برای دوستم راشدانصاری(خالوراشد):
الا خالو، که خوب و نازنینی
به شیرینی، شبیه انگبینی
چه گویم وصفت ای آکنده از مهر
که هم خوش مشربی، هم دل نشینی
تمام شاعران انگشترند و
تو در این جمع مانند نگینی
تویی استادِ شعر و، طنزپرداز
که با طنزت، شگفتی آفرینی
تمام شاعران، خوبند اما
تو در خلق چکامه برترینی
چو تألیفات تو بگذشته از بیست۱
به جمع شاعران کرسی نشینی
شدی برتر تو افزون از چهل بار۲
ندارد کس مقامی این چنینی
تو هستی پیرو سعدی و حافظ
که در شعر و ادب هم این چنینی
شده عمر تو از پنجاه افزون
الهی میوهی صد هم بچینی
تو هستی افتخار آریایی
نجیبی، زادهی ایران زمینی
قلم در دست تو چون تیر آرش
زنی بر سینهی خصم لعینی
به هیبت همچو سهراب و تهمتن
به گیسو همچو زالِ نازنینی
«فریدون» هرچه در وصف تو گوید
بدون شک تو خود بهتر از اینی
سروده ی: محمدصادق فریدون نژاد، محقق و نویسنده ی جنوب
۱- اشاره به کتاب های منتشر شده ی استاد انصاری که تا این لحظه ۲۸ عنوان می باشد.
۲- اشاره به مقام های کسب شده در کشور توسط ایشان است.
الا خالو، که خوب و نازنینی
به شیرینی، شبیه انگبینی
چه گویم وصفت ای آکنده از مهر
که هم خوش مشربی، هم دل نشینی
تمام شاعران انگشترند و
تو در این جمع مانند نگینی
تویی استادِ شعر و، طنزپرداز
که با طنزت، شگفتی آفرینی
تمام شاعران، خوبند اما
تو در خلق چکامه برترینی
چو تألیفات تو بگذشته از بیست۱
به جمع شاعران کرسی نشینی
شدی برتر تو افزون از چهل بار۲
ندارد کس مقامی این چنینی
تو هستی پیرو سعدی و حافظ
که در شعر و ادب هم این چنینی
شده عمر تو از پنجاه افزون
الهی میوهی صد هم بچینی
تو هستی افتخار آریایی
نجیبی، زادهی ایران زمینی
قلم در دست تو چون تیر آرش
زنی بر سینهی خصم لعینی
به هیبت همچو سهراب و تهمتن
به گیسو همچو زالِ نازنینی
«فریدون» هرچه در وصف تو گوید
بدون شک تو خود بهتر از اینی
سروده ی: محمدصادق فریدون نژاد، محقق و نویسنده ی جنوب
۱- اشاره به کتاب های منتشر شده ی استاد انصاری که تا این لحظه ۲۸ عنوان می باشد.
۲- اشاره به مقام های کسب شده در کشور توسط ایشان است.
برای راشد انصاری دیده بانی:
بیشتر اندوه دارد هر کسی داناتر است
گونههای دانش از خون دلِ دانا، تر است
در گلویش استخوان، در چشمهایش نیش خار
بر لبانش زخم کاری، بر زبانش نشتر است
خون دلها میخورد آموزگار پر خرد
آن که دارای ستایش از سوی پیغمبر است
صدهزاران غنچه و گل در میان بوستان
تشنه و پژمرده، از نامهربانی پرپر است
صدهزاران درد و افسوس است از امروز و دی
باز هم تلواسهی آینده او را در سر است
در دل او خرمنِ خاشاکِ خشکِ خودخوری
نیشخند دشمنان بر خرمنش چون اخگر است
دشمنِ او تندرست و، کامِ بدخواهان روا
دیریِ درمانِ دردِ دوستان، دردآور است
گرچه کردارش درست و گرچه گفتارش به جاست
آن که میباید ببیند، بشنود، کور و کر است
میهن ما دیده آسیب فراوان بارها
ای بسا راز مگو در سینهی این کشور است
هرچه دارا بود شد نادار و بس دلها شکست
تنگدستی ها که در این کشور پهناور است
دانش اندوزی که خورده سالها دود چراغ
صدهزار افسوس، دست ناامیدی بر سر است
بس پرستار و پزشک و نیز، داروخانه دار
بسته و دلخسته از اندوه و زخم بستر است
کاستی را با خردمندی نمایان میکند
تلخی گفتار او، چون انگبین و شکّر است
گر که نادانی شبیخون زد به فرهنگ و سخن
نیست اندوهی، که شیر دیدهبان در سنگر است
۲۱فروردین ۱۴٠۴
بیرم
دکتر احمد طاهری - دشت لاله گله دار
بیشتر اندوه دارد هر کسی داناتر است
گونههای دانش از خون دلِ دانا، تر است
در گلویش استخوان، در چشمهایش نیش خار
بر لبانش زخم کاری، بر زبانش نشتر است
خون دلها میخورد آموزگار پر خرد
آن که دارای ستایش از سوی پیغمبر است
صدهزاران غنچه و گل در میان بوستان
تشنه و پژمرده، از نامهربانی پرپر است
صدهزاران درد و افسوس است از امروز و دی
باز هم تلواسهی آینده او را در سر است
در دل او خرمنِ خاشاکِ خشکِ خودخوری
نیشخند دشمنان بر خرمنش چون اخگر است
دشمنِ او تندرست و، کامِ بدخواهان روا
دیریِ درمانِ دردِ دوستان، دردآور است
گرچه کردارش درست و گرچه گفتارش به جاست
آن که میباید ببیند، بشنود، کور و کر است
میهن ما دیده آسیب فراوان بارها
ای بسا راز مگو در سینهی این کشور است
هرچه دارا بود شد نادار و بس دلها شکست
تنگدستی ها که در این کشور پهناور است
دانش اندوزی که خورده سالها دود چراغ
صدهزار افسوس، دست ناامیدی بر سر است
بس پرستار و پزشک و نیز، داروخانه دار
بسته و دلخسته از اندوه و زخم بستر است
کاستی را با خردمندی نمایان میکند
تلخی گفتار او، چون انگبین و شکّر است
گر که نادانی شبیخون زد به فرهنگ و سخن
نیست اندوهی، که شیر دیدهبان در سنگر است
۲۱فروردین ۱۴٠۴
بیرم
دکتر احمد طاهری - دشت لاله گله دار
من چه کنم؟ تو خودت قصد جدایی داری!
نوشته ی: راشدانصاری
هرازگاهی می شنویم که سفیر یا رییس جمهور یا پادشاه فلان کشور حامل پیام آمریکا، وارد ایران شد. و یا مذاکرات آمریکا و ایران توسط کشوری ثالث، مثلاً عمان یا....در فلان کشور آغاز شد.
این قضیه بنده را به یاد خاطره ای طنزآمیز از دوستی می اندازد. این دوست می گفت: «روزی بین دو همشهری که یکی گوش چپ اش سنگین بود و دیگری گوش راستش مشکل شنوایی داشت، گیر کرده بودم. دعوای لفظی بین شان پیش آمده بود و هر دو عصبانی. به طوری که مجبور بودم همه ی صحبت و فحش های سمت چپی ام را برای سمت راستی ترجمه کنم. بعد که با هزار گرفتاری و مصیبت کار ترجمه را تمام می کردم، بلافاصله دوست سمت راستی شروع می کرد به حرف زدن و بایستی همه ی حرف های ایشان را مو به مو برای دوست جناح چپی ام(یعنی کسی که سمت چپ بنده نشسته بود) ترجمه می کردم. گاهی هم مشت و چک های هر دو را نوش جان می کردم! اجازه هم نمی دادند که جا به جای شان کنم و....
این دوست می گفت، در ضمن این دو نفر هیچ گاه به پزشک مراجعه نکرده، و تلاشی برای بهبود وضع شنوایی شان نمی کنند. و یا این که نمی آیند مثل بچه ی آدم قشنگ رو به روی هم بی آن که احتیاج به شخص ثالث داشته باشند، بنشینند و به صورت رو در رو و مستقیم گفتگو کنند...
- خودمانیم راست می گوید، رو در رو دیگر حرف های یکدیگر را با همان یک گوش سالم نیز می شنوند!
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
نوشته ی: راشدانصاری
هرازگاهی می شنویم که سفیر یا رییس جمهور یا پادشاه فلان کشور حامل پیام آمریکا، وارد ایران شد. و یا مذاکرات آمریکا و ایران توسط کشوری ثالث، مثلاً عمان یا....در فلان کشور آغاز شد.
این قضیه بنده را به یاد خاطره ای طنزآمیز از دوستی می اندازد. این دوست می گفت: «روزی بین دو همشهری که یکی گوش چپ اش سنگین بود و دیگری گوش راستش مشکل شنوایی داشت، گیر کرده بودم. دعوای لفظی بین شان پیش آمده بود و هر دو عصبانی. به طوری که مجبور بودم همه ی صحبت و فحش های سمت چپی ام را برای سمت راستی ترجمه کنم. بعد که با هزار گرفتاری و مصیبت کار ترجمه را تمام می کردم، بلافاصله دوست سمت راستی شروع می کرد به حرف زدن و بایستی همه ی حرف های ایشان را مو به مو برای دوست جناح چپی ام(یعنی کسی که سمت چپ بنده نشسته بود) ترجمه می کردم. گاهی هم مشت و چک های هر دو را نوش جان می کردم! اجازه هم نمی دادند که جا به جای شان کنم و....
این دوست می گفت، در ضمن این دو نفر هیچ گاه به پزشک مراجعه نکرده، و تلاشی برای بهبود وضع شنوایی شان نمی کنند. و یا این که نمی آیند مثل بچه ی آدم قشنگ رو به روی هم بی آن که احتیاج به شخص ثالث داشته باشند، بنشینند و به صورت رو در رو و مستقیم گفتگو کنند...
- خودمانیم راست می گوید، رو در رو دیگر حرف های یکدیگر را با همان یک گوش سالم نیز می شنوند!
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
مراسم رو نمایی از کتاب استاد راشد انصاری(خالو راشد)
در شهرستان گراش ۲۱/۱/۱۴۰۴
سروده ی: استاداحمد حبیبی ـ بستک
حکایت گویم از شعر و ز شاعر
که در دُرّ دری، استاد و ماهر
بیانش خوب و شیرین و شرر خیز
که گویی از صفاهان است و تبریز
کلامش جِدّ و هم طنّاز باشد
پر از تمثیل و اهل راز باشد
به شعر طنز دارای مقام است
پسند خاطر هم خاصّ و عام است
کتاب و گفتهاش چون قند و پند است
دُرَر بار و نکاتش پر ز قند است
ز بندر تا به لارستانِ دیرین
ندیدم همچو طنزی نغز و شیرین
به شیرینی چو خرمای خنیزی
که باب خوردن و دفعِ مریضی
که هر طنزی بود چون طنز خالو،
بود آب حیات و نوشدارو
سخنهایش چه جِدّ و هَزل باشد
چو حاتم؛ اهل بخش و بذل باشد
که راشد؛ شیخ ما، شوریده باشد
به شعر و شاعری، ورزیده باشد
به شعر و شوخی و شور ترانه
رقیبش نیست در خاورمیانه
خودش سنگین و رنگین و وزین است!
به اخلاق حَسَن، نیکوترین است
ز شهر دیدهبان، صحرای باغ است
جوارِ باقرِ اهلِ فداغ است
دوبیتیهای او، چون شعر باقر
که هر دو خوش سخن باشند و ماهر
ترانه با دوبیتیها و شَروا
ز راشد، هم ز باقر، هم ز محیا
بود ورد زبان مردم ما
به ایّام خوشی و ناخوشیها
تمام مردم ما، اهل شعرند
به شاعر، حرمت بسیار دارند
به هر شهر و دیاری، رو بیاری
بیابی شعر، چون ابر بهاری
ز لارستان و شروای جنوبی
ز دیگر شهرها، نامی به خوبی
ز لامرد و ز مُهر و اشکنان را
ز هر صاحبدلی، کِهْ هم مِهان را
گراش و بستک و خنج و اوز را
که در علم و هنر باشند کوشا
ز جویم تا بنارو، ملک پِشوَر
همه خواهان شعر این هنرور
تمام این بلاد از اهل فضلاند
به شعر خالو از جان، دل ببندند
که جمله فاضل و اهل صفایند
که در مردانگی، خود باوفایند
خداوندا! بِده بر راشد ما
بیانی همچو سعدی یا که نیما
در شهرستان گراش ۲۱/۱/۱۴۰۴
سروده ی: استاداحمد حبیبی ـ بستک
حکایت گویم از شعر و ز شاعر
که در دُرّ دری، استاد و ماهر
بیانش خوب و شیرین و شرر خیز
که گویی از صفاهان است و تبریز
کلامش جِدّ و هم طنّاز باشد
پر از تمثیل و اهل راز باشد
به شعر طنز دارای مقام است
پسند خاطر هم خاصّ و عام است
کتاب و گفتهاش چون قند و پند است
دُرَر بار و نکاتش پر ز قند است
ز بندر تا به لارستانِ دیرین
ندیدم همچو طنزی نغز و شیرین
به شیرینی چو خرمای خنیزی
که باب خوردن و دفعِ مریضی
که هر طنزی بود چون طنز خالو،
بود آب حیات و نوشدارو
سخنهایش چه جِدّ و هَزل باشد
چو حاتم؛ اهل بخش و بذل باشد
که راشد؛ شیخ ما، شوریده باشد
به شعر و شاعری، ورزیده باشد
به شعر و شوخی و شور ترانه
رقیبش نیست در خاورمیانه
خودش سنگین و رنگین و وزین است!
به اخلاق حَسَن، نیکوترین است
ز شهر دیدهبان، صحرای باغ است
جوارِ باقرِ اهلِ فداغ است
دوبیتیهای او، چون شعر باقر
که هر دو خوش سخن باشند و ماهر
ترانه با دوبیتیها و شَروا
ز راشد، هم ز باقر، هم ز محیا
بود ورد زبان مردم ما
به ایّام خوشی و ناخوشیها
تمام مردم ما، اهل شعرند
به شاعر، حرمت بسیار دارند
به هر شهر و دیاری، رو بیاری
بیابی شعر، چون ابر بهاری
ز لارستان و شروای جنوبی
ز دیگر شهرها، نامی به خوبی
ز لامرد و ز مُهر و اشکنان را
ز هر صاحبدلی، کِهْ هم مِهان را
گراش و بستک و خنج و اوز را
که در علم و هنر باشند کوشا
ز جویم تا بنارو، ملک پِشوَر
همه خواهان شعر این هنرور
تمام این بلاد از اهل فضلاند
به شعر خالو از جان، دل ببندند
که جمله فاضل و اهل صفایند
که در مردانگی، خود باوفایند
خداوندا! بِده بر راشد ما
بیانی همچو سعدی یا که نیما
در مراسم رونمایی از کتاب های جناب راشدانصاری در گراش:
بهنام خداوندگار سخن
خداوند هر بزم و هر انجمن
که آوازهی خالو راشد از اوست
بزرگی که مانند گل خندهروست
*
سال هزار و سیصد و پنجاه، دیدهبان
روشن نمود دیدهی دل با ندیدهیی
پوشید رخت شادی و نو کرد روزگار
در راستای آمدن نورسیدهیی
گل از گلش شکفت و بهلبخندکودکش
گلخندههای دمبهدم ریزریز کرد
پیرانهسر جوان شد وجانش جوانه زد
با پای کودکانهی او جستوخیز کرد
نامیده گشت راشد انصاری آن پسر
لبریز از نبید هنر گشت جام او
تا بشکفد به باغ هنر، غنچهی لبش
ده سال رفت از پی هم بام و شام او
گردید سوی بندرِ عباس، رهسپار
آمد"ادیب بندری"آنجا به جستوجو
نامآوری بهنام "دلآقا" ی روزگار
با شرجیِ دمادم بندر گرفت خو
"فرزند دیدهبان" و "نهنگ خلیج فارس"
دهنامه شد سخنور نامآشنای طنز
"شکاک" و "فیل عینکی" و "کوسهی جنوب"
افزود زیور سخنش بر بهای طنز
امروز، "خالوراشد" نامآور بزرگ
نزدیک سی رسیده میانگین کار او
با هر سروده باز شود آشکار تر
در سرزمین ما هنر آشکار او
لبخند، همنشین همیشهست با لبش
با چاشنیِ خنده شکوفا کند سخن
هرکس شد آشنای سخن، دوستدار اوست
مهمان ویژه اوست بههر بزم و انجمن
یادآوریست تا که بدانیم میرود
از یادها زبان گرانبار پارسی
تا از تو دوستان گلت پیروی کنند
رو کن دگر بهگفتن گفتار پارسی
ای رفته برچکاد سرود و سخن بهاوج
دنبال داستان نیاکان خویش باش
پندی برادرانه بیا بشنو از رفیع
با هر چکامه کاوهی ایران خویش باش
رفیع طاهری ۱۴۰۴/۰۱/۲۱ دشت لاله - گله دار
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
بهنام خداوندگار سخن
خداوند هر بزم و هر انجمن
که آوازهی خالو راشد از اوست
بزرگی که مانند گل خندهروست
*
سال هزار و سیصد و پنجاه، دیدهبان
روشن نمود دیدهی دل با ندیدهیی
پوشید رخت شادی و نو کرد روزگار
در راستای آمدن نورسیدهیی
گل از گلش شکفت و بهلبخندکودکش
گلخندههای دمبهدم ریزریز کرد
پیرانهسر جوان شد وجانش جوانه زد
با پای کودکانهی او جستوخیز کرد
نامیده گشت راشد انصاری آن پسر
لبریز از نبید هنر گشت جام او
تا بشکفد به باغ هنر، غنچهی لبش
ده سال رفت از پی هم بام و شام او
گردید سوی بندرِ عباس، رهسپار
آمد"ادیب بندری"آنجا به جستوجو
نامآوری بهنام "دلآقا" ی روزگار
با شرجیِ دمادم بندر گرفت خو
"فرزند دیدهبان" و "نهنگ خلیج فارس"
دهنامه شد سخنور نامآشنای طنز
"شکاک" و "فیل عینکی" و "کوسهی جنوب"
افزود زیور سخنش بر بهای طنز
امروز، "خالوراشد" نامآور بزرگ
نزدیک سی رسیده میانگین کار او
با هر سروده باز شود آشکار تر
در سرزمین ما هنر آشکار او
لبخند، همنشین همیشهست با لبش
با چاشنیِ خنده شکوفا کند سخن
هرکس شد آشنای سخن، دوستدار اوست
مهمان ویژه اوست بههر بزم و انجمن
یادآوریست تا که بدانیم میرود
از یادها زبان گرانبار پارسی
تا از تو دوستان گلت پیروی کنند
رو کن دگر بهگفتن گفتار پارسی
ای رفته برچکاد سرود و سخن بهاوج
دنبال داستان نیاکان خویش باش
پندی برادرانه بیا بشنو از رفیع
با هر چکامه کاوهی ایران خویش باش
رفیع طاهری ۱۴۰۴/۰۱/۲۱ دشت لاله - گله دار
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
زن و مادر زن ذلیل!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
السلام ای زن ذلیلان جدید
ظرفشویانِ نرِ غرقِ امید!
گَرد گیرانِ اتاقِ خواب و هال
قاطیِ مرغان شده آغاز سال
هر خروسی در کنار مرغِ خویش
می کند قوقولی قو با صد قمیش
چون شما داغید، فعلا غافلید
لاجرم بر زن ذلیلی مایلید !
من کی ام؟ یک زن ذلیل کهنه کار
کهنه شوری طبق دستورات یار
می روم بازار با فرمان زن
می خرم با شوق اجناس خفن
هر چه را تعیین کند تاج سرم
با کمال میل فوری می خرم
فصل تابستان لبو خواهد ز من
نیمه شب ها گفتگو خواهد ز من
می خورد گاهی تُرب را با خیار
می کند گاهی ویار خاویار
باز هم در اختفا و آشکار
می کند صدها رقم لیچار بار
صبح تا شب خرده فرمایش کند
صد قلم هر روز آرایش کند
می رود با خواهرش پاساژها
می دهد با خودروام ویراژها
چشم و هم چشمی کند با جاری اش
خسته ام از ضربه های کاری اش
گر چه با او عشق و حالم جور نیست
بی وجودش زندگی مقدور نیست
پول وقتی نیست کافی در بساط
می شود ناقص اساس انبساط!
دیر اگر رفتم به خانه، ناگهان
می شود مانند یک آتش فشان
با صدای زهرمار و زَقنبود
می شود پایین چشمانم کبود
گاه با تکیه کلام "لعنتی"
می پرد مابین حرفم پاپتی!
"آن چه شیران را کند روبَه مزاج"
مطمئنم ازدواج است ازدواج!
گر چه پخت و پز شگرد همسر است
دستپخت من از او بهترتر است!
نه! اگر گفتم به دستورات زن
مادرش را می فرستد سوی من
تا به دست او ببینم دسته بیل
می شوم یک مردِ مادر زن ذلیل!
با لگد پای مرا شَل کرده است
بنده را جادو و جنبل کرده است
می زند با مُشت زیر چانه ام
کج شود با ضرب مُشتش شانه ام
آخر او استاد بوکس چینی است
دشمن چشم و دهان و بینی است
زین جهان از دست او پَر می کشم
ریق رحمت را شبی سر می کشم!
****
ای جوانانِ پر از شور و امید
روشنی بخشان فردای سپید
شوخ طبعی بود شرح این مقال
روز و ماه و سال تان فرخنده فال
زن در این دنیا گل نیلوفر است
زندگانی بین گل ها محشر است!
پس اگر داری توان کار زار
پای همت را درین میدان گذار
مردها را داده قانون اختيار
انتخاب همسر از يك تا چهار
چار زن مخصوص عقد دائم است
هر كه بيش از اين عدد زن لازم است،
فاز دوم را برايش ساختند
صيغه را بر جان او انداختند
صيغه از يك تا چهل دارد محل
بيش از اين ها هم نمى آرد خلل
جان من از زندگى لذت ببر
" هر كه بامش بيش برفش بيشتر "
البته ما را همان یک زن بس است
چون هوای جیب ما خیلی پس است!
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
السلام ای زن ذلیلان جدید
ظرفشویانِ نرِ غرقِ امید!
گَرد گیرانِ اتاقِ خواب و هال
قاطیِ مرغان شده آغاز سال
هر خروسی در کنار مرغِ خویش
می کند قوقولی قو با صد قمیش
چون شما داغید، فعلا غافلید
لاجرم بر زن ذلیلی مایلید !
من کی ام؟ یک زن ذلیل کهنه کار
کهنه شوری طبق دستورات یار
می روم بازار با فرمان زن
می خرم با شوق اجناس خفن
هر چه را تعیین کند تاج سرم
با کمال میل فوری می خرم
فصل تابستان لبو خواهد ز من
نیمه شب ها گفتگو خواهد ز من
می خورد گاهی تُرب را با خیار
می کند گاهی ویار خاویار
باز هم در اختفا و آشکار
می کند صدها رقم لیچار بار
صبح تا شب خرده فرمایش کند
صد قلم هر روز آرایش کند
می رود با خواهرش پاساژها
می دهد با خودروام ویراژها
چشم و هم چشمی کند با جاری اش
خسته ام از ضربه های کاری اش
گر چه با او عشق و حالم جور نیست
بی وجودش زندگی مقدور نیست
پول وقتی نیست کافی در بساط
می شود ناقص اساس انبساط!
دیر اگر رفتم به خانه، ناگهان
می شود مانند یک آتش فشان
با صدای زهرمار و زَقنبود
می شود پایین چشمانم کبود
گاه با تکیه کلام "لعنتی"
می پرد مابین حرفم پاپتی!
"آن چه شیران را کند روبَه مزاج"
مطمئنم ازدواج است ازدواج!
گر چه پخت و پز شگرد همسر است
دستپخت من از او بهترتر است!
نه! اگر گفتم به دستورات زن
مادرش را می فرستد سوی من
تا به دست او ببینم دسته بیل
می شوم یک مردِ مادر زن ذلیل!
با لگد پای مرا شَل کرده است
بنده را جادو و جنبل کرده است
می زند با مُشت زیر چانه ام
کج شود با ضرب مُشتش شانه ام
آخر او استاد بوکس چینی است
دشمن چشم و دهان و بینی است
زین جهان از دست او پَر می کشم
ریق رحمت را شبی سر می کشم!
****
ای جوانانِ پر از شور و امید
روشنی بخشان فردای سپید
شوخ طبعی بود شرح این مقال
روز و ماه و سال تان فرخنده فال
زن در این دنیا گل نیلوفر است
زندگانی بین گل ها محشر است!
پس اگر داری توان کار زار
پای همت را درین میدان گذار
مردها را داده قانون اختيار
انتخاب همسر از يك تا چهار
چار زن مخصوص عقد دائم است
هر كه بيش از اين عدد زن لازم است،
فاز دوم را برايش ساختند
صيغه را بر جان او انداختند
صيغه از يك تا چهل دارد محل
بيش از اين ها هم نمى آرد خلل
جان من از زندگى لذت ببر
" هر كه بامش بيش برفش بيشتر "
البته ما را همان یک زن بس است
چون هوای جیب ما خیلی پس است!
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
بداهه ای برای همشهریان و هموطنان داغدیده ام در حادثه ی تلخ بندر شهید رجایی
در بندر شهید رجایی بهین دیار
پروانه ها در آتش بیداد روزگار،
یکباره سوختند تو گویی خزان رسید
برگلشنی که بود در آن جلوه ی بهار
ایران سیاه جامه به بر کرد و خون گریست
تنها نه بندر است از این داغ ، سوگوار
بسیار مادر و پدران اند ضَجّه زن
فرزندها به سوگ نشستند بیشمار
بادافره کدام گناه نکرده است
این شعله های خشم که درگوشه و کنار
سر بر کشیده است ستون بر ستون ز دود
خاموش از آب هم نشود شعله و شرار
یارب ! چه حکمتی است که این قوم نازنین
باشد اسیر زلزله یا سیل یا غبار!؟
خون از نگاهِ ساحل تفتیده می چکد
ای زخم خورده ابرِ جنوبی،فرو ببار
ازشروه های داغ جگر سوز پرشدیم
جاری بُود به دامن دل،اشکِ بیقرار
بفرست نعمت از پی نعمت کنار صبر
زین بعد ای مُهَیمن و ای ذات کردگار
ایرانی شریف و توانمند را که خلق
کرده ست در همیشه ی تاریخ افتخار
امیدوارم این که تو خشنود تا ابد
باشی ز ملت و شود او نیز رستگار
راشدانصاری(خالوراشد)
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
در بندر شهید رجایی بهین دیار
پروانه ها در آتش بیداد روزگار،
یکباره سوختند تو گویی خزان رسید
برگلشنی که بود در آن جلوه ی بهار
ایران سیاه جامه به بر کرد و خون گریست
تنها نه بندر است از این داغ ، سوگوار
بسیار مادر و پدران اند ضَجّه زن
فرزندها به سوگ نشستند بیشمار
بادافره کدام گناه نکرده است
این شعله های خشم که درگوشه و کنار
سر بر کشیده است ستون بر ستون ز دود
خاموش از آب هم نشود شعله و شرار
یارب ! چه حکمتی است که این قوم نازنین
باشد اسیر زلزله یا سیل یا غبار!؟
خون از نگاهِ ساحل تفتیده می چکد
ای زخم خورده ابرِ جنوبی،فرو ببار
ازشروه های داغ جگر سوز پرشدیم
جاری بُود به دامن دل،اشکِ بیقرار
بفرست نعمت از پی نعمت کنار صبر
زین بعد ای مُهَیمن و ای ذات کردگار
ایرانی شریف و توانمند را که خلق
کرده ست در همیشه ی تاریخ افتخار
امیدوارم این که تو خشنود تا ابد
باشی ز ملت و شود او نیز رستگار
راشدانصاری(خالوراشد)
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
4_5805641412946959406 (1).pdf
1 MB
ویژه ی حادثه ی غم انگیز بندرشهید رجایی
Forwarded from خالوراشد
از شیر مادر حلال تر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم، مادرم گفت:" مادر! برای منم دعا کن!" و در حالی که اشک می ریخت؛ با صدای بلند گفت:"التماس دعا..."
گفتم:" شنیدم مادر، محتاجیم به دعا". گفت:"حتماً برای سردردم دعا کن که این میگرن لعنتی اعصابمو داغون کرده".
گفتم:" چشم مادرم".
می خواستم حرکت کنم که زن داداشم گفت:" من که نمی تونم بیام. حالا که این سعادت نصیب شما شده برام دعا کن شاید بچه دار شدم و از دل تنگی در اومدم."
گفتم:" به روی چشم".
در حین خداحافظی مجدد مادرم دستم را در دستش نگه داشت و گفت: "جان مادر! یه دعایی هم بکن شاید برادرت مشکل چک و طلبکارش حل شد و خدا خواست آزاد شد".
عرض کردم:" چشم. دیگه امری نیست؟"
از داخل حیاط که آمدم بیرون، پدرم داد زد:" پسرم، برای منم دعا کن!". اما مشکلش را نگفت.
داشتم سوار می شدم که همشیره ام نفس نفس زنان خودش را رساند کنار ماشینم و گفت:" داداش برای منم دعا کن."
او هم نگفت بابت چه چیزی باید برایش دعا کنم و درستش هم همین بود.
مشکلی برایم پیش آمده بود که باید هر چه زودتر می رفتم و نمی توانستم بگویم دقیقاً چه مشکلی. گاهی وقت ها آدم به بن بست هایی می رسد در زندگی که به راستی حل آن به دست بشر ممکن نیست و در چنین شرایطی باید یکی را واسطه کرد و انداخت جلو و خدا را شرمنده کرد..برای همین بود که قصد زیارتِ... کرده بودم.
پشت فرمان ماشین نشستم و بالاخره حرکت کردم. تا زیارتگاه حدود شش ساعت راه بود و هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن.
- سلام خاله جان شنیدم به سلامتی داری می ری زیارت؟
- بله، اگه خدا قبول کنه.
- خاله جان برام دعا کن یه عروس خوشگل و خوب نصیبم بشه. آخه این پسر دومیه اصلاً قصد ازدواج نداره.
- چشم خاله. الان پشت فرمونم...
- باشه. خداحافظ. مراقب خودت باش.
چند کیلومتری رفتم که باز صدای تلفنم بلند شد.
- الهی عّمه به قربونت بره! سلام. می دونم که پشت فرمونی اما حتماً دعا کن شوهر بداخلاقم کمی خوش اخلاق تر بشه. بین خودمون باشه خیر سرم کانون خونواده مون این روزا سردِ سرد شده!
- چشم عّمه، چشم.
یکی دو بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد، ولی از ترس جریمه شدن و...گوشی را برنداشتم.
بین راه، کنار رستورانی برای صرف ناهار، نماز و کمی استراحت زدم کنار.
پشت میز که نشستم درخواست های مادر و پدر و خواهر و خاله و عمه و....را در ذهنم مرور کردم. چون تعداد سفارشات زیاد بود و احتمال فراموشی می دادم، تا جایی که یادم مانده بود، یادداشت کردم.
یک درمان سردرد داشتیم..
یک آزادی زندانی...
دوتا نامعلوم...
یک درخواست عروس خوب.
یک شوهر خوش اخلاق و...
عصر رسیدم زیارتگاه. خیلی شلوغ بود و با هزار گرفتاری و تحمل فشار، سوار موج جمعیت شدم و بالاخره خودم را رساندم به ضریح. قبل از طرح مشکل خودم، ناخودآگاه دست به جیب پشتی شلوار بردم تا سفارشات(همان التماس دعاها)ی اعضای خانواده و فامیل را در بیاورم و اول از آن ها شروع کنم! اما در کمال ناباوری متوجه شدم جیبم را زده اند و کاغذ یادداشت را به همراه کیف پولم برده اند.
بی حال و ناراحت دست به ضریح شدم و به دزدی که در این مکان مقدس از شلوغی سوءاستفاده کرده و دزدی می کند فکر کردم. عصبانی بودم نه برای مبلغ اندکی که برده بود، بلکه بیشتر به خاطر آن یادداشتی که دعاهای ملت را داخلش نوشته بودم و از بدشانسی در آن لحظه هر مقدار به مغز کوچکم فشار می آوردم، دقیق یادم نمی آمد کدام سفارش مربوط به کدام یک از اعضای خانواده بود. ناچار به دلیل ازدحام و فشار بیش از حد، به سختی دست ها را بالا برده و هر چیزی را که به ذهنم رسید تند تند گفتم و این را هم اضافه کردم: "یا سید سادات؛ از سر تقصیرات این دزد نگون بخت هم بگذر و به راه راست هدایتش کن..."
سپس کمی اشک ریخته و برای حل مشکل خودم دعا کردم.
سه ماه گذشت و خوشبختانه مشکلم کامل حل شد و رفت پی کارش! پدرم ازدواج مجدد کرد و عمه زهرا هم به سلامتی از شوهرش جدا شد! زن داداشم که گویا قبلاً سر درد هم داشته، خوب شد، ولی دکترش گفته بود این احتمال وجود دارد که برای همیشه صاحب فرزند نشود! اما مادرم هم ظاهراً پس از سال ها بچه دار شده و اگر چه این موضوع را از همه مخفی کرده اما به من گفت علایمی دیده که باردار است!
همشیره ام به سلامتی صاحب خواستگار خوش تیپی شده اما پسر دومی ِ خاله ام کماکان مجرد است، اگر چه شنیده می شود که پسر بزرگ خاله جانم زیر سرش بلند شده و می خواهد زنش را طلاق بدهد و با دختر همسایه شان ازدواج کند.
*
اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که یک ماهی از این اتفاقات عجیب نگذشته بود که همه چیز به روال عادی و ایده آل برگشت. دقیقاً شبیه فیلمی شد که تصویر را بر می گردانند تا از اولش ببینند. با این تفاوت که این فیلم از فیلم قبلی جذاب تر و هیجان انگیزتر بود.
البته همشیره ام رفت خانه ی بخت و آن جا را سفت و محکم چسبید و پدرم نیز
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم، مادرم گفت:" مادر! برای منم دعا کن!" و در حالی که اشک می ریخت؛ با صدای بلند گفت:"التماس دعا..."
گفتم:" شنیدم مادر، محتاجیم به دعا". گفت:"حتماً برای سردردم دعا کن که این میگرن لعنتی اعصابمو داغون کرده".
گفتم:" چشم مادرم".
می خواستم حرکت کنم که زن داداشم گفت:" من که نمی تونم بیام. حالا که این سعادت نصیب شما شده برام دعا کن شاید بچه دار شدم و از دل تنگی در اومدم."
گفتم:" به روی چشم".
در حین خداحافظی مجدد مادرم دستم را در دستش نگه داشت و گفت: "جان مادر! یه دعایی هم بکن شاید برادرت مشکل چک و طلبکارش حل شد و خدا خواست آزاد شد".
عرض کردم:" چشم. دیگه امری نیست؟"
از داخل حیاط که آمدم بیرون، پدرم داد زد:" پسرم، برای منم دعا کن!". اما مشکلش را نگفت.
داشتم سوار می شدم که همشیره ام نفس نفس زنان خودش را رساند کنار ماشینم و گفت:" داداش برای منم دعا کن."
او هم نگفت بابت چه چیزی باید برایش دعا کنم و درستش هم همین بود.
مشکلی برایم پیش آمده بود که باید هر چه زودتر می رفتم و نمی توانستم بگویم دقیقاً چه مشکلی. گاهی وقت ها آدم به بن بست هایی می رسد در زندگی که به راستی حل آن به دست بشر ممکن نیست و در چنین شرایطی باید یکی را واسطه کرد و انداخت جلو و خدا را شرمنده کرد..برای همین بود که قصد زیارتِ... کرده بودم.
پشت فرمان ماشین نشستم و بالاخره حرکت کردم. تا زیارتگاه حدود شش ساعت راه بود و هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن.
- سلام خاله جان شنیدم به سلامتی داری می ری زیارت؟
- بله، اگه خدا قبول کنه.
- خاله جان برام دعا کن یه عروس خوشگل و خوب نصیبم بشه. آخه این پسر دومیه اصلاً قصد ازدواج نداره.
- چشم خاله. الان پشت فرمونم...
- باشه. خداحافظ. مراقب خودت باش.
چند کیلومتری رفتم که باز صدای تلفنم بلند شد.
- الهی عّمه به قربونت بره! سلام. می دونم که پشت فرمونی اما حتماً دعا کن شوهر بداخلاقم کمی خوش اخلاق تر بشه. بین خودمون باشه خیر سرم کانون خونواده مون این روزا سردِ سرد شده!
- چشم عّمه، چشم.
یکی دو بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد، ولی از ترس جریمه شدن و...گوشی را برنداشتم.
بین راه، کنار رستورانی برای صرف ناهار، نماز و کمی استراحت زدم کنار.
پشت میز که نشستم درخواست های مادر و پدر و خواهر و خاله و عمه و....را در ذهنم مرور کردم. چون تعداد سفارشات زیاد بود و احتمال فراموشی می دادم، تا جایی که یادم مانده بود، یادداشت کردم.
یک درمان سردرد داشتیم..
یک آزادی زندانی...
دوتا نامعلوم...
یک درخواست عروس خوب.
یک شوهر خوش اخلاق و...
عصر رسیدم زیارتگاه. خیلی شلوغ بود و با هزار گرفتاری و تحمل فشار، سوار موج جمعیت شدم و بالاخره خودم را رساندم به ضریح. قبل از طرح مشکل خودم، ناخودآگاه دست به جیب پشتی شلوار بردم تا سفارشات(همان التماس دعاها)ی اعضای خانواده و فامیل را در بیاورم و اول از آن ها شروع کنم! اما در کمال ناباوری متوجه شدم جیبم را زده اند و کاغذ یادداشت را به همراه کیف پولم برده اند.
بی حال و ناراحت دست به ضریح شدم و به دزدی که در این مکان مقدس از شلوغی سوءاستفاده کرده و دزدی می کند فکر کردم. عصبانی بودم نه برای مبلغ اندکی که برده بود، بلکه بیشتر به خاطر آن یادداشتی که دعاهای ملت را داخلش نوشته بودم و از بدشانسی در آن لحظه هر مقدار به مغز کوچکم فشار می آوردم، دقیق یادم نمی آمد کدام سفارش مربوط به کدام یک از اعضای خانواده بود. ناچار به دلیل ازدحام و فشار بیش از حد، به سختی دست ها را بالا برده و هر چیزی را که به ذهنم رسید تند تند گفتم و این را هم اضافه کردم: "یا سید سادات؛ از سر تقصیرات این دزد نگون بخت هم بگذر و به راه راست هدایتش کن..."
سپس کمی اشک ریخته و برای حل مشکل خودم دعا کردم.
سه ماه گذشت و خوشبختانه مشکلم کامل حل شد و رفت پی کارش! پدرم ازدواج مجدد کرد و عمه زهرا هم به سلامتی از شوهرش جدا شد! زن داداشم که گویا قبلاً سر درد هم داشته، خوب شد، ولی دکترش گفته بود این احتمال وجود دارد که برای همیشه صاحب فرزند نشود! اما مادرم هم ظاهراً پس از سال ها بچه دار شده و اگر چه این موضوع را از همه مخفی کرده اما به من گفت علایمی دیده که باردار است!
همشیره ام به سلامتی صاحب خواستگار خوش تیپی شده اما پسر دومی ِ خاله ام کماکان مجرد است، اگر چه شنیده می شود که پسر بزرگ خاله جانم زیر سرش بلند شده و می خواهد زنش را طلاق بدهد و با دختر همسایه شان ازدواج کند.
*
اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که یک ماهی از این اتفاقات عجیب نگذشته بود که همه چیز به روال عادی و ایده آل برگشت. دقیقاً شبیه فیلمی شد که تصویر را بر می گردانند تا از اولش ببینند. با این تفاوت که این فیلم از فیلم قبلی جذاب تر و هیجان انگیزتر بود.
البته همشیره ام رفت خانه ی بخت و آن جا را سفت و محکم چسبید و پدرم نیز
Forwarded from خالوراشد
هیچ رقمه قصد برگشت نداشت! یعنی فیلم های این دو نفر replay نشد و سر جای فعلی اش ماند!
اما خوشبختانه اخوی از زندان آزاد شد، یعنی آن چیزی که انتظارش را داشتیم. مادرم درد از سرش خارج شد، یعنی سردردش کاملاً خوب شد و بچه اش نیز خود به خود سِقط شد. زن داداشم پس از سال ها باردار شد. پسر دومی ِ خاله ام دختر خوش تیپی را به تور زد ( یا بر عکس!).
به هر حال از تعجب شاخ در آورده بودم که یک شب مرد سفید پوشی سوار بر اسب آمد به خوابم و گفت:" فرزندم! کسی که جیبت را زده بود به راه راست هدایت شد و از روی یادداشت شما حسابی دعا کرد و اشک ریخت و توبه کرد و... اگر چه پول تان را خرج کرده بود! حلالش می کنی؟
تشکر کردم و گفتم:" از شیر مادر حلال تر. خدا را شکر همه چیز به روال عادی و حتی بهتر از قبل برگشته به جز عّمه ام زهرا که هنوز بر نگشته سر ِ خونه و زندگی اش!".
- " اونم یه مشکل کوچولو در بخش تقاضاش پیش اومده که به زودی حل می شه..." این را گفت و رفت ...
اما خوشبختانه اخوی از زندان آزاد شد، یعنی آن چیزی که انتظارش را داشتیم. مادرم درد از سرش خارج شد، یعنی سردردش کاملاً خوب شد و بچه اش نیز خود به خود سِقط شد. زن داداشم پس از سال ها باردار شد. پسر دومی ِ خاله ام دختر خوش تیپی را به تور زد ( یا بر عکس!).
به هر حال از تعجب شاخ در آورده بودم که یک شب مرد سفید پوشی سوار بر اسب آمد به خوابم و گفت:" فرزندم! کسی که جیبت را زده بود به راه راست هدایت شد و از روی یادداشت شما حسابی دعا کرد و اشک ریخت و توبه کرد و... اگر چه پول تان را خرج کرده بود! حلالش می کنی؟
تشکر کردم و گفتم:" از شیر مادر حلال تر. خدا را شکر همه چیز به روال عادی و حتی بهتر از قبل برگشته به جز عّمه ام زهرا که هنوز بر نگشته سر ِ خونه و زندگی اش!".
- " اونم یه مشکل کوچولو در بخش تقاضاش پیش اومده که به زودی حل می شه..." این را گفت و رفت ...
بستن دهان نویسنده!
نوشته ی: راشدانصاری
به اتفاق خانواده رفته بودیم منزل دوستی. خواستم اتفاقی که شب گذشته برای من و یسنا دخترم افتاده بود را تعریف کنم.
در حین حرف زدن ، به محضی که یسنا کوچولو متوجه شد قصد تعریف کردن دسته گلی که به آب داده بود دارم، بلافاصله یک دستش را جلوی دهانم گرفت. دستش را کنار زدم و خواستم به ادامه ی ماجرا بپردازم ، این بار محکم تر و با هر دو دستش مانع حرف زدنم شد....
دوستم با مشاهده ی این صحنه گفت: « خالو! بالاخره یکی پیدا شد که دهن شما طنزنویس ها رو ببنده!"
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
نوشته ی: راشدانصاری
به اتفاق خانواده رفته بودیم منزل دوستی. خواستم اتفاقی که شب گذشته برای من و یسنا دخترم افتاده بود را تعریف کنم.
در حین حرف زدن ، به محضی که یسنا کوچولو متوجه شد قصد تعریف کردن دسته گلی که به آب داده بود دارم، بلافاصله یک دستش را جلوی دهانم گرفت. دستش را کنار زدم و خواستم به ادامه ی ماجرا بپردازم ، این بار محکم تر و با هر دو دستش مانع حرف زدنم شد....
دوستم با مشاهده ی این صحنه گفت: « خالو! بالاخره یکی پیدا شد که دهن شما طنزنویس ها رو ببنده!"
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
هشدار ِ هجوآمیز!
سروده: راشدانصاری
ترامپ ای آن که اخلاق تو گند است
تمام نطق و دستورت چرند است
جهان باید بترسد از تو امروز
که هم گاوی و هم شاخت بلند است!
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
نشانی کانال راشدانصاری(خالو راشد) در واتس اپ
سروده: راشدانصاری
ترامپ ای آن که اخلاق تو گند است
تمام نطق و دستورت چرند است
جهان باید بترسد از تو امروز
که هم گاوی و هم شاخت بلند است!
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
نشانی کانال راشدانصاری(خالو راشد) در واتس اپ