Telegram Web
👍4👏4
🎉 امروز، روز عشاق و علاقمندان کتابه! 🎉

🌟 بیستم هر ماه، با تخفیف ۲۰٪ در خدمت شما عزیزان هستیم 🌟

📚 اگه دنبال کتاب‌هایی برای رشد فردی، خودیاری، روان‌درمانی، یا مهارت‌های ارتباطی هستید، امروز بهترین فرصت برای تهیه‌‌ی آنهاست!

همه‌ی کتاب‌های نشر #سایه_سخن فقط تا پایان امروز با ۲۰٪ تخفیف در دسترس شماست.

💻 سایت ما اینجاست:

🔗 www.sayehsokhan.com

👇 برای راحتی، مستقیم برید سراغ دسته‌بندی مورد نظرتون:
🔹 [تئوری انتخاب]
🔹 [روانشناسی ACT]
🔹 [روانشناسی مثبت‌گرا]
🔹 [زوج‌درمانی و روابط زناشویی]
🔹 [کتاب‌های صوتی]
      انواع کارت‌ها
      انواع کتاب‌های صوتی

📦 با یک کلیک، کتاب رو انتخاب کن و در خانه تحویل بگیر!

📲 ما اینجاییم:
🆔 @SayehSokhan
9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شادي و رقص كودكان 🎻🎸
فوق العاده زيبا و دلنشين
آفرين به اين كودكان شاد

@TreatmentOfGrief
🆔 @Sayehsokhan
12👏6
✍️ سعدی هم استاد رموز عاشقی است و هم آموزگار تقوا و خردمندی: چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است. در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست...

🔅عشق که مایه‌ی غزل‌های اوست البته به جمال انسانی محدود نیست، روح، تقوا، طبیعت، خدا، و سراسر کاینات نیز موضوع این عشق است...

🔅در عاشقی هیچ کس از این رند جهاندیده‌ی کار افتاده آشناتر نیست. عشق سعدی البته به یک معشوق بسنده نمی‌کند، اما هر جا این عشق هست درد و نیاز و تسلیم و گذشت نیز هست.

🔅این عشق که پایبند یکی نیست البته هوس نیست، صفا و رضاست، نیازی روحانی است که دایم دل و جان شاعر را آماده‌ی تسلیم و فنا می‌دارد. در چنین دلی درست است که بیش از یک عشق نمی‌گنجد اما باری عشق به بد و بدی در آن راه ندارد، از آنکه نزد وی زیبایی از نیکی جدا نیست و عاشق در واقع نیکی را نیز در محراب زیبایی می‌پرستد.

(عبدالحسین زرین کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 91، 92)

✏️
https://www.tgoop.com/Zarrinkoub
🆔 @Sayehsokhan
10👏2
📩 #از_شما

رسوایی(۲۱)

جلو رفتم. حامد روسری را مثل طنابی دور گردن نگین انداخته بود. از پشت سر ضربه‌ای به کمرش زدم، نقش زمین شد. زود از جا برخاست و در حالی که دشنام می‌داد به من حمله کرد. با او گلاویز شدم و دوباره بر زمینش زدم. زور بازوی زیادی نداشت، بیشتر عربده می‌کشید و هوار می‌زد.

وقتی متوجه شد که حریف من نیست، شروع کرد به فحش‌های ناموسی دادن به من؛ نگین را هم بی‌نصیب نگذاشت. از او به عنوان روسپی و هرجایی نام برد و مرا حرام‌زاده. به مادرم که بد و بیراه گفت، طاقتم تاق شد. جلو رفتم و مشت محکمی به صورتش زدم. نقش زمین شد ولی زود از جا برخاست. چیزی را توی دستش تکان می‌داد؛دقت کردم ، چاقو بود. ترسیدم؛ هیچ وقت در زندگی تا این حد تهدید نشده بودم. نمی‌دانستم که در استفاده از چاقو جدی است یا فقط برای ترساندن من آن را به رخم می‌کشد.

وقتی با چاقو به من حمله‌ کرد، فهمیدم که جان من و نگین هر دودر خطر است. از صورت حامد خون می‌آمد، شاید دندانش شکسته بود. چاقویش را هل داد طرفم؛ خودم را کشیدم کنار ولی نیش چاقویش به بازویم کشیده شد. خون از دستم جاری شد و نگین که مرا در آن حال دید شروع کرد به فریاد کشیدن و ضجه زدن. حامد جلو آمد و دوباره قصد حمله داشت. متوجه بودم که اگر کاری نکنم شاید دقیقه‌ای دیگر جنازه من روی زمین افتاده باشد.

هجوم که آورد جا خالی دادم و با پا ضربه محکمی به کمرش زدم .باز افتاد روی زمین. نمی‌توانستم بگذارم بلند شود. خودم را انداختم به رویش و دستش را چاقو در آن بود سفت گرفتم. هر دو روی خاک می‌غلطیدیم. بوی خاک و خونی که از بازوی من و صورت حامد می‌ریخت هردوی ما را تحریک کرده بود. مثل دو حیوان وحشی روی خاک در جدال بودیم. سعی کرد چاقو را به شکم یا سینه‌ام فرو کند ولی دستش را سفت چسبیده بودم.

متوجه بودم که از کشتن من ابایی ندارد. همینطور که در تقلا بود فحش هم می‌داد. آن چه مرا بیشتر   خشمگین می‌کرد سخنان زشتی بود که به مادرم  می گفت. یک دفعه نمی‌دانم که چه شد که دستم به  سنگی خورد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. سنگ کف دستم را پر کرده بود. ان را کوبیدم تو سر حامد. یکبار، دوبار، سه بار. هیچی نمی‌فهمیدم ترس و نفرت هر دو با هم به من هجوم اورده بود. حامد فریاد بلندی کشید و دستانش شُل شد.او و من هر دو رهاشدیم. خون به شدت از سرش بیرون می‌ریخت. چطور شده بود؟ نگاهم به نگین افتاد که بالای سرما ایستاده بود و زنجموره می‌زد.

حامد بلند شد. سنگ را که در دست من  دید به طرف نگین  رفت. تلو تلو مي‌خورد و پشت سر هم فحش می‌داد: "پتیاره لکاته جن..ه، عروس صد داماد". بلند شدم تا اگر خواست آسیبی به نگین بزند از او محافظت کنم. دو سه قدم آمد جلو. مثل آدم‌های مست راه می‌رفت. یک دفعه افتاد. نگین جیغی کشید. خوشکم زده بود و می‌لرزیدم. رفتم طرف حامد، سر و صورتش با خاک و خون یکی شده بود. خِرخِر می‌کرد و پاهاش به‌شدت تکان می‌خورد. چند لحظه بعد هیچ صدا یا حرکتی از او دیده نمی شد. مُرده بود؛ به همین راحتی.

نگین گریه می‌کرد و من هاج وواج خودم را تکان می‌دادم تا خاک را از تن و لباسم دور کنم .حالا دستم به خون اغشته بود؛ ساعتی پیش یک عاشق شوریده بودم و الان یک قاتل رسوا.....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من


اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
13👎2👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔸چهار سؤالی که ارسطو به آنها پاسخ می‌دهد:

▫️زندگی خوب چیست؟
▫️چرا هنر مهم است؟
▫️دوستی یعنی چه؟
▫️چگونه می‌توان اندیشه‌ها را به‌نحو مؤثری بیان کرد؟

▪️ترجمه و صدا: دکتر ایمان فانی


📚فلسفه سیاسی...
╔═.🍂.══════╗
   🆔 @falsafesiasi 🍂
╚══════.🍂.═
6👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👏84👍2
#از_شما

*❣️به نام خالق مهر و زیبایی❣️*

*🌺🌿 آدینه‌تان سرشار از مهربانی و نشاط و روشنایی باد💞🌾*

بزرگی می‌گفت:
«دوستان قدیمی مانند طلا هستند و دوستان جدید مثل الماس!
نگین الماس، درخشش و شکوهش را مدیون حلقه‌ای از طلاست. پس وقتی دوستان تازه وارد زندگی‌مان می‌شوند، فراموش نکنیم که الماس‌ها همیشه بر پایه‌هایی از طلا استوارند!»

این سخن، اشاره‌ای لطیف به ارزش دوستی‌ها دارد:
دوستان قدیمی همچون طلا: پایدار، اصیل و ارزشمندند. زمان نه‌تنها از ارزششان نمی‌کاهد، بلکه بر اصالت و زیبایی‌ و دوامشان می‌افزاید.

دوستان جدید همچون الماس: درخشان، پرهیجان و جذابند؛ اما الماس تنها زمانی جلوه واقعی پیدا می‌کند که بر پایه‌ای محکم قرار گیرد.

بنابراین، دوستی‌های تازه اگر بخواهند ماندگار و پرارزش باشند، باید بر بستری از روابط ریشه‌دار و اعتماد دیرینه استوار شوند.

* زندگی زمانی زیباست که هم اصالت طلا را داشته باشیم و هم درخشش الماس را. پاسداشت دوستان قدیمی، تضمین‌کننده دوام و ارزش دوستان تازه است.*

🌺🌿🌹🍃🌺🌿🌹🍃🌺

محمدحسین فرقانی


با سپاس فراوان از مهندس فرقانی عزیز از یزد

🆔 @Sayehsokhan
18👏3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای هزارمین بار شعر عقاب زنده‌یاد خانلری رو گوش کنیم و از دقت و گزینش کلمات این استاد فرهیخته کله‌مان سوت بکش و بر خود و تاریخ این مرز و بوم افسوس بخوریم و از سویدای جان آه سرد برکشیم که کجایند مردان پیراسته، کجایند دانشی مردان، کجایند فرهنگی‌مردان، کجایند مرزبانان زبان‌دان...

و این چند بیت حکیم توس رو دوباره در ذهن خویش ناله کنیم که چرا از عرش خدا به فرش دروغ‌گویان و دغل‌بازان و گزافه‌گویان و مزدبگیران فرود آمدیم.

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
.............
پیاده شود مردم رزم‌جوی
سوار آنکه لاف آرد و گفت‌و‌گوی
.............
زیان کسان از پیِ سودِ خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش



@vir486
15
📩 #از_شما

رسوایی(۲۲)

دیگر سخنی برای گفتن نمانده بود نه از جانب من و نه از سوی پسری که نزدیک به یک ساعت مدام گفته بود و من شنیده بودم. نگاهی دقیق به او کردم. در صورتش آثار ندامت نبود؛ گویی دست به قتل نزده و خونی نریخته است: "تکلیف من چه می شود؟ عاقبت کارم را چطور می‌بینید".

او بود که می‌پرسید و چقدر پاسخ دادن به این سوال سخت بود. نمی‌خواستم در اولین دیدار وحشت به جانش بریزم. هنوز جوان‌تر از آن بود که شب‌ها کابوس طناب دار و تجزیه بدنش در زیر انبوهی از خاک سرد را ببیند: "والله چی بگم. باید کار را با صبوری جلو برد. من قولی نمی‌دهم ولی با تمام توانی که دارم در کنار تو هستم. باید نگران باشی ولی هیچ‌وقت امیدت را از دست نده.

راستی! الان نگين چکار می‌کند؟ "با شنیدن اسم نگین چشمانش برق زد،گفت: "رفته خانه‌ مادرش. ما شهر کوچکی داریم. آبروی ما رفت؛ رسوا شدیم. دلم برای پدرم خیلی می‌سوزد. او یک عمر با آبروداری زندگی کرد و حالا پسرش متهم به قتل عمد شده است. دلم برای نگین هم می سوزد. اتهام او بدتر از من است، چون زن است. شاید برای من چندان عیب و ایرادی نمی‌گیرند که با یک زن مطلقه رابطه‌ای داشته‌ام، ولی برای نگین یک جرم نابخشودنی است.

خدا می‌داند که بین ما اتفاقی نیفتاد و نگین مثل آب زلال است ولی با حرف مردم چکار می‌شود کرد". راست می‌گفت. می دانستم که در جامعه بی‌در و دروازه  ما اگر از قتل و خون به ناحق ریخته بگذرند از آن چه اسمش را ناموس گذاشته‌اند نخواهند گذشت. به موکل دلداری دادم.

بعضی حرف‌ها را زدم که خودم هم راجع به درستی آن‌ها در تردید بودم ولی می‌بایست این پسر جوان را آرام و به آینده خوشبین می‌کردم. به وقت وداع دست گرمی به او دادم و با لبخند از او جدا شدم. در بیرون از زندان مرغ فکرم از این شاخه به آن شاخه پر می‌زد و مرا با خود به آینده‌ای غبار آلود جلو می‌برد.

گوشی تلفنم را که از انتظامات زندان گرفتم دیدم مسعود زنگ زده است. چند روزی بود از حالش بی‌خبر بودم. نمی‌دانستم دکترها برایش چه کرده و یا می‌خواستند بکنند. به مسعود زنگ زدم.

خواستم به او روحیه بدهم: "چطوری پهلوون؟دماغ مماغت که چاقه ایشالله؟ "با صدایی خسته و بی‌حال جواب داد: "چی بگم؛ چی می‌تونم بگم. می‌گذرونم تا ببینیم چی قراره به سرم بیاد. رفتی دادگاه و زندون؟ چی شد؟"

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من



اگر خواسته باشی با داستان‌های کوتاه ‌آقای دکتر رادان بیشتر آشنا بشی
پیشنهاد می‌کنم

🎁 لذت مطالعه‌ی کتاب‌های دفتر وکالت من جلد اول و دوم رو به خودت هدیه بدی

🆔 @Sayehsokhan
14👏2
Forwarded from سخنرانی‌ها
🔊فایل صوتی

دكتر هدايت علوی تبار

زندگی، آثار و فلسفه کی یرکگور

.
🆔 @sokhanranihaa
🆑کانال سخنرانی ها
🌹
👍5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍127👏4
✳️ دنیا از دریچه داستان‌های کوتاه چخوف

اگر به خواندن داستان کوتاه علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنم به سراغ جلدهای اول تا چهارم مجموعه آثار آنتون چخوف بروید.
این مجموعه داستان بر اساس تاریخ نگارش داستان‌ها تنظیم و از سال ۱۸۸۰ آغاز شده است.

🔹️ آنتون پاولویچ چخوف (Anton Pavlovich chekhov)، یکی از برجسته‌ترین نویسندگان و نمایشنامه‌نویسان روس در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود. او در سال ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ در روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۹۰۴ بر اثر بیماری سل درگذشت‌.
چخوف در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد و پدری سختگیر و مذهبی داشت. پس از پایان دبیرستان به مسکو رفت و در رشته پزشکی تحصیل کرد. همزمان با اشتغال به طبابت، به نویسندگی حرفه‌ای نیز روی آورد و به تدریج یه یکی از چهره‌های مهم ادبیات روس تبدیل شد.

چخوف سبک جدیدی در داستان‌نویسی کوتاه ایجاد کرد. داستان‌های کوتاهی که به زندگی روزمره، جزییات ساده و روابط پیچیده انسانی می‌پردازد.
وقتی داستان‌های کوتاه او را می‌خوانید، منتظر اوج‌های دراماتیک و پایان‌های شگفت‌انگیز و قاطع نباشید. سبک داستان‌های مینیمالیستی او، شما را با روایت‌هایی از برش‌های کوتاهی از زندگی آدم‌ها آشنا می‌کند.
مجموعه داستان‌های کوتاه او که بخشی از آثار اوست، در ایران توسط چند مترجم ترجمه شده است اما پیشنهاد می‌کنم ترجمه سروژ استپانیان را بخوانید. مجموعه آثار چخوف توسط انتشارات توس و در ۱۰ جلد منتشر شده که جلدهای ۱ تا ۴ مربوط به داستان‌های کوتاه چخوف است و جلدهای دیگر به سایر آثار او اختصاص دارد. این مجموعه در سال ۱۳۷۶ به عنوان کتاب سال انتخاب شده است.
سروژ استپانیان مقدمه‌ای جامع بر این کتاب نوشته و در آن از سبک نویسندگی چخوف و ویژگی‌های مجموعه آثار وی سخن گفته است.

🔹️ سروژ استپانیان با نام مستعار سِژان در سال ۱۳۰۸ در باکو به دنیا آمد. پدرش ارمنی‌تبار و مادرش روس بود. در ۱۰ سالگی به ایران مهاجرت کرد و در شهر رشت اقامت کرد. در نوجوانی و در انجمن روابط فرهنگی شوروی در رشت ترجمه را آغاز کرد. این مترجم در ۱۳۷۵ در پاریس درگذشت و ترجمه‌هایی از آثار ادبیات روسیه، صربستان، یونان و انگلستان از او به جای مانده است.

مطالعه هر یک از داستان‌های کوتاه چخوف از شما زمان زیادی نمی‌گیرد. نبوغ و خلاقیت نویسنده در روایت یک داستان در چند صفحه بسیار جالب توجه است و ترجمه روان سروژ استپانیان بر جذابیت داستان‌های کوتاه چخوف می‌افزاید.

📚 مجموعه آثار چخوف/ آنتون پاولویچ چخوف؛ ترجمه سروژ استپانیان.- ویراست ۲.- تهران: انتشارات توس، ۱۳۸۱.

#آنتون_چخوف
#سروژ_استپانیان
#ادبیات_روسیه
#داستان_کوتاه
#معرفی_کتاب
#دانستا
#ملیحه_درخوش

🌐 https://www.tgoop.com/danesta1404
🆔 @Sayehsokhan
👍11
5
📢منتشر می‌شود📢

📚نام کتاب: #آموزش_کیفی_در_مدرسه_الهام_بخش

✍️نویسنده: #رابرت_ای_باب_سالو
👌 مترجم: #سعید_مادح_خاکسار و #حسن_ملکیان

📇ناشر: #سایه_سخن با همکاری #سایه_سکوت
📙قطع: رقعی، جلد: شومیز
🗞نوبت چاپ: #چاپ_اول ۱۴۰۴

آخرین کتاب، «آموزش کیفی در مدرسه الهام‌بخش» نوشته‌ی باب سالو با ترجمه‌ی آقایان سعید مادح خاکسار و حسن ملکیان، راهنمایی عملی برای معلمان و مدیران است تا محیط یادگیری مدرسه را از سطح معمولی به سطح الهام‌بخش ارتقا دهند.
باب سالو در این اثر، با مثال‌های واقعی و استراتژی‌های کاربردی، نشان می‌دهد که چگونه می‌توان کیفیت آموزش را نه تنها در درس‌ها، بلکه در کل تجربه‌ی دانش‌آموزان افزایش داد.

این کتاب به شما کمک می‌کند تا به جای تمرکز صرف بر نمره و امتحان، توجه خود را به رشد خلاقیت، انگیزه و مشارکت دانش‌آموزان معطوف کنید. با خواندن این کتاب، معلمان و مدیران می‌آموزند چگونه فضایی بسازند که هم آموزنده و هم الهام‌بخش باشد و هر روز مدرسه تبدیل به جایی شود که دانش‌آموزان و معلمان با شور و اشتیاق در آن حاضر می‌شوند.

🆔 @Sayehsokhan
8
📩 #از_شما

رسوایی(۲۳)

گفتم که موکل را دیدم  و حرف‌هایش را شنیدم. مسعود با صدایی ضعیف گفت: "به نظرم پسره همه ماجرا را نمی‌گه. چیزی را داره پنهان می‌کنه ..."بعد شروع کرد به سرفه‌کردن؛ اول آرام و بعد شدید. گفتم: "ولش کن؛ نگران نباش. تو به فکر سلامتی خودت باش، من حواسم جَمعه".

سرفه امانش نمی‌داد ولی با حالی نزار  ادامه داد: "بیا ببینمت. معلوم نیست که دیگه فرصتی برا ملاقات بعدی باشه. اگه ندیدمت منو حلال کن". این جمله آخری را با بغض گفت. سخت ناراحت شدم. سعی کردم دلداریش بدهم .مشتی حرفهای  قالب بندی شده تحویلش دادم از ان حرف‌های دل خوش کننده که در این جور مواقع  به بیمار بدحال می‌گویند.

روز بدی را می‌گذراندم. اول حرف‌های موکل از قتل و خونریزی و حالا سخنان یاس‌آور مسعود و نامیدی او از تلاش پزشکان برای  مداوایش.

آمدم دفتر و گفته‌های موکل را مکتوب کردم. نکات حساسی که گفته بود  و به خصوص درگیری و در نهایت صحنه  قتل‌ حامد را برجسته نمودم. مسعود از پنهان‌کاری موکل گفت، من هم احساس می‌کردم که سخنان او کامل نیست. شاید ماجرای قتل‌ همان‌طور رقم خورده که او گفت و شاید هم نه. مساله دفاع مشروع هم می‌توانست مطرح شود. بالاخره این حامد بود که راه را بر رامین و نگین بسته بود و موضوع چاقوی مقتول هم می‌توانست  ادعاهای موکل  را قابل قبول سازد.

همه‌چیز امکان داشت؛ قتل از روی خشم یا قتل  از سر ناچاری. پذیرش هر کدام می‌توانست نتیجه متفاوتی ایجاد کند.خونی ریخته شده بود؛ا گر ستمی بر مقتول رفته بود، طناب دار آماده بود تا بر گردن موکل حلقه  بزند. وظیفه من به عنوان وکیل این بود تا جلوی بوسه ترسناک و تلخ طناب اعدام بر حلقوم موکل را بگیرم؛

مشکل این بود که خودم نیز در صحت داستانی که رامین تعریف کرد در تردید بودم؛ تردیدی آزار دهنده که‌ مدام ذهنم را آشفته  و درگیر می‌کرد .......


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

🆔 @sayehsokhan
6👏3
📩 #از_شما

رسوایی(۲۴)

باید مسعود را می‌دیدم. رفتم بیمارستان. با همسرش دم در اتاقی که مسعود بستری بود  روبرو شدم، یکی دو نفر ناشناس نیز ان‌جا بودند. همسرش من را می‌شناخت. برخلاف همیشه  صورت بشاشی نداشت. اشاره کرد که وارد شوم. خودش نیامد. داخل شدم. از آن‌چه دیدم شوکه شدم. مسعود خشکیده شده بود؛ زار و نزار. شاید ده سال پیر شده بود.

جلو رفتم. من را که دید سعی کرد که بلند شود، نیم خیز شد. نمی‌دانستم چه بگویم. چه باید می‌گفتم: "چی کار با خودت کردی مرد؟" خواست لبخند بزند و زد؛ ولی تلخ و سرد. نشستم؛ یعنی دوست بیمارم چنین خواست. بی‌مقدمه گفت: "من کارم تمومه‌؛ می‌فهمی؟. هیچ امیدی ندارم که حتی بتونم صبح فردا را ببینم "صدایش ضعیف و مرتعش بود. فکر کردم که هر لحظه می‌زند به گریه و این کار را کرد. طوری گریه می‌کرد که نمی‌دانستم چگونه دلداریش بدهم.

متاثر شده بودم ولی نمی‌خواستم او را همراهی  کنم. هر قطره اشک من ریزش قطرات  بنزین بود بر آتش اندوه و مصیبت او. زدم به طنز گفتن: "آروم باش تو را خدا. من رو که می‌شناسی، اشکم در مشکمه؛ الانه که بزنم به گریه؛ اون وقت زنت صدای ما را می شنوه  و میاد تو و اونم به جمع ما ملحق می‌شه و هیچی؛ می‌شه یک کنسرت درست وحسابی. من که ترومپت می‌زنم تو چی؟".

مسعود زورکی لبخندی زد. شوخی من تا حدی بیمار بی‌قرار را آرام کرد. از پارچ آبی که کنار تختش بود لیوانی پر کردم و دادم دستش؛ کمی از آن را نوشید و به جای این‌که به من نگاه کند چشمش را دوخت به سقف اتاق:

"فکر می کنم هرلحظه این سقف باز میشه و فرشته‌ای می‌آد و می‌زنه روی شونم که پسر؛ دیگه وقت رفتنه؛ بار و بندیلت رو جمع کن که وقت ندارم. می‌دونی امروز چند جا باید سر بزنم و چند تا آدم بی‌خیال رو ملاقات کنم. یاللا پاشو، چقدر می‌خوای بچسبی به این تخت بیمارستان، چرا می‌زاری این همه امپول تو دستت فرو کنند و قرص‌های جور واجور تو حلقت بریزند، خسته نشدی ؟...".

باز گریه کرد، این‌بار بی‌صدا: "خسته شدم. به خدا خسته‌ شدم از این که هر دکتری بیاد یک چیزی بگه و بره. شدم موش آزمایشگاه. به بازوم نگاه کن. از بس آمپول توش فرو کردند یه جای سالم نداره. همه کادر پزشکی امید می‌دند ولی می‌فهمم که خودشون هم امیدی ندارند...."مقداری آروم گرفت و باز به سقف اتاق خیره شد.

من دنبال جمله‌ای بودم تا از بار غم و اندوه این دوست ناامید کم کنم ولی مسعود پیش دستی کرد و گفت:"وقتی مُردم دوست ندارم من رو این جوری، روی این تخت و با این حال بیچارگی به یاد بیاری. دوست دارم یادت بیاد چطور سالم و با نشاط رفتیم شمال؛ یادته؟ سال دوم دانشکده بود، تو شنا بلد نبودی و من تو دریا حسابی اذیتت کردم ......

به نظرت من دیگه دریا رو می‌بینم؟" این‌بار من بودم که برای خشک‌کردن اشک‌هایی که بی‌اختیار از چشمانم جاری بودم دنبال دستمال کاغذی می‌گشتم.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من

🆔 @sayehsokhan
9👏3
#دستنوشته_های_مدیر_سایه_سخن ۴۷

زندگی و لنگرهایش! Life needs an anchor

🌊 زندگی مثل دریای پهناوری است که هر لحظه موجی تازه می‌آید. این موج می‌تواند موج احساسات، عواطف و یا هیجانات باشد.این امواج می‌آیند، می‌مانند و نهایتا می‌روند. فقط یادمان باشد که آن‌ها ماندنی و دائمی نیستند.
آنچه ما را از سرگردانی و آوارگی نجات می‌دهد، داشتن یک لنگر است؛ چیزی که ما را سر جای خودمان نگه دارد.

فیلسوفان می‌گویند آدمی اگر در زندگی نقطه اتکایی نداشته باشد، مدام گرفتار باد و موج می‌شود. همان‌گونه که کشتی بی‌لنگر با هر نسیمی به ناکجا کشیده می‌شود، انسان بی‌لنگر هم در دریای روزگار گم می‌شود.

🔸 لنگرِ هرکس می‌تواند متفاوت باشد:

گاهی یک آدم عزیز و مهربان است.
گاهی یک باور و ایمان است.
گاهی یک عادت روزانه یا کار مورد علاقه‌ی آدمی‌ست.
گاهی یک محفل دوستانه یا دورهمی خانوادگی.
گاهی یک باشگاه ورزشی یا حتی یک یا چند کتاب خوب.
گاهی هم یک مشت خاطره شیرین و به یادماندنی.

🔸 این لنگرها هستند که فاصله‌ی ما را تا سرگردانی کم می‌کنند و اجازه نمی‌دهند امواج روزگار ما را تا ناکجا بکشاند.

🔸 دکتر راس هریس می‌گوید: «لنگر انداختن یعنی آگاهانه در بدن و لحظه حال بمانیم، حتی وقتی طوفان افکار و هیجانات ما را تهدید می‌کند.»

🔸 پروفسور استیون هیز هم تأکید می‌کند: «ذهنِ آگاه مثل لنگری است که ما را به ساحل تعهدها و ارزش‌هایمان وصل می‌کند.»

برای یافتن و تقویت لنگرهای زندگی، چند راهکار ساده و جذاب پیشنهاد می‌شود:

🌬️ تنفس عمیق و آرام: روزی چند بار فقط دو دقیقه با چشم بسته به دم و بازدم خود گوش بدهیم؛ این ساده‌ترین لنگرِ لحظه حال است.

🍵 آیین کوچک روزانه: مثلاً نوشیدن چای یا قهوه را با حضور کامل انجام دهیم، بی‌عجله و با طعم‌آزمایی؛ همین عادت کوچک می‌تواند لنگر روز شود.

📓 قدردانی و شکرگزاری: هر شب سه چیز کوچک را که امروز باعث خوشحالی یا آرامش‌مان شده بنویسیم؛ این دفترچه قدردانی مثل وزنه‌ای است که ما را متعادل نگه می‌دارد.

💬 لنگر اجتماعی: با یکی دو نفر از دوستان یا اعضای خانواده، گفت‌وگوی کوتاه و صمیمی هفتگی داشته باشیم؛ جمع‌های انسانی و رفقا لنگرهای قوی‌اند.

خوب است هر از گاهی از خود بپرسیم:

لنگر من در این روزهای سخت چیست؟
آیا چیزی هست که مرا در این دریای پرتلاطم سرِ جایش نگه دارد؟
اگر لنگرم شل شد یا از کار افتاد، چه لنگر جایگزینی برای خود ساخته‌ام؟
آیا لنگرهای من مرا به ارزش‌ها و رویاهایم نزدیک‌تر می‌کنند یا فقط مرا در جا نگه می‌دارند؟

دو کتاب #تله_شادمانی و #عمل_عاشقانه از #دکتر_راس_هریس هر دو  ایده‌های قشنگی در مورد لنگرانداختن به هنگام رویارویی با سختی‌ها و مشکلات، به ما می‌آموزند.

📌 سخن آخر اینکه:
زندگی همیشه پر از موج است. انتخاب با ماست که یا با امواج برویم به ناکجاها ، یا با لنگری مطمئن، آرامش و اطمینان را تجربه کنیم.

شاد و استوار باشید

ارادتمند
حسن ملکیان
🆔 @Sayehsokhan
13👏3
2025/09/14 05:44:49
Back to Top
HTML Embed Code: