FAGHADKHADA9 Telegram 78058
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_32  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و دوم

مادرم درحالیکه که دندان هایش را بهم میسایید و می خواست صدایش به گوش من نرسد گفت: هنوز دردهای محبوبه را فراموش نکردم، باید توبه کنیم، اون یکی دختر دست گلم را مفت و مجانی تقدیمشان کردم بس نیست که منیره را هم که از هر انگشتش یک هنر میباره، بدم به اونا؟! آقا اسحاق بیا برو توی مدرسه ببین چه تعریفی از دخترت می کنن، نور چشم تمام معلم هاست..پدرم با عصبانیت به میان حرف مادرم دوید و گفت: اه اه..مدرسه...مدرسه...مدرسه..‌دیگه حالم بهم میخوره از مدرسه و درس و کتاب...اصلا دختر را چه به مدرسه، بعدم خدا را شکر توی این روستا فقط تا کلاس پنجم داریم،بالاخره یکی دو ماه دیگه مدرسه هم تمام میشه،اونوقت میخوای این دختر را ترشی بریزی بزاری تو دبه؟!مادرم هوفی کرد و گفت: چرا ترشی بریزم، بمونه خونه کمک حالم بشه، بعدم ببین چقدر هنرمند هست،توی این روستا هر ماه یه عقد و عروسی را داریم و هر بار مردم مجبورن برن یه آرایشگر از شهر بیارن تا اینجا عروس درست کنه و زنها را آرا گیران کنه، خوب منیره از رو تلویزیون این چیزا را یاد گرفته، یک هفته هم بره تو شهر ور دست یه آرایشگر کار کنه، کلی چیز یاد میگیره، لااقل کار عروس و زنهای این روستا را راه میندازه...

با شنیدن این حرفها از زبان مادرم هم ذوق زده شدم و هم به داشتن همچین مادر فهیمی افتخار می کردم، درسته مادرم سواد نداشت، اما زن بسیار با درک و شعوری بود، قول داده بود از دختراش حمایت کنه و من الان میدیدم که داره با تمام توان از من حمایت می کنه تا زندگیم مانند محبوبه دردناک نشه، اما چه فایده مادر من هم یک زن بود، زنی که در روستای ما مثل بقیه زنها حرفهایش خریدار نداشت،اینجا حرف فقط حرف مرد بود، یعنی حرف میثم که یک جوان بیکاره بود و تازه زن گرفته بود و خرج زن و زندگیش هم بابا میداد، بیشتر از حرف مادرم خریدار داشت چون میثم یک مرد بود و مادرم یک زن...آخرین امتحان کلاس پنجم هم دادم، مسأله های ریاضی را که بقیه ازشون می نالیدند، مانند آب خوردن حل کردم و مثل همیشه زودتر از همه برگه امتحان را به خانم معلم دادم اما ناخوداگاه و بر خلاف دفعات قبل،برگشتم و روی نیمکت نشستم، دلم گرفته بود و بغضی سنگین گلوگیرم شده بود، سر گیجه هم به این اضافه شده بود و نمی دانستم این سرگیجه هم ادامه همان بغضم هست یا به خاطر بدخوابی دیشب بود؟دیشب صد بار پهلو به پهلو شدم، آخر از اینکه فکر می کردم فردا آخرین روز مدرسه ام هست و باید برای همیشه از مدرسه خداحافظی کنم، اعصابم بهم می ریخت و هر کار می کردم خوابم نمی برد و هزار فکر به سرم خطور می کرد و خودم و تقدیرم را لعنت می کردم که چرا در روستا به دنیا آمدم و چرا در این روستا فقط باید تا کلاس پنجم باشد.دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دست هایم تکیه دادم و ناخوداگاه، اشک چشمانم روان شد.نمی دانم چقدر گذشته بود که دستی روی شانه ام آمد، مثل فنر از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم و همانطور که با پشت دست چشمهایم را پاک می کردم لبخندی زورکی به روی خانم معلم زدم.

خانم معلم با مهربانی به من چشم دوخت و گفت: آفرین دختر! تمام سوالات را درست جواب دادی و بعد با سر انگشتش زیر چشم راستم را پاک کرد و ادامه داد:حیف این چشم ها نیست که گریه می کنی، سرخ میشن، درد میگیرن؟! می دونم سختته از مدرسه جدا شی خصوصا برای تو که اینقدر به درس علاقه داری، اما تو می تونی همشاگردی هات را توی روستا هر روز ببینی..بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: من که از ندیدن بچه ها گریه نمی کنم...من دوست دارم هنوز درس بخونم...
خانم معلم دستی به روی سرم کشید و گفت: خوب درس بخون..بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابام به زور میذاشت اینجا که خونه مان هست درس بخونم دیگه محاله بزاره من برم شهر..خانم معلم وسط حرفم دوید، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر دختر خوبی باشی و قول بدی دیگه گریه نکنی، من هم یه خبر خوب بهت میدم.با چشمانی از حدقه بیرون زده به لبهاش خیره شدم، دوست داشتم بفهمم چی می خواد بگه و بعد با صدایی لرزان گفتم: خ..خ..خبر خوب؟!خانم معلم سرش را تکان داد و‌گفت: به هیچ کس نگی، چون هنوز قطعی قطعی نشده، اما انگار خانم مدیر پیگیر هست که کلاس ششم هم توی مدرسه راه بندازه، یعنی سال تحصیلی آینده کلاس ششم هم داریم..با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم: آاااخ جون....راست میگین خانم معلم؟!خانم معلم لبخند عمیقی روی لب نشاند و گفت: آره، اما فعلا پیش خودمون باشه، به کسی نگی..ولی نود درصد کاراش شده، احتمالا خودم هم معلم کلاس ششم باشم.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78058
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_32  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و دوم

مادرم درحالیکه که دندان هایش را بهم میسایید و می خواست صدایش به گوش من نرسد گفت: هنوز دردهای محبوبه را فراموش نکردم، باید توبه کنیم، اون یکی دختر دست گلم را مفت و مجانی تقدیمشان کردم بس نیست که منیره را هم که از هر انگشتش یک هنر میباره، بدم به اونا؟! آقا اسحاق بیا برو توی مدرسه ببین چه تعریفی از دخترت می کنن، نور چشم تمام معلم هاست..پدرم با عصبانیت به میان حرف مادرم دوید و گفت: اه اه..مدرسه...مدرسه...مدرسه..‌دیگه حالم بهم میخوره از مدرسه و درس و کتاب...اصلا دختر را چه به مدرسه، بعدم خدا را شکر توی این روستا فقط تا کلاس پنجم داریم،بالاخره یکی دو ماه دیگه مدرسه هم تمام میشه،اونوقت میخوای این دختر را ترشی بریزی بزاری تو دبه؟!مادرم هوفی کرد و گفت: چرا ترشی بریزم، بمونه خونه کمک حالم بشه، بعدم ببین چقدر هنرمند هست،توی این روستا هر ماه یه عقد و عروسی را داریم و هر بار مردم مجبورن برن یه آرایشگر از شهر بیارن تا اینجا عروس درست کنه و زنها را آرا گیران کنه، خوب منیره از رو تلویزیون این چیزا را یاد گرفته، یک هفته هم بره تو شهر ور دست یه آرایشگر کار کنه، کلی چیز یاد میگیره، لااقل کار عروس و زنهای این روستا را راه میندازه...

با شنیدن این حرفها از زبان مادرم هم ذوق زده شدم و هم به داشتن همچین مادر فهیمی افتخار می کردم، درسته مادرم سواد نداشت، اما زن بسیار با درک و شعوری بود، قول داده بود از دختراش حمایت کنه و من الان میدیدم که داره با تمام توان از من حمایت می کنه تا زندگیم مانند محبوبه دردناک نشه، اما چه فایده مادر من هم یک زن بود، زنی که در روستای ما مثل بقیه زنها حرفهایش خریدار نداشت،اینجا حرف فقط حرف مرد بود، یعنی حرف میثم که یک جوان بیکاره بود و تازه زن گرفته بود و خرج زن و زندگیش هم بابا میداد، بیشتر از حرف مادرم خریدار داشت چون میثم یک مرد بود و مادرم یک زن...آخرین امتحان کلاس پنجم هم دادم، مسأله های ریاضی را که بقیه ازشون می نالیدند، مانند آب خوردن حل کردم و مثل همیشه زودتر از همه برگه امتحان را به خانم معلم دادم اما ناخوداگاه و بر خلاف دفعات قبل،برگشتم و روی نیمکت نشستم، دلم گرفته بود و بغضی سنگین گلوگیرم شده بود، سر گیجه هم به این اضافه شده بود و نمی دانستم این سرگیجه هم ادامه همان بغضم هست یا به خاطر بدخوابی دیشب بود؟دیشب صد بار پهلو به پهلو شدم، آخر از اینکه فکر می کردم فردا آخرین روز مدرسه ام هست و باید برای همیشه از مدرسه خداحافظی کنم، اعصابم بهم می ریخت و هر کار می کردم خوابم نمی برد و هزار فکر به سرم خطور می کرد و خودم و تقدیرم را لعنت می کردم که چرا در روستا به دنیا آمدم و چرا در این روستا فقط باید تا کلاس پنجم باشد.دست هایم را روی میز گذاشتم و سرم را روی دست هایم تکیه دادم و ناخوداگاه، اشک چشمانم روان شد.نمی دانم چقدر گذشته بود که دستی روی شانه ام آمد، مثل فنر از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم و همانطور که با پشت دست چشمهایم را پاک می کردم لبخندی زورکی به روی خانم معلم زدم.

خانم معلم با مهربانی به من چشم دوخت و گفت: آفرین دختر! تمام سوالات را درست جواب دادی و بعد با سر انگشتش زیر چشم راستم را پاک کرد و ادامه داد:حیف این چشم ها نیست که گریه می کنی، سرخ میشن، درد میگیرن؟! می دونم سختته از مدرسه جدا شی خصوصا برای تو که اینقدر به درس علاقه داری، اما تو می تونی همشاگردی هات را توی روستا هر روز ببینی..بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: من که از ندیدن بچه ها گریه نمی کنم...من دوست دارم هنوز درس بخونم...
خانم معلم دستی به روی سرم کشید و گفت: خوب درس بخون..بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابام به زور میذاشت اینجا که خونه مان هست درس بخونم دیگه محاله بزاره من برم شهر..خانم معلم وسط حرفم دوید، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: اگر دختر خوبی باشی و قول بدی دیگه گریه نکنی، من هم یه خبر خوب بهت میدم.با چشمانی از حدقه بیرون زده به لبهاش خیره شدم، دوست داشتم بفهمم چی می خواد بگه و بعد با صدایی لرزان گفتم: خ..خ..خبر خوب؟!خانم معلم سرش را تکان داد و‌گفت: به هیچ کس نگی، چون هنوز قطعی قطعی نشده، اما انگار خانم مدیر پیگیر هست که کلاس ششم هم توی مدرسه راه بندازه، یعنی سال تحصیلی آینده کلاس ششم هم داریم..با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم: آاااخ جون....راست میگین خانم معلم؟!خانم معلم لبخند عمیقی روی لب نشاند و گفت: آره، اما فعلا پیش خودمون باشه، به کسی نگی..ولی نود درصد کاراش شده، احتمالا خودم هم معلم کلاس ششم باشم.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78058

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

To view your bio, click the Menu icon and select “View channel info.” Invite up to 200 users from your contacts to join your channel A Telegram channel is used for various purposes, from sharing helpful content to implementing a business strategy. In addition, you can use your channel to build and improve your company image, boost your sales, make profits, enhance customer loyalty, and more. Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. “Hey degen, are you stressed? Just let it all out,” he wrote, along with a link to join the group.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American