FAGHADKHADA9 Telegram 78059
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_33 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و سوم

از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم،ناگهان از جا پریدم و مثل بچه کوچکی دوتا دستم را دور گردن خانم معلم حلقه کردم و بعد بوسه ای از گونه اش گرفتم.وقتی نگاه متعجب و مهربان معلم را دیدم، کل بدنم داغ شد در یک لحظه کیفم را برداشتم و با سرعت از کلاس خارج شدم،حیاط شنی مدرسه را با قدم های بلند پیمودم، انگار می ترسیدم که خانم معلم پشت سرم بیاد و بخواد به خاطر این حرکت بازخواستم کنه، اما خیلی خوشحال بودم، همانطور که لی لی کنان به طرف خانه میرفتم، هزار تا نقشه تو کله ام چرخ چرخ می خورد، حالا باز هم امید داشتم یک سال دیگه میتونم درس بخونم، اما خبر نداشتم امروز پدرم هم مشتاقانه توی خونه در انتظار من هست و نقشه های در سرش دارد..با خوشحالی وارد اتاق نشیمن شدم، اطراف را نگاه کردم، کسی نبود، نه خبری از مارال و مرجان بود و نه خبری از پدر و مادرم...روپوش مدرسه را درآوردم و مثل همیشه مرتب و منظم روی جالباسی که به دیوار چسپانیده شده بود قرار دادم و کیفم هم پایین جالباسی گذاشتم، مشغول مرتب کردن روسری ام بودم که با صدای پدرم از جا پریدم...به به! منیره خانم هم تشریفشون را آوردند، به عقب برگشتم و همانطور که لبخند محجوبانه ای روی لبم بود گفتم: سلام بابا، الان رسیدم، مامان و بچه ها کجان؟!
پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت: می خوای کجا باشن؟!توی خونه میثم هستند.

آهانی گفتم..، خونه میثم هم مثل خونه محبوبه که یکی از اتاق های خانه پدر شوهرش بود، میثم هم یه اتاق از خانه ما را داشت با این تفاوت که اتاقش نوساز بود و بابا یک سالی میشد برای میثم ساخته بود‌.
زیبا خانم همسر میثم بود اما مادرم برخوردی مادرانه با او داشت و هیچ وقت زیبا مثل محبوبه مجبور نبود از کله سحر تا بوق شب توی خونه ما کار کنه، درسته کمکی می کرد اما نه آنقدر که در این روستا مرسوم بود و از جان عروس ها می کشیدند.می خواستم از در اتاق بیرون برم و منم به جمع بقیه خانواده بپیوندم که با حرف پدرم میخکوب شدم: بیا منیره، اینم یه چیزی من برات گرفتم، یعنی همون که بهش میگین کادو یا ...یا...هدیه.داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم و اصلا به گوش هایم اطمینان نداشتم، بابا چی داشت میگفت کادو؟!!!به طرف پدرم برگشتم و وقتی پلاستیک سیاهی که مشخص بود داخلش چیزی هست را در دست پدر دیدم که به سمتم میداد، تازه متوجه شدم که خواب نیستم و پدرم واقعا برای من کادو خریده، پدری که مطمئنم توی عمرش این اولین بار بود که داشت برای کسی کادو میخرید همانطور که من اولین بارم بود که کادو میگرفتم.دسته پلاستیک را از دست پدرم گرفتم ، خیلی دلم می خواست همانجا بازش کنم و ببینم چی داخلش هست، اما روم نمیشد برای همین می خواستم زودتر از اتاق بیرون بروم و گوشه ای دنج داخل پلاستیک را بررسی کنم، اما انگار پدرم هم عجله داشت از اتاق بیرون برود و من را تنها بگذارد.

حرکات پدرم عجیب بود و من دلیل این حرکات را حس شیرینی گذاشتم که برای اولین بار به عزیزی هدیه میدهی.پدرم با سرعت از در اتاق بیرون رفت و در حین رفتن گفت:امیدوارم ازشون خوشت بیاد، فقط فراموش نکن که تو بزرگ شده ای، مدرسه ات هم تمام شده و دیگه باید به فکر آینده ات باشی...نمی دانم چرا از شنیدن این حرفها حس بدی بهم دست داد و تمام خوشحالی که بابت کادو گرفتن در دل داشتم را بر باد داد‌.حالا توی اتاق تنها شده بودم، دیگه از اون ذوق اولیه خبری نبود، اما حس کنجکاوی ام زیادی به جوشش افتاده بود تا ببینم کادو بابا که نه داخل کاغذ کادو بلکه پیچیده در پلاستیکی سیاه بود چیست.در پلاستیک را باز کردم، چشمم به جعبه گرد رنگی افتاد که بی شباهت به کرم دست وصورت نبود، بیرون کشیدمش و سرش را پیچاندم و بوی عطری خوش در خانه پیچید و حدسم درست بود، یک کرم...اما هنوز داخل پلاستیک وسیله بود، یکی یکی شان را بیرون آوردم، یه رژ گونه ،یه رژ لب، یه مداد مشکی و یکی هم قهوه ای که مشخص بود برای کشیدن خط چشم و.. به کار میبردند.با دیدن کادوی پدرم، انگار آب سردی بر پشتم ریختند، بابا با گرفتن این کادو می خواست حرف آخر را به من بزند.آخه توی روستای ما وسایل آرایشی را از دسترس بچه ها دور نگه میداشتند و فقط دخترهایی که از نظر خانواده شان در سن ازدواج بودند، می بایست طبق حکم نانوشته ای که در روستا جاری بود، از این وسایل استفاده کنند تا زیبا جلوه کنند و دل جوانکی روستایی را ببرند و زودتر ازدواج کنند..پدرم خیلی زیرکانه حرفش را زده بود، یعنی منیره دیگه جای تو در خانه پدر نیست و باید فکر شوهری برای خود کنی.رژ لب را باز کردم، رژی سرخ که بوی شکلات میداد،از جا بلند شدم، با قدم هایی لرزان خودم را ..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78059
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_33 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و سوم

از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم،ناگهان از جا پریدم و مثل بچه کوچکی دوتا دستم را دور گردن خانم معلم حلقه کردم و بعد بوسه ای از گونه اش گرفتم.وقتی نگاه متعجب و مهربان معلم را دیدم، کل بدنم داغ شد در یک لحظه کیفم را برداشتم و با سرعت از کلاس خارج شدم،حیاط شنی مدرسه را با قدم های بلند پیمودم، انگار می ترسیدم که خانم معلم پشت سرم بیاد و بخواد به خاطر این حرکت بازخواستم کنه، اما خیلی خوشحال بودم، همانطور که لی لی کنان به طرف خانه میرفتم، هزار تا نقشه تو کله ام چرخ چرخ می خورد، حالا باز هم امید داشتم یک سال دیگه میتونم درس بخونم، اما خبر نداشتم امروز پدرم هم مشتاقانه توی خونه در انتظار من هست و نقشه های در سرش دارد..با خوشحالی وارد اتاق نشیمن شدم، اطراف را نگاه کردم، کسی نبود، نه خبری از مارال و مرجان بود و نه خبری از پدر و مادرم...روپوش مدرسه را درآوردم و مثل همیشه مرتب و منظم روی جالباسی که به دیوار چسپانیده شده بود قرار دادم و کیفم هم پایین جالباسی گذاشتم، مشغول مرتب کردن روسری ام بودم که با صدای پدرم از جا پریدم...به به! منیره خانم هم تشریفشون را آوردند، به عقب برگشتم و همانطور که لبخند محجوبانه ای روی لبم بود گفتم: سلام بابا، الان رسیدم، مامان و بچه ها کجان؟!
پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت: می خوای کجا باشن؟!توی خونه میثم هستند.

آهانی گفتم..، خونه میثم هم مثل خونه محبوبه که یکی از اتاق های خانه پدر شوهرش بود، میثم هم یه اتاق از خانه ما را داشت با این تفاوت که اتاقش نوساز بود و بابا یک سالی میشد برای میثم ساخته بود‌.
زیبا خانم همسر میثم بود اما مادرم برخوردی مادرانه با او داشت و هیچ وقت زیبا مثل محبوبه مجبور نبود از کله سحر تا بوق شب توی خونه ما کار کنه، درسته کمکی می کرد اما نه آنقدر که در این روستا مرسوم بود و از جان عروس ها می کشیدند.می خواستم از در اتاق بیرون برم و منم به جمع بقیه خانواده بپیوندم که با حرف پدرم میخکوب شدم: بیا منیره، اینم یه چیزی من برات گرفتم، یعنی همون که بهش میگین کادو یا ...یا...هدیه.داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم و اصلا به گوش هایم اطمینان نداشتم، بابا چی داشت میگفت کادو؟!!!به طرف پدرم برگشتم و وقتی پلاستیک سیاهی که مشخص بود داخلش چیزی هست را در دست پدر دیدم که به سمتم میداد، تازه متوجه شدم که خواب نیستم و پدرم واقعا برای من کادو خریده، پدری که مطمئنم توی عمرش این اولین بار بود که داشت برای کسی کادو میخرید همانطور که من اولین بارم بود که کادو میگرفتم.دسته پلاستیک را از دست پدرم گرفتم ، خیلی دلم می خواست همانجا بازش کنم و ببینم چی داخلش هست، اما روم نمیشد برای همین می خواستم زودتر از اتاق بیرون بروم و گوشه ای دنج داخل پلاستیک را بررسی کنم، اما انگار پدرم هم عجله داشت از اتاق بیرون برود و من را تنها بگذارد.

حرکات پدرم عجیب بود و من دلیل این حرکات را حس شیرینی گذاشتم که برای اولین بار به عزیزی هدیه میدهی.پدرم با سرعت از در اتاق بیرون رفت و در حین رفتن گفت:امیدوارم ازشون خوشت بیاد، فقط فراموش نکن که تو بزرگ شده ای، مدرسه ات هم تمام شده و دیگه باید به فکر آینده ات باشی...نمی دانم چرا از شنیدن این حرفها حس بدی بهم دست داد و تمام خوشحالی که بابت کادو گرفتن در دل داشتم را بر باد داد‌.حالا توی اتاق تنها شده بودم، دیگه از اون ذوق اولیه خبری نبود، اما حس کنجکاوی ام زیادی به جوشش افتاده بود تا ببینم کادو بابا که نه داخل کاغذ کادو بلکه پیچیده در پلاستیکی سیاه بود چیست.در پلاستیک را باز کردم، چشمم به جعبه گرد رنگی افتاد که بی شباهت به کرم دست وصورت نبود، بیرون کشیدمش و سرش را پیچاندم و بوی عطری خوش در خانه پیچید و حدسم درست بود، یک کرم...اما هنوز داخل پلاستیک وسیله بود، یکی یکی شان را بیرون آوردم، یه رژ گونه ،یه رژ لب، یه مداد مشکی و یکی هم قهوه ای که مشخص بود برای کشیدن خط چشم و.. به کار میبردند.با دیدن کادوی پدرم، انگار آب سردی بر پشتم ریختند، بابا با گرفتن این کادو می خواست حرف آخر را به من بزند.آخه توی روستای ما وسایل آرایشی را از دسترس بچه ها دور نگه میداشتند و فقط دخترهایی که از نظر خانواده شان در سن ازدواج بودند، می بایست طبق حکم نانوشته ای که در روستا جاری بود، از این وسایل استفاده کنند تا زیبا جلوه کنند و دل جوانکی روستایی را ببرند و زودتر ازدواج کنند..پدرم خیلی زیرکانه حرفش را زده بود، یعنی منیره دیگه جای تو در خانه پدر نیست و باید فکر شوهری برای خود کنی.رژ لب را باز کردم، رژی سرخ که بوی شکلات میداد،از جا بلند شدم، با قدم هایی لرزان خودم را ..

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78059

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The optimal dimension of the avatar on Telegram is 512px by 512px, and it’s recommended to use PNG format to deliver an unpixelated avatar. In 2018, Telegram’s audience reached 200 million people, with 500,000 new users joining the messenger every day. It was launched for iOS on 14 August 2013 and Android on 20 October 2013. Read now In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. Click “Save” ;
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American