FAGHADKHADA9 Telegram 78340
🌴 داستان های عبرت انگیز ۱۱۲

داستانی از کشور تونس : ( وقتی یک معلم ؛ انسان واقعی باشد)

یکی از معلمان خاطره‌ای را اینگونه تعریف میکند:

من معلمی بودم که در مدرسه‌ای روستایی در کشور تونس تدریس میکردم•
هر روز بیرون از کلاس درس ؛ کنار پنجره ؛ دختری فقیر اما زیبا را میدیدم که معصومیت از چهره‌اش می‌بارید•
او هر روز صبح زود برای مادرش نان می‌فروخت•
آن سال بدلیل مشکلات مالی شدید خانواده از تحصیل بازمانده بود•
او چهار برادر و خواهر کوچکتر داشت و پدرشان نیز فوت کرده بود•
امرار معاش خانواده به فروش نان او در کنار مدرسه و کمک مادرش وابسته بود•

یک روز که مشغول تدریس ریاضی بودم متوجه شدم آن دختر نان‌ فروش از پشت پنجره با دقت و علاقه به درس گوش میدهد و مباحث را دنبال میکند•
سؤال نسبتا سختی در کلاس مطرح کردم و برای کسیکه پاسخ درست را میداد جایزه‌ای تعیین کردم•
هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانستند جواب دهند• با تعجب دیدم که دختر نان‌ فروش از بیرون پنجره دست تکان میدهد و با هیجان میگوید: آقا آقا! اجازه بدهید من جواب دهم• به او اجازه دادم• او پاسخ داد و پاسخش کاملاً درست بود !!
از همان روز او را به مدرسه آوردم و تمام هزینه‌های تحصیلی‌اش را شخصاً پرداخت کردم•
با وجود حقوق کم ؛ تمام تلاشم را میکردم تا با تهیه جزوات و وسایل کمک آموزشی ؛ یادگیری را برایش آسانتر کنم•
مدیر مدرسه نیز با ثبت‌ نام مجدد او موافقت کرد•
در پایان سال تحصیلی ؛ وقتی نتایج امتحانات اعلام شد همه از موفقیت او شگفت‌ زده شدیم! او نفر اول مدرسه شده بود!
با حمایت و نظارت مستمر من ؛ او این مسیر را ادامه داد و به لطف خدا به مقطع دبیرستان رسید•
در آن زمان من به زادگاهم منتقل شدم و چون تلفن همراهی وجود نداشت ارتباطم با او قطع شد و خبری از وضعیتش نداشتم•

پس از سالها دوری ؛ بطور اتفاقی همراه یکی از دوستانم به پایتخت رفتم•
او پسری داشت که در دانشکده پزشکی تونس تحصیل میکرد و از من خواست او را در رفتن به دانشگاه همراهی کنم•
هنگامیکه با دوستم وارد دانشگاه شدیم مدتی در کافه تریا نشستم•
ناگهان زنی با زیبایی خاص و چشمانی مشتاق به من خیره شد• وقتی مرا دید چهره‌اش حالتی متفاوت به خود گرفت•
گیج شده بودم که چرا اینقدر با تأثر به من نگاه میکند؟!
از پسر دوستم پرسیدم که آیا این زن را می‌شناسد و با اشاره مخفیانه او را نشان دادم• پسر پاسخ داد: بله ؛ البته ؛ او پروفسوری است که به دانشجویان دانشکده پزشکی تدریس میکند• سپس پرسید: عمو ؛ شما او را می‌شناسید؟
گفتم: نه ؛ اما نگاهش به من خیلی عجیب است!

ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای آن زن به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت•
در حالیکه به شدت گریه میکرد مرا محکم در آغوش گرفته بود و صدایش توجه همه کسانی را که در کافه تریا بودند جلب کرد•
او بی‌توجه به اطراف مدتی مرا در آغوش گرفته بود و همه فکر میکردند من پدرش هستم! با گریه میگفت: استاد !! مرا به یاد نمی‌آورید؟ من همان دختری هستم که شما یک انسان ناامید و نابود شده را به انسانی موفق تبدیل کردید! من همان دختری هستم که شما دلیل بازگشتش به تحصیل بودید و از جیب خودتان برای او هزینه کردید تا به جایگاهی که امروز دارد برسد! این لطف خدا بود و سپس مراقبت ؛ توجه و رفتار انسانی بی‌نظیر شما ؛ من همان دختر نان‌ فروش !!

از تعجب و شدت تأثر از یک سو و خوشحالی از سوی دیگر نزدیک بود از هوش بروم!
به خدا قسم وقتی به یاد آوردم او چگونه بود و امروز به چه جایگاهی رسیده است؟!! بی‌اختیار اشک ریختم و گریه کردم•
سپس او ؛ من و همراهانم و گروهی از همکارانش را به خانه‌اش دعوت کرد•
در حضور مادر ؛ خواهر و برادرانش و سایر مهمانان در باره من صحبت کرد و از "معلم انسان" گفت !!
معلمی که از آنها حمایت کرد و مسیر زندگی‌شان را تغییر داد•

در آن لحظه در حالیکه اشک می‌ریختم گفتم:
"برای اولین بار در زندگی‌ام احساس میکنم که یک معلم و یک انسان واقعی هستم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/78340
Create:
Last Update:

🌴 داستان های عبرت انگیز ۱۱۲

داستانی از کشور تونس : ( وقتی یک معلم ؛ انسان واقعی باشد)

یکی از معلمان خاطره‌ای را اینگونه تعریف میکند:

من معلمی بودم که در مدرسه‌ای روستایی در کشور تونس تدریس میکردم•
هر روز بیرون از کلاس درس ؛ کنار پنجره ؛ دختری فقیر اما زیبا را میدیدم که معصومیت از چهره‌اش می‌بارید•
او هر روز صبح زود برای مادرش نان می‌فروخت•
آن سال بدلیل مشکلات مالی شدید خانواده از تحصیل بازمانده بود•
او چهار برادر و خواهر کوچکتر داشت و پدرشان نیز فوت کرده بود•
امرار معاش خانواده به فروش نان او در کنار مدرسه و کمک مادرش وابسته بود•

یک روز که مشغول تدریس ریاضی بودم متوجه شدم آن دختر نان‌ فروش از پشت پنجره با دقت و علاقه به درس گوش میدهد و مباحث را دنبال میکند•
سؤال نسبتا سختی در کلاس مطرح کردم و برای کسیکه پاسخ درست را میداد جایزه‌ای تعیین کردم•
هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانستند جواب دهند• با تعجب دیدم که دختر نان‌ فروش از بیرون پنجره دست تکان میدهد و با هیجان میگوید: آقا آقا! اجازه بدهید من جواب دهم• به او اجازه دادم• او پاسخ داد و پاسخش کاملاً درست بود !!
از همان روز او را به مدرسه آوردم و تمام هزینه‌های تحصیلی‌اش را شخصاً پرداخت کردم•
با وجود حقوق کم ؛ تمام تلاشم را میکردم تا با تهیه جزوات و وسایل کمک آموزشی ؛ یادگیری را برایش آسانتر کنم•
مدیر مدرسه نیز با ثبت‌ نام مجدد او موافقت کرد•
در پایان سال تحصیلی ؛ وقتی نتایج امتحانات اعلام شد همه از موفقیت او شگفت‌ زده شدیم! او نفر اول مدرسه شده بود!
با حمایت و نظارت مستمر من ؛ او این مسیر را ادامه داد و به لطف خدا به مقطع دبیرستان رسید•
در آن زمان من به زادگاهم منتقل شدم و چون تلفن همراهی وجود نداشت ارتباطم با او قطع شد و خبری از وضعیتش نداشتم•

پس از سالها دوری ؛ بطور اتفاقی همراه یکی از دوستانم به پایتخت رفتم•
او پسری داشت که در دانشکده پزشکی تونس تحصیل میکرد و از من خواست او را در رفتن به دانشگاه همراهی کنم•
هنگامیکه با دوستم وارد دانشگاه شدیم مدتی در کافه تریا نشستم•
ناگهان زنی با زیبایی خاص و چشمانی مشتاق به من خیره شد• وقتی مرا دید چهره‌اش حالتی متفاوت به خود گرفت•
گیج شده بودم که چرا اینقدر با تأثر به من نگاه میکند؟!
از پسر دوستم پرسیدم که آیا این زن را می‌شناسد و با اشاره مخفیانه او را نشان دادم• پسر پاسخ داد: بله ؛ البته ؛ او پروفسوری است که به دانشجویان دانشکده پزشکی تدریس میکند• سپس پرسید: عمو ؛ شما او را می‌شناسید؟
گفتم: نه ؛ اما نگاهش به من خیلی عجیب است!

ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای آن زن به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت•
در حالیکه به شدت گریه میکرد مرا محکم در آغوش گرفته بود و صدایش توجه همه کسانی را که در کافه تریا بودند جلب کرد•
او بی‌توجه به اطراف مدتی مرا در آغوش گرفته بود و همه فکر میکردند من پدرش هستم! با گریه میگفت: استاد !! مرا به یاد نمی‌آورید؟ من همان دختری هستم که شما یک انسان ناامید و نابود شده را به انسانی موفق تبدیل کردید! من همان دختری هستم که شما دلیل بازگشتش به تحصیل بودید و از جیب خودتان برای او هزینه کردید تا به جایگاهی که امروز دارد برسد! این لطف خدا بود و سپس مراقبت ؛ توجه و رفتار انسانی بی‌نظیر شما ؛ من همان دختر نان‌ فروش !!

از تعجب و شدت تأثر از یک سو و خوشحالی از سوی دیگر نزدیک بود از هوش بروم!
به خدا قسم وقتی به یاد آوردم او چگونه بود و امروز به چه جایگاهی رسیده است؟!! بی‌اختیار اشک ریختم و گریه کردم•
سپس او ؛ من و همراهانم و گروهی از همکارانش را به خانه‌اش دعوت کرد•
در حضور مادر ؛ خواهر و برادرانش و سایر مهمانان در باره من صحبت کرد و از "معلم انسان" گفت !!
معلمی که از آنها حمایت کرد و مسیر زندگی‌شان را تغییر داد•

در آن لحظه در حالیکه اشک می‌ریختم گفتم:
"برای اولین بار در زندگی‌ام احساس میکنم که یک معلم و یک انسان واقعی هستم ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78340

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to build a private or public channel on Telegram? There have been several contributions to the group with members posting voice notes of screaming, yelling, groaning, and wailing in different rhythms and pitches. Calling out the “degenerate” community or the crypto obsessives that engage in high-risk trading, Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared this group on his Twitter. He wrote: “hey degen, are you stressed? Just let it out all out. Voice only tg channel for screaming”. The visual aspect of channels is very critical. In fact, design is the first thing that a potential subscriber pays attention to, even though unconsciously. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American