FAGHADKHADA9 Telegram 78885
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_سیودو


سر کوچه که رسیدیم فهمیدم دل آشوبه ام بیخود نبوده ،پارچه های سیاه دم خونه نشون میداد که چی شده!! همون سر کوچه نشستم روی زمین،بلاخره رفتیم خونه ...خونه که نه عزا خونه!!! ...همه بودن ،ولی من چشمم دنبال بابا بود... هر طرف رو نگاه میکردم همه جا بود ،کنار باغچه ،کنار تلفن همون جای همیشگی بالای هال، ولی هیچ جا هم نبود...
اولین نفر زری من رو کشید توی بغلش و بغضم ترکید ...مامان رو دیدم گوشه ای سر در گریبان داشت گریه میکرد ،بغلش کردم‌..شاهین و شاکر کنارمون نشستن و ما چه غریبانه بدون بابا مونده بودیم !!!
کمی که اروم شدیم گفتم:چی شد؟ چرا دیر بهم خبر دادید ؟
مامان گفت :چیزیش نبود ،سر شب شام خورد و گفت معده ام سوزش داره، قرصی هم خورد بهش گفتم بگم بچه ها بیان ببرنت دکتر گفت نه ...خوابید و صبح بیدار نشد ...
آخ بابا !!!چرا اینجوری؟ چرا اینقدر یه دفعه ای ؟؟نبودن بابا برای همه ما سنگین بود حتی سیاوش...دو سه روزی یه بار باهم تلفنی صحبت میکردن ،مثل دو تا رفیق دوره سربازی، اونقدری که بابا با سیاوش تلفنی حرف میزد،با من نه!!! و چقدر نبودش سنگین بود... گذشت ...اون اتفاق هم مثل همه اتفاقات دیگه گذشت، زندگی جاری بود ...من و سیاوش تا سالگرد بابا تهران موندیم ،خونه مامان هم بودیم، چون مامان واقعا تنها شده بود!! کارهای خیریه رو تلفنی اگه لازم میشد انجام میدادم...آمنه یه سفر اومده بود تهران پیشمون برای تسلیت و من چه خوشبخت بودم آدمهایی دورم بودن که میتونستم همه جوره روشون حساب کنم ...
با مریم و زری گاهی خونه مامان دور هم جمع میشد،م مثل قدیم  هر کدوم زندگیهایی داشتیم که ما رو به سمت و سوهای مختلف برده بود، ولی دست آخر جمع شده بودیم پیش هم !!!!
سال بابا که برگزار شد،دلم هوای شیراز رو کرد و با سیاوش برگشتیم شیراز... اصرار داشتم مامان هم با ما بیاد، ولی قبول نکرد و گفت:اینجا راحتترم !!!
باز زندگی برگشته بود به روال عادی ...دو سه سالی رو هم اونطوری گذروندیم ...سیاوش به خاطر سن و سالش، دارای یه سری بیماریها بود،ولی به قول خودش میگفت :اینا اقتضای سنه، اینا بیماری نیست فرسایش جسمه !!!
هنوز هم بساط کتابخونی داشت، فکر نکنم توی دنیا کتابی بود که سیاوش نخونده بودش ..
تابستون بود ،یه شب با نفس کشیدنهای طولانی سیاوش از خواب بیدار شدم ،سخت نفس میکشید، بیدارش کردم لیوان آبی بهش دادم ،ولی دیدم فرقی نکرد تب داشت ...اورژانس خبر کردم و رسوندیمش بیمارستان ....
سیاوش بستری شد تنها بودم و باید پیشش میموندم... توی اون شرایط خودم هم درگیر بیماری بودم ،ولی حاضر به رها کردن سیاوش نبودم‌...گاهی چشم‌هاش رو باز میکرد و میگفت :برو خونه استراحت کن شهین! حالت خوب نیست ..
_نه خوبم باهم میریم ....
سیاوش رو به بهبود و من خوشحال که چند روزه دیگه با هم برمیگردیم خونمون !سر زندگی دلنشین خودمون ولی ...
یه شب سیاوش ایست قلبی ‌رد و برای همیشه من رو ترک کرد، چقدر سخت بود تا اونموقع فکر میکردم از دست دادن بابا سنگین ترین داغ برام بوده ،ولی رفتن سیاوش بدتر بود !حالم خوش نبود، ولی سرپا موندم، همونطور که سیاوش میخواست.... سیاوش همیشه توی حرفهاش میگفت :اینکه هر کسی کجا به خاک بره،اصلا مهم نیست، چون خاک همه جا متعلق به ادمیه
و چه خوب بود که زادگاه مادرش به خاک میرفت....بعد از رفتن سیاوش من تنهای تنها شدم!!! دیگه هیچ دلبستگی و امیدی به زندگی نداشتم‌...
وکیلش وقتی اومد برای کارهای دارایی‌هاش گفت:سیاوش خیلی سال پیش همه چیزش رو به نام شما زده بود
آخ سیا‌وش!!! من خودت رو میخواستم، نباید تنهام میگذاشتی...نبودنش خیلی تلخ و سخت بود !!!مامان اصرار داشت برگردم تهران ،ولی خودم شیراز رو ترجیح میدادم، بیشتر زندگی مشترک ما توی اون خونه گذشته بود و من حاضر نبودم لحظه ای ترکش کنم ....
موندن شیراز با تمام تنهاییهاش خوب بود ،گاهی مامان می اومد چند وقتی پیشم میموند و بقیه ایام سال رو با آمنه میگذروندم‌،هم اون تنها بود هم من،توی ۳ سالی که سیاوش رو از دست داده بودم‌،حتی لحظه ای از فکرش بیرون نرفتم‌،همیشه همونطور دوستداشتنی و زیبا توی نظرم میاد ،با اون نگاه نافذش، همون نگاهی که من اولین بار توی عکس ویلای شمال عاشقش شدم ...
آمنه بیمار بود، بیماری که حتی از من هم قایم کرده بود اوایل سال ۱۴۰۱ بود که من فهمیدم‌  وچقدر باهاش دعوا کردم که:چرا به من نگفتی ؟!
_میگفتم چی میشد !!!
_لجبازی ،مثل همه کارهات لجبازی میکنی ،اخه با مریضی هم شوخی ؟!
_شوخی نکردم که !!!دارم درمان میشم، البته اگه درمانی داشته باشه...
آمنه دو سالی بود،درگیر سرطان بود اونم از نوع بدخیمش و من وقتی فهمیدم که علائم ظاهریش رو شد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78885
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_سیودو


سر کوچه که رسیدیم فهمیدم دل آشوبه ام بیخود نبوده ،پارچه های سیاه دم خونه نشون میداد که چی شده!! همون سر کوچه نشستم روی زمین،بلاخره رفتیم خونه ...خونه که نه عزا خونه!!! ...همه بودن ،ولی من چشمم دنبال بابا بود... هر طرف رو نگاه میکردم همه جا بود ،کنار باغچه ،کنار تلفن همون جای همیشگی بالای هال، ولی هیچ جا هم نبود...
اولین نفر زری من رو کشید توی بغلش و بغضم ترکید ...مامان رو دیدم گوشه ای سر در گریبان داشت گریه میکرد ،بغلش کردم‌..شاهین و شاکر کنارمون نشستن و ما چه غریبانه بدون بابا مونده بودیم !!!
کمی که اروم شدیم گفتم:چی شد؟ چرا دیر بهم خبر دادید ؟
مامان گفت :چیزیش نبود ،سر شب شام خورد و گفت معده ام سوزش داره، قرصی هم خورد بهش گفتم بگم بچه ها بیان ببرنت دکتر گفت نه ...خوابید و صبح بیدار نشد ...
آخ بابا !!!چرا اینجوری؟ چرا اینقدر یه دفعه ای ؟؟نبودن بابا برای همه ما سنگین بود حتی سیاوش...دو سه روزی یه بار باهم تلفنی صحبت میکردن ،مثل دو تا رفیق دوره سربازی، اونقدری که بابا با سیاوش تلفنی حرف میزد،با من نه!!! و چقدر نبودش سنگین بود... گذشت ...اون اتفاق هم مثل همه اتفاقات دیگه گذشت، زندگی جاری بود ...من و سیاوش تا سالگرد بابا تهران موندیم ،خونه مامان هم بودیم، چون مامان واقعا تنها شده بود!! کارهای خیریه رو تلفنی اگه لازم میشد انجام میدادم...آمنه یه سفر اومده بود تهران پیشمون برای تسلیت و من چه خوشبخت بودم آدمهایی دورم بودن که میتونستم همه جوره روشون حساب کنم ...
با مریم و زری گاهی خونه مامان دور هم جمع میشد،م مثل قدیم  هر کدوم زندگیهایی داشتیم که ما رو به سمت و سوهای مختلف برده بود، ولی دست آخر جمع شده بودیم پیش هم !!!!
سال بابا که برگزار شد،دلم هوای شیراز رو کرد و با سیاوش برگشتیم شیراز... اصرار داشتم مامان هم با ما بیاد، ولی قبول نکرد و گفت:اینجا راحتترم !!!
باز زندگی برگشته بود به روال عادی ...دو سه سالی رو هم اونطوری گذروندیم ...سیاوش به خاطر سن و سالش، دارای یه سری بیماریها بود،ولی به قول خودش میگفت :اینا اقتضای سنه، اینا بیماری نیست فرسایش جسمه !!!
هنوز هم بساط کتابخونی داشت، فکر نکنم توی دنیا کتابی بود که سیاوش نخونده بودش ..
تابستون بود ،یه شب با نفس کشیدنهای طولانی سیاوش از خواب بیدار شدم ،سخت نفس میکشید، بیدارش کردم لیوان آبی بهش دادم ،ولی دیدم فرقی نکرد تب داشت ...اورژانس خبر کردم و رسوندیمش بیمارستان ....
سیاوش بستری شد تنها بودم و باید پیشش میموندم... توی اون شرایط خودم هم درگیر بیماری بودم ،ولی حاضر به رها کردن سیاوش نبودم‌...گاهی چشم‌هاش رو باز میکرد و میگفت :برو خونه استراحت کن شهین! حالت خوب نیست ..
_نه خوبم باهم میریم ....
سیاوش رو به بهبود و من خوشحال که چند روزه دیگه با هم برمیگردیم خونمون !سر زندگی دلنشین خودمون ولی ...
یه شب سیاوش ایست قلبی ‌رد و برای همیشه من رو ترک کرد، چقدر سخت بود تا اونموقع فکر میکردم از دست دادن بابا سنگین ترین داغ برام بوده ،ولی رفتن سیاوش بدتر بود !حالم خوش نبود، ولی سرپا موندم، همونطور که سیاوش میخواست.... سیاوش همیشه توی حرفهاش میگفت :اینکه هر کسی کجا به خاک بره،اصلا مهم نیست، چون خاک همه جا متعلق به ادمیه
و چه خوب بود که زادگاه مادرش به خاک میرفت....بعد از رفتن سیاوش من تنهای تنها شدم!!! دیگه هیچ دلبستگی و امیدی به زندگی نداشتم‌...
وکیلش وقتی اومد برای کارهای دارایی‌هاش گفت:سیاوش خیلی سال پیش همه چیزش رو به نام شما زده بود
آخ سیا‌وش!!! من خودت رو میخواستم، نباید تنهام میگذاشتی...نبودنش خیلی تلخ و سخت بود !!!مامان اصرار داشت برگردم تهران ،ولی خودم شیراز رو ترجیح میدادم، بیشتر زندگی مشترک ما توی اون خونه گذشته بود و من حاضر نبودم لحظه ای ترکش کنم ....
موندن شیراز با تمام تنهاییهاش خوب بود ،گاهی مامان می اومد چند وقتی پیشم میموند و بقیه ایام سال رو با آمنه میگذروندم‌،هم اون تنها بود هم من،توی ۳ سالی که سیاوش رو از دست داده بودم‌،حتی لحظه ای از فکرش بیرون نرفتم‌،همیشه همونطور دوستداشتنی و زیبا توی نظرم میاد ،با اون نگاه نافذش، همون نگاهی که من اولین بار توی عکس ویلای شمال عاشقش شدم ...
آمنه بیمار بود، بیماری که حتی از من هم قایم کرده بود اوایل سال ۱۴۰۱ بود که من فهمیدم‌  وچقدر باهاش دعوا کردم که:چرا به من نگفتی ؟!
_میگفتم چی میشد !!!
_لجبازی ،مثل همه کارهات لجبازی میکنی ،اخه با مریضی هم شوخی ؟!
_شوخی نکردم که !!!دارم درمان میشم، البته اگه درمانی داشته باشه...
آمنه دو سالی بود،درگیر سرطان بود اونم از نوع بدخیمش و من وقتی فهمیدم که علائم ظاهریش رو شد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78885

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators. Add the logo from your device. Adjust the visible area of your image. Congratulations! Now your Telegram channel has a face Click “Save”.! Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.” Concise The group also hosted discussions on committing arson, Judge Hui said, including setting roadblocks on fire, hurling petrol bombs at police stations and teaching people to make such weapons. The conversation linked to arson went on for two to three months, Hui said.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American