tgoop.com/faghadkhada9/78433
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت نوزدهم
همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند..
عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم ..
بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ...
بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند ..
موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم ..
آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم ..
گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت من گشنه ی توام نه غذا..
سرش رو خم کرد و گوشه ی لبهام رو بوسید .. تمام تنم میلرزید .. محکم بغلم کرد و گفت درسته دارم برات میمیرم ولی راضی نیستم اینطور بلرزی..
دستم رو گرفت و باهم نشستیم .. دستش رو انداخت دور کمرم و باهم غذا خوردیم ..
بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند ..
مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود ..
قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ...
عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود ..
جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم ..
با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ...
بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78433