tgoop.com/faghadkhada9/78435
Last Update:
#دوقسمت دویست وپنجاه ونه ودویست وشصت
📖سرگذشت کوثر
میفهمی آبجی به یه مرد ۶۷ ساله آخه من چرا باید با یه پیرمرد ازدواج کنم مگه چه گناهی دارم نمیخوام باهاش ازدواج کنم من باید برم پرستاری از پیرمرد بکنم باید برم کلفتی کنم دلم نمیخواد برای یه پیرمرد و بچههاش کلفتی کنم اون مرتیکه کلفت میخواد پرستار میخواد زن که نمیخوادمیخواد یکی باشه براش کلفتی کنه زیرشو عوض کنه چند روز دیگه از پا میافته هر وقت هم بچههاش اومدن مثل کلفت من باید جلوشون خم و راست بشم نه آبجی من اگه بمیرم هم با همچین مردی ازدواج نمیکنم جونم رو از سر راه نیاوردم دستش رو تو دستم گرفتم و بهش گفتم راحله عزیزم تو هر تصمیمی بگیری خودم هواتو دارم پشتتم نگران نباش حتی اگه بخوای ازدواج کنی تو جوونی حق ازدواج کردن داری هیچ وقت نباید این حق و ازخودت بگیری اصلاً نمیخواد نگران حرف مردم باشی تو حق زندگی کردن داری شاید واقعاً نمیتونی تنها زندگی کنی اصلاً خجالت نکش هر وقت خواستی برو ازدواج کن
بچههاتم بزرگ شدن بالاخره تو رو میفهمن درک میکنن میدونن که تو چی کشیدی
گفت من نمیخوام ازدواج کنم میخوام تنها بمونم میخوام بچههامو بزرگ کنم
میخوام بچههامو سر و سامون بدم من همچین حقی رو دارم ندارم آبجی گفتم چرا عزیزم تو این حقو داری گفت آبجی خیلی سخته که یه زن شوهرشو از دست داده باشه سایه بالا سرشو از دست داده باشه اگه مهدی زنده بود هیچکس جرات نمیکرد با من این جوری حرف بزنه حالا که مهدی رفته همه فکر میکنن صاحب اختیار منن فکر میکنن حق دارن جای من تصمیم بگیرن گفتم عزیز دلم هیچکس درباره تو همچین فکری نمیکنه اونم پدرته نگرانته فکر میکنه یه روز نباشه کسی نیست که از شمامراقبت کنه نمیدونه که تو خودت یک شیر زنی حرفهای من یه خورده راحله رو آروم کرد انگار آب رو آتیش بودبالاخره به روستامون رسیدیم به روستای آبا اجدادی من و بچه هام
بالاخره تونستم بعد از سالهای این روستا رو ببینم دوست داشتم ببینم میخواستم مردمشو ببینم میخواستم برادر خواهرمو ببینم زن پدرهامو ببینم میدونستم ممکنه خیلی از عزیزان من دیگه تو این دنیا نباشن راحله بهم گفت آبجی اول از کجا شروع کنیم گفتم بیا بریم خونه پدری مراد بالاخره اینجا خونش هستش و اون خونه هم به ما رسیده روستا خیلی عوض شده بود خیلی تغییر کرده بود دیگه اون روستای قبلی نبودخونهها عوض شده بودن خیلی از خونههای قدیمی جای خودشونو به خونههای جدید داده بودن
روستامون صاحب یه مدرسه شده بود باورم نمیشد انقدر عوض شده بودکه خودمم نمیتونستم باور کنم فقط به روستا و در و دیوار خونه هانگاه میکردم فقط همه رو نگاه میکردم هیچکس برام آشنا نبودهمه چهرهها برام غریبه بود شایدم آشنا بودن ولی گذر زمان باعث شده بود که همه را فراموش کنم خودمم نمیدونستم باید چیکار کنم راحله از من پرسید آبجی حالا باید چیکار کنیم کدوم وری بریم گفتم که باید بریم خونمونو پیدا کنیم گفت میدونی خونه کجاست گفتم نه والا انقدر اینجا عوض شده که نمیتونم پیدا کنم
کوچه ها یه جوری شده یه مدلی شده انگار وارد یک جای دیگه شدم گفت میخوای سوال کنیم گفتم نه من میتونم پیدا کنم خیالت راحت گفت باشه هر جور میلته بالاخره یک گشت هم اینجا میزنیم برای خودمون یه نیم ساعت میچرخیدیم که بالاخره بعد از یه نیم ساعت یه مرد مسن ما رو صدا کردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78435