده کدیم ولی حسام بیچاره عجیب غریب سیل داشت که همو دقه الطاف آمد
الطاف : او هوو جمع تان جم است که اتو خنده دارین یک مه کم بودم ده بین تان
افرا : سلام لالا جان
حسام : خوش آمدی لالا بیا ببین که خواهر قیچ ات و خانمت سر مه خنده دارن
❤1👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
یک هفته از عروسی مه و آرزو تیر شده بود به ای یک هفته هر چی میکدم اما آرزو همرایم خوب رفتار نمیکد فقط سه روز اول عروسی وظیفه نرفتم بعد ازو به خانه دق آورده آمدم وظیفه به دفتر شیشته بودم که هاجر آمد اصلاً ازش خوشم نمیایه چون رفتاریش همرای مه نسبت به دیگرا فرق…
افرا : خو تو تا یادت باشه تا گپ ره مکمل نفهمیدی جواب های ناحق و بی معنا نتی
حسام : تره چی شیشک خانم کسی از تو سوال کده بود؟؟
افرا : یه یه یه یه
آرزو : الطاف طرف مه دید که مه هم برش سلام دادم
آرزو : سلام خوش آمدی
ای گپ ره که گفتم الطاف ابرو های خوده بلند کده گفت
الطاف : علیکم سلام خوش باشی
— خو اینالی تو بگو حسام که چرا سرت خنده کدن
آرزو : مه و افرا دوباره به طرف یکی دگه دیدیم و دوباره خنده کدیم که حسام گفت
حسام : وی وی....لالا تو سیل کو بخدا خودم خبر نی که چی گفتیم ای خنده شان ره ببین ، گفتم گشنه شدیم چی پخته کدین خلاص ، همی گپ از خنده کدن بود؟؟؟
افرا : هههه چون ریشخند استی ازو خاطر سرت خنده میکنیم ههههه
حسام به طرف افرا رفت و از چوتی مویش کش کد که اخ افرا بلند شد
افرا : چی میکنی لوده افگارم کدی لالا الطاف یک چیزی بگو برش
حسام : دیر شده بود موهای ته کش نکده بودم سر مه شیرک شده بودی ههههه
الطاف : نکو حسام آزارش نتی
آرزو : به طرف صمیمیت ای خوار و برادر دیدم که امیر و عمر یادم آمدن ایناره ببین که چقدر بین خود صمیمی استن ولی مه به غیر از دو و دشنام ، لت کوب و پیشانی ترشی دگه هیچ چیزی از طرفشان ندیدیم
الطاف : آرزو چی پخته کدی؟
آرزو : شوروا
الطاف : کارت که خلاص شد باز یکبار بالا بیا کارت دارم
آرزو : سر مه تکان دادم و او هم رفت بالا ، حسام هم بیرون شد افرا مصروف کار خود شد و مه به فکر خانه و مادرم شان که چقدر پشت شان دق شده بودم...
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و هشتم
آرزو : بلاخره کارم از آشپز خانه خلاص شد نو بالا میرفتم که کاکاشریف هم آمدن اقدر ناوقت.....البت کدام جای دگه کار داشتن
—سلام کاکا جان خوش آمدی
شریف : خوش باشی بچیم خوب استی
آرزو : شکر کاکا جان
شریف : بیگی همی خریطه ره بچیم ده آشپز خانه بان که فرمایش های خشو جانت است
آرزو : لبخند زده و خریطه هاره از دست شان گرفتم و اونا هم رفتن داخل ، سودا ره به آشپز خانه ماندم که باز الطاف از بالا صدایم کد
الطاف : آرزوووو.....آرزوووو
آرزو : زود به طرف بالا دویدم از دست وارخطایی یک دفه فکرم نشد پایم بند شد و زانویم ده نوک زینه خورد
آرزو : اخخخ افگار شدم....افففف پایم
از جایم بلند شدم که باز صدا کد
الطاف : آرزوووو
آرزو : خدا آرزو ره از رویت بگیره که بی غم شوی هر دفه از دست تو مقصد ده یک جنجال بانم
آهسته و لنگ لنگ داخل اتاق شدم
الطاف : کجا استی آرزو یک ساعت است که صدایت دارم نگفتم کارت خلاص شد زود بیا؟
آرزو : چون پایم افگار شده بود گریانم هم گرفته بود دلم پر بود با بغض گفتم
آرزو : الطاف مه خو ده پایین ریشخندی نداشتم کار داشتم گفتم کارم خلاص شوه میایم چی میگی که اقدر صدا داشتی هیچ آدم ره راحت نمیمانین بعد تکمیل کدن گپم دست های مه به برویم گرفته و گریه کدم که الطاف نزدیکم آمده گفت
الطاف : آرزو خوب استی چی شد یک دفه یی چرا گریه داری بیا بشین معذرت میخوایم مه فکر کدم که....
آرزو : دست مه از رویم دور کده گفتم
—که فکر کدی چی از دست وارخطایی تو پایم ده زینه خورد و افگار شدم
الطاف : کجایت افگار شد بیا بشین مه ببینم
آرزو : الطاف مره سر تخت شاند و خودش هم پاین پایم شیشت
الطاف : گریه نکو آرزو کجای پایت افگار شده کو مه ببینم
آرزو : ضرور نیست زانویم است خودم میبینم
الطاف : آرزو نشان بتی که چی قسم افگار شده محکم خورد که حالی کدام رقم نشه
آرزو : گفتم خودم میبینم الطاف ضرور نیست شِق نکو نمیمانم
بعد گفتن ای گپ از پیشش دور شدم و خوده به یک کاری مصروف کدم که گفت
الطاف : آرزو ای کارهایت چی معنا مه شوهرت استم
آرزو : الطاف حوصله ندارم لطفا شروع نکو پایم درد داره هیچ وقتش نیست
الطاف : اما مه شوهرت استم چرا اتو کارها میکنی
آرزو : صحی است نکاح کدیم و شوهرم گفته میشی ولی از نظر مه شوهرم نیستی روز اول هم برت گفته بودم شاید مره تصاحب کنی ولی قلب مره هیچ وقت به دست آورده نمیتانی
و نمیتانی هم چون مه برت ای اجازه ره نمیتم
الطاف : یعنی فکر میکنی خودته که بدست آوردم قلب ته به دست آورده نمیتانم
آرزو : نی...اگر تو به زندگیم نمیامدی هیچ وقت مه اقدر جنجال ره نمیدیدم میفهمی حتی مادرم از خاطر تو مره با سیلی زد و تمام ای کارها یک به یک به دلم عقده شده و جای بر محبتت نمیتن اصلا جای نیست بر تو
خودم هم میفهمم که الطاف ره گپهای زدم که دگه کس میبود میگفت زمین چاک شوه و داخل بره و چقدر سرش تاثیر کده و قلبش شکسته باشه ولی بر مه مهم نیست چون حالی که مره خواسته باید عواقب شه هم فکر میکد
دیدم که الطاف چیزی نگفت و آهسته آهسته نزدیکم آمد و ده یک قدمی مه استاد شد
حسام : تره چی شیشک خانم کسی از تو سوال کده بود؟؟
افرا : یه یه یه یه
آرزو : الطاف طرف مه دید که مه هم برش سلام دادم
آرزو : سلام خوش آمدی
ای گپ ره که گفتم الطاف ابرو های خوده بلند کده گفت
الطاف : علیکم سلام خوش باشی
— خو اینالی تو بگو حسام که چرا سرت خنده کدن
آرزو : مه و افرا دوباره به طرف یکی دگه دیدیم و دوباره خنده کدیم که حسام گفت
حسام : وی وی....لالا تو سیل کو بخدا خودم خبر نی که چی گفتیم ای خنده شان ره ببین ، گفتم گشنه شدیم چی پخته کدین خلاص ، همی گپ از خنده کدن بود؟؟؟
افرا : هههه چون ریشخند استی ازو خاطر سرت خنده میکنیم ههههه
حسام به طرف افرا رفت و از چوتی مویش کش کد که اخ افرا بلند شد
افرا : چی میکنی لوده افگارم کدی لالا الطاف یک چیزی بگو برش
حسام : دیر شده بود موهای ته کش نکده بودم سر مه شیرک شده بودی ههههه
الطاف : نکو حسام آزارش نتی
آرزو : به طرف صمیمیت ای خوار و برادر دیدم که امیر و عمر یادم آمدن ایناره ببین که چقدر بین خود صمیمی استن ولی مه به غیر از دو و دشنام ، لت کوب و پیشانی ترشی دگه هیچ چیزی از طرفشان ندیدیم
الطاف : آرزو چی پخته کدی؟
آرزو : شوروا
الطاف : کارت که خلاص شد باز یکبار بالا بیا کارت دارم
آرزو : سر مه تکان دادم و او هم رفت بالا ، حسام هم بیرون شد افرا مصروف کار خود شد و مه به فکر خانه و مادرم شان که چقدر پشت شان دق شده بودم...
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و هشتم
آرزو : بلاخره کارم از آشپز خانه خلاص شد نو بالا میرفتم که کاکاشریف هم آمدن اقدر ناوقت.....البت کدام جای دگه کار داشتن
—سلام کاکا جان خوش آمدی
شریف : خوش باشی بچیم خوب استی
آرزو : شکر کاکا جان
شریف : بیگی همی خریطه ره بچیم ده آشپز خانه بان که فرمایش های خشو جانت است
آرزو : لبخند زده و خریطه هاره از دست شان گرفتم و اونا هم رفتن داخل ، سودا ره به آشپز خانه ماندم که باز الطاف از بالا صدایم کد
الطاف : آرزوووو.....آرزوووو
آرزو : زود به طرف بالا دویدم از دست وارخطایی یک دفه فکرم نشد پایم بند شد و زانویم ده نوک زینه خورد
آرزو : اخخخ افگار شدم....افففف پایم
از جایم بلند شدم که باز صدا کد
الطاف : آرزوووو
آرزو : خدا آرزو ره از رویت بگیره که بی غم شوی هر دفه از دست تو مقصد ده یک جنجال بانم
آهسته و لنگ لنگ داخل اتاق شدم
الطاف : کجا استی آرزو یک ساعت است که صدایت دارم نگفتم کارت خلاص شد زود بیا؟
آرزو : چون پایم افگار شده بود گریانم هم گرفته بود دلم پر بود با بغض گفتم
آرزو : الطاف مه خو ده پایین ریشخندی نداشتم کار داشتم گفتم کارم خلاص شوه میایم چی میگی که اقدر صدا داشتی هیچ آدم ره راحت نمیمانین بعد تکمیل کدن گپم دست های مه به برویم گرفته و گریه کدم که الطاف نزدیکم آمده گفت
الطاف : آرزو خوب استی چی شد یک دفه یی چرا گریه داری بیا بشین معذرت میخوایم مه فکر کدم که....
آرزو : دست مه از رویم دور کده گفتم
—که فکر کدی چی از دست وارخطایی تو پایم ده زینه خورد و افگار شدم
الطاف : کجایت افگار شد بیا بشین مه ببینم
آرزو : الطاف مره سر تخت شاند و خودش هم پاین پایم شیشت
الطاف : گریه نکو آرزو کجای پایت افگار شده کو مه ببینم
آرزو : ضرور نیست زانویم است خودم میبینم
الطاف : آرزو نشان بتی که چی قسم افگار شده محکم خورد که حالی کدام رقم نشه
آرزو : گفتم خودم میبینم الطاف ضرور نیست شِق نکو نمیمانم
بعد گفتن ای گپ از پیشش دور شدم و خوده به یک کاری مصروف کدم که گفت
الطاف : آرزو ای کارهایت چی معنا مه شوهرت استم
آرزو : الطاف حوصله ندارم لطفا شروع نکو پایم درد داره هیچ وقتش نیست
الطاف : اما مه شوهرت استم چرا اتو کارها میکنی
آرزو : صحی است نکاح کدیم و شوهرم گفته میشی ولی از نظر مه شوهرم نیستی روز اول هم برت گفته بودم شاید مره تصاحب کنی ولی قلب مره هیچ وقت به دست آورده نمیتانی
و نمیتانی هم چون مه برت ای اجازه ره نمیتم
الطاف : یعنی فکر میکنی خودته که بدست آوردم قلب ته به دست آورده نمیتانم
آرزو : نی...اگر تو به زندگیم نمیامدی هیچ وقت مه اقدر جنجال ره نمیدیدم میفهمی حتی مادرم از خاطر تو مره با سیلی زد و تمام ای کارها یک به یک به دلم عقده شده و جای بر محبتت نمیتن اصلا جای نیست بر تو
خودم هم میفهمم که الطاف ره گپهای زدم که دگه کس میبود میگفت زمین چاک شوه و داخل بره و چقدر سرش تاثیر کده و قلبش شکسته باشه ولی بر مه مهم نیست چون حالی که مره خواسته باید عواقب شه هم فکر میکد
دیدم که الطاف چیزی نگفت و آهسته آهسته نزدیکم آمد و ده یک قدمی مه استاد شد
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
افرا : خو تو تا یادت باشه تا گپ ره مکمل نفهمیدی جواب های ناحق و بی معنا نتی حسام : تره چی شیشک خانم کسی از تو سوال کده بود؟؟ افرا : یه یه یه یه آرزو : الطاف طرف مه دید که مه هم برش سلام دادم آرزو : سلام خوش آمدی ای گپ ره که گفتم الطاف ابرو های خوده بلند کده…
الطاف : او روزی که قلب تره بدست آوردم باز برت نشان میتم که برنده کیست فعلا قهر استی چون کارهای فامیلت یادت میایه و قصد شه از مه میگیری خیر مشکل نیست ولی به یاد داشته باش که ای صبر مه در مقابل ای کارهای تو روزی جواب خاد داد و اینجه هم جای نشانی
آرزو : الطاف بعد از گفتن ای گپ دگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون شده رفت مه هم روی زمین شیشتم و تا جان داشتم گریه کدم خدایاا چرا مره اقدر امتحان میکنی باور کو از وقتی خوده شناختیم همیشه ده اشک ریختن استم چی وقت ابر های تیره ره از بالای سرم دور کده سرم روشنی میکنی تا باران خوشبختی بالای مه هم بباره چی وقت مره به آرزو های دلم میرسانی مه هم بنده ات استم خسته شدیم خدایا
بعد ازی که دلم راحت شد چند دقه همتو شیشته بودم که تک تک دروازه شد
افرا : ینگه داخل استی بیا که نان میخوریم
از جایم بلند شده و اشکهای مه پاک کدم دروازه ره باز کدم و گفتم
— اینه آمدم افرا جان بریم
افرا : صبر ینگه گریه کدی چشمهایت چرا سرخ میزنن
آرزو : نی گریه نکدیم معلوم میشن
افرا : ها سرخ میزنه
آرزو : اگر پایین برم کاکا شریف شان پرسان کنن که چرا گریه کدی هیچ حوصله توضیح دادن نیست
— افرا تو برو پایین یک چیز یادم رفت مه هم میایم
افرا رفت مه هم حمام رفتم راستی هم که چشمهایم سرخ بودن رویمه ششتم که از حالت پیشتر کده خوب شد و فهمیده نمیشد که گریه کدیم رفتم پایین که کلگی سر دستر خوان شیشته بود مه هم رفتم پهلوی افرا شیشتم مصروف غذا خوردن بودیم که حسام گفت
حسام : جنگلی
افرا : چی گپ است؟
حسام : حالی تو راستی جنگلی استی که جواب میتی ، همی تو قیچ نبودی؟ ههههه
همه ما به گپ حسام خنده کدیم غیر الطاف که یک دفه طرف حسام دید ولی زود سر خوده پایین کده و مصروف غذا خوردن شد
افرا : حسام میزنم ات خودت جنگلی نانته بخو
حسام : خی چرا سیل کدی
افرا : بد کدم
حسام : خو شکررر ههههه
افرا : پدر حسام ره چیزی نمیگی بخدا غیری هم موهایمه کش میکنه ، و هم مره هر چیز میگه بگو دگه همرای مه غرررض نگیره
شریف : مزاق میکنه بچیم خو دوستت داره از دوستی هر چی میگه برت
حسام : چی میگی پدر جان خدا نکنه که مه ایره دوست داشته باشم اصلا ای جنگلی قابل دوست داشتن نیست همرای چشم های قیچ خود
افرا : حساااام چشم هایمه کجا قیچ است؟
عایشه : آرام باشین اولادا نان تانه بخورین آدم سر دسترخوان گپ نمیزنه حسام او بچه تام دگه آرام باش همرای ای ریشخندی های بی وقتت
آرزو : طرف افرا و حسام دیدم که به طرف یکی دگه قواره کده خنده داشتن
آرزو : به طرف کارهای افرا و حسام میدیدم و خنده داشتم چقدر ای خانواده خوب استن هنوز یک هفته از آمدنم نشده ولی قسمی همرایم رویه میکنن که دختر خودشان باشم چقدر خوب است که ده هر خانه صمیمیت دوستی و مهر محبت باشه هر قدر در خانه صمیمیت باشه همقدر خانه با برکت میباشه ولی خانه ما که همیشه فضایش دق و قید بوده ، سر نان خوردن کسی حتی یک کلمه گپ نمیزد مثل که همه باهم جنگی باشن و پدرم که یکبار خنده شه به طرف اولادهایش نکده بود
مادرم بیچاره از زمان عروسی با پدرم سوخته ولی تا حالی ساخته و صدای خوده نکشیده وقتی که رفتار کاکاشریف ره با خاله عایشه میبینم که چقدر دوستش داره مادرم یادم میایه که هیچ وقت پدرم بخاطر خوشی اش کاری نکده و حالی متوجه شدم که مادرم هر غمی که داره به دل می اندازه حتی بر مه نمیگه و زن چقدر بدبخت است در این جامعه
غذا خورده شد ظرف هاره میششتم که خاله عایشه نماند هر چی اسرار کدم ولی گفت افرا میشویه
مه هم رفتم به اتاق پیش دیگرا شیشتم همه گی تلویزیون سیل داشتیم که حسام گفت
حسام : ننه جان به مه چی وقت زن میگیری اینه عروسی الطاف هم خلاص شد نوبت مه رسید
عایشه : باز یاد کدی شرط اول مه ای است که اول پهنتون ته خلاص کده صاحب وظیفه شوی باز برت زن میگیرم تو اول همو پهنتون ته بخان هنوز وقت است نام زن ره نگی تا چهار سال ره
حسام : چرا چهار سال ده جان مه میزنی دو سال دگه پهنتونم مانده
آرزو : با ای گپ حسام کاکا شریف خنده کده گفت
شریف : خو وقتی که زن میگیری چی رقم باشه
حسام : مهم نیست مقصد انسان باشه
با گپ حسام تمام ما خنده کدیم
حسام : یعنی بینی اش کلوله لب هایش کته چشمهایش افرا واری قیچ و کله اش هم.....
افرا : بس بس لالا که بیخی خرابی کدی ای مشخصات که تو میگی نخاد انسان باشه ههههه
حسام : مزاق کدم مه همتو یک زن لوکس میگیرم که چشم هایش آبی لب هایش گلابی کومه هایش شیریچایی و خودش ....
افرا : تو اول مشخصات خود ره بگو که با ای قسم یک دختر مطابقت میکنه که باز برت بتن اگر اتو یک دختر باز آمده تره بگیره؟ هههههه
آرزو : الطاف بعد از گفتن ای گپ دگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون شده رفت مه هم روی زمین شیشتم و تا جان داشتم گریه کدم خدایاا چرا مره اقدر امتحان میکنی باور کو از وقتی خوده شناختیم همیشه ده اشک ریختن استم چی وقت ابر های تیره ره از بالای سرم دور کده سرم روشنی میکنی تا باران خوشبختی بالای مه هم بباره چی وقت مره به آرزو های دلم میرسانی مه هم بنده ات استم خسته شدیم خدایا
بعد ازی که دلم راحت شد چند دقه همتو شیشته بودم که تک تک دروازه شد
افرا : ینگه داخل استی بیا که نان میخوریم
از جایم بلند شده و اشکهای مه پاک کدم دروازه ره باز کدم و گفتم
— اینه آمدم افرا جان بریم
افرا : صبر ینگه گریه کدی چشمهایت چرا سرخ میزنن
آرزو : نی گریه نکدیم معلوم میشن
افرا : ها سرخ میزنه
آرزو : اگر پایین برم کاکا شریف شان پرسان کنن که چرا گریه کدی هیچ حوصله توضیح دادن نیست
— افرا تو برو پایین یک چیز یادم رفت مه هم میایم
افرا رفت مه هم حمام رفتم راستی هم که چشمهایم سرخ بودن رویمه ششتم که از حالت پیشتر کده خوب شد و فهمیده نمیشد که گریه کدیم رفتم پایین که کلگی سر دستر خوان شیشته بود مه هم رفتم پهلوی افرا شیشتم مصروف غذا خوردن بودیم که حسام گفت
حسام : جنگلی
افرا : چی گپ است؟
حسام : حالی تو راستی جنگلی استی که جواب میتی ، همی تو قیچ نبودی؟ ههههه
همه ما به گپ حسام خنده کدیم غیر الطاف که یک دفه طرف حسام دید ولی زود سر خوده پایین کده و مصروف غذا خوردن شد
افرا : حسام میزنم ات خودت جنگلی نانته بخو
حسام : خی چرا سیل کدی
افرا : بد کدم
حسام : خو شکررر ههههه
افرا : پدر حسام ره چیزی نمیگی بخدا غیری هم موهایمه کش میکنه ، و هم مره هر چیز میگه بگو دگه همرای مه غرررض نگیره
شریف : مزاق میکنه بچیم خو دوستت داره از دوستی هر چی میگه برت
حسام : چی میگی پدر جان خدا نکنه که مه ایره دوست داشته باشم اصلا ای جنگلی قابل دوست داشتن نیست همرای چشم های قیچ خود
افرا : حساااام چشم هایمه کجا قیچ است؟
عایشه : آرام باشین اولادا نان تانه بخورین آدم سر دسترخوان گپ نمیزنه حسام او بچه تام دگه آرام باش همرای ای ریشخندی های بی وقتت
آرزو : طرف افرا و حسام دیدم که به طرف یکی دگه قواره کده خنده داشتن
آرزو : به طرف کارهای افرا و حسام میدیدم و خنده داشتم چقدر ای خانواده خوب استن هنوز یک هفته از آمدنم نشده ولی قسمی همرایم رویه میکنن که دختر خودشان باشم چقدر خوب است که ده هر خانه صمیمیت دوستی و مهر محبت باشه هر قدر در خانه صمیمیت باشه همقدر خانه با برکت میباشه ولی خانه ما که همیشه فضایش دق و قید بوده ، سر نان خوردن کسی حتی یک کلمه گپ نمیزد مثل که همه باهم جنگی باشن و پدرم که یکبار خنده شه به طرف اولادهایش نکده بود
مادرم بیچاره از زمان عروسی با پدرم سوخته ولی تا حالی ساخته و صدای خوده نکشیده وقتی که رفتار کاکاشریف ره با خاله عایشه میبینم که چقدر دوستش داره مادرم یادم میایه که هیچ وقت پدرم بخاطر خوشی اش کاری نکده و حالی متوجه شدم که مادرم هر غمی که داره به دل می اندازه حتی بر مه نمیگه و زن چقدر بدبخت است در این جامعه
غذا خورده شد ظرف هاره میششتم که خاله عایشه نماند هر چی اسرار کدم ولی گفت افرا میشویه
مه هم رفتم به اتاق پیش دیگرا شیشتم همه گی تلویزیون سیل داشتیم که حسام گفت
حسام : ننه جان به مه چی وقت زن میگیری اینه عروسی الطاف هم خلاص شد نوبت مه رسید
عایشه : باز یاد کدی شرط اول مه ای است که اول پهنتون ته خلاص کده صاحب وظیفه شوی باز برت زن میگیرم تو اول همو پهنتون ته بخان هنوز وقت است نام زن ره نگی تا چهار سال ره
حسام : چرا چهار سال ده جان مه میزنی دو سال دگه پهنتونم مانده
آرزو : با ای گپ حسام کاکا شریف خنده کده گفت
شریف : خو وقتی که زن میگیری چی رقم باشه
حسام : مهم نیست مقصد انسان باشه
با گپ حسام تمام ما خنده کدیم
حسام : یعنی بینی اش کلوله لب هایش کته چشمهایش افرا واری قیچ و کله اش هم.....
افرا : بس بس لالا که بیخی خرابی کدی ای مشخصات که تو میگی نخاد انسان باشه ههههه
حسام : مزاق کدم مه همتو یک زن لوکس میگیرم که چشم هایش آبی لب هایش گلابی کومه هایش شیریچایی و خودش ....
افرا : تو اول مشخصات خود ره بگو که با ای قسم یک دختر مطابقت میکنه که باز برت بتن اگر اتو یک دختر باز آمده تره بگیره؟ هههههه
👍1
حسام : هر چی استم یک زن خو میگیرم تو فکرته بیگی که ده خانه نمانی هههههه
افرا : مه اولش که عروسی نمیکنم
حسام : بیزو تره کی میگیره ههههه
افرا : بسیاررر لوده استی حسام
عایشه : نکو بچیم دختر مه آزار نتی همیالی صد دانه خریدار داره
حسام : کو مادر جان کور شده باشم اگر یکی شان ره دیده باشم
افرا : حسام بخدا میزنمت مه بد کدم که خوده ده دهن تو انداختم
حسام : خی دگه ازی بد ها نکو
افرا چپ شد و دگه چیزی نگفت
واقعا به ای زبان تیز حسام مه حیران ماندم
بسیار مزاقی است هر چقدر همرایش بشینی و گپ بزنی هیچ خسته نمیشی
متوجه الطاف شدم که ده بین اقدر مزاق های حسام یکبار هم خنده نکد و نی چیزی گفت فقط سرش پاین و ده چرت بود
نا وقت شب شده بود الطاف با حسام شیشته بودن و افرا هم تلویزیون میدید مه هم بلند شدم و رفتم بالا که افرا از پشتم آمد
افرا : ایشت ینگه همرای لالایم چی وقت گپ میزنی؟
آرزو : ده باره چی؟؟
افرا : افف ینگه ده باره کورس رفتن دگه
آرزو : وی بیخی یادم رفته بود باش بالا بیایه اگر تا او وقت خوابم نبورده بود باز گپ میزنم همرایش
که دیدم همو دقه الطاف از راه زینه بالا می آمد...
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و نهم
افرا : مه رفتم خواب میشم ینگه شب بخیر
آرزو : افرا پایین رفت و مه هم رفتم داخل اتاق که الطاف از پشتم آمد
الطاف : همرای افرا ده دهلیز چی میگفتین؟
آرزو : به طرف الطاف دیدم دو دل بودم که ده باره کورس رفتن برش بگویم یا نی نمیفهمم که عکس العمل اش چی خاد بود و مه میترسیدم از ای که نی بگویه
الطاف : آرزو کدام گپ شده؟
آرزو : چی.. نی نی یعنی یک چیز پرسان کد مه هم جواب دادم
الطاف : چی پرسان کد؟
آرزو : چی پرسان کد؟؟؟
خوو چی ده آشپز خانه کارد ره دگه جای مانده بودم اوره پرسان کد گفت کجا ماندی
الطاف : ده ای شب کارد ره چی میکنه نی که حسام ره میزنه؟؟ هههه
آرزو : مچم
الطاف به طرفم عجیب سیل کد و دگه چیزی نگفت فهمیدم که به گپ هایم باور نکده بالشت خوده از سر تخت گرفت و رفت سر کوچ خواب شد
مه هم امشب گپ کورس رفتن ره یاد نکدم چون پیش از غذا خوردن گفتگو کده بودیم رویم نشد که بگویم هر چی کدم که بگویم ولی زبانم یاری نکد خیر صبح باز میگم سر مه سر بالشت مانده و مه هم خواب شدم...
(الطاف)
شام وقتی از پهنتون آمدم دیدم که حسام و افرا با آرزو خنده دارن ازی که آرزو اینجه خوش است و خوده به اتاق قفل نمیکنه خوش شدم اگر همرای مه خوش نیست حداقل اینجه با افرا شان ساعتش تیر میشه میخواستم ده باره مکتب آرزو همرایش گپ بزنم چون یک نیم هفته مانده بود به شروع مکاتب برش گفتم وقتی کارش خلاص شد بالا بیایه مه هم حمام کده لباسهای مه تبدیل کدم دیدم که آرزو نامده بود چند بار صدایش کدم که آمد و به گریه شد ترسیدم که چرا گریه داره نزدیکش رفتم که با قهر گفت از خاطر مه پایش افگار شده سر کوچ شیشت و مه هم پیش پایش زانو زدم هر چی اسرار کدم که یکبار زانویته نشان بتی اما اجازه نداد و از جای خود بلند شده با چیزی دگه خوده مصروف کد ازی کارش اعصابم خراب شد مگر مه شوهرش استم چرا باید اتو کنه بخاطر همی گپ کمی بین ما گفتگو شد و فقط یک چند گپ برش گفته و از اتاق بیرون شده پایین رفتم تا وقت خواب به صالون شیشته بودیم و حسام باز هم مزاق و ریشخندی داشت ولی مه اقدر به فکر گپهای آرزو بودم که هیچ گپهای دیگرا ره نمی شنیدم وقت خواب شد آمدم بالا دیدم که افرا با آرزو ده دهلیز چیزی میگفتن وقتی مره دیدن چپ شدن از آرزو پرسان کدم یک رقم وارخطا بود حس کدم کدام چیزی ره پنهان میکنه ولی ده قصه نشده رفتم خواب شدم...
(آرزو)
صبح شد ساعت نو بجه شده بود دست و رویمه ششته پایین رفتم که خاله عایشه ده صالون شیشته بود ولی افرا نبود
آرزو : سلام صبح بخیر خاله جان
عایشه : صبح تو بخیر بچیم بیا بشین
آرزو : کجا است افرا خاله جان؟
عایشه : رفته خانه صنفی خود کدام چیزی ره کار داشت گفت میرم از پیشش میگیرم خانه اش ده همی نزدیکی ها است شاید حالی بیایه
آرزو : خووو
— شما چای خوردین خاله جان؟
عایشه : ها بچیم مه وقت میخورم همو صبحکی که شریف و الطاف شان وظیفه میره صبحانه تیار میکنم میخوریم
آرزو : خو خاله جان باش برم به خود یک چیز تیار کنم گشنه شدیم
عایشه : برو بچیم هر چی دلت میشه ده یخچال است برت پخته کو
آرزو : رفتم آشپزخانه به خود یک چیز تیار کده و خوردم ظرفا ره جم کده و ششتم نو رویمه دور میدادم که
افرا : بوووووو
آرزو : اییی افرا مه میگم خااااک ده سرت نشه ترساندی مه
افرا : هههههه
آرزو : بلااااا خنده نکو چی وقت آمدی
افرا : همی پیشتر مچم ده چی فکر غرق بودی که نفهمیدی آمدن مه ، خو خیر بیا بریم کارت دارم
افرا : مه اولش که عروسی نمیکنم
حسام : بیزو تره کی میگیره ههههه
افرا : بسیاررر لوده استی حسام
عایشه : نکو بچیم دختر مه آزار نتی همیالی صد دانه خریدار داره
حسام : کو مادر جان کور شده باشم اگر یکی شان ره دیده باشم
افرا : حسام بخدا میزنمت مه بد کدم که خوده ده دهن تو انداختم
حسام : خی دگه ازی بد ها نکو
افرا چپ شد و دگه چیزی نگفت
واقعا به ای زبان تیز حسام مه حیران ماندم
بسیار مزاقی است هر چقدر همرایش بشینی و گپ بزنی هیچ خسته نمیشی
متوجه الطاف شدم که ده بین اقدر مزاق های حسام یکبار هم خنده نکد و نی چیزی گفت فقط سرش پاین و ده چرت بود
نا وقت شب شده بود الطاف با حسام شیشته بودن و افرا هم تلویزیون میدید مه هم بلند شدم و رفتم بالا که افرا از پشتم آمد
افرا : ایشت ینگه همرای لالایم چی وقت گپ میزنی؟
آرزو : ده باره چی؟؟
افرا : افف ینگه ده باره کورس رفتن دگه
آرزو : وی بیخی یادم رفته بود باش بالا بیایه اگر تا او وقت خوابم نبورده بود باز گپ میزنم همرایش
که دیدم همو دقه الطاف از راه زینه بالا می آمد...
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و نهم
افرا : مه رفتم خواب میشم ینگه شب بخیر
آرزو : افرا پایین رفت و مه هم رفتم داخل اتاق که الطاف از پشتم آمد
الطاف : همرای افرا ده دهلیز چی میگفتین؟
آرزو : به طرف الطاف دیدم دو دل بودم که ده باره کورس رفتن برش بگویم یا نی نمیفهمم که عکس العمل اش چی خاد بود و مه میترسیدم از ای که نی بگویه
الطاف : آرزو کدام گپ شده؟
آرزو : چی.. نی نی یعنی یک چیز پرسان کد مه هم جواب دادم
الطاف : چی پرسان کد؟
آرزو : چی پرسان کد؟؟؟
خوو چی ده آشپز خانه کارد ره دگه جای مانده بودم اوره پرسان کد گفت کجا ماندی
الطاف : ده ای شب کارد ره چی میکنه نی که حسام ره میزنه؟؟ هههه
آرزو : مچم
الطاف به طرفم عجیب سیل کد و دگه چیزی نگفت فهمیدم که به گپ هایم باور نکده بالشت خوده از سر تخت گرفت و رفت سر کوچ خواب شد
مه هم امشب گپ کورس رفتن ره یاد نکدم چون پیش از غذا خوردن گفتگو کده بودیم رویم نشد که بگویم هر چی کدم که بگویم ولی زبانم یاری نکد خیر صبح باز میگم سر مه سر بالشت مانده و مه هم خواب شدم...
(الطاف)
شام وقتی از پهنتون آمدم دیدم که حسام و افرا با آرزو خنده دارن ازی که آرزو اینجه خوش است و خوده به اتاق قفل نمیکنه خوش شدم اگر همرای مه خوش نیست حداقل اینجه با افرا شان ساعتش تیر میشه میخواستم ده باره مکتب آرزو همرایش گپ بزنم چون یک نیم هفته مانده بود به شروع مکاتب برش گفتم وقتی کارش خلاص شد بالا بیایه مه هم حمام کده لباسهای مه تبدیل کدم دیدم که آرزو نامده بود چند بار صدایش کدم که آمد و به گریه شد ترسیدم که چرا گریه داره نزدیکش رفتم که با قهر گفت از خاطر مه پایش افگار شده سر کوچ شیشت و مه هم پیش پایش زانو زدم هر چی اسرار کدم که یکبار زانویته نشان بتی اما اجازه نداد و از جای خود بلند شده با چیزی دگه خوده مصروف کد ازی کارش اعصابم خراب شد مگر مه شوهرش استم چرا باید اتو کنه بخاطر همی گپ کمی بین ما گفتگو شد و فقط یک چند گپ برش گفته و از اتاق بیرون شده پایین رفتم تا وقت خواب به صالون شیشته بودیم و حسام باز هم مزاق و ریشخندی داشت ولی مه اقدر به فکر گپهای آرزو بودم که هیچ گپهای دیگرا ره نمی شنیدم وقت خواب شد آمدم بالا دیدم که افرا با آرزو ده دهلیز چیزی میگفتن وقتی مره دیدن چپ شدن از آرزو پرسان کدم یک رقم وارخطا بود حس کدم کدام چیزی ره پنهان میکنه ولی ده قصه نشده رفتم خواب شدم...
(آرزو)
صبح شد ساعت نو بجه شده بود دست و رویمه ششته پایین رفتم که خاله عایشه ده صالون شیشته بود ولی افرا نبود
آرزو : سلام صبح بخیر خاله جان
عایشه : صبح تو بخیر بچیم بیا بشین
آرزو : کجا است افرا خاله جان؟
عایشه : رفته خانه صنفی خود کدام چیزی ره کار داشت گفت میرم از پیشش میگیرم خانه اش ده همی نزدیکی ها است شاید حالی بیایه
آرزو : خووو
— شما چای خوردین خاله جان؟
عایشه : ها بچیم مه وقت میخورم همو صبحکی که شریف و الطاف شان وظیفه میره صبحانه تیار میکنم میخوریم
آرزو : خو خاله جان باش برم به خود یک چیز تیار کنم گشنه شدیم
عایشه : برو بچیم هر چی دلت میشه ده یخچال است برت پخته کو
آرزو : رفتم آشپزخانه به خود یک چیز تیار کده و خوردم ظرفا ره جم کده و ششتم نو رویمه دور میدادم که
افرا : بوووووو
آرزو : اییی افرا مه میگم خااااک ده سرت نشه ترساندی مه
افرا : هههههه
آرزو : بلااااا خنده نکو چی وقت آمدی
افرا : همی پیشتر مچم ده چی فکر غرق بودی که نفهمیدی آمدن مه ، خو خیر بیا بریم کارت دارم
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
حسام : هر چی استم یک زن خو میگیرم تو فکرته بیگی که ده خانه نمانی هههههه افرا : مه اولش که عروسی نمیکنم حسام : بیزو تره کی میگیره ههههه افرا : بسیاررر لوده استی حسام عایشه : نکو بچیم دختر مه آزار نتی همیالی صد دانه خریدار داره حسام : کو مادر جان کور شده باشم…
ادامه رمان بخاطر چند شب نذاشتم اینا جبرانی گذاشتم
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
حسام : هر چی استم یک زن خو میگیرم تو فکرته بیگی که ده خانه نمانی هههههه افرا : مه اولش که عروسی نمیکنم حسام : بیزو تره کی میگیره ههههه افرا : بسیاررر لوده استی حسام عایشه : نکو بچیم دختر مه آزار نتی همیالی صد دانه خریدار داره حسام : کو مادر جان کور شده باشم…
آرزو : با افرا رفتیم به اتاقش
— خو بگو چی میگی که اقدر مهم است
افرا : میفهمی امروز رفتم خانه یک صنفیم چون یک کتاب ره کار داشتم همونجه استاده پای همرایش یک ذره قصه کدم که گپ سر کورس رفتن برآمد او هم کورس انگلیسی میره کورس مسلم ده چهاراهی که است دیدی
آرزو : نی
افرا : خو خیره تو گوش کو بر مه تمام قوانین کورس ره گفت ده باره کتابهایش هم گفت فیس اش ۱۲۰۰صد است فیس اقدر مهم نیست حل میشه ایره بگو که همرای لالایم گپ زدی یا نی امشب پدرم بیایه مه خو تصمیم گرفتیم میرم چون انگلیسی صحی یاد ندارم
آرزو : از ای که افرا هر تصمیم بگیره و بدون ترس میفهمه که پدرش خواست شه برآورده میکنه خوش شدم چون پدرش به خواسته هایش احترام داره بر ای که دخترش به اهداف خود برسه و هر چیزی که دخترش ره خوشحال میکنه برش بر آورده میکنه مه هم غبطه خوردم کاش پدر مه هم حمایتم میکد و مثل کوه پشتم میبود تا سرنوشت مه ای قسم نمیشد و مه مکتب ره نیمه ایلا نمیکدم بر فعلاً مه همو یازده سالی ره هم که خواندیم حیف شد
افرا : هلوو آرزو کجا سَیر میکنی؟
آرزو : چیزی نی راستی افرا مه تا هنوز همرای الطاف گپ نزدیم
افرا : چرااا آرزو بخدا امشب شب آخرت است امشب هر رقم میشه باید برش بگویی فهمیدی
اگر نگفته بودی باز ...باز میکُشمت ههههه
آرزو : صحی است امشب صد فیصدی همرایش گپ میزنم
افرا : هر رقم میشه باید گپ بزنی چون ماه حمل شروع میشه و یک و نیم هفته به سال نو مانده یعنی بعد از سال نو
آرزو : صحی است
یک چند دقه دگه هم با افرا شیشته بودم و باز رفتم بالا امروز بد رقم پشت مادرم شان دق شده بودم خصوصا بی بی جانم شب های که با بی بی جانم ده یک اتاق خواب میشدیم یادم آمد و روزهای که تا ناوقت خوابم میبورد و مادرم نگران شده پیشم میامد و احوال مه میگرفت روزهای که مریض میبودم و مادرم تا که جور میشدم بالای سرم میبود به یاد روزهای گذشته گریه کدم ولی از پدرم و بیدرهایم هیچ خاطره خوب ندارم اما دروغ چرا هر چی نباشن خانواده مه استن و پشت اونا هم دق شده بودم
رفتم سمت موبایلم میخواستم به مادرم زنگ بزنم ولی مادرم موبایل نداشت و در وقت های ضرورت از موبایل پدرم استفاده میکد و پدرم ای وقت روز هم وظیفه میبود دوباره موبایل ره ماندم و خوده سر تخت انداختم ده چرت ازی بودم که شب الطاف آمده و همرایش گپ بزنم و لحظه شماری میکدم...
(الطاف)
به دفتر ششته بودم که هاجر باز آمد
چی میخوایه که هر دقه همینجه سبز میکنه
هاجر : سلام الطاف جان
الطاف : الطاف جان....غلط شنیدم یا راستی گفت الطاف جان ، نی نی گفت مه شنیدم
اول الطاف بود باز الطاف جان شد صبا روز....
— علیکم سلام
هاجر : کارت خلاص نشده؟
الطاف : کم مانده خلاص میشه
هاجر : خوده اقدر خسته نساز بیا بریم کانتین قهوه بخوریم باز پس آمدیم دوباره کار کو ای قسمی متواتر کار کده خسته میشی
الطاف : با خود گفتم به تو چی که خسته میشم یا نی اصلاً تره چی که به هر کار مه غرض میگیری باز دور ازی گپ بیایم همرای تو قهو بخورم؟؟؟
الطاف : نی خانم هاجر اینجه وظیفه است آدم به کار مصروف باشه خوب است قهوه هم دلم نمیشه باز اگر بیکار شدم میرم میگیرم
هاجر : بیا دگه الطاف فقط گپ یک چند دقه است دگه همکار ها رفتن کانتین بیا بریم ساعتت تیر شوه کمی همرای اونا بشینیم
الطاف : نی دگه ای رسماً نام مره بدون آقا گفتن میگیره حالی پایت ده پای مه بند است یا مه دست ته گرفتیم که رفته نمیتانی ، همرای مه چی کار داری بخیز برو
عزیرررر کجا استی بیا مره نجات بتی....
الطاف : نی خانم هاجر کار دارم لطفاً شله نشین
هاجر : خو سیس هر رقم که راحت استین
با گفتن ای گپش از جای خود بلند شده و رفت حس کدم که قهر شد به بلایم که قهر شدی خو خوده ناحق خیله نمیکدی
همی گپ عزیر راست نباشه و ای سر مه عاشق شده باشه هر چی که باشه ولی مه تمام دنیا ره به یک تار موی آرزویم نمیتم
دیدم که عزیر با عجله داخل دفترم شد
— خیرت است چرا عجله داری
عزیر : باز ناوقت کدم ولی گیرتان کدم
الطاف : چی؟
عزیر : به ینگه خیانت میکنی؟
الطاف : عزیر بخدا میزنمت چی گفته روان استی
عزیر : همیالی خو هاجر از اتاقت بیرون شد خنده کده رفت
الطاف : دروغ چرا میگی لوده مره گفت بیا بریم کانتین قهوه بخوریم ولی جواب شه دادم که او هم قهر شده رفت
عزیر : ههههههه مزاق کدم همرایت گفتم باش چی میگی ها قهر بود چی گفتی که اتو سرخ و سبز شده بود
الطاف : هیچی بر فعلاً خو کدام چیزی برش نگفتیم فقط محترمانه همرایش گپ زدم ولی اگر روزی کدام کار شه ببینم حتماً جواب شه برش میتم باشه به روزش فقط یک کمی پای خوده کج بانه باز ببینه
— خو بگو چی میگی که اقدر مهم است
افرا : میفهمی امروز رفتم خانه یک صنفیم چون یک کتاب ره کار داشتم همونجه استاده پای همرایش یک ذره قصه کدم که گپ سر کورس رفتن برآمد او هم کورس انگلیسی میره کورس مسلم ده چهاراهی که است دیدی
آرزو : نی
افرا : خو خیره تو گوش کو بر مه تمام قوانین کورس ره گفت ده باره کتابهایش هم گفت فیس اش ۱۲۰۰صد است فیس اقدر مهم نیست حل میشه ایره بگو که همرای لالایم گپ زدی یا نی امشب پدرم بیایه مه خو تصمیم گرفتیم میرم چون انگلیسی صحی یاد ندارم
آرزو : از ای که افرا هر تصمیم بگیره و بدون ترس میفهمه که پدرش خواست شه برآورده میکنه خوش شدم چون پدرش به خواسته هایش احترام داره بر ای که دخترش به اهداف خود برسه و هر چیزی که دخترش ره خوشحال میکنه برش بر آورده میکنه مه هم غبطه خوردم کاش پدر مه هم حمایتم میکد و مثل کوه پشتم میبود تا سرنوشت مه ای قسم نمیشد و مه مکتب ره نیمه ایلا نمیکدم بر فعلاً مه همو یازده سالی ره هم که خواندیم حیف شد
افرا : هلوو آرزو کجا سَیر میکنی؟
آرزو : چیزی نی راستی افرا مه تا هنوز همرای الطاف گپ نزدیم
افرا : چرااا آرزو بخدا امشب شب آخرت است امشب هر رقم میشه باید برش بگویی فهمیدی
اگر نگفته بودی باز ...باز میکُشمت ههههه
آرزو : صحی است امشب صد فیصدی همرایش گپ میزنم
افرا : هر رقم میشه باید گپ بزنی چون ماه حمل شروع میشه و یک و نیم هفته به سال نو مانده یعنی بعد از سال نو
آرزو : صحی است
یک چند دقه دگه هم با افرا شیشته بودم و باز رفتم بالا امروز بد رقم پشت مادرم شان دق شده بودم خصوصا بی بی جانم شب های که با بی بی جانم ده یک اتاق خواب میشدیم یادم آمد و روزهای که تا ناوقت خوابم میبورد و مادرم نگران شده پیشم میامد و احوال مه میگرفت روزهای که مریض میبودم و مادرم تا که جور میشدم بالای سرم میبود به یاد روزهای گذشته گریه کدم ولی از پدرم و بیدرهایم هیچ خاطره خوب ندارم اما دروغ چرا هر چی نباشن خانواده مه استن و پشت اونا هم دق شده بودم
رفتم سمت موبایلم میخواستم به مادرم زنگ بزنم ولی مادرم موبایل نداشت و در وقت های ضرورت از موبایل پدرم استفاده میکد و پدرم ای وقت روز هم وظیفه میبود دوباره موبایل ره ماندم و خوده سر تخت انداختم ده چرت ازی بودم که شب الطاف آمده و همرایش گپ بزنم و لحظه شماری میکدم...
(الطاف)
به دفتر ششته بودم که هاجر باز آمد
چی میخوایه که هر دقه همینجه سبز میکنه
هاجر : سلام الطاف جان
الطاف : الطاف جان....غلط شنیدم یا راستی گفت الطاف جان ، نی نی گفت مه شنیدم
اول الطاف بود باز الطاف جان شد صبا روز....
— علیکم سلام
هاجر : کارت خلاص نشده؟
الطاف : کم مانده خلاص میشه
هاجر : خوده اقدر خسته نساز بیا بریم کانتین قهوه بخوریم باز پس آمدیم دوباره کار کو ای قسمی متواتر کار کده خسته میشی
الطاف : با خود گفتم به تو چی که خسته میشم یا نی اصلاً تره چی که به هر کار مه غرض میگیری باز دور ازی گپ بیایم همرای تو قهو بخورم؟؟؟
الطاف : نی خانم هاجر اینجه وظیفه است آدم به کار مصروف باشه خوب است قهوه هم دلم نمیشه باز اگر بیکار شدم میرم میگیرم
هاجر : بیا دگه الطاف فقط گپ یک چند دقه است دگه همکار ها رفتن کانتین بیا بریم ساعتت تیر شوه کمی همرای اونا بشینیم
الطاف : نی دگه ای رسماً نام مره بدون آقا گفتن میگیره حالی پایت ده پای مه بند است یا مه دست ته گرفتیم که رفته نمیتانی ، همرای مه چی کار داری بخیز برو
عزیرررر کجا استی بیا مره نجات بتی....
الطاف : نی خانم هاجر کار دارم لطفاً شله نشین
هاجر : خو سیس هر رقم که راحت استین
با گفتن ای گپش از جای خود بلند شده و رفت حس کدم که قهر شد به بلایم که قهر شدی خو خوده ناحق خیله نمیکدی
همی گپ عزیر راست نباشه و ای سر مه عاشق شده باشه هر چی که باشه ولی مه تمام دنیا ره به یک تار موی آرزویم نمیتم
دیدم که عزیر با عجله داخل دفترم شد
— خیرت است چرا عجله داری
عزیر : باز ناوقت کدم ولی گیرتان کدم
الطاف : چی؟
عزیر : به ینگه خیانت میکنی؟
الطاف : عزیر بخدا میزنمت چی گفته روان استی
عزیر : همیالی خو هاجر از اتاقت بیرون شد خنده کده رفت
الطاف : دروغ چرا میگی لوده مره گفت بیا بریم کانتین قهوه بخوریم ولی جواب شه دادم که او هم قهر شده رفت
عزیر : ههههههه مزاق کدم همرایت گفتم باش چی میگی ها قهر بود چی گفتی که اتو سرخ و سبز شده بود
الطاف : هیچی بر فعلاً خو کدام چیزی برش نگفتیم فقط محترمانه همرایش گپ زدم ولی اگر روزی کدام کار شه ببینم حتماً جواب شه برش میتم باشه به روزش فقط یک کمی پای خوده کج بانه باز ببینه
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
آرزو : با افرا رفتیم به اتاقش — خو بگو چی میگی که اقدر مهم است افرا : میفهمی امروز رفتم خانه یک صنفیم چون یک کتاب ره کار داشتم همونجه استاده پای همرایش یک ذره قصه کدم که گپ سر کورس رفتن برآمد او هم کورس انگلیسی میره کورس مسلم ده چهاراهی که است دیدی آرزو :…
عزیر : او هوووو با وجودی که متحل هم استی ولی تمام دخترا پشت تو قطار استن مه بیچاره تا حالی مجرد ماندیم یکی طرفم دور نمیخوره
الطاف : ههههه خیره لالا جان تشویش نکو آخر چهار پای میشی
عزیر : بخیررر
الطاف : از دست تو عزیر هههه
عزیر : راستی آمدم که ریس گفت همه ره بگو که به اتاق جلسه بیایه گفت گپ میزنم
الطاف : ده باره چی گپ میزنه باز چی گپ شده که جلسه گرفته
عزیر : مچم نمیفهمم بیا که بریم...
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهلم
الطاف : همرای عزیر رفتیم به اتاق جلسه که همه شیشته بودن مه و عزیر هم رفتیم شیشتم که چند دقه بعد هاجر هم آمد چوکی خالی زیاد بود ولی یک خنده مسخره کده راستاً آمد پهلوی مه شیشت
خوده نزدیک به عزیر کده پیش گوشش گفتم
الطاف : از همی دختر خو هیچ خوشم نمیایه هر جای میرم کنه واری به جانم میچسپه یک وقت خو اتو کارا نمیکد
عزیر : خدا دادیت بچیم کبر نکو ههههه
بلاخره جلسه شروع شد و ریس دول کته ما آمد
ریس : دوستان و همکاران گرامی امید که همه تان خوب باشین هدف مه از گرفتن ای جلسه به دو دلیل است اول ای که بعد ازی کسی حق نداره بدون اجازه مه از دفتر خارج شوه با وجود که ساعتهای کاری معلوم دار است ولی ده ای مدت شاهد بعضی ها بودیم که هر وقت دل شان شد از دفتر بیرون میرن خواستم بگویم که بعد ازی اگر کسی بدون اجازه مه از دفتر بیرون شده رفت باز دگه هیچ نیایه چند بار دگه هم همی گپ ره گفتم ولی کسی جدی نگرفت
الطاف : ریس بعد از گفتن ای گپها طرف مه سیل کد نمیفهمم چی پدر کُشتگی داره همرای مه
عزیر : هدفش تو بودی الطاف چون ده ای سه ماه زمستان زیاد بدون اجازه بیرون میشدی
الطاف : وی راستی؟خی خوب شد که گفتی چون هیچ نمیفهمیدم لوده نیستم فهمیدم که منظورش مه بودم
ریس : و گپ دگه ای که امروز زیاد کار داریم باید باشین شاید کار تا ساعت های هفت طول بکشه دخترا تا ساعت پنج باشن بعد ازو میتانن برن ولی شما بچا باشین که کار خلاص شوه چون فردا جمعه است و روز شنبه هیأت میایه
یکی از همکار ها صدا کده گفت
— ریس صاحب ما از خود خانه داریم شما هم پیشتر گفتین که تایم کاری مشخص است هر کس از خود ده خانه کار و جنجال داره یعنی نمیشه که ما تا ناوقت باشیم
ریس : سیس که گفتم تایم کاری مشخص اس ولی اگر شما بی وقت از دفتر بیرون شوین خود کارها عقب بانه و مجبور شوین که تا ناوقت کار کنین مه گپ مه گفتم هر کس میباشه خوب نمیباشه خداحافظش
الطاف : باز کتره گفت
بلاخره همه مجبور شدن که باشن چون هر چی زودتر کار خلاص شوه خوب است...
(آرزو)
شب شد و کاکا شریف با حسام آمدن ولی ساعت از هفت تیر شده بود مگم الطاف تا حالی نامده بود
هر وقت از پهنتون رخصت شده شش نیم خانه میرسید
شریف : آرزو بچیم به الطاف زنگ نزدی که کجا است
آرزو : نی کاکا جان
شریف : چرا بچیم شوهرت است اگر کدام روزی ناوقت آمد باید خبر شه بیگیری که کجا است از هر کارش باید خبر باشی که کجا میره و چی میکنه چون هم او از احوالت خوش میشه هم دل تو جم میشه
آرزو : از گپهای که کاکا شریف برم گفت واقعاً شرمیدم خدان چقدر بگویه چی رقم خانم استی که از شوهرت خبر نداری که کجا است
شریف : باش زنگ بزنم که کجا است...
— کجا استی الطاف بچیم امشب نا وقت کدی خیرتی خو است؟
الطاف : .....
شریف : صحی است بیا بخیر بیایی
— نزدیک خانه است گفت میایم
چند دقه دگه هم شیشته بودیم تا الطاف بیایه و نان بخوریم که بلاخره داخل خانه شد چون پیش اش همیشه کلید دروازه میباشه
الطاف : سلام به کلتان
عایشه : خوش آمدی بچیم امشب چرا ناوقت کدی ؟
الطاف : هیچ مادر امروز ده دفتر یک ذره جنجال شد مصروف کار بودیم امروز هیچ پهنتون هم نرفتم همونجه بودم
عایشه : برین خی افرا جان نان بکشین که کلگی گشنه استن
آرزو : با افرا رفتیم غذا کشیده بوردیم سر غذا خوردن بودیم به طرف الطاف دیدم که باز هم سرش پایین اعصابش خراب مصروف غذا خوردن است نمیفهمم امروز بخاطر چی اتو قهر است که کاکا شریف روبه طرف الطاف کده و گپ دل مره گفت
شریف : الطاف بچیم یک رقم چرتیواری استی
چرا اعصابت خراب است؟
الطاف : چیزی نی پدر جان امروز کار های دفتر مره خسته کد سرم درد داره
عایشه : بچیم نانته خوردی برو بالا خواب شو
آرزو : الطاف به جواب مادرم سر خوده تکان داد و دگه چیزی نگفت
نان خورده شد الطاف رفت بالا مه با افرا رفتیم ظرف هاره ششته و چای دم کدیم بوردیم خانه
عایشه : آرزو ده الماری پایین آشپز خانه یک دوا است بر سردردی همو ره گرفته ببر به الطاف که بخوره خبرشه بیگی که چی رقم شد بچیم اگر دیدی همرای دوا آرام نکد بیا باز یک ذره برش چای زعفران دم کو که بخوره چون عادت داره
الطاف : ههههه خیره لالا جان تشویش نکو آخر چهار پای میشی
عزیر : بخیررر
الطاف : از دست تو عزیر هههه
عزیر : راستی آمدم که ریس گفت همه ره بگو که به اتاق جلسه بیایه گفت گپ میزنم
الطاف : ده باره چی گپ میزنه باز چی گپ شده که جلسه گرفته
عزیر : مچم نمیفهمم بیا که بریم...
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهلم
الطاف : همرای عزیر رفتیم به اتاق جلسه که همه شیشته بودن مه و عزیر هم رفتیم شیشتم که چند دقه بعد هاجر هم آمد چوکی خالی زیاد بود ولی یک خنده مسخره کده راستاً آمد پهلوی مه شیشت
خوده نزدیک به عزیر کده پیش گوشش گفتم
الطاف : از همی دختر خو هیچ خوشم نمیایه هر جای میرم کنه واری به جانم میچسپه یک وقت خو اتو کارا نمیکد
عزیر : خدا دادیت بچیم کبر نکو ههههه
بلاخره جلسه شروع شد و ریس دول کته ما آمد
ریس : دوستان و همکاران گرامی امید که همه تان خوب باشین هدف مه از گرفتن ای جلسه به دو دلیل است اول ای که بعد ازی کسی حق نداره بدون اجازه مه از دفتر خارج شوه با وجود که ساعتهای کاری معلوم دار است ولی ده ای مدت شاهد بعضی ها بودیم که هر وقت دل شان شد از دفتر بیرون میرن خواستم بگویم که بعد ازی اگر کسی بدون اجازه مه از دفتر بیرون شده رفت باز دگه هیچ نیایه چند بار دگه هم همی گپ ره گفتم ولی کسی جدی نگرفت
الطاف : ریس بعد از گفتن ای گپها طرف مه سیل کد نمیفهمم چی پدر کُشتگی داره همرای مه
عزیر : هدفش تو بودی الطاف چون ده ای سه ماه زمستان زیاد بدون اجازه بیرون میشدی
الطاف : وی راستی؟خی خوب شد که گفتی چون هیچ نمیفهمیدم لوده نیستم فهمیدم که منظورش مه بودم
ریس : و گپ دگه ای که امروز زیاد کار داریم باید باشین شاید کار تا ساعت های هفت طول بکشه دخترا تا ساعت پنج باشن بعد ازو میتانن برن ولی شما بچا باشین که کار خلاص شوه چون فردا جمعه است و روز شنبه هیأت میایه
یکی از همکار ها صدا کده گفت
— ریس صاحب ما از خود خانه داریم شما هم پیشتر گفتین که تایم کاری مشخص است هر کس از خود ده خانه کار و جنجال داره یعنی نمیشه که ما تا ناوقت باشیم
ریس : سیس که گفتم تایم کاری مشخص اس ولی اگر شما بی وقت از دفتر بیرون شوین خود کارها عقب بانه و مجبور شوین که تا ناوقت کار کنین مه گپ مه گفتم هر کس میباشه خوب نمیباشه خداحافظش
الطاف : باز کتره گفت
بلاخره همه مجبور شدن که باشن چون هر چی زودتر کار خلاص شوه خوب است...
(آرزو)
شب شد و کاکا شریف با حسام آمدن ولی ساعت از هفت تیر شده بود مگم الطاف تا حالی نامده بود
هر وقت از پهنتون رخصت شده شش نیم خانه میرسید
شریف : آرزو بچیم به الطاف زنگ نزدی که کجا است
آرزو : نی کاکا جان
شریف : چرا بچیم شوهرت است اگر کدام روزی ناوقت آمد باید خبر شه بیگیری که کجا است از هر کارش باید خبر باشی که کجا میره و چی میکنه چون هم او از احوالت خوش میشه هم دل تو جم میشه
آرزو : از گپهای که کاکا شریف برم گفت واقعاً شرمیدم خدان چقدر بگویه چی رقم خانم استی که از شوهرت خبر نداری که کجا است
شریف : باش زنگ بزنم که کجا است...
— کجا استی الطاف بچیم امشب نا وقت کدی خیرتی خو است؟
الطاف : .....
شریف : صحی است بیا بخیر بیایی
— نزدیک خانه است گفت میایم
چند دقه دگه هم شیشته بودیم تا الطاف بیایه و نان بخوریم که بلاخره داخل خانه شد چون پیش اش همیشه کلید دروازه میباشه
الطاف : سلام به کلتان
عایشه : خوش آمدی بچیم امشب چرا ناوقت کدی ؟
الطاف : هیچ مادر امروز ده دفتر یک ذره جنجال شد مصروف کار بودیم امروز هیچ پهنتون هم نرفتم همونجه بودم
عایشه : برین خی افرا جان نان بکشین که کلگی گشنه استن
آرزو : با افرا رفتیم غذا کشیده بوردیم سر غذا خوردن بودیم به طرف الطاف دیدم که باز هم سرش پایین اعصابش خراب مصروف غذا خوردن است نمیفهمم امروز بخاطر چی اتو قهر است که کاکا شریف روبه طرف الطاف کده و گپ دل مره گفت
شریف : الطاف بچیم یک رقم چرتیواری استی
چرا اعصابت خراب است؟
الطاف : چیزی نی پدر جان امروز کار های دفتر مره خسته کد سرم درد داره
عایشه : بچیم نانته خوردی برو بالا خواب شو
آرزو : الطاف به جواب مادرم سر خوده تکان داد و دگه چیزی نگفت
نان خورده شد الطاف رفت بالا مه با افرا رفتیم ظرف هاره ششته و چای دم کدیم بوردیم خانه
عایشه : آرزو ده الماری پایین آشپز خانه یک دوا است بر سردردی همو ره گرفته ببر به الطاف که بخوره خبرشه بیگی که چی رقم شد بچیم اگر دیدی همرای دوا آرام نکد بیا باز یک ذره برش چای زعفران دم کو که بخوره چون عادت داره
👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
عزیر : او هوووو با وجودی که متحل هم استی ولی تمام دخترا پشت تو قطار استن مه بیچاره تا حالی مجرد ماندیم یکی طرفم دور نمیخوره الطاف : ههههه خیره لالا جان تشویش نکو آخر چهار پای میشی عزیر : بخیررر الطاف : از دست تو عزیر هههه عزیر : راستی آمدم که ریس گفت همه ره…
آرزو : صحی است خاله جان تشویق نکنین حالی میرم ، دوا ره گرفته بالا رفتم که دیدم الطاف سر تخت خواب است و دست خوده سر چشمهای خود مانده
آرزو : الطاف بیدار استی؟
الطاف : ......
آرزو : دوباره آهسته صدا کدم
— الطاف؟
الطاف : بیدار استم آرزو چی میگی؟
آرزو : خاله عایشه برت دوا روان کد بخیز بخو
الطاف از جای خود بلند شده و گفت
الطاف : تو از حق خانم بودنت بگذریم یعنی حتی از روی انسانیت هم نمیتانی بر مه ای کارها ره کنی اقدر سنگ دل...تا مادرم یا کسی دگه برت نگویه بر مه هیچ چیز نمیکنی؟
آرزو : به جواب الطاف چیزی نگفتم یعنی اصلاً جواب نداشتم
الطاف : نمیخورم دوا خودش خوب میشه
آرزو : الطاف دوباره خواب شده و روی خوده دور داد
و مه دوا به دستم همتو استاد مانده بودم نمیفهمم چرا از گپش اقدر ناراحت شدم دوستش نداشتم ولی اگر کسی کدام مشکل میداشت یا مریض میبود جگرم برش خون میشد
دوا ره روی میز ماندم رفتم نزدیکش
آرزو : الطاف برت چاپی کنم سر ته؟
دیدم هیچ چیز نگفت و دست خوده به دو طرف شقیقه خود مانده بود
آرزو : الطاف برت....
الطاف : آرزووو نمیخوایم برو خواب شووو
آرزو : از ای رقم گپ زدن و چیغ زدنش ترسیدم و گریانم گرفته بود دگه چیزی نگفتم و به حال خودش ماندم میخواستم خواب شوم ولی الطاف روی تخت خواب بود مه هم بالشت مه گرفته رفتم سر کوچ خواب شدم چون دو کمپل بود سر به سر او هم بالای الطاف اگر میرفتم میگرفتم باز غالمغالش بلند میشد مه هم سرتختی ره سرم گرفته و خواب شدم
صبح از خواب بیدار شدم که هشت بجه بود و الطاف خواب بود چون امروز جمعه است دست رویمه ششته آمدم اتاق و موهایمه شانه کدم و رفتم پایین داخل صالون شدم که همه گی بیدار شده بودن و صبحانه میخوردن
آرزو : سلام صبح تان بخیر
شریف : صبح تو بخیر دخترم
عایشه : الطاف تا حالی بیدار نشده؟
آرزو : نی خاله جان سرش درد داشت به فکرم شب ناوقت خواب کده بود تا حالی بیدار نشده
شریف : بشین بچیم تو صبحانه بخو الطاف که بیدار شد باز بالا برش ببر
آرزو : صحی است کاکا جان
صبحانه خوردیم ظرف هاره جم کده با افرا به آشپز خانه بوردیم که افرا گفت
افرا : از چهره ات معلوم دار است که هنوز هم همرای الطاف گپ نزدی؟
آرزو : افرا خودت شب حالت الطاف ره دیدی که سردرد بود حوصله نداشت اگر گپ کورس ره یاد میکدم غالمغال میکد منتظر یک فرصت خوب استم که خوش خوی باشه و مره اجازه بته
افرا : خیره ینگه گپی نیست بیزو تا شروع شدن کورس وقت زیاد مانده مه شب همرای پدرم گپ زدم مره اجازه داد
آرزو : چقدر خوب
کارم خلاص شد رفتم بالا که الطاف نو از حمام بیرون شد
الطاف : صبح بخیر
آرزو : صبح بخیر صبحانه برت همینجه بیارم یا پایین میخوری؟
الطاف : اگر به زحمت نمیشی همینجه بیار
آرزو : صحی است
رفتم پایین تخم پختم و همرای شیر گرم کده آوردم برش
الطاف : تشکر تو صبحانه خوردی؟
آرزو : ها مه پایین همرای دیگرا خوردم
الطاف دگه چیزی نگفت و مصروف خوردن شد مه هم رفتم سمت موبایل تا به مادرم زنگ بزنم چون امروز پدرم خانه بود
آرزو : بلی سلام پدر جان خوب استی؟
عظیم : شکر بچیم تو چطور استی شریف شان خوب استن الطاف بچیم خوب است؟
آرزو : خوب استن شکر الطاف هم خوب است همینجه شیشته سلام میگه
عظیم : علیکم سلام تو هم سلام مه برش برسان
آرزو : به چشم مادرم کجا است پدر یکبار بتی همرایش گپ بزنم دق شدیم پشت شان....
عزیزه : بلی سلام جان مادر خوب استی الطاف خوب است دیگرا کلشان خوب استن؟
آرزو : شکر مادر جان همه گی خوب استن بی بی جانم چطور است خوب است دق شدیم پشت تان
عزیزه : بی بی جانت هم خوب است بچیم نیسته چند روز شد رفته خانه کاکا هاشم ات مه هم پشتت دق شدیم چی وقت میایی خانه ما؟
آرزو : معلوم نیست مادر جان.....
آرزو : یک چند دقه دگه هم با مادرم شان صحبت کده و قطع کدم
طرف الطاف دیدم که مصروف موبایل خود بود
نمیفهمم حالی همرایش گپ بزنم یانی ده فکر بودم که طرفم سیل کد
مه چشم مه پایین انداخته و با موبایلم مصروف شدم که از جای خود بلند شده و طرف مه آمد
الطاف : میشنوم بگو؟
آرزو : چی؟؟
الطاف : از ای رقم نگاه کردنت معلوم دار است که میخوایی چیزی بگویی
آرزو : نی نیست
الطاف : خو سیس
آرزو : الطاف نو روی خوده دور داده میخواست بره که گفتم
— الطاف صبر...
دوباره طرف مه دیده و منتظر گپ مه بود
— الطاف.....دو روز است که میخوایم ده باره یک موضوع همرایت صحبت کنم ولی برابر نشد
الطاف پهلوی مه سر تخت شیشته گفت
الطاف : فهمیده بودم که کدام گپ است بگو میشنوم او گپ مهم چی است که دو روز است ده باره اش فکر میکنی
آرزو : الطاف چند روز پیش افرا برم گفت که میخوایه کورس انگلیسی بره و همرای کاکا شریف هم گپ زده او هم برش اجازه داده یعنی اگر اجازه تو باشه مه هم میخوایم همرای افرا برم کورس
آرزو : الطاف بیدار استی؟
الطاف : ......
آرزو : دوباره آهسته صدا کدم
— الطاف؟
الطاف : بیدار استم آرزو چی میگی؟
آرزو : خاله عایشه برت دوا روان کد بخیز بخو
الطاف از جای خود بلند شده و گفت
الطاف : تو از حق خانم بودنت بگذریم یعنی حتی از روی انسانیت هم نمیتانی بر مه ای کارها ره کنی اقدر سنگ دل...تا مادرم یا کسی دگه برت نگویه بر مه هیچ چیز نمیکنی؟
آرزو : به جواب الطاف چیزی نگفتم یعنی اصلاً جواب نداشتم
الطاف : نمیخورم دوا خودش خوب میشه
آرزو : الطاف دوباره خواب شده و روی خوده دور داد
و مه دوا به دستم همتو استاد مانده بودم نمیفهمم چرا از گپش اقدر ناراحت شدم دوستش نداشتم ولی اگر کسی کدام مشکل میداشت یا مریض میبود جگرم برش خون میشد
دوا ره روی میز ماندم رفتم نزدیکش
آرزو : الطاف برت چاپی کنم سر ته؟
دیدم هیچ چیز نگفت و دست خوده به دو طرف شقیقه خود مانده بود
آرزو : الطاف برت....
الطاف : آرزووو نمیخوایم برو خواب شووو
آرزو : از ای رقم گپ زدن و چیغ زدنش ترسیدم و گریانم گرفته بود دگه چیزی نگفتم و به حال خودش ماندم میخواستم خواب شوم ولی الطاف روی تخت خواب بود مه هم بالشت مه گرفته رفتم سر کوچ خواب شدم چون دو کمپل بود سر به سر او هم بالای الطاف اگر میرفتم میگرفتم باز غالمغالش بلند میشد مه هم سرتختی ره سرم گرفته و خواب شدم
صبح از خواب بیدار شدم که هشت بجه بود و الطاف خواب بود چون امروز جمعه است دست رویمه ششته آمدم اتاق و موهایمه شانه کدم و رفتم پایین داخل صالون شدم که همه گی بیدار شده بودن و صبحانه میخوردن
آرزو : سلام صبح تان بخیر
شریف : صبح تو بخیر دخترم
عایشه : الطاف تا حالی بیدار نشده؟
آرزو : نی خاله جان سرش درد داشت به فکرم شب ناوقت خواب کده بود تا حالی بیدار نشده
شریف : بشین بچیم تو صبحانه بخو الطاف که بیدار شد باز بالا برش ببر
آرزو : صحی است کاکا جان
صبحانه خوردیم ظرف هاره جم کده با افرا به آشپز خانه بوردیم که افرا گفت
افرا : از چهره ات معلوم دار است که هنوز هم همرای الطاف گپ نزدی؟
آرزو : افرا خودت شب حالت الطاف ره دیدی که سردرد بود حوصله نداشت اگر گپ کورس ره یاد میکدم غالمغال میکد منتظر یک فرصت خوب استم که خوش خوی باشه و مره اجازه بته
افرا : خیره ینگه گپی نیست بیزو تا شروع شدن کورس وقت زیاد مانده مه شب همرای پدرم گپ زدم مره اجازه داد
آرزو : چقدر خوب
کارم خلاص شد رفتم بالا که الطاف نو از حمام بیرون شد
الطاف : صبح بخیر
آرزو : صبح بخیر صبحانه برت همینجه بیارم یا پایین میخوری؟
الطاف : اگر به زحمت نمیشی همینجه بیار
آرزو : صحی است
رفتم پایین تخم پختم و همرای شیر گرم کده آوردم برش
الطاف : تشکر تو صبحانه خوردی؟
آرزو : ها مه پایین همرای دیگرا خوردم
الطاف دگه چیزی نگفت و مصروف خوردن شد مه هم رفتم سمت موبایل تا به مادرم زنگ بزنم چون امروز پدرم خانه بود
آرزو : بلی سلام پدر جان خوب استی؟
عظیم : شکر بچیم تو چطور استی شریف شان خوب استن الطاف بچیم خوب است؟
آرزو : خوب استن شکر الطاف هم خوب است همینجه شیشته سلام میگه
عظیم : علیکم سلام تو هم سلام مه برش برسان
آرزو : به چشم مادرم کجا است پدر یکبار بتی همرایش گپ بزنم دق شدیم پشت شان....
عزیزه : بلی سلام جان مادر خوب استی الطاف خوب است دیگرا کلشان خوب استن؟
آرزو : شکر مادر جان همه گی خوب استن بی بی جانم چطور است خوب است دق شدیم پشت تان
عزیزه : بی بی جانت هم خوب است بچیم نیسته چند روز شد رفته خانه کاکا هاشم ات مه هم پشتت دق شدیم چی وقت میایی خانه ما؟
آرزو : معلوم نیست مادر جان.....
آرزو : یک چند دقه دگه هم با مادرم شان صحبت کده و قطع کدم
طرف الطاف دیدم که مصروف موبایل خود بود
نمیفهمم حالی همرایش گپ بزنم یانی ده فکر بودم که طرفم سیل کد
مه چشم مه پایین انداخته و با موبایلم مصروف شدم که از جای خود بلند شده و طرف مه آمد
الطاف : میشنوم بگو؟
آرزو : چی؟؟
الطاف : از ای رقم نگاه کردنت معلوم دار است که میخوایی چیزی بگویی
آرزو : نی نیست
الطاف : خو سیس
آرزو : الطاف نو روی خوده دور داده میخواست بره که گفتم
— الطاف صبر...
دوباره طرف مه دیده و منتظر گپ مه بود
— الطاف.....دو روز است که میخوایم ده باره یک موضوع همرایت صحبت کنم ولی برابر نشد
الطاف پهلوی مه سر تخت شیشته گفت
الطاف : فهمیده بودم که کدام گپ است بگو میشنوم او گپ مهم چی است که دو روز است ده باره اش فکر میکنی
آرزو : الطاف چند روز پیش افرا برم گفت که میخوایه کورس انگلیسی بره و همرای کاکا شریف هم گپ زده او هم برش اجازه داده یعنی اگر اجازه تو باشه مه هم میخوایم همرای افرا برم کورس
❤2👍1
تحمل میکنی، تحمل میکنی، تحمل میکنی یهو که آستینت به دسته در گیر میکنه میزنی زیر گریه و آدمها فکر میکنن دیوونهای.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام دختر دیروزقدیمے !🙌
شماکه هیچ روزے به نامتون نبود وقتے خونه پر بود از مهربونے،عشق و شور و نشاط
شما که وقت بازے،کار خانه دارے و گاهے بچه دارے مادرتون رو به دوش میکشیدین
و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسے نازتون رو بکشه
و شما که هنوز هم زندگے بے نوشِ عشقِ شما نیشه
و خونه بدون گرماے وجودتون بے روحترین و سرد ترین جاے دنیاست
و دنیا یه عمر پیام تبریڪ بهتون بدهکاره
روزت مبارڪ دخترِ پر شٓر و شور قدیم
خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایے که دلخوشن به سلامتے شما
روزت مبارڪ خانوم گلِ کوچولوے دیروز
روزتان مبارڪ دختراے قدیم!❤️🫶❤️🫶❤️
سلام دختر دیروزقدیمے !🙌
شماکه هیچ روزے به نامتون نبود وقتے خونه پر بود از مهربونے،عشق و شور و نشاط
شما که وقت بازے،کار خانه دارے و گاهے بچه دارے مادرتون رو به دوش میکشیدین
و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسے نازتون رو بکشه
و شما که هنوز هم زندگے بے نوشِ عشقِ شما نیشه
و خونه بدون گرماے وجودتون بے روحترین و سرد ترین جاے دنیاست
و دنیا یه عمر پیام تبریڪ بهتون بدهکاره
روزت مبارڪ دخترِ پر شٓر و شور قدیم
خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایے که دلخوشن به سلامتے شما
روزت مبارڪ خانوم گلِ کوچولوے دیروز
روزتان مبارڪ دختراے قدیم!❤️🫶❤️🫶❤️
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
آرزو : صحی است خاله جان تشویق نکنین حالی میرم ، دوا ره گرفته بالا رفتم که دیدم الطاف سر تخت خواب است و دست خوده سر چشمهای خود مانده آرزو : الطاف بیدار استی؟ الطاف : ...... آرزو : دوباره آهسته صدا کدم — الطاف؟ الطاف : بیدار استم آرزو چی میگی؟ آرزو : خاله…
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و یکم
آرزو : نی اصلاً هم راست نگفتی هیچ اجازه نتی مهم نیست مه نمیتانم پیش تو عذر کنم
نو از جایم بلند شدم که دست مه محکم گرفته گفت
الطاف : آرزو چرا زود جدی میشی بیا بشین گپ میزنیم
آرزو : ضرور نیست میرم پایین کار دارم
الطاف : پایین میری برو ولی میخواستم برت بگویم که میتانی کورس بری ولی حالی که خودت نمیخوایی سیس برو پایین کارته کو ولی خبر باشی که کورس رفته نمیتانی
آرزو : از گپی که الطاف گفت وارخطا روی مه دور داده گفتم
— نی نی نی استم یعنی گوش میکنم به گپهایت لطفاً اجازه بتی برم الطاف خیره
با وارخطا بودنم و ای قسم گپ زدنم الطاف خنده کده گفت
الطاف : هههههه دیدی که فهمیدم بخاطر کورس رفتن همرایم خوب شدی؟
آرزو : .......
— الطاف لطفاً اجازه بتی همرای افرا برم لطفاًااا چی میشه؟؟
الطاف جدی شده و نزدیکم آمد
الطاف : کدام کورس است ، ده کجا است ، دور است یا نزدیک ، محیطش چی رقم است؟
آرزو : افرا گفت کورس مسلم است ده خود چهاراهی نزدیک به خانه ما کورسِ مشهور است
الطاف : همم خوب کورس است......ولی نمیتانی بری
آرزو : چی....اما چرا؟؟؟؟
الطاف : خوب چرا نداره مه شوهرت استم هر چی گفتم همتو کو وقتی گفتم نمیتانی پس نمیتانی دگه
آرزو : الطاف خیره چی میشه اجازه بتی برم خیره.....
الطاف : نوچ نمیشه
آرزو : مگم همی تو نگفته بودی که خوش داری خانم ات تحصیل کده باشه یعنی همه گپ هایت ناحق بود
الطاف : ها ناحق بود دگه شله نشو نمیمانم بری
آرزو : پیش خود گفتم نی نمیمانه آرزو اقدر شله نشو الطاف قصد همه گپ های که تا به حال برش گفتی ره اتو میگیره پس دگه ناحق خوده کم نیار و عذر کدن هم پیشش فایده نداره
طرف الطاف دیدم که طرفم میبینه دلم پُر شد گریانم گرفت نو روی مه دور دادم که گفت
الطاف : مزاق کدم
آرزو : چی؟؟؟
الطاف : ای گپ ها تمامش مزاق بود
آرزو : یعنی.....یعنی اجازه میتی برم؟؟؟؟
الطاف : البته چرا اجازه نتم....برو کار ندارم فقط همرایت مزاق کدم که بفهمی بعضی وقت ها که گپ ات درست نباشه باز خوده بند میکنم و تو هم نباید چیزی بگویی چون نمیشه به همه گپ هایت بلی بگویم
آرزو : ازی که الطاف مره اجازه داده بود خوش شدم خنده کده گفتم
— الطاف راست میگی برم؟؟؟
الطاف : اهمم حتی اگر لایق بودی و زود یاد گرفتی او وقت همرای خودم میبرم ات کاردان انگلیسی بخان که هم پیش چشمم باشی هم مکمل انگلیسی یاد بیگیری
آرزو : الطاف راست میگی یعنی از گپ ات نمیگذری؟؟.....تو مره یک سیلی بزن که خواب نباشم
الطاف : ههههه سیلی خو زده نمیتانم ولی پیشانی ته بوسیده میتانم تا بفهمی خواب نیست
آرزو : ........
الطاف : ههههه
آرزو : خی برم دگه؟؟؟
الطاف : اگر مره از گپی که گفتم پشیمان میکنی خو نی
آرزو : نی مزاق کدم مزاق کدم
الطاف : هههه یارا از دست تو......مه میرم پایین اگر آمدی باز بیا
آرزو : الطاف رفت پایین و مه از خوشحالی بال درآورده بودم یعنی مه میتانم حالی درس بخوانم و به آرزو هایم برسم.....نمیفهمم که از الطاف چی رقم تشکری کنم تا زنده استم نیکی هایشه فراموش نمیکنم رفتم پایین مستقیم پیش افرا به اتاقش
آرزو : افرااا.....افرا الطاف مره اجازه داد
افرا : راستییی چقدر خوب ینگه
آرزو : گفت اگر زود یاد بگیری لایق باشی همرای خود پهنتون کاردان هم میبرم ات
افرا : چقدر خوب بخدا ، راستی اگر اونجه بخوانی خو بیخی خوب میشه
آرزو : میشه بخیر یکبار بریم....زیااد هیجانی استم افرا...
(الطاف)
به دفتر تا ساعت هفت بجه بودیم بی حد سرم درد داشت و حوصلیم خراب بود چون فشار کار سرم زیاد بود امروز هیچ پهنتون هم نرفتم بلاخره بعد از چند ساعت خسته کننده از دفتر بیرون شدم نزدیک های خانه بودم که پدرم برم زنگ زد
الطاف : بلی پدر جان
شریف : کجا استی الطاف بچیم امشب ناوقت کدی خیرتی خو است؟
الطاف : نزدیک خانه استم حالی میرسم
شریف : صحی است بیا بخیر بیایی
الطاف : موبایل ره قطع کده بعد از چند دقه خانه رسیدم بعد از غذا خوردن دگه حوصله نشستن نبود رفتم بالا سرتخت خواب شدم سرم از درد میکفید دست مه بالای چشمهایم مانده بودم که چند دقه بعد آرزو آمد
دو بار صدا کد وقتی فهمید بیدار استم گفت مادرم برم دوا روان کده که بخورم مه ازی که آرزو ده قصه مه نیست و حتی وقتی ناوقت کدم برم یک زنگ نزد که کجا استم و چی میکنم قهر شدم یعنی اگر یک روز مکمل هم خانه نیایم ده قصه نمیشه دوا ره هم چون مادرم گفته بود آورد ازی کارش جگرم خون شده و سرش غالمغال کدم نزدیک آمد دو بار گفت که سر ته برت چاپی کنم ولی مه اجازه ندادم که او هم بیچاره دگه چیزی نگفت و رفت سر کوچ خواب شد میخواستم برش بگویم بیایه سرتخت خواب شوه ولی چون همرایش قهر بودم هیچ چیز نگفتم....
قسمت : چهل و یکم
آرزو : نی اصلاً هم راست نگفتی هیچ اجازه نتی مهم نیست مه نمیتانم پیش تو عذر کنم
نو از جایم بلند شدم که دست مه محکم گرفته گفت
الطاف : آرزو چرا زود جدی میشی بیا بشین گپ میزنیم
آرزو : ضرور نیست میرم پایین کار دارم
الطاف : پایین میری برو ولی میخواستم برت بگویم که میتانی کورس بری ولی حالی که خودت نمیخوایی سیس برو پایین کارته کو ولی خبر باشی که کورس رفته نمیتانی
آرزو : از گپی که الطاف گفت وارخطا روی مه دور داده گفتم
— نی نی نی استم یعنی گوش میکنم به گپهایت لطفاً اجازه بتی برم الطاف خیره
با وارخطا بودنم و ای قسم گپ زدنم الطاف خنده کده گفت
الطاف : هههههه دیدی که فهمیدم بخاطر کورس رفتن همرایم خوب شدی؟
آرزو : .......
— الطاف لطفاً اجازه بتی همرای افرا برم لطفاًااا چی میشه؟؟
الطاف جدی شده و نزدیکم آمد
الطاف : کدام کورس است ، ده کجا است ، دور است یا نزدیک ، محیطش چی رقم است؟
آرزو : افرا گفت کورس مسلم است ده خود چهاراهی نزدیک به خانه ما کورسِ مشهور است
الطاف : همم خوب کورس است......ولی نمیتانی بری
آرزو : چی....اما چرا؟؟؟؟
الطاف : خوب چرا نداره مه شوهرت استم هر چی گفتم همتو کو وقتی گفتم نمیتانی پس نمیتانی دگه
آرزو : الطاف خیره چی میشه اجازه بتی برم خیره.....
الطاف : نوچ نمیشه
آرزو : مگم همی تو نگفته بودی که خوش داری خانم ات تحصیل کده باشه یعنی همه گپ هایت ناحق بود
الطاف : ها ناحق بود دگه شله نشو نمیمانم بری
آرزو : پیش خود گفتم نی نمیمانه آرزو اقدر شله نشو الطاف قصد همه گپ های که تا به حال برش گفتی ره اتو میگیره پس دگه ناحق خوده کم نیار و عذر کدن هم پیشش فایده نداره
طرف الطاف دیدم که طرفم میبینه دلم پُر شد گریانم گرفت نو روی مه دور دادم که گفت
الطاف : مزاق کدم
آرزو : چی؟؟؟
الطاف : ای گپ ها تمامش مزاق بود
آرزو : یعنی.....یعنی اجازه میتی برم؟؟؟؟
الطاف : البته چرا اجازه نتم....برو کار ندارم فقط همرایت مزاق کدم که بفهمی بعضی وقت ها که گپ ات درست نباشه باز خوده بند میکنم و تو هم نباید چیزی بگویی چون نمیشه به همه گپ هایت بلی بگویم
آرزو : ازی که الطاف مره اجازه داده بود خوش شدم خنده کده گفتم
— الطاف راست میگی برم؟؟؟
الطاف : اهمم حتی اگر لایق بودی و زود یاد گرفتی او وقت همرای خودم میبرم ات کاردان انگلیسی بخان که هم پیش چشمم باشی هم مکمل انگلیسی یاد بیگیری
آرزو : الطاف راست میگی یعنی از گپ ات نمیگذری؟؟.....تو مره یک سیلی بزن که خواب نباشم
الطاف : ههههه سیلی خو زده نمیتانم ولی پیشانی ته بوسیده میتانم تا بفهمی خواب نیست
آرزو : ........
الطاف : ههههه
آرزو : خی برم دگه؟؟؟
الطاف : اگر مره از گپی که گفتم پشیمان میکنی خو نی
آرزو : نی مزاق کدم مزاق کدم
الطاف : هههه یارا از دست تو......مه میرم پایین اگر آمدی باز بیا
آرزو : الطاف رفت پایین و مه از خوشحالی بال درآورده بودم یعنی مه میتانم حالی درس بخوانم و به آرزو هایم برسم.....نمیفهمم که از الطاف چی رقم تشکری کنم تا زنده استم نیکی هایشه فراموش نمیکنم رفتم پایین مستقیم پیش افرا به اتاقش
آرزو : افرااا.....افرا الطاف مره اجازه داد
افرا : راستییی چقدر خوب ینگه
آرزو : گفت اگر زود یاد بگیری لایق باشی همرای خود پهنتون کاردان هم میبرم ات
افرا : چقدر خوب بخدا ، راستی اگر اونجه بخوانی خو بیخی خوب میشه
آرزو : میشه بخیر یکبار بریم....زیااد هیجانی استم افرا...
(الطاف)
به دفتر تا ساعت هفت بجه بودیم بی حد سرم درد داشت و حوصلیم خراب بود چون فشار کار سرم زیاد بود امروز هیچ پهنتون هم نرفتم بلاخره بعد از چند ساعت خسته کننده از دفتر بیرون شدم نزدیک های خانه بودم که پدرم برم زنگ زد
الطاف : بلی پدر جان
شریف : کجا استی الطاف بچیم امشب ناوقت کدی خیرتی خو است؟
الطاف : نزدیک خانه استم حالی میرسم
شریف : صحی است بیا بخیر بیایی
الطاف : موبایل ره قطع کده بعد از چند دقه خانه رسیدم بعد از غذا خوردن دگه حوصله نشستن نبود رفتم بالا سرتخت خواب شدم سرم از درد میکفید دست مه بالای چشمهایم مانده بودم که چند دقه بعد آرزو آمد
دو بار صدا کد وقتی فهمید بیدار استم گفت مادرم برم دوا روان کده که بخورم مه ازی که آرزو ده قصه مه نیست و حتی وقتی ناوقت کدم برم یک زنگ نزد که کجا استم و چی میکنم قهر شدم یعنی اگر یک روز مکمل هم خانه نیایم ده قصه نمیشه دوا ره هم چون مادرم گفته بود آورد ازی کارش جگرم خون شده و سرش غالمغال کدم نزدیک آمد دو بار گفت که سر ته برت چاپی کنم ولی مه اجازه ندادم که او هم بیچاره دگه چیزی نگفت و رفت سر کوچ خواب شد میخواستم برش بگویم بیایه سرتخت خواب شوه ولی چون همرایش قهر بودم هیچ چیز نگفتم....
❤1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
بازی های روزگار🍂 قسمت : چهل و یکم آرزو : نی اصلاً هم راست نگفتی هیچ اجازه نتی مهم نیست مه نمیتانم پیش تو عذر کنم نو از جایم بلند شدم که دست مه محکم گرفته گفت الطاف : آرزو چرا زود جدی میشی بیا بشین گپ میزنیم آرزو : ضرور نیست میرم پایین کار دارم الطاف : پایین…
صبح شد صبحانه خوردم و به موبایل مصروف بودم چشمم به آرزو خورد که طرفم میدید وقتی مه متوجه شدم سرخورده پایین کده و به موبایل مصروف شد حس کدم میخوایه چیزی بگویه چون هربار ای قسم ببینه میفهمم که کدام گپی است نزدیکش رفته برش گفتم بگو میشنوم
او هم ازی که سرش فهمیده بودم متعجب شد بلاخره گفت که میخوایه همرای افرا کورس بره اول خواستم آزارش بتم.....یک کمی آزارش دادم ولی دیدم که دلش پُر شد نخواستم دگه ادامه بتم و برش گفتم که رفته میتانی ازی که برش اجازه داده بودم هیچ باورش نمیشد و بی حد خوش بود از اتاق بیرون شده پیش خود گفتم بخاطر یک لبخندت جانم ره فدا میکنم آرزو کارهای عادی ره خو به جایش بان.....
وقتی که آرزو به کورس رفتن ، درس خواندن ، و به اهدافش رسیدن خوش میشه پس مه هم همی راه ره ادامه میتم اگر همرایم خوب شوه.....
(آرزو)
یک روز چاشت بود به خانه با خاله عایشه و افرا شیشته بودیم که حسام آمد
حسام : سلاااامونه
عایشه : علیکم سلام چطو که وقتی آمدی یا فرار کدی از کار هههه
افرا : ها تنبل شاه است دگه یک دو دقه که کار کنه میمُره
حسام : اینه خو تو قیچ باز همرای مه غرض گرفتی که مه مجبور گریان هایته بکشم
افرا : تو بکش مه ببینم
حسام : تو صبر جواب مادرمه بتم باز نشانت میتم
— ها ننه جان پدرم ره گفتم سرم درد داره از کار فرار کده راستاً خانه آمدم ههههه
افرا : شب خو ده گیر پدرم استی همرای ای دروغ ات
حسام : خو اینالی تو قیچ بگو چی میگفتی؟؟
افرا : گفتم تنبل شاه استی دگه ، فقط که مه از تو میترسم برو اوطرف
حسام : تو بخیز اقدر گپ نزن یک گیلاس آب بیار که تشنه شدیم
افرا : مره چی برو خودت بخو فقط که مه نوکرت استم
حسام : ها استی بخیز
افرا : ......
حسام : بخیز میگم نی
افرا : تا صبح بگو
حسام : قیچ استی دگه گناهت نیست
افرا : شادی استی دگه گناهت نیست
حسام : شیشک استی
افرا : لوده استی
حسام : جنگلی
افرا : دی.....
عایشه : افرااا آرام باش دگه ، غیری جنگ کنین شما دو نفر از آرزو هم شرم ندارین چی گفته میرین
آرزو : با قهر شدن خاله عایشه افرا ره گریان گرفته گفت
افرا : حسام که مره هر چیز میگه هیچ دگه مادر ، باز غیری مره هر چیز بگویی
عایشه : اول خو تو شروع کدی...باز او خو به گپ نمیفهمه ، ای دیوانه بچه ره خو خدا اصلاح کنه تو کوچه بدل کو
حسام : خی دگه وقت ها که ای جنگ ره شروع میکد چرا چیزی نمیگفتی؟
عایشه : مه رفتم دل تان تا صبح جنگ کنین دگه حوصله گوش کدن گپهای تان نیست مه خو دیوانه شدم از دست شما دو نفر
آرزو : خاله عایشه با گفتن ای گپ از صالون بیرون شده رفت که حسام باز شروع کد
حسام : خوردی نگفتم همرایم غرض نگی که گریان هایته میکشم
افرا : .........
حسام : ههههه مااااادر بیا ای دیوانه دختر ته هم ببر از خانه ههههه
آرزو : افرا از جای خود بلند شده طرف دروازه میرفت که گفت
افرا : بد کدی خانه از تو نیست
حسام : چطو نیست بیزو یک چند وقت بعد شوهر کده میری تو دگه نیستی ازی خانه بیزو بر مه و لالا الطاف میمانه
آرزو : افرا به شدت پرده ره پس زده بیرون شده گفت
افرا : مرگ
حسام : ده دددلت
آرزو : افرا رفت طرف حسام حیران سیل داشتم که افرا با قهر پرده ره پس زده دوباره داخل صالون آمده گفت
افرا : باش تو شب پدرم بیایه باز مه همرای تو کار دارم خو.....مادرم خو طرفدارت است باز شب مه همرایت میفهمم تو شادی ره حالی تو خوب خنده کو
حسام : برو دستت خلاص ههههه
آرزو : افرا ای گپ ره گفته دوباره رفت رو به طرف حسام کده گفتم
— مگم بیچاره ره زیاد آزار دادی حسام گناه داره
حسام : خیر است ینگه باز یک وقت عروسی کده میره مگم ای کارهای ما خاطره میمانه هههه
آرزو : اقدر که آزارش میتی دوستش هم داری؟
با ای گپم حسام اول طرف دروازه صالون سیل کده دوباره طرف مه دیده آهسته گفت
حسام : چطو ندارم ینگه ، یک دانه است نازدانه خانه ، خو اگر مه آزارش میتم از دوست داشتن است ههههه
آرزو : پیش خود گفتم کاش امیر و عمر هم مره دوست میداشتن......
شب شد وقت نان خوردن بود همه گی نان میخوردیم ولی افرا نامد چند بار خاله عایشه و مه صدایش کدیم ولی نامد
شریف : عایشه افرا کجاست چرا نمیایه نان بخوره؟
عایشه : دیگر باز همرای حسام جنگ داشت مره خو بیخی دیوانه کدن ای دو نفر
الطاف : سر چی دعوا کدین باز حسام؟؟
حسام : دروغ میگه دعوا نداشتیم مزاق میکدیم او لوده زیاد نازدانه است پیش روی پدرم خوده نشان میته
شریف : او بچه حسام تو آدم شدنی نیستی؟
حسام : ههههه پدر جان بخدا مه چیزی نکدیم مادر مه چی گفتیم افرا ره؟
شریف : مرگ لوده خنده نکو باش نان بخوریم باز مه همرای هر دوی تان کار دارم
آرزو : بعد از نان خوردن چای دم کده خانه بوردم که کاکاشریف افرا ره صدا کده داخل صالون خواست افرا سر خوده پایین انداخته یک گوشه شیشت
شریف : افرا بچیم چرا نامدی که نان بخوری جان پدر؟
افرا : دلم نشد پدر جان
شریف : باز جنگ کدی همرای حسام؟
او هم ازی که سرش فهمیده بودم متعجب شد بلاخره گفت که میخوایه همرای افرا کورس بره اول خواستم آزارش بتم.....یک کمی آزارش دادم ولی دیدم که دلش پُر شد نخواستم دگه ادامه بتم و برش گفتم که رفته میتانی ازی که برش اجازه داده بودم هیچ باورش نمیشد و بی حد خوش بود از اتاق بیرون شده پیش خود گفتم بخاطر یک لبخندت جانم ره فدا میکنم آرزو کارهای عادی ره خو به جایش بان.....
وقتی که آرزو به کورس رفتن ، درس خواندن ، و به اهدافش رسیدن خوش میشه پس مه هم همی راه ره ادامه میتم اگر همرایم خوب شوه.....
(آرزو)
یک روز چاشت بود به خانه با خاله عایشه و افرا شیشته بودیم که حسام آمد
حسام : سلاااامونه
عایشه : علیکم سلام چطو که وقتی آمدی یا فرار کدی از کار هههه
افرا : ها تنبل شاه است دگه یک دو دقه که کار کنه میمُره
حسام : اینه خو تو قیچ باز همرای مه غرض گرفتی که مه مجبور گریان هایته بکشم
افرا : تو بکش مه ببینم
حسام : تو صبر جواب مادرمه بتم باز نشانت میتم
— ها ننه جان پدرم ره گفتم سرم درد داره از کار فرار کده راستاً خانه آمدم ههههه
افرا : شب خو ده گیر پدرم استی همرای ای دروغ ات
حسام : خو اینالی تو قیچ بگو چی میگفتی؟؟
افرا : گفتم تنبل شاه استی دگه ، فقط که مه از تو میترسم برو اوطرف
حسام : تو بخیز اقدر گپ نزن یک گیلاس آب بیار که تشنه شدیم
افرا : مره چی برو خودت بخو فقط که مه نوکرت استم
حسام : ها استی بخیز
افرا : ......
حسام : بخیز میگم نی
افرا : تا صبح بگو
حسام : قیچ استی دگه گناهت نیست
افرا : شادی استی دگه گناهت نیست
حسام : شیشک استی
افرا : لوده استی
حسام : جنگلی
افرا : دی.....
عایشه : افرااا آرام باش دگه ، غیری جنگ کنین شما دو نفر از آرزو هم شرم ندارین چی گفته میرین
آرزو : با قهر شدن خاله عایشه افرا ره گریان گرفته گفت
افرا : حسام که مره هر چیز میگه هیچ دگه مادر ، باز غیری مره هر چیز بگویی
عایشه : اول خو تو شروع کدی...باز او خو به گپ نمیفهمه ، ای دیوانه بچه ره خو خدا اصلاح کنه تو کوچه بدل کو
حسام : خی دگه وقت ها که ای جنگ ره شروع میکد چرا چیزی نمیگفتی؟
عایشه : مه رفتم دل تان تا صبح جنگ کنین دگه حوصله گوش کدن گپهای تان نیست مه خو دیوانه شدم از دست شما دو نفر
آرزو : خاله عایشه با گفتن ای گپ از صالون بیرون شده رفت که حسام باز شروع کد
حسام : خوردی نگفتم همرایم غرض نگی که گریان هایته میکشم
افرا : .........
حسام : ههههه مااااادر بیا ای دیوانه دختر ته هم ببر از خانه ههههه
آرزو : افرا از جای خود بلند شده طرف دروازه میرفت که گفت
افرا : بد کدی خانه از تو نیست
حسام : چطو نیست بیزو یک چند وقت بعد شوهر کده میری تو دگه نیستی ازی خانه بیزو بر مه و لالا الطاف میمانه
آرزو : افرا به شدت پرده ره پس زده بیرون شده گفت
افرا : مرگ
حسام : ده دددلت
آرزو : افرا رفت طرف حسام حیران سیل داشتم که افرا با قهر پرده ره پس زده دوباره داخل صالون آمده گفت
افرا : باش تو شب پدرم بیایه باز مه همرای تو کار دارم خو.....مادرم خو طرفدارت است باز شب مه همرایت میفهمم تو شادی ره حالی تو خوب خنده کو
حسام : برو دستت خلاص ههههه
آرزو : افرا ای گپ ره گفته دوباره رفت رو به طرف حسام کده گفتم
— مگم بیچاره ره زیاد آزار دادی حسام گناه داره
حسام : خیر است ینگه باز یک وقت عروسی کده میره مگم ای کارهای ما خاطره میمانه هههه
آرزو : اقدر که آزارش میتی دوستش هم داری؟
با ای گپم حسام اول طرف دروازه صالون سیل کده دوباره طرف مه دیده آهسته گفت
حسام : چطو ندارم ینگه ، یک دانه است نازدانه خانه ، خو اگر مه آزارش میتم از دوست داشتن است ههههه
آرزو : پیش خود گفتم کاش امیر و عمر هم مره دوست میداشتن......
شب شد وقت نان خوردن بود همه گی نان میخوردیم ولی افرا نامد چند بار خاله عایشه و مه صدایش کدیم ولی نامد
شریف : عایشه افرا کجاست چرا نمیایه نان بخوره؟
عایشه : دیگر باز همرای حسام جنگ داشت مره خو بیخی دیوانه کدن ای دو نفر
الطاف : سر چی دعوا کدین باز حسام؟؟
حسام : دروغ میگه دعوا نداشتیم مزاق میکدیم او لوده زیاد نازدانه است پیش روی پدرم خوده نشان میته
شریف : او بچه حسام تو آدم شدنی نیستی؟
حسام : ههههه پدر جان بخدا مه چیزی نکدیم مادر مه چی گفتیم افرا ره؟
شریف : مرگ لوده خنده نکو باش نان بخوریم باز مه همرای هر دوی تان کار دارم
آرزو : بعد از نان خوردن چای دم کده خانه بوردم که کاکاشریف افرا ره صدا کده داخل صالون خواست افرا سر خوده پایین انداخته یک گوشه شیشت
شریف : افرا بچیم چرا نامدی که نان بخوری جان پدر؟
افرا : دلم نشد پدر جان
شریف : باز جنگ کدی همرای حسام؟
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
صبح شد صبحانه خوردم و به موبایل مصروف بودم چشمم به آرزو خورد که طرفم میدید وقتی مه متوجه شدم سرخورده پایین کده و به موبایل مصروف شد حس کدم میخوایه چیزی بگویه چون هربار ای قسم ببینه میفهمم که کدام گپی است نزدیکش رفته برش گفتم بگو میشنوم او هم ازی که سرش فهمیده…
آرزو : بیزو دل افرا پُر بود با ای گپ کاکاشریف افرا به گریه شده گفت
افرا : پدر حسام غیری مره آزار میته باز مادرم هم همیشه طرفداری بچه خوده میکنه او ره هیچ چیز نمیگه غیری مره هر چیز بگویه
عایشه : اینه شریف جان....اگر یکی شه بگویم آرام باش دگیش میگه طرفداری ازو ره میکنی...اگر دگیشه بگویم آرام باش او دگیش میگه طرفداری ازو ره میکنی اصلاح کو ایناره که مه حوصله ندارم
شریف : حسام کلان بچه استی صبح دگه صبح پهنتون ات خلاص میشه آدم شو یک ذره چقدر حوصله داری تو بخدا.....چی لذت میبری که افرا ره آزار میتی
حسام : خوشم میایه گریان هایشه بکشم.....تو برو باز یک گریان کو افرا که مه ببینم......ههههههه
شریف : فکرت باشه که تو و الطاف یک طرف افرا دخترم دگه طرف از هر دویتان کده افرا ره دوست دارم
حسام : همتو پدر؟؟ ای که مه صبح تا دیگر همرایت دفتر رفته کار میکنم هیچ دگه هههههه
شریف : ها ، دگه که افرا ره آزار دادی از مه و تو خلاص است
آرزو : کاکا شریف بعد از گفتن ای گپ طرف حسام چشمک کد تا افرا خوش شده آرام شوه
خدایا چقدر افرا به ای خانه قدر داره چقدر همه گی دوستش دارن خوب است که قدر دختر ره میفهمن......
ده چرت بودم که الطاف رو به افرا کده گفت
الطاف : افرا بزنم حسام ره....تو فقط یک اشاره کو مه میزنمش.....بلند شو خی مه محکم اش میگیرم تو بزنش.....گریه نکو دگه کلان دختر ههههه
حسام : چقدر تو نازک نارنجی بودی ههههه
آرزو : حسام نزدیک افرا رفته گفت
حسام : گریه نکو دگه صدقه گک تو قیچ شوم خو مه مزاق کدم مره نمیشناسی.....
افرا : نکو حسام او طرف برو حوصله ته ندارم
حسام : گریه نکو که چشم های ته بیخی چی جور کدی بیزو از اول چندان چیزی نبودن هههههه
آرزو : با ای گپ حسام تمام ما خنده کدیم
کاکاشریف افرا ره با گپ های خود دلداری داده آرام اش کد تا ناوقت های شب شیشته و قصه داشتیم واقعاً که ای فامیل از هر لحاظ متفاوت استن ایره میگن فامیل....
وقت خواب شد مه بالا آمدم تا خواب شوم ولی هر چی کدم خوابم نبورد به چرت بودم که دروازه باز شد و الطاف داخل آمد
الطاف : خواب نشدی هنوز؟
آرزو : نی مچم چرا خوابم نمیبره
الطاف : خو خواب نشو
آرزو : خی چی کنم؟
الطاف یک چند دقه به چرت رفته گفت
الطاف : بیا به تلویزیون فلم میمانم ببینیم؟
آرزو : نی حوصله نیست
الطاف : قصه کنیم؟
آرزو : ها قصه کنیم که باز به جنگ ختم شوه
الطاف : هههههه
— گیم لدو میزنی؟
آرزو : از جایم بلند شده گفتم
— ها خوب گیم است سیس بیا لدو میزنیم
الطاف : ههههه
(الطاف)
موبایل مه کشیده گیم لدو ره آوردم
— ولی ای گیم ره که میزنیم یک شرط داره؟
آرزو : چی شرط؟
الطاف : اگر مه برنده شدم چیزی که مه گفتم همتو میکنی ولی اگر تو برنده شدی باز چیزی که تو گفتی مه همتو میکنم
آرزو : هممم؟؟.....خوب صحی اس
الطاف : خی باش بگویم که اگر مه برنده شدم سر تخت خواب میشم دلت دگه
آرزو : خووو....دگه چطور استی او گپا نیست امکان نداره
الطاف : ولی تو شرط ره وقت قبول کده گفتی صحی است
آرزو : وی...حالی مه نمیفهمیدم که تو اتو یک نیت داری پیش از پیش وقت پلان سنجیده بودی
الطاف : هر کس دلش و شرطش اینالی تو شرط ته بگو
آرزو : اگر مه برنده شدم.....هممممم؟؟؟
— یادم نمیایه
الطاف : ههههه خی برو تو هیچ شرط نمان
آرزو : دگه چی هوشیار نیستی به نظرت
الطاف : طرف تو رفتیم
آرزو : ای خو معلوم دار است که مه هوشیار استم
الطاف : گودی گکم استی
آرزو : لطفاً ده فاز رومانتیک نرو چون خوش ندارم درست است؟؟؟
الطاف : ههههه خو صحی است...... بگو دگه شرط ته که حالی صبح خاد شد
آرزو : خوب کدام شرط خاص یادم نامد ولی اگر مه برنده شدم مه و افرا ره چکر ببر
الطاف : ای کار ره خو بدون شرط هم برت میکنم لوده گک
به دلم گفتم چقدر شرط آسان گفت آرزو ههههه ،
ولی هر رقم میشه باید به ای گیم مه برنده شوم...
بازی شروع شد چند دقه تیر شده بود ولی آرزو ده گیم از مه کده پیش بود و مه به فکر ازی که بازنده نشم یکجای حساس رسید که آرزو میتانست دانه مره بخوره ولی متوجه نبود اگر فکر شه دگه طرف نکنم متوجه خاد شد....بخدا که میبازم....وارخطا شده گفتم
— آرزوووو
آرزو : وااا چی گپ است؟
الطاف : چهار طرف ره سیل کدم تا آرزو ره پشت یک چیز روان کده و دانه خوده از دانه ازو دور کنم ده غیر ازو اگر فکرش شده دانه مره میخورد کارم خلاص بود چشمم به میز خورد که آب مانده گی بود
— چی است....همو آب ره بیار تشنه شدیم
آرزو : برو خودت بخو
الطاف : بخیز دگه به گپ مه نمیکنی؟؟؟
آرزو : واااا....
الطاف : آرزو دور شده پش میز رفت که پشتش طرف مه دور داده گی بود زود کده کار آرزو ره کدم و بعد کار خوده کده و دانه خوده از اونجه دور کدم و نوبت ره دوباره به آرزو دور دادم تا سرم نفهمه که مه کار شه کدیم
که همو دقه آرزو آب ره گرفته طرف مه آمد از خوشحالی فکرم نشد بلند گفتم
— شکررر خدا
آرزو : وی....شکر کشیدن پیش از آب نوشیدن
الطاف : ها ثواب داره
افرا : پدر حسام غیری مره آزار میته باز مادرم هم همیشه طرفداری بچه خوده میکنه او ره هیچ چیز نمیگه غیری مره هر چیز بگویه
عایشه : اینه شریف جان....اگر یکی شه بگویم آرام باش دگیش میگه طرفداری ازو ره میکنی...اگر دگیشه بگویم آرام باش او دگیش میگه طرفداری ازو ره میکنی اصلاح کو ایناره که مه حوصله ندارم
شریف : حسام کلان بچه استی صبح دگه صبح پهنتون ات خلاص میشه آدم شو یک ذره چقدر حوصله داری تو بخدا.....چی لذت میبری که افرا ره آزار میتی
حسام : خوشم میایه گریان هایشه بکشم.....تو برو باز یک گریان کو افرا که مه ببینم......ههههههه
شریف : فکرت باشه که تو و الطاف یک طرف افرا دخترم دگه طرف از هر دویتان کده افرا ره دوست دارم
حسام : همتو پدر؟؟ ای که مه صبح تا دیگر همرایت دفتر رفته کار میکنم هیچ دگه هههههه
شریف : ها ، دگه که افرا ره آزار دادی از مه و تو خلاص است
آرزو : کاکا شریف بعد از گفتن ای گپ طرف حسام چشمک کد تا افرا خوش شده آرام شوه
خدایا چقدر افرا به ای خانه قدر داره چقدر همه گی دوستش دارن خوب است که قدر دختر ره میفهمن......
ده چرت بودم که الطاف رو به افرا کده گفت
الطاف : افرا بزنم حسام ره....تو فقط یک اشاره کو مه میزنمش.....بلند شو خی مه محکم اش میگیرم تو بزنش.....گریه نکو دگه کلان دختر ههههه
حسام : چقدر تو نازک نارنجی بودی ههههه
آرزو : حسام نزدیک افرا رفته گفت
حسام : گریه نکو دگه صدقه گک تو قیچ شوم خو مه مزاق کدم مره نمیشناسی.....
افرا : نکو حسام او طرف برو حوصله ته ندارم
حسام : گریه نکو که چشم های ته بیخی چی جور کدی بیزو از اول چندان چیزی نبودن هههههه
آرزو : با ای گپ حسام تمام ما خنده کدیم
کاکاشریف افرا ره با گپ های خود دلداری داده آرام اش کد تا ناوقت های شب شیشته و قصه داشتیم واقعاً که ای فامیل از هر لحاظ متفاوت استن ایره میگن فامیل....
وقت خواب شد مه بالا آمدم تا خواب شوم ولی هر چی کدم خوابم نبورد به چرت بودم که دروازه باز شد و الطاف داخل آمد
الطاف : خواب نشدی هنوز؟
آرزو : نی مچم چرا خوابم نمیبره
الطاف : خو خواب نشو
آرزو : خی چی کنم؟
الطاف یک چند دقه به چرت رفته گفت
الطاف : بیا به تلویزیون فلم میمانم ببینیم؟
آرزو : نی حوصله نیست
الطاف : قصه کنیم؟
آرزو : ها قصه کنیم که باز به جنگ ختم شوه
الطاف : هههههه
— گیم لدو میزنی؟
آرزو : از جایم بلند شده گفتم
— ها خوب گیم است سیس بیا لدو میزنیم
الطاف : ههههه
(الطاف)
موبایل مه کشیده گیم لدو ره آوردم
— ولی ای گیم ره که میزنیم یک شرط داره؟
آرزو : چی شرط؟
الطاف : اگر مه برنده شدم چیزی که مه گفتم همتو میکنی ولی اگر تو برنده شدی باز چیزی که تو گفتی مه همتو میکنم
آرزو : هممم؟؟.....خوب صحی اس
الطاف : خی باش بگویم که اگر مه برنده شدم سر تخت خواب میشم دلت دگه
آرزو : خووو....دگه چطور استی او گپا نیست امکان نداره
الطاف : ولی تو شرط ره وقت قبول کده گفتی صحی است
آرزو : وی...حالی مه نمیفهمیدم که تو اتو یک نیت داری پیش از پیش وقت پلان سنجیده بودی
الطاف : هر کس دلش و شرطش اینالی تو شرط ته بگو
آرزو : اگر مه برنده شدم.....هممممم؟؟؟
— یادم نمیایه
الطاف : ههههه خی برو تو هیچ شرط نمان
آرزو : دگه چی هوشیار نیستی به نظرت
الطاف : طرف تو رفتیم
آرزو : ای خو معلوم دار است که مه هوشیار استم
الطاف : گودی گکم استی
آرزو : لطفاً ده فاز رومانتیک نرو چون خوش ندارم درست است؟؟؟
الطاف : ههههه خو صحی است...... بگو دگه شرط ته که حالی صبح خاد شد
آرزو : خوب کدام شرط خاص یادم نامد ولی اگر مه برنده شدم مه و افرا ره چکر ببر
الطاف : ای کار ره خو بدون شرط هم برت میکنم لوده گک
به دلم گفتم چقدر شرط آسان گفت آرزو ههههه ،
ولی هر رقم میشه باید به ای گیم مه برنده شوم...
بازی شروع شد چند دقه تیر شده بود ولی آرزو ده گیم از مه کده پیش بود و مه به فکر ازی که بازنده نشم یکجای حساس رسید که آرزو میتانست دانه مره بخوره ولی متوجه نبود اگر فکر شه دگه طرف نکنم متوجه خاد شد....بخدا که میبازم....وارخطا شده گفتم
— آرزوووو
آرزو : وااا چی گپ است؟
الطاف : چهار طرف ره سیل کدم تا آرزو ره پشت یک چیز روان کده و دانه خوده از دانه ازو دور کنم ده غیر ازو اگر فکرش شده دانه مره میخورد کارم خلاص بود چشمم به میز خورد که آب مانده گی بود
— چی است....همو آب ره بیار تشنه شدیم
آرزو : برو خودت بخو
الطاف : بخیز دگه به گپ مه نمیکنی؟؟؟
آرزو : واااا....
الطاف : آرزو دور شده پش میز رفت که پشتش طرف مه دور داده گی بود زود کده کار آرزو ره کدم و بعد کار خوده کده و دانه خوده از اونجه دور کدم و نوبت ره دوباره به آرزو دور دادم تا سرم نفهمه که مه کار شه کدیم
که همو دقه آرزو آب ره گرفته طرف مه آمد از خوشحالی فکرم نشد بلند گفتم
— شکررر خدا
آرزو : وی....شکر کشیدن پیش از آب نوشیدن
الطاف : ها ثواب داره
❤1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
آرزو : بیزو دل افرا پُر بود با ای گپ کاکاشریف افرا به گریه شده گفت افرا : پدر حسام غیری مره آزار میته باز مادرم هم همیشه طرفداری بچه خوده میکنه او ره هیچ چیز نمیگه غیری مره هر چیز بگویه عایشه : اینه شریف جان....اگر یکی شه بگویم آرام باش دگیش میگه طرفداری ازو…
آرزو : ولی مه نو شنیدیم ههههه
الطاف : هههههه
آرزو دوباره آمده و به جای خودش شیشت طرفش سیل داشتم تا از کارم بوی نبورده باشه که شکر خدا هیچ خبر هم نشد الطاف فدایی ای ساده گیت شوه ههههه
بلاخره گیم خلاص شده و مه برنده شدم
الطاف : برندددده شدددم
دیدم که آرزو گریه ساخته گی کده گفت
آرزو : مه نمیکنم......ای قبول نیست مه برنده میشدم چرا نشد
الطاف : وی....خو نشد دگه باختی هههههه
آرزو : مه نمیکنم تو فریبکاری کدی
الطاف : از صبح تا حالی پیش چشم ات بودم باز کار خود ره خودت میکدی مه چی رقم فریب کاری کدم
دیدم که آرزو چند دقه به چرت رفته بعد گفت
آرزو : خو صحی است تو برنده شدی همی تخت از تو ، خواب شو شب بخیر
الطاف : دیدم که آرزو بعد از گفتن ای گپ بالشت خوده گرفته رفت به طرف کوچ
— کجا؟؟؟؟
آرزو : خواب نشم؟
الطاف : مگم شرط ما که ای نبود گفتی که سر تخت خواب میشی
آرزو : مه نگفتم که سر تخت خواب میشم تو گفتی که خواب میشی......
الطاف : آرزو بعد گفتن ای گپ خود با شیطنت خنده کده گفت
آرزو : ولی بین شرط ات خو نگفتی که مه هم خواب شوم هههههه
الطاف : واقعاً ازی هوش آرزو حیران ماندم تا پیشتر مه ایره عاجز میگفتم ولی بلا برآمد
الطاف خان پس تلاشت بخاطر برنده شدن بی فایده بود بیزو تقلب کده بودی خدا زدت
آرزو سر کوچ خواب شد بی حد زورم داده بود با قهر چراغ ره خاموش کده مه هم خواب شدم....
(آرزو)
یک نیم هفته دگه هم تیر شد و بلاخره زمستان هم خلاص شد و فقط یک روز دگه به بهار مانده بود و صبح سال نو بود تمام ما ده صالون شیشته بودیم که افرا گفت
افرا : پدر جااان صبح ماره کجا میبری چون صبح سال نو است دیر شده جای نرفتیم بریم بیرون ساعت ما تیر شوه
شریف : کجا بریم بچیم؟
حسام : پدر به نظر مه افرا ره باغ وحش ببر تا از دوستهای خود دیدن کنه ههههه
افرا : تو باز گپ زدی نمیشه ده هر گپ مه مداخله نکنی خودت برو باغ وحش که به همونجه ساخته شدی شادی ره
حسام : باز شادی گفتی؟؟؟؟؟
افرا : خوب کدم استی دگه
شریف : آرام باشین اولادا....خو بگویین که کجا بریم؟
الطاف : به نظر مه چطور است قرغه بریم
افرا : ها میریم میریم
حسام : تو بشین یک دقه اقدر احساساتی نشو
افرا : مرگ......
حسام : پدر بریم صیاد اونجه اسب هم است اسب سواری کنیم و ماهی هم بخوریم چی گفتین؟؟
افرا : مه نمیرم....اصلاً جای که از طرف تو مشخص شوه خو هیچ نمیرم
حسام : آفرین بیزو تره کسی نمیبره بشی ده خانه جاروی ته کو
عایشه : شما دو نفر خو هر دقه ده جنگ استین ماره هم وقت بتین که گپ خوده بگویم ههههه
به نظر مه هم صیاد بریم
حسام : یک برکت یک دگه کی طرف دار مه است به غیر از قیچ ها دگه دستا بالا هههههه
افرا : لااااا پدر بخدا بچه ته میزنم
شریف : او بچه حسام چرا افرا ره اقدر آزار میتی
کلان بچه استی....هیچ به گپ نیستی هروز همی یک گپ ره برت تکرار میکنم مه خسته شدم تو نشدی؟
حسام : نی پدر جان ههههههه
شریف : الطاف بچیم شما نگفتین بریم سیاد یا نی؟؟؟؟
الطاف : ها پدر جان مه مشکل ندارم مقصد ساعت افرای شان تیر شوه
آرزو : با ای گپ الطاف افرا رو به طرف حسام کده گفت
افرا : خوردی ههههه
حسام : قیچ
افرا : شادی
شریف : صبح خی تمام تان تیار باشین میریم بخیر صیاد
آرزو : بلاخره تصمیم گرفته شد و فردا صیاد میرفتیم مه و افرا از خوشحالی رفتیم به اتاقش تا به خود لباس انتخاب کنیم اول او به خود انتخاب کد و بعد افرا همرایم بالا رفت تا مه به خود انتخاب کنم
آرزو : افرا مه چی بپوشم اتو چیزی ندارم که به صیاد مناسب باشه چیزهای که ده خانه میپوشم به بیرون کوتاه استن....
افرا : صبر صبر اونو چی است همو که رنگ سیاه خط های سفید داره تو پایین کو
آرزو : یخنقاق سیاه و سفید بود
—همی ره میگی ولی ای خو یک ذره کوتاه است الطاف نخاد اجازه بته
افرا : کجایش کوتاه است هیچ کوتاه نیست تا سر زانوهایت خاد آمد دگه ، الطاف نمیگه چیزی آدم قید گیر نیست دلت جم.....
آرزو : دل و نا دل طرف لباس میدیدم که افرا گفت
افرا : آرزو کوتاه نیست مه برت میگم سیل کو تو دراز است
آرزو : خی صحی است همی ره میپوشم....
بلاخره صبح شد و وقت رفتن همگی مصروف کار خود بود الطاف حمام میکد و مه مصروف تیار شدن بودم لباسهای مه پوشیده بودم و کمی آرایش کدم ، میکپ زدم ، لبسرین گوشتی ، ریمل و مژه هایمه قات کدم
اولین دفه بود که به دل جم آرایش میکدم همرای یخنقاقم شلوار کوبای آبی پوشیدم با چادر سفید ، کرمچ و دستکول سفید چون رنگ سفید ره همخوش داشتم و با هر لباسم سِت میکدم کارم خلاص شده بود که الطاف از حمام برآمد و طرفم عجیب عجیب سیل داشت....
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و دوم
الطاف : هههههه
آرزو دوباره آمده و به جای خودش شیشت طرفش سیل داشتم تا از کارم بوی نبورده باشه که شکر خدا هیچ خبر هم نشد الطاف فدایی ای ساده گیت شوه ههههه
بلاخره گیم خلاص شده و مه برنده شدم
الطاف : برندددده شدددم
دیدم که آرزو گریه ساخته گی کده گفت
آرزو : مه نمیکنم......ای قبول نیست مه برنده میشدم چرا نشد
الطاف : وی....خو نشد دگه باختی هههههه
آرزو : مه نمیکنم تو فریبکاری کدی
الطاف : از صبح تا حالی پیش چشم ات بودم باز کار خود ره خودت میکدی مه چی رقم فریب کاری کدم
دیدم که آرزو چند دقه به چرت رفته بعد گفت
آرزو : خو صحی است تو برنده شدی همی تخت از تو ، خواب شو شب بخیر
الطاف : دیدم که آرزو بعد از گفتن ای گپ بالشت خوده گرفته رفت به طرف کوچ
— کجا؟؟؟؟
آرزو : خواب نشم؟
الطاف : مگم شرط ما که ای نبود گفتی که سر تخت خواب میشی
آرزو : مه نگفتم که سر تخت خواب میشم تو گفتی که خواب میشی......
الطاف : آرزو بعد گفتن ای گپ خود با شیطنت خنده کده گفت
آرزو : ولی بین شرط ات خو نگفتی که مه هم خواب شوم هههههه
الطاف : واقعاً ازی هوش آرزو حیران ماندم تا پیشتر مه ایره عاجز میگفتم ولی بلا برآمد
الطاف خان پس تلاشت بخاطر برنده شدن بی فایده بود بیزو تقلب کده بودی خدا زدت
آرزو سر کوچ خواب شد بی حد زورم داده بود با قهر چراغ ره خاموش کده مه هم خواب شدم....
(آرزو)
یک نیم هفته دگه هم تیر شد و بلاخره زمستان هم خلاص شد و فقط یک روز دگه به بهار مانده بود و صبح سال نو بود تمام ما ده صالون شیشته بودیم که افرا گفت
افرا : پدر جااان صبح ماره کجا میبری چون صبح سال نو است دیر شده جای نرفتیم بریم بیرون ساعت ما تیر شوه
شریف : کجا بریم بچیم؟
حسام : پدر به نظر مه افرا ره باغ وحش ببر تا از دوستهای خود دیدن کنه ههههه
افرا : تو باز گپ زدی نمیشه ده هر گپ مه مداخله نکنی خودت برو باغ وحش که به همونجه ساخته شدی شادی ره
حسام : باز شادی گفتی؟؟؟؟؟
افرا : خوب کدم استی دگه
شریف : آرام باشین اولادا....خو بگویین که کجا بریم؟
الطاف : به نظر مه چطور است قرغه بریم
افرا : ها میریم میریم
حسام : تو بشین یک دقه اقدر احساساتی نشو
افرا : مرگ......
حسام : پدر بریم صیاد اونجه اسب هم است اسب سواری کنیم و ماهی هم بخوریم چی گفتین؟؟
افرا : مه نمیرم....اصلاً جای که از طرف تو مشخص شوه خو هیچ نمیرم
حسام : آفرین بیزو تره کسی نمیبره بشی ده خانه جاروی ته کو
عایشه : شما دو نفر خو هر دقه ده جنگ استین ماره هم وقت بتین که گپ خوده بگویم ههههه
به نظر مه هم صیاد بریم
حسام : یک برکت یک دگه کی طرف دار مه است به غیر از قیچ ها دگه دستا بالا هههههه
افرا : لااااا پدر بخدا بچه ته میزنم
شریف : او بچه حسام چرا افرا ره اقدر آزار میتی
کلان بچه استی....هیچ به گپ نیستی هروز همی یک گپ ره برت تکرار میکنم مه خسته شدم تو نشدی؟
حسام : نی پدر جان ههههههه
شریف : الطاف بچیم شما نگفتین بریم سیاد یا نی؟؟؟؟
الطاف : ها پدر جان مه مشکل ندارم مقصد ساعت افرای شان تیر شوه
آرزو : با ای گپ الطاف افرا رو به طرف حسام کده گفت
افرا : خوردی ههههه
حسام : قیچ
افرا : شادی
شریف : صبح خی تمام تان تیار باشین میریم بخیر صیاد
آرزو : بلاخره تصمیم گرفته شد و فردا صیاد میرفتیم مه و افرا از خوشحالی رفتیم به اتاقش تا به خود لباس انتخاب کنیم اول او به خود انتخاب کد و بعد افرا همرایم بالا رفت تا مه به خود انتخاب کنم
آرزو : افرا مه چی بپوشم اتو چیزی ندارم که به صیاد مناسب باشه چیزهای که ده خانه میپوشم به بیرون کوتاه استن....
افرا : صبر صبر اونو چی است همو که رنگ سیاه خط های سفید داره تو پایین کو
آرزو : یخنقاق سیاه و سفید بود
—همی ره میگی ولی ای خو یک ذره کوتاه است الطاف نخاد اجازه بته
افرا : کجایش کوتاه است هیچ کوتاه نیست تا سر زانوهایت خاد آمد دگه ، الطاف نمیگه چیزی آدم قید گیر نیست دلت جم.....
آرزو : دل و نا دل طرف لباس میدیدم که افرا گفت
افرا : آرزو کوتاه نیست مه برت میگم سیل کو تو دراز است
آرزو : خی صحی است همی ره میپوشم....
بلاخره صبح شد و وقت رفتن همگی مصروف کار خود بود الطاف حمام میکد و مه مصروف تیار شدن بودم لباسهای مه پوشیده بودم و کمی آرایش کدم ، میکپ زدم ، لبسرین گوشتی ، ریمل و مژه هایمه قات کدم
اولین دفه بود که به دل جم آرایش میکدم همرای یخنقاقم شلوار کوبای آبی پوشیدم با چادر سفید ، کرمچ و دستکول سفید چون رنگ سفید ره همخوش داشتم و با هر لباسم سِت میکدم کارم خلاص شده بود که الطاف از حمام برآمد و طرفم عجیب عجیب سیل داشت....
بازی های روزگار🍂
قسمت : چهل و دوم
أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا
خدا میگه همه ی قدرت ها تو دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...🤍
خدا میگه همه ی قدرت ها تو دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...🤍
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
آرزو : ولی مه نو شنیدیم ههههه الطاف : هههههه آرزو دوباره آمده و به جای خودش شیشت طرفش سیل داشتم تا از کارم بوی نبورده باشه که شکر خدا هیچ خبر هم نشد الطاف فدایی ای ساده گیت شوه ههههه بلاخره گیم خلاص شده و مه برنده شدم الطاف : برندددده شدددم دیدم که آرزو گریه…
(الطاف)
از حمام بیرون شدم دیدم که آرزو بسیار مقبول شده بود بر یک لحظه محو تماشایش شدم ولی یادم آمد که زیاد اِغراق کده یعنی از نظر مه که مرد استم زیاد روی کده چون خوش ندارم غیر از مه کسی طرفش با نگاه خراب سیل کنه مه از خود غیرت دارم نمیمانم که اتو بری تو صبر......از فکر بیرون شده برش گفتم
الطاف : همتو میری؟؟؟؟؟
— آرزو از سر تا پای طرف خود دیده گفت
آرزو : ها چرا یعنی چی شده مره؟؟؟
الطاف : آرزو ای چی رقم لباس پوشیدن است یخنقاقت کوتاه است باز اونجه هزار رقم مردم است خوش داری با نگاه خراب به طرفت سیل کنن؟؟؟
آرزو : مگم لباسهای مه خو کوتاه نیست باز پطلونم هم کلان است
الطاف : آرزو لطفاً پیش ازی که عصبانی شوم برو یک چیز صحی پوشیده بیا
آرزو : مگم مه دگه چیزی ندارم
الطاف : یک عالم لباس ده الماری است باز هم میگی لباس ندارم برو یک چیزی آدم واری بپوش بیا اگر نی نمیمانم ای رقم بری.....
آرزو : میگم...مه....دگه....چیزی...ندارم اصلاً خوش دارم همی ره بپوشم
الطاف : مه هر چی میگفتم ولی آرزو سر گپ خود استاد بود
الطاف : یعنی همرای مه سر ضد ره گرفتی همتو؟؟؟
آرزو : نی تو سر ضد ره گرفتی مه همرایت کار ندارم خودت شروع کدی
الطاف : صحی است تو هم شِق کو مه هم ضد میکنم ببینم کدام ما برنده میشیم
آرزو : معلوم دار است دگه مه برنده میشم...
الطاف : راستی؟؟؟ خی گپ از زور میزنی همم؟؟؟مگر ده ضد کدن کسی زور مره نداره مه فقط پیش تو خوب استم و به هر گپ تو کده نازهایته می وردارم ولی حالی که گپ از زور میزنی پس یک قدم هم نمیمانم که با ای لباس ازی اتاق بیرون شوی دلت جم
آرزو : وااا ای کدام رویت است که برم نشان دادی هر روز که تیر میشه از اخلاق نو ات خبر میشم
الطاف : همتو خوب است برو دگه لباسهایته تبدیل کو که ناوقت میشه زود
آرزو : نمیکنم
الطاف : آرزو برو میگم یک چیز صحی پوشیده بیا اتو پایین نری که خبرت کدیم
آرزو : الطاف اگر ای لباس نیست خی چیست؟؟؟
الطاف : آرزو غیر از شِق کدن جنگ هم دلت شده میخواهی باز جنگ کنیم؟؟؟
آرزو : .......
الطاف : خو صحی است پس شروع کو بیزو دیر شده بود جنگ هم نکده بودیم
آرزو : الطاف خیر است اجازه بتی حالی مه همی ره پوشیدم همرای همی برم
الطاف : نمیشه تو که خوده همرای مه ده هر گپ بند کده درست رویه نداری و به گپم هم نیستی مه هم قصد شه اتو میگیرم.....خوب دختر باش تا به خواستت توجه شوه
با ای گپ های که به آرزو زدم دیدم دلش پُر شده چشم هایش پر از اشک شد جگرم برش خون شد ولی چیزی نگفتم چون باید بفهمه که ده هر جای نمیشه به گپ اش بکنم ای رقمی باز به هیچ گپ مه توجه نمیکنه و اصلاً دگه ده قصه گپم هم نمیشه کمی سرش قهر کده و سیاست خوده بشانم خوب است
آرزو : .......
الطاف : آرزو.....مقصد همرای ای لباس پای ته از اتاق بیرون بانی باز بیین
آرزو : الطاففف
الطاف : آرزو دگه نی اقدر حوصله تکرار کدن ره دارم نی حوصله جنجال ره
آرزو : حالی چرا؟؟؟
الطاف : لا حول ولا باز میگه چرا؟؟
پیش خود گفتم از مه بدتر شِق استی تو....ولی نمیمانم
نزدیک آرزو رفتم اقدر نزدیک که حتی نفس هایم به صورتش میخورد چون مه دراز بودم و او به اندازه شانیم بود سر خوده پایین کده برش گفتم
الطاف : تبدیل میکنی لباسهایته یانی؟؟؟؟
آرزو از ای نزدیک بودن مه دست پاچه شده مره عقب تیله کده گفت
آرزو : پس شو از پیش رویم خوووو تبدیل میکنم
الطاف : آفرین برو دگه
آرزو : مگم همی تو نگفته بودی که آدم قید گیر نیستی؟
الطاف : او گپِ وقت بود یعنی تاریخ اش تیر شده منتظر باش تا تمدید شوه
با ای گپی که زدم خود مه هم خنده گرفت ولی خنده مه جم کده نماندم آرزو متوجه شوه
آرزو : ......
الطاف : دوباره خوده جدی گرفته برش گفتم
— برو دگه هله
آرزو : حیف که صیاد رفتن ناوقت میشه و مه از چکر میمانم اگر نی ده شِق کدن زور مره نداشتی خبر باشی مقصد
الطاف : راستی؟؟ ولی حالی که برنده شدم
الطاف : آرزو دگه چیزی نگفته با قهر طرف الماری رفت که مه از پشت سر طرفش خنده داشتم
که آهسته چیزی گفت ولی مه شنیدم
آرزو : خوب شد پدرم و امیر شان خلاص شدن حالی تو به ما شروع کدی
الطاف : میشنوم که چی میگی؟؟
آرزو : مهم نیست.....موی جنگلی
الطاف : چی....کلمه آخر ته نفهمیدم موی چی کده؟
آرزو : چیزی نی ضرور نیست هر گپ ره بشنوی یا بفهمی مه همرای خود گپ میزدم همرای تو نبودم
الطاف : خو خوب است
آرزو از الماری لباس گرفته میخواست طرف حمام بره که یکبار روی خوده طرف مه دور داد مه هم خنده مه جم کده دوباره خوده جدی گرفتم دستهای مه به پشتم گرفته بودم که غُر غُر کده داخل حمام شد
الطاف : وقتی که آرزو داخل حمام شد پیش خود گفتم
— الطاف صدقه نازهایت میشه زمرد مه ، بُمرم برت که چقدر ناز استی ههههه
(آرزو)
از حمام بیرون شدم دیدم که آرزو بسیار مقبول شده بود بر یک لحظه محو تماشایش شدم ولی یادم آمد که زیاد اِغراق کده یعنی از نظر مه که مرد استم زیاد روی کده چون خوش ندارم غیر از مه کسی طرفش با نگاه خراب سیل کنه مه از خود غیرت دارم نمیمانم که اتو بری تو صبر......از فکر بیرون شده برش گفتم
الطاف : همتو میری؟؟؟؟؟
— آرزو از سر تا پای طرف خود دیده گفت
آرزو : ها چرا یعنی چی شده مره؟؟؟
الطاف : آرزو ای چی رقم لباس پوشیدن است یخنقاقت کوتاه است باز اونجه هزار رقم مردم است خوش داری با نگاه خراب به طرفت سیل کنن؟؟؟
آرزو : مگم لباسهای مه خو کوتاه نیست باز پطلونم هم کلان است
الطاف : آرزو لطفاً پیش ازی که عصبانی شوم برو یک چیز صحی پوشیده بیا
آرزو : مگم مه دگه چیزی ندارم
الطاف : یک عالم لباس ده الماری است باز هم میگی لباس ندارم برو یک چیزی آدم واری بپوش بیا اگر نی نمیمانم ای رقم بری.....
آرزو : میگم...مه....دگه....چیزی...ندارم اصلاً خوش دارم همی ره بپوشم
الطاف : مه هر چی میگفتم ولی آرزو سر گپ خود استاد بود
الطاف : یعنی همرای مه سر ضد ره گرفتی همتو؟؟؟
آرزو : نی تو سر ضد ره گرفتی مه همرایت کار ندارم خودت شروع کدی
الطاف : صحی است تو هم شِق کو مه هم ضد میکنم ببینم کدام ما برنده میشیم
آرزو : معلوم دار است دگه مه برنده میشم...
الطاف : راستی؟؟؟ خی گپ از زور میزنی همم؟؟؟مگر ده ضد کدن کسی زور مره نداره مه فقط پیش تو خوب استم و به هر گپ تو کده نازهایته می وردارم ولی حالی که گپ از زور میزنی پس یک قدم هم نمیمانم که با ای لباس ازی اتاق بیرون شوی دلت جم
آرزو : وااا ای کدام رویت است که برم نشان دادی هر روز که تیر میشه از اخلاق نو ات خبر میشم
الطاف : همتو خوب است برو دگه لباسهایته تبدیل کو که ناوقت میشه زود
آرزو : نمیکنم
الطاف : آرزو برو میگم یک چیز صحی پوشیده بیا اتو پایین نری که خبرت کدیم
آرزو : الطاف اگر ای لباس نیست خی چیست؟؟؟
الطاف : آرزو غیر از شِق کدن جنگ هم دلت شده میخواهی باز جنگ کنیم؟؟؟
آرزو : .......
الطاف : خو صحی است پس شروع کو بیزو دیر شده بود جنگ هم نکده بودیم
آرزو : الطاف خیر است اجازه بتی حالی مه همی ره پوشیدم همرای همی برم
الطاف : نمیشه تو که خوده همرای مه ده هر گپ بند کده درست رویه نداری و به گپم هم نیستی مه هم قصد شه اتو میگیرم.....خوب دختر باش تا به خواستت توجه شوه
با ای گپ های که به آرزو زدم دیدم دلش پُر شده چشم هایش پر از اشک شد جگرم برش خون شد ولی چیزی نگفتم چون باید بفهمه که ده هر جای نمیشه به گپ اش بکنم ای رقمی باز به هیچ گپ مه توجه نمیکنه و اصلاً دگه ده قصه گپم هم نمیشه کمی سرش قهر کده و سیاست خوده بشانم خوب است
آرزو : .......
الطاف : آرزو.....مقصد همرای ای لباس پای ته از اتاق بیرون بانی باز بیین
آرزو : الطاففف
الطاف : آرزو دگه نی اقدر حوصله تکرار کدن ره دارم نی حوصله جنجال ره
آرزو : حالی چرا؟؟؟
الطاف : لا حول ولا باز میگه چرا؟؟
پیش خود گفتم از مه بدتر شِق استی تو....ولی نمیمانم
نزدیک آرزو رفتم اقدر نزدیک که حتی نفس هایم به صورتش میخورد چون مه دراز بودم و او به اندازه شانیم بود سر خوده پایین کده برش گفتم
الطاف : تبدیل میکنی لباسهایته یانی؟؟؟؟
آرزو از ای نزدیک بودن مه دست پاچه شده مره عقب تیله کده گفت
آرزو : پس شو از پیش رویم خوووو تبدیل میکنم
الطاف : آفرین برو دگه
آرزو : مگم همی تو نگفته بودی که آدم قید گیر نیستی؟
الطاف : او گپِ وقت بود یعنی تاریخ اش تیر شده منتظر باش تا تمدید شوه
با ای گپی که زدم خود مه هم خنده گرفت ولی خنده مه جم کده نماندم آرزو متوجه شوه
آرزو : ......
الطاف : دوباره خوده جدی گرفته برش گفتم
— برو دگه هله
آرزو : حیف که صیاد رفتن ناوقت میشه و مه از چکر میمانم اگر نی ده شِق کدن زور مره نداشتی خبر باشی مقصد
الطاف : راستی؟؟ ولی حالی که برنده شدم
الطاف : آرزو دگه چیزی نگفته با قهر طرف الماری رفت که مه از پشت سر طرفش خنده داشتم
که آهسته چیزی گفت ولی مه شنیدم
آرزو : خوب شد پدرم و امیر شان خلاص شدن حالی تو به ما شروع کدی
الطاف : میشنوم که چی میگی؟؟
آرزو : مهم نیست.....موی جنگلی
الطاف : چی....کلمه آخر ته نفهمیدم موی چی کده؟
آرزو : چیزی نی ضرور نیست هر گپ ره بشنوی یا بفهمی مه همرای خود گپ میزدم همرای تو نبودم
الطاف : خو خوب است
آرزو از الماری لباس گرفته میخواست طرف حمام بره که یکبار روی خوده طرف مه دور داد مه هم خنده مه جم کده دوباره خوده جدی گرفتم دستهای مه به پشتم گرفته بودم که غُر غُر کده داخل حمام شد
الطاف : وقتی که آرزو داخل حمام شد پیش خود گفتم
— الطاف صدقه نازهایت میشه زمرد مه ، بُمرم برت که چقدر ناز استی ههههه
(آرزو)
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
(الطاف) از حمام بیرون شدم دیدم که آرزو بسیار مقبول شده بود بر یک لحظه محو تماشایش شدم ولی یادم آمد که زیاد اِغراق کده یعنی از نظر مه که مرد استم زیاد روی کده چون خوش ندارم غیر از مه کسی طرفش با نگاه خراب سیل کنه مه از خود غیرت دارم نمیمانم که اتو بری تو صبر......از…
آرزو : دگه به جواب الطاف چیزی نگفتم و ضد کدن همرایش فایده نداشت چون هر چی میگفتی او سر گپ خود استاد بود با قهر میرفتم به طرف حمام یکبار روی مه دور داده طرفش سیل کدم حس کدم که سرم خنده داره.....خنده کنه چی کنم
رفتم حمام لباسهای مه تبدیل کدم و یک چیز دگه پوشیدم بیرون شدم چپن مه هم سرش پوشیدم
روی مه طرف الطاف دور داده گفتم
— صحی شد غیرتی صاحب؟؟؟؟؟
الطاف : آفرییین اینالی بیخی آدم واری شدی...
آرزو : چی.....یعنی پیش ازی حیوان واری بودم؟
الطاف : ههههه
آرزو : یک دفه ای خنده الطاف آرام شد و نزدیکم آمد دقیق به چشم هایم سیل کد بر چند لحظه همتو مانده بود که مه شرمیده گفتم
آرزو : الطاف اگر چیزی کار نداری مه میرم پایین نو میخواستم برم پایین که از بازویم گرفت
الطاف : صبر....نظر به چشم هایت تره به یک نام دگه صدا میکنم
آرزو : یعنی چی مه ضرورت به نام دگه ندارم نام خودم مقبول است
الطاف : اگر ادبی بگویم میشه سبز ولی عامیانه میگم سَوز بعد ازی دگه سَوز صدایت میکنم چطور است؟؟؟
آرزو : سَوز....ای دگه چی رقم نام است او وقت به چی دلیل اتو میگی؟؟
الطاف : چون چشمهایت سبز است وقتی به دقت طرف شان میبینم داخل جنگل سبز چشمهایت گم میشم
آرزو : با گپ که الطاف برم گفت زیر تاثیر رفته بودم
آرزو : الطاف ایلا بتی دست مه میرم پایین پیش افرا کارش دارم
الطاف : میتانم شیشک هم صدایت کنم ولی سَوز بهتر است
آرزو : خدایا بر فعلاً کمی صبر ضرورت دارم میتی برم؟؟؟
الطاف : مه یک کمی از صبر خود بتم برت؟؟
آرزو : تو اعصاب خراب صبر از کجا کدی
الطاف : خی ده مقابل ای بی تفاوتی ها و کارهایت که صبر نمیکنم خی چی میکنم....همی صبر نیست خی چیست؟؟؟
آرزو : مه از خود نام دارم اصلاً ازی نام های که ماندی خوشم نامد نام خودم مقبول است فهمیدی
الطاف : نترس پیش روی کسی صدایت نمیکنم فقط بین خودما میباشه ههههه
آرزو : توبه خدایا بازوی مه از دستش ایلا دادم نو میرفتم پایین که باز صدا کد...
الطاف : یک دقه آرزو
آرزو : پیش خود گفتم خدا ای آرزو ره از رویت بگیره که بی غم شوی روی مه دور داده گفتم
— باز چی است؟
الطاف : آرایشت...
آرزو : آرایش مه چی شده نی که ریملم جلیده؟؟ رفتم پیش آینه ولی آرایشم درست بود
— آرایشم صحی است پس چی؟
الطاف : پاک شان کو
آرزو : چییی؟؟؟
الطاف : از یک سر پاک شان میکنی فقط یک لب سرین باشه که اقدر معلوم.....یا نی نی نمیخوایم تمام رویته از یک سر پاک کو
آرزو : الطاف به نظر مه زیاده روی میکنی بخدا باور کو
الطاف : ریشخندی ندارم آرزو راستی میگم پاک شان کو حتی میکپ ره چون خودت سفید و مقبول استی نیاز به آرایش نداری
آرزو : باز میگه مه روشنفکر و آزاد استم تو از آدم های قیدگیر هم بدتررررر استی
الطاف : حالی هر چی.....برو پاک کو
آرزو : الطاف بخدا که امروز خودت نیستی جن گرفته تره
الطاف : شاید.....یعنی اگر دلم شد بعد ازی همی رقم میباشم
آرزو : مه بیخی هیچ نمیرم خودت برو مه هیچ جای نمیرم
الطاف : دلت مه پایین میرم اگر رفتی آرایش ته پاک کده بیا اگر نی که پاک نمیکنی همینجه بشین......
باز اگر دیده بودم که همرای آرایشت پایین آمده بودی باز.....باشه پایین که همرای آرایشت آمدی باز برت میگم
آرزو : الطاف دروازه ره باز کده میخواست بیرون بره که از پشتش صدا کدم
— مه همرای آرایشم پایین میایم خبر باشی
دیدم که روی خوده دور داده جدی گفت
الطاف : چی گفتی؟
آرزو : چیزی نی...گفتم تو برو مه میایم
الطاف : بدون آرایش.....
آرزو : هااااا
الطاف : آفرین
آرزو : الطاف دگه چیزی نگفت و پایین رفت زیاااد زورم داده بود یعنی چی که آرایش مه پاک کده بیایم بر اولین بار به دلم آرایش کده بودم همو ره هم نماند ، هیچ وقت آرایش نکده بودم همی ره خو میماندی چشم وحشی......
آرزو رقم رقم نام میمانی دختر از کجا به ذهنت میایه.....خو چشم وحشی و موی جنگلی است دگه.....
با گریه ساخته گی گفتم
سر مه لباسهای مه هم تبدیل کد نی که به کدام جنازه میرم
مجبور شدم و آرایش مه هم پاک کدم چپن مه پوشیده بودم کرمچ و دستکول مام گرفتم چادر مه هیچ حجاب نکدم پیش خود گفتم ایره دگه به دلت نمیمانم الطاف خان چادر مه همتو ساده پوشیده و رفتم پایین که کلگی تیار شده بودن
افرا : ینگه چرا لباس که مه گفته بودم نپوشیدی
آرزو : الطاف نماند افرا هم لباس مه سرم تبدیل کد هم آرایش مه سرم پاک کد
افرا : وی الطاف از چی وقت ره اتو قیدگیر شده وقت خو اتو نبود
آرزو : اتو میکنه که مره قهر بسازه
افرا : خیره ینگه جان تو هر چیز که بپوشی برت مقبووول میگه
آرزو : به طرف افرا خنده کدم و رفتیم داخل موتر چون ده یک موتر جای نمیشدیم مه و الطاف ده موتر خودش شیشتیم
کاکا شریف ، خاله عایشه و افرا ده موتر حسام شیشتن و حسام رانندگی میکد
افرا ره هر چی شله شدم بیایه ده موتر ما ولی نامد حرکت کدیم که الطاف گفت
الطاف : آفرین همتو به گپ باش
رفتم حمام لباسهای مه تبدیل کدم و یک چیز دگه پوشیدم بیرون شدم چپن مه هم سرش پوشیدم
روی مه طرف الطاف دور داده گفتم
— صحی شد غیرتی صاحب؟؟؟؟؟
الطاف : آفرییین اینالی بیخی آدم واری شدی...
آرزو : چی.....یعنی پیش ازی حیوان واری بودم؟
الطاف : ههههه
آرزو : یک دفه ای خنده الطاف آرام شد و نزدیکم آمد دقیق به چشم هایم سیل کد بر چند لحظه همتو مانده بود که مه شرمیده گفتم
آرزو : الطاف اگر چیزی کار نداری مه میرم پایین نو میخواستم برم پایین که از بازویم گرفت
الطاف : صبر....نظر به چشم هایت تره به یک نام دگه صدا میکنم
آرزو : یعنی چی مه ضرورت به نام دگه ندارم نام خودم مقبول است
الطاف : اگر ادبی بگویم میشه سبز ولی عامیانه میگم سَوز بعد ازی دگه سَوز صدایت میکنم چطور است؟؟؟
آرزو : سَوز....ای دگه چی رقم نام است او وقت به چی دلیل اتو میگی؟؟
الطاف : چون چشمهایت سبز است وقتی به دقت طرف شان میبینم داخل جنگل سبز چشمهایت گم میشم
آرزو : با گپ که الطاف برم گفت زیر تاثیر رفته بودم
آرزو : الطاف ایلا بتی دست مه میرم پایین پیش افرا کارش دارم
الطاف : میتانم شیشک هم صدایت کنم ولی سَوز بهتر است
آرزو : خدایا بر فعلاً کمی صبر ضرورت دارم میتی برم؟؟؟
الطاف : مه یک کمی از صبر خود بتم برت؟؟
آرزو : تو اعصاب خراب صبر از کجا کدی
الطاف : خی ده مقابل ای بی تفاوتی ها و کارهایت که صبر نمیکنم خی چی میکنم....همی صبر نیست خی چیست؟؟؟
آرزو : مه از خود نام دارم اصلاً ازی نام های که ماندی خوشم نامد نام خودم مقبول است فهمیدی
الطاف : نترس پیش روی کسی صدایت نمیکنم فقط بین خودما میباشه ههههه
آرزو : توبه خدایا بازوی مه از دستش ایلا دادم نو میرفتم پایین که باز صدا کد...
الطاف : یک دقه آرزو
آرزو : پیش خود گفتم خدا ای آرزو ره از رویت بگیره که بی غم شوی روی مه دور داده گفتم
— باز چی است؟
الطاف : آرایشت...
آرزو : آرایش مه چی شده نی که ریملم جلیده؟؟ رفتم پیش آینه ولی آرایشم درست بود
— آرایشم صحی است پس چی؟
الطاف : پاک شان کو
آرزو : چییی؟؟؟
الطاف : از یک سر پاک شان میکنی فقط یک لب سرین باشه که اقدر معلوم.....یا نی نی نمیخوایم تمام رویته از یک سر پاک کو
آرزو : الطاف به نظر مه زیاده روی میکنی بخدا باور کو
الطاف : ریشخندی ندارم آرزو راستی میگم پاک شان کو حتی میکپ ره چون خودت سفید و مقبول استی نیاز به آرایش نداری
آرزو : باز میگه مه روشنفکر و آزاد استم تو از آدم های قیدگیر هم بدتررررر استی
الطاف : حالی هر چی.....برو پاک کو
آرزو : الطاف بخدا که امروز خودت نیستی جن گرفته تره
الطاف : شاید.....یعنی اگر دلم شد بعد ازی همی رقم میباشم
آرزو : مه بیخی هیچ نمیرم خودت برو مه هیچ جای نمیرم
الطاف : دلت مه پایین میرم اگر رفتی آرایش ته پاک کده بیا اگر نی که پاک نمیکنی همینجه بشین......
باز اگر دیده بودم که همرای آرایشت پایین آمده بودی باز.....باشه پایین که همرای آرایشت آمدی باز برت میگم
آرزو : الطاف دروازه ره باز کده میخواست بیرون بره که از پشتش صدا کدم
— مه همرای آرایشم پایین میایم خبر باشی
دیدم که روی خوده دور داده جدی گفت
الطاف : چی گفتی؟
آرزو : چیزی نی...گفتم تو برو مه میایم
الطاف : بدون آرایش.....
آرزو : هااااا
الطاف : آفرین
آرزو : الطاف دگه چیزی نگفت و پایین رفت زیاااد زورم داده بود یعنی چی که آرایش مه پاک کده بیایم بر اولین بار به دلم آرایش کده بودم همو ره هم نماند ، هیچ وقت آرایش نکده بودم همی ره خو میماندی چشم وحشی......
آرزو رقم رقم نام میمانی دختر از کجا به ذهنت میایه.....خو چشم وحشی و موی جنگلی است دگه.....
با گریه ساخته گی گفتم
سر مه لباسهای مه هم تبدیل کد نی که به کدام جنازه میرم
مجبور شدم و آرایش مه هم پاک کدم چپن مه پوشیده بودم کرمچ و دستکول مام گرفتم چادر مه هیچ حجاب نکدم پیش خود گفتم ایره دگه به دلت نمیمانم الطاف خان چادر مه همتو ساده پوشیده و رفتم پایین که کلگی تیار شده بودن
افرا : ینگه چرا لباس که مه گفته بودم نپوشیدی
آرزو : الطاف نماند افرا هم لباس مه سرم تبدیل کد هم آرایش مه سرم پاک کد
افرا : وی الطاف از چی وقت ره اتو قیدگیر شده وقت خو اتو نبود
آرزو : اتو میکنه که مره قهر بسازه
افرا : خیره ینگه جان تو هر چیز که بپوشی برت مقبووول میگه
آرزو : به طرف افرا خنده کدم و رفتیم داخل موتر چون ده یک موتر جای نمیشدیم مه و الطاف ده موتر خودش شیشتیم
کاکا شریف ، خاله عایشه و افرا ده موتر حسام شیشتن و حسام رانندگی میکد
افرا ره هر چی شله شدم بیایه ده موتر ما ولی نامد حرکت کدیم که الطاف گفت
الطاف : آفرین همتو به گپ باش
👍1
