tgoop.com/faghadkhada9/78886
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_آخر
دلم میسوخت، آدم خوبی مثل آمنه حیفش بود،۶ ماهی که حالش بد بود رو پیش من بود،حتی یکبار یکی از اعضای خانواده اش سراغش رو نگرفت ...توی همون روزهایی که حالش بد بود، سند خونه اش رو داد به مونس خانم و گفت :وکالت تام دادم بهتون بفروشیدش، با پس انداز خودم خریده بودمش، حلال حلاله !!!خرجش کنید برای کسایی که میدونید ...
چه شبهایی دور از چشم آمنه گریه کردم ...
آمنه آذر ماه به رحمت خدا رفت و بعد از اون منم تصمیم گرفتم برگردم تهران!!! مامان خوشحال بود و میگفت:میای اینجا دوری تموم شد !
ولی من تصمیم داشتم برم خونه باغ !!!میخواستم سالهای بعد رو خونه باغ زندگی کنم ...مامان بعد از شنیدن عصبی شد، ولی من تصمیمم رو گرفته بودم ،میدونست بر نمیگردم ازش ...
وسط حیاط خونه آقا بزرگ که ایستادم تمام زندگیم جلوم اومد ...سیاوش همیشه با منه ،حتی گاهی شبها قبل از خواب بهش شب بخیر میگم و میدونم که جوابم رو میده ....
خونه باغ رو سرو سامون دادم و الان اونجا زندگی میکنم ،هیچوقت ،هیچوقت از کارهایی که توی زندگیم کردم پشیمون نشدم ...نه از رها کردن کارم...نه از ازدواج با سیاوش... نه دور از خانواده زندگی کردن ...همه رو با رضایت قلبی انجام داده بودم...
وصیتنامه ای نوشتم که بعد از من همه چیزی که از سیاوش بهم رسیده، خرج خانواده هایی بشه که بیمار دارن و بی پول ...هنوز با مونس خانم در ارتباطم، جاهایی که لازم باشه کمک میکنم ....
با مریم و زری هرازگاهی توی خونه باغ دور هم جمع میشیم ،به یاد قدیم و هنوز هم چقدر جای سیاوش خالیه !!!
جای بابا، جای آمنه، جای خانم بزرگ ،آقا بزرگ، عمه شمسی، عمو کمال، زن عمو ،جای تک تکشون خالیه !!!!
توی یکی از کتابهای سیاوش متنی رو با دست خط خودش نوشته بود بذارمش نقطه پایان داستانم :
گاهی برای چشیدن خوشبختی واقعی باید به دنبال دلتان بروید و اهمیت ندهید دیگران ممکن است چه فکری کنند
امید چون پرندهای است که بال و پر دارد، در روح ما لانه میگزیند، بدون گفتن هیچ کلمهای، آواز میخواند و هرگز متوقف نمیشود
#پایان داستان
ممنون از صبوریتون❤️لفت ندین داستان جذاب بعدی در راهه👌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78886