FAGHADKHADA9 Telegram 78432
#داستان مریم وعباس
#قسمت هجدهم


در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ...
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد .. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پدربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1👏1



tgoop.com/faghadkhada9/78432
Create:
Last Update:

#داستان مریم وعباس
#قسمت هجدهم


در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ...
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد .. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پدربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78432

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. But a Telegram statement also said: "Any requests related to political censorship or limiting human rights such as the rights to free speech or assembly are not and will not be considered." While the character limit is 255, try to fit into 200 characters. This way, users will be able to take in your text fast and efficiently. Reveal the essence of your channel and provide contact information. For example, you can add a bot name, link to your pricing plans, etc. With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." 6How to manage your Telegram channel?
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American