#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_نوزدهم
_بشه هم حقشه !!
اونشب اخرای شب بود که مردا اومدن رو به سیاوش که خستگی از سرو روش میبارید گفتم :تموم شد ؟!
_اره ولی باید قفل ساز ببریم قفلها رو عوض کنیم ،گویا کسی کلید داشته ...
چیزی نگفتم نمیخواستم سیاوش چیزیبدونه ،هیچ دلم نمیخواست این قضیه رو درباره خانواده ام بدونه ....انگار منصور هم نگفته بود که کلیدها دست رضا بوده ...حتما زری بهش گوشزد کرده بوده...
گذشت و دیگه هیچ حرفی نه از خونه باغ زده شد ،نه از مریم و رضا ....حتی دوست نداشتم سراغشون رو از زری بگیرم ...روزهایی که میگذروندم خالی از هر هیجانی بود ...بیکار بودم و سیاوش هم توی خونه یا در حال استراحت بود یا کتاب خوندن گ،اهی شاکی میشدم و میگفتم:خسته شدم سیاوش !
_چه کنم شهین ؟
_پاشو بریم بیرون پیاده روی ،جایی!
_شهین جان پاهام یاری نمیکنه! با زری برو ...
_اخه زری با دوتا بچه ...
_برا خودت دوست پیدا کن، چمیدونم یه سرگرمی یه کاری ... چیزی !
ته همه حرفاش به همین میرسید و من میدیدم که این تفاوت سنی داره اثارش رو ،رو میکند...
چیزی نمیتونستم بگم !!!انتخاب خودم بود، نه خانواده ام تقصیری داشتن ،نه حتی سیاوش، پس مجبور بودم بسازم ...زری اینها تونسته بودن توی اون سالها پس اندازی داشته باشن و برای خودشون خونه کوچیکی خریده بودن و میخواستن از خونه ما برن ...سیاوش ناراضی بود و میگفت:شما برید من چه کنم ؟!
و منصور میگفت :کار رو ول نمیکنم آقای کاردار ،ولی خب جامون اینجا کوچیکه با دو تا بچه ...
_من سرایدار دائم میخوام ..
_سعی میکنم کارها رو برسونم،اگه نتونستم یکی جام بیارید ..
از رفتن زری اینها ناراحت بودم، لااقل تا زری بود هر روز میدیدمش،ولی وقتی میرفت نه... ولی خب اونها هم حق مستقل شدن داشتن... زری اینها که اسبابشون رو بستن تا برن ،توی تمام طول کار همراهی کردم زری رو ،ولی دلم خون بود، اونها که رفتن من تنها تر از قبل شدم ...
مامان هر بار من رو میدید میگفت :شهین داره سنت بالا میره ،فکر بچه باش دختر ،میدونی چند ساله ازدواج کردی ؟
نمیتونستم بهش بگم سیاوش بچه نمیخواد. میدونستم الم شنگه به پا میکنه برای همین میگفتم :توی فکرش هستیم ..
ولی دروغ بود!!! سیاوش سفت و سخت مخالف بچه دار شدن بود،تا حدی که یه بار که توی اوج عصبانیت به سیاوش گفته بودم :من بچه میخوام سیاوش!!! تنهایی نمیتونم ...
گفته بود:ولی من نمیخوام !!!
_تو یه طرف قضیه ای ،یه کم هم به خواست من توجه کن، کاری نکن بیخبر از خودت بچه دار بشم ...
_میدونم بچه نیستی که ناراحتی درست کنی !!!من دیگه پیرم شهین،حوصله نق و نوق بچه رو ندارم ..
_تو هم حرف یاد گرفتی هرچی من میگم میگی پیرم ..
_مگه نیستم !!!من الان باید منتظر نوه ام باشم نه بچه ...
_ولی ...من جوونم !!!
_میدونم ..
_به خاطر من ...
_ببین شهین به خاطر تو هم هست که مخالفت میکنم، الان بچه دار بشی قسمت عظیمی از مسئولیتهای بچه برای توئه، شاید یه زمانی مجبور بشی تنهایی از بچه نگهداری کنی، خودت اذیت میشی ...
_با اینهمه من بچه میخوام ...
_باز حرف خودش رو زد، انگار مغازه اس که بگه بیا این برای تو! بچه مسیولیت داره ،ناراحتی غم و غصه داره، من آدمش نیستم !!
هر چی من میگفتم سیاوش محکم تر مخالفت میکرد ...نزدیک به ۳۰ سال داشتم و به پشت سرم که نگاه میکردم میدیدم چه اشتباهاتی کردم! کارم رو رها کرده بودم و توی اون سالها هیچ سودی از زندگی نبرده بودم، تنها چیزی که ازش ناراضی نبودم، ازدواجم با سیاوش بود ...
درسته زندگی با سیاوش شور و هیجانی نداشت و گاها روزها با هم یکی به دو میکردیم، ولی من سیاوش رو دوست داشتم ..
دیگه خونه باغ نرفته بودیم و گاهی سیاوش میگفت :چند روزی بریم خونه باغ !!!
و من کاملا رد میکردم،سیاوش پا پی چیزی نمیشد و درباره این عدم تمایل هیچوقت چیزی نمیپرسید ...
روزها مون و سالهامون پشت سر هم میگذشت، بی هیچ اتفاقی گاهی که از همین بی اتفاقی مینالیدم ..زری میگفت :همین که همه اروم و بی سرو صدا دارن زندگی میکنن خودش بزرگترین نعمته ...
_ولی دیگه خیلی آرومه، هیچ خبری نیست ..
_چه خبری میخوای دعوا میخوای و درگیری ؟
_نه خب شادی باشه ...
_زندایی باید دست بالا بزنه برا پسرا تا شادی هم جور بشه ...
برادرهام اون سالها دانشگاهشون رو رفته بودن و هرکدوم سر کاری بودن، ولی به قول مامان هنوز جفتی براشون پیدا نشده بود ،مامان هنوزم نگران بچه دار نشدن من بود و مدام میگفت :شهین دکتر رفتی؟ پیگیری کردی ؟
و دست آخر مجبور شدم بگم :نه مامان نرفتم، سیاوش مشکلی نداره، خودت هم میدونی، پس مشکل منه که بچه دار نمیشم ...
_وای دختر دختر عیب رو خودت نذار ...
_عیب چی مامان خب بچه دار نمیشم ..
_سیاوش چی میگه ؟!
_چی بگه ؟
_خب اون بچه نمیخواد.؟!نکنه تو رودرواسی بمونه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_نوزدهم
_بشه هم حقشه !!
اونشب اخرای شب بود که مردا اومدن رو به سیاوش که خستگی از سرو روش میبارید گفتم :تموم شد ؟!
_اره ولی باید قفل ساز ببریم قفلها رو عوض کنیم ،گویا کسی کلید داشته ...
چیزی نگفتم نمیخواستم سیاوش چیزیبدونه ،هیچ دلم نمیخواست این قضیه رو درباره خانواده ام بدونه ....انگار منصور هم نگفته بود که کلیدها دست رضا بوده ...حتما زری بهش گوشزد کرده بوده...
گذشت و دیگه هیچ حرفی نه از خونه باغ زده شد ،نه از مریم و رضا ....حتی دوست نداشتم سراغشون رو از زری بگیرم ...روزهایی که میگذروندم خالی از هر هیجانی بود ...بیکار بودم و سیاوش هم توی خونه یا در حال استراحت بود یا کتاب خوندن گ،اهی شاکی میشدم و میگفتم:خسته شدم سیاوش !
_چه کنم شهین ؟
_پاشو بریم بیرون پیاده روی ،جایی!
_شهین جان پاهام یاری نمیکنه! با زری برو ...
_اخه زری با دوتا بچه ...
_برا خودت دوست پیدا کن، چمیدونم یه سرگرمی یه کاری ... چیزی !
ته همه حرفاش به همین میرسید و من میدیدم که این تفاوت سنی داره اثارش رو ،رو میکند...
چیزی نمیتونستم بگم !!!انتخاب خودم بود، نه خانواده ام تقصیری داشتن ،نه حتی سیاوش، پس مجبور بودم بسازم ...زری اینها تونسته بودن توی اون سالها پس اندازی داشته باشن و برای خودشون خونه کوچیکی خریده بودن و میخواستن از خونه ما برن ...سیاوش ناراضی بود و میگفت:شما برید من چه کنم ؟!
و منصور میگفت :کار رو ول نمیکنم آقای کاردار ،ولی خب جامون اینجا کوچیکه با دو تا بچه ...
_من سرایدار دائم میخوام ..
_سعی میکنم کارها رو برسونم،اگه نتونستم یکی جام بیارید ..
از رفتن زری اینها ناراحت بودم، لااقل تا زری بود هر روز میدیدمش،ولی وقتی میرفت نه... ولی خب اونها هم حق مستقل شدن داشتن... زری اینها که اسبابشون رو بستن تا برن ،توی تمام طول کار همراهی کردم زری رو ،ولی دلم خون بود، اونها که رفتن من تنها تر از قبل شدم ...
مامان هر بار من رو میدید میگفت :شهین داره سنت بالا میره ،فکر بچه باش دختر ،میدونی چند ساله ازدواج کردی ؟
نمیتونستم بهش بگم سیاوش بچه نمیخواد. میدونستم الم شنگه به پا میکنه برای همین میگفتم :توی فکرش هستیم ..
ولی دروغ بود!!! سیاوش سفت و سخت مخالف بچه دار شدن بود،تا حدی که یه بار که توی اوج عصبانیت به سیاوش گفته بودم :من بچه میخوام سیاوش!!! تنهایی نمیتونم ...
گفته بود:ولی من نمیخوام !!!
_تو یه طرف قضیه ای ،یه کم هم به خواست من توجه کن، کاری نکن بیخبر از خودت بچه دار بشم ...
_میدونم بچه نیستی که ناراحتی درست کنی !!!من دیگه پیرم شهین،حوصله نق و نوق بچه رو ندارم ..
_تو هم حرف یاد گرفتی هرچی من میگم میگی پیرم ..
_مگه نیستم !!!من الان باید منتظر نوه ام باشم نه بچه ...
_ولی ...من جوونم !!!
_میدونم ..
_به خاطر من ...
_ببین شهین به خاطر تو هم هست که مخالفت میکنم، الان بچه دار بشی قسمت عظیمی از مسئولیتهای بچه برای توئه، شاید یه زمانی مجبور بشی تنهایی از بچه نگهداری کنی، خودت اذیت میشی ...
_با اینهمه من بچه میخوام ...
_باز حرف خودش رو زد، انگار مغازه اس که بگه بیا این برای تو! بچه مسیولیت داره ،ناراحتی غم و غصه داره، من آدمش نیستم !!
هر چی من میگفتم سیاوش محکم تر مخالفت میکرد ...نزدیک به ۳۰ سال داشتم و به پشت سرم که نگاه میکردم میدیدم چه اشتباهاتی کردم! کارم رو رها کرده بودم و توی اون سالها هیچ سودی از زندگی نبرده بودم، تنها چیزی که ازش ناراضی نبودم، ازدواجم با سیاوش بود ...
درسته زندگی با سیاوش شور و هیجانی نداشت و گاها روزها با هم یکی به دو میکردیم، ولی من سیاوش رو دوست داشتم ..
دیگه خونه باغ نرفته بودیم و گاهی سیاوش میگفت :چند روزی بریم خونه باغ !!!
و من کاملا رد میکردم،سیاوش پا پی چیزی نمیشد و درباره این عدم تمایل هیچوقت چیزی نمیپرسید ...
روزها مون و سالهامون پشت سر هم میگذشت، بی هیچ اتفاقی گاهی که از همین بی اتفاقی مینالیدم ..زری میگفت :همین که همه اروم و بی سرو صدا دارن زندگی میکنن خودش بزرگترین نعمته ...
_ولی دیگه خیلی آرومه، هیچ خبری نیست ..
_چه خبری میخوای دعوا میخوای و درگیری ؟
_نه خب شادی باشه ...
_زندایی باید دست بالا بزنه برا پسرا تا شادی هم جور بشه ...
برادرهام اون سالها دانشگاهشون رو رفته بودن و هرکدوم سر کاری بودن، ولی به قول مامان هنوز جفتی براشون پیدا نشده بود ،مامان هنوزم نگران بچه دار نشدن من بود و مدام میگفت :شهین دکتر رفتی؟ پیگیری کردی ؟
و دست آخر مجبور شدم بگم :نه مامان نرفتم، سیاوش مشکلی نداره، خودت هم میدونی، پس مشکل منه که بچه دار نمیشم ...
_وای دختر دختر عیب رو خودت نذار ...
_عیب چی مامان خب بچه دار نمیشم ..
_سیاوش چی میگه ؟!
_چی بگه ؟
_خب اون بچه نمیخواد.؟!نکنه تو رودرواسی بمونه ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢2❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستم
_مگه چیزیه که کسی تو رودرواسی بمونه خودشم تمایلی به بچه نداره ...
_ولی تو بازم به حرف من گوش بده ،چند تا دکتر برو الکی هم رو خودت عیب نذار ..
در جواب باشه ای میگفتم ،ولی اون نمیدونست خودم توی دلم چه خبره ...گاهی تصمیم میگرفتم بدون خواست سیاوش بچه دار بشم ،وقتی بچه می اومد شاید اونم مجبور به پذیرش میشد،ولی سیاوش زرنگ تر از این حرفا بود ...
میدونستم داره در حقم ناحقی میکنه، ولی زورم نمیرسید ،اون اواخر از هر ترفندی جلو رفته بودم ،دعوا کردم ،با زبون خوش گفتم، قهر کردم ،حتی تهدید به جدا شدن کردم ...ولی هیچکدوم روی سیاوش تاثیری نداشت، مرغش فقط یه پا داشت اونم میگفت :نه !!!
دیگه خودم هم کم کم داشتم سرد میشدم... میرفتم به سمت ۳۵ سالگی و با حرفهایی که از سیاوش می شنیدم در مورد بچه ،خودم هم داشتم به این نتیجه میرسیدم که واقعا بچه جز دردسر چیزی نداره ...کم و بیش کنار اومده بودم با قضیه، ولی وقتهایی که مامان روی اعصابم میرفت باز فیلم یاد هندوستان میکرد و جنگ اعصابی با سیاوش راه می انداختم ...
سیاوش گه گاهی با ماریا در تماس بود، اعصابم خرد میشد و یه بار وقتی از پای تلفن بلند شد عصبانی گفتم :همه چی برای خودت خوبه، برای من بد ؟!
سیاوش هاج و واج نگاهم کرد وگفت:
چی ؟
_میگم هرکاری خودت بخوای بکنی آزادی، به من که میرسه نباید کاری کنم ...
_چیکار میخواستی بکنی که من نگذاشتم شهین خانم ؟!یا من چیکار کردم ؟
_یعنی چی که مدام با زن سابقت در تماسی ؟!
_شهین من دو سه ماهی یه سراغ ازش میگیرم تنهاس !
_به ما چه ؟
_باشه به ما چه !!!دلیل این عصبانیت چیه ؟!
_خسته شدم ...
_میدونستم یه روزی به این جا میرسی..
_سیاوش هرچی میگم هی نگو میدونستم، میدونستم!! هیچ کمکی به من و زندگیمون نمیکنی.
_چیکار باید بکنم که نکردم !؟
بعد دستهاش رو بالا آورد و گفت:لطفا بحث بچه پیش نکش خب!!!
_کی خواست اسم بچه بیاره؟! مدام توی خونه ایم حوصله ام سر رفته ...
_کجا بریم !تو بگو ...
_نمیدونم ...
_نشد دیگه، یا باید بدونی چیکار میخوای بکنی یا نه ؟!اگه میدونی که بگو اگه نمیدونی، هم غر الکی نزن !
پام رو زمین کوبیدم و گفتم:ته همه چی من میشم آدم بده !!!
_عجب!!! کی گفت تو آدم بده ای عزیز من؟! هر کاری دوست داری و حالت رو خوب میکنه رو انجام بده... من نه مخالفم نه جلوت رو میگیرم...
_ولی کمکی هم نمیکنی !
_تو بگو من کمک کنم !
به سیاوش حق میدادم، توی اون موارد واقعا کاری به کار من نداشت و اگه چیزی برای سرگرمی پیدا میکردم ،قطعا پایه ام میشد و ازم حمایت میکرد ...مشکل این بود که خودم کاری برای سرگرمی پیدا نمیکردم ...
ته ارتباطم با دیگرون هم ارتباط با زری بود و خونه مامان ،که اونها هم از هر ده تا کلمه ای که میگفتن ۵ تاش از بچه بود و من ترجیح میدادم ارتباط رو کم کنم ...
مامان واقعا داشت به این نتیجه میرسید که من بچه دار نمیشم و مدام توی گوشم میخوند :شهین یه وقت چیزی نگی یا ناراحتی درست نکنی، سیاوش به خاطر بچه حرفی بهت بزنه ها !!!مردا رو بچه خیلی تعصب دارن و مخصوصا زنشون که بچه دار نشه دیگه واویلا.... والا مرد خوبیه حرفی نمیزنه از بچه ...
خوشخیال بود مامان من !!!گذاشتم توی فکر و خیال خودش بمونه و من رو مقصر بدونه ،چون اگه میفهمید سیاوش بچه نمیخواد قیامت میکرد !!!
۵ سالی بود که از خارج از کشور برگشته بودیم... توی اون مدت شاید یه بار رفته بودیم خونه باغ ،خودم هم تمایلی برای رفت و آمد به اونجا نداشتم...
زری گاهی حرفی از کریم و رضا میزد، با اینکه تمایلی به شنیدن نداشتم یه بار گفتم :الان واقعا دارن زندگی میکنن ؟!
_در ظاهر که اره ..
_چرا در ظاهر ؟
_اخه کسی از داخل زندگی کسی خبر نداره که !!!
_بالاخره ناراحتی بود ،رو میشد ...
_مریم صداش در میاد به نظرت ؟+
عید سال ۷۸ رو که گذروندیم سیاوش پیشنهاد داد :میای بریم شیراز ؟
پریدم بالا و دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم :توی همون خونه قبلی ؟!
خندید و گفت :اره همونجا !!!گاهی یادت میره یه خانم ۳۵ ساله ای چنان ذوق میکنی عین بچه ها ،اصلا من به خاطر وجود تو بچه نمیخوام... ایناها بچه دارم دیگه ...
_واقعا که ذوق آدم رو کور میکنی ...
_ببخشید شوخی کردم، پس بپیچ بریم، روی چند ماه هم حساب کن بریم بمونیم...
روزی که رفتم تا از مامان اینها خداحافظی کنم مامان ناراضی گفت :شماها یه جا بند نمیشید نه ؟!
_یعنی چی مامان ؟تو این ۵ سال کجا رفتیم خب یه سفره دیگه !
_سفرتون هم مثل آدمیزاد نیست، آخه آدم چند ماه میره سفر؟! همین کارا رو میخوای بکنی که دل به زندگی نمیدی بلکه یه بچه داشته باشی ...
_باز بحث بچه نکن مامان من و سیاوش باید راضی باشیم که هستیم ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#حوریه
#قسمت_بیستم
_مگه چیزیه که کسی تو رودرواسی بمونه خودشم تمایلی به بچه نداره ...
_ولی تو بازم به حرف من گوش بده ،چند تا دکتر برو الکی هم رو خودت عیب نذار ..
در جواب باشه ای میگفتم ،ولی اون نمیدونست خودم توی دلم چه خبره ...گاهی تصمیم میگرفتم بدون خواست سیاوش بچه دار بشم ،وقتی بچه می اومد شاید اونم مجبور به پذیرش میشد،ولی سیاوش زرنگ تر از این حرفا بود ...
میدونستم داره در حقم ناحقی میکنه، ولی زورم نمیرسید ،اون اواخر از هر ترفندی جلو رفته بودم ،دعوا کردم ،با زبون خوش گفتم، قهر کردم ،حتی تهدید به جدا شدن کردم ...ولی هیچکدوم روی سیاوش تاثیری نداشت، مرغش فقط یه پا داشت اونم میگفت :نه !!!
دیگه خودم هم کم کم داشتم سرد میشدم... میرفتم به سمت ۳۵ سالگی و با حرفهایی که از سیاوش می شنیدم در مورد بچه ،خودم هم داشتم به این نتیجه میرسیدم که واقعا بچه جز دردسر چیزی نداره ...کم و بیش کنار اومده بودم با قضیه، ولی وقتهایی که مامان روی اعصابم میرفت باز فیلم یاد هندوستان میکرد و جنگ اعصابی با سیاوش راه می انداختم ...
سیاوش گه گاهی با ماریا در تماس بود، اعصابم خرد میشد و یه بار وقتی از پای تلفن بلند شد عصبانی گفتم :همه چی برای خودت خوبه، برای من بد ؟!
سیاوش هاج و واج نگاهم کرد وگفت:
چی ؟
_میگم هرکاری خودت بخوای بکنی آزادی، به من که میرسه نباید کاری کنم ...
_چیکار میخواستی بکنی که من نگذاشتم شهین خانم ؟!یا من چیکار کردم ؟
_یعنی چی که مدام با زن سابقت در تماسی ؟!
_شهین من دو سه ماهی یه سراغ ازش میگیرم تنهاس !
_به ما چه ؟
_باشه به ما چه !!!دلیل این عصبانیت چیه ؟!
_خسته شدم ...
_میدونستم یه روزی به این جا میرسی..
_سیاوش هرچی میگم هی نگو میدونستم، میدونستم!! هیچ کمکی به من و زندگیمون نمیکنی.
_چیکار باید بکنم که نکردم !؟
بعد دستهاش رو بالا آورد و گفت:لطفا بحث بچه پیش نکش خب!!!
_کی خواست اسم بچه بیاره؟! مدام توی خونه ایم حوصله ام سر رفته ...
_کجا بریم !تو بگو ...
_نمیدونم ...
_نشد دیگه، یا باید بدونی چیکار میخوای بکنی یا نه ؟!اگه میدونی که بگو اگه نمیدونی، هم غر الکی نزن !
پام رو زمین کوبیدم و گفتم:ته همه چی من میشم آدم بده !!!
_عجب!!! کی گفت تو آدم بده ای عزیز من؟! هر کاری دوست داری و حالت رو خوب میکنه رو انجام بده... من نه مخالفم نه جلوت رو میگیرم...
_ولی کمکی هم نمیکنی !
_تو بگو من کمک کنم !
به سیاوش حق میدادم، توی اون موارد واقعا کاری به کار من نداشت و اگه چیزی برای سرگرمی پیدا میکردم ،قطعا پایه ام میشد و ازم حمایت میکرد ...مشکل این بود که خودم کاری برای سرگرمی پیدا نمیکردم ...
ته ارتباطم با دیگرون هم ارتباط با زری بود و خونه مامان ،که اونها هم از هر ده تا کلمه ای که میگفتن ۵ تاش از بچه بود و من ترجیح میدادم ارتباط رو کم کنم ...
مامان واقعا داشت به این نتیجه میرسید که من بچه دار نمیشم و مدام توی گوشم میخوند :شهین یه وقت چیزی نگی یا ناراحتی درست نکنی، سیاوش به خاطر بچه حرفی بهت بزنه ها !!!مردا رو بچه خیلی تعصب دارن و مخصوصا زنشون که بچه دار نشه دیگه واویلا.... والا مرد خوبیه حرفی نمیزنه از بچه ...
خوشخیال بود مامان من !!!گذاشتم توی فکر و خیال خودش بمونه و من رو مقصر بدونه ،چون اگه میفهمید سیاوش بچه نمیخواد قیامت میکرد !!!
۵ سالی بود که از خارج از کشور برگشته بودیم... توی اون مدت شاید یه بار رفته بودیم خونه باغ ،خودم هم تمایلی برای رفت و آمد به اونجا نداشتم...
زری گاهی حرفی از کریم و رضا میزد، با اینکه تمایلی به شنیدن نداشتم یه بار گفتم :الان واقعا دارن زندگی میکنن ؟!
_در ظاهر که اره ..
_چرا در ظاهر ؟
_اخه کسی از داخل زندگی کسی خبر نداره که !!!
_بالاخره ناراحتی بود ،رو میشد ...
_مریم صداش در میاد به نظرت ؟+
عید سال ۷۸ رو که گذروندیم سیاوش پیشنهاد داد :میای بریم شیراز ؟
پریدم بالا و دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم :توی همون خونه قبلی ؟!
خندید و گفت :اره همونجا !!!گاهی یادت میره یه خانم ۳۵ ساله ای چنان ذوق میکنی عین بچه ها ،اصلا من به خاطر وجود تو بچه نمیخوام... ایناها بچه دارم دیگه ...
_واقعا که ذوق آدم رو کور میکنی ...
_ببخشید شوخی کردم، پس بپیچ بریم، روی چند ماه هم حساب کن بریم بمونیم...
روزی که رفتم تا از مامان اینها خداحافظی کنم مامان ناراضی گفت :شماها یه جا بند نمیشید نه ؟!
_یعنی چی مامان ؟تو این ۵ سال کجا رفتیم خب یه سفره دیگه !
_سفرتون هم مثل آدمیزاد نیست، آخه آدم چند ماه میره سفر؟! همین کارا رو میخوای بکنی که دل به زندگی نمیدی بلکه یه بچه داشته باشی ...
_باز بحث بچه نکن مامان من و سیاوش باید راضی باشیم که هستیم ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#داستانک
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ...
کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود..
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟!
پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم
آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟!
پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ...
مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟
پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند
مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است
گفت: با این فرض هم آب می خواهند .
پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا..
روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ...
مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت
با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ...
مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد
که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است
و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند
و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند
آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود
سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است
اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد
و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود
***
آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد
همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛
روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره
از شما به نیکی یاد خواهد کرد...
*بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم*
*به کوشش همه دستِ نیکی بریم*
*نباشد همی نیک و بَد پایدار*
*همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#دوقسمت هفده وهیجده
📔دلبر
ازاینکه رامین گفته بود تو اون دانشگاه استاده بابا نزاره برم در هر حال اون روز برگشتیم خونه و بابا سکوت کرده بود و حرفی نمیزد منم سریع بعد از رسیدن به خونه رفتم اتاقم و سعی کردم زیاد جلو چشم بابا نباشم فردای اون روز کلاس نداشتم و آزاد بودم مامان موقع شام صدام کرد گفتم مامان میلی به شام ندا رم امروز خسته م نمیدونم چرا میخوام بخوابم مامات قبول کرد و منم برق اتاق رو خاموش کردم که واقعا خوابم ببره خیلی دلم میخواست یه جوری میشد رامین رو میدیدم اما راهی نداشتم
با فکر رامین خوابم برد فردای اون روز صبحانه رو با مامان اینا خوردم و بابا و فرشاد هم رفتن بیرون تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم که دیدم کسی با کلید ریز ریز به پنجره ی اتاقم ضربه میزنه اولش ترسیدم اما یواشکی از گوشه ی پنجره نگاه کردم انگار رامین بود شیشه مات بود اما معلوم بود یه آقای جوون هم تیپ رامینه لای پنجره رو باز کردم درست فکر میکردم رامین بود با دیدنه من با لبخند گفت دلبر یه بهونه جور کن بیا بیرون من سر خیابونم از ریسکی که رامین کرده بود ترس برم داشته بود با نگرانی پنجره رو بستم و رفتم تو اشپزخونه پیشه مامان و گفتم مامان من باید یه سری جزوه رو پرینت بگیرم میرم بیرون تا ظهر میام مامان گفت برو زود بیا بعد از ظهر میخواییم بریم خونه عموت اینا پسرش از لندن اومده بریم یه سر بزنیم فردا عموت اینا گله گی نکنن.گفتم باشه زود میام چند تا کتابخونه سر میزنم هر جا ارزونتر بود میدم کپی بیگیرن میام جزوه ها زیادن مامان گفت از تو کیفم پول بردار که کم نیاری قبل از اینکه بابات اینا بیان برگرد گفتم باشه دل تو دلم نبود سریع مانتو پوشیدم و چند تا از جزوه ها روگذاشتم توکیفم و دویدم تو کوچه رامین سر خیابون قدم میزدخودمو بهش رسوندم و با خنده گفتم سلام استاد.چه جراتی داری شماکه میای دم درخونه ی شاگردات بعد با سنگ میزنی به شیشه شون رامین خندید و گفت خدایی خوشت اومد چه خوب جمعش کردم اگه بابات میفهمید که منوتوهمدیگر رو میبینیم محال بودبزاره توبیای دانشگاه گفتم آره والا الانم زودازمحل دورشیم تایه اشنا ما رو ندیده چون اینجا همه بابارومیشناسن رامین کمی پایین ترازخیابون اصلی ماشینش رو پارک کرده بودگفت دوسه قدم با فاصله ازمن راه بیای رسیدم ماشین روگاز میدیم از محل دورمیشیم باخوشحالی ای که از دیدینه رامین تودلم بودبه سمته ماشینش راه افتادیم رامین سوار شدودر سمته شاگرد روبازکردوگفت بفرمایید خانم زیبابه من افتخارمیدین بامن همراه باشین از این همه چرب زبونیه رامین خنده م گرفته بود سریع سوار شدم و گفتم خب آقای دکتر ببینم برای چندنفر دیگه ازاین شیرین زبونی ها میکنی؟بالاخره آقای دکترکه هستی خوش تیپ که هستی چرب زبون شیرین زبونم که هستی همین بسه واسه مخ دخترا روزدن راستش روبگو رامین که انگاراز این گیر دادنه من بدش نیومده بوگفت آخه اگه بگم دعوام میکنی با خنده ی حرصی گفتم نه بگووو نترس رامین بازخندیدوگفت نه میترسم واقعاچرابایددست خودمو رو کنم باز گفتم بگووونترس من هواتودارم
رامین که ازشیطنت نیشش تابناگوش باز شده بودگفت اخه من ازخودتومیترسم چجور هوامو داری؟باصدای بلندتروباخنده گفتم رامین واقعا که انگارخوشت اومده آرررره؟جوابه رامین موسیقیه شاد و دلبرانه ای بودوسرعت بیشتربه سمته شمال شهر کمی که رفتیم رامین گفت دلبر ررر یه چیزی بهت میگم خیالت روراحت میکنم تا الان که پیشتم هیچ دختری نتونسته تودلم راه پیداکنه الاااا توهیچ دختری به دلم که هیچ حتی به چشمم هم نمیادازاون روز که تو تالاردیدمت و باهات آشنا شدم دلم که هیچ هوش وحواسم هم بردی دخترررر چی فکر کردی؟فکر میکنی دله من کاروانسراست هرکسی که از راه رسیدراه بدم نه عزیز من دل من مثل یه خونه ی نقلیه تر و تمیزه که فقط وفقط کلیددارش خودتی تماااام ازطرز حرف زدنه رامین خوشم میومدباشیطنته همراهه لوس بازی گفتم تا الااااان؟یعنی ممکنه بعدازاین کس دیگه ای راه پیدا کنه رامین خندید و گفت امروز ول کن نیستی هااا این دل تاابدخونه ی توعه.هیچ کس جزتوراه بهش نداره اینو بهت قول میدم دلبرررر من مردم حرفم حرفه،به من شک نکن این چیزاکه میگی ماله آدماییه که درست انتخاب نکردن یاتوانتخابشون تردید دارن من بهترین وزیباترین دخترروانتخاب کردم و از انتخابم نه پشیمون میشم نه تردیدپیدا میکنم کجاپیدا کنم دختربه این بااصالتی ،به این باکلاسی به این زیبایی درضمن توهم پرستاری در علم و سوادازدکتر کم نداری بعدها یه چیزایی روتوتوش مهارت داری که من ندارم یه کارهایی رو تو بلدی که من توانجامش ضعیفم منوتوکنار هم مکمل هم هستیم رامین همه چیز رو منطقی باعقل وبامحبت میگفت و من در جوابش همیشه کم میاوردم بالاخره رسیدیم به یه پارک بزرگ رامین کنارخیابون پارک کرد و گفت بیا دلبر جان بیا بریم یه چیزی تواین کافه بخوریم یکم حرف بزنیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
ازاینکه رامین گفته بود تو اون دانشگاه استاده بابا نزاره برم در هر حال اون روز برگشتیم خونه و بابا سکوت کرده بود و حرفی نمیزد منم سریع بعد از رسیدن به خونه رفتم اتاقم و سعی کردم زیاد جلو چشم بابا نباشم فردای اون روز کلاس نداشتم و آزاد بودم مامان موقع شام صدام کرد گفتم مامان میلی به شام ندا رم امروز خسته م نمیدونم چرا میخوام بخوابم مامات قبول کرد و منم برق اتاق رو خاموش کردم که واقعا خوابم ببره خیلی دلم میخواست یه جوری میشد رامین رو میدیدم اما راهی نداشتم
با فکر رامین خوابم برد فردای اون روز صبحانه رو با مامان اینا خوردم و بابا و فرشاد هم رفتن بیرون تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم که دیدم کسی با کلید ریز ریز به پنجره ی اتاقم ضربه میزنه اولش ترسیدم اما یواشکی از گوشه ی پنجره نگاه کردم انگار رامین بود شیشه مات بود اما معلوم بود یه آقای جوون هم تیپ رامینه لای پنجره رو باز کردم درست فکر میکردم رامین بود با دیدنه من با لبخند گفت دلبر یه بهونه جور کن بیا بیرون من سر خیابونم از ریسکی که رامین کرده بود ترس برم داشته بود با نگرانی پنجره رو بستم و رفتم تو اشپزخونه پیشه مامان و گفتم مامان من باید یه سری جزوه رو پرینت بگیرم میرم بیرون تا ظهر میام مامان گفت برو زود بیا بعد از ظهر میخواییم بریم خونه عموت اینا پسرش از لندن اومده بریم یه سر بزنیم فردا عموت اینا گله گی نکنن.گفتم باشه زود میام چند تا کتابخونه سر میزنم هر جا ارزونتر بود میدم کپی بیگیرن میام جزوه ها زیادن مامان گفت از تو کیفم پول بردار که کم نیاری قبل از اینکه بابات اینا بیان برگرد گفتم باشه دل تو دلم نبود سریع مانتو پوشیدم و چند تا از جزوه ها روگذاشتم توکیفم و دویدم تو کوچه رامین سر خیابون قدم میزدخودمو بهش رسوندم و با خنده گفتم سلام استاد.چه جراتی داری شماکه میای دم درخونه ی شاگردات بعد با سنگ میزنی به شیشه شون رامین خندید و گفت خدایی خوشت اومد چه خوب جمعش کردم اگه بابات میفهمید که منوتوهمدیگر رو میبینیم محال بودبزاره توبیای دانشگاه گفتم آره والا الانم زودازمحل دورشیم تایه اشنا ما رو ندیده چون اینجا همه بابارومیشناسن رامین کمی پایین ترازخیابون اصلی ماشینش رو پارک کرده بودگفت دوسه قدم با فاصله ازمن راه بیای رسیدم ماشین روگاز میدیم از محل دورمیشیم باخوشحالی ای که از دیدینه رامین تودلم بودبه سمته ماشینش راه افتادیم رامین سوار شدودر سمته شاگرد روبازکردوگفت بفرمایید خانم زیبابه من افتخارمیدین بامن همراه باشین از این همه چرب زبونیه رامین خنده م گرفته بود سریع سوار شدم و گفتم خب آقای دکتر ببینم برای چندنفر دیگه ازاین شیرین زبونی ها میکنی؟بالاخره آقای دکترکه هستی خوش تیپ که هستی چرب زبون شیرین زبونم که هستی همین بسه واسه مخ دخترا روزدن راستش روبگو رامین که انگاراز این گیر دادنه من بدش نیومده بوگفت آخه اگه بگم دعوام میکنی با خنده ی حرصی گفتم نه بگووو نترس رامین بازخندیدوگفت نه میترسم واقعاچرابایددست خودمو رو کنم باز گفتم بگووونترس من هواتودارم
رامین که ازشیطنت نیشش تابناگوش باز شده بودگفت اخه من ازخودتومیترسم چجور هوامو داری؟باصدای بلندتروباخنده گفتم رامین واقعا که انگارخوشت اومده آرررره؟جوابه رامین موسیقیه شاد و دلبرانه ای بودوسرعت بیشتربه سمته شمال شهر کمی که رفتیم رامین گفت دلبر ررر یه چیزی بهت میگم خیالت روراحت میکنم تا الان که پیشتم هیچ دختری نتونسته تودلم راه پیداکنه الاااا توهیچ دختری به دلم که هیچ حتی به چشمم هم نمیادازاون روز که تو تالاردیدمت و باهات آشنا شدم دلم که هیچ هوش وحواسم هم بردی دخترررر چی فکر کردی؟فکر میکنی دله من کاروانسراست هرکسی که از راه رسیدراه بدم نه عزیز من دل من مثل یه خونه ی نقلیه تر و تمیزه که فقط وفقط کلیددارش خودتی تماااام ازطرز حرف زدنه رامین خوشم میومدباشیطنته همراهه لوس بازی گفتم تا الااااان؟یعنی ممکنه بعدازاین کس دیگه ای راه پیدا کنه رامین خندید و گفت امروز ول کن نیستی هااا این دل تاابدخونه ی توعه.هیچ کس جزتوراه بهش نداره اینو بهت قول میدم دلبرررر من مردم حرفم حرفه،به من شک نکن این چیزاکه میگی ماله آدماییه که درست انتخاب نکردن یاتوانتخابشون تردید دارن من بهترین وزیباترین دخترروانتخاب کردم و از انتخابم نه پشیمون میشم نه تردیدپیدا میکنم کجاپیدا کنم دختربه این بااصالتی ،به این باکلاسی به این زیبایی درضمن توهم پرستاری در علم و سوادازدکتر کم نداری بعدها یه چیزایی روتوتوش مهارت داری که من ندارم یه کارهایی رو تو بلدی که من توانجامش ضعیفم منوتوکنار هم مکمل هم هستیم رامین همه چیز رو منطقی باعقل وبامحبت میگفت و من در جوابش همیشه کم میاوردم بالاخره رسیدیم به یه پارک بزرگ رامین کنارخیابون پارک کرد و گفت بیا دلبر جان بیا بریم یه چیزی تواین کافه بخوریم یکم حرف بزنیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
صداقت داشته باش
شاید درکت برای بقیه سخت باشه و قضاوتت کنند اما همین که وجدانت راحت باشه کافیه چون مطمئنی که راهت درسته
اما هرگز دروغگو و کذاب نباش شاید مردم ازت راضی باشن اما وقتی وجدانت ناراحته پس مطمئن باش که راهت غلطه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید درکت برای بقیه سخت باشه و قضاوتت کنند اما همین که وجدانت راحت باشه کافیه چون مطمئنی که راهت درسته
اما هرگز دروغگو و کذاب نباش شاید مردم ازت راضی باشن اما وقتی وجدانت ناراحته پس مطمئن باش که راهت غلطه الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
«هرگز به نیکی دست نمییابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق میکنید، آگاه است»محبوبترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب بهسوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار میرودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
توی یک کوچه ای چهار خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند..
یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت:
“بهترین خیاط این کوچه”
✍🏻قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت:
“بهترین خیاط این کوچه”
✍🏻قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2👏1
گاهی مجبوری فقط ساکتبمونی، چون هیچ کلمه ای نمیتونه توضیح بده که تو ذهن و قلبت چیمیگذره.
یه چیزی بهتون بگم !؟
آدم به هرکسی نمیگه : حالم خوب نیست
اگه کسی بهتون گفت که حالش خوب نیست ،
بدونین یا شما باعث این حال خرابش شدین ؛
یا فقط شما میتونین حالشو خوب کنید . . .!
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد،
زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ... نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم...
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه میدانی؟
شاید ... روزی ... ساعتی ... آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار ...
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
در آینده لبخند بزن... این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یه چیزی بهتون بگم !؟
آدم به هرکسی نمیگه : حالم خوب نیست
اگه کسی بهتون گفت که حالش خوب نیست ،
بدونین یا شما باعث این حال خرابش شدین ؛
یا فقط شما میتونین حالشو خوب کنید . . .!
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد،
زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ... نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم...
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه میدانی؟
شاید ... روزی ... ساعتی ... آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار ...
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
در آینده لبخند بزن... این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
روزی که بتونی :
با پولدارتر از خودت همنشینی کنی و معذب نشی؛
با فقیرتر از خودت بشینی و خوردش نکنی؛ با باهوشتر از خودت باشی و همصحبت بشی؛ با کم هوش تر از خودت باشی و مسخرش نکنی با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی؛ با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی؛ اونوقت میتونی بگی انسانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با پولدارتر از خودت همنشینی کنی و معذب نشی؛
با فقیرتر از خودت بشینی و خوردش نکنی؛ با باهوشتر از خودت باشی و همصحبت بشی؛ با کم هوش تر از خودت باشی و مسخرش نکنی با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی؛ با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی؛ اونوقت میتونی بگی انسانی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستویک
_اصلا به من چه خودتون میدونید
من و سیاوش راهی شیراز شدیم و ساکن همون خونه دوست داشتنی، حال و هوای شیراز بهتر بود ومن واقعا روحیه ام عوض شده بود ولی برای سیاوش انگار هر جایی که میرفت فرقی نداشت همون بود که بود !!!
من یه زن ۳۵ ساله بودم و سیاوش یه مرد ۶۰ ساله اونجا بود که تازه داشتم به اینهمه تفاوت سن پی میبردم ،سیاوش با وجود سن و سالش ولی نسبت به همسن و سالهاش سالم بود، از لحاظ جسمی حداقل سالم بود... درگیر بیماریهای معمول نبود و من باز خدا رو شکر میکردم که نمیخوام درگیر بیماریهاش هم بشم ...
اما از لحاظ روحی و روانی درسته مشکلی نداشت، ولی دلش میخواست تنها باشه و این من رو اذیت نیکرد، من هنوز شور و نشاط جوونی رو داشتم و اینجاها بود که تفاوتهای سنی داشت رو میشد ...سعی میکردم درگیری ایجاد نکنم و خواسته هام رو تا جایی که میتونستم و توان داشتم خودم برآورده میکردم و همین باعث شده بود سیاوش کلا خودش رو از محدوده خواسته های من بیرون بکشه و مدام سرگرم کتابهایی بود که دور و برش ریخته بودن ...
توی همسایگی خونه شیراز خانواده ای بودن که خانمی همسن و سال من داشت.... درواقع خونه متعلق به پدر بزرگ اون خانم بود، اون خانم که اسمش آمنه بود خیلی خوش رو و مهربون بود... اولین باری که دیدمش یکهفته ای بود که رسیده بودیم شیراز و چون حوصله ام سر رفته بود بدون سیاوش رفته بودم برای قدم زدن توی همون خیابونی که از بهشت بهتر بود ...
دم در خونه دیدمش کلی خرید دستش بود و سعی داشت بدون اینکه اونها رو بگذار زمین کلیدش رو در بیاره ....رو بهش گفتم :میتونم کمکتون کنم؟!
لبخندی زد و شونه تخم مرغی که دستش بود رو گرفت طرفم و گفت :ممنون میشم !!!
چند تا از خریدها رو ازش گرفتم و در رو باز کرد و گفت :ممنون پدربزرگم خوابه این وقت روز نخواستم بیدارش کنم...
_خواهش میکنم....
_انگار تازه اومدید این محل !
_یه جورایی اره مسافریم !
_خونه طوبی خانم رو خریدید ؟!
نگاهی به خونه انداختم و گفتم :راستش نه خودمون صاحب خونه ایم ....
_ااا نمیدونستم کسی از اقوام طوبی خانم ایران باشه !!!
_در واقع نبودن چند سالی هست که اومدن، تهران زندگی میکنیم یکبار چند سال پیش اومدیم شیراز و الان ...
_خیلی خوشحال شدم از دیدنتونامیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم من آمنه ام !
_منم شهین ..
و اون روز باب دوستی و آشنایی من و آمنه باز شد ...به سیاوش که گفتم :دم در یه دوست پیدا کردم ..
گفت :دوست رو از دم در پیدا نمیکنن شهین خانم !!
_خانم خوبی بود مهربون و خونگرم .
_این خصلت شیرازیهاس ...
_در کل ازش خوشم اومد ...
_خدا کنه!!! تا کمتر غر از حوصله سر رفتن بزنی ..
_من غر میزنم سیاوش؟! واقعا که!!!
_خیلی خب باشه در کل خوشحالم دوستی برای خودت پیدا کردی ...
از اونروز هربار میرفتم بیرون دم در خونه آمنه رو هم نگاه میکردم ولی خبری ازش نبود ....به روز که سیاوش در حال کتاب خوندن بود و منم سرم گرم شمعدونی هایی بود که تازه کاشته بودیم و کنار حوض گذاشته بودیم در حیاط رو زدن ...سیاوش از جا بلند شد تا در رو باز کنه صدای سلام و علیک با کسی اومد و بعد دیدم با کاسه ای پر از اش اومد طرفم و گفت:یه خانم دم در کارت داره فکر کنم دوستت باشه !
خوشحال بلند شدم و رفتم سمت در ،درست بود آمنه بود سلام علیکی کردیم و گفت :ببخشید انگار مزاحم شدم !
_نه بابا بیا داخل ...
_نه مزاحم نمیشم ،یه کم اش درست کردم نمیدونم خوب شده یا نه گفتم براتون بیارم انشاالله پدرتون هم خوششون بیاد ...
_پدرم ؟!
_آقایی که کاسه اش رو گرفت ...
_آهان سیاوش شوهرمه !!
تعجب رو توی صورت آمنه دیدم،ولی خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
آهان ببخشید من رو ...
خداحافظی کرد و رفت ...سیاوش از لحاظ ظاهری زیاد پیر نبود که آمنه اون رو پدر من بدونه یا شایدم من خودم رو گول میزدم که در ظاهر پیدا نیست این اختلاف سن ...
رفت و آمد من و آمنه از اونجاها شروع شد ،دختر مجردی بود که توی یه موسسه کار میکرد و پیش پدربزرگش زندگی میکرد....
به دعوتش به خونه اونها رفتم....پدربزرگش هم بود...
اونروز نیم ساعتی پیش اونها نشستم و بعد که بلند شدم تا برم آمنه گفت :بشین چرا اینقدر زود ؟!
_نه دیگه برم، تو که همینم نیومدی ....
_میام دیر نمیشه ...
رو به پیرمرد گفتم:خدانگهدار پدر جان، از دیدنتون خیلی خوشحال شدم !
_بازم بیا دخترم ...
_چشم ...
_به نوه طوبی خانم هم بگو بیاد،درسته نمیبینم و اصلا قبلا هم ندیدمش ،ولی نشونی از قدیمه...
_حتما بهش میگم....
وارد خونه خونمون که شدم رو به سیاوش گفتم :طفلی آمنه پدربزرگش نه میتونه راه بره هم نابیناست ...
_چرا ؟
_نمیدونم نپرسیدم!!! حتما به خاطر سن و ساله ...از مادر بزرگت پرسید و مادرت و خواست بری دیدنش،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_بیستویک
_اصلا به من چه خودتون میدونید
من و سیاوش راهی شیراز شدیم و ساکن همون خونه دوست داشتنی، حال و هوای شیراز بهتر بود ومن واقعا روحیه ام عوض شده بود ولی برای سیاوش انگار هر جایی که میرفت فرقی نداشت همون بود که بود !!!
من یه زن ۳۵ ساله بودم و سیاوش یه مرد ۶۰ ساله اونجا بود که تازه داشتم به اینهمه تفاوت سن پی میبردم ،سیاوش با وجود سن و سالش ولی نسبت به همسن و سالهاش سالم بود، از لحاظ جسمی حداقل سالم بود... درگیر بیماریهای معمول نبود و من باز خدا رو شکر میکردم که نمیخوام درگیر بیماریهاش هم بشم ...
اما از لحاظ روحی و روانی درسته مشکلی نداشت، ولی دلش میخواست تنها باشه و این من رو اذیت نیکرد، من هنوز شور و نشاط جوونی رو داشتم و اینجاها بود که تفاوتهای سنی داشت رو میشد ...سعی میکردم درگیری ایجاد نکنم و خواسته هام رو تا جایی که میتونستم و توان داشتم خودم برآورده میکردم و همین باعث شده بود سیاوش کلا خودش رو از محدوده خواسته های من بیرون بکشه و مدام سرگرم کتابهایی بود که دور و برش ریخته بودن ...
توی همسایگی خونه شیراز خانواده ای بودن که خانمی همسن و سال من داشت.... درواقع خونه متعلق به پدر بزرگ اون خانم بود، اون خانم که اسمش آمنه بود خیلی خوش رو و مهربون بود... اولین باری که دیدمش یکهفته ای بود که رسیده بودیم شیراز و چون حوصله ام سر رفته بود بدون سیاوش رفته بودم برای قدم زدن توی همون خیابونی که از بهشت بهتر بود ...
دم در خونه دیدمش کلی خرید دستش بود و سعی داشت بدون اینکه اونها رو بگذار زمین کلیدش رو در بیاره ....رو بهش گفتم :میتونم کمکتون کنم؟!
لبخندی زد و شونه تخم مرغی که دستش بود رو گرفت طرفم و گفت :ممنون میشم !!!
چند تا از خریدها رو ازش گرفتم و در رو باز کرد و گفت :ممنون پدربزرگم خوابه این وقت روز نخواستم بیدارش کنم...
_خواهش میکنم....
_انگار تازه اومدید این محل !
_یه جورایی اره مسافریم !
_خونه طوبی خانم رو خریدید ؟!
نگاهی به خونه انداختم و گفتم :راستش نه خودمون صاحب خونه ایم ....
_ااا نمیدونستم کسی از اقوام طوبی خانم ایران باشه !!!
_در واقع نبودن چند سالی هست که اومدن، تهران زندگی میکنیم یکبار چند سال پیش اومدیم شیراز و الان ...
_خیلی خوشحال شدم از دیدنتونامیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم من آمنه ام !
_منم شهین ..
و اون روز باب دوستی و آشنایی من و آمنه باز شد ...به سیاوش که گفتم :دم در یه دوست پیدا کردم ..
گفت :دوست رو از دم در پیدا نمیکنن شهین خانم !!
_خانم خوبی بود مهربون و خونگرم .
_این خصلت شیرازیهاس ...
_در کل ازش خوشم اومد ...
_خدا کنه!!! تا کمتر غر از حوصله سر رفتن بزنی ..
_من غر میزنم سیاوش؟! واقعا که!!!
_خیلی خب باشه در کل خوشحالم دوستی برای خودت پیدا کردی ...
از اونروز هربار میرفتم بیرون دم در خونه آمنه رو هم نگاه میکردم ولی خبری ازش نبود ....به روز که سیاوش در حال کتاب خوندن بود و منم سرم گرم شمعدونی هایی بود که تازه کاشته بودیم و کنار حوض گذاشته بودیم در حیاط رو زدن ...سیاوش از جا بلند شد تا در رو باز کنه صدای سلام و علیک با کسی اومد و بعد دیدم با کاسه ای پر از اش اومد طرفم و گفت:یه خانم دم در کارت داره فکر کنم دوستت باشه !
خوشحال بلند شدم و رفتم سمت در ،درست بود آمنه بود سلام علیکی کردیم و گفت :ببخشید انگار مزاحم شدم !
_نه بابا بیا داخل ...
_نه مزاحم نمیشم ،یه کم اش درست کردم نمیدونم خوب شده یا نه گفتم براتون بیارم انشاالله پدرتون هم خوششون بیاد ...
_پدرم ؟!
_آقایی که کاسه اش رو گرفت ...
_آهان سیاوش شوهرمه !!
تعجب رو توی صورت آمنه دیدم،ولی خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
آهان ببخشید من رو ...
خداحافظی کرد و رفت ...سیاوش از لحاظ ظاهری زیاد پیر نبود که آمنه اون رو پدر من بدونه یا شایدم من خودم رو گول میزدم که در ظاهر پیدا نیست این اختلاف سن ...
رفت و آمد من و آمنه از اونجاها شروع شد ،دختر مجردی بود که توی یه موسسه کار میکرد و پیش پدربزرگش زندگی میکرد....
به دعوتش به خونه اونها رفتم....پدربزرگش هم بود...
اونروز نیم ساعتی پیش اونها نشستم و بعد که بلند شدم تا برم آمنه گفت :بشین چرا اینقدر زود ؟!
_نه دیگه برم، تو که همینم نیومدی ....
_میام دیر نمیشه ...
رو به پیرمرد گفتم:خدانگهدار پدر جان، از دیدنتون خیلی خوشحال شدم !
_بازم بیا دخترم ...
_چشم ...
_به نوه طوبی خانم هم بگو بیاد،درسته نمیبینم و اصلا قبلا هم ندیدمش ،ولی نشونی از قدیمه...
_حتما بهش میگم....
وارد خونه خونمون که شدم رو به سیاوش گفتم :طفلی آمنه پدربزرگش نه میتونه راه بره هم نابیناست ...
_چرا ؟
_نمیدونم نپرسیدم!!! حتما به خاطر سن و ساله ...از مادر بزرگت پرسید و مادرت و خواست بری دیدنش،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستودو
گفت دوست داره نشونی از قدیم رو ببینه!!! هر چند نمی بینه ....
_باشه میرم، یه شب با هم میریم ....
خیلی خوشحال میشن ...ماهم اونا رو دعوت میکنیم ....
_بله شهین خانم توی اینجور موارد اختیار تام داری، خودت که میدونی ...
راست میگفت... هیچوقت توی اون سالها مخالفتی با اینجور موارد نداشت ..خودم هرکاری خواسته بودم کرده بودم، انگار تنها مخالفتی که با من داشت همون قضیه بچه بود ..
یه شب اواسط خرداد ماه بود که به سیاوش گفتم :فردا شب بریم دیدن آمنه و پدربزرگش ؟
_باشه بریم !!در ضمن سفر یکماهه ما داره میشه، دوماه ها حواست هست ؟!
_اره میدونم، ولی هوا اینجا خیلی خوبه ..
_برای من که اینجا و اونجا فرق نداره ،هر دو جاش تو هستی، پس هرجا خواستی میمونیم ...
روز بعد همراه با سیاوش راهی خونه آمنه اینها شدیم ،آمنه در رو که باز کرد با لبخند همیشگی گفت :خوش اومدین بفرمایین ...
وارد ساختمون شدیم .پدربزرگ آمنه همونطور ناتوان ،ولی با رویی باز ازمون استقبال کرد.. دست سیاوش رو فشرد و گفت :نوه طوبی خانمی درسته ؟!
_بله ..
_خدا رحمت کنه مادربزرگت، رو شیرزنی بود به زمان خودش ...
_ممنونم ..
_بشین پسرم ...
سیاوش که با پدربزرگ گرم گفتگو شد، آمنه هم من رو کشوند توی آشپزخونه...
همونطور که استکانهای چایی رو پر میکرد گفت :چه خبر؟ چند وقتیه خبری نیست ازت ؟!
_هیچی توی خونه !کاری ندارم بکنم ،مدام خونه ام...
_حوصله ات سر نمیره ؟!
_چرا خیلی ...
_البته تو شوهر داری حوصله ات نباید سر بره ...
_درسته سیاوش هست ،ولی خب بیشتر وقتش سرش توی کتابه، حوصله منم زیادی سر میره...
_در اصل ساکن تهرانی نه ؟
_اره ...
_از همونجا با شوهرت آشنا شدی ؟
_نه از شمال ....
_ربطش چیه ؟
براش گفتم که چی شد و ما چطور ازدواج کردیم ،حرفام که تموم شد گفت :اوه چه ازدواج عاشقانه ای ،هنوزم همونطور دوستش داری یا ...
_هنوزم دوستش دارم ...
و واقعا هم دوستش داشتم!
امنه گفت :از بس حرف زدیم چایی ها یخ کرد ..چایی ها رو عوض کرد و با هم رفتیم پیش سیاوش و پدربزرگ... آمنه اونشب تا دیر وقت اون دو تا حرف زدن و پدربزرگ آمنه از قدیم و خاطراتش با خانواده طوبی خانم گفت و ما گوش دادیم... موقع خداحافظی به آمنه گفتم :
دور بعد شما باید بیاید !
اروم جوری که پدربزرگش نشنوه گفت :
من به خاطر وضعیت بابابزرگ نمیتونم جایی برم ،سخته برام این ورو اونور کردنش ...نوبتی که نیست ،شما بیاید ما هم تنهاییم، خوشحال میشیم !
سیاوش گفت:درست میگید، هر کاری داشتید من در خدمتم خبر کنید ...
_ممنون دستتون درد نکنه!!! همسایه ها همه لطف دارن به ما، توی این سالها که بابا بزرگ خونه نشین شده خیلی کمک حالم بودن ....
_در هر حال روی کمک من و شهین هم حساب کنید ..
_حتما ..
از در خونه اشون که اومدیم بیرون سیاوش گفت :چرا تنهان ؟
_نمیدونم، نپرسیدم ..
_پدربزرگش حال خوشی نداره و نگران نوه اشه...مدام توی حرفهاش میگفت :عجیبه که آمنه با پدربزرگش زندگی میکنه و شنیدی که حتی گفت تنهاییم ...
_اره ...
_حتما صلاحشون اینه....
فرداش بابا و زری اومدن به خونمون ...
بابا و سیاوش انگار همه چی رو فراموش کرده بودن و عین دو تا رفیق مدام در حال گفتگو بودن... حتی سیاوش به واسطه بودن بابا بیشتر بیرون میرفت و این خیلی برای من خوشایند بود ...
توی اون هفته ای که زری اینها بودن، آمنه رو ندیده بودم و نتونسته بودم با هم اشناشون کنم، موقع خداحافظی زری گفت :زیادم با دوست جدید خوش نگذرون، من رو یادت بره !!
_من هیچوقت تو رو یادم نمیره، تو خواهرمی....
_تو هم !!
زری اینها که رفتن،علنا باز تنها شدم، بابا و سیاوش که برای خودشون و تو عالم خودشون خوش بودن، مامان هم که مدام دنبال این بود کجا گرد و خاکی هست و تمیزش کنه ...
دو هفته ای بود مامان اینها ساکن خونه ما بودن که یه روز در حیاط رو زدن مامان گفت :چه عجب یکی این در رو زد ....
خوشحال رفتم سمت در و گفتم :آمنه اس حتما!
و حدسم هم درست بود آمنه بود !!!سلام علیکی کردیم دعوتش کردم داخل ...با مامان اشنا شد نشست...
گفتم:کجا بودی این مدت دختر ؟!
_اول که تو کجا بودی؟ بعدم بابا بزرگ حالش خوش نبود چند روزی بیمارستان و ...بودم ..
_چطور ما خبردار نشدیم ؟!الان چطوره ؟!
_نیمه شب بود با همسایه روبرویی رسوندیمش بیمارستان ،خدا خیرش بده، برای کارای بابا بزرگ همیشه کمک حاله !!الان هم خوبه ،یعنی نه خوبه نه بد همونجوری ...
مامان که در حال پذیرایی از آمنه بود گفت :تنهایی گناه داری دختر! به عمویی، عمه ای ،خاله ای کسی بگو کمک حالت باشه ...
آمنه اروم و اونجوری که پیدا بود ناراحته گفت :اونقدری گردنم حق داره که هیچ جوره نمیشه محبتهاش رو جبران کرد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#شهین
#قسمت_بیستودو
گفت دوست داره نشونی از قدیم رو ببینه!!! هر چند نمی بینه ....
_باشه میرم، یه شب با هم میریم ....
خیلی خوشحال میشن ...ماهم اونا رو دعوت میکنیم ....
_بله شهین خانم توی اینجور موارد اختیار تام داری، خودت که میدونی ...
راست میگفت... هیچوقت توی اون سالها مخالفتی با اینجور موارد نداشت ..خودم هرکاری خواسته بودم کرده بودم، انگار تنها مخالفتی که با من داشت همون قضیه بچه بود ..
یه شب اواسط خرداد ماه بود که به سیاوش گفتم :فردا شب بریم دیدن آمنه و پدربزرگش ؟
_باشه بریم !!در ضمن سفر یکماهه ما داره میشه، دوماه ها حواست هست ؟!
_اره میدونم، ولی هوا اینجا خیلی خوبه ..
_برای من که اینجا و اونجا فرق نداره ،هر دو جاش تو هستی، پس هرجا خواستی میمونیم ...
روز بعد همراه با سیاوش راهی خونه آمنه اینها شدیم ،آمنه در رو که باز کرد با لبخند همیشگی گفت :خوش اومدین بفرمایین ...
وارد ساختمون شدیم .پدربزرگ آمنه همونطور ناتوان ،ولی با رویی باز ازمون استقبال کرد.. دست سیاوش رو فشرد و گفت :نوه طوبی خانمی درسته ؟!
_بله ..
_خدا رحمت کنه مادربزرگت، رو شیرزنی بود به زمان خودش ...
_ممنونم ..
_بشین پسرم ...
سیاوش که با پدربزرگ گرم گفتگو شد، آمنه هم من رو کشوند توی آشپزخونه...
همونطور که استکانهای چایی رو پر میکرد گفت :چه خبر؟ چند وقتیه خبری نیست ازت ؟!
_هیچی توی خونه !کاری ندارم بکنم ،مدام خونه ام...
_حوصله ات سر نمیره ؟!
_چرا خیلی ...
_البته تو شوهر داری حوصله ات نباید سر بره ...
_درسته سیاوش هست ،ولی خب بیشتر وقتش سرش توی کتابه، حوصله منم زیادی سر میره...
_در اصل ساکن تهرانی نه ؟
_اره ...
_از همونجا با شوهرت آشنا شدی ؟
_نه از شمال ....
_ربطش چیه ؟
براش گفتم که چی شد و ما چطور ازدواج کردیم ،حرفام که تموم شد گفت :اوه چه ازدواج عاشقانه ای ،هنوزم همونطور دوستش داری یا ...
_هنوزم دوستش دارم ...
و واقعا هم دوستش داشتم!
امنه گفت :از بس حرف زدیم چایی ها یخ کرد ..چایی ها رو عوض کرد و با هم رفتیم پیش سیاوش و پدربزرگ... آمنه اونشب تا دیر وقت اون دو تا حرف زدن و پدربزرگ آمنه از قدیم و خاطراتش با خانواده طوبی خانم گفت و ما گوش دادیم... موقع خداحافظی به آمنه گفتم :
دور بعد شما باید بیاید !
اروم جوری که پدربزرگش نشنوه گفت :
من به خاطر وضعیت بابابزرگ نمیتونم جایی برم ،سخته برام این ورو اونور کردنش ...نوبتی که نیست ،شما بیاید ما هم تنهاییم، خوشحال میشیم !
سیاوش گفت:درست میگید، هر کاری داشتید من در خدمتم خبر کنید ...
_ممنون دستتون درد نکنه!!! همسایه ها همه لطف دارن به ما، توی این سالها که بابا بزرگ خونه نشین شده خیلی کمک حالم بودن ....
_در هر حال روی کمک من و شهین هم حساب کنید ..
_حتما ..
از در خونه اشون که اومدیم بیرون سیاوش گفت :چرا تنهان ؟
_نمیدونم، نپرسیدم ..
_پدربزرگش حال خوشی نداره و نگران نوه اشه...مدام توی حرفهاش میگفت :عجیبه که آمنه با پدربزرگش زندگی میکنه و شنیدی که حتی گفت تنهاییم ...
_اره ...
_حتما صلاحشون اینه....
فرداش بابا و زری اومدن به خونمون ...
بابا و سیاوش انگار همه چی رو فراموش کرده بودن و عین دو تا رفیق مدام در حال گفتگو بودن... حتی سیاوش به واسطه بودن بابا بیشتر بیرون میرفت و این خیلی برای من خوشایند بود ...
توی اون هفته ای که زری اینها بودن، آمنه رو ندیده بودم و نتونسته بودم با هم اشناشون کنم، موقع خداحافظی زری گفت :زیادم با دوست جدید خوش نگذرون، من رو یادت بره !!
_من هیچوقت تو رو یادم نمیره، تو خواهرمی....
_تو هم !!
زری اینها که رفتن،علنا باز تنها شدم، بابا و سیاوش که برای خودشون و تو عالم خودشون خوش بودن، مامان هم که مدام دنبال این بود کجا گرد و خاکی هست و تمیزش کنه ...
دو هفته ای بود مامان اینها ساکن خونه ما بودن که یه روز در حیاط رو زدن مامان گفت :چه عجب یکی این در رو زد ....
خوشحال رفتم سمت در و گفتم :آمنه اس حتما!
و حدسم هم درست بود آمنه بود !!!سلام علیکی کردیم دعوتش کردم داخل ...با مامان اشنا شد نشست...
گفتم:کجا بودی این مدت دختر ؟!
_اول که تو کجا بودی؟ بعدم بابا بزرگ حالش خوش نبود چند روزی بیمارستان و ...بودم ..
_چطور ما خبردار نشدیم ؟!الان چطوره ؟!
_نیمه شب بود با همسایه روبرویی رسوندیمش بیمارستان ،خدا خیرش بده، برای کارای بابا بزرگ همیشه کمک حاله !!الان هم خوبه ،یعنی نه خوبه نه بد همونجوری ...
مامان که در حال پذیرایی از آمنه بود گفت :تنهایی گناه داری دختر! به عمویی، عمه ای ،خاله ای کسی بگو کمک حالت باشه ...
آمنه اروم و اونجوری که پیدا بود ناراحته گفت :اونقدری گردنم حق داره که هیچ جوره نمیشه محبتهاش رو جبران کرد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
بسیار زیبا و خواندنی👌
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های
کلاس گفتم انشایی بنویسند با این
عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را
انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است
چون چشم و گوش آدم را باز می کند
و او را بیدار نگه می دارد...
ولی عطر آدم را بیهوش
و مدهوش می کند.
"عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند
چون نصیبشان شده بود!
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر"
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم
بیدار می کند که فقر آنها را
خاموش کرده است"...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های
کلاس گفتم انشایی بنویسند با این
عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را
انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است
چون چشم و گوش آدم را باز می کند
و او را بیدار نگه می دارد...
ولی عطر آدم را بیهوش
و مدهوش می کند.
"عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند
چون نصیبشان شده بود!
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر"
انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم
بیدار می کند که فقر آنها را
خاموش کرده است"...!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏2
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستوسوم›
"صفیه"
وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنهای شدیم. دستهایمان را باز کردند و بانهایت بیرحمی در را محکم بستند.
نمیدانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟!
سن من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست سال گرفته تا سیزده سال که کوچکترینمان بود. ترس از چشمانشان بیداد میکرد. درون خود مچاله شده بودند. نباید روحیه خود را میباختیم، رو به آنها گفتم:
- خواهرا لطفا به خودتون بیایین! نباید جلوی این ظالما اینطوری خودمون رو ببازیم؛ الگوی ما آسیهست که در سختترین شکنجههای فرعون، سربلند و باایمان بیرون اومد. الگوی ما سمیهست که بهخاطر کلمه "لاالهالاالله" شکنجه و شهید شد
الگوی ما خولهست که ندای غیرت و جهاد سر داد. ما دختران عایشه طاهره هستیم، پس نترسین و با ندای "اللهاکبر" این زمین رو به لرزه در بیارین. خواهرانمون تو شام، عراق و سوریه بخاطر ایمان و حجابشون میجنگن! پس اجازه ندیم دست یکی از این بیغیرتا بهمون بخوره، حتی اگه بخوان به چادرمون دست بزنن شجاعانه و مجاهدانه دستهاشون رو میشکنیم.
همه با هم "الله اکبر"گویان،
چنان بلند ندای تکبیر سرمیدادیم که سرباز از پشت در داد میزد:
خفهشید تا خفتون نکردم.
و با لگد به در میکوبید...
***
"فائز"
با غروب غمانگیز آفتاب و پوشاندن رخت سیاهی بر جهان، دنیای مرا نیز غم فرا گرفت؛ فکر اینکه صفیه و زنان مسلمان اکنون کجا و در چه حالی هستند، امانم را بریده بود.
محمّد کمی بهتر شده بود، اما احمد با چهرهای گرفته و ناراحت گوشهای نشسته و در فکر فرو رفته بود.
من نیز همچنان منتظر شعیب بودم.
- احمد وقتی من خودمو تحویل دادم تو حق دخالت نداری! نباید تو و محمد رو ببینن. یه گوشهای مخفی میشی، بعدِ رفتنمون، محمد رو به خونوادش میسپری، خودتم به پایگاه برمیگردی.
- ولی امیر...
- هیس، احمد برو پایگاه و کمک بیار، ولی نه برای من! برای اون خواهرانی که در بند ظلمت هستن. این طائفه کفر هیچوقت صادق نبودن و نیستن، امکان داره بعد از دستگیری من، دخترا رو آزاد نکنن. به فکر باش احمد!
- باشه.
بعد از خواندن نماز مغرب متوجه صدای ماشین شدم؛ نه یکی بلکه چند تا!
خندهام گرفت: یعنی اینقد از من یه نفر میترسن؟!
- احمد، محمد رو بردار و برو، زود باش.
احمد با چشمانی اشکبار گفت: فائز!
تنگ در آغوشم گرفت. دستی بر روی موهایش کشیدم، اشکهای مزاحم به درون چشمانم جولان دادند اما جلوی ریختنشان را گرفتم.
کنار گوشش گفتم: احمد هدف کجاست؟
با صدایی که به وضوح میلرزید و بم شده بود گفت: سیب سرخ "شهادت".
- خب پسرخوب! منم همون ورا میرم، غمت نباشه. برو اخی برو الله پشت و پناهت. برو قول میدم اگه شهید نشدم دومادت کنم.
- تو بهترین برادر بودی برام، الگوی فداکاری و شجاعتی مجاهد و برادر عزیزم فائز. فی امان الله.
از هم جدا شدیم اما دستهایمان به سختی از هم کنده شدند. یارای جدایی را نداشتیم؛ با دلی ناخواسته از هم جدا شدیم. اشکها بدون اجازه صورتم را خیس کردند، آنها را پاک کردم. با سرعت به سمت بیرون دویدم در حین دویدن گفتم: احمد بهخاطر محمد بیرون نیا.
به سمت ماشینها رفتم و در مقابل نور چراغ آن ایستادم. دو ماشین مسلح به همراه چهار سرباز مسلح! به محض دیدنم از ماشینها پیاده شدند. مردم از در و پنجره با چهرههای ناراحت و پریشان نظارهگر این صحنه بودند. صدای دو زن را درحال گریه شنیدم با عصبانیت تمام فریاد زدم:
برین تو، غیرت داشته باشین. نزارین صدای زنانتون به گوش این منافقین برسه.
هر چهار نفر با احتیاط قدمبهقدم نزدیک شدند. یکی از آنها گفت:
دو دستت رو ببر بالا و بیا نزدیک، روی زانوهات بشین.
همین کار را کردم. دو نفر فورأ سر تفنگهایشان را روی سرم نگه داشتند و دستهایم را بستند.
خوب تفتیش کردند؛ فکر میکردند که به خود بمب بستهام! با بدوبیراه گفتن بلندم کردند. سوار ماشین شدم. وقتی حرکت کردند چشمانم به ماشین دیگر که شعیب در قسمت جلوی آن نشسته بود، افتاد. با دیدنش آتش درونم شعلهور شد؛ منافقِ بیغیرتِ ناموسفروش!
بین راه چشمانم را با پارچهای محکم بستند. به اندازه دو یا سه ساعت در راه بودیم. آنقدر پارچه را محکم بسته بودند که احساس کردم کور میشوم. بعد از پیمودن مسافت طولانی به مقصد رسیدیم. در باز شد. وحشیانه من را بیرون پرت کردند. آرام بلند شدم. از آنجا تا اتاقی که باید مرا میبردند، با کتک همراهیام کردند.
روی صندلی نشستم اما با چشمان بسته. احساس کردم پیشرویم میزی قرار دارد و این یعنی؛ اتاق بازجویی!
چشمانم را باز کردند، نور لامپ چشمانم را اذیت کرد. صدای زنی از پشتسر آمد که آمرانه گفت:
دستاشو باز کنید.
‹قسمت بیستوسوم›
"صفیه"
وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنهای شدیم. دستهایمان را باز کردند و بانهایت بیرحمی در را محکم بستند.
نمیدانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟!
سن من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست سال گرفته تا سیزده سال که کوچکترینمان بود. ترس از چشمانشان بیداد میکرد. درون خود مچاله شده بودند. نباید روحیه خود را میباختیم، رو به آنها گفتم:
- خواهرا لطفا به خودتون بیایین! نباید جلوی این ظالما اینطوری خودمون رو ببازیم؛ الگوی ما آسیهست که در سختترین شکنجههای فرعون، سربلند و باایمان بیرون اومد. الگوی ما سمیهست که بهخاطر کلمه "لاالهالاالله" شکنجه و شهید شد
الگوی ما خولهست که ندای غیرت و جهاد سر داد. ما دختران عایشه طاهره هستیم، پس نترسین و با ندای "اللهاکبر" این زمین رو به لرزه در بیارین. خواهرانمون تو شام، عراق و سوریه بخاطر ایمان و حجابشون میجنگن! پس اجازه ندیم دست یکی از این بیغیرتا بهمون بخوره، حتی اگه بخوان به چادرمون دست بزنن شجاعانه و مجاهدانه دستهاشون رو میشکنیم.
همه با هم "الله اکبر"گویان،
چنان بلند ندای تکبیر سرمیدادیم که سرباز از پشت در داد میزد:
خفهشید تا خفتون نکردم.
و با لگد به در میکوبید...
***
"فائز"
با غروب غمانگیز آفتاب و پوشاندن رخت سیاهی بر جهان، دنیای مرا نیز غم فرا گرفت؛ فکر اینکه صفیه و زنان مسلمان اکنون کجا و در چه حالی هستند، امانم را بریده بود.
محمّد کمی بهتر شده بود، اما احمد با چهرهای گرفته و ناراحت گوشهای نشسته و در فکر فرو رفته بود.
من نیز همچنان منتظر شعیب بودم.
- احمد وقتی من خودمو تحویل دادم تو حق دخالت نداری! نباید تو و محمد رو ببینن. یه گوشهای مخفی میشی، بعدِ رفتنمون، محمد رو به خونوادش میسپری، خودتم به پایگاه برمیگردی.
- ولی امیر...
- هیس، احمد برو پایگاه و کمک بیار، ولی نه برای من! برای اون خواهرانی که در بند ظلمت هستن. این طائفه کفر هیچوقت صادق نبودن و نیستن، امکان داره بعد از دستگیری من، دخترا رو آزاد نکنن. به فکر باش احمد!
- باشه.
بعد از خواندن نماز مغرب متوجه صدای ماشین شدم؛ نه یکی بلکه چند تا!
خندهام گرفت: یعنی اینقد از من یه نفر میترسن؟!
- احمد، محمد رو بردار و برو، زود باش.
احمد با چشمانی اشکبار گفت: فائز!
تنگ در آغوشم گرفت. دستی بر روی موهایش کشیدم، اشکهای مزاحم به درون چشمانم جولان دادند اما جلوی ریختنشان را گرفتم.
کنار گوشش گفتم: احمد هدف کجاست؟
با صدایی که به وضوح میلرزید و بم شده بود گفت: سیب سرخ "شهادت".
- خب پسرخوب! منم همون ورا میرم، غمت نباشه. برو اخی برو الله پشت و پناهت. برو قول میدم اگه شهید نشدم دومادت کنم.
- تو بهترین برادر بودی برام، الگوی فداکاری و شجاعتی مجاهد و برادر عزیزم فائز. فی امان الله.
از هم جدا شدیم اما دستهایمان به سختی از هم کنده شدند. یارای جدایی را نداشتیم؛ با دلی ناخواسته از هم جدا شدیم. اشکها بدون اجازه صورتم را خیس کردند، آنها را پاک کردم. با سرعت به سمت بیرون دویدم در حین دویدن گفتم: احمد بهخاطر محمد بیرون نیا.
به سمت ماشینها رفتم و در مقابل نور چراغ آن ایستادم. دو ماشین مسلح به همراه چهار سرباز مسلح! به محض دیدنم از ماشینها پیاده شدند. مردم از در و پنجره با چهرههای ناراحت و پریشان نظارهگر این صحنه بودند. صدای دو زن را درحال گریه شنیدم با عصبانیت تمام فریاد زدم:
برین تو، غیرت داشته باشین. نزارین صدای زنانتون به گوش این منافقین برسه.
هر چهار نفر با احتیاط قدمبهقدم نزدیک شدند. یکی از آنها گفت:
دو دستت رو ببر بالا و بیا نزدیک، روی زانوهات بشین.
همین کار را کردم. دو نفر فورأ سر تفنگهایشان را روی سرم نگه داشتند و دستهایم را بستند.
خوب تفتیش کردند؛ فکر میکردند که به خود بمب بستهام! با بدوبیراه گفتن بلندم کردند. سوار ماشین شدم. وقتی حرکت کردند چشمانم به ماشین دیگر که شعیب در قسمت جلوی آن نشسته بود، افتاد. با دیدنش آتش درونم شعلهور شد؛ منافقِ بیغیرتِ ناموسفروش!
بین راه چشمانم را با پارچهای محکم بستند. به اندازه دو یا سه ساعت در راه بودیم. آنقدر پارچه را محکم بسته بودند که احساس کردم کور میشوم. بعد از پیمودن مسافت طولانی به مقصد رسیدیم. در باز شد. وحشیانه من را بیرون پرت کردند. آرام بلند شدم. از آنجا تا اتاقی که باید مرا میبردند، با کتک همراهیام کردند.
روی صندلی نشستم اما با چشمان بسته. احساس کردم پیشرویم میزی قرار دارد و این یعنی؛ اتاق بازجویی!
چشمانم را باز کردند، نور لامپ چشمانم را اذیت کرد. صدای زنی از پشتسر آمد که آمرانه گفت:
دستاشو باز کنید.
👍1
به محض باز کردن، مچ دستم را کمی ماساژ دادم و به روبهرو نگاه کردم. زنی جوان در مقابلم نشست
ان شاءلله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاءلله ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان
شایعات....
700 سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند ...
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاریهای پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است !
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن میپرسید مادر درست شد ؟
ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!!
از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شایعات....
700 سال پیش در اصفهان مسجدی میساختند ...
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاریهای پایانی بودند، پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است !
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!!
و مرتب از پیرزن میپرسید مادر درست شد ؟
بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر میشود مناره را با فشار صاف کرد ؟
معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن میرفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا
میگرفت ، دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد !ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!!
از شایعه بترسید !
در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ده
ماهرخ، پس از لحظاتی نشستن پشت در، آهسته از جا برخاست. سکوت سنگینی در فضای خانه پیچیده بود و صدای خنده های پدر و برادرانش از اطاق پذیرایی می آمد. بی صدا قدم به حویلی نهاد. دلش به تندی می تپید، اما چیزی درونش او را پیش می برد.
با احتیاط به سوی زینه ای رفت که در گوشه ای از حویلی به دیوار چسبیده بود. یکی یکی پله ها را بالا رفت تا به بام رسید. نسیم شبانه لای چادرش پیچید و موهای سیاهش را نوازش کرد. نفسش را آهسته بیرون داد و چشم دوخت به آن سوی کوچه، به خانه ای که همیشه پناه خیال های خاموشش بود.
سهراب، همان طور که انتظار می رفت، روی چپرکت وسط حویلی شان دراز کشیده بود. ماهرخ سنگ کوچکی از گوشهٔ بام برداشت و با دستان لرزانش آن را به سوی او پرتاب کرد. سنگ به پایهٔ چپرکت خورد و صدای خفیفی در فضا پیچید.
سهراب نیم خیز شد، به سوی بامی که سنگ از آن پرتاب شده بود نگریست. و چشمش به ماهرخ افتاد.
با شتاب از جایش برخاست و خود را به زیر بام رسانید. با صدایی آهسته اما پر از شور و اضطراب گفت جانم؟ عزیز دلم چیزی شده؟ خوب هستی؟
ماهرخ به اطراف نگاهی کرد، گویا می خواست مطمئن شود که هیچ چشمی نظارهگر نیست، سپس زمزمه وار، با صدایی بغض آلود و لرزان گفت هنوز هم می خواهی با من فرار کنی؟
چشم های سهراب در تاریکی شب برق زد. بی درنگ، با صدایی محکم اما آرام پاسخ داد بلی، عزیز دلم هر لحظه آماده ام.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، گویی پرده ای از تردید را درون خویش می درید. سپس بی اختیار و شتاب زده گفت من… من هم می خواهم! می خواهم با تو بروم دیگر نمی خواهم اینجا بمانم.
سهراب لبخند زد و گفت بسیار خوب پس امشب، ساعت دو، من آخر کوچه منتظرت می باشم. اما خواهش می کنم خیلی مواظب باش. هیچکس نباید آمدنِ تو را ببیند.
ماهرخ سر تکان داد، لب هایش لرزیدند اما چیزی نگفت.
شب، با تمام سنگینی اش بر دوش خانه ها افتاده بود. ستاره ها خاموش بودند یا شاید از شرمِ سرنوشت دختری، پشت پردهٔ سیاهی پنهان شده بودند. سکوتی هولناک همه جا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که تنها قلب ماهرخ آن را می شنید، با تپش هایی تند و بی قرار که از سینه اش به همهٔ هستی طنین می افکند.
ساعت از یک گذشته بود. ماهرخ در گوشهٔ اطاقش، بر سرجایش نشسته بود. دستانش یخ زده، نگاهش دوخته به عقربه های ساعت، لب هایش خشک و رنگش پریده بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ده
ماهرخ، پس از لحظاتی نشستن پشت در، آهسته از جا برخاست. سکوت سنگینی در فضای خانه پیچیده بود و صدای خنده های پدر و برادرانش از اطاق پذیرایی می آمد. بی صدا قدم به حویلی نهاد. دلش به تندی می تپید، اما چیزی درونش او را پیش می برد.
با احتیاط به سوی زینه ای رفت که در گوشه ای از حویلی به دیوار چسبیده بود. یکی یکی پله ها را بالا رفت تا به بام رسید. نسیم شبانه لای چادرش پیچید و موهای سیاهش را نوازش کرد. نفسش را آهسته بیرون داد و چشم دوخت به آن سوی کوچه، به خانه ای که همیشه پناه خیال های خاموشش بود.
سهراب، همان طور که انتظار می رفت، روی چپرکت وسط حویلی شان دراز کشیده بود. ماهرخ سنگ کوچکی از گوشهٔ بام برداشت و با دستان لرزانش آن را به سوی او پرتاب کرد. سنگ به پایهٔ چپرکت خورد و صدای خفیفی در فضا پیچید.
سهراب نیم خیز شد، به سوی بامی که سنگ از آن پرتاب شده بود نگریست. و چشمش به ماهرخ افتاد.
با شتاب از جایش برخاست و خود را به زیر بام رسانید. با صدایی آهسته اما پر از شور و اضطراب گفت جانم؟ عزیز دلم چیزی شده؟ خوب هستی؟
ماهرخ به اطراف نگاهی کرد، گویا می خواست مطمئن شود که هیچ چشمی نظارهگر نیست، سپس زمزمه وار، با صدایی بغض آلود و لرزان گفت هنوز هم می خواهی با من فرار کنی؟
چشم های سهراب در تاریکی شب برق زد. بی درنگ، با صدایی محکم اما آرام پاسخ داد بلی، عزیز دلم هر لحظه آماده ام.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، گویی پرده ای از تردید را درون خویش می درید. سپس بی اختیار و شتاب زده گفت من… من هم می خواهم! می خواهم با تو بروم دیگر نمی خواهم اینجا بمانم.
سهراب لبخند زد و گفت بسیار خوب پس امشب، ساعت دو، من آخر کوچه منتظرت می باشم. اما خواهش می کنم خیلی مواظب باش. هیچکس نباید آمدنِ تو را ببیند.
ماهرخ سر تکان داد، لب هایش لرزیدند اما چیزی نگفت.
شب، با تمام سنگینی اش بر دوش خانه ها افتاده بود. ستاره ها خاموش بودند یا شاید از شرمِ سرنوشت دختری، پشت پردهٔ سیاهی پنهان شده بودند. سکوتی هولناک همه جا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که تنها قلب ماهرخ آن را می شنید، با تپش هایی تند و بی قرار که از سینه اش به همهٔ هستی طنین می افکند.
ساعت از یک گذشته بود. ماهرخ در گوشهٔ اطاقش، بر سرجایش نشسته بود. دستانش یخ زده، نگاهش دوخته به عقربه های ساعت، لب هایش خشک و رنگش پریده بود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤3
.
🟢 حفاظت از سحر و جادو
✍ حکیم الامت، حضرت مولانا اشرف علی تهانوی رحمه الله
🔹 به برکت بعضی از دعاها انسان از سحر و جادو در امان می ماند.
🔹حضرت کعب احبار رضی الله عنه می گوید: من کلماتی را ( از پیامبر صلی الله علیه وسلم) آموختم و پیوسته آنها را می خوانم، اگر آن کلمات را نمی دانستم و نمی خواندم، یهود مرا (با سحر) تبدیل به الاغ می کردند.
آن کلمات عبارتند از:
أَعُوذُ بِوَجْهِ اللَّهِ الْعَظِيمِ، الَّذِي لَيْسَ شَيْءٌ أَعْظَمَ مِنْهُ، وَبِكَلِمَاتِ اللَّهِ التَّامَّاتِ، الَّتِي لَا يُجَاوِزُهُنَّ بَرٌّ وَلَا فَاجِرٌ، وَبِأَسْمَاءِ اللَّهِ الْحُسْنَى كُلِّهَا، مَا عَلِمْتُ مِنْهَا وَمَا لَمْ أَعْلَمْ، مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ، وَبَرَأَ، وَذَرَأَ.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 منبع: نقش اعمال در زندگی دنیا وآخرت
🟢 حفاظت از سحر و جادو
✍ حکیم الامت، حضرت مولانا اشرف علی تهانوی رحمه الله
🔹 به برکت بعضی از دعاها انسان از سحر و جادو در امان می ماند.
🔹حضرت کعب احبار رضی الله عنه می گوید: من کلماتی را ( از پیامبر صلی الله علیه وسلم) آموختم و پیوسته آنها را می خوانم، اگر آن کلمات را نمی دانستم و نمی خواندم، یهود مرا (با سحر) تبدیل به الاغ می کردند.
آن کلمات عبارتند از:
أَعُوذُ بِوَجْهِ اللَّهِ الْعَظِيمِ، الَّذِي لَيْسَ شَيْءٌ أَعْظَمَ مِنْهُ، وَبِكَلِمَاتِ اللَّهِ التَّامَّاتِ، الَّتِي لَا يُجَاوِزُهُنَّ بَرٌّ وَلَا فَاجِرٌ، وَبِأَسْمَاءِ اللَّهِ الْحُسْنَى كُلِّهَا، مَا عَلِمْتُ مِنْهَا وَمَا لَمْ أَعْلَمْ، مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ، وَبَرَأَ، وَذَرَأَ.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚 منبع: نقش اعمال در زندگی دنیا وآخرت
👍2
.
و چه زیبا بودی ...
لحظاتی که توان و تحملت به پایان رسیده بود
اما تو دوام آوردی ...
لحظاتی که قلبت از شدت اندوه فشرده شده بود
اما لبخندهایت را دریغ نکردی
لحظاتی که نیاز داشتی کسی کنارت باشد
اما هیچ کس را جز خودت نیافتی
تو به اندازهی تمام آن لحظهها
سبز خواهی شد و دوباره جوانه خواهی زد
و از پس روشنایی به آن روزهای تلخ گذشته،
لبخند خواهی زد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و چه زیبا بودی ...
لحظاتی که توان و تحملت به پایان رسیده بود
اما تو دوام آوردی ...
لحظاتی که قلبت از شدت اندوه فشرده شده بود
اما لبخندهایت را دریغ نکردی
لحظاتی که نیاز داشتی کسی کنارت باشد
اما هیچ کس را جز خودت نیافتی
تو به اندازهی تمام آن لحظهها
سبز خواهی شد و دوباره جوانه خواهی زد
و از پس روشنایی به آن روزهای تلخ گذشته،
لبخند خواهی زد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
تقدیم به شما خوبان امید مورد سپند تون باشد 🩵💯❤️🌹
#پندانه
مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع میکردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده.
پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد!
پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمیخواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدمها رو به راحتی ببریم.
گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم!
این یک مثال خوب تربیته! چشم پوشی از گناه، خطا و اشکال. ما در مواجه با بچههامون خیلی از مواقع باید از عنصر تغافل استفاده بکنیم، باید خودمون رو به غفلت بزنیم. ما قرار نیست مدام از بچههامون مچ گیری بکنیم، باید گاهی دست گیری کنیم
کاری کنیم اگر بچهمون جایی کار غلط انجام داد اول به خود ما مراجعه کنه. از ما کمک بگیره نه اینکه مدام نگران باشه که ما مچش رو بگیریم!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#پندانه
مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع میکردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده.
پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد!
پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمیخواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدمها رو به راحتی ببریم.
گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم!
این یک مثال خوب تربیته! چشم پوشی از گناه، خطا و اشکال. ما در مواجه با بچههامون خیلی از مواقع باید از عنصر تغافل استفاده بکنیم، باید خودمون رو به غفلت بزنیم. ما قرار نیست مدام از بچههامون مچ گیری بکنیم، باید گاهی دست گیری کنیم
کاری کنیم اگر بچهمون جایی کار غلط انجام داد اول به خود ما مراجعه کنه. از ما کمک بگیره نه اینکه مدام نگران باشه که ما مچش رو بگیریم!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1