FAGHADKHADA9 Telegram 78336
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_آخر


ولی واقعا از ته دلم خداروشکر میکنم که جواد و سرراهم قرار داد ،چندروز از عروسیمون گذشته بود و خونه علی و زهرا دعوت بودیم ، رفتیم و مهمونی خیلی خیلی خوبی بود ...خیلی بهمون خوش گذشت ،هرلحظه آرزو میکردم که کاش مامان و بابا بودن این روزای خوش رو میدیدن ، حسین و هم همراه خودمون بردیم خونه ،جواد اتاق قشنگی واسش درست کرده بود تا جدا از ما بخوابه و مستقل باشه ...
چند ماهی گذشته بود ،یه روز از خواب بیدار شدم صبحانه خوردیم و شروع کردم ناهار خوردن...
وقتی بوی مرغ بهم خورد حالم بهم خورد، رفتم توی دسشویی جواد پشت سرم اومد داخل و با نگرانی گفت : چی شده ستاره ؟
گفتم : چیزی نیست خوب میشم ....
دوباره که بوی مرغ بهم خورد ،حالم بهم خورد ، راه افتادیم سمت بیمارستان ، وقتی رفتیم دکتر فشارمو گرفت و گفت : چیز خاصی نیست یه آزمایش مینویسم واسش که باید بده و جوابش رو واسه من بیارید ...
از ترس که آزمایش چرا باید بدم ،استرس افتاد به دلم ،رفتیم ازم خون گرفتن و ازمایش دادن گفتن چند ساعتی طول میکشه تا نتایجش بیاد... توی اون مدت هم من هم جواد از استرس هیچکاری نتونستیم انجام بدیم و روی صندلی بیمارستان نشسته بودیم ، بالاخره نوبتمون شد و اسممون رو خوندن، رفتیم جواب آزمایش و بگیریم که خانمه گفت :مبارک باشه ،شیرینی ما یادتون نره ....
من و جواد نگاهی بهم کردیم و با تعجب گفتیم : چی مبارکه ؟
خانمه خندید و گفت : مثل اینکه دارین بابا و مامان میشین ...
من که نفسم توی سینه م حبس شده بود دست حسین از دستم بیرون اومد، نگاهی به جواد انداختم برق خوشحالی توی چشماش مشخص بود ،جواد بلند میگفت خدایا شکرت و من هم ازین که دوباره دارم مادر میشم خوشحال بودم‌...
روزای شیرین بارداریم کنار جواد گذشت، اولای شهریور ماه بود که اولین دخترمون به دنیا اومد اسمش رو پریدخت گذاشتیم... با اومدنش زندگی ما شیرین تر شد ، حسین هم وارد کلاس اول شد و درس خوندنش رو شروع کرد...
بعد از پریدخت من و جواد صاحب دو پسر و یه دختر دیگه هم شدیم به اسم های حسن و محمد و اسم دخترمون هم ماهدخت ، حسین بزرگ و بزرگ تر شد و با هوش خوبی که داشت پزشک اطفال شد. به خیلی جاها رسید ، روحیه ش مثل پدرش حسن بود مهربون و مقتدر ،حسین عاشق جواد بود و همیشه میگفت شاید پدرم نباشی، اما مطمئنم چیزی واسم کم نذاشتی ،حسین ازدواج کرد و دوتا پسر داره ، دوتا دخترم ازدواج کردن و باشوهراشون زندگی خوبی دارند، یکیشون یه دختر داره و یکی دیگه یه پسر ، پسرم حسن که به انتخاب جواد اسم حسن رو روش گذاشتیم، هم درس خوند و معلم شد و ازدواج کرد... زنش هم مثل خودش معلمه، اونا هم زندگی خوبی دارن ، فقط پسرم محمد که هنوزم مجرده و میگه میخام پیش تو بمونم نمیخام ازدواج کنم.
اما جوادم که الانم میخام ازش حرف بزنم با بغض و درد دارم میگم ، یه مدت سردرد های بدی داشت ،ازمایش داد و گفتن یه غده توی سرش هست که اگه عملش کنن ممکنه زنده نمونه ، چند سالی همونطور زندگی کرد و یک شب سرد زمستونی برای همیشه من و تنها گذاشت ...آرزو میکنم که زودتر منم پیشش برم ، همیشه دلتنگشم و با بغض میخابم ....
علی و زهرا هم بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار همدیگه دارن ،خداروشکر هنوزم صحیح و سالم کنار همدیگه ن و هوای من و دارن ، رضا وسمانه ،هیچوقت دلم نمیخاست دوباره ببینمشون، اما برادرم بود و از خونم، گاهی همو میبینیم و دور هم جمع میشیم ...سمانه اخلاقش بهتر شده و دیگه مثل قبل نیست ، از عمو و زن عموم دیگه خبری نگرفتم نمیخاستم دیگه بدونم چی شدن ..
و اما لیلا تنها دوست و همدمم که شاید پونزده سال ازش بیخبر بودم ،یه روز که تنها بودم صدای در اومد لیلا بود ، انقدری توی بغل هم گریه کردیم که آخراش خودمون خندمون گرفت ، لیلا اومد و برای همیشه کنار من موند و هیچوقت ازدواج نکرد ، تمام داراییش رو توی بازار مغازه خرید و به حسین سپرد ، الان هم که دارم قصه ی زندگیم رو تعریف میکنم لیلا کنارمه ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان
😢21😭1



tgoop.com/faghadkhada9/78336
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_آخر


ولی واقعا از ته دلم خداروشکر میکنم که جواد و سرراهم قرار داد ،چندروز از عروسیمون گذشته بود و خونه علی و زهرا دعوت بودیم ، رفتیم و مهمونی خیلی خیلی خوبی بود ...خیلی بهمون خوش گذشت ،هرلحظه آرزو میکردم که کاش مامان و بابا بودن این روزای خوش رو میدیدن ، حسین و هم همراه خودمون بردیم خونه ،جواد اتاق قشنگی واسش درست کرده بود تا جدا از ما بخوابه و مستقل باشه ...
چند ماهی گذشته بود ،یه روز از خواب بیدار شدم صبحانه خوردیم و شروع کردم ناهار خوردن...
وقتی بوی مرغ بهم خورد حالم بهم خورد، رفتم توی دسشویی جواد پشت سرم اومد داخل و با نگرانی گفت : چی شده ستاره ؟
گفتم : چیزی نیست خوب میشم ....
دوباره که بوی مرغ بهم خورد ،حالم بهم خورد ، راه افتادیم سمت بیمارستان ، وقتی رفتیم دکتر فشارمو گرفت و گفت : چیز خاصی نیست یه آزمایش مینویسم واسش که باید بده و جوابش رو واسه من بیارید ...
از ترس که آزمایش چرا باید بدم ،استرس افتاد به دلم ،رفتیم ازم خون گرفتن و ازمایش دادن گفتن چند ساعتی طول میکشه تا نتایجش بیاد... توی اون مدت هم من هم جواد از استرس هیچکاری نتونستیم انجام بدیم و روی صندلی بیمارستان نشسته بودیم ، بالاخره نوبتمون شد و اسممون رو خوندن، رفتیم جواب آزمایش و بگیریم که خانمه گفت :مبارک باشه ،شیرینی ما یادتون نره ....
من و جواد نگاهی بهم کردیم و با تعجب گفتیم : چی مبارکه ؟
خانمه خندید و گفت : مثل اینکه دارین بابا و مامان میشین ...
من که نفسم توی سینه م حبس شده بود دست حسین از دستم بیرون اومد، نگاهی به جواد انداختم برق خوشحالی توی چشماش مشخص بود ،جواد بلند میگفت خدایا شکرت و من هم ازین که دوباره دارم مادر میشم خوشحال بودم‌...
روزای شیرین بارداریم کنار جواد گذشت، اولای شهریور ماه بود که اولین دخترمون به دنیا اومد اسمش رو پریدخت گذاشتیم... با اومدنش زندگی ما شیرین تر شد ، حسین هم وارد کلاس اول شد و درس خوندنش رو شروع کرد...
بعد از پریدخت من و جواد صاحب دو پسر و یه دختر دیگه هم شدیم به اسم های حسن و محمد و اسم دخترمون هم ماهدخت ، حسین بزرگ و بزرگ تر شد و با هوش خوبی که داشت پزشک اطفال شد. به خیلی جاها رسید ، روحیه ش مثل پدرش حسن بود مهربون و مقتدر ،حسین عاشق جواد بود و همیشه میگفت شاید پدرم نباشی، اما مطمئنم چیزی واسم کم نذاشتی ،حسین ازدواج کرد و دوتا پسر داره ، دوتا دخترم ازدواج کردن و باشوهراشون زندگی خوبی دارند، یکیشون یه دختر داره و یکی دیگه یه پسر ، پسرم حسن که به انتخاب جواد اسم حسن رو روش گذاشتیم، هم درس خوند و معلم شد و ازدواج کرد... زنش هم مثل خودش معلمه، اونا هم زندگی خوبی دارن ، فقط پسرم محمد که هنوزم مجرده و میگه میخام پیش تو بمونم نمیخام ازدواج کنم.
اما جوادم که الانم میخام ازش حرف بزنم با بغض و درد دارم میگم ، یه مدت سردرد های بدی داشت ،ازمایش داد و گفتن یه غده توی سرش هست که اگه عملش کنن ممکنه زنده نمونه ، چند سالی همونطور زندگی کرد و یک شب سرد زمستونی برای همیشه من و تنها گذاشت ...آرزو میکنم که زودتر منم پیشش برم ، همیشه دلتنگشم و با بغض میخابم ....
علی و زهرا هم بچه دار شدن و زندگی خوبی رو کنار همدیگه دارن ،خداروشکر هنوزم صحیح و سالم کنار همدیگه ن و هوای من و دارن ، رضا وسمانه ،هیچوقت دلم نمیخاست دوباره ببینمشون، اما برادرم بود و از خونم، گاهی همو میبینیم و دور هم جمع میشیم ...سمانه اخلاقش بهتر شده و دیگه مثل قبل نیست ، از عمو و زن عموم دیگه خبری نگرفتم نمیخاستم دیگه بدونم چی شدن ..
و اما لیلا تنها دوست و همدمم که شاید پونزده سال ازش بیخبر بودم ،یه روز که تنها بودم صدای در اومد لیلا بود ، انقدری توی بغل هم گریه کردیم که آخراش خودمون خندمون گرفت ، لیلا اومد و برای همیشه کنار من موند و هیچوقت ازدواج نکرد ، تمام داراییش رو توی بازار مغازه خرید و به حسین سپرد ، الان هم که دارم قصه ی زندگیم رو تعریف میکنم لیلا کنارمه ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پایان

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78336

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram. In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. Click “Save” ; Just as the Bitcoin turmoil continues, crypto traders have taken to Telegram to voice their feelings. Crypto investors can reduce their anxiety about losses by joining the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram. The public channel had more than 109,000 subscribers, Judge Hui said. Ng had the power to remove or amend the messages in the channel, but he “allowed them to exist.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American