FAGHADKHADA9 Telegram 78430
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_79 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و نه

اما منی که تا به حال پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و اصلا هیچ کجا را بلد نبودم، نمی توانستم به تنهایی برم و از طرفی به وحید هم امیدی نداشتم که منو ببره یا حداقل مارال را یه آخر هفته بیاره خونه من، اونزمان نزدیک پنج سال از ازدواج من با وحید می گذشت اما مارال و مرجان حتی یک بار هم به خانه من نیامده بودند.روزها می گذشت و من دلم را به این خوش کردم تا بالاخره فرصتی گیر بیاد و من از حمید بخوام تا به دیدار مارال برم تا اینکه، آخرای مهر بود مادرم خبر داد که زن عمو طیبه و صمد همراه پدرم قصد دارن به شهر بیان و آخر هفته با مارال برن محضر و فعلا عقد کنند تا توی فرصت مناسب عروسی بگیرند.درسته از اینکه مارال و مرجان علی رغم میل باطنیشون عقد می کردن ناراحت بودم اما از اینکه مارال با وجود شوهر می تونست درس بخونه و البته خیال بابا هم از بابت دوقلوها راحت میشدو از طرفی همین دفعه اول عقدشون محضری ثبت می شد و مثل من نبودند که با هزار مصیبت عقدم را ثبت کردم،خوشحال بودم.آخر هفته شد و مارال مثل یک اسیر دربند به همراه زن عمو و بابا و صمد رفتن محضر و بی سروصدا عقد کردن و تمام...زمانی که عقدشون تمام شد مارال می خواد برگرده مدرسه که صمد ازش خواهش می کنه یک روز از معلم هاش اجازه بگیره تا برای مراسم حلقه برون به روستا برن و بعد برگرده و مارال هم به ناچار قبول میکنه، تا مراسم انجام بشه..همراه مارال و صمد و بقیه به روستا آمدیم، مادرم و محبوبه و مرجان برای استقبال اومده بودند، درسته دست بابا تنگ بود و پولی برای خرج کردن نداشت، اما یه جشن کم خرج برای حلقه بَرون گرفتیم،

طبق رسم روستا خانواده عمو می بایست برای عروس لباس نو و حلقه و ساعت بیارن، بعد از غذا، سفره که جمع شد عمه و زن دایی و مامان و خاله و همه شروع کردن کِل کشیدن و چمدان هدیه ها را آوردن وسط، اولا چمدانی که آورده بودن همون چمدان لباس زوار درفته ای بود که سالها توی خونه عمو خاک خورده بود، اینو به روی خودمون نیاوردیم و وقتی لباس ها را بیرون آوردن و نشان دادند کلا وا رفتیم. آخه هر چی لباس از مد رفته قدیمی بود برای مارال بیچاره گرفته بودند، یعنی لباس هایی بود برای بیست سال پیش که احتمالا روی دست مغازه دار باد کرده بود، مارال که دختر سرزنده ای بود از دیدن لباسا بغض کرد، دستم را روی دستش گذاشتم و‌گفتم ول کن حتما نداشتن، برا عروسی جبران میکنن دیگه، در همین حین زن عمو جلو امد و جعبه حلقه را داد دست صمد که بکنه دست مارال، در جعبه که واشد دهن همه باز موند،حلقه اینقدر کوچک و ریز بود که بیشتر شبیه یه سیم نازک بود تا حلقه و بعدش ساعت را از توی یه پلاستیک در آوردن و زن عمو می خواست خیلی زود بکنه دست مارال و سرو ته قضیه را در بیاره، خوب نگاه کردم ساعتش از این ساعت های سیکو قدیمی و البته مردانه بود که یکی مثل همین را پدرم هم داشت و همیشه می گفت این ساعتا یه جفت بودن که منو حشمت باهم خریدیم...اصلا برام قابل باور نبود، زن عمو بی توجه به کهنگی ساعت و حتی مردانه بودنش اونو برداشت و دست مارال کرد، این موقع بود که دلم برای مارال خیلی سوخت،آخه خیلی کم اوردن،زن عمو اگر ساعت نمی آورد خیلی سنگین تر بود ولی چکار کنیم دیگه نمیشد کاری کرد.بالاخره جشن با همه غصه هاش تموم شد، مارال مشغول جمع و‌جور کردن وسایلش شد که فردا به شهر برگرده تا از درسش عقب نماند و منم توی یه فرصت مناسب مرجان را گیر آوردم و زیر زبانش را رفتم تا ببینم از نظام و خانواده دایی راضی هست یانه؟!

مرجان که برخلاف مارال دختر فوق العاده تودار و ساده و کم حرفی بود،غافلگیر شده بود با من و من یه حرفایی زد و من متوجه شدم علی رغم اینکه مرجان از اول راضی به این ازدواج نبود و نظام دختر دیگه ای را دوست داشته، اما انگار مهر نظام به دل مرجان افتاده بود و مرجان این سر حرفش نظام بود و اون سر حرفش نظام بود، البته من حرکات نظام هم دیده بودم و به نظرم بعضی حرکاتش به نوعی توهین به مرجان و خانواده ام بود منتها چون دیدم مرجان چیزی نمیگه، پیش خودم گفتم حتما من اشتباه می کنم.مرجان ظاهرا از همه چی راضی بود و تنها ناراحتیش این بود که با این وضعیت بد اقتصادی خانواده، اگر بخوان عروسی بگیرن چه جوری جهیزیه اش را تامین کنن؟!خصوصا که حالا هم مارال و هم مرجان در آستانه عروسی بودند و این مشکل را دو چندان می کرد، کمی مرجان را دلداری دادم، یه حرفهایی زدم که خودمم بهشون باور نداشتم اما مجبور بودم.صبح روز بعد من و وحید و مارال آماده رفتن به شهر بودیم که ناگهان...

#ادامه_دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78430
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_79 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و نه

اما منی که تا به حال پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و اصلا هیچ کجا را بلد نبودم، نمی توانستم به تنهایی برم و از طرفی به وحید هم امیدی نداشتم که منو ببره یا حداقل مارال را یه آخر هفته بیاره خونه من، اونزمان نزدیک پنج سال از ازدواج من با وحید می گذشت اما مارال و مرجان حتی یک بار هم به خانه من نیامده بودند.روزها می گذشت و من دلم را به این خوش کردم تا بالاخره فرصتی گیر بیاد و من از حمید بخوام تا به دیدار مارال برم تا اینکه، آخرای مهر بود مادرم خبر داد که زن عمو طیبه و صمد همراه پدرم قصد دارن به شهر بیان و آخر هفته با مارال برن محضر و فعلا عقد کنند تا توی فرصت مناسب عروسی بگیرند.درسته از اینکه مارال و مرجان علی رغم میل باطنیشون عقد می کردن ناراحت بودم اما از اینکه مارال با وجود شوهر می تونست درس بخونه و البته خیال بابا هم از بابت دوقلوها راحت میشدو از طرفی همین دفعه اول عقدشون محضری ثبت می شد و مثل من نبودند که با هزار مصیبت عقدم را ثبت کردم،خوشحال بودم.آخر هفته شد و مارال مثل یک اسیر دربند به همراه زن عمو و بابا و صمد رفتن محضر و بی سروصدا عقد کردن و تمام...زمانی که عقدشون تمام شد مارال می خواد برگرده مدرسه که صمد ازش خواهش می کنه یک روز از معلم هاش اجازه بگیره تا برای مراسم حلقه برون به روستا برن و بعد برگرده و مارال هم به ناچار قبول میکنه، تا مراسم انجام بشه..همراه مارال و صمد و بقیه به روستا آمدیم، مادرم و محبوبه و مرجان برای استقبال اومده بودند، درسته دست بابا تنگ بود و پولی برای خرج کردن نداشت، اما یه جشن کم خرج برای حلقه بَرون گرفتیم،

طبق رسم روستا خانواده عمو می بایست برای عروس لباس نو و حلقه و ساعت بیارن، بعد از غذا، سفره که جمع شد عمه و زن دایی و مامان و خاله و همه شروع کردن کِل کشیدن و چمدان هدیه ها را آوردن وسط، اولا چمدانی که آورده بودن همون چمدان لباس زوار درفته ای بود که سالها توی خونه عمو خاک خورده بود، اینو به روی خودمون نیاوردیم و وقتی لباس ها را بیرون آوردن و نشان دادند کلا وا رفتیم. آخه هر چی لباس از مد رفته قدیمی بود برای مارال بیچاره گرفته بودند، یعنی لباس هایی بود برای بیست سال پیش که احتمالا روی دست مغازه دار باد کرده بود، مارال که دختر سرزنده ای بود از دیدن لباسا بغض کرد، دستم را روی دستش گذاشتم و‌گفتم ول کن حتما نداشتن، برا عروسی جبران میکنن دیگه، در همین حین زن عمو جلو امد و جعبه حلقه را داد دست صمد که بکنه دست مارال، در جعبه که واشد دهن همه باز موند،حلقه اینقدر کوچک و ریز بود که بیشتر شبیه یه سیم نازک بود تا حلقه و بعدش ساعت را از توی یه پلاستیک در آوردن و زن عمو می خواست خیلی زود بکنه دست مارال و سرو ته قضیه را در بیاره، خوب نگاه کردم ساعتش از این ساعت های سیکو قدیمی و البته مردانه بود که یکی مثل همین را پدرم هم داشت و همیشه می گفت این ساعتا یه جفت بودن که منو حشمت باهم خریدیم...اصلا برام قابل باور نبود، زن عمو بی توجه به کهنگی ساعت و حتی مردانه بودنش اونو برداشت و دست مارال کرد، این موقع بود که دلم برای مارال خیلی سوخت،آخه خیلی کم اوردن،زن عمو اگر ساعت نمی آورد خیلی سنگین تر بود ولی چکار کنیم دیگه نمیشد کاری کرد.بالاخره جشن با همه غصه هاش تموم شد، مارال مشغول جمع و‌جور کردن وسایلش شد که فردا به شهر برگرده تا از درسش عقب نماند و منم توی یه فرصت مناسب مرجان را گیر آوردم و زیر زبانش را رفتم تا ببینم از نظام و خانواده دایی راضی هست یانه؟!

مرجان که برخلاف مارال دختر فوق العاده تودار و ساده و کم حرفی بود،غافلگیر شده بود با من و من یه حرفایی زد و من متوجه شدم علی رغم اینکه مرجان از اول راضی به این ازدواج نبود و نظام دختر دیگه ای را دوست داشته، اما انگار مهر نظام به دل مرجان افتاده بود و مرجان این سر حرفش نظام بود و اون سر حرفش نظام بود، البته من حرکات نظام هم دیده بودم و به نظرم بعضی حرکاتش به نوعی توهین به مرجان و خانواده ام بود منتها چون دیدم مرجان چیزی نمیگه، پیش خودم گفتم حتما من اشتباه می کنم.مرجان ظاهرا از همه چی راضی بود و تنها ناراحتیش این بود که با این وضعیت بد اقتصادی خانواده، اگر بخوان عروسی بگیرن چه جوری جهیزیه اش را تامین کنن؟!خصوصا که حالا هم مارال و هم مرجان در آستانه عروسی بودند و این مشکل را دو چندان می کرد، کمی مرجان را دلداری دادم، یه حرفهایی زدم که خودمم بهشون باور نداشتم اما مجبور بودم.صبح روز بعد من و وحید و مارال آماده رفتن به شهر بودیم که ناگهان...

#ادامه_دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78430

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

ZDNET RECOMMENDS Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. Those being doxxed include outgoing Chief Executive Carrie Lam Cheng Yuet-ngor, Chung and police assistant commissioner Joe Chan Tung, who heads police's cyber security and technology crime bureau. Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police. Done! Now you’re the proud owner of a Telegram channel. The next step is to set up and customize your channel.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American