tgoop.com/faghadkhada9/78833
Last Update:
#چادر_فلسطینی
‹قسمت بیستوسوم›
"صفیه"
وارد اتاقی تاریک، بدون هیچ پنجره و روزنهای شدیم. دستهایمان را باز کردند و بانهایت بیرحمی در را محکم بستند.
نمیدانستم فائز کجاست! ماموریت چه شد و در چه حالی است؟!
سن من و بقیه خواهرانم نزدیک به هم بود. از بیست سال گرفته تا سیزده سال که کوچکترینمان بود. ترس از چشمانشان بیداد میکرد. درون خود مچاله شده بودند. نباید روحیه خود را میباختیم، رو به آنها گفتم:
- خواهرا لطفا به خودتون بیایین! نباید جلوی این ظالما اینطوری خودمون رو ببازیم؛ الگوی ما آسیهست که در سختترین شکنجههای فرعون، سربلند و باایمان بیرون اومد. الگوی ما سمیهست که بهخاطر کلمه "لاالهالاالله" شکنجه و شهید شد
الگوی ما خولهست که ندای غیرت و جهاد سر داد. ما دختران عایشه طاهره هستیم، پس نترسین و با ندای "اللهاکبر" این زمین رو به لرزه در بیارین. خواهرانمون تو شام، عراق و سوریه بخاطر ایمان و حجابشون میجنگن! پس اجازه ندیم دست یکی از این بیغیرتا بهمون بخوره، حتی اگه بخوان به چادرمون دست بزنن شجاعانه و مجاهدانه دستهاشون رو میشکنیم.
همه با هم "الله اکبر"گویان،
چنان بلند ندای تکبیر سرمیدادیم که سرباز از پشت در داد میزد:
خفهشید تا خفتون نکردم.
و با لگد به در میکوبید...
***
"فائز"
با غروب غمانگیز آفتاب و پوشاندن رخت سیاهی بر جهان، دنیای مرا نیز غم فرا گرفت؛ فکر اینکه صفیه و زنان مسلمان اکنون کجا و در چه حالی هستند، امانم را بریده بود.
محمّد کمی بهتر شده بود، اما احمد با چهرهای گرفته و ناراحت گوشهای نشسته و در فکر فرو رفته بود.
من نیز همچنان منتظر شعیب بودم.
- احمد وقتی من خودمو تحویل دادم تو حق دخالت نداری! نباید تو و محمد رو ببینن. یه گوشهای مخفی میشی، بعدِ رفتنمون، محمد رو به خونوادش میسپری، خودتم به پایگاه برمیگردی.
- ولی امیر...
- هیس، احمد برو پایگاه و کمک بیار، ولی نه برای من! برای اون خواهرانی که در بند ظلمت هستن. این طائفه کفر هیچوقت صادق نبودن و نیستن، امکان داره بعد از دستگیری من، دخترا رو آزاد نکنن. به فکر باش احمد!
- باشه.
بعد از خواندن نماز مغرب متوجه صدای ماشین شدم؛ نه یکی بلکه چند تا!
خندهام گرفت: یعنی اینقد از من یه نفر میترسن؟!
- احمد، محمد رو بردار و برو، زود باش.
احمد با چشمانی اشکبار گفت: فائز!
تنگ در آغوشم گرفت. دستی بر روی موهایش کشیدم، اشکهای مزاحم به درون چشمانم جولان دادند اما جلوی ریختنشان را گرفتم.
کنار گوشش گفتم: احمد هدف کجاست؟
با صدایی که به وضوح میلرزید و بم شده بود گفت: سیب سرخ "شهادت".
- خب پسرخوب! منم همون ورا میرم، غمت نباشه. برو اخی برو الله پشت و پناهت. برو قول میدم اگه شهید نشدم دومادت کنم.
- تو بهترین برادر بودی برام، الگوی فداکاری و شجاعتی مجاهد و برادر عزیزم فائز. فی امان الله.
از هم جدا شدیم اما دستهایمان به سختی از هم کنده شدند. یارای جدایی را نداشتیم؛ با دلی ناخواسته از هم جدا شدیم. اشکها بدون اجازه صورتم را خیس کردند، آنها را پاک کردم. با سرعت به سمت بیرون دویدم در حین دویدن گفتم: احمد بهخاطر محمد بیرون نیا.
به سمت ماشینها رفتم و در مقابل نور چراغ آن ایستادم. دو ماشین مسلح به همراه چهار سرباز مسلح! به محض دیدنم از ماشینها پیاده شدند. مردم از در و پنجره با چهرههای ناراحت و پریشان نظارهگر این صحنه بودند. صدای دو زن را درحال گریه شنیدم با عصبانیت تمام فریاد زدم:
برین تو، غیرت داشته باشین. نزارین صدای زنانتون به گوش این منافقین برسه.
هر چهار نفر با احتیاط قدمبهقدم نزدیک شدند. یکی از آنها گفت:
دو دستت رو ببر بالا و بیا نزدیک، روی زانوهات بشین.
همین کار را کردم. دو نفر فورأ سر تفنگهایشان را روی سرم نگه داشتند و دستهایم را بستند.
خوب تفتیش کردند؛ فکر میکردند که به خود بمب بستهام! با بدوبیراه گفتن بلندم کردند. سوار ماشین شدم. وقتی حرکت کردند چشمانم به ماشین دیگر که شعیب در قسمت جلوی آن نشسته بود، افتاد. با دیدنش آتش درونم شعلهور شد؛ منافقِ بیغیرتِ ناموسفروش!
بین راه چشمانم را با پارچهای محکم بستند. به اندازه دو یا سه ساعت در راه بودیم. آنقدر پارچه را محکم بسته بودند که احساس کردم کور میشوم. بعد از پیمودن مسافت طولانی به مقصد رسیدیم. در باز شد. وحشیانه من را بیرون پرت کردند. آرام بلند شدم. از آنجا تا اتاقی که باید مرا میبردند، با کتک همراهیام کردند.
روی صندلی نشستم اما با چشمان بسته. احساس کردم پیشرویم میزی قرار دارد و این یعنی؛ اتاق بازجویی!
چشمانم را باز کردند، نور لامپ چشمانم را اذیت کرد. صدای زنی از پشتسر آمد که آمرانه گفت:
دستاشو باز کنید.
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78833