tgoop.com/faghadkhada9/78057
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_31 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و یکم
آخرین گیره مو را به موهای نرم و مشکی مریم زدم و گفتم: بدو برو تو آینه خودت را ببین چقدر خوشگل شدی و با گفتن این حرف از جا بلند شدم، مامان جلوی اتاق روی سکوی سیمانی نشسته بود، همانطور که به طرف اتاقی که آشپزخانه نام داشت می رفتم، لبخندی زدم و گفتم: مامان جان! چی شده بابا را خیلی داری تحویل می گیری، من میدونم حلیم با کله گوسفندی را برای بابا بار میزاری، چون بابا اینجور حلیم ها که فقط خودت استاد طبخش هستی، خیلی دوست داره..مادر لبخند ریزی زد و گفت: ای دخترک ورپریده، به چه چیزایی توجه می کنی، خوب وقتی بابات تمام وقتش را گذاشته و داره کار لوله کشی روستا رو به سرعت پیش میبره و از طرفی اخلاقش خیلی خوب شده و دیگه حتی به درس و مدرسه تو هم گیر نمیده حقش هست بهش برسم و غذایی که دوست داره را براش بار بذارم.مادر نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کلاس چهارمت هم که تموم کردی، الانم که مشغول تمرین آریشگری هستی و تمام بچه های روستا به برکت دستهای هنرمند تو خوشگل شدن، بابات هم که به این کارات گیر نمیده و حتی تشویقت هم میکنه، از طرفی وقتی گفتم امسال برای پنجم دبستان هم ثبت نامت می کنم چیزی نگفت، مخالفتی نکرد، پس لازمه ما هم یه ذره ازش تشکر کنیم، حتی شده با یه غذای خوشمزه که دوست داره..لبخندی زدم و گفتم: باشه مامان، من خودم میرم کله گوسفند را سر چشمه میشورم.مادرم سری تکان داد و گفت: خدا خیرت بده، زودتر بیا که بارش بزارم.به سمت آشپزخانه رفتم، بقچه ای را که از سقف آویزان کرده بودیم و کله گوسفند که قبلا توی آب نمک غلیظ خوابانده بودیمش و بعد که نمک خوب به خورد تمام قسمت های کله میرفت، چند روز توی آفتاب میذاشتیم تا خشک بشه و بعدم توی یه پارچه، بقچه ای چیزی از سقف آویزانش می کردیم، برداشتم و از اتاق بیرون آمدم،همانطور که شلنگ و تخته زنان می دویدم به طرف چشمه، حرکت کردم.
از خانه ما تا چشمه تقریبا بیست دقیقه ای راه بود، هنوز چند متری از خانه دور نشده بودم که ماشین بابا کنارم ترمز کرد.بابا صداش را بلند کرد و گفت: اوه اوه، منیره خانم کجا خیره؟!من که انگار امروز خیلی سرحال بودم گفتم: می خوام برم چشمه، واسه بابای گلم کله را بشورم چون قراره یه غذای خوشمزه براش درست کنم.بابا لبخند ریزی زد و گفت: زبون نریز وروره، بیا بالا برسونمت...چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و قبل از اینکه بابا دستش سمت دنده بره، دستم را روی دنده گذاشتم و گفتم: بزار من دنده را جا بزنم.بابام که انگار ذوق کرده بود گفت: کاش میثم یه ذره جربزه تو را داشت تا الان راننده اش کرده بودم و بعد از زیر چشم نگاهم کرد و گفت: دوست داری رانندگی یادت بدم؟! از این حرف بابا نیشم تا بنا گوش باز شد و گفتم: آره بابا...خیلی دوست دارم، بابا سری تکان داد و گفت: باشه سرم خلوت شد یادت میدم..آهانی کردم و گفتم: بابا شما از این قولا زیاد دادی، یادته گفتی مغازه آرایشگری برام راه میندازی، الان یک ساله که گذشته اما به روی خودتم نمیاری.بابا که انتظار نداشت اینجور بزنم توی ذوقش گفت: تو مدرسه نرو تا من هم مغازه برات بزنم و هم رانندگی یادت بدم،و من تازه فهمیدم که این وعده ها همه الکی بود،روزها پشت سر هم می گذشت و علی رغم مخالفت بی صدا و پنهانی پدرم، من در کلاس پنجم دبستان مشغول به تحصیل بودم.مثل همیشه شاگرد اول کلاس که جای خود دارد، شاگرد اول مدرسه بودم، حتی معلمان نمرات مرا با بچه های ساکن شهرهای بزرگ مقایسه می کردند و همیشه من یک سرو گردن بالاتر از شهری ها بودم، اما همه اینها افتخاری برای خانواده و خصوصا پدرم نبود، افتخار پدرم این بود که من هم مثل محبوبه زود ازدواج کنم و هنوز خودم بچگی نکرده،چند تا بچه قد و نیم قد هم روی دستم بریزد، محبوبه هم الان یک پسر داشت و بچه دوم هم باردار بود، ولی من نمی خواستم زندگی ام مانند محبوبه شود، برای خودم رؤیاهایی داشتم و با وجود خواستگارهای زیاد که البته همه از اقوام و هم ولایتی ها بودند، من از موضع خودم پایین نیامدم، تنها هدفم درس خواندن بود.
حالا روستا هم آب کشی شده بود و دیگر مجبور نبودیم صبح کله سحر بیدار بشیم و چند ساعت توی نوبت چشمه بیایستیم و مدتی هم صبر کنیم تا از چشمه ای که ذره ذره آب بیرون میداد، دبه آب را پرکنیم و تا خانه به کول بکشیم،حالا هر روستایی یک شیر آب جلوی خانه اش داشت که همه داشتن این نعمت را مدیون دوندگی های پدرم بودند.یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و مشغول چای درست کردن بودم، صدای پچ پچ پدر و مادرم را شنیدم، انگار بحثی بینشان در گرفته بود که من نمی بایست متوجه شوم،گوش هایم را تیز کردم، پدرم آهسته می گفت:یعنی چه زود دهنت را وا میکنی و میگی نه؟! مگه محبوبه جاش بد هست؟! مگه شوهرش خوب نیست؟! اینم میره میشه جاری خواهرش، ور دل عمه اش، چی از این بهتر.
#ادامه_دارد...
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78057