FAGHADKHADA9 Telegram 78883
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهارده

سهراب خندهٔ آرامی کرد، خنده‌ ای که بیشتر طعم بی‌ خیالی داشت و گفت نبیل جان، خودت دیدی مگر می‌ شد چشم از آن چهره برداشت؟ به‌ خدا اگر به‌ خاطر همین زیبایی ‌اش باشد، من حاضرم هستی‌ ام را قربان کنم.
دل ماهرخ لرزید.
نبیل، با صدایی که از شک و تردید پر بود، دوباره پرسید تو فقط مجذوب زیبایی‌ اش شدی؟ عاشق نیستی؟
سهراب تبسمی زد، تبسمی که هیچ گرمی در آن نبود، تنها رضایت بود، از به‌ دست آوردن چیزی که سال‌ ها در آرزویش بود و جواب داد عاشق؟ نبیل، تو نمی‌ فهمی بعضی چهره ‌ها را که می‌ بینی، دلت نمی‌ خواهد حتا یک‌ لحظه از پیش چشمانت دور شوند. ماهرخ… از آن دخترهاست که زیباییش آدم را دیوانه می‌ سازد. نگاهش که می‌ کنی، احساس میکنی شب چراغان شده من سال‌ ها صبر کردم، فقط که لبخندش را مالِ خود بسازم.
نبیل با ابروان درهم‌ کشیده، گفت یعنی همه‌ چیز؟ این فرار فقط برای لبخند و چهره‌ اش بود؟ آیا یک لحظه هم دلش، روحش، اندیشه‌ اش، ترا جذب نکرده؟
سهراب نگاهش را به سقف دوخت، صدایش نرم ولی تهی از احساس بود گفت نبیل، من شاعر نیستم که دنبال روح باشم. من یک مرد هستم، و زیبایی زنی چون ماهرخ، برایم از هزار عشق هم عزیزتر است. من دل نداده ‌ام، من اختیار از کف داده‌ ام…
نبیل با صدایی گرفته، آهی کشید و گفت خدا کند عشق را با این دختر تجربه کنی و هیچگاه دستش را رها نکنی چون این دختر بخاطر تو از همه گذشته پس لطفاً تو از این دختر نگذر. راستی اگر صبح خانواده ماهرخ بلایی بالای مادرت بیاورند چی؟ اگر آنها بفهمند که دختر شان با تو فرار کرده قیامت میشود.
سهراب لحظه‌ای سکوت کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت فکر همه‌ چیز را کرده‌ ام. هیچ ‌کس گمان نمی‌ برد که من با ماهرخ فرار کرده باشم. من در شهر پوهنتون میخوانم و هر روز به شهر رفت و آمد دارم تازه، پیش برادرهایش همیشه نقش آدم بی‌ علاقه را بازی کرده ‌ام. آنها فکر میکنند من به ماهرخ به چشم خواهر نگاه میکنم بعد آنقدر بالای این دختر ظلم کرده اند که فکر میکنند خودش از آنجا فرار کرده چند روز بعد برمی‌ گردم قریه و طوری وانمود می‌ کنم که از هیچ‌ چیز خبر ندارم در خیال‌ شان هم نمی ‌گذرد که من او را با خود اینجا آورده ام…
ماهرخ باورش نمیشد این حرفها را از زبان سهراب شنیده باشد دیگر نمی خواست بیشتر از این چیزی بشنود با دلی شکسته دوباره به اطاق رفت و روی بسترش نشست صبح آرام از بسترش برخاست. چشمانش از شب‌زنده‌ داری و از اشک‌ هایی که بی‌ صدا بر بالش ریخته بودند سرخ بود.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78883
Create:
Last Update:

رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهارده

سهراب خندهٔ آرامی کرد، خنده‌ ای که بیشتر طعم بی‌ خیالی داشت و گفت نبیل جان، خودت دیدی مگر می‌ شد چشم از آن چهره برداشت؟ به‌ خدا اگر به‌ خاطر همین زیبایی ‌اش باشد، من حاضرم هستی‌ ام را قربان کنم.
دل ماهرخ لرزید.
نبیل، با صدایی که از شک و تردید پر بود، دوباره پرسید تو فقط مجذوب زیبایی‌ اش شدی؟ عاشق نیستی؟
سهراب تبسمی زد، تبسمی که هیچ گرمی در آن نبود، تنها رضایت بود، از به‌ دست آوردن چیزی که سال‌ ها در آرزویش بود و جواب داد عاشق؟ نبیل، تو نمی‌ فهمی بعضی چهره ‌ها را که می‌ بینی، دلت نمی‌ خواهد حتا یک‌ لحظه از پیش چشمانت دور شوند. ماهرخ… از آن دخترهاست که زیباییش آدم را دیوانه می‌ سازد. نگاهش که می‌ کنی، احساس میکنی شب چراغان شده من سال‌ ها صبر کردم، فقط که لبخندش را مالِ خود بسازم.
نبیل با ابروان درهم‌ کشیده، گفت یعنی همه‌ چیز؟ این فرار فقط برای لبخند و چهره‌ اش بود؟ آیا یک لحظه هم دلش، روحش، اندیشه‌ اش، ترا جذب نکرده؟
سهراب نگاهش را به سقف دوخت، صدایش نرم ولی تهی از احساس بود گفت نبیل، من شاعر نیستم که دنبال روح باشم. من یک مرد هستم، و زیبایی زنی چون ماهرخ، برایم از هزار عشق هم عزیزتر است. من دل نداده ‌ام، من اختیار از کف داده‌ ام…
نبیل با صدایی گرفته، آهی کشید و گفت خدا کند عشق را با این دختر تجربه کنی و هیچگاه دستش را رها نکنی چون این دختر بخاطر تو از همه گذشته پس لطفاً تو از این دختر نگذر. راستی اگر صبح خانواده ماهرخ بلایی بالای مادرت بیاورند چی؟ اگر آنها بفهمند که دختر شان با تو فرار کرده قیامت میشود.
سهراب لحظه‌ای سکوت کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت فکر همه‌ چیز را کرده‌ ام. هیچ ‌کس گمان نمی‌ برد که من با ماهرخ فرار کرده باشم. من در شهر پوهنتون میخوانم و هر روز به شهر رفت و آمد دارم تازه، پیش برادرهایش همیشه نقش آدم بی‌ علاقه را بازی کرده ‌ام. آنها فکر میکنند من به ماهرخ به چشم خواهر نگاه میکنم بعد آنقدر بالای این دختر ظلم کرده اند که فکر میکنند خودش از آنجا فرار کرده چند روز بعد برمی‌ گردم قریه و طوری وانمود می‌ کنم که از هیچ‌ چیز خبر ندارم در خیال‌ شان هم نمی ‌گذرد که من او را با خود اینجا آورده ام…
ماهرخ باورش نمیشد این حرفها را از زبان سهراب شنیده باشد دیگر نمی خواست بیشتر از این چیزی بشنود با دلی شکسته دوباره به اطاق رفت و روی بسترش نشست صبح آرام از بسترش برخاست. چشمانش از شب‌زنده‌ داری و از اشک‌ هایی که بی‌ صدا بر بالش ریخته بودند سرخ بود.

ادامه اش فردا شب ان شاءالله الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78883

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." Ng, who had pleaded not guilty to all charges, had been detained for more than 20 months. His channel was said to have contained around 120 messages and photos that incited others to vandalise pro-government shops and commit criminal damage targeting police stations. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. Content is editable within two days of publishing In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American