FAGHADKHADA9 Telegram 78836
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ده

ماهرخ، پس از لحظاتی نشستن پشت در، آهسته از جا برخاست. سکوت سنگینی در فضای خانه پیچیده بود و صدای خنده‌ های پدر و برادرانش از اطاق پذیرایی می‌ آمد. بی‌ صدا قدم به حویلی نهاد. دلش به تندی می‌ تپید، اما چیزی درونش او را پیش می‌ برد.
با احتیاط به‌ سوی زینه‌ ای رفت که در گوشه‌ ای از حویلی به دیوار چسبیده بود. یکی‌ یکی پله‌ ها را بالا رفت تا به بام رسید. نسیم شبانه لای چادرش پیچید و موهای سیاهش را نوازش کرد. نفسش را آهسته بیرون داد و چشم دوخت به آن‌ سوی کوچه، به خانه‌ ای که همیشه پناه خیال‌ های خاموشش بود.
سهراب، همان‌ طور که انتظار می‌ رفت، روی چپرکت وسط حویلی‌ شان دراز کشیده بود. ماهرخ سنگ کوچکی از گوشهٔ بام برداشت و با دستان لرزانش آن را به‌ سوی او پرتاب کرد. سنگ به پایهٔ چپرکت خورد و صدای خفیفی در فضا پیچید.
سهراب نیم‌ خیز شد، به‌ سوی بامی که سنگ از آن پرتاب شده بود نگریست. و چشمش به ماهرخ افتاد.
با شتاب از جایش برخاست و خود را به زیر بام رسانید. با صدایی آهسته اما پر از شور و اضطراب گفت جانم؟ عزیز دلم چیزی شده؟ خوب هستی؟
ماهرخ به اطراف نگاهی کرد، گویا می‌ خواست مطمئن شود که هیچ چشمی نظاره‌گر نیست، سپس زمزمه‌ وار، با صدایی بغض‌ آلود و لرزان گفت هنوز هم می‌ خواهی با من فرار کنی؟
چشم‌ های سهراب در تاریکی شب برق زد. بی‌ درنگ، با صدایی محکم اما آرام پاسخ داد بلی، عزیز دلم هر لحظه آماده‌ ام.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، گویی پرده‌ ای از تردید را درون خویش می‌ درید. سپس بی‌ اختیار و شتاب‌ زده گفت من… من هم می‌ خواهم! می‌ خواهم با تو بروم دیگر نمی‌ خواهم اینجا بمانم.
سهراب لبخند زد و گفت بسیار خوب پس امشب، ساعت دو، من آخر کوچه منتظرت می‌ باشم. اما خواهش می‌ کنم خیلی مواظب باش. هیچکس نباید آمدنِ تو را ببیند.
ماهرخ سر تکان داد، لب‌ هایش لرزیدند اما چیزی نگفت.
شب، با تمام سنگینی ‌اش بر دوش خانه‌ ها افتاده بود. ستاره‌ ها خاموش بودند یا شاید از شرمِ سرنوشت دختری، پشت پردهٔ سیاهی پنهان شده بودند. سکوتی هولناک همه‌ جا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که تنها قلب ماهرخ آن را می‌ شنید، با تپش‌ هایی تند و بی‌ قرار که از سینه‌ اش به همهٔ هستی طنین می‌ افکند.
ساعت از یک گذشته بود. ماهرخ در گوشهٔ اطاقش، بر سرجایش نشسته بود. دستانش یخ‌ زده، نگاهش دوخته به عقربه‌ های ساعت، لب‌ هایش خشک و رنگش پریده بود

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
2



tgoop.com/faghadkhada9/78836
Create:
Last Update:

رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت ده

ماهرخ، پس از لحظاتی نشستن پشت در، آهسته از جا برخاست. سکوت سنگینی در فضای خانه پیچیده بود و صدای خنده‌ های پدر و برادرانش از اطاق پذیرایی می‌ آمد. بی‌ صدا قدم به حویلی نهاد. دلش به تندی می‌ تپید، اما چیزی درونش او را پیش می‌ برد.
با احتیاط به‌ سوی زینه‌ ای رفت که در گوشه‌ ای از حویلی به دیوار چسبیده بود. یکی‌ یکی پله‌ ها را بالا رفت تا به بام رسید. نسیم شبانه لای چادرش پیچید و موهای سیاهش را نوازش کرد. نفسش را آهسته بیرون داد و چشم دوخت به آن‌ سوی کوچه، به خانه‌ ای که همیشه پناه خیال‌ های خاموشش بود.
سهراب، همان‌ طور که انتظار می‌ رفت، روی چپرکت وسط حویلی‌ شان دراز کشیده بود. ماهرخ سنگ کوچکی از گوشهٔ بام برداشت و با دستان لرزانش آن را به‌ سوی او پرتاب کرد. سنگ به پایهٔ چپرکت خورد و صدای خفیفی در فضا پیچید.
سهراب نیم‌ خیز شد، به‌ سوی بامی که سنگ از آن پرتاب شده بود نگریست. و چشمش به ماهرخ افتاد.
با شتاب از جایش برخاست و خود را به زیر بام رسانید. با صدایی آهسته اما پر از شور و اضطراب گفت جانم؟ عزیز دلم چیزی شده؟ خوب هستی؟
ماهرخ به اطراف نگاهی کرد، گویا می‌ خواست مطمئن شود که هیچ چشمی نظاره‌گر نیست، سپس زمزمه‌ وار، با صدایی بغض‌ آلود و لرزان گفت هنوز هم می‌ خواهی با من فرار کنی؟
چشم‌ های سهراب در تاریکی شب برق زد. بی‌ درنگ، با صدایی محکم اما آرام پاسخ داد بلی، عزیز دلم هر لحظه آماده‌ ام.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، گویی پرده‌ ای از تردید را درون خویش می‌ درید. سپس بی‌ اختیار و شتاب‌ زده گفت من… من هم می‌ خواهم! می‌ خواهم با تو بروم دیگر نمی‌ خواهم اینجا بمانم.
سهراب لبخند زد و گفت بسیار خوب پس امشب، ساعت دو، من آخر کوچه منتظرت می‌ باشم. اما خواهش می‌ کنم خیلی مواظب باش. هیچکس نباید آمدنِ تو را ببیند.
ماهرخ سر تکان داد، لب‌ هایش لرزیدند اما چیزی نگفت.
شب، با تمام سنگینی ‌اش بر دوش خانه‌ ها افتاده بود. ستاره‌ ها خاموش بودند یا شاید از شرمِ سرنوشت دختری، پشت پردهٔ سیاهی پنهان شده بودند. سکوتی هولناک همه‌ جا را فرا گرفته بود؛ سکوتی که تنها قلب ماهرخ آن را می‌ شنید، با تپش‌ هایی تند و بی‌ قرار که از سینه‌ اش به همهٔ هستی طنین می‌ افکند.
ساعت از یک گذشته بود. ماهرخ در گوشهٔ اطاقش، بر سرجایش نشسته بود. دستانش یخ‌ زده، نگاهش دوخته به عقربه‌ های ساعت، لب‌ هایش خشک و رنگش پریده بود

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78836

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot. Done! Now you’re the proud owner of a Telegram channel. The next step is to set up and customize your channel. Earlier, crypto enthusiasts had created a self-described “meme app” dubbed “gm” app wherein users would greet each other with “gm” or “good morning” messages. However, in September 2021, the gm app was down after a hacker reportedly gained access to the user data. 2How to set up a Telegram channel? (A step-by-step tutorial) 3How to create a Telegram channel?
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American