tgoop.com/faghadkhada9/78830
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستویک
_اصلا به من چه خودتون میدونید
من و سیاوش راهی شیراز شدیم و ساکن همون خونه دوست داشتنی، حال و هوای شیراز بهتر بود ومن واقعا روحیه ام عوض شده بود ولی برای سیاوش انگار هر جایی که میرفت فرقی نداشت همون بود که بود !!!
من یه زن ۳۵ ساله بودم و سیاوش یه مرد ۶۰ ساله اونجا بود که تازه داشتم به اینهمه تفاوت سن پی میبردم ،سیاوش با وجود سن و سالش ولی نسبت به همسن و سالهاش سالم بود، از لحاظ جسمی حداقل سالم بود... درگیر بیماریهای معمول نبود و من باز خدا رو شکر میکردم که نمیخوام درگیر بیماریهاش هم بشم ...
اما از لحاظ روحی و روانی درسته مشکلی نداشت، ولی دلش میخواست تنها باشه و این من رو اذیت نیکرد، من هنوز شور و نشاط جوونی رو داشتم و اینجاها بود که تفاوتهای سنی داشت رو میشد ...سعی میکردم درگیری ایجاد نکنم و خواسته هام رو تا جایی که میتونستم و توان داشتم خودم برآورده میکردم و همین باعث شده بود سیاوش کلا خودش رو از محدوده خواسته های من بیرون بکشه و مدام سرگرم کتابهایی بود که دور و برش ریخته بودن ...
توی همسایگی خونه شیراز خانواده ای بودن که خانمی همسن و سال من داشت.... درواقع خونه متعلق به پدر بزرگ اون خانم بود، اون خانم که اسمش آمنه بود خیلی خوش رو و مهربون بود... اولین باری که دیدمش یکهفته ای بود که رسیده بودیم شیراز و چون حوصله ام سر رفته بود بدون سیاوش رفته بودم برای قدم زدن توی همون خیابونی که از بهشت بهتر بود ...
دم در خونه دیدمش کلی خرید دستش بود و سعی داشت بدون اینکه اونها رو بگذار زمین کلیدش رو در بیاره ....رو بهش گفتم :میتونم کمکتون کنم؟!
لبخندی زد و شونه تخم مرغی که دستش بود رو گرفت طرفم و گفت :ممنون میشم !!!
چند تا از خریدها رو ازش گرفتم و در رو باز کرد و گفت :ممنون پدربزرگم خوابه این وقت روز نخواستم بیدارش کنم...
_خواهش میکنم....
_انگار تازه اومدید این محل !
_یه جورایی اره مسافریم !
_خونه طوبی خانم رو خریدید ؟!
نگاهی به خونه انداختم و گفتم :راستش نه خودمون صاحب خونه ایم ....
_ااا نمیدونستم کسی از اقوام طوبی خانم ایران باشه !!!
_در واقع نبودن چند سالی هست که اومدن، تهران زندگی میکنیم یکبار چند سال پیش اومدیم شیراز و الان ...
_خیلی خوشحال شدم از دیدنتونامیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم من آمنه ام !
_منم شهین ..
و اون روز باب دوستی و آشنایی من و آمنه باز شد ...به سیاوش که گفتم :دم در یه دوست پیدا کردم ..
گفت :دوست رو از دم در پیدا نمیکنن شهین خانم !!
_خانم خوبی بود مهربون و خونگرم .
_این خصلت شیرازیهاس ...
_در کل ازش خوشم اومد ...
_خدا کنه!!! تا کمتر غر از حوصله سر رفتن بزنی ..
_من غر میزنم سیاوش؟! واقعا که!!!
_خیلی خب باشه در کل خوشحالم دوستی برای خودت پیدا کردی ...
از اونروز هربار میرفتم بیرون دم در خونه آمنه رو هم نگاه میکردم ولی خبری ازش نبود ....به روز که سیاوش در حال کتاب خوندن بود و منم سرم گرم شمعدونی هایی بود که تازه کاشته بودیم و کنار حوض گذاشته بودیم در حیاط رو زدن ...سیاوش از جا بلند شد تا در رو باز کنه صدای سلام و علیک با کسی اومد و بعد دیدم با کاسه ای پر از اش اومد طرفم و گفت:یه خانم دم در کارت داره فکر کنم دوستت باشه !
خوشحال بلند شدم و رفتم سمت در ،درست بود آمنه بود سلام علیکی کردیم و گفت :ببخشید انگار مزاحم شدم !
_نه بابا بیا داخل ...
_نه مزاحم نمیشم ،یه کم اش درست کردم نمیدونم خوب شده یا نه گفتم براتون بیارم انشاالله پدرتون هم خوششون بیاد ...
_پدرم ؟!
_آقایی که کاسه اش رو گرفت ...
_آهان سیاوش شوهرمه !!
تعجب رو توی صورت آمنه دیدم،ولی خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
آهان ببخشید من رو ...
خداحافظی کرد و رفت ...سیاوش از لحاظ ظاهری زیاد پیر نبود که آمنه اون رو پدر من بدونه یا شایدم من خودم رو گول میزدم که در ظاهر پیدا نیست این اختلاف سن ...
رفت و آمد من و آمنه از اونجاها شروع شد ،دختر مجردی بود که توی یه موسسه کار میکرد و پیش پدربزرگش زندگی میکرد....
به دعوتش به خونه اونها رفتم....پدربزرگش هم بود...
اونروز نیم ساعتی پیش اونها نشستم و بعد که بلند شدم تا برم آمنه گفت :بشین چرا اینقدر زود ؟!
_نه دیگه برم، تو که همینم نیومدی ....
_میام دیر نمیشه ...
رو به پیرمرد گفتم:خدانگهدار پدر جان، از دیدنتون خیلی خوشحال شدم !
_بازم بیا دخترم ...
_چشم ...
_به نوه طوبی خانم هم بگو بیاد،درسته نمیبینم و اصلا قبلا هم ندیدمش ،ولی نشونی از قدیمه...
_حتما بهش میگم....
وارد خونه خونمون که شدم رو به سیاوش گفتم :طفلی آمنه پدربزرگش نه میتونه راه بره هم نابیناست ...
_چرا ؟
_نمیدونم نپرسیدم!!! حتما به خاطر سن و ساله ...از مادر بزرگت پرسید و مادرت و خواست بری دیدنش،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78830