🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣حیوانات در قرآن که برای ضربالمثل بهکار رفتهاند
🌼🍃1. سگ (الكلب)
🔹مفهوم: عالمی که دنیا را بر آخرت ترجیح میدهد
❣ آیه:
«فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ»
📍 سوره اعراف، آیه 176
«پس مَثَل او همچون مَثَل سگ است؛ اگر بر او حملهور شوی، زبان از دهان بیرون میآورد (و نفسنفس میزند)، و اگر او را به حال خود واگذاری، باز هم زبان از دهان بیرون میآورد.»
🌼🍃2. مگس (الذباب)
🔹 مفهوم: ناتوانی و حقارت هر چیزی که غیر از خدا پرستیده میشود
❣آیه:
«إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»
📍 سوره حج، آیه 73
«کسانی را که غیر از خدا میخوانید، هرگز نمیتوانند حتی مگسی را بیافرینند، هرچند برای آن دست به دست هم دهند.»
🌼🍃3. عنکبوت (العنكبوت)
🔹 مفهوم: کسانی که به غیر خدا برای سود یا دفع ضرر پناه میبرند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا»
📍 سوره عنکبوت، آیه 41
«مَثَل کسانی که بهجای خدا اولیایی (یارانی) برگزیدهاند، مانند عنکبوت است که خانهای برای خود میسازد؛ و بیتردید سستترین خانهها، خانه عنکبوت است.»
🌼🍃4. الاغ (الحمار)
🔹 مفهوم: کسی که علم دارد ولی به آن عمل نمیکند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا»
📍 سوره جمعه، آیه 5
«مَثَل کسانی که تورات بر آنان تحمیل شد، سپس به آن عمل نکردند، همچون الاغی است که کتابهایی (سنگین) بر پشت خود حمل میکند.»
🌼🍃5. الاغهای رمیده (الحمير المستنفرة)
🔹 مفهوم: کسی که از موعظه روی گردان است
❣آیه:
«فَمَا لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ»
📍 سوره مدثر، آیات 49-50
«پس آنان را چه شده که از پند و اندرز روی میگردانند؟ گویی الاغهای رمیدهای هستند.»
🌼🍃6. پروانه/ملخ (الفراش)
🔹 مفهوم: پراکندگی مردم در روز قیامت
❣ آیه:
«يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ»
📍 سوره قارعه، آیه 4
«روزی که مردم مانند پروانههای پراکنده خواهند بود.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣حیوانات در قرآن که برای ضربالمثل بهکار رفتهاند
🌼🍃1. سگ (الكلب)
🔹مفهوم: عالمی که دنیا را بر آخرت ترجیح میدهد
❣ آیه:
«فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ»
📍 سوره اعراف، آیه 176
«پس مَثَل او همچون مَثَل سگ است؛ اگر بر او حملهور شوی، زبان از دهان بیرون میآورد (و نفسنفس میزند)، و اگر او را به حال خود واگذاری، باز هم زبان از دهان بیرون میآورد.»
🌼🍃2. مگس (الذباب)
🔹 مفهوم: ناتوانی و حقارت هر چیزی که غیر از خدا پرستیده میشود
❣آیه:
«إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»
📍 سوره حج، آیه 73
«کسانی را که غیر از خدا میخوانید، هرگز نمیتوانند حتی مگسی را بیافرینند، هرچند برای آن دست به دست هم دهند.»
🌼🍃3. عنکبوت (العنكبوت)
🔹 مفهوم: کسانی که به غیر خدا برای سود یا دفع ضرر پناه میبرند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا»
📍 سوره عنکبوت، آیه 41
«مَثَل کسانی که بهجای خدا اولیایی (یارانی) برگزیدهاند، مانند عنکبوت است که خانهای برای خود میسازد؛ و بیتردید سستترین خانهها، خانه عنکبوت است.»
🌼🍃4. الاغ (الحمار)
🔹 مفهوم: کسی که علم دارد ولی به آن عمل نمیکند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا»
📍 سوره جمعه، آیه 5
«مَثَل کسانی که تورات بر آنان تحمیل شد، سپس به آن عمل نکردند، همچون الاغی است که کتابهایی (سنگین) بر پشت خود حمل میکند.»
🌼🍃5. الاغهای رمیده (الحمير المستنفرة)
🔹 مفهوم: کسی که از موعظه روی گردان است
❣آیه:
«فَمَا لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ»
📍 سوره مدثر، آیات 49-50
«پس آنان را چه شده که از پند و اندرز روی میگردانند؟ گویی الاغهای رمیدهای هستند.»
🌼🍃6. پروانه/ملخ (الفراش)
🔹 مفهوم: پراکندگی مردم در روز قیامت
❣ آیه:
«يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ»
📍 سوره قارعه، آیه 4
«روزی که مردم مانند پروانههای پراکنده خواهند بود.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هفتم
اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه های مختلف جلوی در حیاط خانه پلاس بودم و هراز گاهی در را باز می کردم و بیرون را نگاه می انداختم، به یاد سال پیش افتادم که نه خبری از در حیاط و نه حصار خانه بود، اونموقع اگر می خواستم بیرون را نگاه کنم خیلی راحت از روی سکو و در اتاق هم می توانستم تا دور دست ها را ببینم، الان حریم خانه حصار و حیاط و در داشت و من مدام با بهانه و بی بهانه در را باز می کردم و منتظر آمدن خانم شکوری بودم، چون میدانستم خانم معلم بد قول نیست، وقتی قول داده که به خانه ما بیاید و با پدر و مادرم صحبت کند تا اجازه تحصیل در شهر را بگیرد، حتما می آید.انگار دقایق به کندی می گذشت، هر چه بیشتر من به هول و ولا بودم، کمتر خبری میشد.آن روز به شب رسید و خبری از آمدن خانم معلم نشد.خورشید غروب کرد، داخل خانه شدم و بوی اشکنه های مامان هوش از سرم میبرد، خودم را به آشپزخانه رساندم، مادر پیازها را تفت داده بود و رب گوجه و آب هم به انها اضافه کرده بود و می خواست تخم مرغ به آن بزند که من جلو آمدم و گفتم: بزار من تخم مرغ ها را سوراخ کنم و بریزم، آخه من خوشم می آمد وقتی سوراخی کوچک بالای تخم مرغ ایجاد می کردم و سفید و زرده تخم مرغ مثل چشمه ای به داخل ظرف روان میشد، مادرم کناری ایستاد و من با مهارت تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کردم، مادرم همانطور که نان های تنوری که ما به آن کپو می گفتیم و داخلش سیب زمینی پخته و له شده و سبزی کوهی به خمیرش اضافه می کردیم و از خوردنش سیر نمیشدیم، آماده می کرد از زیر چشم به من نگاه کرد و گفت: منیره! پشت در حیاط و بیرون خونه چه خبر بود که خودت را حیرون کرده بودی؟!یه ذره هول شدم، تیزبینی مادرم رافراموش کرده بودم، برای همین گفتم: هیچی....دلم گرفته بود آخه روز آخر مدرسه دلگیره، برای همین می خواستم بیرون را ببینم و این دلتنگی از یادم بره...مادرم که انگار حرف من باورش نشده بود گفت: خوب که اینطور...حالا سفره را ببر تو اتاق، بابات خسته است بخورین و بخوابین، صبح خیلی کار داریم. شب در حالیکه مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم را به صبح رساندم، صبح زود بیدار شدم و همانطور که خودم را کش و قوس میدادم، بیرون اتاق رفتم تا مثل همیشه بساط پختن نان را آماده کنم.پایم را از اتاق بیرون گذاشتم که صدای پدرم از آن طرف حیاط بلند شد.منیررره! زودتر یک چیزی بخور، این گوسفندای زبون بسته را ببر زمین چمن پدر بزرگت تا یه کم بچرن، یه چیزی هم برای خوردن با خودت ببر تا غروب باید چوپان گوسفندا باشی...با این حرف انگار تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: این هم از بدشانسی من! امروز حتما خانم شکوری میومد دیگه اه اه اه...
اما آه و ناله فایده ای نداشت، پدرم حرفی زده بود و من هم میبایست چشم می گفتم.پس همان کاری را کردم که پدر می خواست.همانطور که دلم توی خونه بود،قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند،گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.روی تپه ایستادم،گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند
#ادامه_دارد..
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هفتم
اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه های مختلف جلوی در حیاط خانه پلاس بودم و هراز گاهی در را باز می کردم و بیرون را نگاه می انداختم، به یاد سال پیش افتادم که نه خبری از در حیاط و نه حصار خانه بود، اونموقع اگر می خواستم بیرون را نگاه کنم خیلی راحت از روی سکو و در اتاق هم می توانستم تا دور دست ها را ببینم، الان حریم خانه حصار و حیاط و در داشت و من مدام با بهانه و بی بهانه در را باز می کردم و منتظر آمدن خانم شکوری بودم، چون میدانستم خانم معلم بد قول نیست، وقتی قول داده که به خانه ما بیاید و با پدر و مادرم صحبت کند تا اجازه تحصیل در شهر را بگیرد، حتما می آید.انگار دقایق به کندی می گذشت، هر چه بیشتر من به هول و ولا بودم، کمتر خبری میشد.آن روز به شب رسید و خبری از آمدن خانم معلم نشد.خورشید غروب کرد، داخل خانه شدم و بوی اشکنه های مامان هوش از سرم میبرد، خودم را به آشپزخانه رساندم، مادر پیازها را تفت داده بود و رب گوجه و آب هم به انها اضافه کرده بود و می خواست تخم مرغ به آن بزند که من جلو آمدم و گفتم: بزار من تخم مرغ ها را سوراخ کنم و بریزم، آخه من خوشم می آمد وقتی سوراخی کوچک بالای تخم مرغ ایجاد می کردم و سفید و زرده تخم مرغ مثل چشمه ای به داخل ظرف روان میشد، مادرم کناری ایستاد و من با مهارت تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کردم، مادرم همانطور که نان های تنوری که ما به آن کپو می گفتیم و داخلش سیب زمینی پخته و له شده و سبزی کوهی به خمیرش اضافه می کردیم و از خوردنش سیر نمیشدیم، آماده می کرد از زیر چشم به من نگاه کرد و گفت: منیره! پشت در حیاط و بیرون خونه چه خبر بود که خودت را حیرون کرده بودی؟!یه ذره هول شدم، تیزبینی مادرم رافراموش کرده بودم، برای همین گفتم: هیچی....دلم گرفته بود آخه روز آخر مدرسه دلگیره، برای همین می خواستم بیرون را ببینم و این دلتنگی از یادم بره...مادرم که انگار حرف من باورش نشده بود گفت: خوب که اینطور...حالا سفره را ببر تو اتاق، بابات خسته است بخورین و بخوابین، صبح خیلی کار داریم. شب در حالیکه مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم را به صبح رساندم، صبح زود بیدار شدم و همانطور که خودم را کش و قوس میدادم، بیرون اتاق رفتم تا مثل همیشه بساط پختن نان را آماده کنم.پایم را از اتاق بیرون گذاشتم که صدای پدرم از آن طرف حیاط بلند شد.منیررره! زودتر یک چیزی بخور، این گوسفندای زبون بسته را ببر زمین چمن پدر بزرگت تا یه کم بچرن، یه چیزی هم برای خوردن با خودت ببر تا غروب باید چوپان گوسفندا باشی...با این حرف انگار تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: این هم از بدشانسی من! امروز حتما خانم شکوری میومد دیگه اه اه اه...
اما آه و ناله فایده ای نداشت، پدرم حرفی زده بود و من هم میبایست چشم می گفتم.پس همان کاری را کردم که پدر می خواست.همانطور که دلم توی خونه بود،قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند،گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.روی تپه ایستادم،گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند
#ادامه_دارد..
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_38 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هشتم
روی تپه راست قامت ایستاده بودم وچشمم از این بالا به خانه خودمان بود،منتها ازاینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه...فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه میندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه..مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچوقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده..آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره..بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جورفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم..چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!از اون بالا خونه را نشون دادم وگفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش.
مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد..هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم،مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم:چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد تو حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و.اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم.چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، میگم زود برمیگردم نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دورگردنت.مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هاااباشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم،نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.از رو سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود،جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه .
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_38 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هشتم
روی تپه راست قامت ایستاده بودم وچشمم از این بالا به خانه خودمان بود،منتها ازاینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه...فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه میندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه..مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچوقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده..آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره..بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جورفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم..چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!از اون بالا خونه را نشون دادم وگفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش.
مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد..هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم،مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم:چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد تو حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و.اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم.چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، میگم زود برمیگردم نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دورگردنت.مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هاااباشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم،نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.از رو سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود،جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه .
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_39 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و نهم
باران شدیدی شروع به باریدن کرد.هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونم مرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هاا بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم.با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم..کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز..زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم،جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.
تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود،پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی، گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند،سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.
نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.البته این را هم
بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم،اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود...مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود.
#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_39 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و نهم
باران شدیدی شروع به باریدن کرد.هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونم مرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هاا بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم.با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم..کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز..زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم،جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.
تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود،پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی، گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند،سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.
نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.البته این را هم
بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم،اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود...مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود.
#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
✧ دلنوشتهای برای قلبِ بیقرارت ✧
امروز هم مثل برگِ پاییزی
بینِ زمین و هوا معلقم...
نه میتوانم بگویم چه میخواهم،
نه میدانم کدام راه را باید بروم.
فقط میدانم که نفس میکشم،
و همین برای امروز کافیست.
✧
گاهی زندگی آنقدر سنگین میشود
که حتی اشکها هم جراتِ جاری شدن ندارند...
اما صبر کن!
فردا صبح،
خورشید دوباره از همان افقی طلوع میکند
که امروز در آن غروب کرد.
✧
به خودت اجازه بده:
- گاهی کوچک باشی
- گاهی گم شده باشی
- گاهی فقط "باشی" بدونِ هیچ دلیلی
✧
دلم برای چیزهایی تنگ شده
که شاید هرگز نبودهاند...
برای کلماتی که هرگز گفته نشدند،
برای راههایی که هرگز نرفتم.
✧
اما همین امروز،
یک معجزه اتفاق افتاده:
تو هنوز اینجایی!
با همهٔ شکستهها و ترسها و آرزوهایت...
و این یعنی دنیا هنوز برایت امید دارد.
✧
(گاهی باید زمین بخوری
تا دستهایت را به سوی آسمان دراز کنی...
و چه کسی بهتر از خدا
میتواند تو را از زمین بلند کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز هم مثل برگِ پاییزی
بینِ زمین و هوا معلقم...
نه میتوانم بگویم چه میخواهم،
نه میدانم کدام راه را باید بروم.
فقط میدانم که نفس میکشم،
و همین برای امروز کافیست.
✧
گاهی زندگی آنقدر سنگین میشود
که حتی اشکها هم جراتِ جاری شدن ندارند...
اما صبر کن!
فردا صبح،
خورشید دوباره از همان افقی طلوع میکند
که امروز در آن غروب کرد.
✧
به خودت اجازه بده:
- گاهی کوچک باشی
- گاهی گم شده باشی
- گاهی فقط "باشی" بدونِ هیچ دلیلی
✧
دلم برای چیزهایی تنگ شده
که شاید هرگز نبودهاند...
برای کلماتی که هرگز گفته نشدند،
برای راههایی که هرگز نرفتم.
✧
اما همین امروز،
یک معجزه اتفاق افتاده:
تو هنوز اینجایی!
با همهٔ شکستهها و ترسها و آرزوهایت...
و این یعنی دنیا هنوز برایت امید دارد.
✧
(گاهی باید زمین بخوری
تا دستهایت را به سوی آسمان دراز کنی...
و چه کسی بهتر از خدا
میتواند تو را از زمین بلند کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
در حدیث نبوی آمده است ڪه رسول اللّه ﷺ فرمودند:
هر ڪس مردم را به ڪَناهـے و انحرافـےدعوت دهد ، برایش ڪَناهـے همانند ڪَناه مرتڪب شوندڪَان نوشته میشود آن هم بدون آنڪه از ڪَناه شان چیزی ڪاسته شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر ڪس مردم را به ڪَناهـے و انحرافـےدعوت دهد ، برایش ڪَناهـے همانند ڪَناه مرتڪب شوندڪَان نوشته میشود آن هم بدون آنڪه از ڪَناه شان چیزی ڪاسته شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#دوقسمت دویست وسی وپنج ودویست وسی وشش
📖سرگذشت کوثر
زندگی ما با همه خوبیها و بدیهاش میگذشت آرامش زیادی پیدا کرده بودیم
دیگه کسی نبود که بابتش حرص بخوریم نه یونسی بودنه لادنی همین باعث خوشحالیمون بود همین که پسرم سالم و راحت بود برام بس بودیونس میخواست از دبی بره آلمان داشت کارهاشو انجام میداد که هرچه زودتر بره از اون طرف هم خبردار شدم که لادن دنبال کارهای طلاقشه میخواست با پول پارتی پدرش هرچی زودتر از یونس جدا بشه
اینا رو همیشه راحله بهم میگفت .میگفت تو فامیل میشینه پا میشه میگه که دارم از این زندگی راحت میشم به همه گفته که آدم نباید با آدم بیپول ازدواج کنه فقط بایدمرد پولدار ازدواج کنه که اینجوری نگذارتش بره راحله میگفت همه بهش میخندن و پشت سرش حرف میزنن همه میدونن.که این عفریته خانم با یه مرد رابطه داره گفتم راحله جان اون آقا متاهله مجرد گفت اگه اونی که من فکرشو میکنم قبلاً مجرد بود تا یک سال پیش ولی همه میگفتن که با لادن رابطه داره ولی نمی تونستن ثابت کنن به هر حال هرچی بود بنده خدا از حدوداً ۸ ماه پیش زنشو با دو تا بچه طلاق دادزنش واقعا زن خوب و خانومی بودش ولی خوب قدرشو ندونست گفتم ایشالا که بهترین بخت نصیب زنش بشه با یه آدم خیلی خوب آشنا شه ازدواج کنه ایشالا منم همچین دعایی دارم ایشالا لادن و اون مرد هیچ وقت خیر نبینن یک سال و سه ماه بعد بودش که فهمیدم لادن و یونس از هم جدا شدن لادن بالاخره تونسته بود طلاق غیابیشو بگیره و به آرزوش برسه خودش بهم زنگ زد و گفت من از پسرت جدا شدم از شر پسرت راحت شدم من هم تنها حرفی که بهش زدم گفتم ایشالا که خوشبخت بشی هیچ چیز دیگه از خدا نمیخوام تو هم لایق خوشبختی شاید کم کاری از پسر من بوده نمیدونم شما دوتا از اول برای هم نبودین اشتباه کردین پسر من از اول هم نباید با تو ازدواج میکرد لقمه گندهتر از دهنش برداشت تو گلوش گیر کردباید با یکی مثل خودش ازدواج میکرد تو هم باید با یکی مثل خودت ازدواج میکردی نه اینکه دو تا بچه رو هم بدبخت کردین حرفی نزد سکوت کرد
بدون خداحافظی قطع کرد دلم واسه پسرم سوخت گفتم بمیرم برات مادرکه زندگیت به همین راحتی از بین رفته نابود شد ای کاش بودی شاید اگه بودی میتونستی لادن و آروم کنی که ازت طلاق نگیره چهار ماه بعد لادن به من زنگ زدبهم گفتش میخوام بیام خونتون ببینمت گفتم چیکارم داری گفت یه کار خیلی مهم باهات دارم باید تور ببینم خیلی عجله دارم خیلی کارا دارم که باید انجام بدم وقتی اومده هیچ کسی خونه نبود مهدی که ساعت کارش بود یاسینم که خونه نبود راحله و بچه هاش و صدا کردم گفتم بیان پایین لادن میخواد بیاد اینجالادن خیلی خوشتیپ وخوش قیافه اومده بود انگار نه انگار که از شوهرش جدا شده بود خیلی هم حالش خوب بودلباس گرون قیمت تنش کرده بود و بوی عطرش همه جا پیچیده بود با فخرو غرور خاصی ما را نگاه میکرد هی در دیوار نگاه میکرد راحله بهش گفت چیزی شده لادن جون از این طرفا تو که قسم خورده بودی هیچ وقت خونه مادر شوهرت نیای میگفتی برای من و خونوادم افت داره پامو تو این خونه بگذرم لادن بهم گفت میشه برای من یه قهوه درست کنین من قهوه میخوام گفتم والا ما اینجا قهوه نمیخوریم ولی اگه شما میخواین برم براتون بخرم گفت چقدر بیکلاسی تو همه خونهها دیگه یه قهوه پیدا میشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
زندگی ما با همه خوبیها و بدیهاش میگذشت آرامش زیادی پیدا کرده بودیم
دیگه کسی نبود که بابتش حرص بخوریم نه یونسی بودنه لادنی همین باعث خوشحالیمون بود همین که پسرم سالم و راحت بود برام بس بودیونس میخواست از دبی بره آلمان داشت کارهاشو انجام میداد که هرچه زودتر بره از اون طرف هم خبردار شدم که لادن دنبال کارهای طلاقشه میخواست با پول پارتی پدرش هرچی زودتر از یونس جدا بشه
اینا رو همیشه راحله بهم میگفت .میگفت تو فامیل میشینه پا میشه میگه که دارم از این زندگی راحت میشم به همه گفته که آدم نباید با آدم بیپول ازدواج کنه فقط بایدمرد پولدار ازدواج کنه که اینجوری نگذارتش بره راحله میگفت همه بهش میخندن و پشت سرش حرف میزنن همه میدونن.که این عفریته خانم با یه مرد رابطه داره گفتم راحله جان اون آقا متاهله مجرد گفت اگه اونی که من فکرشو میکنم قبلاً مجرد بود تا یک سال پیش ولی همه میگفتن که با لادن رابطه داره ولی نمی تونستن ثابت کنن به هر حال هرچی بود بنده خدا از حدوداً ۸ ماه پیش زنشو با دو تا بچه طلاق دادزنش واقعا زن خوب و خانومی بودش ولی خوب قدرشو ندونست گفتم ایشالا که بهترین بخت نصیب زنش بشه با یه آدم خیلی خوب آشنا شه ازدواج کنه ایشالا منم همچین دعایی دارم ایشالا لادن و اون مرد هیچ وقت خیر نبینن یک سال و سه ماه بعد بودش که فهمیدم لادن و یونس از هم جدا شدن لادن بالاخره تونسته بود طلاق غیابیشو بگیره و به آرزوش برسه خودش بهم زنگ زد و گفت من از پسرت جدا شدم از شر پسرت راحت شدم من هم تنها حرفی که بهش زدم گفتم ایشالا که خوشبخت بشی هیچ چیز دیگه از خدا نمیخوام تو هم لایق خوشبختی شاید کم کاری از پسر من بوده نمیدونم شما دوتا از اول برای هم نبودین اشتباه کردین پسر من از اول هم نباید با تو ازدواج میکرد لقمه گندهتر از دهنش برداشت تو گلوش گیر کردباید با یکی مثل خودش ازدواج میکرد تو هم باید با یکی مثل خودت ازدواج میکردی نه اینکه دو تا بچه رو هم بدبخت کردین حرفی نزد سکوت کرد
بدون خداحافظی قطع کرد دلم واسه پسرم سوخت گفتم بمیرم برات مادرکه زندگیت به همین راحتی از بین رفته نابود شد ای کاش بودی شاید اگه بودی میتونستی لادن و آروم کنی که ازت طلاق نگیره چهار ماه بعد لادن به من زنگ زدبهم گفتش میخوام بیام خونتون ببینمت گفتم چیکارم داری گفت یه کار خیلی مهم باهات دارم باید تور ببینم خیلی عجله دارم خیلی کارا دارم که باید انجام بدم وقتی اومده هیچ کسی خونه نبود مهدی که ساعت کارش بود یاسینم که خونه نبود راحله و بچه هاش و صدا کردم گفتم بیان پایین لادن میخواد بیاد اینجالادن خیلی خوشتیپ وخوش قیافه اومده بود انگار نه انگار که از شوهرش جدا شده بود خیلی هم حالش خوب بودلباس گرون قیمت تنش کرده بود و بوی عطرش همه جا پیچیده بود با فخرو غرور خاصی ما را نگاه میکرد هی در دیوار نگاه میکرد راحله بهش گفت چیزی شده لادن جون از این طرفا تو که قسم خورده بودی هیچ وقت خونه مادر شوهرت نیای میگفتی برای من و خونوادم افت داره پامو تو این خونه بگذرم لادن بهم گفت میشه برای من یه قهوه درست کنین من قهوه میخوام گفتم والا ما اینجا قهوه نمیخوریم ولی اگه شما میخواین برم براتون بخرم گفت چقدر بیکلاسی تو همه خونهها دیگه یه قهوه پیدا میشه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدویکم
بعد از پذیرایی کردن،رو به حنیفه گفتم
- حنیفه جان خیلی خوشحالم که بعد از چند سال میبینمتون،چی شد که بعد از این همه مدت یاد من کردین ؟!حنیفه خواست شروع کنه به حرف زدن که رحمت سرفه ای کرد و گفت
- به اینکه چی شد و چه اتفاقی برام افتادتا یاد شما و بچه ها افتادم مهم نیست،ولی وقتی به گذشته فکر میکنم خودم از خودم خجالت میکشم و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم که چرانتونستم عین یه مرد و برادر کنارتون باشم،زمانی که آذر مریض بود و تو دست تنها دوره افتاده بودی تو بیمارستانها منِ گردن کلفت پا رو پا گذاشته بودم و نون و پلو میخوردم،چرا نتونستم کمک حالت باشم،چرا تنها گاوتونُ از دستتون درآوردم.رحمت بغضش اجازه نمیداد حرف بزنه بالاخره قطره اشکی از چشمانش برروی محاسنش چکید و حرفشُ نیمه تمام رها کرد،حنیفه که دید رحمت نمیتونه حرف بزنه با پرِ چادرش اشکشُ پاک کردُ گفت
- فعلا از اینکه خونت پیدا کردیم خیلی خوشحالیم حرف های بد بدُ بزاریم واسه بعد،تو از خودت بگو از شوهرت اززندگیت.وقتی دیدم رحمت و حنیفه با چه سختی آدرسم پیدا کردن تا فقط کنارم باشن و حلالیت بطلبن خوشحال شدم انگار منم قوم و خویش دار شدم پشت و پناه گیر آوردم شروع کردم از اول اتفاقاتُ براشون گفتن، گفتم از هوو،از بچه ای که سقط شد از برادر های بی وفام از مهری،آذر، حسین و حتی ثریا،اونقدر گفتم تا آروم شدمُ حس آرامش پیدا کردم.رحمت سر به زیر تند تند اشک هاش پاک میکرد،بالاخره به حرف آمد و گفت کاش زودتر پیداتون کرده بودم.سرمُ پایین انداختم،و به این فکر کردم اگه رحمت بعد از فوت حکیم دست حمایتشُ از روی سرمون بر نداشته بود شاید منم هیچوقت این همه سختی رو تحمل نمیکردم،زن علی نمیشدم تا اینهمه حقارت نکشم هنوزم که هست خانواده علی منو به عنوان عروسشون قبول ندارن
و چه طعنه و کنایه هایی که بارم نمیکنن.حتی اگه رحمت از اول بود شاید سرنوشت حسینم در کنار مادرش بهتر از الان میشد و ثریا چنین سرنوشتی پیدا نمیکرد شاید...لبخندی زدم و گفتم ظهر شد ناهارتون آماده نکردم ببخشید تو رو به خدا،همون لحظه صدای در آمد که علی وارد حیاط شد علی که آمد وقتی گفتم چه کسانی برای دیدنم آمدن کلی خوشحال شد و بعد از حال و احوال به بازار رفت
و گوشت خریدُ بساط کباب رو به راه انداخت. از اونورم به احمد و آذر سپردبیان خونه واسه ی شام،چون مهری رفته بودپیش آذر قرار شد شب همگی بیان خونه ما .با حنیفه هندوانه هایی که داخل حوض بودن رو بیرون آوردیم و قاچ کردیم،قلیون چاق کردیم تخمه و مغز بادوم بو دادیم و یه پلوی زعفرانی واسه کبابها دم دادیم و حیاط روآب پاشی کردیم،انگار یه دفعه زندگی و حال و هوای خوب به خونمون آمده بود،علی که کلا سرش میرفت واسه مهمونی و الانم که تازه با رحمت آشنا شده بود از هیچ چیزی دریغ نمیکرد و حسابی سنگ تموم گذاشت.نزدیک غروب بچه ها هم آمدن آذر با دیدن رحمت بغضش ترکید و خودشُ پرت کرد تو بغلش و با اشکش اشک ما رو هم درآورد،رحمت رو سرش رو اینقدر بوسید که صدای مهری هم بلند شد که
- عه داداش پس من چی؟!!رحمت با خنده و چشمان مهربون گفت
- قربون تو هم میرم عزیزمن،درد و بلای همتون به جونم.دور هم کلی بهمون خوش گذشت، رحمت و حنیفه تا چهار روز پیشمون موندن بعد رفتن، هنوز کمی شک داشتم که شاید نقشهای پشت این مهربونیها باشه اما بعد از چند سری رفت و آمد فهمیدم نه آدم ها دو دسته اند یه دسته هیچ وقت متوجه اشتباهاتشون نمیشن و مثلا مثل جیران نکرده با کوله باری ازگناه وارد اون دنیا میشن و دسته دوم مثل رحمت همین دنیا به هر طریقی جبران میکنن.یه بار که آذر دچار یه بیماری سختی شد و پانزده روز توبیمارستان بستری شد رحمت هر پانزده شبانه روزُ تو محوطه ی بیمارستان سر کرد
تا آذر مرخص شد،چون مرد تو بخش راه نمیدادن و من هر چی میگفتم برو نیازی نیست اینجا باشی قبول نکرد و یه شب که بیرون بخش رفتم دیدم رحمت گوشه ی حیاط کفش هاش درآورده و زیر سرش گذاشتهُ خوابیده،اون شب از ته دلم حلالش کردم و از خدا عمر طولانی براش خواستم چرا که حتی پدر آدم چنین کاری واسه بچه اش نمیکنه اما رحمت بدون منت کنارمون موند.روزهای خوبمون یکی پس از دیگری در حال گذر بودن و من هر لحظه به لحظه اشُ به یاد خدا بودم و دائم تشکر از خدا و یادش از زبون و قلبم نمیفتاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدویکم
بعد از پذیرایی کردن،رو به حنیفه گفتم
- حنیفه جان خیلی خوشحالم که بعد از چند سال میبینمتون،چی شد که بعد از این همه مدت یاد من کردین ؟!حنیفه خواست شروع کنه به حرف زدن که رحمت سرفه ای کرد و گفت
- به اینکه چی شد و چه اتفاقی برام افتادتا یاد شما و بچه ها افتادم مهم نیست،ولی وقتی به گذشته فکر میکنم خودم از خودم خجالت میکشم و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم که چرانتونستم عین یه مرد و برادر کنارتون باشم،زمانی که آذر مریض بود و تو دست تنها دوره افتاده بودی تو بیمارستانها منِ گردن کلفت پا رو پا گذاشته بودم و نون و پلو میخوردم،چرا نتونستم کمک حالت باشم،چرا تنها گاوتونُ از دستتون درآوردم.رحمت بغضش اجازه نمیداد حرف بزنه بالاخره قطره اشکی از چشمانش برروی محاسنش چکید و حرفشُ نیمه تمام رها کرد،حنیفه که دید رحمت نمیتونه حرف بزنه با پرِ چادرش اشکشُ پاک کردُ گفت
- فعلا از اینکه خونت پیدا کردیم خیلی خوشحالیم حرف های بد بدُ بزاریم واسه بعد،تو از خودت بگو از شوهرت اززندگیت.وقتی دیدم رحمت و حنیفه با چه سختی آدرسم پیدا کردن تا فقط کنارم باشن و حلالیت بطلبن خوشحال شدم انگار منم قوم و خویش دار شدم پشت و پناه گیر آوردم شروع کردم از اول اتفاقاتُ براشون گفتن، گفتم از هوو،از بچه ای که سقط شد از برادر های بی وفام از مهری،آذر، حسین و حتی ثریا،اونقدر گفتم تا آروم شدمُ حس آرامش پیدا کردم.رحمت سر به زیر تند تند اشک هاش پاک میکرد،بالاخره به حرف آمد و گفت کاش زودتر پیداتون کرده بودم.سرمُ پایین انداختم،و به این فکر کردم اگه رحمت بعد از فوت حکیم دست حمایتشُ از روی سرمون بر نداشته بود شاید منم هیچوقت این همه سختی رو تحمل نمیکردم،زن علی نمیشدم تا اینهمه حقارت نکشم هنوزم که هست خانواده علی منو به عنوان عروسشون قبول ندارن
و چه طعنه و کنایه هایی که بارم نمیکنن.حتی اگه رحمت از اول بود شاید سرنوشت حسینم در کنار مادرش بهتر از الان میشد و ثریا چنین سرنوشتی پیدا نمیکرد شاید...لبخندی زدم و گفتم ظهر شد ناهارتون آماده نکردم ببخشید تو رو به خدا،همون لحظه صدای در آمد که علی وارد حیاط شد علی که آمد وقتی گفتم چه کسانی برای دیدنم آمدن کلی خوشحال شد و بعد از حال و احوال به بازار رفت
و گوشت خریدُ بساط کباب رو به راه انداخت. از اونورم به احمد و آذر سپردبیان خونه واسه ی شام،چون مهری رفته بودپیش آذر قرار شد شب همگی بیان خونه ما .با حنیفه هندوانه هایی که داخل حوض بودن رو بیرون آوردیم و قاچ کردیم،قلیون چاق کردیم تخمه و مغز بادوم بو دادیم و یه پلوی زعفرانی واسه کبابها دم دادیم و حیاط روآب پاشی کردیم،انگار یه دفعه زندگی و حال و هوای خوب به خونمون آمده بود،علی که کلا سرش میرفت واسه مهمونی و الانم که تازه با رحمت آشنا شده بود از هیچ چیزی دریغ نمیکرد و حسابی سنگ تموم گذاشت.نزدیک غروب بچه ها هم آمدن آذر با دیدن رحمت بغضش ترکید و خودشُ پرت کرد تو بغلش و با اشکش اشک ما رو هم درآورد،رحمت رو سرش رو اینقدر بوسید که صدای مهری هم بلند شد که
- عه داداش پس من چی؟!!رحمت با خنده و چشمان مهربون گفت
- قربون تو هم میرم عزیزمن،درد و بلای همتون به جونم.دور هم کلی بهمون خوش گذشت، رحمت و حنیفه تا چهار روز پیشمون موندن بعد رفتن، هنوز کمی شک داشتم که شاید نقشهای پشت این مهربونیها باشه اما بعد از چند سری رفت و آمد فهمیدم نه آدم ها دو دسته اند یه دسته هیچ وقت متوجه اشتباهاتشون نمیشن و مثلا مثل جیران نکرده با کوله باری ازگناه وارد اون دنیا میشن و دسته دوم مثل رحمت همین دنیا به هر طریقی جبران میکنن.یه بار که آذر دچار یه بیماری سختی شد و پانزده روز توبیمارستان بستری شد رحمت هر پانزده شبانه روزُ تو محوطه ی بیمارستان سر کرد
تا آذر مرخص شد،چون مرد تو بخش راه نمیدادن و من هر چی میگفتم برو نیازی نیست اینجا باشی قبول نکرد و یه شب که بیرون بخش رفتم دیدم رحمت گوشه ی حیاط کفش هاش درآورده و زیر سرش گذاشتهُ خوابیده،اون شب از ته دلم حلالش کردم و از خدا عمر طولانی براش خواستم چرا که حتی پدر آدم چنین کاری واسه بچه اش نمیکنه اما رحمت بدون منت کنارمون موند.روزهای خوبمون یکی پس از دیگری در حال گذر بودن و من هر لحظه به لحظه اشُ به یاد خدا بودم و دائم تشکر از خدا و یادش از زبون و قلبم نمیفتاد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدودوم
امیر اجباریش رو تموم کرد و خیلی زود ازم خواست در فکر جشن عروسیشون باشم،از اون طرفم به عباس گفت تا از خونهاش پا شه و خودش بشینه که عباس قلدر بازی درآورده بود و هی امیر بیچاره رو اذیت میکرد، امیر کلافه و عصبی رو بهم گفت
- عمه من چکار کنم واقعا؟ اینه جواب خوبیم،اینه جواب لطف و محبتم،آمد پیشم که خونه ندارم تا خونه ای دست و پا میکنم بزار تو خونه ات زندگی کنم گفتم چشم کی بهتر از برادرِ آدم،من که استفادهایی ازش نمیکنم تو برو استفاده کن ولی الان که خودش خونه و زمین داره
حاضر نمیشه خونمُ خالی کنه با اینکه خیلی از دست عباس ناراحت شده بودم گفتم
- شاید میخواد سر به سرت بزاره من خودم باهاش امروز حرف میزنم تو ناراحت نباش.امیر چشمی گفت و به دنبال کار خودش رفت،عصر لباس پوشیدم و حسین رو به مهری سپردم و به طرف نانوایی عباس حرکت کردم، ازشانس سرش خلوت بود، منو که دید سلامی کرد و تعارف کرد روی چهارپایه ی گوشه ی مغازه اش بشینم.
- خوب عمه جان چی شده افتخار دادی به مغازه من اومدی ؟!نفسی کشیدمُ گفتم
- عباس جان، تو برادر بزرگِ امیری، هم پدرشی هم مادر دستش بگیر و کمک حالش باش ...عباس با غرور کاذبش گفت من نوکرشم هستم برادرمه گیر گرفتاریش،گرفتاریِ منم هست.لبخندی زدم و گفتم: خوب الحمدالله که پشت هم خالی نمیکنین، راستی به زودی مراسم عروسیشون برگزار میشه تو هنوز نرفتی خونه ی خودت ؟عباس چونه ی خمیری که تو دستش بودُ پرت کرد تو تشت خمیری و گفت
- پس همینه عمه یاد من کرده! کدوم خونه، خونه خودم نشستم کجا برم.اخم هام تو کشیدم و گفتم
- تا جایی من میدونم تو زمینت فروختی نانوایی خریدی بعدشم ازخودت اینجور شنیدم زمین خریدی و اتاق ساختی روش، چرا خون به دل این بی پدر میکنی،از تو توقع نداشتم.نخیر عمه خانم هر دو زمین مال منن، من بزرگتر بودم جور کارها رو میکشیدمُ عرق ریختم،پولی که صاحبکارمون بهمون میداد فقط بخاطر من بود. عجب برادری واقعاپاک اعصابم خورد شده بود، تشر زدم
- حالا که اینجوریه آژان خبر میکنم،فکر کردی عمت خره! نه جانم از این خبرها نیست،من بنچاق زمین که به اسم امیره رو دارم میرم با آژان میام در خونت، فقط سه روز بهت بخاطر عمه برادرزاده ایی فرصت میدم تا اسباب کشی کنی اگه بعد از سه روز کلید تحویلم ندادی با مامور و آژان میام پیشت، خدانگهدارت.دیدم که چطور جا خورد فکر میکرد میزارم حق این بی پدر ضایع بشه .هر دوشون برام عزیز بودن ولی باید حق به حق دار میرسید،امیر شب ازم پرسید
- چکار کردی عمه جان؟لبخندی زدمُ گفتم نگران نباش قراره تا سه روز دیگه کلید خونتُ تحویل بده امیر کلی خوشحال شد
که برادرش اون آدمی که فکر میکرده نیست و مشکل حل شده،خبر نداشت از ترس آبروش حاضر شده از خونه پا بشه.خیلی زود روز عروسی مهری و امیر رسید، تمومِ آدابُ تمام و کمال براشون به جا آوردم تا حسرتی به دل نداشته باشن
وامیر فکر نکنه چون پدر و مادرش زنده نیستن کَسی رو نداره، همه رو دعوت کردم،بیشتر از همه رحمت و حنیفه زحمت میکشیدن و رحمت چند تا گوسفند پیشکشِ عروسی کرد و گوشتِ شام و ناهار رو متقبل شد، خداروشکر که وضعیتش عالی شده بود و مشکلی نداشت،خانواده خودمم خبر کردم مراسم بنداندازی، حموم برون،حنابندون، ....همه یکی یکی پشت سر هم انجام شد تو خونه فقط صدای هلهله و بوی دود اسپند بودکه همه جا شنیده میشد،با لباس چین دارِ ابریشمیم دستمال به دست روی سرمهری و امیر میرقصیدم و کل میکشیدم و گاهی قطره اشکی از سر ذوق از چشمانم میچکید که علی فوری اخم میکرد و اشاره میکرد صورتت پاک کن بچهام ببینه ناراحت میشه.سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت مهری عروسی کرد و به خونه خودش رفت و دو سال بعد حامله شد،وقتی خبربارداریشُ بهم داد اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت و لبخند از روی لب هام پاک نمیشد و دقیقا سال ۱۳۶۰اولین بچه اش که پسر بود به دنیا آمد،اما شش ماه بعدش با اتفاقی که برامون افتاد تموم.... خوشیهامون پَر کشید و از بین رفت. انگار که قرار بود تا وقتی زنده ام هر خوشی که میبینم بعدش از جونم دَربیاد.جوشاندهی دست سازمُ رو به مهری گرفتم و با نگرانی گفتم
اینم بخور دخترم خدا بزرگه شاید جواب داد و بهتر شدی!...مهری با صورتی سرخ و ملتهب که ناشی از تحملِ درد زیادی بودکه میکشید گفت
- مادر جان این هزارمین جوشانده ایی هست که تو این مدت چند ماه بهم دادی ولی دیدی که هیچ افاقهای نکردن، اینم مثل همونها، هر چند وقتی تمومِ پزشکها نمیدونن و نمیتونن دردمُ درمون کنن از تو چه توقع همون لحظه فریادی از درد کشید و دو طرف سرشُ رو محکم فشار داد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدودوم
امیر اجباریش رو تموم کرد و خیلی زود ازم خواست در فکر جشن عروسیشون باشم،از اون طرفم به عباس گفت تا از خونهاش پا شه و خودش بشینه که عباس قلدر بازی درآورده بود و هی امیر بیچاره رو اذیت میکرد، امیر کلافه و عصبی رو بهم گفت
- عمه من چکار کنم واقعا؟ اینه جواب خوبیم،اینه جواب لطف و محبتم،آمد پیشم که خونه ندارم تا خونه ای دست و پا میکنم بزار تو خونه ات زندگی کنم گفتم چشم کی بهتر از برادرِ آدم،من که استفادهایی ازش نمیکنم تو برو استفاده کن ولی الان که خودش خونه و زمین داره
حاضر نمیشه خونمُ خالی کنه با اینکه خیلی از دست عباس ناراحت شده بودم گفتم
- شاید میخواد سر به سرت بزاره من خودم باهاش امروز حرف میزنم تو ناراحت نباش.امیر چشمی گفت و به دنبال کار خودش رفت،عصر لباس پوشیدم و حسین رو به مهری سپردم و به طرف نانوایی عباس حرکت کردم، ازشانس سرش خلوت بود، منو که دید سلامی کرد و تعارف کرد روی چهارپایه ی گوشه ی مغازه اش بشینم.
- خوب عمه جان چی شده افتخار دادی به مغازه من اومدی ؟!نفسی کشیدمُ گفتم
- عباس جان، تو برادر بزرگِ امیری، هم پدرشی هم مادر دستش بگیر و کمک حالش باش ...عباس با غرور کاذبش گفت من نوکرشم هستم برادرمه گیر گرفتاریش،گرفتاریِ منم هست.لبخندی زدم و گفتم: خوب الحمدالله که پشت هم خالی نمیکنین، راستی به زودی مراسم عروسیشون برگزار میشه تو هنوز نرفتی خونه ی خودت ؟عباس چونه ی خمیری که تو دستش بودُ پرت کرد تو تشت خمیری و گفت
- پس همینه عمه یاد من کرده! کدوم خونه، خونه خودم نشستم کجا برم.اخم هام تو کشیدم و گفتم
- تا جایی من میدونم تو زمینت فروختی نانوایی خریدی بعدشم ازخودت اینجور شنیدم زمین خریدی و اتاق ساختی روش، چرا خون به دل این بی پدر میکنی،از تو توقع نداشتم.نخیر عمه خانم هر دو زمین مال منن، من بزرگتر بودم جور کارها رو میکشیدمُ عرق ریختم،پولی که صاحبکارمون بهمون میداد فقط بخاطر من بود. عجب برادری واقعاپاک اعصابم خورد شده بود، تشر زدم
- حالا که اینجوریه آژان خبر میکنم،فکر کردی عمت خره! نه جانم از این خبرها نیست،من بنچاق زمین که به اسم امیره رو دارم میرم با آژان میام در خونت، فقط سه روز بهت بخاطر عمه برادرزاده ایی فرصت میدم تا اسباب کشی کنی اگه بعد از سه روز کلید تحویلم ندادی با مامور و آژان میام پیشت، خدانگهدارت.دیدم که چطور جا خورد فکر میکرد میزارم حق این بی پدر ضایع بشه .هر دوشون برام عزیز بودن ولی باید حق به حق دار میرسید،امیر شب ازم پرسید
- چکار کردی عمه جان؟لبخندی زدمُ گفتم نگران نباش قراره تا سه روز دیگه کلید خونتُ تحویل بده امیر کلی خوشحال شد
که برادرش اون آدمی که فکر میکرده نیست و مشکل حل شده،خبر نداشت از ترس آبروش حاضر شده از خونه پا بشه.خیلی زود روز عروسی مهری و امیر رسید، تمومِ آدابُ تمام و کمال براشون به جا آوردم تا حسرتی به دل نداشته باشن
وامیر فکر نکنه چون پدر و مادرش زنده نیستن کَسی رو نداره، همه رو دعوت کردم،بیشتر از همه رحمت و حنیفه زحمت میکشیدن و رحمت چند تا گوسفند پیشکشِ عروسی کرد و گوشتِ شام و ناهار رو متقبل شد، خداروشکر که وضعیتش عالی شده بود و مشکلی نداشت،خانواده خودمم خبر کردم مراسم بنداندازی، حموم برون،حنابندون، ....همه یکی یکی پشت سر هم انجام شد تو خونه فقط صدای هلهله و بوی دود اسپند بودکه همه جا شنیده میشد،با لباس چین دارِ ابریشمیم دستمال به دست روی سرمهری و امیر میرقصیدم و کل میکشیدم و گاهی قطره اشکی از سر ذوق از چشمانم میچکید که علی فوری اخم میکرد و اشاره میکرد صورتت پاک کن بچهام ببینه ناراحت میشه.سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت مهری عروسی کرد و به خونه خودش رفت و دو سال بعد حامله شد،وقتی خبربارداریشُ بهم داد اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت و لبخند از روی لب هام پاک نمیشد و دقیقا سال ۱۳۶۰اولین بچه اش که پسر بود به دنیا آمد،اما شش ماه بعدش با اتفاقی که برامون افتاد تموم.... خوشیهامون پَر کشید و از بین رفت. انگار که قرار بود تا وقتی زنده ام هر خوشی که میبینم بعدش از جونم دَربیاد.جوشاندهی دست سازمُ رو به مهری گرفتم و با نگرانی گفتم
اینم بخور دخترم خدا بزرگه شاید جواب داد و بهتر شدی!...مهری با صورتی سرخ و ملتهب که ناشی از تحملِ درد زیادی بودکه میکشید گفت
- مادر جان این هزارمین جوشانده ایی هست که تو این مدت چند ماه بهم دادی ولی دیدی که هیچ افاقهای نکردن، اینم مثل همونها، هر چند وقتی تمومِ پزشکها نمیدونن و نمیتونن دردمُ درمون کنن از تو چه توقع همون لحظه فریادی از درد کشید و دو طرف سرشُ رو محکم فشار داد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوسوم
مهری دادمیزد- آخخخ مادر، آیییی سرم داره منفجر میشه! خدایا راحتم کن بکُشم ایییی خدااا...اشکهام میریختن و کاری از دستم برنمیاومد، چند ماه بعد از تولد محمدعلی یه دفعه سردرد هاش شروع شد، اوایل کم بود اما به مرور زمان بد و بدتر شدن طوری که وقتی سردرد هاش شروع میشن اونقدر فریاد میزنه تا بیهوش و بی حال میفته زمین، بمیرم برای بچه ام که جلوی چشمم آب میشه و نمیتونم کاری کنم.امیر در حالی که محمد علی رو بغل گرفته بود با چشمانی قرمز داخل اتاق آمد و گفت: باز سر دردش شروع شد،خاک به سر من که نمیتونم کاری برای خانمم کنم.ناراحت رو به امیری که این چند وقت به هر دری واسهی مهری زده بود گفتم خدابزرگه، ناامیدی از درگاه خداوند خودش کفره ..امیر، محمد علی زمین گذاشت و خودشم زمین نشستُ گفت
- شنبه از یه پزشکی که خیلی معروفه و کارشم درسته وقت گرفتم از چند وقت پیش تو نوبت بودم تا شنبه شد یه نوبت بگیرم، با مهری میریم پیشش تا ببینیم چی میگه...
- منم میام همراهتون هم محمد علی میگیرم و هم اینکه میخوام ببینم این پزشک چی میگه ...
- باشه عمه.چشم به دهان پزشک دوخته بودیم تا ببینیم چی میگه که گفت
- باید از سریع از جمجمعهاش عکس برداری بشه این نامه رو ببرین بیمارستان.اونجا کارتون تموم شد فردا جوابش برام بیارین.کاری که پزشک خواست رو انجام دادیم و روز بعد عکس و جواب آزمایش ها رو براش بردیم، چند دقیقه ای با دقت مشغول دیدنشون شد،عینکش درآورد و رو بهمون گفت:چطور تا الان متوجه نشدن نگران گفتم چی شده لطفا بهمون بگین.پزشک نگاهی به چهره ی نگرانمون کرد و گفت متاسفانه ....رو به مهری ادامه دادایشون یه تومور مغزی خیلی بدخیم دارن که به شدت در حال پیشرفته ...تا الانم خیلی پیشرفت کرده ...اون لحظه بدترین حس تموم عالم به جون و بدنم سرازیر شدامیر اصلا نمیتونست حرف بزنه بدتر از هممون حال مهری بود که دست هاش شروع به لرزش کرد و به محمد علی که تو بغل من بازی میکرد نگاه میکرد و حالش بدتر میشد،پزشک سریع پرستاری صدا زد و مهریُ به اتاقی بردن و آمپول آرام بخشیُ بهش تزریق کردن، رو به پزشک گفتم
- حالا چه خاکی باید به سرمون بریزیم طفلی دخترم با شنیدن این خبر نابود شد.رو به آسمون جیغ کشیدم
- خدایااا بسههه،هر بلایی خواستی سرم آوردی، قلبُ روحُ جسممُ بار ها تو این چند سالی که عمرم دادی منو روسوزوندی
اما یه بارم گله و شکایت نکردم ولی این یه بار ازت میخوام به عنوان یه مادر!بچمُ به هر راهی خودت بهتر از منِ نادون میدونی بهم برگردونی صدای فریادم علی و امیرُ به داخل اتاق کشوند، با کمک هم با اتولی که جدیدا علی خریده بود سریع به بیمارستان رسوندیم، نمیدونم چقدر منتظر بودیم اما پرستار رو که با لبخند دیدیم نفسی از آسودگی کشیدیم، پرستار گفت
- دخترتون بهوش آمده ولی خوب،متاسفانه زیاد وضعیتشون خوب نیست.با حالی نزار و غمگین گفتم
- بله میدونم متاسفانه ولی چکار کنیم چاره ای نداریم .پرستار که زنی خوش چهره بود با لبخند گفت
- توکلتون به خدا باشه همیشه امید و راهی هست، یه پروفسور به فامیل مِهینی هست که بیشتر معجزه گره تا پزشک هفته دیگه از خارج کشور به بیمارستان ما میاد با ریس بیمارستان صحبت کنیدشاید نوبتی بهتون داددستشُ نوازش گر به بازوم کشید و رد شد، با حرف های خانم پرستار نور امیدی در دلمون جوانه زد،سه تایی پیش رییس بیمارستان که فردی با محاسن سفید و خوش چهره بود رفتیم و حرف زدیم و با اشک و آه شرایط وخیمِ مهریُ براش شرح دادیم و ازش خواستیم محض رضای خدا برای مهری نوبتی بده،اول که قبول نکرد و گفت همه نوبت ها از ماه ها قبل رزرو شده و اصلا جای خالی نداریم ولی اونقدر گریه کردم تا دلش به رحم بیاد که چشمه ی اشکم خشک شد، از پزشکِ مهری پرونده اش گرفتم و بهش دادم تا مطالعه کنه و ببینه
چقدر وضعش خطرناکه!از اونجایی که ذاتا آدم خوش قلبی بود و وضع مهری هم خطرناک،نوبتی بهمون داد. دو هفته بعد با مهری پیش پروفسور رفتیم پس از انجام چندین عکس و نمونه برداری گفت عملش میکنم ولی نمیتونم صد در صد تضمین کنم که عمل موفقیت آمیزی باشه، ولی وقتی که مبلغِ هزینه ی عملُ گفت نزدیک بود سکته بزنیم اینقدر زیاد بود که اگه هر چی داشتیم و نداشتیمم میفروختیم نمیتونستیم اون پول و تهیه کنیم.مهری که پاک امیدش از دست داداما من به زور لبانم به خنده کش دادم
و گفتم
- مشکلی نیس نوبت رزرو کنین حتما جورش میکنیم.مهری بعد از بیرون آمدن از بیمارستان ناراحت بود و دعوام کرد که چرا قبول کردی به آرامش دعوتش کردم و گفتم
- توکل کن به خدا انشاالله که جور میشه.شبِ بعدش همه حتی رحمت و حنیفه دور هم جمع شدیم و هر کی هر چی داشت وسط گذاشت.
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوسوم
مهری دادمیزد- آخخخ مادر، آیییی سرم داره منفجر میشه! خدایا راحتم کن بکُشم ایییی خدااا...اشکهام میریختن و کاری از دستم برنمیاومد، چند ماه بعد از تولد محمدعلی یه دفعه سردرد هاش شروع شد، اوایل کم بود اما به مرور زمان بد و بدتر شدن طوری که وقتی سردرد هاش شروع میشن اونقدر فریاد میزنه تا بیهوش و بی حال میفته زمین، بمیرم برای بچه ام که جلوی چشمم آب میشه و نمیتونم کاری کنم.امیر در حالی که محمد علی رو بغل گرفته بود با چشمانی قرمز داخل اتاق آمد و گفت: باز سر دردش شروع شد،خاک به سر من که نمیتونم کاری برای خانمم کنم.ناراحت رو به امیری که این چند وقت به هر دری واسهی مهری زده بود گفتم خدابزرگه، ناامیدی از درگاه خداوند خودش کفره ..امیر، محمد علی زمین گذاشت و خودشم زمین نشستُ گفت
- شنبه از یه پزشکی که خیلی معروفه و کارشم درسته وقت گرفتم از چند وقت پیش تو نوبت بودم تا شنبه شد یه نوبت بگیرم، با مهری میریم پیشش تا ببینیم چی میگه...
- منم میام همراهتون هم محمد علی میگیرم و هم اینکه میخوام ببینم این پزشک چی میگه ...
- باشه عمه.چشم به دهان پزشک دوخته بودیم تا ببینیم چی میگه که گفت
- باید از سریع از جمجمعهاش عکس برداری بشه این نامه رو ببرین بیمارستان.اونجا کارتون تموم شد فردا جوابش برام بیارین.کاری که پزشک خواست رو انجام دادیم و روز بعد عکس و جواب آزمایش ها رو براش بردیم، چند دقیقه ای با دقت مشغول دیدنشون شد،عینکش درآورد و رو بهمون گفت:چطور تا الان متوجه نشدن نگران گفتم چی شده لطفا بهمون بگین.پزشک نگاهی به چهره ی نگرانمون کرد و گفت متاسفانه ....رو به مهری ادامه دادایشون یه تومور مغزی خیلی بدخیم دارن که به شدت در حال پیشرفته ...تا الانم خیلی پیشرفت کرده ...اون لحظه بدترین حس تموم عالم به جون و بدنم سرازیر شدامیر اصلا نمیتونست حرف بزنه بدتر از هممون حال مهری بود که دست هاش شروع به لرزش کرد و به محمد علی که تو بغل من بازی میکرد نگاه میکرد و حالش بدتر میشد،پزشک سریع پرستاری صدا زد و مهریُ به اتاقی بردن و آمپول آرام بخشیُ بهش تزریق کردن، رو به پزشک گفتم
- حالا چه خاکی باید به سرمون بریزیم طفلی دخترم با شنیدن این خبر نابود شد.رو به آسمون جیغ کشیدم
- خدایااا بسههه،هر بلایی خواستی سرم آوردی، قلبُ روحُ جسممُ بار ها تو این چند سالی که عمرم دادی منو روسوزوندی
اما یه بارم گله و شکایت نکردم ولی این یه بار ازت میخوام به عنوان یه مادر!بچمُ به هر راهی خودت بهتر از منِ نادون میدونی بهم برگردونی صدای فریادم علی و امیرُ به داخل اتاق کشوند، با کمک هم با اتولی که جدیدا علی خریده بود سریع به بیمارستان رسوندیم، نمیدونم چقدر منتظر بودیم اما پرستار رو که با لبخند دیدیم نفسی از آسودگی کشیدیم، پرستار گفت
- دخترتون بهوش آمده ولی خوب،متاسفانه زیاد وضعیتشون خوب نیست.با حالی نزار و غمگین گفتم
- بله میدونم متاسفانه ولی چکار کنیم چاره ای نداریم .پرستار که زنی خوش چهره بود با لبخند گفت
- توکلتون به خدا باشه همیشه امید و راهی هست، یه پروفسور به فامیل مِهینی هست که بیشتر معجزه گره تا پزشک هفته دیگه از خارج کشور به بیمارستان ما میاد با ریس بیمارستان صحبت کنیدشاید نوبتی بهتون داددستشُ نوازش گر به بازوم کشید و رد شد، با حرف های خانم پرستار نور امیدی در دلمون جوانه زد،سه تایی پیش رییس بیمارستان که فردی با محاسن سفید و خوش چهره بود رفتیم و حرف زدیم و با اشک و آه شرایط وخیمِ مهریُ براش شرح دادیم و ازش خواستیم محض رضای خدا برای مهری نوبتی بده،اول که قبول نکرد و گفت همه نوبت ها از ماه ها قبل رزرو شده و اصلا جای خالی نداریم ولی اونقدر گریه کردم تا دلش به رحم بیاد که چشمه ی اشکم خشک شد، از پزشکِ مهری پرونده اش گرفتم و بهش دادم تا مطالعه کنه و ببینه
چقدر وضعش خطرناکه!از اونجایی که ذاتا آدم خوش قلبی بود و وضع مهری هم خطرناک،نوبتی بهمون داد. دو هفته بعد با مهری پیش پروفسور رفتیم پس از انجام چندین عکس و نمونه برداری گفت عملش میکنم ولی نمیتونم صد در صد تضمین کنم که عمل موفقیت آمیزی باشه، ولی وقتی که مبلغِ هزینه ی عملُ گفت نزدیک بود سکته بزنیم اینقدر زیاد بود که اگه هر چی داشتیم و نداشتیمم میفروختیم نمیتونستیم اون پول و تهیه کنیم.مهری که پاک امیدش از دست داداما من به زور لبانم به خنده کش دادم
و گفتم
- مشکلی نیس نوبت رزرو کنین حتما جورش میکنیم.مهری بعد از بیرون آمدن از بیمارستان ناراحت بود و دعوام کرد که چرا قبول کردی به آرامش دعوتش کردم و گفتم
- توکل کن به خدا انشاالله که جور میشه.شبِ بعدش همه حتی رحمت و حنیفه دور هم جمع شدیم و هر کی هر چی داشت وسط گذاشت.
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2😭1
🌿🌸سلام
☕️صبح سه شنبه تون
🌿🌸به عافیت و تندرستی
🌿🌸در این صبح زیبا
☕️براتون
🌿🌸دلی آرام
☕️تنی سالم
🌿🌸وعاقبت بخیری
☕️خواهانم
🌿🌸آفتاب عمرتون
☕️همیشه سبز و برقرار
🌿🌸و زندگیتون سرشار
☕️ از آرامش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌸سه شنبه تون سراسر خیر و برکت
☕️صبح سه شنبه تون
🌿🌸به عافیت و تندرستی
🌿🌸در این صبح زیبا
☕️براتون
🌿🌸دلی آرام
☕️تنی سالم
🌿🌸وعاقبت بخیری
☕️خواهانم
🌿🌸آفتاب عمرتون
☕️همیشه سبز و برقرار
🌿🌸و زندگیتون سرشار
☕️ از آرامش
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿🌸سه شنبه تون سراسر خیر و برکت
❤3👍1
چه کسی خوشبختترین مردم است؟
کسیکه قرآن پروردگارش را از بر دارد ؛
در تلاوت آن همچون تیر شتابان حرکت میکند ،
آیهای پس از آیه ، جزءی پس از جزء دیگر،
نه دچار تردید میشود و نه شک میکند ،
گویی که مُصحف ( قرآن ) پیوسته در برابر چشمانش قرار دارد.
در حال راه رفتن ، نشستن ، یا بر پهلو دراز کشیدن میخواند؛
در زمان فراغت و اشتغال،
در تنهایی و در میان مردم،
هیچ چیز مانع از حفظ و تکرار قرآن برای او نمیشود !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
کسیکه قرآن پروردگارش را از بر دارد ؛
در تلاوت آن همچون تیر شتابان حرکت میکند ،
آیهای پس از آیه ، جزءی پس از جزء دیگر،
نه دچار تردید میشود و نه شک میکند ،
گویی که مُصحف ( قرآن ) پیوسته در برابر چشمانش قرار دارد.
در حال راه رفتن ، نشستن ، یا بر پهلو دراز کشیدن میخواند؛
در زمان فراغت و اشتغال،
در تنهایی و در میان مردم،
هیچ چیز مانع از حفظ و تکرار قرآن برای او نمیشود !الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1
📘#داستان_کوتاه
✅ناامیدان ازدست ندهید
سال ۲۰۰۳ بود ، خلیل ۳۳ ساله، در خیابانهای لسآنجلس میخوابید، به جز هروئین به کراک کوکائین هم معتاد بود، ۴۹ کیلو وزن داشت و بدنش پر از زخم بود.
خلیل میگوید آنقدر به جرم حمل مواد دستگیر شده بود که حسابش از دستش در رفته است: "کاملا داغون بودم و از شدت درد نمیتوانستم بخوابم."
با اینکه بارها سعی کرده بود ترک کند و نتوانسته بود، پس از بار نهم، فهمید که اگر میخواهد زنده بماند باید تغییر کند.
بعد از اینکه برای بار نهم هروئین او را تا پای مرگ برد، زندگیاش رو به بهبود رفت. اعتیاد را ترک کرد و خودش را با شغلهای متعدد سرگرم: در دو مرکز بازپروری در مالیبو کار میکرد، سگگردانی میکرد و باغبانی: "توانستم پول جمع کنم، حسابی کار میکردم، هفت روز هفته، روزی ۱۶ ساعت."
بعد از اینکه یکی از دوستان قدیمیاش در اوهایو را دید، وسواس این را پیدا کرد که خودش برای خودش آبمیوه و سبزیجات را بگیرد: "دوستم یک کم مثل هیپیها بود، شروع کرد به آموزش دادن به من درباره ویتامینها، خوردنیهای ارگانیک و غذای برتر... آن موقع من دنبال چیزی میگشتم که حالم را بهتر کند."
سال ۲۰۰۷ خلیل خانهای را اجاره و مرکز بازپروری خود را افتتاح کرد، برای مشتریانی که برای یک ماه اقامت در آن میتوانستند ده هزار دلار بپردازند.
برای کسانی که در این مرکز بازپروری اقامت میکردند، خلیل آبمیوه های عجیب غریب درست میکرد، مثل ترکیبی که آن را ولوورین نامیده، ترکیب موز، پودر ماکا، شاهانگبین و گرده گل.
سرانجام آوازه این نوشیدنیها از چهاردیواری آن ساختمان فراتر رفت و مردم به دنبال خریدن آنها بودند.
خلیل فهمید برای راه انداختن یک کسب و کار جدید تقاضا به اندازه کافی هست بنابراین با همراهی بهترین دوستش که در آن زمان دوست دخترش هم بود، در سال ۲۰۱۱ "سانلایف ارگانیکس" را تاسیس کرد.
برای بازسازی زندگیاش، به زندگی سالم روی آورد و به قدری در این راه موفق شد که امروز بنیانگذار میلیونر شرکت تولید محصولات غذایی "سانلایف ارگانیکس" در کالیفرنیا است که محصولاتش این روزها مد روز است.
شش فروشگاه او که چیزی بین آبمیوه فروشی، کافه و مغازه است، سالانه شش میلیون دلار فروش دارند و در حال ورود به بازار ۱۶ ایالت دیگر آمریکا و ژاپن است. خلیل اکنون ۴۶ سال دارد و دیگر در خیابان نمیخوابد، به جایش با جت شخصی سفر میکند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✅ناامیدان ازدست ندهید
سال ۲۰۰۳ بود ، خلیل ۳۳ ساله، در خیابانهای لسآنجلس میخوابید، به جز هروئین به کراک کوکائین هم معتاد بود، ۴۹ کیلو وزن داشت و بدنش پر از زخم بود.
خلیل میگوید آنقدر به جرم حمل مواد دستگیر شده بود که حسابش از دستش در رفته است: "کاملا داغون بودم و از شدت درد نمیتوانستم بخوابم."
با اینکه بارها سعی کرده بود ترک کند و نتوانسته بود، پس از بار نهم، فهمید که اگر میخواهد زنده بماند باید تغییر کند.
بعد از اینکه برای بار نهم هروئین او را تا پای مرگ برد، زندگیاش رو به بهبود رفت. اعتیاد را ترک کرد و خودش را با شغلهای متعدد سرگرم: در دو مرکز بازپروری در مالیبو کار میکرد، سگگردانی میکرد و باغبانی: "توانستم پول جمع کنم، حسابی کار میکردم، هفت روز هفته، روزی ۱۶ ساعت."
بعد از اینکه یکی از دوستان قدیمیاش در اوهایو را دید، وسواس این را پیدا کرد که خودش برای خودش آبمیوه و سبزیجات را بگیرد: "دوستم یک کم مثل هیپیها بود، شروع کرد به آموزش دادن به من درباره ویتامینها، خوردنیهای ارگانیک و غذای برتر... آن موقع من دنبال چیزی میگشتم که حالم را بهتر کند."
سال ۲۰۰۷ خلیل خانهای را اجاره و مرکز بازپروری خود را افتتاح کرد، برای مشتریانی که برای یک ماه اقامت در آن میتوانستند ده هزار دلار بپردازند.
برای کسانی که در این مرکز بازپروری اقامت میکردند، خلیل آبمیوه های عجیب غریب درست میکرد، مثل ترکیبی که آن را ولوورین نامیده، ترکیب موز، پودر ماکا، شاهانگبین و گرده گل.
سرانجام آوازه این نوشیدنیها از چهاردیواری آن ساختمان فراتر رفت و مردم به دنبال خریدن آنها بودند.
خلیل فهمید برای راه انداختن یک کسب و کار جدید تقاضا به اندازه کافی هست بنابراین با همراهی بهترین دوستش که در آن زمان دوست دخترش هم بود، در سال ۲۰۱۱ "سانلایف ارگانیکس" را تاسیس کرد.
برای بازسازی زندگیاش، به زندگی سالم روی آورد و به قدری در این راه موفق شد که امروز بنیانگذار میلیونر شرکت تولید محصولات غذایی "سانلایف ارگانیکس" در کالیفرنیا است که محصولاتش این روزها مد روز است.
شش فروشگاه او که چیزی بین آبمیوه فروشی، کافه و مغازه است، سالانه شش میلیون دلار فروش دارند و در حال ورود به بازار ۱۶ ایالت دیگر آمریکا و ژاپن است. خلیل اکنون ۴۶ سال دارد و دیگر در خیابان نمیخوابد، به جایش با جت شخصی سفر میکند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1👏1
🌴 عواقب زناکاران قسمت پایانی
✍🏼بزرگترین زنا دست درازی کردن به زنان اقوام است... چون در بین اقوام وابستگی عاطفی و رفت و آمد وجود دارد و او تو امانتدار را محرم خانهاش میداند...
😔 آخه خیر سرت تو برادر و پسر عمویی رفیق روزهای سختی تو کسی هستی که باید عیبش را بپوشانی...
🔥ویل به حال آن زناکاری که میخواهد با فامیل و اقوامش زنا کند چقدر باید پست فطرت و کثیف باشد...
😔حتی مواردی هم در جامعه بوده که به محارم خود تجاوز کردن و بخدا دیگر برای وصف چنین انسانهای شیطان صفت هیچ واژهای نمیتوانم پیدا کنم...
✍🏼بعد از آن دست درازی کردن به همسایه از بدترین نوع زناها است...
👈🏼آخر خیلی وقتها همسایه از پدر و برادر به انسان نزدیکتر است و پنجره درهایتان روبروی همدیگر است و شما باید پوشاننده عیبهای یکدیگر و آشکار کننده خوبی های هم باشید...
⛔️فرصت طلبی و سواستفاده از انسان های با شخصیت و پاک به دور است...
📖به قرآن کریم برمیگردیم که میفرماید: ﷽ وَ لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِيلًا... ﻭ نزﺩﻳک ﺯﻧﺎ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﺪ ﺭﺍﻫﻰ ﺍﺳﺖ. اسراء ۳۲
⚠️چطور از کسی که بیماری سخت و واگیرداری گرفـته و از جایی که احساس خطر مرگ میکنید فرار میکنید...
🏃🏿♂همانگونه هم از انسانها و مکانها و چیزهایی که سبب نزدیکی شما به زنا میشود فرار کنید...
◽️رسول اللهﷺ میفرماید: اگر با میخی یا سوزنی بر سر کسی بکوبند که از چانه اش بیرون بیاید برایش خیلی بهتر است تا دستش نامحرمی را لمس کند...
😔چه برسد به کسی که پرده های شرم و حیا را پاره کرده و مثل یک درنده وحشی به ناموس دیگران تجاوز میکند.✋🏼ای خواهر و ای برادرم...
⭐️برای سلامتی روانی خودت و خانوادهات و داشتن اولادی پاک و صالح و حرمت ناموس دیگران و اطاعت یزدان پاک و گرفتار نشدن به امراض خطرناک و رسوا نشدن در دنیا و قیامت و دوری از وحشت و عذاب سخت قبر و دچار نشدن ناموس خودت به این عمل قبیح و قاطی نشدن نسل ها و همچنین رهایی از غضب و قهر پروردگار
❌به آن نزدیک نشوید و این کار را نکنید...
🚫اما اگر گول شیطان را خوردی مبتلا شدی...
👈🏼 تا فرصت داری...
👈🏼 تا زنده هستی...
👈🏼 تا نفس میکشی...
👈🏼 تا قلبت میتپد...
💔با قلبی پر از گریان و با چشمی پر از اشک و با درونی پر از پشیمانی...
🤲🏼با دستی لرزان به سجده بیافت و از الله معذرت خواهی کن توبه کنان از او طلب عفو و مغفرت کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📑الله متعال این نوشته ها را با قلبی پر از اخلاص بپذیرد و ما را از این گناه کبیره دور نگه دارد... 🤲🏼 اللهم آمین یا ارحم الراحمین 🌴
✍🏼بزرگترین زنا دست درازی کردن به زنان اقوام است... چون در بین اقوام وابستگی عاطفی و رفت و آمد وجود دارد و او تو امانتدار را محرم خانهاش میداند...
😔 آخه خیر سرت تو برادر و پسر عمویی رفیق روزهای سختی تو کسی هستی که باید عیبش را بپوشانی...
🔥ویل به حال آن زناکاری که میخواهد با فامیل و اقوامش زنا کند چقدر باید پست فطرت و کثیف باشد...
😔حتی مواردی هم در جامعه بوده که به محارم خود تجاوز کردن و بخدا دیگر برای وصف چنین انسانهای شیطان صفت هیچ واژهای نمیتوانم پیدا کنم...
✍🏼بعد از آن دست درازی کردن به همسایه از بدترین نوع زناها است...
👈🏼آخر خیلی وقتها همسایه از پدر و برادر به انسان نزدیکتر است و پنجره درهایتان روبروی همدیگر است و شما باید پوشاننده عیبهای یکدیگر و آشکار کننده خوبی های هم باشید...
⛔️فرصت طلبی و سواستفاده از انسان های با شخصیت و پاک به دور است...
📖به قرآن کریم برمیگردیم که میفرماید: ﷽ وَ لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا إِنَّهُ كَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِيلًا... ﻭ نزﺩﻳک ﺯﻧﺎ ﻧﺸﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﺪ ﺭﺍﻫﻰ ﺍﺳﺖ. اسراء ۳۲
⚠️چطور از کسی که بیماری سخت و واگیرداری گرفـته و از جایی که احساس خطر مرگ میکنید فرار میکنید...
🏃🏿♂همانگونه هم از انسانها و مکانها و چیزهایی که سبب نزدیکی شما به زنا میشود فرار کنید...
◽️رسول اللهﷺ میفرماید: اگر با میخی یا سوزنی بر سر کسی بکوبند که از چانه اش بیرون بیاید برایش خیلی بهتر است تا دستش نامحرمی را لمس کند...
😔چه برسد به کسی که پرده های شرم و حیا را پاره کرده و مثل یک درنده وحشی به ناموس دیگران تجاوز میکند.✋🏼ای خواهر و ای برادرم...
⭐️برای سلامتی روانی خودت و خانوادهات و داشتن اولادی پاک و صالح و حرمت ناموس دیگران و اطاعت یزدان پاک و گرفتار نشدن به امراض خطرناک و رسوا نشدن در دنیا و قیامت و دوری از وحشت و عذاب سخت قبر و دچار نشدن ناموس خودت به این عمل قبیح و قاطی نشدن نسل ها و همچنین رهایی از غضب و قهر پروردگار
❌به آن نزدیک نشوید و این کار را نکنید...
🚫اما اگر گول شیطان را خوردی مبتلا شدی...
👈🏼 تا فرصت داری...
👈🏼 تا زنده هستی...
👈🏼 تا نفس میکشی...
👈🏼 تا قلبت میتپد...
💔با قلبی پر از گریان و با چشمی پر از اشک و با درونی پر از پشیمانی...
🤲🏼با دستی لرزان به سجده بیافت و از الله معذرت خواهی کن توبه کنان از او طلب عفو و مغفرت کن...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📑الله متعال این نوشته ها را با قلبی پر از اخلاص بپذیرد و ما را از این گناه کبیره دور نگه دارد... 🤲🏼 اللهم آمین یا ارحم الراحمین 🌴
❤2👍1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😭 مامان بابا....
☺️ من زن میخوام.....🙈
🤔 اگه من حاضر نشم یه گوشه از خونمو در اختیار بچم بذارم تا ازدواج کنه....
🤔اگه من زندگی رو برا بچم فراهم نکنم، یعنی فساد رو براش فراهم کردم دیگه....
🗣میگم آقا ایشون میخواد ازدواج کنه…
😊 بعد میگن هنوز 19 سالشه؛ ازدواج برای چی...⁉️
😏 بچه 19 سالِه چیه...؟
😔بابا ایشون بالغه مثل خودت...
😳 اگه بچه ست چرا بهش میگی روزه بگیر؟
😳چرا بهش میگی نماز بخون؟
😏اگر اینطوره که شما میگی، بچه ست دیگه... نباید بخونه….
😳تمام احکام بهش واجبه...❗️
😏اما وقت ازدواج که رسید میگی نه فعلاً بچه س....
😐ببین اون اولای اسلام کیا بودند که اسلام رو به دنیا رسوندند بغیر همینایی که شما بهشون میگید بچه..؛ مثل اسامه 18 ساله که فرمانده یک لشکر بود...
😏اصلا ً چرا بریم به 1400سال پیش...
🇮🇷همین ایران خودمون
💣8 سال تو این مملکت جنگ بود (جنگ با عراق) بیشترین سن حضور تو جبهه 13 تا 18 سال بوده...
⚠️یعنی اینا برای جبهه فرستادن خوبن! بَرا حِجله فِرستادن خوب نیستن....😏
😠اگه بچه س چرا فرستادیش جنگ؟
😠اگه بچه س پَس چرا روزه بگیره؟
😠چرا نماز بخونه؟!
😠اگه مکلفه یعنی به بلوغ رسیده و این یعنی نیاز داره....
😭بچه 15 سالگی بالغ میشه 29 سالگی ازدواج میکنه...❗️
😏میشه بگین تو اون 14 سال چیکار میکنه با نیازش؟
💁🏻♀ مِیگن تقوا پیشه کنن❗️
😠إإإإ....اینجوریه خب باشه...
😝خودت یِه ماه زنتو بفرست خونه باباش تقوا پیشه کن ببین میتونی...؟؟
😏غیر از اینه؟حرفام اشتباهه آقا؟؟
اگه حرفام درسته چرا یه فکری نمیخوایم بکنیم...؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌بیشتر مشکلات دوست دختر و دوست پسر بخاطر اینه که از ازدواج خبری نیست.🌴
😭 مامان بابا....
☺️ من زن میخوام.....🙈
🤔 اگه من حاضر نشم یه گوشه از خونمو در اختیار بچم بذارم تا ازدواج کنه....
🤔اگه من زندگی رو برا بچم فراهم نکنم، یعنی فساد رو براش فراهم کردم دیگه....
🗣میگم آقا ایشون میخواد ازدواج کنه…
😊 بعد میگن هنوز 19 سالشه؛ ازدواج برای چی...⁉️
😏 بچه 19 سالِه چیه...؟
😔بابا ایشون بالغه مثل خودت...
😳 اگه بچه ست چرا بهش میگی روزه بگیر؟
😳چرا بهش میگی نماز بخون؟
😏اگر اینطوره که شما میگی، بچه ست دیگه... نباید بخونه….
😳تمام احکام بهش واجبه...❗️
😏اما وقت ازدواج که رسید میگی نه فعلاً بچه س....
😐ببین اون اولای اسلام کیا بودند که اسلام رو به دنیا رسوندند بغیر همینایی که شما بهشون میگید بچه..؛ مثل اسامه 18 ساله که فرمانده یک لشکر بود...
😏اصلا ً چرا بریم به 1400سال پیش...
🇮🇷همین ایران خودمون
💣8 سال تو این مملکت جنگ بود (جنگ با عراق) بیشترین سن حضور تو جبهه 13 تا 18 سال بوده...
⚠️یعنی اینا برای جبهه فرستادن خوبن! بَرا حِجله فِرستادن خوب نیستن....😏
😠اگه بچه س چرا فرستادیش جنگ؟
😠اگه بچه س پَس چرا روزه بگیره؟
😠چرا نماز بخونه؟!
😠اگه مکلفه یعنی به بلوغ رسیده و این یعنی نیاز داره....
😭بچه 15 سالگی بالغ میشه 29 سالگی ازدواج میکنه...❗️
😏میشه بگین تو اون 14 سال چیکار میکنه با نیازش؟
💁🏻♀ مِیگن تقوا پیشه کنن❗️
😠إإإإ....اینجوریه خب باشه...
😝خودت یِه ماه زنتو بفرست خونه باباش تقوا پیشه کن ببین میتونی...؟؟
😏غیر از اینه؟حرفام اشتباهه آقا؟؟
اگه حرفام درسته چرا یه فکری نمیخوایم بکنیم...؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❌بیشتر مشکلات دوست دختر و دوست پسر بخاطر اینه که از ازدواج خبری نیست.🌴
❤1
با یک دعا، خداوند زمین را غرق آب کرد تا بندهاش نوح علیهالسلام را یاری دهد.
با یک دعا، همسر نازای بندهاش زکریا علیهالسلام را شفا بخشید و به او فرزند عطا کرد.
با یک دعا، شکم نهنگ برای بندهاش یونس علیهالسلام جایگاهی امن شد.
و با یک دعا از ابراهیم علیهالسلام:
«دلهای برخی از مردم را به سویشان مایل کن»،
مکه مأوای دلها گشت! ♥️
پس باور داشته باشید که دعا میتواند هر آنچه پراکنده شده را دوباره سامان میدهد!
د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با یک دعا، همسر نازای بندهاش زکریا علیهالسلام را شفا بخشید و به او فرزند عطا کرد.
با یک دعا، شکم نهنگ برای بندهاش یونس علیهالسلام جایگاهی امن شد.
و با یک دعا از ابراهیم علیهالسلام:
«دلهای برخی از مردم را به سویشان مایل کن»،
مکه مأوای دلها گشت! ♥️
پس باور داشته باشید که دعا میتواند هر آنچه پراکنده شده را دوباره سامان میدهد!
د. ادهم شرقاوی
خلیل الرحمن خباب الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
.
اگه تورو رد کردن، بپذیر.
اگه تورو دوست ندارن، رها کن.
اگه کسی یا چیزی رو به تو ترجیح میدن، ازشون بگذار.
همه کسایی که بهشون اعتماد داری و دوستشون داری، وفادار نیستن.
از دست دادن آدمایی که نمیخوان تو زندگیم باشن، برام اهمیتی نداره. من کسایی رو از دست دادم که تمام دنیام بودن، ولی با این وجود هنوز حالم خوبه.
برای موندن کسی التماس نکن. کسی که برای تو باشه تا ابد موندنیه.
تو شاید نتونی تمام موقعیتها و عواقبشونو کنترل کنی، اما میتونی رفتار خودت و طرز پاسخ بهش رو در مقابلشون کنترل کنی.
همیشه خوب باش.
قطعاً در جایی از زندگیت که انتظارشو نداری، جواب خوبیهات رو میگیری.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اگه تورو رد کردن، بپذیر.
اگه تورو دوست ندارن، رها کن.
اگه کسی یا چیزی رو به تو ترجیح میدن، ازشون بگذار.
همه کسایی که بهشون اعتماد داری و دوستشون داری، وفادار نیستن.
از دست دادن آدمایی که نمیخوان تو زندگیم باشن، برام اهمیتی نداره. من کسایی رو از دست دادم که تمام دنیام بودن، ولی با این وجود هنوز حالم خوبه.
برای موندن کسی التماس نکن. کسی که برای تو باشه تا ابد موندنیه.
تو شاید نتونی تمام موقعیتها و عواقبشونو کنترل کنی، اما میتونی رفتار خودت و طرز پاسخ بهش رو در مقابلشون کنترل کنی.
همیشه خوب باش.
قطعاً در جایی از زندگیت که انتظارشو نداری، جواب خوبیهات رو میگیری.
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
تقدیم به شما خوبان 🌹🌸🌺
#داستان_کوتاه
💢مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با #عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 #دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر #عصباني شد و گفت :« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي #خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم #عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_کوتاه
💢مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با #عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 #دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر #عصباني شد و گفت :« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي #خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم #عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1👏1👌1
🔷 عنوان: آیا هزینه هایی که برادران در زمان حیات پدر برای ازدواج خواهرانشان و بیماری پدر متحمل شده اند را میتوان پس از فوت پدر از اموال او کسر کرد؟
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
ما دو برادر و سه خواهر هستیم که پدرمان یکی از این خواهران را شوهر داد و دو خواهر دیگر در زمانی که پدرمان مریض بود ازدواج کردند و ما برادران از مال خود، هزینههای ازدواج آنها را پرداخت کردیم.
همچنین پدر ما مبتلا به سرطان بود و برادر کوچکتر هزینههای درمان پدر را پرداخت میکرد.
اما در آن زمان هیچ بحثی مبنی بر اینکه پرداخت این هزینهها از طرف برادران بعنوان قرض میباشد، وجود نداشت.
حالا سوال این است:
آیا پولی که صرف هزینه عروسی خواهران و درمان پدر شده است را میتوان از اموال پدر کسر کرد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 در مورد برادران، وقتی مخارج عروسی دو خواهرشان را پرداخت کردند، نه قصد داشتند پول را از خواهران پس بگیرند و نه در این مورد با آنها قراری گذاشته بودند، بلکه صرفاً به عنوان لطف و احسان و به صرف برادر و خواهر بودن، آن مخارج را پرداخت کردند. بنابراین، این کار از جانب این برادران، احسان محسوب میشود. و در ازای آن پاداش اخروی خواهند گرفت. بنابراین، این هزینه ای که برادران متحمل شده اند، نمی تواند از دارایی پدر متوفی کسر شود.
🔶 همچنین هزینههایی که در دوران بیماری پدر مرحوم متحمل شده و برادر کوچکتر با رضایت خود، این هزینه را تقبل کرده است، و در هنگام پرداخت این هزینهها، او نه قصد بازپسگیری مبلغ این هزینهها را از پدرش داشته و نه با سایر ورثه قراری گذاشته که از سهم آنها کسر شود، بلکه آن را وظیفه اخلاقی خود دانسته و تمام این هزینهها را متحمل شده است، بنابراین این کار از طرف برادر کوچکتر احسان محسوب میشود و پاداش این عمل نیک را دریافت خواهد کرد. اما این هزینه را نمیتوان از سهم سایر ورثه کسر کرد.
اما اگر همه ورثه با رضایت یکدیگر توافق کنند که هر دو هزینه (یعنی هزینه ازدواج خواهران و هزینه بیماری پدر متوفی توسط برادر کوچکتر) از اموال متوفی کسر شود، در چنین حالتی کسر این هزینهها از اموال پدر متوفی جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
البتہ اگر تمام ورثاء باہمی رضامندی سے ان دونوں اخراجات (یعنی بہنوں کی شادی پر ایک بھائی کا کیا ہوا خرچ، اور والد مرحوم کی بیماری پر چھوٹے بھائی کا کیا ہوا خرچ) کو جائیداد میں سے منہا کرنے پر راضی ہوں، تو ایسی صورت میں ان اخراجات کو والد مرحوم کی جائیداد سے منہا کرنا جائز ہوگا۔
مشکا ۃ المصابیح میں ہے:
"وعن سلمان بن عامر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: " الصدقة على المسكين صدقة وهي على ذي الرحم ثنتان: صدقة وصلة ". رواه أحمد والترمذي والنسائي وابن ماجه والدارمي."
(کتاب الآداب،باب افضل الصدقۃ ،ج:1ص: 604، ط:المکتب الاسلامی)
ترجمہ:" حضرت سلمان بن عامر رضی اللہ عنہ راوی ہیں کہ رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم نے فرمایا کہ:کسی مسکین کو ...إلخ.(رشتہ داروں سے حسن سلوک )کا ہوتا ہے۔"
(مظاہر حق،ج:3،ص:271،ط:دار الاشاعت)
تنقيح الفتاوى الحامديةمیں ہے :
"المتبرع لايرجع بما تبرع به على غيره، كما لو قضى دين غيره بغير أمره."
(کتاب المداینات،ج:2،ص:391،ط: قدیمی)
فتاوی عالمگیری میں ہے:
"ونفقة الإناث واجبة مطلقاً على الآباء ما لم يتزوجن إذا لم يكن لهن مال، كذا في الخلاصة."
( الفصل الرابع في نفقة الأولاد،ج:1ص:563 ط: رشیدیه)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144610101637
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
ما دو برادر و سه خواهر هستیم که پدرمان یکی از این خواهران را شوهر داد و دو خواهر دیگر در زمانی که پدرمان مریض بود ازدواج کردند و ما برادران از مال خود، هزینههای ازدواج آنها را پرداخت کردیم.
همچنین پدر ما مبتلا به سرطان بود و برادر کوچکتر هزینههای درمان پدر را پرداخت میکرد.
اما در آن زمان هیچ بحثی مبنی بر اینکه پرداخت این هزینهها از طرف برادران بعنوان قرض میباشد، وجود نداشت.
حالا سوال این است:
آیا پولی که صرف هزینه عروسی خواهران و درمان پدر شده است را میتوان از اموال پدر کسر کرد؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 در مورد برادران، وقتی مخارج عروسی دو خواهرشان را پرداخت کردند، نه قصد داشتند پول را از خواهران پس بگیرند و نه در این مورد با آنها قراری گذاشته بودند، بلکه صرفاً به عنوان لطف و احسان و به صرف برادر و خواهر بودن، آن مخارج را پرداخت کردند. بنابراین، این کار از جانب این برادران، احسان محسوب میشود. و در ازای آن پاداش اخروی خواهند گرفت. بنابراین، این هزینه ای که برادران متحمل شده اند، نمی تواند از دارایی پدر متوفی کسر شود.
🔶 همچنین هزینههایی که در دوران بیماری پدر مرحوم متحمل شده و برادر کوچکتر با رضایت خود، این هزینه را تقبل کرده است، و در هنگام پرداخت این هزینهها، او نه قصد بازپسگیری مبلغ این هزینهها را از پدرش داشته و نه با سایر ورثه قراری گذاشته که از سهم آنها کسر شود، بلکه آن را وظیفه اخلاقی خود دانسته و تمام این هزینهها را متحمل شده است، بنابراین این کار از طرف برادر کوچکتر احسان محسوب میشود و پاداش این عمل نیک را دریافت خواهد کرد. اما این هزینه را نمیتوان از سهم سایر ورثه کسر کرد.
اما اگر همه ورثه با رضایت یکدیگر توافق کنند که هر دو هزینه (یعنی هزینه ازدواج خواهران و هزینه بیماری پدر متوفی توسط برادر کوچکتر) از اموال متوفی کسر شود، در چنین حالتی کسر این هزینهها از اموال پدر متوفی جایز است.
📚 دلایل: في فتاوی بنوری ٹاؤن:
البتہ اگر تمام ورثاء باہمی رضامندی سے ان دونوں اخراجات (یعنی بہنوں کی شادی پر ایک بھائی کا کیا ہوا خرچ، اور والد مرحوم کی بیماری پر چھوٹے بھائی کا کیا ہوا خرچ) کو جائیداد میں سے منہا کرنے پر راضی ہوں، تو ایسی صورت میں ان اخراجات کو والد مرحوم کی جائیداد سے منہا کرنا جائز ہوگا۔
مشکا ۃ المصابیح میں ہے:
"وعن سلمان بن عامر قال: قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: " الصدقة على المسكين صدقة وهي على ذي الرحم ثنتان: صدقة وصلة ". رواه أحمد والترمذي والنسائي وابن ماجه والدارمي."
(کتاب الآداب،باب افضل الصدقۃ ،ج:1ص: 604، ط:المکتب الاسلامی)
ترجمہ:" حضرت سلمان بن عامر رضی اللہ عنہ راوی ہیں کہ رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم نے فرمایا کہ:کسی مسکین کو ...إلخ.(رشتہ داروں سے حسن سلوک )کا ہوتا ہے۔"
(مظاہر حق،ج:3،ص:271،ط:دار الاشاعت)
تنقيح الفتاوى الحامديةمیں ہے :
"المتبرع لايرجع بما تبرع به على غيره، كما لو قضى دين غيره بغير أمره."
(کتاب المداینات،ج:2،ص:391،ط: قدیمی)
فتاوی عالمگیری میں ہے:
"ونفقة الإناث واجبة مطلقاً على الآباء ما لم يتزوجن إذا لم يكن لهن مال، كذا في الخلاصة."
( الفصل الرابع في نفقة الأولاد،ج:1ص:563 ط: رشیدیه)
فقط واللہ اعلم، فتوی نمبر : 144610101637
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
👍1
.
دنیا پر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد
بیسواد است هر چند تمام کتب دنیا را
خوانده باشد.
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خود خواهی
و غرور ،نژادپرستی، حسادت و زبالههای
دیگر است...
بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای
بدان که هنوز رشد نکردهای.
انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند
اما زشت زندگی می کند.
این همان چیزی است که تاکنون بشریت
بر خود روا داشته است.
صداقت یعنی دو جور زندگی نداشتن
یعنی همان جوری زندگی کنیم که می گوییم...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا پر است از دکترهای بیسواد
از دانشگاه رفتههای بیسواد
سیاسیون بیسواد
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد
بیسواد است هر چند تمام کتب دنیا را
خوانده باشد.
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خود خواهی
و غرور ،نژادپرستی، حسادت و زبالههای
دیگر است...
بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای
بدان که هنوز رشد نکردهای.
انسان در مورد چیزهای زیبا حرف می زند
اما زشت زندگی می کند.
این همان چیزی است که تاکنون بشریت
بر خود روا داشته است.
صداقت یعنی دو جور زندگی نداشتن
یعنی همان جوری زندگی کنیم که می گوییم...
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3❤1