،به نام خداوندبخشده مهربان ،
✍🏻باسلام خدمت علما
ومعتمدین وریش سفیدان ،بزرگان طوایف استان سیستان وبلوچستان ،
🔹موضوع :عروسی اسلامی
🫷این روزهاعلماوبزرگان برای برپایی عروسی اسلامی تاکیدمیکنندواین ازنظرعقلانی واسلام عزت یک ملت وزندگی خوشبختی برای جوانان وبسیارپسنیده هست
امابرای این تصمیم درست وبجابایدفرهنگ سازی شودامانه بازوروحرام دانستن عروسی ها بخاطر،ارکسترودیجی وحضورنیافتن علماوبزرگان درمجلس عروسی ودرنبودعلماچه کسی عقدونکاح زوجین شرح میکند🤔
⬅️ وهمه میدانند،ارکسترودیجی ،ازنظراسلام گناه هست ودرنظربگیریم نمی توان عروسی همانندعزاداری برگزارکردوچرا میگیم شادی وغم ،
↙️این روزهابعضی ازعلماوبزرگان جوانان تحت فشارقراردادن که بایدتابع نظرآن هاهمه چیزانجام شودودرجلسات به متوصل زوروباتاکیدبدون برقراری عدالت جوانان ناعادلانه تنبیه می شوندواگربخواهیم جوانان بیشتربه امرونهی ازمنکراهمیت دهندبرای آن هاجلسانی درهرطوایف برگزارشودوپای دردل جوانان بنشینندنه احساسات وغرورجوانان جریحه دارشودبامتوصل شدن به زوروتنبیه شوند،
🔹علماوبزرگان تاج سروعزت جوانان هستن وهیچ وقت وراه درست تخطی نمیکنندواحترام به علماوبزرگان ازگذشته تاحالاواجب بوده وهمیشه به همان روال خواهندماند
ولی جوانان خواسته هایی دارندکه هیچ وقت حل نشدن و دراین وضعیت تحریم واقتصادوبی کاری کشور تحت فشارهستن واینکه زحمت میکشن وروی پای خودایستان قابل احترام هست وبزرگ ترین سرمایه ،
👌وجوانان بایددیده شوندتادرآینده جایگزین بزرگان وعلماباشن وبتوانندوظیفه خودرابه نحواحسن انجام دهندنه بازورومتوصل شدن به احساسات وغرروشان دربرابربی عدالتی موردرنج قراربگیرن،و سلامتی وآینده شان نابودگرددکه این روزهاشاهدهستیم بعضی جوانان درچه زمینه های پرخطرگیرافتادن وهیچ راهی برایشان نمانده ویادرزندان هستن ویااعدام میشوندوخانواده هاداغ دار،
وبایدبرای جوانان این خواسته هااجراشود توسط علماوبزرگان
🔹 جلسات برای جوانان درهرماه برای آگاهی وپیش رفت عقلی وعلمی
🔹همراهی جوانان وهمکاری باآن هادرهرزمینه
🔹نظرخواهی ازجوانان درجلسات متنوع
🔹احترام به جوانان نه تنبیه کردن آنها ،
👈امروزبعضی جوانان بخاطراینکه دیده نشدن ونیافتن جایگاه شون ،به دردی مانند
😔اعتیادگرفتارشدن وبعضی ازخانه خودرانده شدن وهیچ کس به سلامتی آن هااهمیت نمیدهدپدرومادروخانواده درفکرورنج قراردارن واگروظیفه این هست امرونهی ازمنکربه آن هاالقاکنیم پس وظیفه شرعی اسلامی به آداب وهمیاری باجوانان چه هست
👈ودراین روزهای پرازاظطراب وناامیدی وافسرگی جوانان راهی درست جلوشان بزاریم نه بازورمتوصل شدن تخریب روحی واحساساتی شوند، وآینده شان درخطربیفتد
جامعه به جوانان نیازدارد درهرسمت وسویی ونه جوانان بدون بزرگان وعلمامیتواندنقش ایفاکنندویاکاری انجام دهندوهمچنین علماوبزرگان به جوانان برای آینده سالم نیازدارن وبایدبابرقراری نظم وعدالت جامعه وکشوروخانواده ها متوصل شوندوعدالت اجراشودودرآن وقت مامیتوانیم آداب ورسومات دینی وفرهنگی بجابیاریم وملزم به افتخاروعزت وپیشرفت ودرک درایت خواهیم رسید،
🌹وبازهم جوانان خواهندگفت علماوبزرگان تاج سرماوعزت ما وافتخارهستن وخواهندبود
اماخواسته تمام جوانان این هست طبق شریعت واسلام موردعنایت قراربگیرن وبرای خانواده وکشوروطایفه وملت بلوچ خودسربلندی ایجادکنند🤏
✨بااحترام ،بهرام سالارزهی سیدبلانوشی ⚡الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻باسلام خدمت علما
ومعتمدین وریش سفیدان ،بزرگان طوایف استان سیستان وبلوچستان ،
🔹موضوع :عروسی اسلامی
🫷این روزهاعلماوبزرگان برای برپایی عروسی اسلامی تاکیدمیکنندواین ازنظرعقلانی واسلام عزت یک ملت وزندگی خوشبختی برای جوانان وبسیارپسنیده هست
امابرای این تصمیم درست وبجابایدفرهنگ سازی شودامانه بازوروحرام دانستن عروسی ها بخاطر،ارکسترودیجی وحضورنیافتن علماوبزرگان درمجلس عروسی ودرنبودعلماچه کسی عقدونکاح زوجین شرح میکند🤔
⬅️ وهمه میدانند،ارکسترودیجی ،ازنظراسلام گناه هست ودرنظربگیریم نمی توان عروسی همانندعزاداری برگزارکردوچرا میگیم شادی وغم ،
↙️این روزهابعضی ازعلماوبزرگان جوانان تحت فشارقراردادن که بایدتابع نظرآن هاهمه چیزانجام شودودرجلسات به متوصل زوروباتاکیدبدون برقراری عدالت جوانان ناعادلانه تنبیه می شوندواگربخواهیم جوانان بیشتربه امرونهی ازمنکراهمیت دهندبرای آن هاجلسانی درهرطوایف برگزارشودوپای دردل جوانان بنشینندنه احساسات وغرورجوانان جریحه دارشودبامتوصل شدن به زوروتنبیه شوند،
🔹علماوبزرگان تاج سروعزت جوانان هستن وهیچ وقت وراه درست تخطی نمیکنندواحترام به علماوبزرگان ازگذشته تاحالاواجب بوده وهمیشه به همان روال خواهندماند
ولی جوانان خواسته هایی دارندکه هیچ وقت حل نشدن و دراین وضعیت تحریم واقتصادوبی کاری کشور تحت فشارهستن واینکه زحمت میکشن وروی پای خودایستان قابل احترام هست وبزرگ ترین سرمایه ،
👌وجوانان بایددیده شوندتادرآینده جایگزین بزرگان وعلماباشن وبتوانندوظیفه خودرابه نحواحسن انجام دهندنه بازورومتوصل شدن به احساسات وغرروشان دربرابربی عدالتی موردرنج قراربگیرن،و سلامتی وآینده شان نابودگرددکه این روزهاشاهدهستیم بعضی جوانان درچه زمینه های پرخطرگیرافتادن وهیچ راهی برایشان نمانده ویادرزندان هستن ویااعدام میشوندوخانواده هاداغ دار،
وبایدبرای جوانان این خواسته هااجراشود توسط علماوبزرگان
🔹 جلسات برای جوانان درهرماه برای آگاهی وپیش رفت عقلی وعلمی
🔹همراهی جوانان وهمکاری باآن هادرهرزمینه
🔹نظرخواهی ازجوانان درجلسات متنوع
🔹احترام به جوانان نه تنبیه کردن آنها ،
👈امروزبعضی جوانان بخاطراینکه دیده نشدن ونیافتن جایگاه شون ،به دردی مانند
😔اعتیادگرفتارشدن وبعضی ازخانه خودرانده شدن وهیچ کس به سلامتی آن هااهمیت نمیدهدپدرومادروخانواده درفکرورنج قراردارن واگروظیفه این هست امرونهی ازمنکربه آن هاالقاکنیم پس وظیفه شرعی اسلامی به آداب وهمیاری باجوانان چه هست
👈ودراین روزهای پرازاظطراب وناامیدی وافسرگی جوانان راهی درست جلوشان بزاریم نه بازورمتوصل شدن تخریب روحی واحساساتی شوند، وآینده شان درخطربیفتد
جامعه به جوانان نیازدارد درهرسمت وسویی ونه جوانان بدون بزرگان وعلمامیتواندنقش ایفاکنندویاکاری انجام دهندوهمچنین علماوبزرگان به جوانان برای آینده سالم نیازدارن وبایدبابرقراری نظم وعدالت جامعه وکشوروخانواده ها متوصل شوندوعدالت اجراشودودرآن وقت مامیتوانیم آداب ورسومات دینی وفرهنگی بجابیاریم وملزم به افتخاروعزت وپیشرفت ودرک درایت خواهیم رسید،
🌹وبازهم جوانان خواهندگفت علماوبزرگان تاج سرماوعزت ما وافتخارهستن وخواهندبود
اماخواسته تمام جوانان این هست طبق شریعت واسلام موردعنایت قراربگیرن وبرای خانواده وکشوروطایفه وملت بلوچ خودسربلندی ایجادکنند🤏
✨بااحترام ،بهرام سالارزهی سیدبلانوشی ⚡الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بسم الله الرحمن الرحیم❤️
🥀موضوع گناهان و غفلت
به نظرتون چقدر وقت داریم برای توبه؟
چقدر فرصت هست برای بیدار شدن؟
و چندتا فردا هنوز باقیمونه تا بشه برگشت...؟
روزها هفته ها ماه ها وسال ها میگذره...
و ما توی یه دور باطل گیر افتادیم:
گناه... پشیمونی... بعد دوباره گناه...
نماز میخونیم، ولی قلبمون زنده نیست...
ذکر میگیم، ولی دلمون حاضر نیست..
قرآن میخونیم، ولی ذهنمون توی دنیای دیگهست ...
گناه مثل دود سیاهیه که کمکم میپیچه دور قلب واگر به خودمون نیایم ازهمه چیز غافل میشیم...
خبر از عمر نداریم ..
مرگ به سراغ مون میادو فرصتی برای توبه کردن هم نمیمونه ...
كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَىٰ قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ
نه چنین نیست! بلکه گناهانشان بر دلهایشان زنگار بسته...
(سوره مطففین، آیه ۱۴)
گاهی یه قطره اشک،وپشیمانی میتونه پرونده سالها غفلت رو بشوره..
پشیمانی پس از گناه، نشانهی صلاح است
اشکهای جاری پس از خطا، گواهی بر پاکی دل است
و استغفار خالص پس از خطا، جلوهای از بازگشت به نور است
اگر تلخی گناه بر جانت سنگینی میکند بدان که هنوز پاکی در توست
اگر در دوری از خدا دلتنگی میکنی قلبت هنوز زنده است
زیرا قلبِ تیره و سرد هرگز چنین حسی ندارد
شرط توبه
پشیمانی و ندامت است ،استغفارزیاد ودوری از گناه و اسباب گناه
عبدالله بن عمر رضىاللهعنهما میفرماید
کسی که مرتکب گناهی شد و قلبش به خاطر انجام آن به لرزه افتاد این گناه از نامهی اعمال او پاک میشود.
"اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"
بارالها! عاقبت و سرانجاممان را در همه كارها نيكو گردان، و ما را از ذلت و خوارى دنيا و عذاب آخرت در امان دارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥀موضوع گناهان و غفلت
به نظرتون چقدر وقت داریم برای توبه؟
چقدر فرصت هست برای بیدار شدن؟
و چندتا فردا هنوز باقیمونه تا بشه برگشت...؟
روزها هفته ها ماه ها وسال ها میگذره...
و ما توی یه دور باطل گیر افتادیم:
گناه... پشیمونی... بعد دوباره گناه...
نماز میخونیم، ولی قلبمون زنده نیست...
ذکر میگیم، ولی دلمون حاضر نیست..
قرآن میخونیم، ولی ذهنمون توی دنیای دیگهست ...
گناه مثل دود سیاهیه که کمکم میپیچه دور قلب واگر به خودمون نیایم ازهمه چیز غافل میشیم...
خبر از عمر نداریم ..
مرگ به سراغ مون میادو فرصتی برای توبه کردن هم نمیمونه ...
كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَىٰ قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ
نه چنین نیست! بلکه گناهانشان بر دلهایشان زنگار بسته...
(سوره مطففین، آیه ۱۴)
گاهی یه قطره اشک،وپشیمانی میتونه پرونده سالها غفلت رو بشوره..
پشیمانی پس از گناه، نشانهی صلاح است
اشکهای جاری پس از خطا، گواهی بر پاکی دل است
و استغفار خالص پس از خطا، جلوهای از بازگشت به نور است
اگر تلخی گناه بر جانت سنگینی میکند بدان که هنوز پاکی در توست
اگر در دوری از خدا دلتنگی میکنی قلبت هنوز زنده است
زیرا قلبِ تیره و سرد هرگز چنین حسی ندارد
شرط توبه
پشیمانی و ندامت است ،استغفارزیاد ودوری از گناه و اسباب گناه
عبدالله بن عمر رضىاللهعنهما میفرماید
کسی که مرتکب گناهی شد و قلبش به خاطر انجام آن به لرزه افتاد این گناه از نامهی اعمال او پاک میشود.
"اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"
بارالها! عاقبت و سرانجاممان را در همه كارها نيكو گردان، و ما را از ذلت و خوارى دنيا و عذاب آخرت در امان دارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
❌️❌️نوروز ❌️❌️
,السلام علیکم و رحمت الله وبرکاته
چرا همیشه میگن در اسلام ...
• جشن تولد حرام
• جشن نوروز حرام
• چهار شنبه سوری حرام
• سیزده به در حرام
• روز ولنتاین حرام
• و ....
> چراااا ...!؟
*آیا اسلام مخالف شادی است ؟*
> نخیر دوست عزیزم ‼️
اتفاقاً اسلام خیلی هم تأکید میکند که همدیگر را
به هر بهانه ای خوشحال کنیم✅
> حتی لبخند به برادر مسلمان ما را صدقه حساب کرده..!☝🏻
*پس چرا این جشن ها حرام⁉️*
> چون بحث این است که رسول الله صل الله علیه وسلم می فرماید : 👇🏻
*{ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ‼️ }*
*''هر کس از قومی تقلید کند، از جمله آنان است." ‼️*
> بلی دقیقا ✅
*این جشن ها از ما مسلمانان ها نیست‼️🚫*
این جشن ها مربوط به کافران و مشرکان و ( یهودیان و مسیحیان و مجوسیان [ آتش پرستان ] و ... ) می شود ! ☝🏻
یاد تان باشد که در اسلام روز خاصی برای:
• مهربان بودن،
• گشاده رو بودن،
• خوش اخلاق بودن،
• خوش رفتار بودن و .... نیست❌
> 👈🏻بلکه در اسلام باید هر لحظه از زندگی را قدر بدانیم و با ..
• اخلاق و رفتار خوب
• رضایت الله سبحانه و تعالی
• و آرامش دنیوی و اخروی را کسب کنیم☝🏻
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
,السلام علیکم و رحمت الله وبرکاته
چرا همیشه میگن در اسلام ...
• جشن تولد حرام
• جشن نوروز حرام
• چهار شنبه سوری حرام
• سیزده به در حرام
• روز ولنتاین حرام
• و ....
> چراااا ...!؟
*آیا اسلام مخالف شادی است ؟*
> نخیر دوست عزیزم ‼️
اتفاقاً اسلام خیلی هم تأکید میکند که همدیگر را
به هر بهانه ای خوشحال کنیم✅
> حتی لبخند به برادر مسلمان ما را صدقه حساب کرده..!☝🏻
*پس چرا این جشن ها حرام⁉️*
> چون بحث این است که رسول الله صل الله علیه وسلم می فرماید : 👇🏻
*{ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ‼️ }*
*''هر کس از قومی تقلید کند، از جمله آنان است." ‼️*
> بلی دقیقا ✅
*این جشن ها از ما مسلمانان ها نیست‼️🚫*
این جشن ها مربوط به کافران و مشرکان و ( یهودیان و مسیحیان و مجوسیان [ آتش پرستان ] و ... ) می شود ! ☝🏻
یاد تان باشد که در اسلام روز خاصی برای:
• مهربان بودن،
• گشاده رو بودن،
• خوش اخلاق بودن،
• خوش رفتار بودن و .... نیست❌
> 👈🏻بلکه در اسلام باید هر لحظه از زندگی را قدر بدانیم و با ..
• اخلاق و رفتار خوب
• رضایت الله سبحانه و تعالی
• و آرامش دنیوی و اخروی را کسب کنیم☝🏻
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1👌1
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
شراب در اسلام حرام قطعی و از بزرگترین گناهان کبیره است. قرآن کریم آن را «رجس من عمل الشیطان» خوانده و دستور داده است که مسلمانان از آن دوری کنند. بنابراین کسی که شراب مینوشد مرتکب معصیت بزرگی شده و نیازمند توبه صادقانه و بازگشت به سوی خداوند است.
نماز در حال مستی صحیح نیست؛ زیرا خداوند در قرآن کریم میفرماید: «به نماز نزدیک نشوید در حالی که مست هستید تا بدانید چه میگویید.» پس اگر کسی در حالت مستی نماز بخواند، نمازش باطل است. اما زمانی که هوشیاریاش بازگردد، همچنان مکلف است نماز بخواند، و اگر وقت گذشته باشد باید آن را قضا کند. ترک نماز به هیچ وجه مجاز نیست و دو گناه را جمع میکند: شرابخواری و ترک فریضه.
حدیثی که میفرماید «نماز شرابخوار تا چهل روز قبول نمیشود» به معنای بطلان نماز یا سقوط تکلیف نیست. علما توضیح دادهاند که مراد از عدم قبول، نداشتن ثواب و اثر معنوی کامل است؛ یعنی او از نورانیت و فضیلت نماز محروم میماند، اما از نظر فقهی نماز او صحیح است و ذمّهاش بری میشود.
راه بازگشت برای چنین شخصی تنها توبه است. باید از کار خود پشیمان شود، شراب را به کلی ترک کند و تصمیم بگیرد که به آن بازنگردد. اگر توبه کند، امید است خداوند گناهش را بیامرزد و نمازهایش را با فضل و رحمت خویش بپذیرد.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۷ /ربیع الاول/۱۴۴۷ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام علیکم و رحمهالله و برکاته
شراب در اسلام حرام قطعی و از بزرگترین گناهان کبیره است. قرآن کریم آن را «رجس من عمل الشیطان» خوانده و دستور داده است که مسلمانان از آن دوری کنند. بنابراین کسی که شراب مینوشد مرتکب معصیت بزرگی شده و نیازمند توبه صادقانه و بازگشت به سوی خداوند است.
نماز در حال مستی صحیح نیست؛ زیرا خداوند در قرآن کریم میفرماید: «به نماز نزدیک نشوید در حالی که مست هستید تا بدانید چه میگویید.» پس اگر کسی در حالت مستی نماز بخواند، نمازش باطل است. اما زمانی که هوشیاریاش بازگردد، همچنان مکلف است نماز بخواند، و اگر وقت گذشته باشد باید آن را قضا کند. ترک نماز به هیچ وجه مجاز نیست و دو گناه را جمع میکند: شرابخواری و ترک فریضه.
حدیثی که میفرماید «نماز شرابخوار تا چهل روز قبول نمیشود» به معنای بطلان نماز یا سقوط تکلیف نیست. علما توضیح دادهاند که مراد از عدم قبول، نداشتن ثواب و اثر معنوی کامل است؛ یعنی او از نورانیت و فضیلت نماز محروم میماند، اما از نظر فقهی نماز او صحیح است و ذمّهاش بری میشود.
راه بازگشت برای چنین شخصی تنها توبه است. باید از کار خود پشیمان شود، شراب را به کلی ترک کند و تصمیم بگیرد که به آن بازنگردد. اگر توبه کند، امید است خداوند گناهش را بیامرزد و نمازهایش را با فضل و رحمت خویش بپذیرد.
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۷ /ربیع الاول/۱۴۴۷ ه.ق الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔘 داستان کوتاه
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."
شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...
از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفشهایت بیا...
با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!
پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.
فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!
پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمیکند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را میآزارد؟!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."
👌1
1. احساساتت را سرکوب نکن:
احساسات سرکوبشده هرگز نمیمیرند، فقط در سکوت دفن میشوند و بعدها به شکلهای زشتتری ظاهر میشوند.
2. قدرت رویاهایت را درک کن:
رویاها راهی به ناخودآگاه ما هستند، آنها را نادیده نگیر.
3. عشق و کار، دو اصل اساسی زندگیاند
انسان زمانی سالم است که بتواند عشق بورزد و کار کند.
4. کمالگرایی را کنار بگذار:
هدف از زندگی، یافتن خوشبختی نیست، بلکه کنار آمدن با واقعیت است.
- زیگموند فرویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
احساسات سرکوبشده هرگز نمیمیرند، فقط در سکوت دفن میشوند و بعدها به شکلهای زشتتری ظاهر میشوند.
2. قدرت رویاهایت را درک کن:
رویاها راهی به ناخودآگاه ما هستند، آنها را نادیده نگیر.
3. عشق و کار، دو اصل اساسی زندگیاند
انسان زمانی سالم است که بتواند عشق بورزد و کار کند.
4. کمالگرایی را کنار بگذار:
هدف از زندگی، یافتن خوشبختی نیست، بلکه کنار آمدن با واقعیت است.
- زیگموند فرویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
خوب این یک خواسته ست.
مرحله ی بعد از خواسته، چیه؟
اینکه ببینیم چه کاری می تونیم برای خواسته مون انجام بدیم؟
پس سوال میشه این👇🏻
🏳چطور روابط صلح آمیز و محترمی با فرزندم داشته باشم؟
سوال اشتباه اینه👇🏻
چی کار کنم حرفامو گوش بده و اجراش کنه؟
❌با سوال اشتباه قطعا به جوابهای اشتباه می رسیم.
ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مرحله ی بعد از خواسته، چیه؟
اینکه ببینیم چه کاری می تونیم برای خواسته مون انجام بدیم؟
پس سوال میشه این👇🏻
🏳چطور روابط صلح آمیز و محترمی با فرزندم داشته باشم؟
سوال اشتباه اینه👇🏻
چی کار کنم حرفامو گوش بده و اجراش کنه؟
❌با سوال اشتباه قطعا به جوابهای اشتباه می رسیم.
ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت ششم
هرچند آن روز زیاد از حرف های زن عمو سردرنیاوردم اما بعدها فهمیدم که عمو چرا برای من دل سوزانده! زن عمو هر چند به گفته خودش از زندگی با عمو خیری ندیده بود اما با این وجود تا جایی که می توانست در حقم مادری می کرد. با کمک ها و اصرارهای او بود که عمو اجازه داد ادامه تحصیل بدهم.
زن عمو می گفت: «این مرد هم در حق من ظلم کرد و هم در حق دو تا پسرام. بچه هام از وقتی چشم باز کردن پدرشون رو پای بساط دیدن و همین شد که هر دوشون درس و مدرسه رو گذاشتن کنار و شدن یکی مثل پدرشون. از پسربزرگم که مدتهاست خبری ندارم و نمیدونم کجاست و چیکار میکنه؟ پسر کوچیکم هم چند ماه قبل به جرم حمل مواد افتاد زندان.
این مرد هیچ بویی از شرف نبرده و وقتش که برسه سر تو هم یه معامله میکنه اما مطمئن باش من تا وقتی بتونم و جون در بدنم باشه ازت حمایت میکنم. هر چند پولی که از کلفتی تو خونههای مردم به دست میارم رو عموت با کتک از چنگم در میاره اما با پس اندازی که برای خودم میذارم کنار، میفرستمت مدرسه. به هیچکدوم از حرفای عموت اهمیت نده و فقط درست رو خوب بخون تا برای خودت کسی بشی و بتونی واسه آیندهت تصمیم بگیری!»
هر چند زن عمو به قولش وفا کرد و مرا به مدرسه فرستاد و در برابر همه مخالفت های عمو یک تنه ایستاد اما چند سال بعد و وقتی کلاس دوم دبیرستان بودم، عمو سرنوشتم را طور دیگری رقم زد...
- واسه این دختر خواستگار خوب و پولدار پیدا شده. دیگه موقعش رسیده که بره سر خونه زندگی ش!
این را عمو در حالیکه داشت بساطش را پهن می کرد، گفت. خواستم حرفی بزنم اما زن عمو بجای من گفت: «بیخود، این دختره داره درس میخونه. من که میدونم تو چه خوابی براش دیدی اما بد نیست بدونی که این بار با من طرفی. نمیذارم زندگی ش رو خراب کنی!»
عمو حرفهای همسرش را که شنید . . .
⏪ ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🈯️🗯
🔶 قسمت ششم
هرچند آن روز زیاد از حرف های زن عمو سردرنیاوردم اما بعدها فهمیدم که عمو چرا برای من دل سوزانده! زن عمو هر چند به گفته خودش از زندگی با عمو خیری ندیده بود اما با این وجود تا جایی که می توانست در حقم مادری می کرد. با کمک ها و اصرارهای او بود که عمو اجازه داد ادامه تحصیل بدهم.
زن عمو می گفت: «این مرد هم در حق من ظلم کرد و هم در حق دو تا پسرام. بچه هام از وقتی چشم باز کردن پدرشون رو پای بساط دیدن و همین شد که هر دوشون درس و مدرسه رو گذاشتن کنار و شدن یکی مثل پدرشون. از پسربزرگم که مدتهاست خبری ندارم و نمیدونم کجاست و چیکار میکنه؟ پسر کوچیکم هم چند ماه قبل به جرم حمل مواد افتاد زندان.
این مرد هیچ بویی از شرف نبرده و وقتش که برسه سر تو هم یه معامله میکنه اما مطمئن باش من تا وقتی بتونم و جون در بدنم باشه ازت حمایت میکنم. هر چند پولی که از کلفتی تو خونههای مردم به دست میارم رو عموت با کتک از چنگم در میاره اما با پس اندازی که برای خودم میذارم کنار، میفرستمت مدرسه. به هیچکدوم از حرفای عموت اهمیت نده و فقط درست رو خوب بخون تا برای خودت کسی بشی و بتونی واسه آیندهت تصمیم بگیری!»
هر چند زن عمو به قولش وفا کرد و مرا به مدرسه فرستاد و در برابر همه مخالفت های عمو یک تنه ایستاد اما چند سال بعد و وقتی کلاس دوم دبیرستان بودم، عمو سرنوشتم را طور دیگری رقم زد...
- واسه این دختر خواستگار خوب و پولدار پیدا شده. دیگه موقعش رسیده که بره سر خونه زندگی ش!
این را عمو در حالیکه داشت بساطش را پهن می کرد، گفت. خواستم حرفی بزنم اما زن عمو بجای من گفت: «بیخود، این دختره داره درس میخونه. من که میدونم تو چه خوابی براش دیدی اما بد نیست بدونی که این بار با من طرفی. نمیذارم زندگی ش رو خراب کنی!»
عمو حرفهای همسرش را که شنید . . .
⏪ ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا
خدا میگه همه ی قدرت ها تو دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا
خدا میگه همه ی قدرت ها تو دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وچهار
با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وچهار
با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#داستان مریم و عباس
#قسمت چهل وپنج
"عباس"
امروز خونه اومدنی، برای مریم گل خریدم .. بعد از چند روز با دیدن گلها لبخندش رو دیدم ..
کنار هم نشسته بودیم و مریم میوه پوست میکند که موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. همین که الو گفتم مامان با هیجان شروع کرد به حرف زدن ..
نمیتونستم پیش مریم راحت حرف بزنم .. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم ..مامان برای فردا قرار گذاشته بود و ازم خواست مرخصی بگیرم و برم خونشون ...
باز دلشوره به جونم افتاد .. تمام این حالتهام هم بخاطر ناراحتی مریم بود ..
وقتی به سالن برگشتم مریم میوه رو همونطور پوست نکنده رها کرده بود و یه کتاب گرفته بود دستش .. مطمئن بودم که نمیخونه .. روم نشد حرفی بهش بزنم .. خودم میوه رو پوست کندم و به طرفش گرفتم .. با دست اشاره کرد که نمیخورم ..
تا آخر اون شب حرفی بینمون رد و بدل نشد و موقع خواب مریم زودتر رفت و خوابید و یا خودش رو به خواب زد .. مطمئن بودم به قول مامان ، سال بعد تمام این اتفاقها میگذره و فراموش میشه ..
فردا واسه این که مریم حساس نشه لباسهام رو عوض نکردم و با همون لباسهای دیروزی به محل کارم رفتم و مرخصی گرفتم .. به خونه ی مامان رفتم ..
مامان گفت امروز صیغه میخونید و تو همون محضر ازش تعهد بگیر که ادعایی واسه بچه نداشته باشه...
جوابی ندادم .. فکرم پیش مریم بود .. مامان آماده شد و گفت تو برو بشین تو ماشین ، منم میرم دنبال نرگس..
فهمیدم اسم کسی که قرار بود من و مریم رو به آرزومون برسونه ، نرگس...
بی حوصله تو ماشین نشستم .. دلم میخواست زنگ بزنم به مریم و صداش رو بشنوم ولی ترسیدم لحظه ی آخر از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم ..
تو همین فکرها بودم که در ماشین باز شد و مامان کنارم نشست.. نرگس در عقب رو باز کرد و آروم سلام داد ..
زیر لب جوابش رو دادم و ماشین رو روشن کردم ... محضر نزدیک بود وقتی رسیدیم از آینه نگاهش کردم و پرسیدم مدارکت رو آوردی؟؟
بله ی آرومی گفت و پیاده شد .. کارمون خیلی زود تموم شد .. نرگس با مهریه ده میلیون برای یکسال صیغه ی من شد ...
پنج تومن چک بهش دادم و قرار شد وقتی حامله شد پنج تومن هم بهش بدم ..
وقتی از محضر بیرون اومدیم مامان گفت من اینورا کار دارم پیاده برمیگردم خونه .. شما برید یه ناهاری، چیزی بخورید ..
با اخم گفتم من کار دارم باید زودتر برگردم خونه .. شما رو میرسونم ، تو هم کارت رو بعدا انجام بده
مامان نزدیکم شد و با صدای آهسته ای گفت مگه امشب نمیایی پیشش؟
دستم رو لای موهام بردم و گفتم ازش بپرس ببین برم یا نه؟
مامان با نرگس حرف زد و برگشت سمت من و گفت میگه فرقی نداره .. مامان آستینم رو کشید و گفت امشب بیا حتما ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وپنج
"عباس"
امروز خونه اومدنی، برای مریم گل خریدم .. بعد از چند روز با دیدن گلها لبخندش رو دیدم ..
کنار هم نشسته بودیم و مریم میوه پوست میکند که موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. همین که الو گفتم مامان با هیجان شروع کرد به حرف زدن ..
نمیتونستم پیش مریم راحت حرف بزنم .. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم ..مامان برای فردا قرار گذاشته بود و ازم خواست مرخصی بگیرم و برم خونشون ...
باز دلشوره به جونم افتاد .. تمام این حالتهام هم بخاطر ناراحتی مریم بود ..
وقتی به سالن برگشتم مریم میوه رو همونطور پوست نکنده رها کرده بود و یه کتاب گرفته بود دستش .. مطمئن بودم که نمیخونه .. روم نشد حرفی بهش بزنم .. خودم میوه رو پوست کندم و به طرفش گرفتم .. با دست اشاره کرد که نمیخورم ..
تا آخر اون شب حرفی بینمون رد و بدل نشد و موقع خواب مریم زودتر رفت و خوابید و یا خودش رو به خواب زد .. مطمئن بودم به قول مامان ، سال بعد تمام این اتفاقها میگذره و فراموش میشه ..
فردا واسه این که مریم حساس نشه لباسهام رو عوض نکردم و با همون لباسهای دیروزی به محل کارم رفتم و مرخصی گرفتم .. به خونه ی مامان رفتم ..
مامان گفت امروز صیغه میخونید و تو همون محضر ازش تعهد بگیر که ادعایی واسه بچه نداشته باشه...
جوابی ندادم .. فکرم پیش مریم بود .. مامان آماده شد و گفت تو برو بشین تو ماشین ، منم میرم دنبال نرگس..
فهمیدم اسم کسی که قرار بود من و مریم رو به آرزومون برسونه ، نرگس...
بی حوصله تو ماشین نشستم .. دلم میخواست زنگ بزنم به مریم و صداش رو بشنوم ولی ترسیدم لحظه ی آخر از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم ..
تو همین فکرها بودم که در ماشین باز شد و مامان کنارم نشست.. نرگس در عقب رو باز کرد و آروم سلام داد ..
زیر لب جوابش رو دادم و ماشین رو روشن کردم ... محضر نزدیک بود وقتی رسیدیم از آینه نگاهش کردم و پرسیدم مدارکت رو آوردی؟؟
بله ی آرومی گفت و پیاده شد .. کارمون خیلی زود تموم شد .. نرگس با مهریه ده میلیون برای یکسال صیغه ی من شد ...
پنج تومن چک بهش دادم و قرار شد وقتی حامله شد پنج تومن هم بهش بدم ..
وقتی از محضر بیرون اومدیم مامان گفت من اینورا کار دارم پیاده برمیگردم خونه .. شما برید یه ناهاری، چیزی بخورید ..
با اخم گفتم من کار دارم باید زودتر برگردم خونه .. شما رو میرسونم ، تو هم کارت رو بعدا انجام بده
مامان نزدیکم شد و با صدای آهسته ای گفت مگه امشب نمیایی پیشش؟
دستم رو لای موهام بردم و گفتم ازش بپرس ببین برم یا نه؟
مامان با نرگس حرف زد و برگشت سمت من و گفت میگه فرقی نداره .. مامان آستینم رو کشید و گفت امشب بیا حتما ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_97 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هفت
اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم،دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود،خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بودحالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!
گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما... و شروع به گریه کرد،با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش وگفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده...و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم وگفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه...ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.
با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته..زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید وگفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم وگفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود،انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_97 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هفت
اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم،دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود،خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بودحالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!
گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما... و شروع به گریه کرد،با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش وگفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده...و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم وگفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه...ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.
با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته..زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید وگفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم وگفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود،انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_98 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هشتم و پایانی
خیلی از همسایه ها خودشون را رسوندن و در کمتر از یک ساعت همه فهمیدن که دختر ته تغاری اسحاق از خونه فرار کرده و هیچ کس نمی دونه مرجان کجاست؟فقط همسایه روبه رومون عثمان می گفت که دیشب ساعتای دوازده شب صدای پارس کردن سگ نگهبان جلوی خونه شان اومده و اونم میاد بیرون ببینه چه خبره، یه سایه را میبینه که پشت دیوار پنهان شده و عثمان هم فکر می کنه خیالاتی شده، پیگیری نمیکنه و میره توی خونه اش...حرفهای مامان که به اینجا رسید ناله اش بلند شد و منم همراه مامان شروع به گریه کردم، آخه این بچه بدون پول و اوراق هویتی کجا می تونست بره؟! تازه همون گوشی هم نداشت، کاش یه گوشی داشت و میتونستیم باهاش تماس بگیریم...
مرجان رفت که رفت و جز یک نامه هیچ نشانی از خودش برجا نگذاشته بود، یک نامه کوتاه در حد چند خط که چند روز بعد مادرم در حین جستجو توی مهمانخانه، برگه نامه را میبیند و چون سواد نداشته میده مارال براش بخونه که مضمون نامه اینجور بود« من از اینجا، از این روستای سراسر حقارت و بدبختی میروم و یه جای دور میرم که دست کسی به من نرسد اما بابا و مامان بدونید که حلالتون نمیکنم، شما من را بدبخت کردید و زن دایی و دایی و نظام آبروی من را بردند ازشون نخواهم گذشت و من قول میدم یک روزی برگردم اما بر میگردم که انتقام بگیرم و از تمام کسایی که اذیتم کردند و با آبروی من بازی کردند حتما انتقام میگیرم»
همین...تنها چیزی که از مرجان مونده بود همین بود و دیگه خبری ازش نشد.الان که نزدیک چهار سال از آن زمان می گذرد هر وقت به اون خاطرات فکر می کنم، قلبم سخت میگیرد، توی این چهارسال هیچ خبری از مرجان نشد، معلوم نیست کجاست اصلا زنده هست یا نه؟! ما اینقدر به بابا و میثم فشار آوردیم و اونا هم چند باری به پلیس مراجعه کردند اما انگار هیچ اثری از مرجان نیست که نیست، پدرم هر روز عکس های مرجان را که توی گوشیش داره، نگاه می کنه و پنهانی اشک میریزد و مادرم هر روز از این غم آب میشه.اما علی رغم این اتفاقات، زندگی در جریان هست، گاهی به زندگی خودم و وحید نگاه میکنم، وحید خیلی آدم خوبی هست تا به حال حرف بدی به من نزده و خاطرات خیلی تلخی از بچگیش تعریف می کند که گویا ریشه خیلی از مشکلاتی که الان باهاش درگیر هست در لابه لای کودکی هایش نهفته است.انگار وحید کودکی بازیگوش بوده دل در پی درس و مدرسه نداشته است و پدرش به خاطر همین، گاهی اونو به درخت میبنده تا سر حد بیهوشی کتکش میزنه و حتی شبهایی بوده که وحید را در عین نوجوانی به خونه راه نمیده و همین باعث میشه وحید از خانواده خودش زده بشه و به جمع دوستاش پناه بیاره و این کار یه حکم نانوشته توی زندگیش میشه و الانم به همین خاطر هست که به نصایح پدر و مادر و خانواده اش گوش نمی کند، چون فکر میکنه او برای خانواده اش کمترین اهمیتی نداره و اینجاست که وظیفه من سنگین میشه و راه سختی در پیش دارم من باید جور بی مهریی که وحید توی کودکیش داشته را بکشم و مشکلات خودم و نبود درآمد و معضلات خانواده پدریم هم قوز بالا قوز شده است.
البته همیشه توکلم به خدا هست، چون جز او حامی ندارم..
از همه مخاطبینی که پا به پای داستان زندگی بنده اومدن تقاضا دارم برای پیدا شدن مرجان و شفای پدرم دعا کنند، هر کجا که دلشون شکست، توی دعاهاشون منم یاد کنند، زندگی سختی دارم اما می خوام با چنگ و دندون زندگیم را نگه دارم و بهترین مادر برای دو تا دختر گلم باشم و نگذارم رنج هایی که من توی زندگیم کشیدم، دخترام هم بکشند، دعا کنید همسرم به راه درست هدایت بشود و دعا کنید بتونم برای خودم کاری راه اندازی کنم که دیگه منت برادر شوهر و پدر شوهرم را نکشم.
همه شما را به خدا می سپارم
اردتمند شما.....منیره دختری از ایران
#پایان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_98 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هشتم و پایانی
خیلی از همسایه ها خودشون را رسوندن و در کمتر از یک ساعت همه فهمیدن که دختر ته تغاری اسحاق از خونه فرار کرده و هیچ کس نمی دونه مرجان کجاست؟فقط همسایه روبه رومون عثمان می گفت که دیشب ساعتای دوازده شب صدای پارس کردن سگ نگهبان جلوی خونه شان اومده و اونم میاد بیرون ببینه چه خبره، یه سایه را میبینه که پشت دیوار پنهان شده و عثمان هم فکر می کنه خیالاتی شده، پیگیری نمیکنه و میره توی خونه اش...حرفهای مامان که به اینجا رسید ناله اش بلند شد و منم همراه مامان شروع به گریه کردم، آخه این بچه بدون پول و اوراق هویتی کجا می تونست بره؟! تازه همون گوشی هم نداشت، کاش یه گوشی داشت و میتونستیم باهاش تماس بگیریم...
مرجان رفت که رفت و جز یک نامه هیچ نشانی از خودش برجا نگذاشته بود، یک نامه کوتاه در حد چند خط که چند روز بعد مادرم در حین جستجو توی مهمانخانه، برگه نامه را میبیند و چون سواد نداشته میده مارال براش بخونه که مضمون نامه اینجور بود« من از اینجا، از این روستای سراسر حقارت و بدبختی میروم و یه جای دور میرم که دست کسی به من نرسد اما بابا و مامان بدونید که حلالتون نمیکنم، شما من را بدبخت کردید و زن دایی و دایی و نظام آبروی من را بردند ازشون نخواهم گذشت و من قول میدم یک روزی برگردم اما بر میگردم که انتقام بگیرم و از تمام کسایی که اذیتم کردند و با آبروی من بازی کردند حتما انتقام میگیرم»
همین...تنها چیزی که از مرجان مونده بود همین بود و دیگه خبری ازش نشد.الان که نزدیک چهار سال از آن زمان می گذرد هر وقت به اون خاطرات فکر می کنم، قلبم سخت میگیرد، توی این چهارسال هیچ خبری از مرجان نشد، معلوم نیست کجاست اصلا زنده هست یا نه؟! ما اینقدر به بابا و میثم فشار آوردیم و اونا هم چند باری به پلیس مراجعه کردند اما انگار هیچ اثری از مرجان نیست که نیست، پدرم هر روز عکس های مرجان را که توی گوشیش داره، نگاه می کنه و پنهانی اشک میریزد و مادرم هر روز از این غم آب میشه.اما علی رغم این اتفاقات، زندگی در جریان هست، گاهی به زندگی خودم و وحید نگاه میکنم، وحید خیلی آدم خوبی هست تا به حال حرف بدی به من نزده و خاطرات خیلی تلخی از بچگیش تعریف می کند که گویا ریشه خیلی از مشکلاتی که الان باهاش درگیر هست در لابه لای کودکی هایش نهفته است.انگار وحید کودکی بازیگوش بوده دل در پی درس و مدرسه نداشته است و پدرش به خاطر همین، گاهی اونو به درخت میبنده تا سر حد بیهوشی کتکش میزنه و حتی شبهایی بوده که وحید را در عین نوجوانی به خونه راه نمیده و همین باعث میشه وحید از خانواده خودش زده بشه و به جمع دوستاش پناه بیاره و این کار یه حکم نانوشته توی زندگیش میشه و الانم به همین خاطر هست که به نصایح پدر و مادر و خانواده اش گوش نمی کند، چون فکر میکنه او برای خانواده اش کمترین اهمیتی نداره و اینجاست که وظیفه من سنگین میشه و راه سختی در پیش دارم من باید جور بی مهریی که وحید توی کودکیش داشته را بکشم و مشکلات خودم و نبود درآمد و معضلات خانواده پدریم هم قوز بالا قوز شده است.
البته همیشه توکلم به خدا هست، چون جز او حامی ندارم..
از همه مخاطبینی که پا به پای داستان زندگی بنده اومدن تقاضا دارم برای پیدا شدن مرجان و شفای پدرم دعا کنند، هر کجا که دلشون شکست، توی دعاهاشون منم یاد کنند، زندگی سختی دارم اما می خوام با چنگ و دندون زندگیم را نگه دارم و بهترین مادر برای دو تا دختر گلم باشم و نگذارم رنج هایی که من توی زندگیم کشیدم، دخترام هم بکشند، دعا کنید همسرم به راه درست هدایت بشود و دعا کنید بتونم برای خودم کاری راه اندازی کنم که دیگه منت برادر شوهر و پدر شوهرم را نکشم.
همه شما را به خدا می سپارم
اردتمند شما.....منیره دختری از ایران
#پایان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5😭3👏1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وشش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وشش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👎1😢1
⭐️°⚜°⭐️°⚜ 🌟
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمیتوانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دورهای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه میتوانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانیای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجهٔ حيرتانگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گستردهای پيرامون كاركرد آندورفينها آغاز كرد.
آندورفينها مواد شيمياییای هستند كه وقتی میخنديم در مغز آزاد میشوند.
آنها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرامبخشی روی بدن میگذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت میكنند.
اين امر توضيح میدهد كه چرا آدمهای شاد
به ندرت بيمار میشوند و خیلی جوان به نظر میرسند
در حالیكه کسانی كه مدام گله و شكايت میكنند
اغلب اوقات بيمار هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمیتوانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دورهای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه میتوانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانیای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجهٔ حيرتانگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گستردهای پيرامون كاركرد آندورفينها آغاز كرد.
آندورفينها مواد شيمياییای هستند كه وقتی میخنديم در مغز آزاد میشوند.
آنها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرامبخشی روی بدن میگذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت میكنند.
اين امر توضيح میدهد كه چرا آدمهای شاد
به ندرت بيمار میشوند و خیلی جوان به نظر میرسند
در حالیكه کسانی كه مدام گله و شكايت میكنند
اغلب اوقات بيمار هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#دوقسمت یک ودو
📔دلبر
دختر ارومی بودم کلا کاری به کار کسی نداشتم تو یه خانواده ی نسبتا مرفه بزرگ شده بودم و بابام بازنشسته ی ارتش بود و ما یعنی منو داداشم فرشاد با یه نظم و انضباط خاصی بزرگ شده بودیم و احترام به پدر و مادر از اصل بزرگ زندگیمون بود بابا همه چیز رو تو خونه فراهم میکرد و مامان زن خونه ای بود که بدون اجازه ی بابا آب نمیخورد با وجودی که تحصیل کرده بود اما بابا بهش اجازه ی کار بیرون از خونه رو نداده بود و مامان هم سرکار نمیرفت و یه زن به تمام معنا بود رابطه ی منو فرشاد هم مثل اکثر خواهر برادرا بود گرم وخوب البته گاهی سربه سر هممیزاشتیم اما همیشه من کوتاه میومدم جونم برای خانواده م در میرفت بابا همیشه پشت من بود بابا به واسطه ی شغلش خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد نداشت و کلا دو سه تا رفیق داشت که اونم سالی یکی دوبار شاید همدیگر رو میدیدن و با خانواده واسه عید یا مناسبت خاصی در ارتباط بودیم
بابا قوانین خاصی تو خونه داشت و ماهم همگی رعایت میکردیم و کسی ناراضی نبود خلاصه که دوران کودکی مون به خوشی گذشت و منو فرشاد بزرگ شدیم فرشاد دیپلم تجربی گرفته بود و به درخواست بابا رشته ی حقوق میخوند و منم دبیرستانی بودم
تو خونه یک هفته ای بود که حرف از عروسیه دختر همکار بابام بود که همگی دعوت شده بودیم فرشادمیگفت حوصله ی اومدن نداره اما جرات نداشت این حرف روبه بابابزنه و پیش مامان زمزمه میکرد که مامان موضوع رو به بابا بگه وبابا روراضی کنه طفللک میگفت امتحان داره ودرسهاش خیلی سخته و اگه خونه بمونه راحت تره ومیتونه درسش روبخونه قیافه ی مامان نشون میدادکه هیچ تلاشی برای رضایته بابا نمیکنه چون معتقد بودکل خانواده دعوتن وباید همه برن ودو سه ساعتی بیشتر وقتمون رونمیگیره .در هر حال یک هفته تو خونه ی ما همین حرفها رد و بدل میشد و فرشاد بیچاره منتظره رضایت بابا بود بالاخره اخرهفته شدازمدرسه که در اومدم فرشادباماشین باباجلوی درمدرسه بود تعجب کردم چون هیچ وقت دنبالم نمیومد با دیدنه من چراغ ماشین رو روشن خاموش کرد و علامت دادکه بدونم اومده دنبالم.منم باخنده و اشتیاق رفتم سمته ماشین.همین که توماشین نشستم فرشاد گفت دلبر تو به بابابگو منوبیخیال بشه امشب.مامان که کاری نکردحداقل توراضیش کن من دلم نمیخوادخودم بهش بگم و یه وقت بابا ناراحت بشه لبخندی از گوشه ی لبم زدم و گفتم پس بی جهت نبوداومدی دنبالم منوباش چقدرخوشحال شدم گفتم خان داداشم اومده که منو زودبرسونه خونه که من به کارام برسم نگوآقا کارش گیره فرشاد خندید وگفت به خدادلبر اصلا حال و حوصله ی عروسی روندارم مامان هم که کاری نمیکنه و حرفی نمیزنه مگه اینکه تو یه جوری به بابابفهمونی من نمیتونم بیام گفتم خب حالا بروخونه البته خرج داره میدونی که ..من عاشقه فالوده بستنی بودم فرشادیه ابروش روداد بالا و گفت چه خرجی؟بالبخند رضایت بخشی گفتم فالوده بستنی میخوام فرشادگفت باشه جهنم ضررمیخرم برات اماامشب رواوکی کن وگرنه اون بستنی فالوده روازت پس میگیرم بالاخره فالوده بستنی روباذوق و شوق از فرشاد گرفتم وخوردم باهم رفتیم خونه مامان جلوی آینه نشسته بودوداشت آرایش میکرد و باباهم نیمه اماده بود مامان از تو اینه نگاهی بهم کرد و گفت زودباش دلبرفرشاد سریع آماده بشین دیرمیشه با تعجب گفتم مامان ساعت هنوز سه نشده ازحالا بریم چه کار؟مامان گفت اول که تاشما حاضربشین یک ساعت طول میکشه بعد سر راه باید بریم زرگری هدیه بخریم ساعت شش هم باید تالار باشیم فرشادنگاهی بهم کردوابرویی تکون داد گفتم باشه من الان حاضرمیشم بعدروبه بابا گفتم راستی باباامروز خودت رانندگی می کنی خیلی خوبه جامون هم بازتره بابا گفت چطور؟گفتم فرشادکه فرداامتحان سخت داره نمیاد دیگه خودمون میریم پدر مادرویگانه دختر خانواده.از غر غرای فرشادهم خلاصیم بابا نگاهی به فرشاد کرد وگفت امتحان داری؟خب بروبشین یکم بخون مادیرتر میریم امامیریم نمیشه تو نیای چون کل خانواده دعوتن فرشادبامکث گفت اوناتواون همه شلوغی و جمعیت متوجه ی نیومدنه من نمیشن که شمابرین خوش باشین به خدا امتحانم خيلي سخته
بابا بدون توجه به حرف فرشادگفت بروتو اتاقت دوساعت دیگه حرکت میکنیم منو مادرت الان میریم خریدمون رومیکنیم و دیرترمیریم عروسی توهم سعی کن که این دو ساعت درست رومرور کنی .شب هم که برگشتیم یه مرورکن ردیف میشه
آدم درس روشب امتحان نمیخونه شب امتحان فقط مروربرخوانده ها و دانسته هاست باباچنان باصلابت وجدی حرف زدکه منوفرشاددیگه نتونستیم چیزی بگیم فرشادباناراحتی رفت اتاقش ومنم رفتم آشپزخونه ومامان وبابا برای خرید سکه رفتن بازار مامان گفت آماده باشین که وقتی برگشتیم دیگه معطل نشیم بعدازرفتنه مامان اینامن کمی ناهار خوردم ورفتم تو اتاق ومشغول پوشیدن لباس مجلسی شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
دختر ارومی بودم کلا کاری به کار کسی نداشتم تو یه خانواده ی نسبتا مرفه بزرگ شده بودم و بابام بازنشسته ی ارتش بود و ما یعنی منو داداشم فرشاد با یه نظم و انضباط خاصی بزرگ شده بودیم و احترام به پدر و مادر از اصل بزرگ زندگیمون بود بابا همه چیز رو تو خونه فراهم میکرد و مامان زن خونه ای بود که بدون اجازه ی بابا آب نمیخورد با وجودی که تحصیل کرده بود اما بابا بهش اجازه ی کار بیرون از خونه رو نداده بود و مامان هم سرکار نمیرفت و یه زن به تمام معنا بود رابطه ی منو فرشاد هم مثل اکثر خواهر برادرا بود گرم وخوب البته گاهی سربه سر هممیزاشتیم اما همیشه من کوتاه میومدم جونم برای خانواده م در میرفت بابا همیشه پشت من بود بابا به واسطه ی شغلش خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد نداشت و کلا دو سه تا رفیق داشت که اونم سالی یکی دوبار شاید همدیگر رو میدیدن و با خانواده واسه عید یا مناسبت خاصی در ارتباط بودیم
بابا قوانین خاصی تو خونه داشت و ماهم همگی رعایت میکردیم و کسی ناراضی نبود خلاصه که دوران کودکی مون به خوشی گذشت و منو فرشاد بزرگ شدیم فرشاد دیپلم تجربی گرفته بود و به درخواست بابا رشته ی حقوق میخوند و منم دبیرستانی بودم
تو خونه یک هفته ای بود که حرف از عروسیه دختر همکار بابام بود که همگی دعوت شده بودیم فرشادمیگفت حوصله ی اومدن نداره اما جرات نداشت این حرف روبه بابابزنه و پیش مامان زمزمه میکرد که مامان موضوع رو به بابا بگه وبابا روراضی کنه طفللک میگفت امتحان داره ودرسهاش خیلی سخته و اگه خونه بمونه راحت تره ومیتونه درسش روبخونه قیافه ی مامان نشون میدادکه هیچ تلاشی برای رضایته بابا نمیکنه چون معتقد بودکل خانواده دعوتن وباید همه برن ودو سه ساعتی بیشتر وقتمون رونمیگیره .در هر حال یک هفته تو خونه ی ما همین حرفها رد و بدل میشد و فرشاد بیچاره منتظره رضایت بابا بود بالاخره اخرهفته شدازمدرسه که در اومدم فرشادباماشین باباجلوی درمدرسه بود تعجب کردم چون هیچ وقت دنبالم نمیومد با دیدنه من چراغ ماشین رو روشن خاموش کرد و علامت دادکه بدونم اومده دنبالم.منم باخنده و اشتیاق رفتم سمته ماشین.همین که توماشین نشستم فرشاد گفت دلبر تو به بابابگو منوبیخیال بشه امشب.مامان که کاری نکردحداقل توراضیش کن من دلم نمیخوادخودم بهش بگم و یه وقت بابا ناراحت بشه لبخندی از گوشه ی لبم زدم و گفتم پس بی جهت نبوداومدی دنبالم منوباش چقدرخوشحال شدم گفتم خان داداشم اومده که منو زودبرسونه خونه که من به کارام برسم نگوآقا کارش گیره فرشاد خندید وگفت به خدادلبر اصلا حال و حوصله ی عروسی روندارم مامان هم که کاری نمیکنه و حرفی نمیزنه مگه اینکه تو یه جوری به بابابفهمونی من نمیتونم بیام گفتم خب حالا بروخونه البته خرج داره میدونی که ..من عاشقه فالوده بستنی بودم فرشادیه ابروش روداد بالا و گفت چه خرجی؟بالبخند رضایت بخشی گفتم فالوده بستنی میخوام فرشادگفت باشه جهنم ضررمیخرم برات اماامشب رواوکی کن وگرنه اون بستنی فالوده روازت پس میگیرم بالاخره فالوده بستنی روباذوق و شوق از فرشاد گرفتم وخوردم باهم رفتیم خونه مامان جلوی آینه نشسته بودوداشت آرایش میکرد و باباهم نیمه اماده بود مامان از تو اینه نگاهی بهم کرد و گفت زودباش دلبرفرشاد سریع آماده بشین دیرمیشه با تعجب گفتم مامان ساعت هنوز سه نشده ازحالا بریم چه کار؟مامان گفت اول که تاشما حاضربشین یک ساعت طول میکشه بعد سر راه باید بریم زرگری هدیه بخریم ساعت شش هم باید تالار باشیم فرشادنگاهی بهم کردوابرویی تکون داد گفتم باشه من الان حاضرمیشم بعدروبه بابا گفتم راستی باباامروز خودت رانندگی می کنی خیلی خوبه جامون هم بازتره بابا گفت چطور؟گفتم فرشادکه فرداامتحان سخت داره نمیاد دیگه خودمون میریم پدر مادرویگانه دختر خانواده.از غر غرای فرشادهم خلاصیم بابا نگاهی به فرشاد کرد وگفت امتحان داری؟خب بروبشین یکم بخون مادیرتر میریم امامیریم نمیشه تو نیای چون کل خانواده دعوتن فرشادبامکث گفت اوناتواون همه شلوغی و جمعیت متوجه ی نیومدنه من نمیشن که شمابرین خوش باشین به خدا امتحانم خيلي سخته
بابا بدون توجه به حرف فرشادگفت بروتو اتاقت دوساعت دیگه حرکت میکنیم منو مادرت الان میریم خریدمون رومیکنیم و دیرترمیریم عروسی توهم سعی کن که این دو ساعت درست رومرور کنی .شب هم که برگشتیم یه مرورکن ردیف میشه
آدم درس روشب امتحان نمیخونه شب امتحان فقط مروربرخوانده ها و دانسته هاست باباچنان باصلابت وجدی حرف زدکه منوفرشاددیگه نتونستیم چیزی بگیم فرشادباناراحتی رفت اتاقش ومنم رفتم آشپزخونه ومامان وبابا برای خرید سکه رفتن بازار مامان گفت آماده باشین که وقتی برگشتیم دیگه معطل نشیم بعدازرفتنه مامان اینامن کمی ناهار خوردم ورفتم تو اتاق ومشغول پوشیدن لباس مجلسی شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👎1
#حکایت_قدیمی
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
🐜روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
🐜روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1