FAGHADKHADA9 Telegram 78577
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وچهار

با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1



tgoop.com/faghadkhada9/78577
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وچهار

با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78577

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” Just at this time, Bitcoin and the broader crypto market have dropped to new 2022 lows. The Bitcoin price has tanked 10 percent dropping to $20,000. On the other hand, the altcoin space is witnessing even more brutal correction. Bitcoin has dropped nearly 60 percent year-to-date and more than 70 percent since its all-time high in November 2021.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American