tgoop.com/faghadkhada9/78831
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_بیستودو
گفت دوست داره نشونی از قدیم رو ببینه!!! هر چند نمی بینه ....
_باشه میرم، یه شب با هم میریم ....
خیلی خوشحال میشن ...ماهم اونا رو دعوت میکنیم ....
_بله شهین خانم توی اینجور موارد اختیار تام داری، خودت که میدونی ...
راست میگفت... هیچوقت توی اون سالها مخالفتی با اینجور موارد نداشت ..خودم هرکاری خواسته بودم کرده بودم، انگار تنها مخالفتی که با من داشت همون قضیه بچه بود ..
یه شب اواسط خرداد ماه بود که به سیاوش گفتم :فردا شب بریم دیدن آمنه و پدربزرگش ؟
_باشه بریم !!در ضمن سفر یکماهه ما داره میشه، دوماه ها حواست هست ؟!
_اره میدونم، ولی هوا اینجا خیلی خوبه ..
_برای من که اینجا و اونجا فرق نداره ،هر دو جاش تو هستی، پس هرجا خواستی میمونیم ...
روز بعد همراه با سیاوش راهی خونه آمنه اینها شدیم ،آمنه در رو که باز کرد با لبخند همیشگی گفت :خوش اومدین بفرمایین ...
وارد ساختمون شدیم .پدربزرگ آمنه همونطور ناتوان ،ولی با رویی باز ازمون استقبال کرد.. دست سیاوش رو فشرد و گفت :نوه طوبی خانمی درسته ؟!
_بله ..
_خدا رحمت کنه مادربزرگت، رو شیرزنی بود به زمان خودش ...
_ممنونم ..
_بشین پسرم ...
سیاوش که با پدربزرگ گرم گفتگو شد، آمنه هم من رو کشوند توی آشپزخونه...
همونطور که استکانهای چایی رو پر میکرد گفت :چه خبر؟ چند وقتیه خبری نیست ازت ؟!
_هیچی توی خونه !کاری ندارم بکنم ،مدام خونه ام...
_حوصله ات سر نمیره ؟!
_چرا خیلی ...
_البته تو شوهر داری حوصله ات نباید سر بره ...
_درسته سیاوش هست ،ولی خب بیشتر وقتش سرش توی کتابه، حوصله منم زیادی سر میره...
_در اصل ساکن تهرانی نه ؟
_اره ...
_از همونجا با شوهرت آشنا شدی ؟
_نه از شمال ....
_ربطش چیه ؟
براش گفتم که چی شد و ما چطور ازدواج کردیم ،حرفام که تموم شد گفت :اوه چه ازدواج عاشقانه ای ،هنوزم همونطور دوستش داری یا ...
_هنوزم دوستش دارم ...
و واقعا هم دوستش داشتم!
امنه گفت :از بس حرف زدیم چایی ها یخ کرد ..چایی ها رو عوض کرد و با هم رفتیم پیش سیاوش و پدربزرگ... آمنه اونشب تا دیر وقت اون دو تا حرف زدن و پدربزرگ آمنه از قدیم و خاطراتش با خانواده طوبی خانم گفت و ما گوش دادیم... موقع خداحافظی به آمنه گفتم :
دور بعد شما باید بیاید !
اروم جوری که پدربزرگش نشنوه گفت :
من به خاطر وضعیت بابابزرگ نمیتونم جایی برم ،سخته برام این ورو اونور کردنش ...نوبتی که نیست ،شما بیاید ما هم تنهاییم، خوشحال میشیم !
سیاوش گفت:درست میگید، هر کاری داشتید من در خدمتم خبر کنید ...
_ممنون دستتون درد نکنه!!! همسایه ها همه لطف دارن به ما، توی این سالها که بابا بزرگ خونه نشین شده خیلی کمک حالم بودن ....
_در هر حال روی کمک من و شهین هم حساب کنید ..
_حتما ..
از در خونه اشون که اومدیم بیرون سیاوش گفت :چرا تنهان ؟
_نمیدونم، نپرسیدم ..
_پدربزرگش حال خوشی نداره و نگران نوه اشه...مدام توی حرفهاش میگفت :عجیبه که آمنه با پدربزرگش زندگی میکنه و شنیدی که حتی گفت تنهاییم ...
_اره ...
_حتما صلاحشون اینه....
فرداش بابا و زری اومدن به خونمون ...
بابا و سیاوش انگار همه چی رو فراموش کرده بودن و عین دو تا رفیق مدام در حال گفتگو بودن... حتی سیاوش به واسطه بودن بابا بیشتر بیرون میرفت و این خیلی برای من خوشایند بود ...
توی اون هفته ای که زری اینها بودن، آمنه رو ندیده بودم و نتونسته بودم با هم اشناشون کنم، موقع خداحافظی زری گفت :زیادم با دوست جدید خوش نگذرون، من رو یادت بره !!
_من هیچوقت تو رو یادم نمیره، تو خواهرمی....
_تو هم !!
زری اینها که رفتن،علنا باز تنها شدم، بابا و سیاوش که برای خودشون و تو عالم خودشون خوش بودن، مامان هم که مدام دنبال این بود کجا گرد و خاکی هست و تمیزش کنه ...
دو هفته ای بود مامان اینها ساکن خونه ما بودن که یه روز در حیاط رو زدن مامان گفت :چه عجب یکی این در رو زد ....
خوشحال رفتم سمت در و گفتم :آمنه اس حتما!
و حدسم هم درست بود آمنه بود !!!سلام علیکی کردیم دعوتش کردم داخل ...با مامان اشنا شد نشست...
گفتم:کجا بودی این مدت دختر ؟!
_اول که تو کجا بودی؟ بعدم بابا بزرگ حالش خوش نبود چند روزی بیمارستان و ...بودم ..
_چطور ما خبردار نشدیم ؟!الان چطوره ؟!
_نیمه شب بود با همسایه روبرویی رسوندیمش بیمارستان ،خدا خیرش بده، برای کارای بابا بزرگ همیشه کمک حاله !!الان هم خوبه ،یعنی نه خوبه نه بد همونجوری ...
مامان که در حال پذیرایی از آمنه بود گفت :تنهایی گناه داری دختر! به عمویی، عمه ای ،خاله ای کسی بگو کمک حالت باشه ...
آمنه اروم و اونجوری که پیدا بود ناراحته گفت :اونقدری گردنم حق داره که هیچ جوره نمیشه محبتهاش رو جبران کرد ...
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78831