tgoop.com/faghadkhada9/78123
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوسوم
مهری دادمیزد- آخخخ مادر، آیییی سرم داره منفجر میشه! خدایا راحتم کن بکُشم ایییی خدااا...اشکهام میریختن و کاری از دستم برنمیاومد، چند ماه بعد از تولد محمدعلی یه دفعه سردرد هاش شروع شد، اوایل کم بود اما به مرور زمان بد و بدتر شدن طوری که وقتی سردرد هاش شروع میشن اونقدر فریاد میزنه تا بیهوش و بی حال میفته زمین، بمیرم برای بچه ام که جلوی چشمم آب میشه و نمیتونم کاری کنم.امیر در حالی که محمد علی رو بغل گرفته بود با چشمانی قرمز داخل اتاق آمد و گفت: باز سر دردش شروع شد،خاک به سر من که نمیتونم کاری برای خانمم کنم.ناراحت رو به امیری که این چند وقت به هر دری واسهی مهری زده بود گفتم خدابزرگه، ناامیدی از درگاه خداوند خودش کفره ..امیر، محمد علی زمین گذاشت و خودشم زمین نشستُ گفت
- شنبه از یه پزشکی که خیلی معروفه و کارشم درسته وقت گرفتم از چند وقت پیش تو نوبت بودم تا شنبه شد یه نوبت بگیرم، با مهری میریم پیشش تا ببینیم چی میگه...
- منم میام همراهتون هم محمد علی میگیرم و هم اینکه میخوام ببینم این پزشک چی میگه ...
- باشه عمه.چشم به دهان پزشک دوخته بودیم تا ببینیم چی میگه که گفت
- باید از سریع از جمجمعهاش عکس برداری بشه این نامه رو ببرین بیمارستان.اونجا کارتون تموم شد فردا جوابش برام بیارین.کاری که پزشک خواست رو انجام دادیم و روز بعد عکس و جواب آزمایش ها رو براش بردیم، چند دقیقه ای با دقت مشغول دیدنشون شد،عینکش درآورد و رو بهمون گفت:چطور تا الان متوجه نشدن نگران گفتم چی شده لطفا بهمون بگین.پزشک نگاهی به چهره ی نگرانمون کرد و گفت متاسفانه ....رو به مهری ادامه دادایشون یه تومور مغزی خیلی بدخیم دارن که به شدت در حال پیشرفته ...تا الانم خیلی پیشرفت کرده ...اون لحظه بدترین حس تموم عالم به جون و بدنم سرازیر شدامیر اصلا نمیتونست حرف بزنه بدتر از هممون حال مهری بود که دست هاش شروع به لرزش کرد و به محمد علی که تو بغل من بازی میکرد نگاه میکرد و حالش بدتر میشد،پزشک سریع پرستاری صدا زد و مهریُ به اتاقی بردن و آمپول آرام بخشیُ بهش تزریق کردن، رو به پزشک گفتم
- حالا چه خاکی باید به سرمون بریزیم طفلی دخترم با شنیدن این خبر نابود شد.رو به آسمون جیغ کشیدم
- خدایااا بسههه،هر بلایی خواستی سرم آوردی، قلبُ روحُ جسممُ بار ها تو این چند سالی که عمرم دادی منو روسوزوندی
اما یه بارم گله و شکایت نکردم ولی این یه بار ازت میخوام به عنوان یه مادر!بچمُ به هر راهی خودت بهتر از منِ نادون میدونی بهم برگردونی صدای فریادم علی و امیرُ به داخل اتاق کشوند، با کمک هم با اتولی که جدیدا علی خریده بود سریع به بیمارستان رسوندیم، نمیدونم چقدر منتظر بودیم اما پرستار رو که با لبخند دیدیم نفسی از آسودگی کشیدیم، پرستار گفت
- دخترتون بهوش آمده ولی خوب،متاسفانه زیاد وضعیتشون خوب نیست.با حالی نزار و غمگین گفتم
- بله میدونم متاسفانه ولی چکار کنیم چاره ای نداریم .پرستار که زنی خوش چهره بود با لبخند گفت
- توکلتون به خدا باشه همیشه امید و راهی هست، یه پروفسور به فامیل مِهینی هست که بیشتر معجزه گره تا پزشک هفته دیگه از خارج کشور به بیمارستان ما میاد با ریس بیمارستان صحبت کنیدشاید نوبتی بهتون داددستشُ نوازش گر به بازوم کشید و رد شد، با حرف های خانم پرستار نور امیدی در دلمون جوانه زد،سه تایی پیش رییس بیمارستان که فردی با محاسن سفید و خوش چهره بود رفتیم و حرف زدیم و با اشک و آه شرایط وخیمِ مهریُ براش شرح دادیم و ازش خواستیم محض رضای خدا برای مهری نوبتی بده،اول که قبول نکرد و گفت همه نوبت ها از ماه ها قبل رزرو شده و اصلا جای خالی نداریم ولی اونقدر گریه کردم تا دلش به رحم بیاد که چشمه ی اشکم خشک شد، از پزشکِ مهری پرونده اش گرفتم و بهش دادم تا مطالعه کنه و ببینه
چقدر وضعش خطرناکه!از اونجایی که ذاتا آدم خوش قلبی بود و وضع مهری هم خطرناک،نوبتی بهمون داد. دو هفته بعد با مهری پیش پروفسور رفتیم پس از انجام چندین عکس و نمونه برداری گفت عملش میکنم ولی نمیتونم صد در صد تضمین کنم که عمل موفقیت آمیزی باشه، ولی وقتی که مبلغِ هزینه ی عملُ گفت نزدیک بود سکته بزنیم اینقدر زیاد بود که اگه هر چی داشتیم و نداشتیمم میفروختیم نمیتونستیم اون پول و تهیه کنیم.مهری که پاک امیدش از دست داداما من به زور لبانم به خنده کش دادم
و گفتم
- مشکلی نیس نوبت رزرو کنین حتما جورش میکنیم.مهری بعد از بیرون آمدن از بیمارستان ناراحت بود و دعوام کرد که چرا قبول کردی به آرامش دعوتش کردم و گفتم
- توکل کن به خدا انشاالله که جور میشه.شبِ بعدش همه حتی رحمت و حنیفه دور هم جمع شدیم و هر کی هر چی داشت وسط گذاشت.
ادامه دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78123