RASHEDANSARI Telegram 1844
Forwarded from خالوراشد
از شیر مادر حلال تر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم، مادرم گفت:" مادر! برای منم دعا کن!" و در حالی که اشک می ریخت؛ با صدای بلند گفت:"التماس دعا..."
گفتم:" شنیدم مادر، محتاجیم به دعا". گفت:"حتماً برای سردردم دعا کن که این میگرن لعنتی اعصابمو داغون کرده".
گفتم:" چشم مادرم".
می خواستم حرکت کنم که زن داداشم گفت:" من که نمی تونم بیام. حالا که این سعادت نصیب شما شده برام دعا کن شاید بچه دار شدم و از دل تنگی در اومدم."
گفتم:" به روی چشم".
در حین خداحافظی مجدد مادرم دستم را در دستش نگه داشت و گفت: "جان مادر! یه دعایی هم بکن شاید برادرت مشکل چک و طلبکارش حل شد و خدا خواست آزاد شد".
عرض کردم:" چشم. دیگه امری نیست؟"
از داخل حیاط که آمدم بیرون، پدرم داد زد:" پسرم، برای منم دعا کن!". اما مشکلش را نگفت.
داشتم سوار می شدم که همشیره ام نفس نفس زنان خودش را رساند کنار ماشینم و گفت:" داداش برای منم دعا کن."
او هم نگفت بابت چه چیزی باید برایش دعا کنم و درستش هم همین بود.
مشکلی برایم پیش آمده بود که باید هر چه زودتر می رفتم و نمی توانستم بگویم دقیقاً چه مشکلی. گاهی وقت ها آدم به بن بست هایی می رسد در زندگی که به راستی حل آن به دست بشر ممکن نیست و در چنین شرایطی باید یکی را واسطه کرد و انداخت جلو و خدا را شرمنده کرد..برای همین بود که قصد زیارتِ... کرده بودم.
پشت فرمان ماشین نشستم و بالاخره حرکت کردم. تا زیارتگاه حدود شش ساعت راه بود و هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن.
- سلام خاله جان شنیدم به سلامتی داری می ری زیارت؟
- بله، اگه خدا قبول کنه.
- خاله جان برام دعا کن یه عروس خوشگل و خوب نصیبم بشه. آخه این پسر دومیه اصلاً قصد ازدواج نداره.
- چشم خاله. الان پشت فرمونم...
- باشه. خداحافظ. مراقب خودت باش.
چند کیلومتری رفتم که باز صدای تلفنم بلند شد.
- الهی عّمه به قربونت بره! سلام. می دونم که پشت فرمونی اما حتماً دعا کن شوهر بداخلاقم کمی خوش اخلاق تر بشه. بین خودمون باشه خیر سرم کانون خونواده مون این روزا سردِ سرد شده!
- چشم عّمه، چشم.
یکی دو بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد، ولی از ترس جریمه شدن و...گوشی را برنداشتم.
بین راه، کنار رستورانی برای صرف ناهار، نماز و کمی استراحت زدم کنار.
پشت میز که نشستم درخواست های مادر و پدر و خواهر و خاله و عمه و....را در ذهنم مرور کردم. چون تعداد سفارشات زیاد بود و احتمال فراموشی می دادم، تا جایی که یادم مانده بود، یادداشت کردم.
یک درمان سردرد داشتیم..
یک آزادی زندانی...
دوتا نامعلوم...
یک درخواست عروس خوب.
یک شوهر خوش اخلاق و...
عصر رسیدم زیارتگاه. خیلی شلوغ بود و با هزار گرفتاری و تحمل فشار، سوار‌ موج جمعیت شدم و بالاخره خودم را رساندم به ضریح. قبل از طرح مشکل خودم، ناخودآگاه دست به جیب پشتی شلوار بردم تا سفارشات(همان التماس دعاها)ی اعضای خانواده و فامیل را در بیاورم و اول از آن ها شروع کنم! اما در کمال ناباوری متوجه شدم جیبم را زده اند و کاغذ یادداشت را به همراه کیف پولم برده اند.
بی حال و ناراحت دست به ضریح شدم و به دزدی که در این مکان مقدس از شلوغی سوءاستفاده کرده و دزدی می کند فکر کردم. عصبانی بودم نه برای مبلغ اندکی که برده بود، بلکه بیشتر به خاطر آن یادداشتی که دعاهای ملت را داخلش نوشته بودم و از بدشانسی در آن لحظه هر مقدار به مغز کوچکم فشار می آوردم، دقیق یادم نمی آمد کدام سفارش مربوط به کدام یک از اعضای خانواده بود. ناچار به دلیل ازدحام و فشار بیش از حد، به سختی دست ها را بالا برده و هر چیزی را که به ذهنم رسید تند تند گفتم و این را هم اضافه کردم: "یا سید سادات؛ از سر تقصیرات این دزد نگون بخت هم بگذر و به راه راست هدایتش کن..."
سپس کمی اشک ریخته و برای حل مشکل خودم دعا کردم.
سه ماه گذشت و خوشبختانه مشکلم کامل حل شد و رفت پی کارش! پدرم ازدواج مجدد کرد و عمه زهرا هم به سلامتی از شوهرش جدا شد! زن داداشم که گویا قبلاً سر درد هم داشته، خوب شد، ولی دکترش گفته بود این احتمال وجود دارد که برای همیشه صاحب فرزند نشود! اما مادرم هم ظاهراً پس از سال ها بچه دار شده و اگر چه این موضوع را از همه مخفی کرده اما به من گفت علایمی دیده که باردار است!
همشیره ام به سلامتی صاحب خواستگار خوش تیپی شده اما پسر دومی ِ خاله ام کماکان مجرد است، اگر چه شنیده می شود که پسر بزرگ خاله جانم زیر سرش بلند شده و می خواهد زنش را طلاق بدهد و با دختر همسایه شان ازدواج کند.
*
اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که یک ماهی از این اتفاقات عجیب نگذشته بود که همه چیز به روال عادی و ایده آل برگشت. دقیقاً شبیه فیلمی شد که تصویر را بر می گردانند تا از اولش ببینند. با این تفاوت که این فیلم از فیلم قبلی جذاب تر و هیجان انگیزتر بود.
البته همشیره ام رفت خانه ی بخت و آن جا را سفت و محکم چسبید و پدرم نیز



tgoop.com/rashedansari/1844
Create:
Last Update:

از شیر مادر حلال تر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم، مادرم گفت:" مادر! برای منم دعا کن!" و در حالی که اشک می ریخت؛ با صدای بلند گفت:"التماس دعا..."
گفتم:" شنیدم مادر، محتاجیم به دعا". گفت:"حتماً برای سردردم دعا کن که این میگرن لعنتی اعصابمو داغون کرده".
گفتم:" چشم مادرم".
می خواستم حرکت کنم که زن داداشم گفت:" من که نمی تونم بیام. حالا که این سعادت نصیب شما شده برام دعا کن شاید بچه دار شدم و از دل تنگی در اومدم."
گفتم:" به روی چشم".
در حین خداحافظی مجدد مادرم دستم را در دستش نگه داشت و گفت: "جان مادر! یه دعایی هم بکن شاید برادرت مشکل چک و طلبکارش حل شد و خدا خواست آزاد شد".
عرض کردم:" چشم. دیگه امری نیست؟"
از داخل حیاط که آمدم بیرون، پدرم داد زد:" پسرم، برای منم دعا کن!". اما مشکلش را نگفت.
داشتم سوار می شدم که همشیره ام نفس نفس زنان خودش را رساند کنار ماشینم و گفت:" داداش برای منم دعا کن."
او هم نگفت بابت چه چیزی باید برایش دعا کنم و درستش هم همین بود.
مشکلی برایم پیش آمده بود که باید هر چه زودتر می رفتم و نمی توانستم بگویم دقیقاً چه مشکلی. گاهی وقت ها آدم به بن بست هایی می رسد در زندگی که به راستی حل آن به دست بشر ممکن نیست و در چنین شرایطی باید یکی را واسطه کرد و انداخت جلو و خدا را شرمنده کرد..برای همین بود که قصد زیارتِ... کرده بودم.
پشت فرمان ماشین نشستم و بالاخره حرکت کردم. تا زیارتگاه حدود شش ساعت راه بود و هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن.
- سلام خاله جان شنیدم به سلامتی داری می ری زیارت؟
- بله، اگه خدا قبول کنه.
- خاله جان برام دعا کن یه عروس خوشگل و خوب نصیبم بشه. آخه این پسر دومیه اصلاً قصد ازدواج نداره.
- چشم خاله. الان پشت فرمونم...
- باشه. خداحافظ. مراقب خودت باش.
چند کیلومتری رفتم که باز صدای تلفنم بلند شد.
- الهی عّمه به قربونت بره! سلام. می دونم که پشت فرمونی اما حتماً دعا کن شوهر بداخلاقم کمی خوش اخلاق تر بشه. بین خودمون باشه خیر سرم کانون خونواده مون این روزا سردِ سرد شده!
- چشم عّمه، چشم.
یکی دو بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد، ولی از ترس جریمه شدن و...گوشی را برنداشتم.
بین راه، کنار رستورانی برای صرف ناهار، نماز و کمی استراحت زدم کنار.
پشت میز که نشستم درخواست های مادر و پدر و خواهر و خاله و عمه و....را در ذهنم مرور کردم. چون تعداد سفارشات زیاد بود و احتمال فراموشی می دادم، تا جایی که یادم مانده بود، یادداشت کردم.
یک درمان سردرد داشتیم..
یک آزادی زندانی...
دوتا نامعلوم...
یک درخواست عروس خوب.
یک شوهر خوش اخلاق و...
عصر رسیدم زیارتگاه. خیلی شلوغ بود و با هزار گرفتاری و تحمل فشار، سوار‌ موج جمعیت شدم و بالاخره خودم را رساندم به ضریح. قبل از طرح مشکل خودم، ناخودآگاه دست به جیب پشتی شلوار بردم تا سفارشات(همان التماس دعاها)ی اعضای خانواده و فامیل را در بیاورم و اول از آن ها شروع کنم! اما در کمال ناباوری متوجه شدم جیبم را زده اند و کاغذ یادداشت را به همراه کیف پولم برده اند.
بی حال و ناراحت دست به ضریح شدم و به دزدی که در این مکان مقدس از شلوغی سوءاستفاده کرده و دزدی می کند فکر کردم. عصبانی بودم نه برای مبلغ اندکی که برده بود، بلکه بیشتر به خاطر آن یادداشتی که دعاهای ملت را داخلش نوشته بودم و از بدشانسی در آن لحظه هر مقدار به مغز کوچکم فشار می آوردم، دقیق یادم نمی آمد کدام سفارش مربوط به کدام یک از اعضای خانواده بود. ناچار به دلیل ازدحام و فشار بیش از حد، به سختی دست ها را بالا برده و هر چیزی را که به ذهنم رسید تند تند گفتم و این را هم اضافه کردم: "یا سید سادات؛ از سر تقصیرات این دزد نگون بخت هم بگذر و به راه راست هدایتش کن..."
سپس کمی اشک ریخته و برای حل مشکل خودم دعا کردم.
سه ماه گذشت و خوشبختانه مشکلم کامل حل شد و رفت پی کارش! پدرم ازدواج مجدد کرد و عمه زهرا هم به سلامتی از شوهرش جدا شد! زن داداشم که گویا قبلاً سر درد هم داشته، خوب شد، ولی دکترش گفته بود این احتمال وجود دارد که برای همیشه صاحب فرزند نشود! اما مادرم هم ظاهراً پس از سال ها بچه دار شده و اگر چه این موضوع را از همه مخفی کرده اما به من گفت علایمی دیده که باردار است!
همشیره ام به سلامتی صاحب خواستگار خوش تیپی شده اما پسر دومی ِ خاله ام کماکان مجرد است، اگر چه شنیده می شود که پسر بزرگ خاله جانم زیر سرش بلند شده و می خواهد زنش را طلاق بدهد و با دختر همسایه شان ازدواج کند.
*
اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که یک ماهی از این اتفاقات عجیب نگذشته بود که همه چیز به روال عادی و ایده آل برگشت. دقیقاً شبیه فیلمی شد که تصویر را بر می گردانند تا از اولش ببینند. با این تفاوت که این فیلم از فیلم قبلی جذاب تر و هیجان انگیزتر بود.
البته همشیره ام رفت خانه ی بخت و آن جا را سفت و محکم چسبید و پدرم نیز

BY راشد انصاری


Share with your friend now:
tgoop.com/rashedansari/1844

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” With the “Bear Market Screaming Therapy Group,” we’ve now transcended language. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation.
from us


Telegram راشد انصاری
FROM American