tgoop.com/faghadkhada9/78063
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوچهارم
سر جاش گذاشتمش و رو به ثریا گفتم هنر فقط زاییدن نیست،بزرگ کردنش هنر بزرگتریه، هر وقت به بچه شیر میدی آروغش بگیر تا نفخِ شکمش گرفته بشه
و بچه رو اذیت نکنه منتظر جوابم نشدم
و به اتاقم رفتم و راحت گرفتم خوابیدم.علی سعی میکرد وقت برای منم بزاره اما اونقدر شور و ذوق واسه پسرش حسین داشت که اگه میخواستم وقت نمیکرد،گاهی بغلش میکرد میآوردش پیش من، تا مثلا بگه بچه تو هم هست،منم براش لباس میخریدم و باهاش بازی میکردم.یه روز که با علی و حسین که بغل من بود روی تختِ داخل حیاط نشسته بودیم گلی زن قائد به داخل حیاط آمد، چون در حیاط همیشه باز بود.همینجور که چشمش به من افتاد شروع کرد به کولی بازی و هوچی گری
ای خداا،این زنِ عفریته گردنبندمُ دزدیده،خودم با چشمان خودم دیدم از تو خونه ام برش داشت.حق من خوردن نداره، شوهرم روز تا شب کار میکنه این زن حق زحمتکشی شوهر و بچه هام دزدیده علی و من مات و مبهوت به گلی نگاه میکردیم و اصلا نمیتونستیم،حرف هایِ گلی رو هضم کنیم علی زودتر به خودش آمد و با تشر گفت چی میگی ضعیفه بساطتت رو جمع کن بزن به چاک،رو که نیست.همین جور در بازهه میزنی میایی تو حسین با شنیدن سر و صدا گریه میکرد به طرف ثریا رفتم که بیرون آمده بود و بچه رو بهش دادم که با یه چشم غره بچه رو از دستم قاپید.هنوز علی و گلی یکی به دو میکردن که قائد و پسر بزرگش بدو بدو و نفس زنان خودشون رسوندن،قائد با رویی خجل دست گلی کشید و بهش تشر زد که خفه بشه و رو به علی گفت شرمنده بخدا بار اولش نیست زده به سرش و هر روز پاچه یکی میگیره، در و همسایه از دستمون عاصی شدن،امروز بچه ها نبودن که زده آمده اینجا شرمنده به خدا قسم علی دستی به بازوش زد و گفت دشنمت شرمنده اشکال نداره انشاالله خدا خودش به همه کمک کنه.قائد جلو آمد و رو به من گفت: ماه صنم،تو به همه خیررسوندی جز من،این زنی هست که برام لقمه گرفتی بیا خونه زندگیم ببینش
حرفی نداشتم بگم و سکوت کردم،گلی که معلوم بود از قائد میترسه جیک نمیزد و ساکت و پر از خشم نظاره گر بود، حالا که دقیق به گلی نگاه میکردم متوجه شدم چقدر شکسته شده و زیر چشمانش گود رفته و دیگه از فروغ و برق چشمانِ زیباش که دل عام و خاص میبرد خبری نیست! و لاغر تر شده، خیلی ناراحت شدم و کلا روزم خراب شد.علی و قائد چند دقیقه با هم حرف زدن و بعد قائد دستِ زن وبچه اشُ گرفت و رفتن،غمگین و پکر روی تخت نشستم که علی سیبِ سرخی به طرفم گرفتُ گفت: چی شده چرا اینقدر پکر و گرفته شدی ؟سیبُ از دستش گرفتم و عطرِ بی نهایت خوبشُ
با تموم وجودم بوییدمُ گفتم
- قبلا گلی همینجور بی دلیل بهم تهمت و افترا زده بود، پیش خودم میگفتم چرا اینجوری شده تا اینکه امروز قائد با حرف هاش بهم فهموند گلی خیلی وقته مریض شده، خودتم که شنیدی چی میگفت،کاش میبردش پیشِ پزشکِ حاذقی علی نفسِ عمیقی کشید و همونجور که به پشتیِ تخت تکیه
میداد گفت.قائد وقتی میرفتن گفت
که خیلی وقته پیش همه نوع طبیب و پزشکی بردش اما فایده نداشته و بدتر شده،بهش پیشنهاد دادن گلی ببرن دارالمجانین ولی بخاطر بچه هاش قائد قبول نکرده.آهی کشیدم و گفتم: بیچاره بچه هاش .علی پُکی به قلیون کناردستش زد و گفت نگران نباش قائد رفته خواستگاریِ یه دختر دیگه و به زودی زن میگیره تا مراقب بچه هاش باشه.پوزخندی زدم و سکوت کردم، چی میشد گفت، به بهانهی مریضیِ گلیِ بیچاره و بچه ها زن میگیره و مطمئنا اوضاع بچه ها بدتر از پیش میشه تا چند وقت تو فکر گلی بودم تا اینکه با رفتار های جدید ثریا کامل حواسم از اون ها پرت شد. ثریا به حسین که چهار پنج ماهش بود یه روز در میون ادا در میاوردُ
شیر نمیداد یا بچه رو ول میکرد و به دنبال کار هاش میرفت و بچه بیچاره از فرط گریه بیحال میشد، گاهی که زودتر از سر کار میاومدم متوجه میشدم.حسین ساعت هاست به امان خدا رها شده و ثریا دنبال کار های خودشه، علی هم متوجه کار هاش شده بود و بهش اخطار داده بود که مراقبِ حسین باشه اما انگار نه انگار!بیشتر هم مقصر رفت و آمدهای وقت و بی وقتِ جیران بود که هر وقت میاومد پشت سرش صدای داد و بیدادِ علیُ ثریا بلند میشد، کج دار و مریز گذشت تا اینکه علی بهم گفت وسایلم جمع کنم تا به روستای ثریا و خانوادهام بریم و آب و هوایی عوض کنیم که صد البته بیشتر بخاطر پافشاری های ثریا بود که میگفت دلتنگِ خانوادهاش شده،منم خیلی وقت بودسری به خانوادهام نزده بودم از خدا خواسته وسایلم جمع کردم تا روز بعدش صبح خروس خون حرکت کنیم،ولی نمیدونستم این سفر چه اتفاق مهمی رو برام رقم میزنه.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78063