tgoop.com/faghadkhada9/78122
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدودوم
امیر اجباریش رو تموم کرد و خیلی زود ازم خواست در فکر جشن عروسیشون باشم،از اون طرفم به عباس گفت تا از خونهاش پا شه و خودش بشینه که عباس قلدر بازی درآورده بود و هی امیر بیچاره رو اذیت میکرد، امیر کلافه و عصبی رو بهم گفت
- عمه من چکار کنم واقعا؟ اینه جواب خوبیم،اینه جواب لطف و محبتم،آمد پیشم که خونه ندارم تا خونه ای دست و پا میکنم بزار تو خونه ات زندگی کنم گفتم چشم کی بهتر از برادرِ آدم،من که استفادهایی ازش نمیکنم تو برو استفاده کن ولی الان که خودش خونه و زمین داره
حاضر نمیشه خونمُ خالی کنه با اینکه خیلی از دست عباس ناراحت شده بودم گفتم
- شاید میخواد سر به سرت بزاره من خودم باهاش امروز حرف میزنم تو ناراحت نباش.امیر چشمی گفت و به دنبال کار خودش رفت،عصر لباس پوشیدم و حسین رو به مهری سپردم و به طرف نانوایی عباس حرکت کردم، ازشانس سرش خلوت بود، منو که دید سلامی کرد و تعارف کرد روی چهارپایه ی گوشه ی مغازه اش بشینم.
- خوب عمه جان چی شده افتخار دادی به مغازه من اومدی ؟!نفسی کشیدمُ گفتم
- عباس جان، تو برادر بزرگِ امیری، هم پدرشی هم مادر دستش بگیر و کمک حالش باش ...عباس با غرور کاذبش گفت من نوکرشم هستم برادرمه گیر گرفتاریش،گرفتاریِ منم هست.لبخندی زدم و گفتم: خوب الحمدالله که پشت هم خالی نمیکنین، راستی به زودی مراسم عروسیشون برگزار میشه تو هنوز نرفتی خونه ی خودت ؟عباس چونه ی خمیری که تو دستش بودُ پرت کرد تو تشت خمیری و گفت
- پس همینه عمه یاد من کرده! کدوم خونه، خونه خودم نشستم کجا برم.اخم هام تو کشیدم و گفتم
- تا جایی من میدونم تو زمینت فروختی نانوایی خریدی بعدشم ازخودت اینجور شنیدم زمین خریدی و اتاق ساختی روش، چرا خون به دل این بی پدر میکنی،از تو توقع نداشتم.نخیر عمه خانم هر دو زمین مال منن، من بزرگتر بودم جور کارها رو میکشیدمُ عرق ریختم،پولی که صاحبکارمون بهمون میداد فقط بخاطر من بود. عجب برادری واقعاپاک اعصابم خورد شده بود، تشر زدم
- حالا که اینجوریه آژان خبر میکنم،فکر کردی عمت خره! نه جانم از این خبرها نیست،من بنچاق زمین که به اسم امیره رو دارم میرم با آژان میام در خونت، فقط سه روز بهت بخاطر عمه برادرزاده ایی فرصت میدم تا اسباب کشی کنی اگه بعد از سه روز کلید تحویلم ندادی با مامور و آژان میام پیشت، خدانگهدارت.دیدم که چطور جا خورد فکر میکرد میزارم حق این بی پدر ضایع بشه .هر دوشون برام عزیز بودن ولی باید حق به حق دار میرسید،امیر شب ازم پرسید
- چکار کردی عمه جان؟لبخندی زدمُ گفتم نگران نباش قراره تا سه روز دیگه کلید خونتُ تحویل بده امیر کلی خوشحال شد
که برادرش اون آدمی که فکر میکرده نیست و مشکل حل شده،خبر نداشت از ترس آبروش حاضر شده از خونه پا بشه.خیلی زود روز عروسی مهری و امیر رسید، تمومِ آدابُ تمام و کمال براشون به جا آوردم تا حسرتی به دل نداشته باشن
وامیر فکر نکنه چون پدر و مادرش زنده نیستن کَسی رو نداره، همه رو دعوت کردم،بیشتر از همه رحمت و حنیفه زحمت میکشیدن و رحمت چند تا گوسفند پیشکشِ عروسی کرد و گوشتِ شام و ناهار رو متقبل شد، خداروشکر که وضعیتش عالی شده بود و مشکلی نداشت،خانواده خودمم خبر کردم مراسم بنداندازی، حموم برون،حنابندون، ....همه یکی یکی پشت سر هم انجام شد تو خونه فقط صدای هلهله و بوی دود اسپند بودکه همه جا شنیده میشد،با لباس چین دارِ ابریشمیم دستمال به دست روی سرمهری و امیر میرقصیدم و کل میکشیدم و گاهی قطره اشکی از سر ذوق از چشمانم میچکید که علی فوری اخم میکرد و اشاره میکرد صورتت پاک کن بچهام ببینه ناراحت میشه.سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت مهری عروسی کرد و به خونه خودش رفت و دو سال بعد حامله شد،وقتی خبربارداریشُ بهم داد اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت و لبخند از روی لب هام پاک نمیشد و دقیقا سال ۱۳۶۰اولین بچه اش که پسر بود به دنیا آمد،اما شش ماه بعدش با اتفاقی که برامون افتاد تموم.... خوشیهامون پَر کشید و از بین رفت. انگار که قرار بود تا وقتی زنده ام هر خوشی که میبینم بعدش از جونم دَربیاد.جوشاندهی دست سازمُ رو به مهری گرفتم و با نگرانی گفتم
اینم بخور دخترم خدا بزرگه شاید جواب داد و بهتر شدی!...مهری با صورتی سرخ و ملتهب که ناشی از تحملِ درد زیادی بودکه میکشید گفت
- مادر جان این هزارمین جوشانده ایی هست که تو این مدت چند ماه بهم دادی ولی دیدی که هیچ افاقهای نکردن، اینم مثل همونها، هر چند وقتی تمومِ پزشکها نمیدونن و نمیتونن دردمُ درمون کنن از تو چه توقع همون لحظه فریادی از درد کشید و دو طرف سرشُ رو محکم فشار داد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78122