💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (136)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸صداقت و ستایش نسبت به هووها
عایشه(رضیاللهعنها) دارای احساساتی لطیف و لبریز از نشاط بود و عشق نسبت به پیامبرﷺ او را گهگاه به غیرت وا میداشت.
یک بار با امالمؤمنین حفصه(رضیاللهعنها) هماهنگ نمود تا پیامبرﷺ را از نوشیدن عسل نزد زینب(رضیاللهعنها) ـ هوو و رقیب عایشه ـ بازدارند، تا بیش از دیگران نزد زینب نماند.
اما اگر عایشه یکی دو روز پیامبرﷺ را از نوشیدن عسل نزد زینب محروم نموده، بارها و بارها به فضیلت زینب گواهی داده و در مورد او گفته است:
«هرگز زنی دیندارتر، باتقواتر و راستگوتر از زینب و همچنین کسیکه از او بیشتر رابطۀ خویشاوندی را برقرار نماید، امانتدارتر باشد و بیشتر صدقه دهد، ندیدهام».
عایشه در مورد او همچنین روایت نموده: «پیامبرﷺ فرموده است: از میان شما کسی زودتر به من میپیوندد که دستش درازتر باشد». پس از درگذشت پیامبرﷺ هرگاه در خانۀ یکی جمع میشدیم، دستهایمان را کنار دیوار دراز میکردیم، تا درازی آنها را مشخص کنیم. ما مدام اینکار را میکردیم تا اینکه زینب درگذشت. او زنی کوتاهقد بود و از ما قدبلندتر نبود؛ در این زمان دانستیم که منظور پیامبرﷺ از دراز بودن دست، صدقه دادن است. او زنی صالح بود. مدام روزه میگرفت. شبها بیدار میماند، صنایع دستی میساخت. پوستها را دباغی میکرد و مشک میساخت و سپس همۀ آنها را در راه خدا صدقه مینمود.
بنابراین امالمؤمنین عایشه در تصویر احساسات و ابراز غیرت خویش نسبت به زینب که با او همدوشی میکرد کاملاً صادق بود و همچنین پس از مرگ وی(زینب) نیز به فضیلت و تقوای او اعتراف نمود: «کسیکه مورد ستایش مردم بود، مدام به عبادت میپرداخت، و پناهگاه یتیمان و بیوگان بود، رفت ...».
از اینرو ما حق نداریم قصه غیرت و حسادت را ذکر کنیم و در کنار آن از ستایشهای عایشه نسبت به هوویش، چشم بپوشیم.
▫️او با اخلاق ایمانی خود، به هر صاحب حقی، حقش را میدهد. او نسبت به هووی خود دچار غیرت میشود، اما دیری نمیگذرد که درِ قلبش را برای او میگشاید و به منزلۀ یک خواهر و یک همراز جلوهگر میشود و بدینسان به منادی ایمان، تزکیه، تطهیر و تعالی روح، لبیک میگوید.
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸صداقت و ستایش نسبت به هووها
عایشه(رضیاللهعنها) دارای احساساتی لطیف و لبریز از نشاط بود و عشق نسبت به پیامبرﷺ او را گهگاه به غیرت وا میداشت.
یک بار با امالمؤمنین حفصه(رضیاللهعنها) هماهنگ نمود تا پیامبرﷺ را از نوشیدن عسل نزد زینب(رضیاللهعنها) ـ هوو و رقیب عایشه ـ بازدارند، تا بیش از دیگران نزد زینب نماند.
اما اگر عایشه یکی دو روز پیامبرﷺ را از نوشیدن عسل نزد زینب محروم نموده، بارها و بارها به فضیلت زینب گواهی داده و در مورد او گفته است:
«هرگز زنی دیندارتر، باتقواتر و راستگوتر از زینب و همچنین کسیکه از او بیشتر رابطۀ خویشاوندی را برقرار نماید، امانتدارتر باشد و بیشتر صدقه دهد، ندیدهام».
عایشه در مورد او همچنین روایت نموده: «پیامبرﷺ فرموده است: از میان شما کسی زودتر به من میپیوندد که دستش درازتر باشد». پس از درگذشت پیامبرﷺ هرگاه در خانۀ یکی جمع میشدیم، دستهایمان را کنار دیوار دراز میکردیم، تا درازی آنها را مشخص کنیم. ما مدام اینکار را میکردیم تا اینکه زینب درگذشت. او زنی کوتاهقد بود و از ما قدبلندتر نبود؛ در این زمان دانستیم که منظور پیامبرﷺ از دراز بودن دست، صدقه دادن است. او زنی صالح بود. مدام روزه میگرفت. شبها بیدار میماند، صنایع دستی میساخت. پوستها را دباغی میکرد و مشک میساخت و سپس همۀ آنها را در راه خدا صدقه مینمود.
بنابراین امالمؤمنین عایشه در تصویر احساسات و ابراز غیرت خویش نسبت به زینب که با او همدوشی میکرد کاملاً صادق بود و همچنین پس از مرگ وی(زینب) نیز به فضیلت و تقوای او اعتراف نمود: «کسیکه مورد ستایش مردم بود، مدام به عبادت میپرداخت، و پناهگاه یتیمان و بیوگان بود، رفت ...».
از اینرو ما حق نداریم قصه غیرت و حسادت را ذکر کنیم و در کنار آن از ستایشهای عایشه نسبت به هوویش، چشم بپوشیم.
▫️او با اخلاق ایمانی خود، به هر صاحب حقی، حقش را میدهد. او نسبت به هووی خود دچار غیرت میشود، اما دیری نمیگذرد که درِ قلبش را برای او میگشاید و به منزلۀ یک خواهر و یک همراز جلوهگر میشود و بدینسان به منادی ایمان، تزکیه، تطهیر و تعالی روح، لبیک میگوید.
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
ميدونى چيه؟
صبور بودن سخته
اما شیرین هم هست
چرا که وقتی اگاهانه صبر میکنیم
خدا همراهمونه
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ»
«خدا همراه صابرین است»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ميدونى چيه؟
صبور بودن سخته
اما شیرین هم هست
چرا که وقتی اگاهانه صبر میکنیم
خدا همراهمونه
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ»
«خدا همراه صابرین است»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
*بهترین داستان که تا هنوز نشنیده باشید*
پادشاهی موقع سرکشی از کشور خود از روستایی عبور میکرد، مردم برای دیدن اوشتافتند، اما مردی فقیر که به کار خود مشغول بود به وی اعتنایی نکرد، پادشاه از برخورد وی متعجب شده و دلیلش را از مرد فقیر پرسید. مرد گفت:"چند مدت پیش پادشاهی مثل شما از اینجا گذشتند، مردم به دیدار وی شتافتند، مرگ وی را فرا گرفت او را درهمین نزدیکی به خاک سپردند، همزمان مرد فقیری نیز فوت کردند، و قبر آنها نزدیک همدیگر بود، چند مدت بعد سیلاب قبرستان را فرا گرفت، طوری که استخوانهای آنان از هم قابل تشخیص نبود، از آن موقع یاد گرفته ام که فرقی بین پادشاه و فقیر نیست، زمانی که منزلگه آخر یکی است."
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👌1
#داستان مریم وعباس
#قسمت سی ونه
شرمم شد .. طاقت اون نگاه رو نداشتم ..
برگشتم و صاف خوابیدم و خیره شدم به سقف و گفتم تو فکر میکنی من بدون اینکه از تو اجازه بگیرم یه همچین چیزهایی رو از مامان میپرسم ؟؟ به جون عزیز خودت من امشب فقط سکوت کردم که مهمونی اون بچه بهم نریزه ...
مریم پشتش رو بهم کرد و گفت فردا زنگ بزن ازش بپرس .. هر کسی رو انتخاب نکنه .. بالاخره قراره بچه ی تو رو به دنیا بیاره ..
از پشت بغلش کردم و گفتم بچه ی ما .. تکرار کن بچه ی ما ...
خیسی دستم رو حس کردم .. اشک مریم بود که خورد به بازوم .. منم به گریه ی مریم چشمهام خیس شد و اون شب هر دو با چشمان خیس به خواب رفتیم ...
صبح قبل از بیدار شدن مریم از خونه خارج شدم ..
وقت نهار بود تو شرکت که مامان زنگ زد بهم .. دوباره شروع کرد به تکرار حرفهای دیشب ..
میون حرفهاش پریدم و گفتم مامان باشه ، باشه، من راضی شدم ... حالا کو زن، اون هم زنی که بخواد این شرایط رو قبول کنه ...
مامان که خوشحالی و هیجان از صداش مشخص بود گفت مهم تو بودی که راضی شدی من یکی دو نفر رو زیر نظر دارم .. باهاشون حرف میزنم مطمئن باش از خداشونه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان همه چی رو طی کن .. بگو موقته .. بگو بچه رو میگیریم .. بگو اسم بچه تو شناسنامه اش نمیره ..
مامان گفت تو نگران نباش بسپار به من ..
یه دلشوره ی خاصی به جونم افتاد ..
****
"نرگس"
کارها رو جمع کردم و روی میز کارم رو مرتب کردم ..
باید هر طور شده امروز حرفم رو میزدم ..
شالم رو مرتب کردم و به رفتم جلوی میز آقای محسنی ایستادم ..
آقای محسنی داشت حساب و کتاب میکرد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت کاری داشتی؟؟
ریشه های شالم رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم راستش... یه مقدار پول لازم دارم .. خواستم ببینم ..
این بار بدون این که سرش رو بلند کنه پرسید چقدر؟؟
با من من گفتم سه میلیون ...
تند سرش رو بالا آورد و گفت سه میلیون .. وضع کارگاه رو میدونی و این مقدار پول رو میخواهی؟؟
+راستش اگه مجبور نبودم نمیگفتم ولی به خدا صاحبخونم گفته یا این پول رو بهش بدم یا باید خونه رو خالی کنم .. اگه شما لطف کنید اون مبلغ رو به صورت وام بدید ممنون میشم..
آقای محسنی سرش رو تکون داد و گفت نهایت پونصد بتونم بهت بدم اونم چون یکی از نیروهای خوبم هستی..
چاره ای نداشتم .. همون هم خودش غنیمت بود .. از کارگاه بیرون اومدم و فکر میکردم بقیه ی پول رو چطور جور کنم ..
به مامانم پول نفرستادم هنوز .. ای خدا کم آوردم.. خودت یه راهی جلوی من بگذار...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت سی ونه
شرمم شد .. طاقت اون نگاه رو نداشتم ..
برگشتم و صاف خوابیدم و خیره شدم به سقف و گفتم تو فکر میکنی من بدون اینکه از تو اجازه بگیرم یه همچین چیزهایی رو از مامان میپرسم ؟؟ به جون عزیز خودت من امشب فقط سکوت کردم که مهمونی اون بچه بهم نریزه ...
مریم پشتش رو بهم کرد و گفت فردا زنگ بزن ازش بپرس .. هر کسی رو انتخاب نکنه .. بالاخره قراره بچه ی تو رو به دنیا بیاره ..
از پشت بغلش کردم و گفتم بچه ی ما .. تکرار کن بچه ی ما ...
خیسی دستم رو حس کردم .. اشک مریم بود که خورد به بازوم .. منم به گریه ی مریم چشمهام خیس شد و اون شب هر دو با چشمان خیس به خواب رفتیم ...
صبح قبل از بیدار شدن مریم از خونه خارج شدم ..
وقت نهار بود تو شرکت که مامان زنگ زد بهم .. دوباره شروع کرد به تکرار حرفهای دیشب ..
میون حرفهاش پریدم و گفتم مامان باشه ، باشه، من راضی شدم ... حالا کو زن، اون هم زنی که بخواد این شرایط رو قبول کنه ...
مامان که خوشحالی و هیجان از صداش مشخص بود گفت مهم تو بودی که راضی شدی من یکی دو نفر رو زیر نظر دارم .. باهاشون حرف میزنم مطمئن باش از خداشونه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان همه چی رو طی کن .. بگو موقته .. بگو بچه رو میگیریم .. بگو اسم بچه تو شناسنامه اش نمیره ..
مامان گفت تو نگران نباش بسپار به من ..
یه دلشوره ی خاصی به جونم افتاد ..
****
"نرگس"
کارها رو جمع کردم و روی میز کارم رو مرتب کردم ..
باید هر طور شده امروز حرفم رو میزدم ..
شالم رو مرتب کردم و به رفتم جلوی میز آقای محسنی ایستادم ..
آقای محسنی داشت حساب و کتاب میکرد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت کاری داشتی؟؟
ریشه های شالم رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم راستش... یه مقدار پول لازم دارم .. خواستم ببینم ..
این بار بدون این که سرش رو بلند کنه پرسید چقدر؟؟
با من من گفتم سه میلیون ...
تند سرش رو بالا آورد و گفت سه میلیون .. وضع کارگاه رو میدونی و این مقدار پول رو میخواهی؟؟
+راستش اگه مجبور نبودم نمیگفتم ولی به خدا صاحبخونم گفته یا این پول رو بهش بدم یا باید خونه رو خالی کنم .. اگه شما لطف کنید اون مبلغ رو به صورت وام بدید ممنون میشم..
آقای محسنی سرش رو تکون داد و گفت نهایت پونصد بتونم بهت بدم اونم چون یکی از نیروهای خوبم هستی..
چاره ای نداشتم .. همون هم خودش غنیمت بود .. از کارگاه بیرون اومدم و فکر میکردم بقیه ی پول رو چطور جور کنم ..
به مامانم پول نفرستادم هنوز .. ای خدا کم آوردم.. خودت یه راهی جلوی من بگذار...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌹🌸🩵☺️
#حکایت
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
.
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#حکایت
استادی صاحب اسم اعظم و قدرت الهیه بود؛ شاگردش اصرار داشت که آن را به او نیز یاد دهد اما استاد خودداری می ورزید و میگفت تو تحمل اسم اعظم را نداری!
شاگرد بسیار اصرار و التماس کرد؛
استاد برای آزمایش به او گفت: فردا صبح به دروازه شهر برو و آن چه دیدی برای من نقل کن.
شاگرد، صبح به دروازه شهر رفت؛ او پیرمرد ریش سفیدی را دید که باری از خار روی پشتش بود که به زحمت آن را برای فروش به شهر میبرد؛
در همین حال سربازی از او پرسید بار را چقدر می فروشی؟ پاسخ داد: ده درهم، سرباز پرسید: آیا به من پنج درهم میفروشی؟ جواب داد نه! سرباز با لگد، بارِ پیرمرد را بر زمین انداخت و به او ناسزا گفت و رفت.
شاگرد این صحنه را دید و به شدت خشمگین شد و با خود گفت این پیرمرد با جان کندن بار را به این جا آورده و سرباز به جای کمک کردن، بار او را به زمین انداخت و به او ناسزا هم گفت!
.
سپس به نزد استاد آمد و آن چه دیده بود برای استاد نقل کرد؛
استاد گفت: اگر اسم اعظم را میدانستی با آن سرباز چه میکردی؟
پاسخ داد به خدا سوگند او را به خرگوش تبدیل کرده و در بیابان رهایش میساختم!
استاد خندید و گفت آن پیرمرد استاد من بوده و من اسم اعظم را از او یاد گرفته ام! اگر اسم اعظم دست تو بیفتد روزی ده حیوان درست می کنی! تو هنوز لیاقت و ظرفیت آگاهی از آن را نداری؛
برو و خود را از صفات رذیله پاک کن که برای تو از هر چیزی بهتر است.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل
"نرگس"
مسیر خونه رو پیاده طی کردم .. یک ساعتی میشد ولی مجبور بودم .. هیچ وقت اینطور تو وضعیت مالی بد قرار نگرفته بودم ..
وارد کوچه که شدم موبایلم زنگ زد .. اسم مامان رو صفحه ی گوشیم افتاده بود .. باز باید قول الکی بهش میدادم ..
تماس رو برقرار کردم و برخلاف حال واقعیم ، با انرژی گفتم سلام به مامان مهربونم.. امروز حالت چطوره؟
مامان از دیروز بی حالتر جواب داد همونطورم نرگس .. چیکار کردی؟ تونستی پول جور کنی؟؟
کلافه گفتم مامان به صاحب کارم گفتم گفته یکی دو روز دیگه حتما یه وام درست و حسابی بهم میده که از این مخمصه در بیام ..
مامان نا امید گفت نرگس ، من اصلا پول ندارم .. به خاله ات هم گفتم ، گفت خودشون هم گرفتارند .. چند روز دیگه داروهامم تموم میشه ..
رسیدم جلوی در خونم .. صدام رو پایین تر آوردم و گفتم چشم ، چشم یکی دو روز دیگه صبر کنی برات فرستادم ..
مامان گفت یه تومنم بفرستی برام بسه این ماه...
آروم از پله ها بالا رفتم و گفتم چشم .. خیالت راحت من جورش میکنم ..
به طبقه ی سوم رسیدم .. در واقع نیم طبقه .. یه اتاق پونزده متری که کنارش یه آشپزخونه ی باریک، سه متری.. کنارش هم یه دستشویی و حمام کوچیک بود ..
برای همین یه ذره جا ماهی سیصد اجاره میدادم و حالا صاحبخونه چون به پول احتیاج داشت گفته بود امسال باید سه تومن بدم وگرنه اسبابم رو جمع کنم و برم جای دیگه ..
موضوعی که کابوس من بود .. دوباره با این پول کم باید از این بنگاه به اون بنگاه میرفتم و تا میشنیدند که یک زن تنهام هر کدوم واکنشی نشون میدادند که حس میکردم یه مجرمم...
دعا دعا میکردم پول جور بشه و یکسال دیگه بتونم اینجا بمونم ..
اینقدر خسته بودم که حتی مانتوم رو هم در نیاوردم و دراز کشیدم روی زمین ... پاهام رو تکیه دادم به دیوار و چشمهام رو بستم ..
تو دلم گفتم لعنت به روزی که پام رو گذاشتم تو این شهر .. لعنت بهت مرتضی .. لعنت به روزیکه پا تو زندگیم گذاشتی...
بی اختیار از گوشه ی چشمهام اشک روی صورتم سر خورد ..
دلم به حال خودم میسوخت وقتی یاد اولین روزی که به تهران اومدم افتادم ، چه ذوق و شوقی داشتم .. فکر میکردم الان همه ی دخترهای فامیل و همسایه از حسودی به من دق میکنند .. آه .. ولی از فردای همون روز فهمیدم تو چه چاهی افتادم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل
"نرگس"
مسیر خونه رو پیاده طی کردم .. یک ساعتی میشد ولی مجبور بودم .. هیچ وقت اینطور تو وضعیت مالی بد قرار نگرفته بودم ..
وارد کوچه که شدم موبایلم زنگ زد .. اسم مامان رو صفحه ی گوشیم افتاده بود .. باز باید قول الکی بهش میدادم ..
تماس رو برقرار کردم و برخلاف حال واقعیم ، با انرژی گفتم سلام به مامان مهربونم.. امروز حالت چطوره؟
مامان از دیروز بی حالتر جواب داد همونطورم نرگس .. چیکار کردی؟ تونستی پول جور کنی؟؟
کلافه گفتم مامان به صاحب کارم گفتم گفته یکی دو روز دیگه حتما یه وام درست و حسابی بهم میده که از این مخمصه در بیام ..
مامان نا امید گفت نرگس ، من اصلا پول ندارم .. به خاله ات هم گفتم ، گفت خودشون هم گرفتارند .. چند روز دیگه داروهامم تموم میشه ..
رسیدم جلوی در خونم .. صدام رو پایین تر آوردم و گفتم چشم ، چشم یکی دو روز دیگه صبر کنی برات فرستادم ..
مامان گفت یه تومنم بفرستی برام بسه این ماه...
آروم از پله ها بالا رفتم و گفتم چشم .. خیالت راحت من جورش میکنم ..
به طبقه ی سوم رسیدم .. در واقع نیم طبقه .. یه اتاق پونزده متری که کنارش یه آشپزخونه ی باریک، سه متری.. کنارش هم یه دستشویی و حمام کوچیک بود ..
برای همین یه ذره جا ماهی سیصد اجاره میدادم و حالا صاحبخونه چون به پول احتیاج داشت گفته بود امسال باید سه تومن بدم وگرنه اسبابم رو جمع کنم و برم جای دیگه ..
موضوعی که کابوس من بود .. دوباره با این پول کم باید از این بنگاه به اون بنگاه میرفتم و تا میشنیدند که یک زن تنهام هر کدوم واکنشی نشون میدادند که حس میکردم یه مجرمم...
دعا دعا میکردم پول جور بشه و یکسال دیگه بتونم اینجا بمونم ..
اینقدر خسته بودم که حتی مانتوم رو هم در نیاوردم و دراز کشیدم روی زمین ... پاهام رو تکیه دادم به دیوار و چشمهام رو بستم ..
تو دلم گفتم لعنت به روزی که پام رو گذاشتم تو این شهر .. لعنت بهت مرتضی .. لعنت به روزیکه پا تو زندگیم گذاشتی...
بی اختیار از گوشه ی چشمهام اشک روی صورتم سر خورد ..
دلم به حال خودم میسوخت وقتی یاد اولین روزی که به تهران اومدم افتادم ، چه ذوق و شوقی داشتم .. فکر میکردم الان همه ی دخترهای فامیل و همسایه از حسودی به من دق میکنند .. آه .. ولی از فردای همون روز فهمیدم تو چه چاهی افتادم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3😢1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و یک
آخ چه پزی میدادم به دوستهام .. هر کی رو میدیدم میگفتم مرتضی تو تهران کار میکنه .. مرتضی تو تهران خونه داره .. مرتضی .. مرتضی ...
اصلا بخاطر همین پز دادنها زنش شدم .. وگرنه که یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش ...
وقتی پام رسید به تهران و جهیزیه ی مختصرم رو چیدم.. مرتضی لم داد و گفت آخ یادم رفت .. با کنجکاوی پرسیدم چی یادت رفته؟؟
مرتضی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت هیچی .. مهم نیست .. فردا میگیرم ..
چرا اون شب فکر کردم میخواد برای من چیزی بخره ..
فردا با دو تا بطری به خونه برگشت .. از اون شب مشروب خوریهاش شروع شد .. و بعد از مشروب خوردن ، کتک زدن من بود که آرومش میکرد ..
سه سال تحمل کردم ... سه سال تمام تن و بدنم زخمی و کبود بود .. از روزیکه داداشم هم به زندان افتاد ، مرتضی فهمید که من بی پشتوانه تر شدم و به هیچ وجه برنمیگردم تو اون شهر کوچیک ..
اینقدر اذیتم کرد که از تمام حق و حقوقم گذشتم و طلاقم رو گرفتم ..
با آه بلندی که کشیدم از جا بلند شدم و لباسهام رو در آوردم ..
نگاهی به تخم مرغهایی که خریده بودم انداختم ولی حال و حوصله نداشتم حتی شام بخورم ..
رختخوابم رو پهن کردم و با هزار تا فکر خوابیدم ...
**
"عباس"
مریم کمی باهام سرسنگین شده بود و کمتر حرف میزد ..
پشیمون شدم از تصمیمی که گرفتم .. دلم برای خنده هاش تنگ شده بود ..
ظهر زنگ زدم به مامان و گفتم مامان مریم ناراحته.. ولش کن ...
مامان میون حرفهام پرید و گفت خوب طبیعیه ناراحت باشه ولی تو بهش محبت کن .. کادو بخر ، گل بخر .. بزار بفهمه اون عشقه توعه.. بچه هم که بیاد تمام این روزها رو فراموش میکنه ..
چشمهام رو فشار دادم و گفتم مامان فعلا ..
مامان گفت میخواستم بهت زنگ بزنم ..
آقا موسی رو میشناسی که تو کوچمون ..
+خوب؟؟
_اون یه مستاجر داره .. زن تنهاست .. طلاق گرفته .. خیلی هم سنگین و رنگین میره و میاد ... ساعت ۶ از سرکار میاد .. امروز بیا خونه ی ما .. از کوچه گذشتنی یه نظر ببین .. خوشت اومد باهاش حرف بزنم ..
صدام کمی بلند شد و گفتم مامان مگه میخوام دایمی عقدش کنم ، که بپسندمش..
مامان با مهربونی گفت بالاخره عباس جان بچه ات قیافه اش به مادرش هم میره.. در ضمن برای یک روز هم که باشه باید بپسندی یا نه؟...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل و یک
آخ چه پزی میدادم به دوستهام .. هر کی رو میدیدم میگفتم مرتضی تو تهران کار میکنه .. مرتضی تو تهران خونه داره .. مرتضی .. مرتضی ...
اصلا بخاطر همین پز دادنها زنش شدم .. وگرنه که یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش ...
وقتی پام رسید به تهران و جهیزیه ی مختصرم رو چیدم.. مرتضی لم داد و گفت آخ یادم رفت .. با کنجکاوی پرسیدم چی یادت رفته؟؟
مرتضی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت هیچی .. مهم نیست .. فردا میگیرم ..
چرا اون شب فکر کردم میخواد برای من چیزی بخره ..
فردا با دو تا بطری به خونه برگشت .. از اون شب مشروب خوریهاش شروع شد .. و بعد از مشروب خوردن ، کتک زدن من بود که آرومش میکرد ..
سه سال تحمل کردم ... سه سال تمام تن و بدنم زخمی و کبود بود .. از روزیکه داداشم هم به زندان افتاد ، مرتضی فهمید که من بی پشتوانه تر شدم و به هیچ وجه برنمیگردم تو اون شهر کوچیک ..
اینقدر اذیتم کرد که از تمام حق و حقوقم گذشتم و طلاقم رو گرفتم ..
با آه بلندی که کشیدم از جا بلند شدم و لباسهام رو در آوردم ..
نگاهی به تخم مرغهایی که خریده بودم انداختم ولی حال و حوصله نداشتم حتی شام بخورم ..
رختخوابم رو پهن کردم و با هزار تا فکر خوابیدم ...
**
"عباس"
مریم کمی باهام سرسنگین شده بود و کمتر حرف میزد ..
پشیمون شدم از تصمیمی که گرفتم .. دلم برای خنده هاش تنگ شده بود ..
ظهر زنگ زدم به مامان و گفتم مامان مریم ناراحته.. ولش کن ...
مامان میون حرفهام پرید و گفت خوب طبیعیه ناراحت باشه ولی تو بهش محبت کن .. کادو بخر ، گل بخر .. بزار بفهمه اون عشقه توعه.. بچه هم که بیاد تمام این روزها رو فراموش میکنه ..
چشمهام رو فشار دادم و گفتم مامان فعلا ..
مامان گفت میخواستم بهت زنگ بزنم ..
آقا موسی رو میشناسی که تو کوچمون ..
+خوب؟؟
_اون یه مستاجر داره .. زن تنهاست .. طلاق گرفته .. خیلی هم سنگین و رنگین میره و میاد ... ساعت ۶ از سرکار میاد .. امروز بیا خونه ی ما .. از کوچه گذشتنی یه نظر ببین .. خوشت اومد باهاش حرف بزنم ..
صدام کمی بلند شد و گفتم مامان مگه میخوام دایمی عقدش کنم ، که بپسندمش..
مامان با مهربونی گفت بالاخره عباس جان بچه ات قیافه اش به مادرش هم میره.. در ضمن برای یک روز هم که باشه باید بپسندی یا نه؟...
#ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
چند روز پیش با چند تا از دوستان قدیم و جدید به اتفاق خانوادهها جمع شدیم دور هم و اولش مثل همه مهمونیهای دیگه به مهمون بازی گذشت و همه چی عادی بود تا این که یکی از دوستان اون کنار خیلی آروم داشت با دختر کوچولوش بازی میکرد. یه توپ کوچولو رو قل داد اونورتر که کوچولو تاتی تاتی کنه و توپ رو بیاره.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو من و یکی دیگه از دوستان حاضر به هم نگاه کردیم و هر دو بدون هماهنگی و هیچ مقدمه ای هجوم بردیم سمت توپ که زودتر برداریمش!!
اتفاقات بعدی مثل حجم زیادی از آب پشت سد منتظر بودن که این سد با شیرجه من یو فرو بریزه!!!
یهو همه ریختن وسط و بدون توجه به موقعیت و شرایط و هر چیز دیگه شروع به بازی کردن. توپ که یه دونه بیشتر نبود و فقط چند ثانیه به عنوان وسیله بازی بهش اهمیت داده شد ولی خیلی زود جاشو داد به متکاها و کوسنهای خونه!!
باور کردنی نبود که همه این اتفاقات فقط در عرض چند ثانیه شروع شد!
جاتون خااااالی... انقدر بالش و متکا به هم زدیم و خوردیم که بعد از چند دقیقه همه درازکش افتاده بودیم و نفس نفس میزدیم!
کودکان پر شر و شور درون به همین راحتی افسار چندتا آدم گنده رو گرفتن دستشون و یه حال اساسی کردن... به یاد روزهای شاد خیلی قدیم که جز بازی کار دیگه ای نداشتیم.
فقط هیچ کدوممون اون انرژی و نفس بچگی رو نداشتیم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو من و یکی دیگه از دوستان حاضر به هم نگاه کردیم و هر دو بدون هماهنگی و هیچ مقدمه ای هجوم بردیم سمت توپ که زودتر برداریمش!!
اتفاقات بعدی مثل حجم زیادی از آب پشت سد منتظر بودن که این سد با شیرجه من یو فرو بریزه!!!
یهو همه ریختن وسط و بدون توجه به موقعیت و شرایط و هر چیز دیگه شروع به بازی کردن. توپ که یه دونه بیشتر نبود و فقط چند ثانیه به عنوان وسیله بازی بهش اهمیت داده شد ولی خیلی زود جاشو داد به متکاها و کوسنهای خونه!!
باور کردنی نبود که همه این اتفاقات فقط در عرض چند ثانیه شروع شد!
جاتون خااااالی... انقدر بالش و متکا به هم زدیم و خوردیم که بعد از چند دقیقه همه درازکش افتاده بودیم و نفس نفس میزدیم!
کودکان پر شر و شور درون به همین راحتی افسار چندتا آدم گنده رو گرفتن دستشون و یه حال اساسی کردن... به یاد روزهای شاد خیلی قدیم که جز بازی کار دیگه ای نداشتیم.
فقط هیچ کدوممون اون انرژی و نفس بچگی رو نداشتیم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_94 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و چهار
چند روز از طلاق مرجان می گذشت، مردم روستا شب و روز پشت سر خانواده ما حرف میزدند و هیچکس حتی برای احوال گیری هم به طرف خانه ما نمی آمد.یک روز صبح زود اعضای خانواده با صدای کوبیده شدن سنگ بزرگی که با شدت بر در خانه می زدند، بیدار می شوند.میثم هراسان به سمت در می رود و پدرم هم پشت سرش خود را به او می رساند.پشت در، دایی عبدالله و سه تا پسر وحشی اش بودند، انگار نظام سردسته بود جلو می آید و نظام و ارسلان به جان میثم می افتند و دایی عبدالله و پسر سومش به جان پدرم می افتند و ناجوانمردانه میثم و پدرم را میزنند و جالبه اینه که نظام عربده می کشیده که شما بچه ام را کشتید و به تقاص کشتن بچه ام من باید شما را از نفس بیاندازم.مادرم همانطور که توی سرش میزد گفت: خونه بچه مرجان گردن تو و اون مادر عفریته ات هست و الانم اومدین اسحاق بیچاره را بکشین؟!
مرجان و زیبا و مامان خودشون را وسط می اندازند و آنقدر داد و بیداد می کنند که تعدادی از همسایه ها خودشون را میرسانند و بالاخره دایی و پسراش را از خونه بیرون می کنند و تن و بدن پدر و میثم غرق خون روی زمین می افتد.همه از دیدن این صحنه گریه می کنند و حالا اهالی روستا متوجه میشن که موضوع اصلی چی هست و وقتی نظام میگه بچه ام را کشتین تازه می فهمند که چقدر پشت سر مرجان دروغ و حرف کوتاه و بلند زدند و این دختر بیچاره را به ناپاکی متهم کردند.درست است که کمی تهمت ناپاکی از دامان مرجان زدوده میشه اما از نظر مردم روستا، چون مرجان از شوهرش جدا شده گناهی نابخشودنی انجام داده چون اینجا در این روستا، این حرف ورد زبان همه است«دختر با لباس سفید عروسی وارد خانه شوهر میشه و با کفن سفید هم از خانه شوهر بیرون می آید» و مرجانی که زیر این رسم و رسوم زده بود و الان در ۱۲ سالگی مهر طلاق روی پیشونیش خورده بود، همچنان در بین مردم گنهکار بود.
اون روز پدرم و میثم را به شهر میارن و وقتی داخل بیمارستان رسانده بودنشان به ما زنگ زدن و من به وحید التماس کردم تا بیمارستان بره و خبری از حال و روز پدر و برادرم بیاره.بعد از بستن زخم سر پدرم و گچ گرفتن دست برادرم هر دوشون به دادگاه میرن و طرح شکایت می کنند و این شد داستانی جدید..دوباره راه خانواده به دادگاه افتاد، اینبار هم دایی و پسراش محکوم شدند و حکم قاضی براشون چند ماه زندان و هر نفر ۱۶۰ ضربه شلاق بود.بابا و میثم خوشحال از یک پیروزی دیگه به روستا اومدن، حال بابا اصلا خوب نبود و این مسائل باعث شده بود روز به روز حالش بدتر بشه، اما چاره ای دیگه نبود، عمل معده انجام شده بود و چند جلسه هم شیمی درمان کرده بود و بقیه اش می بایست داروهاش را سر وقت بخورد و در کنارش اعصابش راحت باشد.یک هفته ای از جلسه دادگاه می گذشت و ما خیال می کردیم که دایی و پسراش طبق حکم دادگاه زندان باشند، منم به خاطر حال و روز بابا از وحید اجازه گرفتم و راهی روستا شدم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_94 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و چهار
چند روز از طلاق مرجان می گذشت، مردم روستا شب و روز پشت سر خانواده ما حرف میزدند و هیچکس حتی برای احوال گیری هم به طرف خانه ما نمی آمد.یک روز صبح زود اعضای خانواده با صدای کوبیده شدن سنگ بزرگی که با شدت بر در خانه می زدند، بیدار می شوند.میثم هراسان به سمت در می رود و پدرم هم پشت سرش خود را به او می رساند.پشت در، دایی عبدالله و سه تا پسر وحشی اش بودند، انگار نظام سردسته بود جلو می آید و نظام و ارسلان به جان میثم می افتند و دایی عبدالله و پسر سومش به جان پدرم می افتند و ناجوانمردانه میثم و پدرم را میزنند و جالبه اینه که نظام عربده می کشیده که شما بچه ام را کشتید و به تقاص کشتن بچه ام من باید شما را از نفس بیاندازم.مادرم همانطور که توی سرش میزد گفت: خونه بچه مرجان گردن تو و اون مادر عفریته ات هست و الانم اومدین اسحاق بیچاره را بکشین؟!
مرجان و زیبا و مامان خودشون را وسط می اندازند و آنقدر داد و بیداد می کنند که تعدادی از همسایه ها خودشون را میرسانند و بالاخره دایی و پسراش را از خونه بیرون می کنند و تن و بدن پدر و میثم غرق خون روی زمین می افتد.همه از دیدن این صحنه گریه می کنند و حالا اهالی روستا متوجه میشن که موضوع اصلی چی هست و وقتی نظام میگه بچه ام را کشتین تازه می فهمند که چقدر پشت سر مرجان دروغ و حرف کوتاه و بلند زدند و این دختر بیچاره را به ناپاکی متهم کردند.درست است که کمی تهمت ناپاکی از دامان مرجان زدوده میشه اما از نظر مردم روستا، چون مرجان از شوهرش جدا شده گناهی نابخشودنی انجام داده چون اینجا در این روستا، این حرف ورد زبان همه است«دختر با لباس سفید عروسی وارد خانه شوهر میشه و با کفن سفید هم از خانه شوهر بیرون می آید» و مرجانی که زیر این رسم و رسوم زده بود و الان در ۱۲ سالگی مهر طلاق روی پیشونیش خورده بود، همچنان در بین مردم گنهکار بود.
اون روز پدرم و میثم را به شهر میارن و وقتی داخل بیمارستان رسانده بودنشان به ما زنگ زدن و من به وحید التماس کردم تا بیمارستان بره و خبری از حال و روز پدر و برادرم بیاره.بعد از بستن زخم سر پدرم و گچ گرفتن دست برادرم هر دوشون به دادگاه میرن و طرح شکایت می کنند و این شد داستانی جدید..دوباره راه خانواده به دادگاه افتاد، اینبار هم دایی و پسراش محکوم شدند و حکم قاضی براشون چند ماه زندان و هر نفر ۱۶۰ ضربه شلاق بود.بابا و میثم خوشحال از یک پیروزی دیگه به روستا اومدن، حال بابا اصلا خوب نبود و این مسائل باعث شده بود روز به روز حالش بدتر بشه، اما چاره ای دیگه نبود، عمل معده انجام شده بود و چند جلسه هم شیمی درمان کرده بود و بقیه اش می بایست داروهاش را سر وقت بخورد و در کنارش اعصابش راحت باشد.یک هفته ای از جلسه دادگاه می گذشت و ما خیال می کردیم که دایی و پسراش طبق حکم دادگاه زندان باشند، منم به خاطر حال و روز بابا از وحید اجازه گرفتم و راهی روستا شدم.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_95 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و پنج
صبح زود بود که در خونه را محکم زدند،من که خیلی وقت بود بیدار شده بودم با سرعت از جا بلند شدم و قبل از اینکه کسی بخواد در را باز کنه ، داخل حیاط شدم و خودم را به در رساندم،پشت در، مارال به همراه زن عمو طیبه بود، با تعجب نگاهی به هر دوشون کردم و همانطور که سلام می کردم گفتم: چی شده زن عمو؟!زن عمو منو به کناری زد و گفت: هیچی چی می خواستی بشه، اومدم احوال بابات و مرجان را بگیرم و با زدن این حرف مستقیم به طرف اتاق رفت.منم می خواستم پشت سرش برم که مارال دستم را کشید طرف خودش و گفت: منیره! می دونی که زن عمو، زن فضولی هست، فکر می کنی الان بعد از اینهمه مدت که با روستایی ها هم داستان شده بود و پشت سر مرجان بیچاره حرف می زد، دلش به حال بابا و مرجان سوخته که صبح زود پاشه هو کشان بیاد اینجا احوال گیری؟!با حالت سوالی نگاهش کردم وگفتم: چی شده مگه؟! خبری شده؟!
مارال سری تکان داد و گفت: زن عمو را اینقدر ساده نبین این یه اژدهای هفت سری هست که دومی نداره، رفیق دزد و شریک قافله است، توی این مدت متوجه شدم با زنِ دایی عبدالله همچی جیک تو جیک شدن که نگو و خبرا را بهم اطلاع رسانی می کنن و اینهمه خبر از مرجان که پخش می شد توی روستا، زن دایی به گوش طیبه خانم می رسونده و زن عمو همچند تا میزاشته روش و به بقیه می گفته...سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: زن عمو خیلی نمک نشناس هست،خوب الان بگو چی شده؟!
مارال که انگار تازه یادش افتاده بود چه اتفاقی افتاده، گفت دیشب نصفه های شب تلفن زن عمو زنگ خورد، تماس را وصل کرد و آهسته از اتاق زد بیرون، تا بیرون رفت متوجه شدم احتمالا زن دایی هست، منم پشت سرش اومدم بیرون و گوش وایستادم،زن دایی انگار داشت از دایی و پسراش میگفت، گویا دایی یه پول قلمبه میده به قاضی و قاضی هم بی خیال حکم میشه و شایدم حکم را تغییر میده...هوفی کردم و گفتم: خدا ازشون نگذره، اون دنیا باید جواب بدن.مارال صداش را پایین تر آورد و گفت: همین تنها نیست که..انگار فردا عروسی نظام هست و زن دایی سپرده که طیبه این خبر را به گوش خانواده خودمون خصوصا مرجان برسونه و...دیگه چیزی از حرفهای مارال نمی فهمیدم همانطوری که بدو به طرف اتاق میرفتم گفتم: باید زودتر برم جلو زن عمو را بگیرم، مرجان نباید از عروسی نظام چیزی بفهمه که اگر بفهمه با این روحیه اش، نابود میشه..خودم را به اتاق رساندم، مادرم انگار مثل مجسمه خشک شده بود، پدرم هم توی فکر بود و حرفی نمیزد، نگاهم روی مرجان موند،خیلی سعی می کرد جلو اشک هاش را بگیره اما موفق نمی شد، انگار اشک ها خودشون عجله اومدن داشتند.دیگه کار از کار گذشته بود، زن عمو این زن وراج و پر حرف کار خودش را کرده بود، اصلا به زن عمو نگاه نکردم، چون ازش نفرت داشتم، به طرف مرجان رفتم و می خواستم کنارش بشینم که مرجان از جاش بلند شد و با همو صدای گرفته اش گفت: نظام خیلی نامرد هست، با وجود اونهمه تهمتی که بهم زد و کتک هایی که خودش و خانواده اش بهم زدند، من حتی یک لحظه بهش خیانت نکردم و تا آخرین لحظه هم دوستش داشتم، اما اون ...اون....نذاشت مهر طلاق نامه خشک بشه، فردا عروسی داره و....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_95 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و پنج
صبح زود بود که در خونه را محکم زدند،من که خیلی وقت بود بیدار شده بودم با سرعت از جا بلند شدم و قبل از اینکه کسی بخواد در را باز کنه ، داخل حیاط شدم و خودم را به در رساندم،پشت در، مارال به همراه زن عمو طیبه بود، با تعجب نگاهی به هر دوشون کردم و همانطور که سلام می کردم گفتم: چی شده زن عمو؟!زن عمو منو به کناری زد و گفت: هیچی چی می خواستی بشه، اومدم احوال بابات و مرجان را بگیرم و با زدن این حرف مستقیم به طرف اتاق رفت.منم می خواستم پشت سرش برم که مارال دستم را کشید طرف خودش و گفت: منیره! می دونی که زن عمو، زن فضولی هست، فکر می کنی الان بعد از اینهمه مدت که با روستایی ها هم داستان شده بود و پشت سر مرجان بیچاره حرف می زد، دلش به حال بابا و مرجان سوخته که صبح زود پاشه هو کشان بیاد اینجا احوال گیری؟!با حالت سوالی نگاهش کردم وگفتم: چی شده مگه؟! خبری شده؟!
مارال سری تکان داد و گفت: زن عمو را اینقدر ساده نبین این یه اژدهای هفت سری هست که دومی نداره، رفیق دزد و شریک قافله است، توی این مدت متوجه شدم با زنِ دایی عبدالله همچی جیک تو جیک شدن که نگو و خبرا را بهم اطلاع رسانی می کنن و اینهمه خبر از مرجان که پخش می شد توی روستا، زن دایی به گوش طیبه خانم می رسونده و زن عمو همچند تا میزاشته روش و به بقیه می گفته...سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: زن عمو خیلی نمک نشناس هست،خوب الان بگو چی شده؟!
مارال که انگار تازه یادش افتاده بود چه اتفاقی افتاده، گفت دیشب نصفه های شب تلفن زن عمو زنگ خورد، تماس را وصل کرد و آهسته از اتاق زد بیرون، تا بیرون رفت متوجه شدم احتمالا زن دایی هست، منم پشت سرش اومدم بیرون و گوش وایستادم،زن دایی انگار داشت از دایی و پسراش میگفت، گویا دایی یه پول قلمبه میده به قاضی و قاضی هم بی خیال حکم میشه و شایدم حکم را تغییر میده...هوفی کردم و گفتم: خدا ازشون نگذره، اون دنیا باید جواب بدن.مارال صداش را پایین تر آورد و گفت: همین تنها نیست که..انگار فردا عروسی نظام هست و زن دایی سپرده که طیبه این خبر را به گوش خانواده خودمون خصوصا مرجان برسونه و...دیگه چیزی از حرفهای مارال نمی فهمیدم همانطوری که بدو به طرف اتاق میرفتم گفتم: باید زودتر برم جلو زن عمو را بگیرم، مرجان نباید از عروسی نظام چیزی بفهمه که اگر بفهمه با این روحیه اش، نابود میشه..خودم را به اتاق رساندم، مادرم انگار مثل مجسمه خشک شده بود، پدرم هم توی فکر بود و حرفی نمیزد، نگاهم روی مرجان موند،خیلی سعی می کرد جلو اشک هاش را بگیره اما موفق نمی شد، انگار اشک ها خودشون عجله اومدن داشتند.دیگه کار از کار گذشته بود، زن عمو این زن وراج و پر حرف کار خودش را کرده بود، اصلا به زن عمو نگاه نکردم، چون ازش نفرت داشتم، به طرف مرجان رفتم و می خواستم کنارش بشینم که مرجان از جاش بلند شد و با همو صدای گرفته اش گفت: نظام خیلی نامرد هست، با وجود اونهمه تهمتی که بهم زد و کتک هایی که خودش و خانواده اش بهم زدند، من حتی یک لحظه بهش خیانت نکردم و تا آخرین لحظه هم دوستش داشتم، اما اون ...اون....نذاشت مهر طلاق نامه خشک بشه، فردا عروسی داره و....
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_96 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و شش
مرجان دیگه نتونست ادامه بده سرش را پایین انداخت و با سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف مهمانخانه رفت، این عادت مرجان بود، هر وقت از چیزی ناراحت میشد بر خلاف من و مارال که میرفتیم توی حمام و گریه می کردیم، مرجان سمت مهمانخانه می رفت.خواستم برم پشت سرش که مادرم چشمکی زد و آروم گفت: بزار تنها باشه...مجبوری روی زمین نشستم و زن عمو طیبه شروع به گفتن کرد: وای اینجور که می گن دختره شهری هست، خیلی دهن پر کن هست، انگار با خانواده اش، برای عروسی نظام و مرجان هم اومده بودن...درسته از دست زن عمو طیبه و این حرفاش که مثل نمک زدن روی زخم بود، عصبی بودم اما دلم می خواست بفهمم اون دختر بی عقلی که حاضر شده چند روز بعد طلاق این آقا به عقدش در بیاد کی هست پس پرسیدم: خوب این تحفه کدوم یکی از مهمونها بود؟!زن عمو که انگار منتظر یه سوال بود تا تمام اطلاعاتش را بریزه رو دایره نفس عمیقی کشید وگفت: دختره از هر انگشتش یه هنر میباره همون که می گفتن آرایشگر هست و لباس قرمز پوشیده بود و....با توضیحات زن عمو متوجه شدم کی را میگه اوفی کردم وگفتم: شما که آرایشگری را هنر نمی دونستین چی شد به این پیر دختر رسید شد هنر؟! بعدم معلومه که چهل سالی داشت، نظام ۲۵ ساله و عروس چهل ساله بعد خنده بلندی کردم و گفتم: حق یه پسرهٔ بیشعور مثل نظام، دختر ترشیده ای مثل همون هست نه غنچه ۱۲ ساله ای مثل مرجان...
زن عمو با حالتی که انگار به اون توهین شده باشه گفت: واه این حرفا چی هست دختره میگن ۳۷ سال داره نه چهل سال...یه نگاه خیره به زن عموکردم و گفتم: توچرا بهت ور میخوره حالا ۴۰ نه۳۷ تفاوتش سه سال هست بعدم قیافه دختره هم زشت و گوشتالود بود هم بیش از ۴۰ سال بهش می خورد، حیف مرجان چشم شیشه ایم که توی زندگی نظام بود، حالا خدا را شکر آزاد شد، کاش اصلا مارال هم ازدواج نمی کرد، کاش هیچکدام از ما عروس نمی شدیم ....اه...اه...زن عمو تکونی به خودش داد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: دستم بشکنه که نمک نداره، گفتم بیام یه خبری از عبدالله و خانواده اش بهتون بدم، مثل اینکه بدهکار هم شدیم...لجم گرفته بود و برای همین به سمت زن عمو برگشتم و گفتم: خواهشا دیگه از این لطفها در حق ما نکن، نظام و خانواده اش از نظر ما مردن اصلا دیگه وجود ندارن، از این به بعد هر خبری هم ازشون شنیدی برو توی قبرسون برای مرده ها بگو و اینجا نیا لطفاااااا
زن عمو بدون اینکه نگاهی به من کنه صداش را انداخت توی سرش و گفت: مارال؟!کجایی؟! یعنی مثل بند تنبان در میره، پاشو بیا خمیرامون ور اومده باید بری نون بپزی و با زدن این حرف از در اتاق بیرون رفت و به حرفهای مادرم که می خواست یه جوری ناراحتی را از دلش بیرون بیاره هم توجهی نکرد.با رفتن زن عمو و مارال به زیبا و مادرم گفتم: ببین مرجان مثل یه آتشفشان خاموش هست که هر لحظه ممکنه منفجر بشه، باید هواش را داشته باشیم وگرنه ممکنه هر کاری کنه.و این حرف را از ته قلب میزدم، چون یه حس ناخوشایند مدام به قلبم چنگ می انداخت و من فکر می کردم این حس خبر از واقعه ای ناگوار میده.چند روزی که روستا بودم کاملا احساس می کردم که مرجان خیلی ساکت تر از قبل شده انگار این دریای مواج آرام گرفته بود و این آرامش جنسش از همان جنس آرامش قبل از طوفان بود.
#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_96 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و شش
مرجان دیگه نتونست ادامه بده سرش را پایین انداخت و با سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف مهمانخانه رفت، این عادت مرجان بود، هر وقت از چیزی ناراحت میشد بر خلاف من و مارال که میرفتیم توی حمام و گریه می کردیم، مرجان سمت مهمانخانه می رفت.خواستم برم پشت سرش که مادرم چشمکی زد و آروم گفت: بزار تنها باشه...مجبوری روی زمین نشستم و زن عمو طیبه شروع به گفتن کرد: وای اینجور که می گن دختره شهری هست، خیلی دهن پر کن هست، انگار با خانواده اش، برای عروسی نظام و مرجان هم اومده بودن...درسته از دست زن عمو طیبه و این حرفاش که مثل نمک زدن روی زخم بود، عصبی بودم اما دلم می خواست بفهمم اون دختر بی عقلی که حاضر شده چند روز بعد طلاق این آقا به عقدش در بیاد کی هست پس پرسیدم: خوب این تحفه کدوم یکی از مهمونها بود؟!زن عمو که انگار منتظر یه سوال بود تا تمام اطلاعاتش را بریزه رو دایره نفس عمیقی کشید وگفت: دختره از هر انگشتش یه هنر میباره همون که می گفتن آرایشگر هست و لباس قرمز پوشیده بود و....با توضیحات زن عمو متوجه شدم کی را میگه اوفی کردم وگفتم: شما که آرایشگری را هنر نمی دونستین چی شد به این پیر دختر رسید شد هنر؟! بعدم معلومه که چهل سالی داشت، نظام ۲۵ ساله و عروس چهل ساله بعد خنده بلندی کردم و گفتم: حق یه پسرهٔ بیشعور مثل نظام، دختر ترشیده ای مثل همون هست نه غنچه ۱۲ ساله ای مثل مرجان...
زن عمو با حالتی که انگار به اون توهین شده باشه گفت: واه این حرفا چی هست دختره میگن ۳۷ سال داره نه چهل سال...یه نگاه خیره به زن عموکردم و گفتم: توچرا بهت ور میخوره حالا ۴۰ نه۳۷ تفاوتش سه سال هست بعدم قیافه دختره هم زشت و گوشتالود بود هم بیش از ۴۰ سال بهش می خورد، حیف مرجان چشم شیشه ایم که توی زندگی نظام بود، حالا خدا را شکر آزاد شد، کاش اصلا مارال هم ازدواج نمی کرد، کاش هیچکدام از ما عروس نمی شدیم ....اه...اه...زن عمو تکونی به خودش داد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: دستم بشکنه که نمک نداره، گفتم بیام یه خبری از عبدالله و خانواده اش بهتون بدم، مثل اینکه بدهکار هم شدیم...لجم گرفته بود و برای همین به سمت زن عمو برگشتم و گفتم: خواهشا دیگه از این لطفها در حق ما نکن، نظام و خانواده اش از نظر ما مردن اصلا دیگه وجود ندارن، از این به بعد هر خبری هم ازشون شنیدی برو توی قبرسون برای مرده ها بگو و اینجا نیا لطفاااااا
زن عمو بدون اینکه نگاهی به من کنه صداش را انداخت توی سرش و گفت: مارال؟!کجایی؟! یعنی مثل بند تنبان در میره، پاشو بیا خمیرامون ور اومده باید بری نون بپزی و با زدن این حرف از در اتاق بیرون رفت و به حرفهای مادرم که می خواست یه جوری ناراحتی را از دلش بیرون بیاره هم توجهی نکرد.با رفتن زن عمو و مارال به زیبا و مادرم گفتم: ببین مرجان مثل یه آتشفشان خاموش هست که هر لحظه ممکنه منفجر بشه، باید هواش را داشته باشیم وگرنه ممکنه هر کاری کنه.و این حرف را از ته قلب میزدم، چون یه حس ناخوشایند مدام به قلبم چنگ می انداخت و من فکر می کردم این حس خبر از واقعه ای ناگوار میده.چند روزی که روستا بودم کاملا احساس می کردم که مرجان خیلی ساکت تر از قبل شده انگار این دریای مواج آرام گرفته بود و این آرامش جنسش از همان جنس آرامش قبل از طوفان بود.
#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
#قسمت پایانی
📖سرگذشت کوثر
گفت مامان به فکرشم خیالت راحت فقط باید یه خورده به من زمان بدی گفتم پس کی دیر میشه دلم میخواد یه بار دیگه نوهدار بشم
گفت مامان تو رو خدا بیخیال دارم من پیر میشم تو به فکر نوهای گفتم آره به فکر اینم که بچه تو رو بغل کنم بچههای تو ولادن روهیچ وقت نتونستم بغل کنم ولی تو ازدواج کنی باز هم میتونی بچه دار شی یونس رو که نگاه می کردم کلی بهش افتخار میکردم یونس داشت روز به روزشباهت بیشتری به مراد پیدا میکرد انگار خود مراد جلوی من وایستاده بود
بهم گفت مامان چرا اینجوری منو نگاه میکنی گفتم هیچی همینجوری با هم به خونه برگشتیم همه منتظر ما بودن کمتر از دو ماه بعد خونه فروخته شدو یک قطعه زمین همون جا خریدم و به دهیاری اعلام کردم میخوام
اینجا یک درمانگاه درست کنم که مردم مجبور نشن پاشن برن شهراولش یه خورده بهمون نه گفتن ولی بعدش گفتن ما هم همکاری می کنیم شش ماه بعد کنار ساختمونی وایستادم که مدتهاآرزوش رو داشتم که اونجا را درست کنم تا بشه دعای خیری برای بچه هام و یک فاتحه موقع مرگ برای خودم اهالی هم همه اومدن و همه با هیجان کامل داشتن درباره اونجا حرف میزدن خیلی از تجهیزات اونجا را یونس هدیه داده بود و یاسین هم کمکش کرده بود هممون اونجا جمع شده بودیم
و بهنام از من خواهش کرد از تابلوی اونجا رو
نمایی کنم منم رو نمایی کردم تابلوی درمانگاه شهیدان مهدی و محمدومرادو....جلوی چشم هممشون نمایان شدفقط اون لحظه احساس کردم مهدی و محمد ومرادرومیبینم که دارن بهم لبخند میزنن و ازم تشکرمیکنن روبان رو بریدیم و همه شروع کردیم به دست زدن خیلی احساس خوب و قشنگی داشتم همون لحظه دستی روی شونم خورد و وقتی برگشتم راحله داشت بهم لبخند میزد و بهم گفت آبجی یک دنیا ازت ممنونم گفتم دختر خوب تودیگه نباید به من بگی آبجی من دیگه مادر تو هستم اینو که یادت نرفته فقط خندید و بهم گفت هنوز عادت نکردم بهت بگم مادر بغلش کردم و بوسیدمش گفتم رو سر من منت گذاشتی راحله بنده نوازی کردی که قبول کردی عروس من بشی سه ماهه رو ابرهام که تو زن یونس من شدی بهم
گفت تو خیلی بزرگی این حرف رو نزن گفتم من نوه میخوام راحله ها زودتر برام یک نوه بیاریدیونس جلو اومد و دست زنش رو گرفت یاسینو زنش با دختر کوچولوشون هم دست تو دست کنارمن اومدن و من نگاهی به خونواده یک دونه دخترم فاطمه انداختم و تک تک بغلشون کردم و ازشون تشکر کردم و خدا را برای داشتنشون شکر کردم سالها از اون روزها می گذره من همیشه خدا را
بابت داشتن این زندگیم و بچه هام شکر می کنم من سالها تو روستا زندگی کردم و الان هفت ساله به خاطر اینکه سنم بالا رفته و پیر شدهمکنار پسرم یونس و راحله دارم زندگی میکنم راحله مثل یک دختر واقعی منو تر و خشک میکنه خودش و یونس صاحب یک دختر و یک پسر شدن و واقعاخوشبختن یک زوج فوق العلاده هستن خدا را شکر خوشبختی همشون رو دیدم از عروس گلم
راحله جان ممنونم که وقت گذاشت و داستان
زندگی منو نوشت و براتون فرستاد
ممنون از همتون.
خب عزیزان این سرگذشت بسیارزیباوآموزنده هم به سررسیدامیدوارم که دوستش داشته باشین.
فقط یک نکته خدمت اون دسته عزیزان که همیشه خیلی عجله دارندوفوری میخوان به قسمت پایانی برسندیادآوری کنم که روزنامه نمیخایدبخونیدکه سریع سروتهش هم بیادوتموم بشه شماداریدداستان یک زندگی چندین ساله رومیخونیدباجزئیات وتاکامل گفته نشه که مفهومی نداره پس صبورباشیدوازاول تاآخرداستان مهربانانه رمان رابخونید
بزودی هم منتظررمان بعدی باشید😍
شب خوش حق یارتان
مدیرکانال حس خوب زیستن(رودی)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باپیام های دلگرم کنندتون درپی وی شادم کنیدوبهم انگیزه ادامه این راه رابدید😘❤️
📖سرگذشت کوثر
گفت مامان به فکرشم خیالت راحت فقط باید یه خورده به من زمان بدی گفتم پس کی دیر میشه دلم میخواد یه بار دیگه نوهدار بشم
گفت مامان تو رو خدا بیخیال دارم من پیر میشم تو به فکر نوهای گفتم آره به فکر اینم که بچه تو رو بغل کنم بچههای تو ولادن روهیچ وقت نتونستم بغل کنم ولی تو ازدواج کنی باز هم میتونی بچه دار شی یونس رو که نگاه می کردم کلی بهش افتخار میکردم یونس داشت روز به روزشباهت بیشتری به مراد پیدا میکرد انگار خود مراد جلوی من وایستاده بود
بهم گفت مامان چرا اینجوری منو نگاه میکنی گفتم هیچی همینجوری با هم به خونه برگشتیم همه منتظر ما بودن کمتر از دو ماه بعد خونه فروخته شدو یک قطعه زمین همون جا خریدم و به دهیاری اعلام کردم میخوام
اینجا یک درمانگاه درست کنم که مردم مجبور نشن پاشن برن شهراولش یه خورده بهمون نه گفتن ولی بعدش گفتن ما هم همکاری می کنیم شش ماه بعد کنار ساختمونی وایستادم که مدتهاآرزوش رو داشتم که اونجا را درست کنم تا بشه دعای خیری برای بچه هام و یک فاتحه موقع مرگ برای خودم اهالی هم همه اومدن و همه با هیجان کامل داشتن درباره اونجا حرف میزدن خیلی از تجهیزات اونجا را یونس هدیه داده بود و یاسین هم کمکش کرده بود هممون اونجا جمع شده بودیم
و بهنام از من خواهش کرد از تابلوی اونجا رو
نمایی کنم منم رو نمایی کردم تابلوی درمانگاه شهیدان مهدی و محمدومرادو....جلوی چشم هممشون نمایان شدفقط اون لحظه احساس کردم مهدی و محمد ومرادرومیبینم که دارن بهم لبخند میزنن و ازم تشکرمیکنن روبان رو بریدیم و همه شروع کردیم به دست زدن خیلی احساس خوب و قشنگی داشتم همون لحظه دستی روی شونم خورد و وقتی برگشتم راحله داشت بهم لبخند میزد و بهم گفت آبجی یک دنیا ازت ممنونم گفتم دختر خوب تودیگه نباید به من بگی آبجی من دیگه مادر تو هستم اینو که یادت نرفته فقط خندید و بهم گفت هنوز عادت نکردم بهت بگم مادر بغلش کردم و بوسیدمش گفتم رو سر من منت گذاشتی راحله بنده نوازی کردی که قبول کردی عروس من بشی سه ماهه رو ابرهام که تو زن یونس من شدی بهم
گفت تو خیلی بزرگی این حرف رو نزن گفتم من نوه میخوام راحله ها زودتر برام یک نوه بیاریدیونس جلو اومد و دست زنش رو گرفت یاسینو زنش با دختر کوچولوشون هم دست تو دست کنارمن اومدن و من نگاهی به خونواده یک دونه دخترم فاطمه انداختم و تک تک بغلشون کردم و ازشون تشکر کردم و خدا را برای داشتنشون شکر کردم سالها از اون روزها می گذره من همیشه خدا را
بابت داشتن این زندگیم و بچه هام شکر می کنم من سالها تو روستا زندگی کردم و الان هفت ساله به خاطر اینکه سنم بالا رفته و پیر شدهمکنار پسرم یونس و راحله دارم زندگی میکنم راحله مثل یک دختر واقعی منو تر و خشک میکنه خودش و یونس صاحب یک دختر و یک پسر شدن و واقعاخوشبختن یک زوج فوق العلاده هستن خدا را شکر خوشبختی همشون رو دیدم از عروس گلم
راحله جان ممنونم که وقت گذاشت و داستان
زندگی منو نوشت و براتون فرستاد
ممنون از همتون.
خب عزیزان این سرگذشت بسیارزیباوآموزنده هم به سررسیدامیدوارم که دوستش داشته باشین.
فقط یک نکته خدمت اون دسته عزیزان که همیشه خیلی عجله دارندوفوری میخوان به قسمت پایانی برسندیادآوری کنم که روزنامه نمیخایدبخونیدکه سریع سروتهش هم بیادوتموم بشه شماداریدداستان یک زندگی چندین ساله رومیخونیدباجزئیات وتاکامل گفته نشه که مفهومی نداره پس صبورباشیدوازاول تاآخرداستان مهربانانه رمان رابخونید
بزودی هم منتظررمان بعدی باشید😍
شب خوش حق یارتان
مدیرکانال حس خوب زیستن(رودی)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باپیام های دلگرم کنندتون درپی وی شادم کنیدوبهم انگیزه ادامه این راه رابدید😘❤️
❤7👏2
عمر کوتاهه و چیزی که از ما میمونه، همون حسها و لحظههاییه که واقعاً زندگی کردیم. خیلی وقتها درگیر گذشته و آینده میشیم و از حال غافل میمونیم.
اما خوشبختی درست همینجاست؛ توی همین ثانیه، توی همین دم و بازدمی که الان داریم.
بهتر نیست به جای ترس و دلمشغولی، از ثانیههایی که داریم، لذت ببریم؟ لحظههایی که بارها شنیدیم؛ باید قدرشون رو بدونیم اما کمتر جدی گرفتیم.
این بار بیایم واقعاً عمل کنیم؛ برای رسیدن به آرامش، به جای عجله برای فردا یا حسرت دیروز، از همین "اکنون" لذت ببریم. حتی از سادهترین چیزها؛ مثل گرمای لیوانی که توی دستمونه یا تماشای پرواز یک پرنده در آسمون...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما خوشبختی درست همینجاست؛ توی همین ثانیه، توی همین دم و بازدمی که الان داریم.
بهتر نیست به جای ترس و دلمشغولی، از ثانیههایی که داریم، لذت ببریم؟ لحظههایی که بارها شنیدیم؛ باید قدرشون رو بدونیم اما کمتر جدی گرفتیم.
این بار بیایم واقعاً عمل کنیم؛ برای رسیدن به آرامش، به جای عجله برای فردا یا حسرت دیروز، از همین "اکنون" لذت ببریم. حتی از سادهترین چیزها؛ مثل گرمای لیوانی که توی دستمونه یا تماشای پرواز یک پرنده در آسمون...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و دو
یک بار به مریم زنگ زده بودم جواب نداده بود ..
همین که از کارخونه بیرون اومدم موبایلم رو در آوردم که دوباره بهش زنگ بزنم.. همون لحظه ، موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. ازم خواست مستقیم برم خونشون ...
میدونستم میخواد اون زن رو نشونم بده .. هرچند واسم قیافه اش مهم نبود ، ولی خواستن بچه باعث شده بود که چشم بسته حرفهای مامان رو گوش کنم ..
مخصوصا از وقتی امیرعلی به دنیا اومده بود .. با اینکه برادرزاده ام بود ولی وقتی بغلش میکردم از این که هم خونم بود غرق لذت میشدم .. واسه همین بود که دلم میخواست بچه ام از گوشت و خون خودم باشه و اون لذت رو با بچه ام هم تجربه کنم ...
وقتی رسیدم ، مامان چادر به سر جلوی در ایستاده بود ..
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم .
مامان با هیجان گفت بیا وایسا اینجا ، هنوز نیومده .. دیگه الانهاست که پیداش بشه ..
کنار مامان ایستادم و به مریم پیامک دادم که کمی دیر میام کار دارم ..
سرم تو گوشی بود که مامان زد به بازوم و گفت اوناها ، داره از سرکوچه میاد .. مانتو مشکیه..
آروم سرم رو بلند کردم .. زن جوونی بود .. شاید از مریم هم جوونتر .. لاغر اندام بود و قد بلند .. هیچ آرایشی توی صورتش نداشت و انگار بی رمق بود .. بدون اینکه نگاهمون کنه از کنارمون گذشت .. هنوز دور نشده بود که مامان پرسید چطوره، پسندیدی؟؟
بی حوصله گفتم زنه دیگه، مثل همه ی زنها ..
مامان لبخندی زد و گفت پس همین الان میرم باهاش حرف میزنم .. بمون تا ببینم جوابش چیه؟
چادر مامان رو گرفتم و گفتم من میرم خونه خودت برو باهاش حرف بزن همه چی رو بگو .. ده تومن میدم .. خرج یک سالشم میدم بعد از زایمان بچه رو ازش میگیرم و حق نداره دور و بر ما آفتابی بشه ..
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت خیلی خوب.. با این لحن تو که بگم هیشکی قبول نمیکنه ..
از پشت رفتن مامان رو نگاه کردم .. همین رفتن قرار بود سرنوشت من و عوض کنه ..
مریم پیامم رو دیده بود ولی جواب نداده بود .. نگرانش شدم و سریع به سمت خونه برگشتم ..
در رو که باز کردم مریم روبه روی تلویزیون نشسته بود و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون .. مستند نگاه میکرد .. تعجب کردم آخه مریم اصلا به این نوع برنامه ها علاقه نداشت ..
بلند سلام گفتم .. مریم سرش رو چرخوند و گفت اومدی؟ فکر کردم دیرتر میای...
به سمت آشپزخونه رفت و برام چای آورد .. لیوان چای رو بی حرف رو به روم گذاشت و باز همون جای قبلی نشست و زل زد به تلویزیون ...
رفتم کنارش نشستم و آروم کنار گوشش گفتم مریم گلی چرا به این عاشق دلخسته اش کم محلی میکنه؟؟
مریم جوابی نداد ... سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری .. ولی ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل و دو
یک بار به مریم زنگ زده بودم جواب نداده بود ..
همین که از کارخونه بیرون اومدم موبایلم رو در آوردم که دوباره بهش زنگ بزنم.. همون لحظه ، موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. ازم خواست مستقیم برم خونشون ...
میدونستم میخواد اون زن رو نشونم بده .. هرچند واسم قیافه اش مهم نبود ، ولی خواستن بچه باعث شده بود که چشم بسته حرفهای مامان رو گوش کنم ..
مخصوصا از وقتی امیرعلی به دنیا اومده بود .. با اینکه برادرزاده ام بود ولی وقتی بغلش میکردم از این که هم خونم بود غرق لذت میشدم .. واسه همین بود که دلم میخواست بچه ام از گوشت و خون خودم باشه و اون لذت رو با بچه ام هم تجربه کنم ...
وقتی رسیدم ، مامان چادر به سر جلوی در ایستاده بود ..
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم .
مامان با هیجان گفت بیا وایسا اینجا ، هنوز نیومده .. دیگه الانهاست که پیداش بشه ..
کنار مامان ایستادم و به مریم پیامک دادم که کمی دیر میام کار دارم ..
سرم تو گوشی بود که مامان زد به بازوم و گفت اوناها ، داره از سرکوچه میاد .. مانتو مشکیه..
آروم سرم رو بلند کردم .. زن جوونی بود .. شاید از مریم هم جوونتر .. لاغر اندام بود و قد بلند .. هیچ آرایشی توی صورتش نداشت و انگار بی رمق بود .. بدون اینکه نگاهمون کنه از کنارمون گذشت .. هنوز دور نشده بود که مامان پرسید چطوره، پسندیدی؟؟
بی حوصله گفتم زنه دیگه، مثل همه ی زنها ..
مامان لبخندی زد و گفت پس همین الان میرم باهاش حرف میزنم .. بمون تا ببینم جوابش چیه؟
چادر مامان رو گرفتم و گفتم من میرم خونه خودت برو باهاش حرف بزن همه چی رو بگو .. ده تومن میدم .. خرج یک سالشم میدم بعد از زایمان بچه رو ازش میگیرم و حق نداره دور و بر ما آفتابی بشه ..
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت خیلی خوب.. با این لحن تو که بگم هیشکی قبول نمیکنه ..
از پشت رفتن مامان رو نگاه کردم .. همین رفتن قرار بود سرنوشت من و عوض کنه ..
مریم پیامم رو دیده بود ولی جواب نداده بود .. نگرانش شدم و سریع به سمت خونه برگشتم ..
در رو که باز کردم مریم روبه روی تلویزیون نشسته بود و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون .. مستند نگاه میکرد .. تعجب کردم آخه مریم اصلا به این نوع برنامه ها علاقه نداشت ..
بلند سلام گفتم .. مریم سرش رو چرخوند و گفت اومدی؟ فکر کردم دیرتر میای...
به سمت آشپزخونه رفت و برام چای آورد .. لیوان چای رو بی حرف رو به روم گذاشت و باز همون جای قبلی نشست و زل زد به تلویزیون ...
رفتم کنارش نشستم و آروم کنار گوشش گفتم مریم گلی چرا به این عاشق دلخسته اش کم محلی میکنه؟؟
مریم جوابی نداد ... سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری .. ولی ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😭1
#داستان مریم و عباس
#قسمت چهل و سه
سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری ... ولی..
مریم بدون اینکه سرش رو برگردنه گفت کی گفته من ازت دلخورم ..
+پس چرا کم محلی میکنی ؟
مریم حرف رو عوض کرد و گفت میرم شام و آماده کنم ده دقیقه دیگه بیا ..
تحمل این رفتارها رو از مریم نداشتم ولی با خودم گفتم یکسال بعد که با بچه مون بازی میکنه تمام این روزها رو از یاد برده ...
****
"نرگس"
دیشب گرسنه خوابیده بودم امروز هم ناهار درست و حسابی نخورده بودم تصمیم داشتم به محض رسیدن استانبولی بپزم ..
مشغول خرد کردن سیب زمینی بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد ..
من که کسی رو نداشتم حتما اشتباهی زنگ زدند .. جواب ندادم تا اینکه دو سه بار دیگه زنگ زد ..
خانم مهربونی بود که گفت من همسایتون هستم اگه اجازه بدی چند دقیقه مزاحمت بشم ..
بالاجبار دعوت کردم داخل ..
خودم رو تو آینه برانداز کردم و موهام رو مرتب کردم .. خانم میانسالی بود که چند باری تو کوچه دیده بودمش ..
بخاطر بالا اومدن از پله ها نفس نفس میزد ..
یک لیوان آب تعارف کردم و معذب روبه روش نشستم ..
خانم همسایه نگاهی به خونه انداخت و گفت ماشالله با این که شاغلی چه خونه ی تمیز و مرتبی داری .. میدونستم برای تعریف کردن ازم نیومده ..
لبخندی زدم و گفتم امرتون رو بفرمایید ..
و شروع کرد به گفتن .. گفت و گفت...
هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبانی میشدم و دلم میخواست بهش بگم از خونه ی من گورت رو گم کن ولی ادب ذاتیم این اجازه رو بهم نمیدادم ..
بلند شد و گفت دیگه مزاحمت نمیشم خسته ای .. فردا میام ازت جواب بگیرم .. اگر راضی بودی سر یه هفته کارها رو درست میکنم ..
به قدری از شنیدن حرفهاش شوک شده بودم که نتونستم خداحافظ بگم .. در رو بستم و با عصبانیت مشغول پختن شام شدم و هر از گاهی زیر لب زن همسایه رو فحش میدادم ..
دمکنی غذا رو گذاشتم و خواستم بشینم که در اتاق رو زدند.. بلند پرسیدم کیه؟؟
آقا موسی بود جواب داد باز کن دخترم ..
سریع چادرم رو سرم انداختم و در رو باز کردم آقا موسی با شرمندگی گفت دخترم پول رو جور کردی ؟
تا دهانم رو باز کردم آقا موسی گفت دخترم من خودم بدجور گرفتارم فردا میسپارم بنگاه واسه اینجا مستاجر پیدا کنه ..
آه از نهادم بلند شد.. من با یه تومن پول پیش کجارو میتونستم پیدا کنم ..
همون پشت در نشستم و برای یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم پیش مامان .. ولی یادم افتاد که تو اون شهر کوچیک یه زن مطلقه مگه میتونه کار کنه ؟ مگه پدری دارم که خرج من و مامان رو بده .. داداشم هم که حالا حالا زندانه .. مجبورم همین جا هر طور شده خرج خودم و مامان رو در بیارم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل و سه
سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری ... ولی..
مریم بدون اینکه سرش رو برگردنه گفت کی گفته من ازت دلخورم ..
+پس چرا کم محلی میکنی ؟
مریم حرف رو عوض کرد و گفت میرم شام و آماده کنم ده دقیقه دیگه بیا ..
تحمل این رفتارها رو از مریم نداشتم ولی با خودم گفتم یکسال بعد که با بچه مون بازی میکنه تمام این روزها رو از یاد برده ...
****
"نرگس"
دیشب گرسنه خوابیده بودم امروز هم ناهار درست و حسابی نخورده بودم تصمیم داشتم به محض رسیدن استانبولی بپزم ..
مشغول خرد کردن سیب زمینی بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد ..
من که کسی رو نداشتم حتما اشتباهی زنگ زدند .. جواب ندادم تا اینکه دو سه بار دیگه زنگ زد ..
خانم مهربونی بود که گفت من همسایتون هستم اگه اجازه بدی چند دقیقه مزاحمت بشم ..
بالاجبار دعوت کردم داخل ..
خودم رو تو آینه برانداز کردم و موهام رو مرتب کردم .. خانم میانسالی بود که چند باری تو کوچه دیده بودمش ..
بخاطر بالا اومدن از پله ها نفس نفس میزد ..
یک لیوان آب تعارف کردم و معذب روبه روش نشستم ..
خانم همسایه نگاهی به خونه انداخت و گفت ماشالله با این که شاغلی چه خونه ی تمیز و مرتبی داری .. میدونستم برای تعریف کردن ازم نیومده ..
لبخندی زدم و گفتم امرتون رو بفرمایید ..
و شروع کرد به گفتن .. گفت و گفت...
هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبانی میشدم و دلم میخواست بهش بگم از خونه ی من گورت رو گم کن ولی ادب ذاتیم این اجازه رو بهم نمیدادم ..
بلند شد و گفت دیگه مزاحمت نمیشم خسته ای .. فردا میام ازت جواب بگیرم .. اگر راضی بودی سر یه هفته کارها رو درست میکنم ..
به قدری از شنیدن حرفهاش شوک شده بودم که نتونستم خداحافظ بگم .. در رو بستم و با عصبانیت مشغول پختن شام شدم و هر از گاهی زیر لب زن همسایه رو فحش میدادم ..
دمکنی غذا رو گذاشتم و خواستم بشینم که در اتاق رو زدند.. بلند پرسیدم کیه؟؟
آقا موسی بود جواب داد باز کن دخترم ..
سریع چادرم رو سرم انداختم و در رو باز کردم آقا موسی با شرمندگی گفت دخترم پول رو جور کردی ؟
تا دهانم رو باز کردم آقا موسی گفت دخترم من خودم بدجور گرفتارم فردا میسپارم بنگاه واسه اینجا مستاجر پیدا کنه ..
آه از نهادم بلند شد.. من با یه تومن پول پیش کجارو میتونستم پیدا کنم ..
همون پشت در نشستم و برای یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم پیش مامان .. ولی یادم افتاد که تو اون شهر کوچیک یه زن مطلقه مگه میتونه کار کنه ؟ مگه پدری دارم که خرج من و مامان رو بده .. داداشم هم که حالا حالا زندانه .. مجبورم همین جا هر طور شده خرج خودم و مامان رو در بیارم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2
فصلِ قطع درختان که میرسد؛ تنومندترین درختها برای بریدن انتخاب میشوند
و کسی با درختان کوچک کاری ندارد.
محال است موفق باشی و دشمنی نداشته باشی!
محال است در اندیشهی آسمان باشی و در اندیشهی زمین زدنت نباشند
ارّه به دستها همیشه نگاهشان به تنومندترین درختهاست.
باید آنقدر رشد کرده و قد کشیدهباشی که زیر سایهی اقتدارت بایستند و با ولع، سودای به زیر کشیدنت را داشتهباشند.
اگر از کنارت عبور میکنند و کاری به کارت ندارند، یعنی هنوز به اندازهی کافی رشد نکردهای...
•نرگس صرافیان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و کسی با درختان کوچک کاری ندارد.
محال است موفق باشی و دشمنی نداشته باشی!
محال است در اندیشهی آسمان باشی و در اندیشهی زمین زدنت نباشند
ارّه به دستها همیشه نگاهشان به تنومندترین درختهاست.
باید آنقدر رشد کرده و قد کشیدهباشی که زیر سایهی اقتدارت بایستند و با ولع، سودای به زیر کشیدنت را داشتهباشند.
اگر از کنارت عبور میکنند و کاری به کارت ندارند، یعنی هنوز به اندازهی کافی رشد نکردهای...
•نرگس صرافیان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
انسان "درد" رو تحمل میکنه، اما "ابهام" رو نه.
اگه برای آنچه که بر ما میگذره دلیل، هدف، یا پایانی رو باور داشته باشیم؛
سنگینترین بارها را هم به دوش میکشیم،
چرا که رنجی که بیهوده نباشه مارو از پا در نمیاره،
بلکه باعث رشد و دگرگونی ما میشه...
🖤🥀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه برای آنچه که بر ما میگذره دلیل، هدف، یا پایانی رو باور داشته باشیم؛
سنگینترین بارها را هم به دوش میکشیم،
چرا که رنجی که بیهوده نباشه مارو از پا در نمیاره،
بلکه باعث رشد و دگرگونی ما میشه...
🖤🥀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.
شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشتهها و موقعیتهای خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...
شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..
شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این نفرت به عشق تبدیل خواهد شد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌺🧚♀️روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی، عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.
شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشتهها و موقعیتهای خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...
شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..
شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این نفرت به عشق تبدیل خواهد شد!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1