FAGHADKHADA9 Telegram 78579
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_97 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هفت

اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم،دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود،خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بودحالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!

گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و‌ خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ‌ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما... و شروع به گریه کرد،با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش و‌گفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده‌...و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم و‌گفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه...ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.

با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته..زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید و‌گفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم و‌گفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود،انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده..

#ادامه_دارد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1



tgoop.com/faghadkhada9/78579
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_97 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هفت

اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم،دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود،خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بودحالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!

گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و‌ خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ‌ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما... و شروع به گریه کرد،با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش و‌گفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده‌...و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم و‌گفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه...ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.

با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته..زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید و‌گفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم و‌گفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود،انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده..

#ادامه_دارد..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78579

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Select: Settings – Manage Channel – Administrators – Add administrator. From your list of subscribers, select the correct user. A new window will appear on the screen. Check the rights you’re willing to give to your administrator. Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. The creator of the channel becomes its administrator by default. If you need help managing your channel, you can add more administrators from your subscriber base. You can provide each admin with limited or full rights to manage the channel. For example, you can allow an administrator to publish and edit content while withholding the right to add new subscribers. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial)
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American