tgoop.com/faghadkhada9/78342
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_67 ᪣ ꧁ه
قسمت شصت و هفت
محبوبه و منصور بلند شدن که برن سر راه تا به ماشین های خطی روستا برسن، وحید که انگار از اومدن اونها خوشحال بود گفت: صبر کنید ماشین حمید دست من هست تا جایی که بخوایین ماشین بگیرین می رسونمتون.منصور تعارف میکرد و وحید پاشد لباس بیرون پوشید و در همین حین محبوبه با حالت خجالت گفت:میشه منیره هم بیاد یه حال و هوایی عوض کنه؟!وحید یه نگاه به من کرد و انگار توی رودرواسی گیر کرده بود اشاره بهم کرد و گفت: آماده بشو با هم میریم...باورم نمی شد، بعد از اینهمه مدت میخواست با هم بریم بیرون، با خوشحالی به سمت اتاق رفتم، در کمد لباس را باز کردم و همانطور که مانتو می پوشیدم زیر لب گفتم: امروز چه روز خوبی بود.سه سوته آماده شدم و همراه محبوبه و منصور و وحید بیرون رفتیم.وحید ماشین حمید را که یه پراید نقره ای رنگ بود روشن کرد، منصور جلو نشست و منو محبوبه هم عقب نشستیم.سوار ماشین شدم، احساس می کردم ماشین یه بوی خاصی میده، دل و روده ام داشت بالا میومد و ناخوداگاه دستم را گرفتم جلوی دهنم تا مانع تهوع ام بشم.وحید از توی آینه با تعجب منو نگاه می کرد و گفت: چی شد؟ ماشین نمیسازه بهت؟!محبوبه لبخندی زد و گفت: نه آقا وحید، ادم به این راحتی ماشین زده نمیشه، برای منیره این حالات طبیعی هست، اولشه دیگه...
وحید با یه حالت گیج و منگی سرش را به عقب برگردوند و نگاهی به ما کرد، من از خجالت سرم را پایین انداختم و محبوبه خنده ریزی کرد.تا رسیدن به مقصد که میدان ورودی شهر بود، توی ماشین سکوت برقرار بود،فقط گهگاهی با یه حرف کوچک منصور سکوت را میشکست اما مشخص بود که وحید توی فکر هست.خیلی زود سر میدون رسیدیم، منصور و محبوبه پیاده شدن و من و وحید هم برای بدرقه شون پیاده شدیم.به محض رسیدن یه تاکسی که دو نفر مسافر کم داشت سوارشون کرد و اونا حرکت کردند.
وحید اشاره به من کرد تا جلو بنشینم، منم از خدا خواسته جلو نشستم، درسته حالم ساز نبود اما یه حس خوبی داشتم، من و وحید تو ماشین تنها، توی شهر، من کنار وحید...ماشین حرکت کرد، شیشه ماشین پایین بود یک هو بوی کباب توی مشامم پیچید، نفسم را محکم بالا کشیدم و ناخواسته گفتم: وای چه بوی خوبی!وحید که حرکات من براش عجیب بود، از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: منیره! محبوبه چی میگفت؟! چرا وقتی سوار ماشین شدیم حالت بد شد؟!سرم را پایین انداختم و همانطور که با ریشه های روسری ام بازی می کردم گفتم: یک هو از بوی ماشین بدم اومد، آخه....آخه..وحید سرش را جلو آورد و گفت: آخه چی؟! نکنه حامله ای؟!دوباره کل بدنم داغ شد و همانطور که آب دهنم را قورت میدادم سرم را تکان دادم و گفتم: آره، فک کنم..انگار یه برقی توی چشمای وحید درخشید، دنده را عوض کرد و پاش را رو گاز گذاشت و یه جورایی با دستش بشکن میزد.خندم گرفته بود، بعد از چندین ماه زجر و سختی، لبخندی کل صورتم را پوشاند وگفتم: وحید، یواش ترررر...
وحید منو رسوند خونه و دوباره گازش را گرفت و رفت.وارد خونه شدم و هنوز حس خوبی داشتم که یک هو دوباره حالت تهوعم گرفت.
به طرف یخچال رفتم، دلم می خواست یه چی ترش بخورم، در یخچال را باز کردم و یه آلو خشک از توی در یخچال برداشتم و گذاشتم دهنم.با اینکه نزدیک غروب بود، اما یه جور نیرو گرفتم و می خواستم کل خونه را گردگیری کنم، دستمال برداشتم و شروع به پاک کردن تلویزیون کردم.هنوز مشغول گردگیری بودم که صدای در حیاط بلند شد و چند لحظه بعد وحید داخل خونه شد وهمانطور که اطراف را نگاه می کرد گفت: چرا خودت را اذیت میکنی و اشاره کرد به پلاستیک دستش که بوی خوبی ازش میومد و گفت: بیا تا داغه بخور و با زدن این حرف به سمت آشپزخونه رفت، سفره را آورد وسط پهن کرد و پلاستیک دستش را گذاشت روش و بازش کرد، خدای من چه بوی خوبی میدادن...وحید یه تیکه از کباب جلوش را کند و داخل نون چرب و چیلی سنگک گذاشت و گفت: بیا بخور، دیدم که از بوی کباب خوشت اومد رفتم برات کوبیده گرفتم.لقمه را از دست وحید گرفتم، گذاشتم دهنم و چشمام را بستم و شروع به جویدن کردم تا بهتر طعمش را درک کنم، این لقمه مزه بهشت را میداد...وحید که انگار داره به بچه اش نگاه می کنه و از خوردنش لذت میبره با لبخند گفت: خوشمزه بود؟! خوشت اومد؟!سرم را تکون دادم وگفتم: خیلی خوشمزه بود، من تا به حال کباب کوبیده نخورده بودم و این اولین بار هست می خورم.وحید یه لقمه دیگه برام گرفت و گفت: از این به بعد هفته ای یه بار برات میگیرم، باید یه بچه تپل مپل به دنیا بیاری...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78342