FAGHADKHADA9 Telegram 78062
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوسوم

از اون جایی که منم تحویلشون نمیگرفتم بیشتر سر لج افتاده بود و با گیر دادن به علی میخواست منو بچزونه!نیمه های شب بود که صدای جیغِ ثریا به هوا رفت و علی سراسیمه به طرف اتاقِ ثریا پرواز کرد! مثل اینکه بالاخره دردش شروع شده بوداز ساعت دو شب ثریا در حال درد کشیدن بود تا یازده ظهر صدای گریه‌های جیران که آه می‌کشید و ثریا رو صدا میزد کامل شنیده میشد و گاهی منو‌ نفرین میکرد که دلم سیاه بوده و برای دخترش آه کشیدم و جادو جنبلش کردم
علی با صورتی برافروخته از اضطراب وناراحتی صدام زد، بیرون رفتم و رو به علی گفتم بله چی شده؟!علی با حالت زاری التماس وار گفت خواهش میکنم بخاطر من برو داخل اتاق و کمکش کن هم خودش و هم بچه اش دارند تلف میشن این قابله چیزی بارش نیست و به زودی کاری دستمون میده.نفس عمیقی کشیدم و دودل به اتاقی که مال ثریا بودنگاه کردم که با فریادی که جیران سرداد ترسیدم گفت یا حضرت زهرا دخترم مُرد فوری به داخل اتاق رفتم قابله که معلوم بود چقدر ناشی هست مستاصل به ثریا نگاه میکرد و هی الکی به قولی کاسه جای قابلمه میگذاشت.جیران از بس به سر و صورتش چنگ زده بودپریشان و بی حال کنار رختخوابِ ثریا افتاده بود، بدتر از همه حالِ ثریا بود که خونریزی شدیدی پیدا کرده بود و بچه گیر کرده بودُ در حال خفه شدن بود.سریع پایین پای ثریا نشستم و قابله ی هاج‌و واجُ به کناری هول دادم . بعد از نیم ساعت صدای گریه ی بچه بلند شد و صحیح سالم به دنیا آمد همون طور که حدس زده بودم یه پسر تپل و بامزه نمیتونم بگم اون لحظه که بچه‌ی هووی خودم رو میشستم و لباس تنش میکردم
چه حالی داشتم تمومه حس های خوب و بد یک جا به قلبم هجوم آورده بودن
و اونقدربی‌رحمانه به قلبم فشار میاوردن
که حس میکردم الان قلبم متلاشی میشه .تازه به یاد ثریا افتادم که بیهوش شده بود و جانی در تنش نمونده بود.قابله نزدیکم آمد و گفت: خدا خیرت بده، پنج ساله قابلگی کردم ولی امروز خیلی عاجز شدم اگه تو نرسیده بودی حتما هردوشون تلف میشدن بگو چه اتفاقی افتاده بود؟نگاهی چپکی حواله اش کردمُ گفتم
- مطمئنی پنج سال قابلگی کردی؟ بند ناف دور سر بچه پیچیده بود و چون لگن ثریا کوچک بود هر دو تو خطر افتادن،حالا در عوض سین جین کردنمک به جیران و ثریا برس بیرون رفتم و به علی که چشمه ی اشکش روان شده بودنگاه میکردم،پس صدای پسرشُ شنیده بود، علی به طرفم آمد و روی دست هام بوسه زد
- ممنونم ماه صنم ممنونم که کمکمون کردی با بغض گفتم برو گوسفندی قربونی کنی هم برای شازده پسرت و هم برای اون زن بی نوا که غش کرده علی با شور و شعف گفت: چاکرر همشونم هستم.صدای شکستن دل مگه چجوریه،من صدای شکستنِ دلمو راحت شنیدم، مثلا میخوست با این جمله چی رو به رخ من بکشه.به داخل اتاقم رفتم اما باز هم حسُ حالم خوش نبود، آماده شدم و به طرف خونه‌ی احمد حرکت کردم حداقل اونجا با بچه ها سرگرم میشدم و فکر و ذکرم کمترمی شداز شانس من احمد خونه بود و وقتی فهمید نورِ دیده علی به دنیا آمده بود همه رو بسیج کرد
برگردیم خونه ی ما،دوباره دست قد و نیم قد های احمدُ که نوه های خودمیشدن رو گرفتیم و راه آمده رو برگشتیم، احمد یه قوچ خرید تا به یُمن تولدِ برادرزاده اش قربونی کنه، دخترهام حالم درک میکردن
و فقط بخاطر احمد به خونه آمدن و
لحظه ای گره ابروشون باز نشد،جیران که دل و جگر کبابی کرده بود و خودش خورده بود و به خورد دخترش داده بودجون گرفته بود و راه به راه تو حلق این و اون اسفند دود میکرد،به شب نرسیده خانواده‌ی علی هم آمدن و جای سوزن انداختن نبود و مهمون ها به خونه منم آمده بودن،ننه سکینه عمدا هی حرفهایی میزد که قلبم درد بگیره و اشک تو چشمانم جولون بده، اما من به خودم قول داده بودم کم‌نیارم و از الان خودمُو ضعیف جلوه ندم،اسم پسر علی،حسین نام گرفت و چه کادو هایی که از فامیل دو طرف نگرفت!جیران که دیگه اصلا روی زمین نبود و تو آسمون پرواز میکرد، مهری هی ریز ریز میخندید و ادا و اطوارِ جبران رو در میاورد برامون.بالاخره شب نشینی ها تموم شد و بعد سه چهار روز همه به خونه هاشون برگشتن به جز جیران که تا چهل روز ور دل ما مونداینقدر تنبل بودن آروغ بچه نمیگرفتن و بچه‌ی بی‌نوا صبح تا شب ونگ میزد و آروم نمیگرفت، علی که صدای گریه ی جگر گوشه اش بی تابش کرده بود یه لنگ پا از این ور اتاق به اون‌ور اتاق میرفت و کلافه بود.آخر دلم طاقت نیاورد و به اتاق ثریا رفتم،که جیران عین ببر زخمی غرید
- چیه آمدی با چشمان وزغیت ببینی
بچه ام داره تلف میشه.بدون ذره‌ای توجه بهش بچه رو از دست ثریا گرفتم و به شکم روی پام خوابوندم و آروم به میان دو کتفش ضربه زدم که آروغ گنده‌ای زد و آروم شد و چند دقیقه بعدش خوابید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/78062
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوسوم

از اون جایی که منم تحویلشون نمیگرفتم بیشتر سر لج افتاده بود و با گیر دادن به علی میخواست منو بچزونه!نیمه های شب بود که صدای جیغِ ثریا به هوا رفت و علی سراسیمه به طرف اتاقِ ثریا پرواز کرد! مثل اینکه بالاخره دردش شروع شده بوداز ساعت دو شب ثریا در حال درد کشیدن بود تا یازده ظهر صدای گریه‌های جیران که آه می‌کشید و ثریا رو صدا میزد کامل شنیده میشد و گاهی منو‌ نفرین میکرد که دلم سیاه بوده و برای دخترش آه کشیدم و جادو جنبلش کردم
علی با صورتی برافروخته از اضطراب وناراحتی صدام زد، بیرون رفتم و رو به علی گفتم بله چی شده؟!علی با حالت زاری التماس وار گفت خواهش میکنم بخاطر من برو داخل اتاق و کمکش کن هم خودش و هم بچه اش دارند تلف میشن این قابله چیزی بارش نیست و به زودی کاری دستمون میده.نفس عمیقی کشیدم و دودل به اتاقی که مال ثریا بودنگاه کردم که با فریادی که جیران سرداد ترسیدم گفت یا حضرت زهرا دخترم مُرد فوری به داخل اتاق رفتم قابله که معلوم بود چقدر ناشی هست مستاصل به ثریا نگاه میکرد و هی الکی به قولی کاسه جای قابلمه میگذاشت.جیران از بس به سر و صورتش چنگ زده بودپریشان و بی حال کنار رختخوابِ ثریا افتاده بود، بدتر از همه حالِ ثریا بود که خونریزی شدیدی پیدا کرده بود و بچه گیر کرده بودُ در حال خفه شدن بود.سریع پایین پای ثریا نشستم و قابله ی هاج‌و واجُ به کناری هول دادم . بعد از نیم ساعت صدای گریه ی بچه بلند شد و صحیح سالم به دنیا آمد همون طور که حدس زده بودم یه پسر تپل و بامزه نمیتونم بگم اون لحظه که بچه‌ی هووی خودم رو میشستم و لباس تنش میکردم
چه حالی داشتم تمومه حس های خوب و بد یک جا به قلبم هجوم آورده بودن
و اونقدربی‌رحمانه به قلبم فشار میاوردن
که حس میکردم الان قلبم متلاشی میشه .تازه به یاد ثریا افتادم که بیهوش شده بود و جانی در تنش نمونده بود.قابله نزدیکم آمد و گفت: خدا خیرت بده، پنج ساله قابلگی کردم ولی امروز خیلی عاجز شدم اگه تو نرسیده بودی حتما هردوشون تلف میشدن بگو چه اتفاقی افتاده بود؟نگاهی چپکی حواله اش کردمُ گفتم
- مطمئنی پنج سال قابلگی کردی؟ بند ناف دور سر بچه پیچیده بود و چون لگن ثریا کوچک بود هر دو تو خطر افتادن،حالا در عوض سین جین کردنمک به جیران و ثریا برس بیرون رفتم و به علی که چشمه ی اشکش روان شده بودنگاه میکردم،پس صدای پسرشُ شنیده بود، علی به طرفم آمد و روی دست هام بوسه زد
- ممنونم ماه صنم ممنونم که کمکمون کردی با بغض گفتم برو گوسفندی قربونی کنی هم برای شازده پسرت و هم برای اون زن بی نوا که غش کرده علی با شور و شعف گفت: چاکرر همشونم هستم.صدای شکستن دل مگه چجوریه،من صدای شکستنِ دلمو راحت شنیدم، مثلا میخوست با این جمله چی رو به رخ من بکشه.به داخل اتاقم رفتم اما باز هم حسُ حالم خوش نبود، آماده شدم و به طرف خونه‌ی احمد حرکت کردم حداقل اونجا با بچه ها سرگرم میشدم و فکر و ذکرم کمترمی شداز شانس من احمد خونه بود و وقتی فهمید نورِ دیده علی به دنیا آمده بود همه رو بسیج کرد
برگردیم خونه ی ما،دوباره دست قد و نیم قد های احمدُ که نوه های خودمیشدن رو گرفتیم و راه آمده رو برگشتیم، احمد یه قوچ خرید تا به یُمن تولدِ برادرزاده اش قربونی کنه، دخترهام حالم درک میکردن
و فقط بخاطر احمد به خونه آمدن و
لحظه ای گره ابروشون باز نشد،جیران که دل و جگر کبابی کرده بود و خودش خورده بود و به خورد دخترش داده بودجون گرفته بود و راه به راه تو حلق این و اون اسفند دود میکرد،به شب نرسیده خانواده‌ی علی هم آمدن و جای سوزن انداختن نبود و مهمون ها به خونه منم آمده بودن،ننه سکینه عمدا هی حرفهایی میزد که قلبم درد بگیره و اشک تو چشمانم جولون بده، اما من به خودم قول داده بودم کم‌نیارم و از الان خودمُو ضعیف جلوه ندم،اسم پسر علی،حسین نام گرفت و چه کادو هایی که از فامیل دو طرف نگرفت!جیران که دیگه اصلا روی زمین نبود و تو آسمون پرواز میکرد، مهری هی ریز ریز میخندید و ادا و اطوارِ جبران رو در میاورد برامون.بالاخره شب نشینی ها تموم شد و بعد سه چهار روز همه به خونه هاشون برگشتن به جز جیران که تا چهل روز ور دل ما مونداینقدر تنبل بودن آروغ بچه نمیگرفتن و بچه‌ی بی‌نوا صبح تا شب ونگ میزد و آروم نمیگرفت، علی که صدای گریه ی جگر گوشه اش بی تابش کرده بود یه لنگ پا از این ور اتاق به اون‌ور اتاق میرفت و کلافه بود.آخر دلم طاقت نیاورد و به اتاق ثریا رفتم،که جیران عین ببر زخمی غرید
- چیه آمدی با چشمان وزغیت ببینی
بچه ام داره تلف میشه.بدون ذره‌ای توجه بهش بچه رو از دست ثریا گرفتم و به شکم روی پام خوابوندم و آروم به میان دو کتفش ضربه زدم که آروغ گنده‌ای زد و آروم شد و چند دقیقه بعدش خوابید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78062

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With the sharp downturn in the crypto market, yelling has become a coping mechanism for many crypto traders. This screaming therapy became popular after the surge of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May or early June. Here, holders made incoherent groaning sounds in late-night Twitter spaces. They also role-played as urine-loving Goblin creatures. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Healing through screaming therapy Write your hashtags in the language of your target audience. Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American