Telegram Web
تقدیم به شما عزیزان 🌹🌸

#حکایت

گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت  نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و  ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید  از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
1👍1
فلانی شانس بزرگی دارد
چه میدانی شاید همیشه استغفار میکند.

فلانی به هر چه بخواهد می رسد
چه میدانی شاید از رحمت الله تعالی ناامید نیست و در هر لحظه او را می خواند.

فلانی همیشه خوشحال است
چه میدانی شاید قلب پاکی دارد و برای مردم خیر و خوبی می خواهد.

فلانی چشم نمی خورد !!
چه میدانی شاید بر خواندن اذکار مداومت میکند و قرآن خواندن را ترک نمیکند .

هر نعمت ظاهری که میبینی
شاید در پس آن یک کار خوب نهفته باشد


بیاد داشته باش

من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها

هر کس کار نیکی انجام دهد 10 برابر پاداش می گیرد .

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
3


بَكَى في دُعَائِهِ
فَأَبْكَاه اللهُ في اسْتِجَابَةٍ
اللهمّ هذا الشُّعُور.


«در دعایش گریه کرد
و سرانجام خداوند با اِجابتِ دعایش
او را به گریه انداخت...
پروردگارا خواهانِ چنین حسی هستمالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#عربیجات

من صفات المؤمن الصادق
لا ينام عن صلاة الفجر...♡

یکی از ویژگی‌های مؤمن واقعی این است که تا نماز سحر نمی‌خوابد...♡
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_79 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و نه

اما منی که تا به حال پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و اصلا هیچ کجا را بلد نبودم، نمی توانستم به تنهایی برم و از طرفی به وحید هم امیدی نداشتم که منو ببره یا حداقل مارال را یه آخر هفته بیاره خونه من، اونزمان نزدیک پنج سال از ازدواج من با وحید می گذشت اما مارال و مرجان حتی یک بار هم به خانه من نیامده بودند.روزها می گذشت و من دلم را به این خوش کردم تا بالاخره فرصتی گیر بیاد و من از حمید بخوام تا به دیدار مارال برم تا اینکه، آخرای مهر بود مادرم خبر داد که زن عمو طیبه و صمد همراه پدرم قصد دارن به شهر بیان و آخر هفته با مارال برن محضر و فعلا عقد کنند تا توی فرصت مناسب عروسی بگیرند.درسته از اینکه مارال و مرجان علی رغم میل باطنیشون عقد می کردن ناراحت بودم اما از اینکه مارال با وجود شوهر می تونست درس بخونه و البته خیال بابا هم از بابت دوقلوها راحت میشدو از طرفی همین دفعه اول عقدشون محضری ثبت می شد و مثل من نبودند که با هزار مصیبت عقدم را ثبت کردم،خوشحال بودم.آخر هفته شد و مارال مثل یک اسیر دربند به همراه زن عمو و بابا و صمد رفتن محضر و بی سروصدا عقد کردن و تمام...زمانی که عقدشون تمام شد مارال می خواد برگرده مدرسه که صمد ازش خواهش می کنه یک روز از معلم هاش اجازه بگیره تا برای مراسم حلقه برون به روستا برن و بعد برگرده و مارال هم به ناچار قبول میکنه، تا مراسم انجام بشه..همراه مارال و صمد و بقیه به روستا آمدیم، مادرم و محبوبه و مرجان برای استقبال اومده بودند، درسته دست بابا تنگ بود و پولی برای خرج کردن نداشت، اما یه جشن کم خرج برای حلقه بَرون گرفتیم،

طبق رسم روستا خانواده عمو می بایست برای عروس لباس نو و حلقه و ساعت بیارن، بعد از غذا، سفره که جمع شد عمه و زن دایی و مامان و خاله و همه شروع کردن کِل کشیدن و چمدان هدیه ها را آوردن وسط، اولا چمدانی که آورده بودن همون چمدان لباس زوار درفته ای بود که سالها توی خونه عمو خاک خورده بود، اینو به روی خودمون نیاوردیم و وقتی لباس ها را بیرون آوردن و نشان دادند کلا وا رفتیم. آخه هر چی لباس از مد رفته قدیمی بود برای مارال بیچاره گرفته بودند، یعنی لباس هایی بود برای بیست سال پیش که احتمالا روی دست مغازه دار باد کرده بود، مارال که دختر سرزنده ای بود از دیدن لباسا بغض کرد، دستم را روی دستش گذاشتم و‌گفتم ول کن حتما نداشتن، برا عروسی جبران میکنن دیگه، در همین حین زن عمو جلو امد و جعبه حلقه را داد دست صمد که بکنه دست مارال، در جعبه که واشد دهن همه باز موند،حلقه اینقدر کوچک و ریز بود که بیشتر شبیه یه سیم نازک بود تا حلقه و بعدش ساعت را از توی یه پلاستیک در آوردن و زن عمو می خواست خیلی زود بکنه دست مارال و سرو ته قضیه را در بیاره، خوب نگاه کردم ساعتش از این ساعت های سیکو قدیمی و البته مردانه بود که یکی مثل همین را پدرم هم داشت و همیشه می گفت این ساعتا یه جفت بودن که منو حشمت باهم خریدیم...اصلا برام قابل باور نبود، زن عمو بی توجه به کهنگی ساعت و حتی مردانه بودنش اونو برداشت و دست مارال کرد، این موقع بود که دلم برای مارال خیلی سوخت،آخه خیلی کم اوردن،زن عمو اگر ساعت نمی آورد خیلی سنگین تر بود ولی چکار کنیم دیگه نمیشد کاری کرد.بالاخره جشن با همه غصه هاش تموم شد، مارال مشغول جمع و‌جور کردن وسایلش شد که فردا به شهر برگرده تا از درسش عقب نماند و منم توی یه فرصت مناسب مرجان را گیر آوردم و زیر زبانش را رفتم تا ببینم از نظام و خانواده دایی راضی هست یانه؟!

مرجان که برخلاف مارال دختر فوق العاده تودار و ساده و کم حرفی بود،غافلگیر شده بود با من و من یه حرفایی زد و من متوجه شدم علی رغم اینکه مرجان از اول راضی به این ازدواج نبود و نظام دختر دیگه ای را دوست داشته، اما انگار مهر نظام به دل مرجان افتاده بود و مرجان این سر حرفش نظام بود و اون سر حرفش نظام بود، البته من حرکات نظام هم دیده بودم و به نظرم بعضی حرکاتش به نوعی توهین به مرجان و خانواده ام بود منتها چون دیدم مرجان چیزی نمیگه، پیش خودم گفتم حتما من اشتباه می کنم.مرجان ظاهرا از همه چی راضی بود و تنها ناراحتیش این بود که با این وضعیت بد اقتصادی خانواده، اگر بخوان عروسی بگیرن چه جوری جهیزیه اش را تامین کنن؟!خصوصا که حالا هم مارال و هم مرجان در آستانه عروسی بودند و این مشکل را دو چندان می کرد، کمی مرجان را دلداری دادم، یه حرفهایی زدم که خودمم بهشون باور نداشتم اما مجبور بودم.صبح روز بعد من و وحید و مارال آماده رفتن به شهر بودیم که ناگهان...

#ادامه_دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_80 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد

لباس های بچه ها را پوشیده بودم و یاسمن رو بغلم خواب بود و سرش روی شونه ام بود و وحید می خواست بره سرجاده ماشین بگیره و بیاره که من و بچه ها با مارال حرکت کنیم که یکدفعه زن عمو طیبه هُووو کشان اومد.مارال کیف سفریش را بسته بود و به دست داشت می خواست بزارتش بغل کیف مدرسه اش کنار در‍ِ اتاق که زن عمو طیبه وارد اتاق شد.مرجان با تعجب به زن عمو نگاه کرد و گفت: س..سلام صبح به این زودی اینجا برای چی اومدین؟! اتفاقی افتاده؟!زن عمو طیبه جوابی به مرجان نداد و همونطور که با عصبانیت مارال را نگاه می کرد، خرناسی کشید و قدمی جلو گذاشت و دسته کیف را از دست مارال بیرون کشید و گفت: صمد الان به من گفت که قراره امروز بری شهر...اصلا یه زن شوهردار چه معنی داره بدون شوهرش بره شهر؟!مارال کیف را سمت خودش کشید و گفت: اولا ما هنوز عروسی نکردیم، دوما من تنها نمیرم که میبینی با وحید و منیره میرم و از اینها گذشته من میرم درس بخونم، مدرسه دارم، اینو که خودتون بهتر از همه میدونین..زن عمو صداش را بالا برد و گفت: واه واه واه، این دختره حجب را خورده و حیا را قی کرده، وقتی من میگم نباید بری شهر بگو چشم و بشین به زندگیت برس.مارال که این حرف عصبانی ترش کرده بود کیف سفری را به دست من داد و گفت: وحید اومد اینو بزار تو ماشین و بعد رو به زن عمو گفت: این حرفا چی هست زن عمو؟! مگه شما و صمد هر دوتاتون قول ندادین که بزارین من درس بخونم، خوب الان بزارین دیگه.

زن عمو کیف را از دست من قاپید و توی یک حرکت کیف مدرسه مارال را که کنار در اتاق گذاشته بود برداشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: تو الان شوهر داری، شوهرت راضی نیست بری شهر غریب درس بخونی، حالا اگر جرأت داری پات را از این خونه بیروت بذار تا ببینیم چی میشه...مادرم اون وسط دو دستی توی سرش زد و نمی دونست چکار کنه.
در همین حین بابا که تا اونموقع جلو در حیاط منتظر اومدن وحید بود اومد طرف اتاق و‌مادرم رو به زن عمو گفت: طیبه خانم، مارال راست میگه، خوب قولی دادین روش وایستین و بعد اشاره به پدرم که داشت نزدیک میشد کرد و ادامه داد: رعایت اعصاب مارال را نمی کنین، رعایت حال و روز این بیچاره را کنین...زن عمو که همیشه به هوچی گری معروف بود،صداش را انداخت تو سرش و گفت: برین خودتون را جمع کنین، چه ادها، انگار دختر شاه هست و مادمازل باید سر کلاسش حاضر بشه، بگو تو دختر اسحاق دهاتی هستی، توی روستا به دنیا آمدی و همینجا هم باید بمونی و بمیری، شهر رفتن و درس خوندنت برای چی چیه؟!تا این حرف از دهان زن عمو درآمد مارال مثل تیر توی تفنگ از پشت سر من در رفت و با سرعت به سمت آشپزخونه رفت.

موقعیت بدی بود، فهمیدم که مارال یه چیزی تو سرش هست، فوری یاسمن را از بغلم گذاشتم زمین و با سرعت پشت سر مارال خودم را به آشپزخونه رسوندم و ناگهان،مارال با حالتی وحشتناک انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بود، با چاقویی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که کل بدنش می لرزید روی حیاط ایستاد، چاقو را در دست راستش گرفت و دست چپش را جلو آورد و فریاد زد: به خداوندی خدا قسم، همین الان خودم را میکشم و از اینهمه بدبختی و بیچارگی راحت میکنم، تا سرنوشت من، درس عبرتی باشه برای تمام آدم های زورگوی بد قول و با زدن این حرف چاقو را گذاشت روی دستش.مارال زده بود به سیم آخر و راستی راستی داشت خودش را میکشت، باید کاری می کردم، پشت سرش بود با دو دستم، دست راست مارال را چسپیدم.می خواستم چاقو را از دست مارال دربیارم، اما انگار زور سه تا مرد توی دستهای لاغر و نحیفش ریخته شده بود، در همین حین صدای گریه مادرم و ناله پدرم توی گوشم پیچید که التماس می کردند مارال کار خطرناکی نکنه. من با احتیاط اما تمام قدرت، خواستم چاقو را از دستش در بیارم و موفق هم شدم اما آخر کاری نیش چاقو با مچ دست مارال برخورد کرد و یک هو خون زد بیرون...البته خراش سطحی بود ولی خون که بیرون زد جیغ مادر بلند شد و پشت سرش صدای آخ پدرم را شنیدم.نگاهی به مارال کردم، خیلی برافروخته بود،می خواستم حرفی بزنم که صدای زن عمو طیبه بلند شد: اسحاق...اسحاق چت شده...وای باورم نمیشد بابام روی زمین افتاده بود و چشماش هم بسته بود.

#ادامه_دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭21
#داستان مریم وعباس
#قسمت هجدهم


در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ...
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد .. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پدربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1👏1
#داستان مریم وعباس
#قسمت نوزدهم

همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند..
عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم ..
بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ...
بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند ..
موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم ..
آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم ..
گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت من گشنه ی توام نه غذا..
سرش رو خم کرد و گوشه ی لبهام رو بوسید .. تمام تنم میلرزید .. محکم بغلم کرد و گفت درسته دارم برات میمیرم ولی راضی نیستم اینطور بلرزی..
دستم رو گرفت و باهم نشستیم .. دستش رو انداخت دور کمرم و باهم غذا خوردیم ..
بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند ..
مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود ..
قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ...
عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود ..
جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم ..
با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ...
بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ...



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیستم


عروسیمونو با اینکه خیلی ساده برگزار کردیم ولی به خودمون و همه ی مهمونها خوش میگذشت ..
من و عباس بعد از یه رقص دو نفره به جایگاهمون برگشتیم و مامان کنارم اومد و مشغول باد زدن من شد ..
خانمی به سمتمون اومد که نمیشناختمش .. عباس همزمان با بلند شدن گفت خالمه..
منم ایستادم .. مامان با لبخند گفت خوش اومدی ..

خاله کاملا نزدیک ما شد .. صدای موسیقی بلند بود .. خاله لبخندی زد و گفت اومدم کادوتون رو بدم و برم ..
جعبه ی کوچکی رو به سمت من گرفت و سرش رو بین سر دوتامون آورد و گفت خیلی دلم میخواست بگم خوشبخت بشید ولی عباس، تو و مادرت به پسر من ضربه زدید ، اونم از پشت .. مطمئن باش نفرین من مادر ، همیشه پشت سرته..
نگاهم کرد و گفت از این بهترش رو برای سعید پیدا میکنم ..
جعبه رو گذاشت تو دستم و رفت ..
من و عباس بهم نگاه کردیم ... چشمهام پر آب شده بود ..
گفتم عباس .. تو مگه چیکار کردی؟؟
عباس سرش رو تکون داد و نشست و گفت بیخیالش شو مریم .. شبمون رو خراب نکن ...
جعبه رو از دستم گرفت و گفت اینم میدم به مامانم تا پسش بده ..
+عباس خالت نفرینمون کرد .. چرا؟
عباس دستم رو گرفت و گفت هدفش ناراحت کردن ما بود .. همین..
ناراحت شده بودم ولی با حرفها و شوخیهای عباس موضوع رو فراموش کردم ..
اون شب با اینکه خیلی استرس داشتم ، با نوازشها و حرفهای عاشقانه ی عباس ، زندگیمون رو با عباس زیر یک سقف شروع کردیم ..
به قدری احساس خوشبختی میکردم که میترسیدم هر لحظه از خواب بیدار بشم و ببینم تمام این اتفاقها خواب بوده...
عباس تمام تلاشش رو واسه این خوشبختی میکرد .. با اینکه خسته میشد ولی هر روز به محض این که به خونه برمیگشت من رو بیرون میبرد و کمی میگشتیم ..
هفت ماهی از ازدواجمون گذشته بود و من کم کم ، در طی روز حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود ..
یه شب که خونه ی زنعمو بودیم و من دوباره این موضوع رو بازگو کردم زنعمو گفت مطمئنم که عباس اجازه نمیده، اوقات تلخی نکن.. به جاش زودتر بچه دار شو ...
زود گفتم وای نه .. کلی قسط داریم ، بچه بیاد کلی خرج داره..
زنعمو گفت روزی رسون خداست... ماشالله پسر محمدتون چه بانمکه.. آدم دلش میخواد همش باهاش بازی کنه .. آرزو دارم منم یه روز با بچه ی شما بازی کنم ...
دیگه حرفی نزدم ولی حرفهای زنعمو فکرم رو مشغول کرده بود ...


#ادامه دارد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#دوقسمت دویست وپنجاه ونه ودویست وشصت
📖سرگذشت کوثر
میفهمی آبجی به یه مرد ۶۷ ساله آخه من چرا باید با یه پیرمرد ازدواج کنم مگه چه گناهی دارم نمیخوام باهاش ازدواج کنم من باید برم پرستاری از پیرمرد بکنم باید برم کلفتی کنم دلم نمیخواد برای یه پیرمرد و بچه‌هاش کلفتی کنم اون مرتیکه کلفت میخواد پرستار میخواد زن که نمیخوادمیخواد یکی باشه براش کلفتی کنه زیرشو عوض کنه چند روز دیگه از پا می‌افته هر وقت هم بچه‌هاش اومدن مثل کلفت من باید جلوشون خم و راست بشم نه آبجی من اگه بمیرم هم با همچین مردی ازدواج نمیکنم جونم رو از سر راه نیاوردم دستش رو تو دستم گرفتم و بهش گفتم راحله عزیزم تو هر تصمیمی بگیری خودم هواتو دارم پشتتم نگران نباش حتی اگه بخوای ازدواج کنی تو جوونی حق ازدواج کردن داری هیچ وقت نباید این حق و ازخودت بگیری اصلاً نمیخواد نگران حرف مردم باشی تو حق زندگی کردن داری شاید واقعاً نمیتونی تنها زندگی کنی اصلاً خجالت نکش هر وقت خواستی برو ازدواج کن
بچه‌هاتم بزرگ شدن بالاخره تو رو میفهمن درک میکنن میدونن که تو چی کشیدی
گفت من نمیخوام ازدواج کنم میخوام تنها بمونم میخوام بچه‌هامو بزرگ کنم
میخوام بچه‌هامو سر و سامون بدم من همچین حقی رو دارم ندارم آبجی گفتم چرا عزیزم تو این حقو داری گفت آبجی خیلی سخته که یه زن شوهرشو از دست داده باشه سایه بالا سرشو از دست داده باشه اگه مهدی زنده بود هیچکس جرات نمیکرد با من این جوری حرف بزنه حالا که مهدی رفته همه فکر میکنن صاحب اختیار منن فکر میکنن حق دارن جای من تصمیم بگیرن گفتم عزیز دلم هیچکس درباره تو همچین فکری نمی‌کنه اونم پدرته نگرانته فکر میکنه یه روز نباشه کسی نیست که از شمامراقبت کنه نمیدونه که تو خودت یک شیر زنی حرفهای من یه خورده راحله رو آروم کرد انگار آب رو آتیش بودبالاخره به روستامون رسیدیم به روستای آبا اجدادی من و بچه هام
بالاخره تونستم بعد از سال‌های این روستا رو ببینم دوست داشتم ببینم میخواستم مردمشو ببینم میخواستم برادر خواهرمو ببینم زن پدرهامو ببینم میدونستم ممکنه خیلی از عزیزان من دیگه تو این دنیا نباشن راحله بهم گفت آبجی اول از کجا شروع کنیم گفتم بیا بریم خونه پدری مراد بالاخره اینجا خونش هستش و اون خونه هم به ما رسیده روستا خیلی عوض شده بود خیلی تغییر کرده بود دیگه اون روستای قبلی نبودخونه‌ها عوض شده بودن خیلی از خونه‌های قدیمی جای خودشونو به خونه‌های جدید داده بودن
روستامون صاحب یه مدرسه شده بود باورم نمی‌شد انقدر عوض شده بودکه خودمم نمی‌تونستم باور کنم فقط به روستا و در و دیوار خونه هانگاه میکردم فقط همه رو نگاه میکردم هیچکس برام آشنا نبودهمه چهره‌ها برام غریبه بود شایدم آشنا بودن ولی گذر زمان باعث شده بود که همه را فراموش کنم خودمم نمیدونستم باید چیکار کنم راحله از من پرسید آبجی حالا باید چیکار کنیم کدوم وری بریم گفتم که باید بریم خونمونو پیدا کنیم گفت میدونی خونه کجاست گفتم نه والا انقدر اینجا عوض شده که نمیتونم پیدا کنم
کوچه ها یه جوری شده یه مدلی شده انگار وارد یک جای دیگه شدم گفت میخوای سوال کنیم گفتم نه من میتونم پیدا کنم خیالت راحت گفت باشه هر جور میلته بالاخره یک گشت هم اینجا میزنیم برای خودمون یه نیم ساعت می‌چرخیدیم که بالاخره بعد از یه نیم ساعت یه مرد مسن ما رو صدا کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍21
°
تخیل؛ أنك تتجول في الحدائق الجنة
وفجأة ينظر أليك النبي مبتسما...

تصور كن که در باغهای بهشت قدم میزنی و ناگهان با پیامبر علیه الصلاة و السلام برخورد میکنی که خندان به تو مینگرد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#حکایت_قدیمی

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!

زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.

چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.

آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می‌شود؟

ﺗﺮﺱِ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می‌شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می‌شود! تا جایی که شیر میتواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ طعمه ﺷﯿﺮ نمی‌شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ‌ﯼ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.

ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ می‌مانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👌1
خدایا شکرت
من هروقت حالم بده که یادم رفته به تو اعتماد کنم، در اصل تو رو یادم رفته. اینکه همه چیز دست توئه،زیاد که کار میکنم فکر میکنم هرچیزی رو بدست آوردم خودم بدست آوردم. بعدش که زندگی بالا پایین‌هاشو بهم نشون میده یادم میاد تو بهم میرسونی اینها رو. چه اونها که براشون تلاش کردم، چه اونها که هیچوقت براشون تلاش نکردم. همش کار خودته🌸🎀💗••
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2👌1
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیست ویک

همون شب با عباس در مورد بچه صحبت کردم و عباس با خوشحالی گفت منم خیلی دلم میخواد فقط گذاشته بودم هر وقت خودت آماده بودی اقدام کنیم ..
بعد از اون شب همه اش احساس میکردم حامله ام و با دیدن برادرزاده ام دعا میکردم زودتر حامله بشم ..
زیاد انتظار نکشیدم و دو ماه بعد با دادن آزمایش فهمیدم که حامله ام ..
وقتی عباس فهمید که قراره به زودی پدر بشه خیلی خوشحال شد و همون شب یه جشن دو نفره گرفتیم ..
مامان و بابا از یه طرف ، عمو و زنعمو هم از طرف دیگه به قدری بهم میرسیدند و توجه میکردند که دلم نمیخواست دوران بارداریم بگذره ..
چهار ماهه بودم که برای تعیین جنسیت رفتیم .. بچه مون پسر بود.. هر چند برامون فرقی نمیکرد ولی ته دلم دوست داشتم پسر باشه و همبازی برادرزاده ام ...
هر وقت که میرفتم خونه مامان، باهم به بازار میرفتیم و مامان به انتخاب و سلیقه ی من کلی وسایل برای پسرمون میخرید و در عرض یک ماه سیسمونیم رو تکمیل کرد ...
رسممون بود که تو هفت ماهگی سیسمونی رو بیارند ولی مامان گفت حالا که خریدیم زودتر بیارم...
چند نفری از فامیل درجه یک رو دعوت کردیم و جشن سیسمونی گرفتیم .. اتاق پسرم رو آماده کردیم .. کمی خسته شده بودم و با این که خوش میگذشت دلم میخواست زودتر همه بروند و استراحت کنم ..
با رفتن مهمونها روی تخت ولو شدم و خیلی زود خوابم برد ولی نصفه های شب با درد شدید از خواب بیدار شدم.. نمیخواستم عباس رو بیدار کنم به سختی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ولی چنان دردی توی وجودم پیچید که بی اختیار داد بلندی کشیدم و روی زمین افتادم ..
عباس سراسیمه به آشپزخونه اومد و با دیدن من دستپاچه شده بود.. به سختی آماده شدم و به بیمارستان رفتیم ..
توی راه حس کردم شلوارم خیس شد.. با گریه داد زدم عباس .. زود باش خونریزی دارم ..
عباس با ناراحتی گفت مریم گریه نکن .. طوری نمیشه .. من مطمئنم .. پسرمون عجوله میخواد زودتر ما رو ببینه...
داد زدم عباس .. من شش ماهه ام .. بچه زنده نمیمونه ...
عباس دستم رو گرفت و گفت نترس مریم .. اگه دنیا بیاد میزارن تو این دستگاه ها چیه .. تو همونا ... هیچیش نمیشه...
به محض رسیدن به بیمارستان من رو روی تخت خوابوندند و به اتاق عمل بردند...
عباس تا در اتاق عمل دستم رو گرفته بود و دلداریم میداد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢21
#داستان مریم و عباس
#قسمت بیست ودو


"عباس"

مریم رو به اتاق عمل بردند .. تا لحظه ای که منو می دید ، سعی کردم چهره ای آروم داشته باشم ولی تو دلم غوغا بود..
نمیدونستم چکار کنم .. میخواستم به مامانم خبر بدم .. به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود .. نخواستم بیدارشون کنم ..
کلافه پشت در، راه میرفتم و تو دلم دعا میکردم که مریم و پسرم سالم برگردند ..
نمیدونم چقدر گذشته بود که دکتر از اتاق عمل خارج شد و وقتی حال مریم رو ازش پرسیدم گفت لطفا بیایید اتاقم تا صحبت کنیم ...
پشت سرش وارد اتاقش شدم و قبل از نشستن گفتم تو رو خدا ، اتفاقی افتاده ؟ مریم...
دکتر میون حرفم پرید و گفت حال خانومتون خوبه ..
نشستم و پرسیدم بچه ام چی؟
دکتر تو چشمهام زل زد و گفت بچه تون .. میتونیم کاری کنیم که زنده بمونه ولی...
با عصبانیت گفتم یعنی چی؟؟؟میتونید و انجام نمی دید؟؟
دکتر دستش رو بالا آورد و گفت لطفا آروم باشید .. بچه ی شما ، یه بچه ی طبیعی نیست... معلولیت داره..
چند ثانیه طول کشید تا جمله ی آخر دکتر رو حلاجی کنم ..
دهانم رو به سختی باز کردم و پرسیدم چه معلولیتی؟؟؟
دکتر آهی کشید و گفت معلولیت ذهنی..
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد .. زل زده بودم به دکتر ..
با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم یعنی .. عقب مونده است؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت بله متاسفانه... اگر شما مایل باشید میتونیم تو بخش NICU ،توی دستگاه نگهداری کنیم تا سی و هشت هفته کامل بشه ..
مات دکتر رو نگاه میکردم .. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین موضوع بود ..
دکتر گفت میدونم بچه ی اولتونه و کلی براش خوشحال بودید ولی.. اینطور بچه ها عمر زیادی نمیکنند و خودشون هم عذاب میکشند .. هزینه ی نگهداری در بیمارستان رو هم در نظر بگیرید... خوب .. چی میگید؟ تصمیمتون چیه؟؟؟
سرم رو بین دو تا دستهام گرفتم و گفتم هر کار صلاح میدونید همون رو انجام بدید ..
دکتر پرسید صلاح نیست طفل معصوم رو عذاب بدیم.. اگر موافقید این برگه رو امضاء کنید..
برگه و خودکار رو به سمتم هول داد .. تصمیم سختی بود .. میتونستم زنده نگهش دارم ولی ... کاغذ رو امضاء کردم و از اتاق زدم بیرون .. اشکهام روان شده بود .. با پشت دستم چشمهای خیسم رو پاک کردم و زیر لب گفتم منو ببخش پسرم .. ببخش .. بخاطر خودت بود .. ولی دروغ میگفتم .. بخاطر خودم بود .. من نمیخواستم بچه ام مشکل دار باشه... رفتم تو ماشینم و با خیال راحت ، با صدای بلند گریه کردم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
📘#داستان_کوتاه

روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!

روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!

مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند،
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!

مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد!
حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ...

سال ها گذشت و آن خیابان، جاده ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر
همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،
مسیر بسیار بدی بود!

در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🛑پدر و مادر ها هشدار
بلوغ زودرس در نوجوانان ❗️

■ خطیب: استاد فرهیخته، مولانا خیرشاهی (حفظه‌الله)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
2025/08/27 06:56:23
Back to Top
HTML Embed Code: