بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و هشتم
الطاف : راستی امروز آرزو فشارش پایین رفته بود و ضعف کده بود همرای خاله عزیزه شفاخانه بورده بودمش
عایشه : چی وقت بچیم خی چرا بر ما زنگ نزدی یا وقت میگفتی که یکبار پیشش میرفتیم
الطاف : فکرم نبود مادر حالی یادم آمد
شریف : حالی خو خوب شده الطاف ، گپ قابل تشویش خو نبود؟
الطاف : نی پدر جان خوب است فقط وقت بیهوش شدن سرش به میز خورده کمی افگار شده بود
شریف : خوو برو شکر که زیاد افگار نشده بود حالی خو ناوقت شده صبح بخیر از وظیفه که آمدم تمام ما میریم پیشش ، الطاف تو هم که از پهنتون رخصت شدی مستقیم بیا خانه آرزوی شان بچیم
الطاف : سیس پدر جان
غذا خورده شد به اتاقم رفتم مسج که به آرزو کده بودم دیدم که هنوز آرزو ندیده بود دوباره موبایل ره مانده به صبح لباس های مه اوتو کده و یک گوشه بند کدم که صدای مسج بلند شد زود رفتم که آرزو بود و نوشته بود
آرزو : سلام ها خوب استم تشکر
آرزو : نی خواب نبودم ده او خانه دگه نان می خوردیم یک چند دقه همرای پدرم شان شیشته بودم
الطاف : دوباره به جواب مسجش نوشته کدم
—خو مه زنگ نزدم که خواب نباشی مسج کدم گفتم اگر بیدار بودی جواب میتی ، چی میکدی؟
آرزو : هیچی ده جایم استم
الطاف : سیس برو خواب شو که تا صبح بیخی سرحال شوی
آرزو : تشکر شب بخیر
الطاف : شب بخیر زندگیم😘
آرزو : 🙄😕
الطاف : 😂😘
الطاف : دیدم که به جوابم چیزی نگفته و آف شد مه هم موبایل ره کنار مانده و خواب شدم....
صبح شد داخل دفتر میشدم که ریس صدا کد
ریس : صبر الطاف
الطاف : یادم از زنگ دیروز آمد که عزیر گفته بود ریس سرت قهر است چهار طرف مه دیدم که همگی مصروف کار خود بودن اینه الطاف اینالی پیشروی تمام همکارا بیابت میکنه و بر تو دگه هم روی نمیمانه.... یعنی از وقت ره پیش دروازه دفترم پیره داشت که مه بیایم و زود بیابم کنه....
— صبح بخیر ریس صاحب خوب استین؟
ریس : الطاف دیروز بدون اجازه مه کجا رفته بودی؟؟ آمدم به دفترت که نبودی کار هم مهم بود اگر خانم هاجر نمیبود باور کو اخراجت میکدم
الطاف : ریس صاحب دیروز یک کار عاجل ده خانه پیش شد وقت نشد برتان بگویم
که دیدم عزیر هم از دفتر خود بیرون شده و نزدیک ما آمد
ریس : کار عاجل یگان بار همه همکار هایت میداشته باشن ولی تو واری سر خوده پایین انداخته از وزارت بیرون نمیشن آمده از مه اجازه میگیرن....گوش کو الطاف اینجه کارمند استی پس لطفاً ده کارت آن تایم باش دگه بدون اجازه مه کسی از دفتر بیرون نشه اگر بیرون شده بودی باز ورق استعفا ته هم برت داده رخصتتت میکنم متوجه استی خو
الطاف : چهار طرف ره سیل کدم که همه همکارا جم شده و طرف ما سیل دارن اعصابم خراب شد ولی به جواب ریس چیزی نگفتم و فقط سر تکان دادم چون اگر موقع عصبانیت دهن خوده باز میکدم باز خرابی میشد ریس هم غُر غُر کنان رفت مه هم داخل دفتر شده بکس مه با شدت سر میز انداختم که عزیر آمد
عزیر : شکر که بخیر تیر شد هههههه
بخدا دیروز اتو سرت قهر بود که مه گفتم شاید تره اخراج کنه
الطاف : همقدر نزاکت ره نمیفهمه که پیش روی هر کس سر کارمند خود غالمغال نکنه همی ره میماند که یک دو قدم دگه داخل دفترم میشدم باز هر چیز میگفت
عزیر : برو از دست ازی کسی روز نداره همه گی میشناسیش که ده اعصاب خرابی جوره نداره
الطاف : راستی مه که دیروز نامده بودم هاجر کار مره خلاص کد؟
عزیر : ها لالا کدام کار عاجل پیش شده بود ریس به دفترت آمد وقتی دید که نبودی غالمغال کد ولی خدا طرفت بود که هاجر آمده تره نجات داد و کار تره خلاص کد ای کار جنجالی بود هیچ کس پیش نمیشد که انجام بته مه هم نتانستم.... راست شه بگویم مشکل بود ولی هاجر قهرمان آمد ههههه
الطاف : خوو باش ببینم اش باز ازش تشکر میکنم واقعاً ده حقمخوبی کده بعد گفتن ای گپم دیدم که دروازه باز شد و هاجر داخل آمد
هاجر : سلام صبح تان بخیر
عزیر : صبح بخیر
الطاف : صبح بخیر خانم هاجر...
هاجر : دیروز خیرت خو بود که نامده بودین دفتر آقا الطاف؟
الطاف : کمی مشکل پیش شده بود نتانستم بیایم.....
راستش تشکر بخاطر دیروز چون وقتی ریس گفت کار مه شما پیش بوردین خوش شدم خواستم بخاطرش یک تشکری کنم ان شاءالله باز ای خوبی تان ره جبران میکنم
هاجر : خواهش میکنم آقا الطاف گپی نیست همکار هستیم باید به همدیگر کمک کنیم
الطاف : بعد ازی گپم از صورت هاجر لبخندش جم نمیشد مه خو کدام چیزی خنده دار برش نگفتم یا گفتم؟
هاجر هم دوسیه های دیروز ره سر میزم مانده و رفت
عزیر : الطاف متوجه بودی که چی رقم طرفت سیل کده لبخند میزد بخدا اگر طرف مه سیل کنه هر چی کدم نشد همو وقتی که مه و تو کانتین رفته بودیم قهوه میخوردیم یادت است ؟ همو وقتی که تو رفتی از پشت تو او هم بلند شده رفت
الطاف : بخیز عزیر حالی ده همی هم یک گپ جور کو قصه نرگس واری بخیز بخیز که کار دارم حالی ریس باز نیایه که ای دفه حوصله اش نیست
قسمت : بیست و هشتم
الطاف : راستی امروز آرزو فشارش پایین رفته بود و ضعف کده بود همرای خاله عزیزه شفاخانه بورده بودمش
عایشه : چی وقت بچیم خی چرا بر ما زنگ نزدی یا وقت میگفتی که یکبار پیشش میرفتیم
الطاف : فکرم نبود مادر حالی یادم آمد
شریف : حالی خو خوب شده الطاف ، گپ قابل تشویش خو نبود؟
الطاف : نی پدر جان خوب است فقط وقت بیهوش شدن سرش به میز خورده کمی افگار شده بود
شریف : خوو برو شکر که زیاد افگار نشده بود حالی خو ناوقت شده صبح بخیر از وظیفه که آمدم تمام ما میریم پیشش ، الطاف تو هم که از پهنتون رخصت شدی مستقیم بیا خانه آرزوی شان بچیم
الطاف : سیس پدر جان
غذا خورده شد به اتاقم رفتم مسج که به آرزو کده بودم دیدم که هنوز آرزو ندیده بود دوباره موبایل ره مانده به صبح لباس های مه اوتو کده و یک گوشه بند کدم که صدای مسج بلند شد زود رفتم که آرزو بود و نوشته بود
آرزو : سلام ها خوب استم تشکر
آرزو : نی خواب نبودم ده او خانه دگه نان می خوردیم یک چند دقه همرای پدرم شان شیشته بودم
الطاف : دوباره به جواب مسجش نوشته کدم
—خو مه زنگ نزدم که خواب نباشی مسج کدم گفتم اگر بیدار بودی جواب میتی ، چی میکدی؟
آرزو : هیچی ده جایم استم
الطاف : سیس برو خواب شو که تا صبح بیخی سرحال شوی
آرزو : تشکر شب بخیر
الطاف : شب بخیر زندگیم😘
آرزو : 🙄😕
الطاف : 😂😘
الطاف : دیدم که به جوابم چیزی نگفته و آف شد مه هم موبایل ره کنار مانده و خواب شدم....
صبح شد داخل دفتر میشدم که ریس صدا کد
ریس : صبر الطاف
الطاف : یادم از زنگ دیروز آمد که عزیر گفته بود ریس سرت قهر است چهار طرف مه دیدم که همگی مصروف کار خود بودن اینه الطاف اینالی پیشروی تمام همکارا بیابت میکنه و بر تو دگه هم روی نمیمانه.... یعنی از وقت ره پیش دروازه دفترم پیره داشت که مه بیایم و زود بیابم کنه....
— صبح بخیر ریس صاحب خوب استین؟
ریس : الطاف دیروز بدون اجازه مه کجا رفته بودی؟؟ آمدم به دفترت که نبودی کار هم مهم بود اگر خانم هاجر نمیبود باور کو اخراجت میکدم
الطاف : ریس صاحب دیروز یک کار عاجل ده خانه پیش شد وقت نشد برتان بگویم
که دیدم عزیر هم از دفتر خود بیرون شده و نزدیک ما آمد
ریس : کار عاجل یگان بار همه همکار هایت میداشته باشن ولی تو واری سر خوده پایین انداخته از وزارت بیرون نمیشن آمده از مه اجازه میگیرن....گوش کو الطاف اینجه کارمند استی پس لطفاً ده کارت آن تایم باش دگه بدون اجازه مه کسی از دفتر بیرون نشه اگر بیرون شده بودی باز ورق استعفا ته هم برت داده رخصتتت میکنم متوجه استی خو
الطاف : چهار طرف ره سیل کدم که همه همکارا جم شده و طرف ما سیل دارن اعصابم خراب شد ولی به جواب ریس چیزی نگفتم و فقط سر تکان دادم چون اگر موقع عصبانیت دهن خوده باز میکدم باز خرابی میشد ریس هم غُر غُر کنان رفت مه هم داخل دفتر شده بکس مه با شدت سر میز انداختم که عزیر آمد
عزیر : شکر که بخیر تیر شد هههههه
بخدا دیروز اتو سرت قهر بود که مه گفتم شاید تره اخراج کنه
الطاف : همقدر نزاکت ره نمیفهمه که پیش روی هر کس سر کارمند خود غالمغال نکنه همی ره میماند که یک دو قدم دگه داخل دفترم میشدم باز هر چیز میگفت
عزیر : برو از دست ازی کسی روز نداره همه گی میشناسیش که ده اعصاب خرابی جوره نداره
الطاف : راستی مه که دیروز نامده بودم هاجر کار مره خلاص کد؟
عزیر : ها لالا کدام کار عاجل پیش شده بود ریس به دفترت آمد وقتی دید که نبودی غالمغال کد ولی خدا طرفت بود که هاجر آمده تره نجات داد و کار تره خلاص کد ای کار جنجالی بود هیچ کس پیش نمیشد که انجام بته مه هم نتانستم.... راست شه بگویم مشکل بود ولی هاجر قهرمان آمد ههههه
الطاف : خوو باش ببینم اش باز ازش تشکر میکنم واقعاً ده حقمخوبی کده بعد گفتن ای گپم دیدم که دروازه باز شد و هاجر داخل آمد
هاجر : سلام صبح تان بخیر
عزیر : صبح بخیر
الطاف : صبح بخیر خانم هاجر...
هاجر : دیروز خیرت خو بود که نامده بودین دفتر آقا الطاف؟
الطاف : کمی مشکل پیش شده بود نتانستم بیایم.....
راستش تشکر بخاطر دیروز چون وقتی ریس گفت کار مه شما پیش بوردین خوش شدم خواستم بخاطرش یک تشکری کنم ان شاءالله باز ای خوبی تان ره جبران میکنم
هاجر : خواهش میکنم آقا الطاف گپی نیست همکار هستیم باید به همدیگر کمک کنیم
الطاف : بعد ازی گپم از صورت هاجر لبخندش جم نمیشد مه خو کدام چیزی خنده دار برش نگفتم یا گفتم؟
هاجر هم دوسیه های دیروز ره سر میزم مانده و رفت
عزیر : الطاف متوجه بودی که چی رقم طرفت سیل کده لبخند میزد بخدا اگر طرف مه سیل کنه هر چی کدم نشد همو وقتی که مه و تو کانتین رفته بودیم قهوه میخوردیم یادت است ؟ همو وقتی که تو رفتی از پشت تو او هم بلند شده رفت
الطاف : بخیز عزیر حالی ده همی هم یک گپ جور کو قصه نرگس واری بخیز بخیز که کار دارم حالی ریس باز نیایه که ای دفه حوصله اش نیست
❤1
عزیر : قصه نرگس چرا مگر دروغ بود ، همه گی سرش خبر بودن که تره خوش داشت بیچاره دید که برش روی خوش نشان نمیتی بیخی از وزارت برآمد و ماند گپ هاجر باز برت نشان میتم مه رفتم ههههه
الطاف : مگم همی تو دلباخته هاجر نبودی؟
عزیر : تا وقتی که تو به ای وزارت باشی به دست آوردن دل دخترا ناممکن است
الطاف : به گپش سر تکان داده چیزی نگفتم و مصروف کارم شدم و او هم رفت....
(آرزو)
از خواب بیدار شدم شکر خدا سر حال بودم جایمه جم کده رفتم حمام بعد ازو آمدم صالون که عمر ده خانه شیشته با موبایل خود مصروف بود پیش خود گفتم چی عجب ده همی یک شب آدم شده؟
آرزو : صبح تان بخیر
بی بی جان و عزیزه : صبح تو بخیر بچیم
آرزو : صبحانه خوردین مادر؟
عمر : ما خوردیم مگم عمر همی پیشتر بیدار شد نخورده
آرزو : لالا چی میخوری که برت تیار کنم بیزو مام گشنه شدیم
نمیفامم ده چی اقدر مصروف بود که گپ مره نفهمید یا شاید فهمیده بود و نخواست جواب بته دوباره تکرار کدم
آرزو : لالا صبحانه نمیخو......؟؟
عمر سر خوده بلند کده و گفت
عمر : چیییی است نی نمیخورم دلم نمیشه برووو بانما
بی بی جان : حالی چرا غالمغال میکنی بچیم هموره صحی بگو
عمر ده جواب بی بی جانم چیزی نگفت
آرزو : پیش خود گفتم هنوز هم آدم نشدی خاک ده سرت که میخوری یا نی قهر شده برآمدم
گپ خوب ره یاد نداری که...
سر به خود هر چیز گفته روان بودم چون پیش رویش چیزی گفته نمیتانستم بخاطریکه میترسم ازش و همرایم جنگ میکنه نمیفهمم ده ای روزها چی شدیش لحاظ پدر مه نداره از مره خو ده جایش بان
به خود تخم پخته کده و خوردم چون طبقه پایین ره تمامشه پاک کده بودم امروز نوبت بالا بود یادم از شکستن شیشه دیروز آمد که عمر شکستانده بود بالا رفتم اتاق شان ره دیدم که شیشه هاره جم کده بودن نمیفهمم عمر جمع کده بود یا امیر طرف الماری عمر دیدم که یک پله الماریش شکسته بود شاهکار دیشب اش بوده دگه
ده قصه نشده اول رفتم خانه مهمان خانه ره جم کدم چون عمر خانه بود اتاق اوناره هیچ غرض نگرفتم بخاطریکه سر هر گپ ناحق بهانه کده همرایم جنگ میکنه هیچ اونجه ره پاک نکدم دهلیز و تشناب بالا ره پاک کده آمدم پایین کارم زود خلاص شد نزدیک به چاشت شده بود اول رفته حمام کدم باز آمدم دیگ پخته کدم
چاشت نان ره خوردیم عمر هم خورد ولی یک کلمه گپ نزد حتی همرای مادرم ، نان خورده رفت بالا
دیگر بود که دروازه تک تک شد رفتم باز کدم که خاله عایشه ، افرا ، کاکا شریف و حسام آمده بودن فکر کنم که از مریض بودن مه خبر شده و الطاف برشان گفته بود همرای شان سلام علیکی کدم پیش ازی که دروازه حویلی ره بسته کنم یکبار بیرون ره دیدم که الطاف هم آمده یا نی که حسام گفت
حسام : ینگه اگر لالایم ره میپالی بعد ازی که از پهنتون رخصت شد میایه ههههه
آرزو : وارخطا رویمه دور دادم که تمام شان خنده کده طرفم میبینن شرمیده گفتم
— نی حسام لالا منتظر الطاف نبودم همتو بیرون ره دیدم یک دفه
حسام دگه چیزی نگفت و اونا هم خانه رفتن
ولی هدف مه او نبود که منتظر الطاف استم یعنی کنجکاو شدم که تمام شان آمده ولی الطاف چرا نیست مه خو چیزی نگفتم افففف آرزو
داخل آشپز خانه شده و چای ماندم تمام چیز ره تیار کده خانه رفتم پیش روی همه چای ماندم که عمر هم از بالا پایین شده سلام علیکی کده شیشت مه هم رفتم پهلوی افرا شیشتم که کاکا شریف گفتن
شریف : آرزو بچیم الطاف گفت مریض بودی و فشارت پایین رفته بود ما خبر نداشتیم اگر نی دیشب پیشت میامدیم جان کاکا خوب شدی حالی؟
آرزو : خوب استم کاکا جان گپ قابل تشویش نبود عایشه : شکر بچیم که خوب شدی شکر که سرت زیاد افگار نشده بود
عزیزه : خیر ببینه الطاف بچیم که خوده سر وقت رساند هیچ کس خانه نبود حیران بودم که چی رقم آرزو ره شفاخانه ببرم که زنگ الطاف بچیم آمد خیر ببینه خوب غم شه خورد
عایشه : برو خوب شد که بخیر تیر شد عزیزه خواهر باز هم شفا باشه آرزو بچیم
آرزو : تشکر خاله جان طرف شان لبخند زده دگه چیزی نگفتم و با افرا قصه داشتم که تک تک دروازه شد عمر رفت باز کد که پدرم و امیر بودن مه هم رفتم آشپز خانه تا به شب غذا آماده کنم که افرا هم از پشتم آمد
افرا : ینگه کمک کار داری؟
آرزو: نی افرا جان چیزی کار نیست ما سر مهمان خود کار نمی کنیم ههههه
افرا : مهمان چی اینجه خانه ینگیم است نمیمانم تنها کار کنی خیره حالی همرایت کار میکنم باز خانه ما که آمدی قصد شه میگیرم ههههه
آرزو : به گپ افرا خنده کدم ولی یادم آمد که وقتی عروسی کده خانه شان برم دلم یک قسم شد یعنی روزی حتماً ازی خانه جایی میرم با کسی که خوش نیستم او هم زیر یک سقف....
مصروف آشپزی بودم که باز دروازه تک تک شد امیر رفت باز کد که الطاف بود الطاف از دهلیز مره دید امیر هم داخل صالون رفت مه هم از آشپزخانه بیرون شده رفتم برش سلام دادم که او هم دست خوده پیش کد یک چند دقه طرف دستش سیل داشتم و بلاخره مه هم دست مه پیش کده برش قول دادم
الطاف : پیشانیت خو درد نداره؟
الطاف : مگم همی تو دلباخته هاجر نبودی؟
عزیر : تا وقتی که تو به ای وزارت باشی به دست آوردن دل دخترا ناممکن است
الطاف : به گپش سر تکان داده چیزی نگفتم و مصروف کارم شدم و او هم رفت....
(آرزو)
از خواب بیدار شدم شکر خدا سر حال بودم جایمه جم کده رفتم حمام بعد ازو آمدم صالون که عمر ده خانه شیشته با موبایل خود مصروف بود پیش خود گفتم چی عجب ده همی یک شب آدم شده؟
آرزو : صبح تان بخیر
بی بی جان و عزیزه : صبح تو بخیر بچیم
آرزو : صبحانه خوردین مادر؟
عمر : ما خوردیم مگم عمر همی پیشتر بیدار شد نخورده
آرزو : لالا چی میخوری که برت تیار کنم بیزو مام گشنه شدیم
نمیفامم ده چی اقدر مصروف بود که گپ مره نفهمید یا شاید فهمیده بود و نخواست جواب بته دوباره تکرار کدم
آرزو : لالا صبحانه نمیخو......؟؟
عمر سر خوده بلند کده و گفت
عمر : چیییی است نی نمیخورم دلم نمیشه برووو بانما
بی بی جان : حالی چرا غالمغال میکنی بچیم هموره صحی بگو
عمر ده جواب بی بی جانم چیزی نگفت
آرزو : پیش خود گفتم هنوز هم آدم نشدی خاک ده سرت که میخوری یا نی قهر شده برآمدم
گپ خوب ره یاد نداری که...
سر به خود هر چیز گفته روان بودم چون پیش رویش چیزی گفته نمیتانستم بخاطریکه میترسم ازش و همرایم جنگ میکنه نمیفهمم ده ای روزها چی شدیش لحاظ پدر مه نداره از مره خو ده جایش بان
به خود تخم پخته کده و خوردم چون طبقه پایین ره تمامشه پاک کده بودم امروز نوبت بالا بود یادم از شکستن شیشه دیروز آمد که عمر شکستانده بود بالا رفتم اتاق شان ره دیدم که شیشه هاره جم کده بودن نمیفهمم عمر جمع کده بود یا امیر طرف الماری عمر دیدم که یک پله الماریش شکسته بود شاهکار دیشب اش بوده دگه
ده قصه نشده اول رفتم خانه مهمان خانه ره جم کدم چون عمر خانه بود اتاق اوناره هیچ غرض نگرفتم بخاطریکه سر هر گپ ناحق بهانه کده همرایم جنگ میکنه هیچ اونجه ره پاک نکدم دهلیز و تشناب بالا ره پاک کده آمدم پایین کارم زود خلاص شد نزدیک به چاشت شده بود اول رفته حمام کدم باز آمدم دیگ پخته کدم
چاشت نان ره خوردیم عمر هم خورد ولی یک کلمه گپ نزد حتی همرای مادرم ، نان خورده رفت بالا
دیگر بود که دروازه تک تک شد رفتم باز کدم که خاله عایشه ، افرا ، کاکا شریف و حسام آمده بودن فکر کنم که از مریض بودن مه خبر شده و الطاف برشان گفته بود همرای شان سلام علیکی کدم پیش ازی که دروازه حویلی ره بسته کنم یکبار بیرون ره دیدم که الطاف هم آمده یا نی که حسام گفت
حسام : ینگه اگر لالایم ره میپالی بعد ازی که از پهنتون رخصت شد میایه ههههه
آرزو : وارخطا رویمه دور دادم که تمام شان خنده کده طرفم میبینن شرمیده گفتم
— نی حسام لالا منتظر الطاف نبودم همتو بیرون ره دیدم یک دفه
حسام دگه چیزی نگفت و اونا هم خانه رفتن
ولی هدف مه او نبود که منتظر الطاف استم یعنی کنجکاو شدم که تمام شان آمده ولی الطاف چرا نیست مه خو چیزی نگفتم افففف آرزو
داخل آشپز خانه شده و چای ماندم تمام چیز ره تیار کده خانه رفتم پیش روی همه چای ماندم که عمر هم از بالا پایین شده سلام علیکی کده شیشت مه هم رفتم پهلوی افرا شیشتم که کاکا شریف گفتن
شریف : آرزو بچیم الطاف گفت مریض بودی و فشارت پایین رفته بود ما خبر نداشتیم اگر نی دیشب پیشت میامدیم جان کاکا خوب شدی حالی؟
آرزو : خوب استم کاکا جان گپ قابل تشویش نبود عایشه : شکر بچیم که خوب شدی شکر که سرت زیاد افگار نشده بود
عزیزه : خیر ببینه الطاف بچیم که خوده سر وقت رساند هیچ کس خانه نبود حیران بودم که چی رقم آرزو ره شفاخانه ببرم که زنگ الطاف بچیم آمد خیر ببینه خوب غم شه خورد
عایشه : برو خوب شد که بخیر تیر شد عزیزه خواهر باز هم شفا باشه آرزو بچیم
آرزو : تشکر خاله جان طرف شان لبخند زده دگه چیزی نگفتم و با افرا قصه داشتم که تک تک دروازه شد عمر رفت باز کد که پدرم و امیر بودن مه هم رفتم آشپز خانه تا به شب غذا آماده کنم که افرا هم از پشتم آمد
افرا : ینگه کمک کار داری؟
آرزو: نی افرا جان چیزی کار نیست ما سر مهمان خود کار نمی کنیم ههههه
افرا : مهمان چی اینجه خانه ینگیم است نمیمانم تنها کار کنی خیره حالی همرایت کار میکنم باز خانه ما که آمدی قصد شه میگیرم ههههه
آرزو : به گپ افرا خنده کدم ولی یادم آمد که وقتی عروسی کده خانه شان برم دلم یک قسم شد یعنی روزی حتماً ازی خانه جایی میرم با کسی که خوش نیستم او هم زیر یک سقف....
مصروف آشپزی بودم که باز دروازه تک تک شد امیر رفت باز کد که الطاف بود الطاف از دهلیز مره دید امیر هم داخل صالون رفت مه هم از آشپزخانه بیرون شده رفتم برش سلام دادم که او هم دست خوده پیش کد یک چند دقه طرف دستش سیل داشتم و بلاخره مه هم دست مه پیش کده برش قول دادم
الطاف : پیشانیت خو درد نداره؟
❤1
آرزو : نی خوب است
الطاف دگه چیزی نگفت سر تکان داده و داخل صالون شد
با افرا به آشپز خانه بودم که باز تک تک دروازه شد
— واااا خدا پدرم شان و الطاف هم آمدن ای دگه کی است ده ای وقت امیر دروازه ره باز که داخل دهلیز سر و صدا شد از آشپزخانه بیرون شدم که کاکا هاشم با زن کاکایم و علی آمده بود
پیش خود گفتم جای کاکایم با زن کاکایم سر چشمم ولی تو چشم چران دگه چرا آمدی علی زیاد بدم میایه اصلاً از نگاه کدنش خوشم نمیایه خداوند امشب ره بخیر تیر کنه که بین الطاف و علی کدام گپ نشه چون از چشم خراب علی میترسیدم باز او وقت الطاف هم اعصاب خراب....
با کاکایم و زن کاکایم سلام علیکی کدم که نوبت به علی رسید
علی : سلام دختر کاکا شفا باشه
آرزو : زنده باشی لالا علی
علی : پیشانیت هم افگار شده بعد ازی زیاد متوجه خود باش دختر کاکا جان
آرزو : علی با گفتن ای گپ طرف مه چشمک کده رفت اصلاً معنی گپ شه نفهمیدم ازی کارش حیران ماندم اگر الطاف میدید چشم ته برت میکشید اما خدا طرفت بود که داخل اتاق است کاکایم شان داخل رفتن به اونا هم چای بوردم شیشته بودم که چند دقه بعد چشمم به الطاف خورد که قهر است و طرف موبایل خود اشاره داره ولی مه نفهمیدم که چی میگه دوباره موبایل خوده کمی بلند کد که فهمیدم از جایم بلند شده رفتم به اتاقم موبایل ره گرفتم که دیدم مسج الطاف آمده بود مسج شه باز کدم که نوشته بود
الطاف : چادرته حجاب کو آرزو همیالی
آرزو : او وقت دلیل؟؟
الطاف : خوش ندارم به غیر از مه کسی دگه یک تار مویته ببینه
آرزو : پیش خود گفتم خی چرا پیشتر که آمد نگفت یا دگه وقتها چرا نمیگفت و اینجه کسی خو بیگانه نیست یادم از علی آمد فکر کنم الطاف هم متوجه نگاه علی نسبت به مه شده به جوابش نوشتم
آرزو : مه حجاب نمیکنم خوش ندارم همتو سیس کسی خو اینجه بیگانه نیست
الطاف : تو بدون حجاب داخل اتاق شو باز مه همرایت کار دارم
آرزو : ای مسج شه خواندم ولی چیزی نگفتم که دیدم او هم آف شد بخاطر علی تا وقت غذا خوردن هیچ داخل اتاق نرفتم....
وقت غذا خوردن شد ولی مه حجاب ره خوش نداشتم و هیچ حجاب نکدم پیش خود گفتم تن نمیتم به گپهایت آقا الطاف حالی که تو گفتی خو هیچ نمیکنم
رفتم سر دسترخوان پهلوی افرا شیشتم که نزدیک ما الطاف هم شیشته بود هیچ طرف الطاف هم سیل نکدم حس کده بودم که قهر است و بد بد طرفم سیل داره اگر یکبار طرفش بیینم با چشمهای قهر خود مره میخوره که یعنی چرا به گپم نکدی همو نبینم خوب است
مصروف غذا خوردن بودم و با افرا قصه داشتم و هیچ طرف الطاف هم ندیدم میفهمم که خوب قهرش آمده
(الطاف)
به صالون شیشته بودیم که کاکاهاشم شان هم آمدن علی هم همرای شان بود هیچ از همی تو خو خوشم نمیایه به زور همرایش سلام علیکی کدم که آمده پهلویم هم شیشت خوب خوشم میایی که آمده پهلویم شیشتی
علی : چطور استی الطاف خان حالی نامزاد شدی که ده گروپ وتسپ هم نیستی ها
الطاف : نی او گپ نیست علی جان کارهای دفتر و درس های پهنتون زیاد شدن و مره خسته میسازن هیچ وقت به ای چیزها نمیمانه
علی : خوو خی ایتو
علی دگه چیزی نگفت و مه هم مصروف شنیدن قصه دیگرا شدم که آرزو داخل اتاق شد زیر چشمی طرف علی سیل کدم که چهار چشمه طرف آرزو میبینه اول ده قصه نشدم گفتم شاید اشتباهی همتو دید ولی چند دقه بعد متوجه شدم که هنوز هم سیل داره پهلویم هم شیشته بود شیطان میگفت با دو انگشتت هر دو چشم هایشه کور کو که دگه از دیدن زیبایی های دنیا محروم شوه یا با همی پشت دست خود بیگی و به دهنش بزن که آدم شوه.....ولی شیطان ره لاحول کدم
موبایل مه گرفتم و بر آرزو مسج کدم که چادر خوده حجاب کنه ولی فکر کنم موبایلش به اتاقش بود حالی چی رقم بفهمانمش طرف آرزو میدیدم تا متوجه مه شوه که چند دقه بعد سیل کد مه هم اشاره به موبایلم کدم که اول نفهمید ولی پسان از جای خود بلند شده رفت و چند دقه بعد مسج مه خوانده و مسج کد که حجاب نمیکنم ازی که شِق کده بود عصبانی شده گفتم که بدون حجاب داخل اتاق نیایی دگه مسج نکده موبایل ره یک گوشه ماندم و آرزو هم تا وقت غذا خوردن داخل نامد و مه هنوز خوش که از نگاهای پلید علی ده امان باشه وقت غذا خوردن شد که دیدم آمده پهلوی افرا شیشت ولی حجاب نکده بود ازی که به گپ مه گوش نکده بود تعجب کدم پشت یک دلیل میگشتم که آرزو ره از اتاق بیرون کنم
حجاب نکدنش خو خیر ولی ازی که به گپم گوش نکد سرش قهر بودم سر مه پایین انداختم غذا هم دلم نشد یک یک بار طرف آرزو میدیدم ولی او حتی یکبار هم طرفم ندید فهمیده بود که سرش قهر استم از ضد طرفم نمی دید واقعاً که خیلی شِق است خیلی......
صبر جواب ای بیتفاوتی ها و گوش نکدن به گپ های مه برت میتم خانم آرزو نان بخوریم
(آرزو)
غذا خورده شد ده آشپز خانه ظرف هاره میششتم که افرا هم آمد هر چی مانع شدم ولی گفت مه هم همرایت میشویم ظرف هاره ششتیم خلاص شدن روبه افرا کده گفتم
الطاف دگه چیزی نگفت سر تکان داده و داخل صالون شد
با افرا به آشپز خانه بودم که باز تک تک دروازه شد
— واااا خدا پدرم شان و الطاف هم آمدن ای دگه کی است ده ای وقت امیر دروازه ره باز که داخل دهلیز سر و صدا شد از آشپزخانه بیرون شدم که کاکا هاشم با زن کاکایم و علی آمده بود
پیش خود گفتم جای کاکایم با زن کاکایم سر چشمم ولی تو چشم چران دگه چرا آمدی علی زیاد بدم میایه اصلاً از نگاه کدنش خوشم نمیایه خداوند امشب ره بخیر تیر کنه که بین الطاف و علی کدام گپ نشه چون از چشم خراب علی میترسیدم باز او وقت الطاف هم اعصاب خراب....
با کاکایم و زن کاکایم سلام علیکی کدم که نوبت به علی رسید
علی : سلام دختر کاکا شفا باشه
آرزو : زنده باشی لالا علی
علی : پیشانیت هم افگار شده بعد ازی زیاد متوجه خود باش دختر کاکا جان
آرزو : علی با گفتن ای گپ طرف مه چشمک کده رفت اصلاً معنی گپ شه نفهمیدم ازی کارش حیران ماندم اگر الطاف میدید چشم ته برت میکشید اما خدا طرفت بود که داخل اتاق است کاکایم شان داخل رفتن به اونا هم چای بوردم شیشته بودم که چند دقه بعد چشمم به الطاف خورد که قهر است و طرف موبایل خود اشاره داره ولی مه نفهمیدم که چی میگه دوباره موبایل خوده کمی بلند کد که فهمیدم از جایم بلند شده رفتم به اتاقم موبایل ره گرفتم که دیدم مسج الطاف آمده بود مسج شه باز کدم که نوشته بود
الطاف : چادرته حجاب کو آرزو همیالی
آرزو : او وقت دلیل؟؟
الطاف : خوش ندارم به غیر از مه کسی دگه یک تار مویته ببینه
آرزو : پیش خود گفتم خی چرا پیشتر که آمد نگفت یا دگه وقتها چرا نمیگفت و اینجه کسی خو بیگانه نیست یادم از علی آمد فکر کنم الطاف هم متوجه نگاه علی نسبت به مه شده به جوابش نوشتم
آرزو : مه حجاب نمیکنم خوش ندارم همتو سیس کسی خو اینجه بیگانه نیست
الطاف : تو بدون حجاب داخل اتاق شو باز مه همرایت کار دارم
آرزو : ای مسج شه خواندم ولی چیزی نگفتم که دیدم او هم آف شد بخاطر علی تا وقت غذا خوردن هیچ داخل اتاق نرفتم....
وقت غذا خوردن شد ولی مه حجاب ره خوش نداشتم و هیچ حجاب نکدم پیش خود گفتم تن نمیتم به گپهایت آقا الطاف حالی که تو گفتی خو هیچ نمیکنم
رفتم سر دسترخوان پهلوی افرا شیشتم که نزدیک ما الطاف هم شیشته بود هیچ طرف الطاف هم سیل نکدم حس کده بودم که قهر است و بد بد طرفم سیل داره اگر یکبار طرفش بیینم با چشمهای قهر خود مره میخوره که یعنی چرا به گپم نکدی همو نبینم خوب است
مصروف غذا خوردن بودم و با افرا قصه داشتم و هیچ طرف الطاف هم ندیدم میفهمم که خوب قهرش آمده
(الطاف)
به صالون شیشته بودیم که کاکاهاشم شان هم آمدن علی هم همرای شان بود هیچ از همی تو خو خوشم نمیایه به زور همرایش سلام علیکی کدم که آمده پهلویم هم شیشت خوب خوشم میایی که آمده پهلویم شیشتی
علی : چطور استی الطاف خان حالی نامزاد شدی که ده گروپ وتسپ هم نیستی ها
الطاف : نی او گپ نیست علی جان کارهای دفتر و درس های پهنتون زیاد شدن و مره خسته میسازن هیچ وقت به ای چیزها نمیمانه
علی : خوو خی ایتو
علی دگه چیزی نگفت و مه هم مصروف شنیدن قصه دیگرا شدم که آرزو داخل اتاق شد زیر چشمی طرف علی سیل کدم که چهار چشمه طرف آرزو میبینه اول ده قصه نشدم گفتم شاید اشتباهی همتو دید ولی چند دقه بعد متوجه شدم که هنوز هم سیل داره پهلویم هم شیشته بود شیطان میگفت با دو انگشتت هر دو چشم هایشه کور کو که دگه از دیدن زیبایی های دنیا محروم شوه یا با همی پشت دست خود بیگی و به دهنش بزن که آدم شوه.....ولی شیطان ره لاحول کدم
موبایل مه گرفتم و بر آرزو مسج کدم که چادر خوده حجاب کنه ولی فکر کنم موبایلش به اتاقش بود حالی چی رقم بفهمانمش طرف آرزو میدیدم تا متوجه مه شوه که چند دقه بعد سیل کد مه هم اشاره به موبایلم کدم که اول نفهمید ولی پسان از جای خود بلند شده رفت و چند دقه بعد مسج مه خوانده و مسج کد که حجاب نمیکنم ازی که شِق کده بود عصبانی شده گفتم که بدون حجاب داخل اتاق نیایی دگه مسج نکده موبایل ره یک گوشه ماندم و آرزو هم تا وقت غذا خوردن داخل نامد و مه هنوز خوش که از نگاهای پلید علی ده امان باشه وقت غذا خوردن شد که دیدم آمده پهلوی افرا شیشت ولی حجاب نکده بود ازی که به گپ مه گوش نکده بود تعجب کدم پشت یک دلیل میگشتم که آرزو ره از اتاق بیرون کنم
حجاب نکدنش خو خیر ولی ازی که به گپم گوش نکد سرش قهر بودم سر مه پایین انداختم غذا هم دلم نشد یک یک بار طرف آرزو میدیدم ولی او حتی یکبار هم طرفم ندید فهمیده بود که سرش قهر استم از ضد طرفم نمی دید واقعاً که خیلی شِق است خیلی......
صبر جواب ای بیتفاوتی ها و گوش نکدن به گپ های مه برت میتم خانم آرزو نان بخوریم
(آرزو)
غذا خورده شد ده آشپز خانه ظرف هاره میششتم که افرا هم آمد هر چی مانع شدم ولی گفت مه هم همرایت میشویم ظرف هاره ششتیم خلاص شدن روبه افرا کده گفتم
❤1👍1
نه حجاب تورا نجیب خواهد کرد و نه بی حجابی تورا هرزه، اگر حیا در ذات تو نباشد پوشش آن را نمی سازد ...🤞
بی احترامی درهایی رو میبنده که معذرت خواهی هم نمیتونه بازشون کنه...
" تو استفاده از کلمات در حین عصبانیت دقت کنیم
تیری که از کمان رها شود باز نمیگردد.."
#Aysoon
" تو استفاده از کلمات در حین عصبانیت دقت کنیم
تیری که از کمان رها شود باز نمیگردد.."
#Aysoon
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
آرزو : نی خوب است الطاف دگه چیزی نگفت سر تکان داده و داخل صالون شد با افرا به آشپز خانه بودم که باز تک تک دروازه شد — واااا خدا پدرم شان و الطاف هم آمدن ای دگه کی است ده ای وقت امیر دروازه ره باز که داخل دهلیز سر و صدا شد از آشپزخانه بیرون شدم که کاکا هاشم…
— افرا جان برو خانه بشین که مانده شدی بیزو کار هم خلاص شد مه همی چای ره دم کنم میایم
افرا رفت و مه مصروف چای دم کدن شدم حس کدم که کسی به پشتم استاد است فکر کدم باز افرا آمده روی مه دور دادم کم بود به جانش بخورم عقب رفته طرفش دیدم که علی بود ترسیده چند قدم دگه هم عقب رفتم
— لالا علی چیزی کار داشتی؟
که دیدم به جواب چیزی نگفت و سیل داشت ترسیدم که کسی اینجه نیایه و ما ره باهم نبینه خصوصاً الطاف
— لالا علی می....
علی : مره لالا نگو آرزو از تنها کلمه که بدم میایه تو بر مه استفاده کنی همی لالا است
آرزو : به ای گپش حیران طرفش میدیدم اصلاً منظورشه نفهمیدم
— منظور ته نفهمیدم لالا....
علی : لااا حول ولااا نگو میگم لالا چرا هر بار تکرار میکنی
آرزو : پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم الطاف داخل آشپزخانه شد و دلم تکان کد حتی نفسم حبس شد خودم هم میفهمم که کدام کاری نکدیم ولی ازی که علی اینجه تماشا به پا کنه و همه گی خبر شون ترسیدم چون از چشم خراب علی میترسیدم الطاف نزدیک آمده و مقابل مه و علی استاد شد طرف الطاف سیل داشتم که بی اندازه قهر بود چشم هایش سرخ شده بودن رگ گردنش بیرون زده بود دستهای خوده مشت کده بود بی اندازه ازش ترسیدم چون ایبار بسیار وحشتناک شده بود و اولین بار است که اتو قهر شدنش ره میبینم..
بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و نهم
(الطاف)
داخل اتاق شیشته بودم که علی از جای خود بلند شده بیرون رفت اول ده قصه نشدم ولی یک چند دقه بعد متوجه شدم که آرزو هم نیست ترسیدم که او بیشرف پیش آرزو نرفته باشه وارخطا از جایم بلند شدم که خاله عزیزه گفت
عزیره : کجا میری بچیم؟
الطاف : تا تشناب میرم خاله جان
عزیزه : آرزو ده آشپز خانه است هر چیز کار داشتی بگو برش
الطاف : به جواب خاله عزیزه سر تکان داده بیرون شدم که از داخل آشپزخانه صدای گپ میامد داخل آشپز خانه شدم که علی با آرزو گپ میزد وقتی مره دید چپ شد از دیدن علی داخل آشپزخانه او هم با آرزو بی اندازه عصبی شدم به طرف آرزو دیدم که ترسیده بود حس کدم که بین شان کدام گپ است نزدیک رفته و روبروی هردویش استاد شدم چند دقه طرف آرزو سیل داشتم که بی حد ترسیده و سر خوده پایین انداخت رو به طرف علی کده و سعی ده کنترول کدن عصبانیتم داشتم خیلی به مشکل خوده کنترول میکدم تا با مشت به صورتش نزنم ولی اول خواستم موضوع ره بفهمم که چی است و علی بخاطر چی اینجه آمده
— چیزی کار بود علی که اینجه آمدی؟
علی : آمدم که آب بنوشم الطاف چیزی شده
الطاف : نوشیدی؟
علی : نی از آرزو آب خواستم که تو آمدی
الطاف : راستی؟؟؟؟؟
علی : مگر چه گپ شوه الطاف خیرت است؟
الطاف : نمیفهمم علی تو بگو خیرت است؟؟
طرف آرزو دیدم که دست پایش میلرزید پس وقتی بین شان چیزی گپ نیست آرزو چرا میلرزه رو به طرف آرزو کده با قهر گفتم
— آرزو برو بیرون هله
آرزو : الطاف...
الطاف : برووو میگممم بیرون زود باش......به اتاقت برو همرای علی گپ میزنم اینجه صدای مره بلند نکو برو بیرون
آرزو ترسیده از پهلوی مه تیر شده بیرون رفت اول طرف علی با دقت دیده و بعد گفتم
الطاف : میشنوم
علی : چی میشنوی....آهنگ؟؟؟؟ بانم برت هههههه
الطاف : ازی که علی همرای مه ریشخندی داشت اعصابم خراب شد خیلی از آدم های بی شخصیت بدم میایه که علی دقیقاً همتو یک آدم بود از یخنش محکم گرفته طرف خود کشش کدم که گفت
علی : هی هی الطاف چی گپ است سر تو ایلا بتی یخن مه
الطاف : مه نیت مردار تو آدم کثیف ره میفهمم از روز نامزادی خود متوجه تو استم که چی گفته و چی کده میری.....چشم هایته از آرزو دور میکنی فهمیدی......چند بار است متوجه کتره و نگاهای پلید تو به آرزو میشم بر فعلاً خو برت اخطار دادم اگر آدم شدی خو خوب اگر نشدی باز مه آدم ات میکنم.....حالی جایش هم نیست و نمیخوایم بخاطر تو آدم کثیف نام آرزو بد شوه مه نامزادش استم و بی اندازه سرش اعتماد دارم ولی کسی دگه اگر ببینه مه واری فکر نمیکنه تو خو چشم ترس نداری و حیا از سرت پریده....
ولی متوجه باش که دیگرا از خود حیا ، آبرو و عزت دارن فامیدیییی.....جاهای که کسی نبود همرای آرزو مخاطب نشی
یک دست مه از یخن علی دور کده و انگشت اشاره مه به سینه اش مانده گفتم
— ایبار لحاظ تره میکنم از خاطر آرزو......فقط از خاطر آرزو که خیلی برم عزیز است ولی اگر از خاطر آرزو نمیبود باز او وقت از خاطر هیچ کس لحاظ ته نکده خوب میزدم ات.....
اگر دفه دگه اتو یک کار ته دیده بودم.....خوب خیر حالی باشه باز اگر دوباره همی قسم یک اشتباه ره تکرار کدی باز او وقت برت میگم که چی میکنم
علی دست مره از یخن خود دور کده گفت
افرا رفت و مه مصروف چای دم کدن شدم حس کدم که کسی به پشتم استاد است فکر کدم باز افرا آمده روی مه دور دادم کم بود به جانش بخورم عقب رفته طرفش دیدم که علی بود ترسیده چند قدم دگه هم عقب رفتم
— لالا علی چیزی کار داشتی؟
که دیدم به جواب چیزی نگفت و سیل داشت ترسیدم که کسی اینجه نیایه و ما ره باهم نبینه خصوصاً الطاف
— لالا علی می....
علی : مره لالا نگو آرزو از تنها کلمه که بدم میایه تو بر مه استفاده کنی همی لالا است
آرزو : به ای گپش حیران طرفش میدیدم اصلاً منظورشه نفهمیدم
— منظور ته نفهمیدم لالا....
علی : لااا حول ولااا نگو میگم لالا چرا هر بار تکرار میکنی
آرزو : پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم الطاف داخل آشپزخانه شد و دلم تکان کد حتی نفسم حبس شد خودم هم میفهمم که کدام کاری نکدیم ولی ازی که علی اینجه تماشا به پا کنه و همه گی خبر شون ترسیدم چون از چشم خراب علی میترسیدم الطاف نزدیک آمده و مقابل مه و علی استاد شد طرف الطاف سیل داشتم که بی اندازه قهر بود چشم هایش سرخ شده بودن رگ گردنش بیرون زده بود دستهای خوده مشت کده بود بی اندازه ازش ترسیدم چون ایبار بسیار وحشتناک شده بود و اولین بار است که اتو قهر شدنش ره میبینم..
بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و نهم
(الطاف)
داخل اتاق شیشته بودم که علی از جای خود بلند شده بیرون رفت اول ده قصه نشدم ولی یک چند دقه بعد متوجه شدم که آرزو هم نیست ترسیدم که او بیشرف پیش آرزو نرفته باشه وارخطا از جایم بلند شدم که خاله عزیزه گفت
عزیره : کجا میری بچیم؟
الطاف : تا تشناب میرم خاله جان
عزیزه : آرزو ده آشپز خانه است هر چیز کار داشتی بگو برش
الطاف : به جواب خاله عزیزه سر تکان داده بیرون شدم که از داخل آشپزخانه صدای گپ میامد داخل آشپز خانه شدم که علی با آرزو گپ میزد وقتی مره دید چپ شد از دیدن علی داخل آشپزخانه او هم با آرزو بی اندازه عصبی شدم به طرف آرزو دیدم که ترسیده بود حس کدم که بین شان کدام گپ است نزدیک رفته و روبروی هردویش استاد شدم چند دقه طرف آرزو سیل داشتم که بی حد ترسیده و سر خوده پایین انداخت رو به طرف علی کده و سعی ده کنترول کدن عصبانیتم داشتم خیلی به مشکل خوده کنترول میکدم تا با مشت به صورتش نزنم ولی اول خواستم موضوع ره بفهمم که چی است و علی بخاطر چی اینجه آمده
— چیزی کار بود علی که اینجه آمدی؟
علی : آمدم که آب بنوشم الطاف چیزی شده
الطاف : نوشیدی؟
علی : نی از آرزو آب خواستم که تو آمدی
الطاف : راستی؟؟؟؟؟
علی : مگر چه گپ شوه الطاف خیرت است؟
الطاف : نمیفهمم علی تو بگو خیرت است؟؟
طرف آرزو دیدم که دست پایش میلرزید پس وقتی بین شان چیزی گپ نیست آرزو چرا میلرزه رو به طرف آرزو کده با قهر گفتم
— آرزو برو بیرون هله
آرزو : الطاف...
الطاف : برووو میگممم بیرون زود باش......به اتاقت برو همرای علی گپ میزنم اینجه صدای مره بلند نکو برو بیرون
آرزو ترسیده از پهلوی مه تیر شده بیرون رفت اول طرف علی با دقت دیده و بعد گفتم
الطاف : میشنوم
علی : چی میشنوی....آهنگ؟؟؟؟ بانم برت هههههه
الطاف : ازی که علی همرای مه ریشخندی داشت اعصابم خراب شد خیلی از آدم های بی شخصیت بدم میایه که علی دقیقاً همتو یک آدم بود از یخنش محکم گرفته طرف خود کشش کدم که گفت
علی : هی هی الطاف چی گپ است سر تو ایلا بتی یخن مه
الطاف : مه نیت مردار تو آدم کثیف ره میفهمم از روز نامزادی خود متوجه تو استم که چی گفته و چی کده میری.....چشم هایته از آرزو دور میکنی فهمیدی......چند بار است متوجه کتره و نگاهای پلید تو به آرزو میشم بر فعلاً خو برت اخطار دادم اگر آدم شدی خو خوب اگر نشدی باز مه آدم ات میکنم.....حالی جایش هم نیست و نمیخوایم بخاطر تو آدم کثیف نام آرزو بد شوه مه نامزادش استم و بی اندازه سرش اعتماد دارم ولی کسی دگه اگر ببینه مه واری فکر نمیکنه تو خو چشم ترس نداری و حیا از سرت پریده....
ولی متوجه باش که دیگرا از خود حیا ، آبرو و عزت دارن فامیدیییی.....جاهای که کسی نبود همرای آرزو مخاطب نشی
یک دست مه از یخن علی دور کده و انگشت اشاره مه به سینه اش مانده گفتم
— ایبار لحاظ تره میکنم از خاطر آرزو......فقط از خاطر آرزو که خیلی برم عزیز است ولی اگر از خاطر آرزو نمیبود باز او وقت از خاطر هیچ کس لحاظ ته نکده خوب میزدم ات.....
اگر دفه دگه اتو یک کار ته دیده بودم.....خوب خیر حالی باشه باز اگر دوباره همی قسم یک اشتباه ره تکرار کدی باز او وقت برت میگم که چی میکنم
علی دست مره از یخن خود دور کده گفت
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
— افرا جان برو خانه بشین که مانده شدی بیزو کار هم خلاص شد مه همی چای ره دم کنم میایم افرا رفت و مه مصروف چای دم کدن شدم حس کدم که کسی به پشتم استاد است فکر کدم باز افرا آمده روی مه دور دادم کم بود به جانش بخورم عقب رفته طرفش دیدم که علی بود ترسیده چند قدم…
علی : پس کو دست ته تو خوده چی فکر کدی عه.....اینجه آمده درس اخلاق بر مه نتی باز از کدام حیا گپ میزنی تو همم؟؟.....برو از نامزادت بپرس که خودش مره اینجه خواست
الطاف : علی با گفتن ای گپ از اینجه دور شده رفت ولی مه به گپهایش باور نکدم فهمیدم اتو گفت که بین مه و آرزو جنگ شوه اما مه هم مرد بودم شکی شدم غیر مه هر مرد دگه میبود بد فکر میکد اما مه به آرزویم باور دارم ولی خواستم که یکبار همرای خودش هم گپ بزنم از آشپزخانه بیرون شده مستقیم داخل صالون شدم رو به آرزو کده گفتم
— آرزو یکبار بیا کارت دارم منتظر جوابش نمانده و رفتم داخل اتاقش که دیدم چند دقه بعد آمد طرفش دیدم که از ترس میلرزید دروازه ره بسته کده و پیش دروازه استاد بود حتی یک قدم هم نزدیک نامد
الطاف : پیش بیا آرزو
آرزو : ........
الطاف : کی ره میگم؟؟؟؟
پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم خودشه گریه کده گفت
آرزو : الطاف بخدا قسم...... مه چیزی نکدیم خودش داخل آشپزخانه آم...
الطاف : آرام باش آرزو مگر مه تره چیزی گفتیم که گریه داری
با ای گپم آرزو چپ شده طرف مه سیل کد نزدیکش رفته به یک قدمی اش استاد شده گفتم
الطاف : آرام باش آرزو.....فقط خواستم از تو پرسان کنم که برت چی گفت؟
آرزو یک چند دقه چپ بود و چیزی نمیگفت فهمیدم از ترس مه که سرش غالمغال نکنم میخوایه چیزی ره پنهان کنه ولی برش گفتم
— آرزو چیزی ره پنهان نکنی و دروغ هم نگویی واقعیت ره بگو سرت قهر نمیشم ولی اگر دروغ گفتی و مه از دگه جای یا از زبان علی خبر شدم باز برت خوب نمیشه باز او وقت روی سگ مه برت نشان میتم که اصلاً او روی مه دوست نداری فهمیدی خو؟؟؟؟
آرزو دوباره با گریه گفت
آرزو : ده آشپز چای دم میکدم که حس کدم کسی پشت سرم است فکر کدم که افرا است ولی وقتی پشت مه دور دادم که علی بود برش.....برش گفتم چیزی کار داشتی یعنی برش لالا گفتم که او هم قهرش آمد گفت بر مه لالا نگو و پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم تو داخل آمدی خلاص دگه چیزی نگفت
(آرزو)
الطاف با ای گپم یک چند دقه طرفم سیل کد اقدر عصبانی بود که مه ازی که تنهایی همرایش گپ میزدم میترسیدم ولی بخاطریکه مه ترسیده بودم و میلرزیدم خوده کنترول میکد فکر میکدم که حالی مره خاد زد ولی گناه که از مه نبود با چشم های اشکی طرفش سیل کده گفتم
— الطاف بخدا همی گپ بود دگه چیزی نگفت باور کوو
الطاف اول یک نفس عمیق کشید تا عصبانیت اش فرو کش شوه و بعد گفت
ااطاف : آرزو..... مه باورت دارم ولی.....ولی همی دفه آخر باشه که با علی روبرو میشی
آرزو : ولی مه که از پشتش...
الطاف : چرااا به گپ مه گوش نکدی مه هر چی میگم بخاطر خوبی خودت میگفتم خوش داری کسی با نگاه خراب طرفت ببینه وقتی که برت مسج کدم چادرته پیش بپوش یا حجاب کو چرا همرای مه ضد ره گرفتی و بدون ای که به گپ مه کنی آمدی داخل صالون شیشتی که یعنی ده قصه گپ تو نیستم ببین حجاب نکدم
آرزو : ازی کارم واقعاً پشیمان شدم الطاف حق داره
وقتی خودم هم فهمیده بودم که علی آدم نیست چرا به گپش گوش نکدم ولی به الطاف چیزی نگفتم نخواستم تبر شه دسته بتم چپ مه گرفته بودم و گریه داشتم
الطاف : دگه مه برت یک چیز بگویم ولی بیینم که تو به گپم گوش نکده کار دل خوده کنی باز مه همرایت میفهمم
آرزو : الطاف با گفتن ای گپ دروازه ره زده و از اتاق بیرون شده رفت....
چند دقه بعد مه هم اشک های مه پاک کده بیرون شدم اصلاً داخل خانه نرفتم و به آشپز خانه بودم بلاخره وقت رفتن شان شد با همه گی خداحافظی کدم ولی الطاف بدون ای که طرف مه ببینه از خانه بیرون شده رفت...
روز ها همی رقم تیر میشد آخر های دلو روز پنجشنبه بود ده اتاقم شیشته بودم که الطاف زنگ زد اوکی کدم
آرزو : بلی
الطاف : بیا باز کو دروازه تان ره
به شدت تکیه مه از دیوار گرفتم
آرزو : دروازه ما ره نی که پشت دروازه استی؟
الطاف : ها پشت دروازه استم باز میکنی یا پس برم
آرزو : صبر اینه آمدم رفتم دروازه ره باز کدم که داخل آمد
الطاف : سلام خوب استی تو خو سلام ره یاد نداری همیشه مه باید اول سلام بتم انی
آرزو : سلام خودت خوب استی
الطاف : ههههه
آرزو : الطاف پیش بود و مه از پشتش که دم رویش مادرم آمد با مادرم سلام علیکی کده داخل رفت
آرزو : به اتاق که مربوط مه و بی بی جانم میشد بوردمش رفتم پشت سرش پُشتی ماندم که تعجب کده گفت
الطاف : خوب دختر شدی و مه خبر ندارم نی که گپ های دو هفته پیشم آدم ات کده
آرزو : هر کس خانه ما بیایه قدر و عزتش ره می کنیم تو دلته خوش نکو به ای کارها
الطاف : خو خی مه هر کس شدم
که همو لحظه مادرم آمد چند دقه همرای الطاف شیشت و زود کده بلند شده میرفت که گفت
الطاف : علی با گفتن ای گپ از اینجه دور شده رفت ولی مه به گپهایش باور نکدم فهمیدم اتو گفت که بین مه و آرزو جنگ شوه اما مه هم مرد بودم شکی شدم غیر مه هر مرد دگه میبود بد فکر میکد اما مه به آرزویم باور دارم ولی خواستم که یکبار همرای خودش هم گپ بزنم از آشپزخانه بیرون شده مستقیم داخل صالون شدم رو به آرزو کده گفتم
— آرزو یکبار بیا کارت دارم منتظر جوابش نمانده و رفتم داخل اتاقش که دیدم چند دقه بعد آمد طرفش دیدم که از ترس میلرزید دروازه ره بسته کده و پیش دروازه استاد بود حتی یک قدم هم نزدیک نامد
الطاف : پیش بیا آرزو
آرزو : ........
الطاف : کی ره میگم؟؟؟؟
پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم خودشه گریه کده گفت
آرزو : الطاف بخدا قسم...... مه چیزی نکدیم خودش داخل آشپزخانه آم...
الطاف : آرام باش آرزو مگر مه تره چیزی گفتیم که گریه داری
با ای گپم آرزو چپ شده طرف مه سیل کد نزدیکش رفته به یک قدمی اش استاد شده گفتم
الطاف : آرام باش آرزو.....فقط خواستم از تو پرسان کنم که برت چی گفت؟
آرزو یک چند دقه چپ بود و چیزی نمیگفت فهمیدم از ترس مه که سرش غالمغال نکنم میخوایه چیزی ره پنهان کنه ولی برش گفتم
— آرزو چیزی ره پنهان نکنی و دروغ هم نگویی واقعیت ره بگو سرت قهر نمیشم ولی اگر دروغ گفتی و مه از دگه جای یا از زبان علی خبر شدم باز برت خوب نمیشه باز او وقت روی سگ مه برت نشان میتم که اصلاً او روی مه دوست نداری فهمیدی خو؟؟؟؟
آرزو دوباره با گریه گفت
آرزو : ده آشپز چای دم میکدم که حس کدم کسی پشت سرم است فکر کدم که افرا است ولی وقتی پشت مه دور دادم که علی بود برش.....برش گفتم چیزی کار داشتی یعنی برش لالا گفتم که او هم قهرش آمد گفت بر مه لالا نگو و پیش ازی که مه دگه چیزی بگویم تو داخل آمدی خلاص دگه چیزی نگفت
(آرزو)
الطاف با ای گپم یک چند دقه طرفم سیل کد اقدر عصبانی بود که مه ازی که تنهایی همرایش گپ میزدم میترسیدم ولی بخاطریکه مه ترسیده بودم و میلرزیدم خوده کنترول میکد فکر میکدم که حالی مره خاد زد ولی گناه که از مه نبود با چشم های اشکی طرفش سیل کده گفتم
— الطاف بخدا همی گپ بود دگه چیزی نگفت باور کوو
الطاف اول یک نفس عمیق کشید تا عصبانیت اش فرو کش شوه و بعد گفت
ااطاف : آرزو..... مه باورت دارم ولی.....ولی همی دفه آخر باشه که با علی روبرو میشی
آرزو : ولی مه که از پشتش...
الطاف : چرااا به گپ مه گوش نکدی مه هر چی میگم بخاطر خوبی خودت میگفتم خوش داری کسی با نگاه خراب طرفت ببینه وقتی که برت مسج کدم چادرته پیش بپوش یا حجاب کو چرا همرای مه ضد ره گرفتی و بدون ای که به گپ مه کنی آمدی داخل صالون شیشتی که یعنی ده قصه گپ تو نیستم ببین حجاب نکدم
آرزو : ازی کارم واقعاً پشیمان شدم الطاف حق داره
وقتی خودم هم فهمیده بودم که علی آدم نیست چرا به گپش گوش نکدم ولی به الطاف چیزی نگفتم نخواستم تبر شه دسته بتم چپ مه گرفته بودم و گریه داشتم
الطاف : دگه مه برت یک چیز بگویم ولی بیینم که تو به گپم گوش نکده کار دل خوده کنی باز مه همرایت میفهمم
آرزو : الطاف با گفتن ای گپ دروازه ره زده و از اتاق بیرون شده رفت....
چند دقه بعد مه هم اشک های مه پاک کده بیرون شدم اصلاً داخل خانه نرفتم و به آشپز خانه بودم بلاخره وقت رفتن شان شد با همه گی خداحافظی کدم ولی الطاف بدون ای که طرف مه ببینه از خانه بیرون شده رفت...
روز ها همی رقم تیر میشد آخر های دلو روز پنجشنبه بود ده اتاقم شیشته بودم که الطاف زنگ زد اوکی کدم
آرزو : بلی
الطاف : بیا باز کو دروازه تان ره
به شدت تکیه مه از دیوار گرفتم
آرزو : دروازه ما ره نی که پشت دروازه استی؟
الطاف : ها پشت دروازه استم باز میکنی یا پس برم
آرزو : صبر اینه آمدم رفتم دروازه ره باز کدم که داخل آمد
الطاف : سلام خوب استی تو خو سلام ره یاد نداری همیشه مه باید اول سلام بتم انی
آرزو : سلام خودت خوب استی
الطاف : ههههه
آرزو : الطاف پیش بود و مه از پشتش که دم رویش مادرم آمد با مادرم سلام علیکی کده داخل رفت
آرزو : به اتاق که مربوط مه و بی بی جانم میشد بوردمش رفتم پشت سرش پُشتی ماندم که تعجب کده گفت
الطاف : خوب دختر شدی و مه خبر ندارم نی که گپ های دو هفته پیشم آدم ات کده
آرزو : هر کس خانه ما بیایه قدر و عزتش ره می کنیم تو دلته خوش نکو به ای کارها
الطاف : خو خی مه هر کس شدم
که همو لحظه مادرم آمد چند دقه همرای الطاف شیشت و زود کده بلند شده میرفت که گفت
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
علی : پس کو دست ته تو خوده چی فکر کدی عه.....اینجه آمده درس اخلاق بر مه نتی باز از کدام حیا گپ میزنی تو همم؟؟.....برو از نامزادت بپرس که خودش مره اینجه خواست الطاف : علی با گفتن ای گپ از اینجه دور شده رفت ولی مه به گپهایش باور نکدم فهمیدم اتو گفت که بین مه…
عزیزه : آرزو تو بشین بچیم مه چای ره دم کده باز صدایت میکنم بیا ببر
آرزو : نی مادر بانین مه میرم دم میکنم نو از جایم بلند شدم که مادرم گفت
عزیزه : آرزو بشین بچیم مه میرم دم میکنم بیزو کار ندارم
آرزو : با اشاره مره فهماند که یعنی بشینم
مه هم شیشتم چپ بودم که الطاف شروع کد
الطاف : یعنی مه تا سوال نکنم نی جواب میتی و نی گپ میزنی؟؟؟
آرزو : خو چیزی یادم نمیایه که پرسان کنم یعنی چیزی به گفتن نیست
الطاف : چطو نیست تا امروز مره صحی شناختی که چی کار میکنم....پهنتون خواندیم نخواندیم اگر خواندیم چی ره خواندیم یعنی ده باره نامزادت معلومات داری؟ اگر کدام روز کسی پرسان کنه میگی مه خبر ندارم همتو.....
چند ماه شد از نامزادی ما آرزو؟؟؟؟؟
آرزو : راستی هم خبر نداشتم که چی کار میکنه یک میفهمیدم که پهنتون خوانده و خلاص ای که کدام رشته ره خوانده و کجا کار میکنه اصلاً خبر ندارم
آرزو : میفهمم پهنتون ره خلاص کدی مگم نمیفهمم چی ره خواندی
الطاف : کجا اقدر گپ میزنیم که وقت به ای چیز ها بانه جای ای چیزهاره خو جنگ پر میکنه
آرزو : کتره گفت توبه
الطاف : مه اقتصاد خواندیم حالی هم به وزارت اقتصاد کار میکنم غیر ازو پهنتون کاردان هم میرم و انگلیسی میخوانم چهار دیگر تا شش شام
— راستی خبر شده بودم که امسال سال آخر مکتب ات بود چند ماه دگه مانده بود که مکتب ره خلاص کنی ولی ایلا کدی یعنی پدرت دگه نماند که بری
آرزو : باز هم او روز شوم یادم آمد اذیت کدن بچای موتر ، غالمغال کدن امیر ، لت کوب کدن عمر ، نماندنم به مکتب از طرف پدرم ، گریه ها و عذر کردن های مه پیش پدرم شان دانه دانه تمامش به یادم آمدن و گریه ام گرفت که از چشم الطاف دور نماند
(الطاف)
با وجود که از نرفتنش به مکتب خبر داشتم و افرا برم گفته بود ولی خواستم از زبان خودش بشنوم که دیدم چشم هایش پر از اشک شد پرسیدم
الطاف : آرزو گریه میکنی؟
— آرزو با چشمای اشکی گفت
آرزو : مهم است؟
الطاف : البته که مهم است تو نامزادم استی باید از هر کارت خبر باشم حتی باید بفهمم که چی خوشحال ات ساخته و چی ناراحت ات میکنه باید درد های ما بین هم تقسیم باشه بگو چرا گریه میکنی؟
آرزو : هیچ روزی که پدرم مره مکتب نماند یادم آمد گریه ام گرفت
الطاف : تا مه چیزی بگویم که خاله عزیزه دروازه ره تک تک زده صدا کد
عزیزه : آرزو بیا بچیم یکبار
(آرزو)
آرزو : اشکهای مه پاک کدم رفتم دهلیز
عزیزه : بیگی بچیم چای ره ببر
آرزو : هیچ چیز نگفتم چای ره گرفتم آمدم اتاق و برش چای انداخته پیش رویش ماندم
شیشته بودم که گفت
الطاف : خو میشنوم بگو
آرزو : چی ره بگویم؟
الطاف : دلیل مکتب نرفتن ته چرا پدرت نماند که مکتب بری او هم ده حالی که فقط چند ماه ات مانده بود فکر میکنم گپ جدی بوده باشه
آرزو : ها یعنی اصلاً گناه مه نبود و مه ناحق محروم شدم از مکتب رفتن ولی فکر میکنم که تو شاید از دلیل نرفتم به مکتب خبر باشی چون به افرا گفته بودم شاید برت گفته باشه
الطاف : نی نی یعنی بعد از نامزادی فقط همقدر یاد کد که نمیری دگه چیزی نگفت دلت جم
آرزو : پیش خود گفتم حتماً افرا همه چیز ره برت گفته که اتو وارخطا شدی چطو بر تو نمیگه
آرزو : ماه میزان بود از راه مکتب خانه می آمدم که چند نفر آزارم میدادن یکیش میخواست مره به زور به موتر بالا کنه که همو وقت امیر ماره دید با بچا جنگ کده مره خانه بورد همو روز پدرم و عمر هم خانه بودن با وجود که گناه مه نبود ولی عمر مره لت کوب کد پدرم امیر هم مره هر چی گفتن هر چی برشان گفتم که گناه مه نیست ولی کسی باورم نکد سر خواهر و دختر خود که پیش چشم شان کلان شده و تربیه شده خودشان بودم باورم نکردن...
پیش شان عذر کدم که مره مکتب بانن ولی کو دل رحم......هنوز جگرخونی مکتب خلاص نشده بود که یک شوک دگه خوردم او هم خبر به نام هم بودن ما و نامزاد شدنم....
آرزو های بزرگ داشتم ولی نماندن....میخواستم درس خوانده هم به خود هم به فامیلم نشان بتم که دخترا هم میتانن به جای برسن ولی نماندن...
آرزو های به دل داشتم که وقتی پهنتون ره خوانده صاحب وظیفه شدم برآورده شان کنم ولی نماندن....
و مه بخاطر به دست آوردن حقم پیش پدرم دست دراز کده و حقم ره گدایی کدم ولی باز هم ندادن....کی بخاطر گرفتن حق خود پیش کسی دست دراز میکنه..... چرا مردا از حقوق شان استفاده کده ولی دخترا بخاطر گرفتن حق خود پشش هر کس رفته دست دراز کنن.....همی است انصاف؟؟؟؟؟
هر گپ که از دهنم خارج میشد با گریه همراه بود امروز گپهای که سال ها به دلم عقده شده بود تمامش ره گفته و راحت شدم
الطاف : یعنی زیاد دلت درد کده؟
آرزو : یعنی نکنه اگر تو بجای مه میبودی چی میکدی اصلاً شما مردا یکبار خوده به جای ما قرار بتین باز میفهمین که دختر بودن چقدر سخت است او هم ده ای سرزمین...
آرزو : نی مادر بانین مه میرم دم میکنم نو از جایم بلند شدم که مادرم گفت
عزیزه : آرزو بشین بچیم مه میرم دم میکنم بیزو کار ندارم
آرزو : با اشاره مره فهماند که یعنی بشینم
مه هم شیشتم چپ بودم که الطاف شروع کد
الطاف : یعنی مه تا سوال نکنم نی جواب میتی و نی گپ میزنی؟؟؟
آرزو : خو چیزی یادم نمیایه که پرسان کنم یعنی چیزی به گفتن نیست
الطاف : چطو نیست تا امروز مره صحی شناختی که چی کار میکنم....پهنتون خواندیم نخواندیم اگر خواندیم چی ره خواندیم یعنی ده باره نامزادت معلومات داری؟ اگر کدام روز کسی پرسان کنه میگی مه خبر ندارم همتو.....
چند ماه شد از نامزادی ما آرزو؟؟؟؟؟
آرزو : راستی هم خبر نداشتم که چی کار میکنه یک میفهمیدم که پهنتون خوانده و خلاص ای که کدام رشته ره خوانده و کجا کار میکنه اصلاً خبر ندارم
آرزو : میفهمم پهنتون ره خلاص کدی مگم نمیفهمم چی ره خواندی
الطاف : کجا اقدر گپ میزنیم که وقت به ای چیز ها بانه جای ای چیزهاره خو جنگ پر میکنه
آرزو : کتره گفت توبه
الطاف : مه اقتصاد خواندیم حالی هم به وزارت اقتصاد کار میکنم غیر ازو پهنتون کاردان هم میرم و انگلیسی میخوانم چهار دیگر تا شش شام
— راستی خبر شده بودم که امسال سال آخر مکتب ات بود چند ماه دگه مانده بود که مکتب ره خلاص کنی ولی ایلا کدی یعنی پدرت دگه نماند که بری
آرزو : باز هم او روز شوم یادم آمد اذیت کدن بچای موتر ، غالمغال کدن امیر ، لت کوب کدن عمر ، نماندنم به مکتب از طرف پدرم ، گریه ها و عذر کردن های مه پیش پدرم شان دانه دانه تمامش به یادم آمدن و گریه ام گرفت که از چشم الطاف دور نماند
(الطاف)
با وجود که از نرفتنش به مکتب خبر داشتم و افرا برم گفته بود ولی خواستم از زبان خودش بشنوم که دیدم چشم هایش پر از اشک شد پرسیدم
الطاف : آرزو گریه میکنی؟
— آرزو با چشمای اشکی گفت
آرزو : مهم است؟
الطاف : البته که مهم است تو نامزادم استی باید از هر کارت خبر باشم حتی باید بفهمم که چی خوشحال ات ساخته و چی ناراحت ات میکنه باید درد های ما بین هم تقسیم باشه بگو چرا گریه میکنی؟
آرزو : هیچ روزی که پدرم مره مکتب نماند یادم آمد گریه ام گرفت
الطاف : تا مه چیزی بگویم که خاله عزیزه دروازه ره تک تک زده صدا کد
عزیزه : آرزو بیا بچیم یکبار
(آرزو)
آرزو : اشکهای مه پاک کدم رفتم دهلیز
عزیزه : بیگی بچیم چای ره ببر
آرزو : هیچ چیز نگفتم چای ره گرفتم آمدم اتاق و برش چای انداخته پیش رویش ماندم
شیشته بودم که گفت
الطاف : خو میشنوم بگو
آرزو : چی ره بگویم؟
الطاف : دلیل مکتب نرفتن ته چرا پدرت نماند که مکتب بری او هم ده حالی که فقط چند ماه ات مانده بود فکر میکنم گپ جدی بوده باشه
آرزو : ها یعنی اصلاً گناه مه نبود و مه ناحق محروم شدم از مکتب رفتن ولی فکر میکنم که تو شاید از دلیل نرفتم به مکتب خبر باشی چون به افرا گفته بودم شاید برت گفته باشه
الطاف : نی نی یعنی بعد از نامزادی فقط همقدر یاد کد که نمیری دگه چیزی نگفت دلت جم
آرزو : پیش خود گفتم حتماً افرا همه چیز ره برت گفته که اتو وارخطا شدی چطو بر تو نمیگه
آرزو : ماه میزان بود از راه مکتب خانه می آمدم که چند نفر آزارم میدادن یکیش میخواست مره به زور به موتر بالا کنه که همو وقت امیر ماره دید با بچا جنگ کده مره خانه بورد همو روز پدرم و عمر هم خانه بودن با وجود که گناه مه نبود ولی عمر مره لت کوب کد پدرم امیر هم مره هر چی گفتن هر چی برشان گفتم که گناه مه نیست ولی کسی باورم نکد سر خواهر و دختر خود که پیش چشم شان کلان شده و تربیه شده خودشان بودم باورم نکردن...
پیش شان عذر کدم که مره مکتب بانن ولی کو دل رحم......هنوز جگرخونی مکتب خلاص نشده بود که یک شوک دگه خوردم او هم خبر به نام هم بودن ما و نامزاد شدنم....
آرزو های بزرگ داشتم ولی نماندن....میخواستم درس خوانده هم به خود هم به فامیلم نشان بتم که دخترا هم میتانن به جای برسن ولی نماندن...
آرزو های به دل داشتم که وقتی پهنتون ره خوانده صاحب وظیفه شدم برآورده شان کنم ولی نماندن....
و مه بخاطر به دست آوردن حقم پیش پدرم دست دراز کده و حقم ره گدایی کدم ولی باز هم ندادن....کی بخاطر گرفتن حق خود پیش کسی دست دراز میکنه..... چرا مردا از حقوق شان استفاده کده ولی دخترا بخاطر گرفتن حق خود پشش هر کس رفته دست دراز کنن.....همی است انصاف؟؟؟؟؟
هر گپ که از دهنم خارج میشد با گریه همراه بود امروز گپهای که سال ها به دلم عقده شده بود تمامش ره گفته و راحت شدم
الطاف : یعنی زیاد دلت درد کده؟
آرزو : یعنی نکنه اگر تو بجای مه میبودی چی میکدی اصلاً شما مردا یکبار خوده به جای ما قرار بتین باز میفهمین که دختر بودن چقدر سخت است او هم ده ای سرزمین...
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
عزیزه : آرزو تو بشین بچیم مه چای ره دم کده باز صدایت میکنم بیا ببر آرزو : نی مادر بانین مه میرم دم میکنم نو از جایم بلند شدم که مادرم گفت عزیزه : آرزو بشین بچیم مه میرم دم میکنم بیزو کار ندارم آرزو : با اشاره مره فهماند که یعنی بشینم مه هم شیشتم چپ بودم که…
(الطاف)
با گپهای که آرزو گفت جگرم برش خون شد یعنی زیاد گپها به دل داشت که امروز گفت....مه فقط شنونده بودم تا تمام گپهای خوده گفته و راحت شوه ، طرفش دیدم که خیلی شکسته بود هر گپی که از دهنش خارج میشد با درد همراه بود
پیش خود گفتم که الطافت از ای درد های دل تو خبر نبود اگر پیش ازی گپ ها نامزاد میشدیم اصلاً اجازه نمیدادم که اتو یک کار شوه ولی حالی که شده دوباره پس همه چیز ره درست میکنم برت قول میتم
الطاف : چند ماهِ که مکتب نرفتی محروم شدی باز دگه خبر نگرفتی؟
آرزو : حق نداشتم پایمه از خانه بیرون بانم خبر گرفتن ره بان
الطاف : اگر برم پشت کارهای محروم شدند بگردم دوباره مکتب میری؟
(آرزو)
آرزو : از گپی که الطاف زد متعجب شدم یعنی چی یعنی مره اجازه میته که برم مکتب درس بخوانم؟؟ حتی پهنتون میمانه که به آرزو هایم رسیده اوناره برآورده کنم؟؟
آرزو : اشکهای مه پاک کده و گفتم یعنی اجازه میتی مکتب برم؟
الطاف : البته که اجازه میتم یعنی حقی که ازت گرفته شده بود دوباره برت میتم
آرزو : بر چند لحظه خوشحال شدم ولی یادم آمد که پدرم ، عمر و امیر نخاد اجازه بتن
آرزو : ولی پدرم شان چی؟؟؟اونا مره نمیمانن
الطاف : مه شوهرت استم یا دیگرا.... گپ اول از مه است هر چی گفتم همتو میشه اونا هم سرت حق دارن ولی مه میفهمانم شان
آرزو : الطاف با ای گپ های که میزد مهربان بودن خود ره بر مه ثابت میکد ولی دلیل نمیشد که مه همرایش مثل نامزاد واقعی رفتار کنم اگر ای لطف ره ده حقم کنه تا زنده استم از یادم نمیره
آرزو : مقصد اگر مه مکتب ره خلاص کدم قصد دارم که پوهنتون هم بخوانم؟
الطاف : سیس بخوان مه همرایت کمک میکنم
آرزو : ولی اگر مه پهنتون ره هم خلاص کدم خوش دارم وظیفه هم برم؟
الطاف : هههه آرزو کجای مه به آدم قید گیر میمانه درست است برو مه کار ندارم هنوز خوش میشم که خانم مه تحصیل کده و فهمیده باشه بر فعلاً
یکبار همرایت مکتب رفته خبر بگیرم که میشه دوباره صنف دوازده ره بخوانی یا نی
آرزو : از ای گپش خوش شدم ولی پسان پیش خود فکر کدم که شاید حالی بخاطر که مه خوش شوم اتو میگه و پسان تصمیمش تغیر کنه فعلاً اتو میگه که جگرخونی نکنم مه میفهمم که یک چند وقت بگذره شاید یادش بره اگر به وعده خود وفا نکنه چی؟؟؟
اگر بخاطر دلخوشی مه اتو یک گپ ره گفته باشه چی؟؟؟؟
خی وقتی که مه سر آرزوهایم خاک انداخته و دفن شان کدیم پس ناحق مره امید وار نکنه ده چرت بودم که الطاف گفت
الطاف : کدام رشته ره خوش داری که بخوانی؟
آرزو : رشته حقوق.....خیلی خوش دارم وکیل شوم
الطاف : میشی بخیر......مه اقتصاد دان و خانمم بخیر وکیل میشه چی زوج فهمیده و زیبا.....همتو نیست....؟؟؟
آرزو تو اگر یکبار همرای مه خوب شده درست رویه کنی باز ببین چی زندگی شاد و متفاوت میداشته باشیم
آرزو : الطاف مه چیزی که وقت بودم حالی هم استم هیچ تغییراتی به وجود مه نخاد آمد
الطاف : خوب خیر مه هر چیز بگویم تو باز سر گپ خود استاد استی دگه ای گپ ره کش نمیتم چون میفهمم که باز به جنگ ختم خاد شد.....
راستی امروز بیرون میری بریم ای دفه دگه بهانه نکو بیزو کار هم نداری هله بخیز خوده تیار کو که بریم یک ذره دلت دگه شوه
آرزو : مه نمیرم
الطاف : باز چی شد ای دفه دگه چی بهانه میکنی؟
آرزو : بهانه نمکنم یعنی عمر خانه است نخاد اجازه بته
الطاف : آرزو عقل داری یا مره میخوایی دیوانه کنی....عمر ره چی خانمم استی دلم هر جای که رفتم همرایت....حق نداره چیزی بگویه ای دفه اگر چیزی بگویه باز لحاظ شه نمیکنم بخیز زیاد بهانه نکو برو تیار شو
آرزو : چیزی نگفته رفتم اول مادر مه گفتم دوباره آمدم اتاق تا تیار شوم چون الطاف به اتاق مه شیشته بود ده وقت تیار شدن راحت نبودم
هوا سرد بود و برف هم باریده بود کورتی سیاه مه پوشیدم ، شلوارم فولادی بود ، کمی لب سرین گوشتی کم رگ همرای ریمل زدم موهایمه چاک کده یک قیطکک خورد ده بغل موهایم زدم چادر آسمانی رنگ پوشیده ، دستکول سیاه همرای کرمچ های سفید مه گرفتم و کارم خلاص شد رویمه دور دادم که الطاف به طرفم خیره خیره سیل داشت...
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی ام
آرزو : بریم مه تیار شدم
دیدم که چشمهای الطاف به صورتم قفل مانده هیچ چیز نمیگفت و به طرفم سیل داشت چند دقه همتو مانده بود که مه شرمیده سرم ره پایین کدم الطاف از جای خود بلند شده و نزدیک آمد اقدر نزدیک آمده بود که نفس هایش به صورتم میخورد باز هم بوی عطرش به مشامم خورد ای اولین بار بود که اقدر نزدیک آمده بود و مه زیر تاثیر رفته سرخ شده بودم
الطاف : آرزو یکبار به طرف مه ببین
با گپهای که آرزو گفت جگرم برش خون شد یعنی زیاد گپها به دل داشت که امروز گفت....مه فقط شنونده بودم تا تمام گپهای خوده گفته و راحت شوه ، طرفش دیدم که خیلی شکسته بود هر گپی که از دهنش خارج میشد با درد همراه بود
پیش خود گفتم که الطافت از ای درد های دل تو خبر نبود اگر پیش ازی گپ ها نامزاد میشدیم اصلاً اجازه نمیدادم که اتو یک کار شوه ولی حالی که شده دوباره پس همه چیز ره درست میکنم برت قول میتم
الطاف : چند ماهِ که مکتب نرفتی محروم شدی باز دگه خبر نگرفتی؟
آرزو : حق نداشتم پایمه از خانه بیرون بانم خبر گرفتن ره بان
الطاف : اگر برم پشت کارهای محروم شدند بگردم دوباره مکتب میری؟
(آرزو)
آرزو : از گپی که الطاف زد متعجب شدم یعنی چی یعنی مره اجازه میته که برم مکتب درس بخوانم؟؟ حتی پهنتون میمانه که به آرزو هایم رسیده اوناره برآورده کنم؟؟
آرزو : اشکهای مه پاک کده و گفتم یعنی اجازه میتی مکتب برم؟
الطاف : البته که اجازه میتم یعنی حقی که ازت گرفته شده بود دوباره برت میتم
آرزو : بر چند لحظه خوشحال شدم ولی یادم آمد که پدرم ، عمر و امیر نخاد اجازه بتن
آرزو : ولی پدرم شان چی؟؟؟اونا مره نمیمانن
الطاف : مه شوهرت استم یا دیگرا.... گپ اول از مه است هر چی گفتم همتو میشه اونا هم سرت حق دارن ولی مه میفهمانم شان
آرزو : الطاف با ای گپ های که میزد مهربان بودن خود ره بر مه ثابت میکد ولی دلیل نمیشد که مه همرایش مثل نامزاد واقعی رفتار کنم اگر ای لطف ره ده حقم کنه تا زنده استم از یادم نمیره
آرزو : مقصد اگر مه مکتب ره خلاص کدم قصد دارم که پوهنتون هم بخوانم؟
الطاف : سیس بخوان مه همرایت کمک میکنم
آرزو : ولی اگر مه پهنتون ره هم خلاص کدم خوش دارم وظیفه هم برم؟
الطاف : هههه آرزو کجای مه به آدم قید گیر میمانه درست است برو مه کار ندارم هنوز خوش میشم که خانم مه تحصیل کده و فهمیده باشه بر فعلاً
یکبار همرایت مکتب رفته خبر بگیرم که میشه دوباره صنف دوازده ره بخوانی یا نی
آرزو : از ای گپش خوش شدم ولی پسان پیش خود فکر کدم که شاید حالی بخاطر که مه خوش شوم اتو میگه و پسان تصمیمش تغیر کنه فعلاً اتو میگه که جگرخونی نکنم مه میفهمم که یک چند وقت بگذره شاید یادش بره اگر به وعده خود وفا نکنه چی؟؟؟
اگر بخاطر دلخوشی مه اتو یک گپ ره گفته باشه چی؟؟؟؟
خی وقتی که مه سر آرزوهایم خاک انداخته و دفن شان کدیم پس ناحق مره امید وار نکنه ده چرت بودم که الطاف گفت
الطاف : کدام رشته ره خوش داری که بخوانی؟
آرزو : رشته حقوق.....خیلی خوش دارم وکیل شوم
الطاف : میشی بخیر......مه اقتصاد دان و خانمم بخیر وکیل میشه چی زوج فهمیده و زیبا.....همتو نیست....؟؟؟
آرزو تو اگر یکبار همرای مه خوب شده درست رویه کنی باز ببین چی زندگی شاد و متفاوت میداشته باشیم
آرزو : الطاف مه چیزی که وقت بودم حالی هم استم هیچ تغییراتی به وجود مه نخاد آمد
الطاف : خوب خیر مه هر چیز بگویم تو باز سر گپ خود استاد استی دگه ای گپ ره کش نمیتم چون میفهمم که باز به جنگ ختم خاد شد.....
راستی امروز بیرون میری بریم ای دفه دگه بهانه نکو بیزو کار هم نداری هله بخیز خوده تیار کو که بریم یک ذره دلت دگه شوه
آرزو : مه نمیرم
الطاف : باز چی شد ای دفه دگه چی بهانه میکنی؟
آرزو : بهانه نمکنم یعنی عمر خانه است نخاد اجازه بته
الطاف : آرزو عقل داری یا مره میخوایی دیوانه کنی....عمر ره چی خانمم استی دلم هر جای که رفتم همرایت....حق نداره چیزی بگویه ای دفه اگر چیزی بگویه باز لحاظ شه نمیکنم بخیز زیاد بهانه نکو برو تیار شو
آرزو : چیزی نگفته رفتم اول مادر مه گفتم دوباره آمدم اتاق تا تیار شوم چون الطاف به اتاق مه شیشته بود ده وقت تیار شدن راحت نبودم
هوا سرد بود و برف هم باریده بود کورتی سیاه مه پوشیدم ، شلوارم فولادی بود ، کمی لب سرین گوشتی کم رگ همرای ریمل زدم موهایمه چاک کده یک قیطکک خورد ده بغل موهایم زدم چادر آسمانی رنگ پوشیده ، دستکول سیاه همرای کرمچ های سفید مه گرفتم و کارم خلاص شد رویمه دور دادم که الطاف به طرفم خیره خیره سیل داشت...
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی ام
آرزو : بریم مه تیار شدم
دیدم که چشمهای الطاف به صورتم قفل مانده هیچ چیز نمیگفت و به طرفم سیل داشت چند دقه همتو مانده بود که مه شرمیده سرم ره پایین کدم الطاف از جای خود بلند شده و نزدیک آمد اقدر نزدیک آمده بود که نفس هایش به صورتم میخورد باز هم بوی عطرش به مشامم خورد ای اولین بار بود که اقدر نزدیک آمده بود و مه زیر تاثیر رفته سرخ شده بودم
الطاف : آرزو یکبار به طرف مه ببین
👍1
❤🔥1❤1
خستم
خستع از ادما
خستع از زندگی
خسته از حرفا
خستع از فامیل
خستع از مادر
خستع از پدر
خستع از برادر
خستع از خواهر
خستع از همه چیز
نمیدونم چمع
فقد همینو میدونم ک دگ نمیتونم ادامه بدم ب زندگی
کاش............
خدا خستمع
ولی خعب نمیدونم چمه...
#Aysoon
خستع از ادما
خستع از زندگی
خسته از حرفا
خستع از فامیل
خستع از مادر
خستع از پدر
خستع از برادر
خستع از خواهر
خستع از همه چیز
نمیدونم چمع
فقد همینو میدونم ک دگ نمیتونم ادامه بدم ب زندگی
کاش............
خدا خستمع
ولی خعب نمیدونم چمه...
#Aysoon
❤🔥1
سلام ماستر هستم
از فعالیت کانال راضی هستین
اگر کسی پیشنهادبهتری
در رابطه به بهترشدن فعالیت کانال دارد
بری مه پیام بده تاادمین بشه👇
• @Master_604 ✦
.
از فعالیت کانال راضی هستین
اگر کسی پیشنهادبهتری
در رابطه به بهترشدن فعالیت کانال دارد
بری مه پیام بده تاادمین بشه👇
• @Master_604 ✦
.
👍1💯1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓⚡
(الطاف) با گپهای که آرزو گفت جگرم برش خون شد یعنی زیاد گپها به دل داشت که امروز گفت....مه فقط شنونده بودم تا تمام گپهای خوده گفته و راحت شوه ، طرفش دیدم که خیلی شکسته بود هر گپی که از دهنش خارج میشد با درد همراه بود پیش خود گفتم که الطافت از ای درد های دل…
چی کنم برت آرزو هممم چی کنممم از چی کم استی که برت نکدیم چی گفتی که ده جوابت چشم نگفتیم اصلاً دردت چی است آرزو
اگر اتو کارها میکنی که تره ایلا بتم یک دفه خو برت گفتم حالی هم میگم که ای ارمااانته ده گوررر ببری چرا ناحق اوقات تلخی کده گپهای میزنی که مره قهر بسازی روز اول مه برررررت نگفتتمممم که مره عصبانی نساززز
آرزو : الطاف دست خوده به موهای خود بورده و نفس عمیق کشید و دوباره گفت
الطاف : تررره میگمم آرزو گپ بزن.......
بخدا خسته شدیم آرزو دگه تحمل ای بی تفاوتی هایته ندارم شب و روز بخاطر ای کارهایت حتی خواب ندارم چرا اتو میکنی همرایم از کدام راه پیش برم خی خودت بگو آرزو....
تو اصلاً از قلب مه آگاه نیستی و گپهای دل مره نمیفهمی اصلاً نمیفهمی با ای قسم کارها و گپهایت چی میکشم.....
آرزو : وقتی الطاف دید که چیزی نمیگم و گریه دارم او هم دگه چیزی نگفت آرنج خوده سر شیشه دروازه موتر مانده و دهن خوده با دست خود پوشاند طرف بیرون سیل داشت و خاموش بود
و مه هم گریه داشتم چند دقه بعد از کنج چشم طرفش سیل داشتم که یک قطره اشک از چشمش چکید و مه اولین بار بود گریه یک مرد و او هم از الطاف ره دیدم چون عصبانی بود زبانم یاری نمیکد که نام شه صدا کنم ولی دل ره به دریا زده گفتم
— ال.....الطاف
ولی خاموش بود و هیچ چیز نمیگفت با دستم دست شه از دهنش دور کدم و رویشه طرف خود دور دادم که سر خوده پایین کد و نخواست مه گریه شه ببینم توان دیدن گریه مرد ره نداشتم تا حالی گریه هیچ مردی ره ندیده بودم واقعاً جگرم برش خون شده و برش گفتم
— الطاف معذرت میخوایم بخدا تقصیر خودم نیست دلم زیاد درد کده که اتو گپهاره میزنم لطفاً درکم کو مه آدم بد و سنگ دل نیستم
الطاف سر خوده بلند کده گفت
الطاف : پس چرا قصد همه کارهای که مه هیچ گناهی ده بین شان ندارم از مه میگیری آرزو؟؟
آرزو : الطاف بیبین یکبار دگه میگم مه همرایت خوش نیستم دلیل هم نداره اصلاً مه و تو باهم جور نمیاییم وقت های هم که کارهای پدرم شان یادم میایه که مره به زور به تو دادن عقده های دلم دو چند شده و با تو دگه هم سر ضد میشم تو گناهی نداری فقط مه همرایت....
الطاف : چراااا آرزو چراااا مه خو کدام آدم بد هم
نیستم که سرت قید گیری کده ظلم کنم
تا حالی باید رویه مره با خود دیده متوجه میشدی که مه به تو چی رقم استم ولی تره ببین که همرای مه چی رقم رفتار میکنی چرااا آرزو چراااا
آرزو : وقتی یکی از جانبین بین هم خوش نباشه عاقبتش همی میشه الطاف تو بدون رضایت مه بدون ای که خواست مره پرسان کنی گفتی که قبول دارم پس حالی هم عواقب شه ببین و گله هم نکو....دیدی که عواقب پافشاری تو به ای پیوند چی شد....تا حالی به نتیجه رسیدی؟؟؟....مه همرایت خوب شدم؟؟؟
الطاف : آرزو چرا نمیفهمی که مه تره دوست دارم اگر مه نی هم میگفتم آخر به گپ مه پدرت گوش میکد؟؟؟....نی ، چون ای کاری بود که از سابق تصمیم گرفته بودن مه میگم ده ای گناه ندارم مه فقط میخوایم حالی که نامزاد شدیم و گپ خلاص است خوش باشیم مگم چیزی زیادی خواستیم آرزو
آرزو : چرا همو روز به همگی مثل مه نگفتی که قبول ندارم الطاف چرا نگفتی ، همو وقت کاکاهاشمم گفت اگر الطاف هم راضی نمیبود ای پیوند ره فسخ میکدیم ولی چرا خوده خاموش گرفتی چرااا؟؟ بخاطریکه دل خودت بود
دگه چیزی نگفتم که الطاف چند دقه به روبرو خیره شده و بعد گفت
الطاف : چون فکر میکدم وقتی از مه شوی همه چیز خوب خاد شد.....وقتی باهم باشیم زندگی خوش ره آغاز میکنیم......اما....اما مه نمیفهمیدم که هر روز بگذره نفرت تو نسبت به مه زیاد شده میره
آرزو : هنوز هم سر وقت است الطاف ببین اگر تا آخر عمر ره زندگی ما ای رقم باشه نی تو خوش میباشی نی مه بیا پشت مره رها کو برو کسی ره بیگی که تره دوست داشته وخوش نگاهت کنه از مه هیچ چیزی به تو نمیرسه یعنی همرای مه زندگی ته نمیفهمی پیش ازی که دیر شوه بیا خودت....
الطاف : هووووش کده باشی آرزو که ادامه گپ خود ره نگویی هوش کده باشی او روز هم یاد کدی اما برت چیزی نگفتم.....همی آخرین بار باشه که ای گپ ره تکرار میکنی چون ای کار هیچ امکان نداره و هیچ وقت ای اجازه ره برت نمیتم .....به غیر از مرگ دگه هیچ چیزی ماره از هم جدا نمیتانه
آرزو : ولی مه تره نمیخوایم الطاف محبت که به زور نمیشه؟؟؟
الطاف : آرام باش آرزو به اندازه کافی حوصله مره خراب کدی دگه یاد نکو اگر نی باز برت خوب نمیشه
آرزو : ده ای دنیا دگه دختر کم....
الطاف : آرزووو آرام بااااش میگم چرا به گپپپ نیستی بان یک کمی آرام شوم گپ میزنیم
آرزو : اگر آرام نشم چی میکنی هممم نی که تو هم پدرم و عمر شان واری مره میزنی... بزن الطاف بزن یک تو ماندی تو هم بزن مره که جمع تان تکمیل شوه
آرزو : بعد گفتن ای گپم الطاف با چشمهای که از شدت عصبانیت سرخ شده بود به طرف مه دیده آهسته ولی محکم گفت
اگر اتو کارها میکنی که تره ایلا بتم یک دفه خو برت گفتم حالی هم میگم که ای ارمااانته ده گوررر ببری چرا ناحق اوقات تلخی کده گپهای میزنی که مره قهر بسازی روز اول مه برررررت نگفتتمممم که مره عصبانی نساززز
آرزو : الطاف دست خوده به موهای خود بورده و نفس عمیق کشید و دوباره گفت
الطاف : تررره میگمم آرزو گپ بزن.......
بخدا خسته شدیم آرزو دگه تحمل ای بی تفاوتی هایته ندارم شب و روز بخاطر ای کارهایت حتی خواب ندارم چرا اتو میکنی همرایم از کدام راه پیش برم خی خودت بگو آرزو....
تو اصلاً از قلب مه آگاه نیستی و گپهای دل مره نمیفهمی اصلاً نمیفهمی با ای قسم کارها و گپهایت چی میکشم.....
آرزو : وقتی الطاف دید که چیزی نمیگم و گریه دارم او هم دگه چیزی نگفت آرنج خوده سر شیشه دروازه موتر مانده و دهن خوده با دست خود پوشاند طرف بیرون سیل داشت و خاموش بود
و مه هم گریه داشتم چند دقه بعد از کنج چشم طرفش سیل داشتم که یک قطره اشک از چشمش چکید و مه اولین بار بود گریه یک مرد و او هم از الطاف ره دیدم چون عصبانی بود زبانم یاری نمیکد که نام شه صدا کنم ولی دل ره به دریا زده گفتم
— ال.....الطاف
ولی خاموش بود و هیچ چیز نمیگفت با دستم دست شه از دهنش دور کدم و رویشه طرف خود دور دادم که سر خوده پایین کد و نخواست مه گریه شه ببینم توان دیدن گریه مرد ره نداشتم تا حالی گریه هیچ مردی ره ندیده بودم واقعاً جگرم برش خون شده و برش گفتم
— الطاف معذرت میخوایم بخدا تقصیر خودم نیست دلم زیاد درد کده که اتو گپهاره میزنم لطفاً درکم کو مه آدم بد و سنگ دل نیستم
الطاف سر خوده بلند کده گفت
الطاف : پس چرا قصد همه کارهای که مه هیچ گناهی ده بین شان ندارم از مه میگیری آرزو؟؟
آرزو : الطاف بیبین یکبار دگه میگم مه همرایت خوش نیستم دلیل هم نداره اصلاً مه و تو باهم جور نمیاییم وقت های هم که کارهای پدرم شان یادم میایه که مره به زور به تو دادن عقده های دلم دو چند شده و با تو دگه هم سر ضد میشم تو گناهی نداری فقط مه همرایت....
الطاف : چراااا آرزو چراااا مه خو کدام آدم بد هم
نیستم که سرت قید گیری کده ظلم کنم
تا حالی باید رویه مره با خود دیده متوجه میشدی که مه به تو چی رقم استم ولی تره ببین که همرای مه چی رقم رفتار میکنی چرااا آرزو چراااا
آرزو : وقتی یکی از جانبین بین هم خوش نباشه عاقبتش همی میشه الطاف تو بدون رضایت مه بدون ای که خواست مره پرسان کنی گفتی که قبول دارم پس حالی هم عواقب شه ببین و گله هم نکو....دیدی که عواقب پافشاری تو به ای پیوند چی شد....تا حالی به نتیجه رسیدی؟؟؟....مه همرایت خوب شدم؟؟؟
الطاف : آرزو چرا نمیفهمی که مه تره دوست دارم اگر مه نی هم میگفتم آخر به گپ مه پدرت گوش میکد؟؟؟....نی ، چون ای کاری بود که از سابق تصمیم گرفته بودن مه میگم ده ای گناه ندارم مه فقط میخوایم حالی که نامزاد شدیم و گپ خلاص است خوش باشیم مگم چیزی زیادی خواستیم آرزو
آرزو : چرا همو روز به همگی مثل مه نگفتی که قبول ندارم الطاف چرا نگفتی ، همو وقت کاکاهاشمم گفت اگر الطاف هم راضی نمیبود ای پیوند ره فسخ میکدیم ولی چرا خوده خاموش گرفتی چرااا؟؟ بخاطریکه دل خودت بود
دگه چیزی نگفتم که الطاف چند دقه به روبرو خیره شده و بعد گفت
الطاف : چون فکر میکدم وقتی از مه شوی همه چیز خوب خاد شد.....وقتی باهم باشیم زندگی خوش ره آغاز میکنیم......اما....اما مه نمیفهمیدم که هر روز بگذره نفرت تو نسبت به مه زیاد شده میره
آرزو : هنوز هم سر وقت است الطاف ببین اگر تا آخر عمر ره زندگی ما ای رقم باشه نی تو خوش میباشی نی مه بیا پشت مره رها کو برو کسی ره بیگی که تره دوست داشته وخوش نگاهت کنه از مه هیچ چیزی به تو نمیرسه یعنی همرای مه زندگی ته نمیفهمی پیش ازی که دیر شوه بیا خودت....
الطاف : هووووش کده باشی آرزو که ادامه گپ خود ره نگویی هوش کده باشی او روز هم یاد کدی اما برت چیزی نگفتم.....همی آخرین بار باشه که ای گپ ره تکرار میکنی چون ای کار هیچ امکان نداره و هیچ وقت ای اجازه ره برت نمیتم .....به غیر از مرگ دگه هیچ چیزی ماره از هم جدا نمیتانه
آرزو : ولی مه تره نمیخوایم الطاف محبت که به زور نمیشه؟؟؟
الطاف : آرام باش آرزو به اندازه کافی حوصله مره خراب کدی دگه یاد نکو اگر نی باز برت خوب نمیشه
آرزو : ده ای دنیا دگه دختر کم....
الطاف : آرزووو آرام بااااش میگم چرا به گپپپ نیستی بان یک کمی آرام شوم گپ میزنیم
آرزو : اگر آرام نشم چی میکنی هممم نی که تو هم پدرم و عمر شان واری مره میزنی... بزن الطاف بزن یک تو ماندی تو هم بزن مره که جمع تان تکمیل شوه
آرزو : بعد گفتن ای گپم الطاف با چشمهای که از شدت عصبانیت سرخ شده بود به طرف مه دیده آهسته ولی محکم گفت
آرزو : ولی مه توان بالا سیل کدن و دیدن به چشم هایشه نداشتم یعنی نمیخواستم طرفش ببینم چون میشرمیدم
الطاف : آرزو یکبار بالا سیل کو لطفاً
آرزو : مجبور شدم و به طرفش سیل کدم که گفت
الطاف : میفهمی که چقدر چشمایت مقبول استن.....ولی وقتی که آرایش شان میکنی سر کش شده و زیباتر میشن با او چشم های سبزت
آرزو : مه عادت به ای رقم گپا نداشتم و فضای خانه برم تنگ شده بود میخواستم هر چی زودتر گپه تغیر بتم و ازی وضعیت برم بیرون
آرزو : الطاف بریم لطفاً
الطاف : میریم....ولی ایره بفهم که خیلی خیلی ناز استی
آرزو : واقعاً از گپ های که الطاف گفت صورتم داغ آمده بود فکر کنم الطاف هم متوجه شده و گپ دلمه فهمید آهسته خندیده و گفت
الطاف : ههههه بریم
آرزو : پیش خود گفتم آرزو ای اولین و آخرین بار باشه که اتو گپهاره برت بگویه اصلا خوش ندارم که دگه نزدیکم بیایه چون هر چی میکنم دلم همرایش جوش نمیخوره
یاد گپ های بی بی جانم افتادم که میگفت
دل آب واری است اگر یکبار گل آلود شد دوباره صاف نمیشه و احساس مه نسبت به الطاف همتو یک چیز است یعنی هر چی برم کنه مگم ده دلم جای پیدا کده نمیتانه شاید خوبی های که ده حقم کنه تا زنده استم به یادم بمانه ولی توقع خوش بودن همرایش ره از مه نداشته باشه
از خانه بیرون شده و به موتر الطاف که فرونر سفید بود به سیت پشت سر بالا میشدم که گفت
الطاف : صبر کو اونجه نشین بیا پیش روی
آرزو : مگم مه همینجه راحت استم
الطاف : اففف آرزو خوش داری که ده هر گپ همرایت جنجال کنم بیا پیش روی مه خو راننده ات نیستم یا استم؟
آرزو : پیش خود گفتم ها استی
دگه چیزی نگفتم رفتم سیت پیش روی پهلوی الطاف شیشتم و حرکت کدیم که الطاف گفت
الطاف : خو امر کو کجا بریم؟
آرزو : هر جای که دلت است به مه چی
الطاف : یعنی هر جای که مه بگویم میری؟؟
آرزو : ها هر جای که رفتی فرق نمیکنه به دل خودت باشه مهم نیست
الطاف : هممم؟؟؟ خی بیا بریم خانه ما
آرزو : به شدت طرفش سیل کدم
— چی؟؟؟خانه تان چی کنم منظور مه او نبود یعنی بخاطر چکر زدن هر جای که میبری میرم
الطاف : ههههههه چقدر وارخطا شدی
آرزو : به جوابش چیزی نگفتم و روی مه دور دادم تا حالی هیچ وقت خانه الطاف شان نرفته بودم با وجود که کاکاشریف دوست صمیمی پدرم هم بود چون پدرم از اول خبر بود و مره نمیبورد اگر میرفتن هم تنها همرای مادرم میرفت یا روزهای میرفتن که مه یا خانه تبسم شان یا خانه کاکایم میبودم
پیش یک رستورانت استاد کد هردو پاین شده و داخل رفتیم داخل لفت شده منزل دوم مربوط به زوج ها بود رفتیم یک گوشه شیشتیم الطاف مینو ره اول به طرف مه گرفته گفت
الطاف : آرزو بیگی هر چی خوش داری سفارش بتی
آرزو : نی خودت سفارش بتی هر چی که خوردی به مه هم هموره سفارش بتی
الطاف : بیگی دگه نشرم هر چی خوش داری آزادانه سفارش بتی به دل مه نمان چون مه نمیفهمم چی ره خوش داری زود دگه
آرزو : چیزی دلم هم نمیشد فقط یک کباب سفارش دادم
—کباب صحی است
الطاف : از بین اقدر خوراکه های مینو همی یک کباب؟؟
آرزو : چیزی دلم نمیشه همی کفایت میکنه
الطاف : نی اتو نمیشه دگه چیزی ره به دل تو نمیمانم.....میبخشین برادر میشه اینجه بیایین
گارسون : سلام خوش آمدین بفرمایین
آرزو : الطاف چند رقم غذا سفارش داد که مه حیران ماندم
الطاف : آرزو جوس چی خوش داری دلیل نگو فقط نام بیگی
آرزو : چیزی گفته نتانستم چون گارسون هم بود گفتم جوس مالته
الطاف بعد از جوس شیرینی هم سفارش داد که گفتم
— الطاف اقدر ره به کی سفارش دادی؟؟؟
الطاف : به هردویما هههههه
آرزو : توبه
بلاخره غذا ره آوردن نیم شه خورده و سیر شدم دستهای مه با دستمال پاک کدم که الطاف گفت
الطاف : همقه گک.... ولی مه ایناره به تو سفارش داده بودم
آرزو : سیر شدم الطاف اقدر اشتها ندارم
الطاف : ولی به غیر از یک ذره کباب دگه چیزی نخوردی حتی به دگه غذا ها هم دست نزدی
آرزو : خوراک مه همقدر است
الطاف : مه میگم که تو چرا اقدر لاغر موردنی ماندی خی گپ ده اینجه است که صحی نان نمیخوری مه باید خوراک تره صحی جور کنم چون زن لاغر خوشم نمیایه
آرزو : مه لاغر نیستم اندام مه خوش دارم فکس برابر استم اصلاً نمیخوایم که چاق شوم
الطاف : ههههه مزاق کدم مه اصلاً همی قسم اندام ره خوش دارم
آرزو : مگم مه اندام خوده بخاطر تو ای قسم جور نکدیم که هر گپه به طرف خود دور میتی توبه
الطاف آدم چهار شانه ، بلند ، اندامی و لاغر بود یعنی هر رقم که لباس میپوشید برش خوبش میگفت چون اندامش فِت بود با وجود که کلپ هم نمیرفت ولی خدایی اندام خوبش داشت...
نان خوردن الطاف خلاص شد که گفتم
الطاف : آرزو یکبار بالا سیل کو لطفاً
آرزو : مجبور شدم و به طرفش سیل کدم که گفت
الطاف : میفهمی که چقدر چشمایت مقبول استن.....ولی وقتی که آرایش شان میکنی سر کش شده و زیباتر میشن با او چشم های سبزت
آرزو : مه عادت به ای رقم گپا نداشتم و فضای خانه برم تنگ شده بود میخواستم هر چی زودتر گپه تغیر بتم و ازی وضعیت برم بیرون
آرزو : الطاف بریم لطفاً
الطاف : میریم....ولی ایره بفهم که خیلی خیلی ناز استی
آرزو : واقعاً از گپ های که الطاف گفت صورتم داغ آمده بود فکر کنم الطاف هم متوجه شده و گپ دلمه فهمید آهسته خندیده و گفت
الطاف : ههههه بریم
آرزو : پیش خود گفتم آرزو ای اولین و آخرین بار باشه که اتو گپهاره برت بگویه اصلا خوش ندارم که دگه نزدیکم بیایه چون هر چی میکنم دلم همرایش جوش نمیخوره
یاد گپ های بی بی جانم افتادم که میگفت
دل آب واری است اگر یکبار گل آلود شد دوباره صاف نمیشه و احساس مه نسبت به الطاف همتو یک چیز است یعنی هر چی برم کنه مگم ده دلم جای پیدا کده نمیتانه شاید خوبی های که ده حقم کنه تا زنده استم به یادم بمانه ولی توقع خوش بودن همرایش ره از مه نداشته باشه
از خانه بیرون شده و به موتر الطاف که فرونر سفید بود به سیت پشت سر بالا میشدم که گفت
الطاف : صبر کو اونجه نشین بیا پیش روی
آرزو : مگم مه همینجه راحت استم
الطاف : اففف آرزو خوش داری که ده هر گپ همرایت جنجال کنم بیا پیش روی مه خو راننده ات نیستم یا استم؟
آرزو : پیش خود گفتم ها استی
دگه چیزی نگفتم رفتم سیت پیش روی پهلوی الطاف شیشتم و حرکت کدیم که الطاف گفت
الطاف : خو امر کو کجا بریم؟
آرزو : هر جای که دلت است به مه چی
الطاف : یعنی هر جای که مه بگویم میری؟؟
آرزو : ها هر جای که رفتی فرق نمیکنه به دل خودت باشه مهم نیست
الطاف : هممم؟؟؟ خی بیا بریم خانه ما
آرزو : به شدت طرفش سیل کدم
— چی؟؟؟خانه تان چی کنم منظور مه او نبود یعنی بخاطر چکر زدن هر جای که میبری میرم
الطاف : ههههههه چقدر وارخطا شدی
آرزو : به جوابش چیزی نگفتم و روی مه دور دادم تا حالی هیچ وقت خانه الطاف شان نرفته بودم با وجود که کاکاشریف دوست صمیمی پدرم هم بود چون پدرم از اول خبر بود و مره نمیبورد اگر میرفتن هم تنها همرای مادرم میرفت یا روزهای میرفتن که مه یا خانه تبسم شان یا خانه کاکایم میبودم
پیش یک رستورانت استاد کد هردو پاین شده و داخل رفتیم داخل لفت شده منزل دوم مربوط به زوج ها بود رفتیم یک گوشه شیشتیم الطاف مینو ره اول به طرف مه گرفته گفت
الطاف : آرزو بیگی هر چی خوش داری سفارش بتی
آرزو : نی خودت سفارش بتی هر چی که خوردی به مه هم هموره سفارش بتی
الطاف : بیگی دگه نشرم هر چی خوش داری آزادانه سفارش بتی به دل مه نمان چون مه نمیفهمم چی ره خوش داری زود دگه
آرزو : چیزی دلم هم نمیشد فقط یک کباب سفارش دادم
—کباب صحی است
الطاف : از بین اقدر خوراکه های مینو همی یک کباب؟؟
آرزو : چیزی دلم نمیشه همی کفایت میکنه
الطاف : نی اتو نمیشه دگه چیزی ره به دل تو نمیمانم.....میبخشین برادر میشه اینجه بیایین
گارسون : سلام خوش آمدین بفرمایین
آرزو : الطاف چند رقم غذا سفارش داد که مه حیران ماندم
الطاف : آرزو جوس چی خوش داری دلیل نگو فقط نام بیگی
آرزو : چیزی گفته نتانستم چون گارسون هم بود گفتم جوس مالته
الطاف بعد از جوس شیرینی هم سفارش داد که گفتم
— الطاف اقدر ره به کی سفارش دادی؟؟؟
الطاف : به هردویما هههههه
آرزو : توبه
بلاخره غذا ره آوردن نیم شه خورده و سیر شدم دستهای مه با دستمال پاک کدم که الطاف گفت
الطاف : همقه گک.... ولی مه ایناره به تو سفارش داده بودم
آرزو : سیر شدم الطاف اقدر اشتها ندارم
الطاف : ولی به غیر از یک ذره کباب دگه چیزی نخوردی حتی به دگه غذا ها هم دست نزدی
آرزو : خوراک مه همقدر است
الطاف : مه میگم که تو چرا اقدر لاغر موردنی ماندی خی گپ ده اینجه است که صحی نان نمیخوری مه باید خوراک تره صحی جور کنم چون زن لاغر خوشم نمیایه
آرزو : مه لاغر نیستم اندام مه خوش دارم فکس برابر استم اصلاً نمیخوایم که چاق شوم
الطاف : ههههه مزاق کدم مه اصلاً همی قسم اندام ره خوش دارم
آرزو : مگم مه اندام خوده بخاطر تو ای قسم جور نکدیم که هر گپه به طرف خود دور میتی توبه
الطاف آدم چهار شانه ، بلند ، اندامی و لاغر بود یعنی هر رقم که لباس میپوشید برش خوبش میگفت چون اندامش فِت بود با وجود که کلپ هم نمیرفت ولی خدایی اندام خوبش داشت...
نان خوردن الطاف خلاص شد که گفتم
الطاف : مه از اول اشتباه کدم آرزو میفهمی چرا؟؟؟ چون که از اول تره زیاد سر دل خود ماندم به هر گپت خنده کده گذشتم هر کار کدی گفتم خیره ولی میبینم که دگه هم زبانت تیز شده و همرایم زبان میکنی......نمیمانم بعد ازی نمیماااانم آرزو......اگر تو سر از امروزز از مه لطف خوووش یا سخن خوببب شنیدی بیشرف باااااشم اگر دگه تررره ده هر کار به دل خودتت ماندم آدددم نبااااشم....مه خو به حساب تو نفهمیدددم هر چی کدم از هرررر راه پیششش رفتم نشددد ایبار ای راه ره امتحان میکنم شاید انسان شوی صبر مام حد داره
آرزو : پس اشتباه نکده بودم واقعاً که تره شناخته بود....
الطاف : گپ نززززن میگم یک کلمممه دگه هم نگویی که بخداااا اعصابم خراب است دستم سررررت بلند میشه آرام
آرزو : مه هم طاقتم تاق شده و گفتم
— چیغ نززن سر مه الطاف چپ نمیباشم چرا هر کس مره چپ ساخته و گپهای خوده سر مه می قبولانن مگر مه انسان نیستم حق زندگی و گپ زدن ره ندارم نی که حق ندارم به دل خود زندگی کنم.....و همرایت خووووش هم نیستم چراا هیچ نمیفهمییی یک ذره هم دوستت نداررررم هیچ دلم همرایت جوش نمیخوره اصلا......
تا گپ مه تکمیل کنم که یک طرف رویم کج شده داغ آمد و گوشهایم بنگس کد
الطاف بود که با پشت دست به صورتم زد
کنج لبم سوزش داشت دست زدم که خون شده بود چون انگشتر به دستش بود و به لبم خورده بود
الطاف : بددددد کدی لوده بی عقلللل همرای گپ زدنت نیییی که به دل خووود استی ععععه...
خووووش استی یا نیستی بر مه دگه مهم نیستتت حالی دگه از مه استی و مجبور استی تا آخر عمر همرایم بسازززی وقتی ازم جدا شده میتانی که مه مورده باشم باز او وقت آزاد استی که هر چی میکنی
آرزو : ترسیده گریه داشته گفتم
—مه... میرم خانه م..مره خانه ببر.....
آرزو : پس اشتباه نکده بودم واقعاً که تره شناخته بود....
الطاف : گپ نززززن میگم یک کلمممه دگه هم نگویی که بخداااا اعصابم خراب است دستم سررررت بلند میشه آرام
آرزو : مه هم طاقتم تاق شده و گفتم
— چیغ نززن سر مه الطاف چپ نمیباشم چرا هر کس مره چپ ساخته و گپهای خوده سر مه می قبولانن مگر مه انسان نیستم حق زندگی و گپ زدن ره ندارم نی که حق ندارم به دل خود زندگی کنم.....و همرایت خووووش هم نیستم چراا هیچ نمیفهمییی یک ذره هم دوستت نداررررم هیچ دلم همرایت جوش نمیخوره اصلا......
تا گپ مه تکمیل کنم که یک طرف رویم کج شده داغ آمد و گوشهایم بنگس کد
الطاف بود که با پشت دست به صورتم زد
کنج لبم سوزش داشت دست زدم که خون شده بود چون انگشتر به دستش بود و به لبم خورده بود
الطاف : بددددد کدی لوده بی عقلللل همرای گپ زدنت نیییی که به دل خووود استی ععععه...
خووووش استی یا نیستی بر مه دگه مهم نیستتت حالی دگه از مه استی و مجبور استی تا آخر عمر همرایم بسازززی وقتی ازم جدا شده میتانی که مه مورده باشم باز او وقت آزاد استی که هر چی میکنی
آرزو : ترسیده گریه داشته گفتم
—مه... میرم خانه م..مره خانه ببر.....
کاش پدرم برشان بگویه که نی هنوز وقت است و مه از دیدن دخترم سیر نشدیم یک چند وقت دگه هم بانین پیش ما باشه...
و چی فکر پوچ ناممکن چون اگر دوستت میداشت هیچ وقت کار که به میل دلت نبود انجام نمیداد حتی نمیماند همرای کسی که خوش نیستی نامزاد شوی و او وقت هم ای گپ ها نمی بودن ولی نی هر گپی که کاکا شریف بگویه پدرم به دو دیده قبول میکنه و میفهمم اگر گپ عروسی یاد شوه پدرم راستاً قبول خاد کد
خیلی خسته بودم سر مه به روی زمین ماندم که نمیفهمم چی وقت چشم هایم بسته شده و مره خواب بورد......
از خواب بیدار شدم دیدم که هوا تاریک است و صدای پدرم شان از صالون میایه باز به فکر اتفاقات امروز شدم و دلم گرفت رفتم لباسهای مه تبدیل کدم و از اتاق بیرون شدم و به صالون رفتم که دیدم پدرم شان آمدن ولی عمر تا هنوز هم خانه نامده بود متوجه شدم که مادرم نیست دوباره بیرون شده رفتم آشپزخانه که مصروف آشپزی بود پیش دروازه استاد شدم میخواستم برم از پشت بغلش کده صورت شه ببوسم و ازش معذرت خواهی کنم ولی پاهایم یاریم نکد اصلاً توان روبرو شدن همرای مادر مه نداشتم با او گپ های که برش زدم.....دوباره عقب رفته و به اتاقم رفتم هنوز هیچ گپ نشده بود غذا خورده شد ظرف هاره ششته چای دم کده آمدم خانه که به پدرم زنگ آمد
دلم لرزید میفهمیدم که کاکا شریف است و الطاف همه گپ هاره به پدرش گفته و همتو هم شد بلی کاکاشریف بود
عظیم : سلام سلام شریف خان کجا استی حالی دگه کارت خلاص شد یک احوال هم نمیگیری ههههه
آرزو : کاکا شریف پشت تلیفون کدام چیزی گفت که پدرم باز هم خنده کد
عظیم : شوخی کدم شریف خانمت اولادهایت ده خانه همه گی خوب استن؟
شریف : ........
عظیم : خو شکر از ما هم همگی خوب استن شکر خوب است همینجه شیشته سلام میگه خیرت خو بود شریف جان؟
شریف : .......؟
عظیم : ها خانه استم مگم گپ چی است
شریف : .......؟
آرزو : نمیفهمم کاکا شریف به پدرم چی گفت که پدرم جدی شده گفت
عظیم : ها خانه استیم بخیر بیایین
آرزو : پدرم تلیفون ره قطع کد که مادرم پرسید
عزیزه : خیرتی خو است عظیم خان چی گپ شده شریف بیدر چی میگفت؟
عظیم : مه هم نمیفهمم همقدر گفت بخاطر گپ عروسی میاییم پرسان هم کدم گفت وقتی آمدیم میگم فکر کنم قصد دارن عروسی ره بگیرن ولی چرا اقدر عجله
بی بی جان : ده همی زمستان مردم چی میگه که جبر بود ده ای وقت
عظیم : مچم مادر جان باش بیایین که چی گپ است
آرزو : مادرم طرف مه دیده سر تکان داده چیزی نگفت
آرزو : و مه دوباره ترس به سراغم آمد طرف پدرم دیدم که به فکر رفته.....الطاف بلاخره کار دل خوده کدی بیزو به همی آرزو بودی
امیر : ای چی رقمش است پدر بخدا همرای ای یک دانه دخترت دیوانه شدیم از وقتی نامزاد شده همی گپ عروسی و شیرینی خوری است هیچ خلاص نمیشه خوب است که خوار چند دانه نداشتم بیزو ده ای شرایط اقدر بودن دختر ده خانه به درد نمیخوره همی هم بخیر عروسی کده بره
آرزو : پیش خود گفتم دختر دار شدن کسی به دست خودش نیست باز دختر نعمت خانه است ولی شما قدرشه نمیفهمین خدا دیده شما ره که دگه خواهر نداشتین چون اگر میبود روزگار شه هم مثل مه میکدین خوب است که نبود و تنها مه بدبخت ماندیم خلاص کاش مه هم نمیبودم....
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و دوم
(الطاف)
بعد ازی که آرزو ره پیش خانه پایین کدم مه هم مستقیم رفتم خانه
موتر ره پیش دروازه استاد کده خانه رفتم نو بالا میرفتم که افرا از پشت مره صدا کد ولی حوصله هیچ چیز نبود صدا زدن شه نادیده گرفته بالا رفتم و دروازه ره محکم زدم سر تخت شیشته و موهایمه چنگ زدم چند دقه همتو شیشته بودم که دروازه باز شد هیچ سر مه بلند نکدم تا ببینم کی است
عایشه : الطاف....بچیم خوب استی جان مادر؟
الطاف : مادرم بود که نگرانم شده بالا آمده بود خیلی شکسته شده بودم ، از گپهای که آرزو برم زده بود و حتی از دست بلند کدن سر آرزو پشیمان بودم سر مه بلند کده طرف مادرم دیده گفتم
— خوب نیستم مادر جان اصلاً خوب نیستم
مادرم آمده پهلوی مه شیشت و دست نوازش به سرم کشیده گفت
عایشه : چی شده بچیم ده ای چند روز متوجه استم که جگرخون استی چی مشکل داری که آزارت میته همرای آرزو مشکل داری؟
الطاف : ده خانه همه گی خبر بود که عاشق آرزو استم دگه تاقت نتانسته به مادرم گفتم
— مادر امروز ناخواسته دستم سر آرزو بلند شد غیر ازو آرزو همرای مه خوش نیست هر چی کدم نشد مادر ، نتانستم قلب شه به دست بیارم اصلاً از مه نفرت داره و ای کارش سخت مره عذاب میته
عایشه : خانه شان رفته بودی؟
الطاف : نی مادر همرایش بیرون رفته بودم خواستم کمی ساعتش تیر شوه اما مره عصبانی کده بین ما گفتگو شد مه هم نفهمیدم چی رقم دستم سرش بلند شد.....مادر آرزو از مه نفرت داره و با ای کارم دگه حتی نخاد طرفم دیده و مره ببخشه ولی مه بدون آرزو نمیتانم مادر
و چی فکر پوچ ناممکن چون اگر دوستت میداشت هیچ وقت کار که به میل دلت نبود انجام نمیداد حتی نمیماند همرای کسی که خوش نیستی نامزاد شوی و او وقت هم ای گپ ها نمی بودن ولی نی هر گپی که کاکا شریف بگویه پدرم به دو دیده قبول میکنه و میفهمم اگر گپ عروسی یاد شوه پدرم راستاً قبول خاد کد
خیلی خسته بودم سر مه به روی زمین ماندم که نمیفهمم چی وقت چشم هایم بسته شده و مره خواب بورد......
از خواب بیدار شدم دیدم که هوا تاریک است و صدای پدرم شان از صالون میایه باز به فکر اتفاقات امروز شدم و دلم گرفت رفتم لباسهای مه تبدیل کدم و از اتاق بیرون شدم و به صالون رفتم که دیدم پدرم شان آمدن ولی عمر تا هنوز هم خانه نامده بود متوجه شدم که مادرم نیست دوباره بیرون شده رفتم آشپزخانه که مصروف آشپزی بود پیش دروازه استاد شدم میخواستم برم از پشت بغلش کده صورت شه ببوسم و ازش معذرت خواهی کنم ولی پاهایم یاریم نکد اصلاً توان روبرو شدن همرای مادر مه نداشتم با او گپ های که برش زدم.....دوباره عقب رفته و به اتاقم رفتم هنوز هیچ گپ نشده بود غذا خورده شد ظرف هاره ششته چای دم کده آمدم خانه که به پدرم زنگ آمد
دلم لرزید میفهمیدم که کاکا شریف است و الطاف همه گپ هاره به پدرش گفته و همتو هم شد بلی کاکاشریف بود
عظیم : سلام سلام شریف خان کجا استی حالی دگه کارت خلاص شد یک احوال هم نمیگیری ههههه
آرزو : کاکا شریف پشت تلیفون کدام چیزی گفت که پدرم باز هم خنده کد
عظیم : شوخی کدم شریف خانمت اولادهایت ده خانه همه گی خوب استن؟
شریف : ........
عظیم : خو شکر از ما هم همگی خوب استن شکر خوب است همینجه شیشته سلام میگه خیرت خو بود شریف جان؟
شریف : .......؟
عظیم : ها خانه استم مگم گپ چی است
شریف : .......؟
آرزو : نمیفهمم کاکا شریف به پدرم چی گفت که پدرم جدی شده گفت
عظیم : ها خانه استیم بخیر بیایین
آرزو : پدرم تلیفون ره قطع کد که مادرم پرسید
عزیزه : خیرتی خو است عظیم خان چی گپ شده شریف بیدر چی میگفت؟
عظیم : مه هم نمیفهمم همقدر گفت بخاطر گپ عروسی میاییم پرسان هم کدم گفت وقتی آمدیم میگم فکر کنم قصد دارن عروسی ره بگیرن ولی چرا اقدر عجله
بی بی جان : ده همی زمستان مردم چی میگه که جبر بود ده ای وقت
عظیم : مچم مادر جان باش بیایین که چی گپ است
آرزو : مادرم طرف مه دیده سر تکان داده چیزی نگفت
آرزو : و مه دوباره ترس به سراغم آمد طرف پدرم دیدم که به فکر رفته.....الطاف بلاخره کار دل خوده کدی بیزو به همی آرزو بودی
امیر : ای چی رقمش است پدر بخدا همرای ای یک دانه دخترت دیوانه شدیم از وقتی نامزاد شده همی گپ عروسی و شیرینی خوری است هیچ خلاص نمیشه خوب است که خوار چند دانه نداشتم بیزو ده ای شرایط اقدر بودن دختر ده خانه به درد نمیخوره همی هم بخیر عروسی کده بره
آرزو : پیش خود گفتم دختر دار شدن کسی به دست خودش نیست باز دختر نعمت خانه است ولی شما قدرشه نمیفهمین خدا دیده شما ره که دگه خواهر نداشتین چون اگر میبود روزگار شه هم مثل مه میکدین خوب است که نبود و تنها مه بدبخت ماندیم خلاص کاش مه هم نمیبودم....
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و دوم
(الطاف)
بعد ازی که آرزو ره پیش خانه پایین کدم مه هم مستقیم رفتم خانه
موتر ره پیش دروازه استاد کده خانه رفتم نو بالا میرفتم که افرا از پشت مره صدا کد ولی حوصله هیچ چیز نبود صدا زدن شه نادیده گرفته بالا رفتم و دروازه ره محکم زدم سر تخت شیشته و موهایمه چنگ زدم چند دقه همتو شیشته بودم که دروازه باز شد هیچ سر مه بلند نکدم تا ببینم کی است
عایشه : الطاف....بچیم خوب استی جان مادر؟
الطاف : مادرم بود که نگرانم شده بالا آمده بود خیلی شکسته شده بودم ، از گپهای که آرزو برم زده بود و حتی از دست بلند کدن سر آرزو پشیمان بودم سر مه بلند کده طرف مادرم دیده گفتم
— خوب نیستم مادر جان اصلاً خوب نیستم
مادرم آمده پهلوی مه شیشت و دست نوازش به سرم کشیده گفت
عایشه : چی شده بچیم ده ای چند روز متوجه استم که جگرخون استی چی مشکل داری که آزارت میته همرای آرزو مشکل داری؟
الطاف : ده خانه همه گی خبر بود که عاشق آرزو استم دگه تاقت نتانسته به مادرم گفتم
— مادر امروز ناخواسته دستم سر آرزو بلند شد غیر ازو آرزو همرای مه خوش نیست هر چی کدم نشد مادر ، نتانستم قلب شه به دست بیارم اصلاً از مه نفرت داره و ای کارش سخت مره عذاب میته
عایشه : خانه شان رفته بودی؟
الطاف : نی مادر همرایش بیرون رفته بودم خواستم کمی ساعتش تیر شوه اما مره عصبانی کده بین ما گفتگو شد مه هم نفهمیدم چی رقم دستم سرش بلند شد.....مادر آرزو از مه نفرت داره و با ای کارم دگه حتی نخاد طرفم دیده و مره ببخشه ولی مه بدون آرزو نمیتانم مادر
ولی نامزاد شدی حالی هم عروسی کده عادت میکنی دگه هیچ گپ ره به دل خودت نمیمانم دگه به دل خود نیستی آرزو خلاص شد
آرزو : اااالطاف مه عروسی نمیکنم اصلاً ازی که همرایت نامزاد شدیم خوووش نیستم عروسی ره خو به جایش بان
الطاف : سیس یک سال نی دو سال ، دوسال نی سه سال ولی حتماً خو همرای مه عروسی میکنی و ای فکری که مه تره ایلا میتم هم از سرت بکش بیرون ای گپ ره چند بار دگه هم برت تکرار کدم
خانه رفته تیاری عروسی ره میگیرم یکی و خلص
و دگه گپت هم برم ارزش نداره بس است دگه همقدر حوصله
آرزو گریه کده گفت
آرزو : الطاااف لطفاًاا
الطاف : ببسسس است دگه آرزو یک کلمه دگه از دهنت نشنوم چون گپی ره که یکبار گفتم دوباره تغیرررر نمیتم
(آرزو)
آرزو : الطاف موتر ره روشن کده و حرکت کد و مه از ترس زیاد گریه داشتم...
ده فکر غرق بودم که الطاف موتر ره استاد کد بالا سیل کدم که دیدم پیش خانه استیم و هیچ نفهمیدم چی وقت پیش خانه رسیدیم که الطاف گفت
الطاف : بخیز پایین شو دگه هللله
آرزو : الطاف عذر میکنم پیش پدرم چیزی نگو خیره
الطاف : بخیز آرزو میگم پایین شو مه میرم کار دارم زود پایین شو
آرزو : از موتر پایین شدم که به شدت و سرعت زیاد موتر ره دور داده و به یک چشم به هم زدن از سرک دور شد
مه هم اشک های مه پاک کدم و منتظر شب بودم که چی وقت سرم قیامت خاد شد
پیش ازی که دروازه ره تک تک کنم به زخم کنج لبم دست زدم که ای غم ره کجا ببرم مادرم حتماً متوجه میشه او وقت چی بگویم برش که همرای الطاف جنگ کدم و او هم مره زد....
دروازه ره تک تک کدم که چند دقه بعد مادرم باز کد داخل حویلی شدم که مادرم گفت
عزیزه : آمدی بچیم چی شد الطاف؟
آرزو : ها آمدم الطاف رفت جای کار داشت
عزیزه : صبر تو....لبت چرا آرزو چی شده؟
آرزو : چیزی نی مادر اجازه میتی داخل خانه برم....
داخل خانه شده و به اتاقم رفتم دستکول مه یک گوشه انداختم که مادرم از پشتم آمد
عزیزه : باز جنگ کدی همرای الطاف؟؟ او زده تره که لبت افگار شده....؟؟؟
آرزو : به اتاقم استاد بوده گریه داشتم
به جواب مادرم هم چیزی نگفتم که دوباره گفت
عزیزه : خی ده بیرون به خود آبرو نماندین عه.... چرا یک ذره صبر و حوصله نداری آرزو ، دختر استی یک کمی شکسته باش.....اگر الطاف سرت غالمغال کده یک دو کلمه برت گفت همرایش زبان نکو........نکو اتو کارها او دختر چرا نمیفهمی اگر پدرت خبر شوه میفهمی چی میشه.....
آرزو : ........
عزیزه : الطاف خوب بچه است که ده مقابل هر گپ و کارت حوصله میکنه مه متوجه استم که همرایش چی رقم رفتار داری
نکو به لحاظ خدا دگه همرای الطاف جنگ نکو مرد است کدام روز اعصابش خراب میشه رهایت کده میگه برو نمیگیرم ات دختر خو کم نیست باز او وقت چی میمانه برت او وقت باز پدر و بیدرهایت تره زنده میمانن
آرزو : با گپهای مادرم که بجای مه طرف داری الطاف ره میکنه گریانم شدت گرفت روی مه طرف مادرم دور داده و با گریه گفتم
آرزو : پس مه چی مادر مه اولاد تان نیستم اصلاً از درد دل مه خبر دارین که مه چی میکشم به ظاهر خوده پیش شما خوش نشان میتم که یعنی ازی پیوند راضی استم ولی مادر واری از دل اولادت خبر داری که چی میکشه؟؟.......همیشه مره بخاطر دختر بودنم ترساندین.....اتو نکو که پدرت چیزی نگویه..... اوتو نکو که دختر استی....کسی نمیگیره تره.....ده خانه میمانی و همی گپها ، تمام دنیا خو عروسی کدن نیست مادر یعنی اگر کسی خوش هم نبود مجبور است که عروسی کنه تا مردم نگویه که ده خانه ماند.....بان مردم گپ بزنن که به خانه ماندم ولی ازی که همرای الطاف خوش نیستم خانه ماندنم هزار درجه می ارزه.....
دلم به تو گرم بود ولی تو بجای ای که از مه دفاع کنی طرفداری الطاف ره میکنی..... مگم مه چی کدیم مادر......مه حق ندارم که به دل خود زندگی کده و حق انتخاب داشته باشم چرا صدایمه نکشم مادر مگر مه انسان نیستم...... تو تحمل کده با پدرم ساختی چی بدست آوردی هیچ.....فقط درد ، رنج و غم ولی مه نمیخوایم زندگیم خراب شوه...
با گپهای که گفتم مادرم یک چند دقه طرفم خیره شده با چشمهای اشکی گفت
عزیزه : حیف برت آرزو صد حیف که به مادرت اتو گپها میزنی تره به همی روز کلان کده بودم که ده مقابل مه هر چیز بگویی....آفرین بچیم ، آفرین به تربیه خودم که نی دخترم به گپم است نی بچایم
آرزو : مادرم گریه کده از اتاق بیرون شده رفت و مه به زمین شیشته گریه داشتم از تقدیر خرابم ، از ای زندگی که هیچ روی خوشبختی ره ندیدیم اقدر دلم پُر بود که مه هم تمام عصبانیت مه سر مادرم خالی کدم مگر مادرم چی گناه داشت که اتو برش گفتم اقدر فکرم درگیر بود که هیچ به خود نبودم سرم فشار آمده بود و سرم از درد میکفید
چند دقه به دیوار تکیه کده و سر مه ماندم تا کمی آرام شوم بی اختیار اشکهایم جاری بودن
به طرف ساعت دیدم که دونیم بجه بود و سه ساعت دگه به آمدن پدرم شان مانده بود یعنی واقعاً الطاف همرای پدر خود گپ زده و ده همی وقتها عروسی ره میگیره؟؟؟
آرزو : اااالطاف مه عروسی نمیکنم اصلاً ازی که همرایت نامزاد شدیم خوووش نیستم عروسی ره خو به جایش بان
الطاف : سیس یک سال نی دو سال ، دوسال نی سه سال ولی حتماً خو همرای مه عروسی میکنی و ای فکری که مه تره ایلا میتم هم از سرت بکش بیرون ای گپ ره چند بار دگه هم برت تکرار کدم
خانه رفته تیاری عروسی ره میگیرم یکی و خلص
و دگه گپت هم برم ارزش نداره بس است دگه همقدر حوصله
آرزو گریه کده گفت
آرزو : الطاااف لطفاًاا
الطاف : ببسسس است دگه آرزو یک کلمه دگه از دهنت نشنوم چون گپی ره که یکبار گفتم دوباره تغیرررر نمیتم
(آرزو)
آرزو : الطاف موتر ره روشن کده و حرکت کد و مه از ترس زیاد گریه داشتم...
ده فکر غرق بودم که الطاف موتر ره استاد کد بالا سیل کدم که دیدم پیش خانه استیم و هیچ نفهمیدم چی وقت پیش خانه رسیدیم که الطاف گفت
الطاف : بخیز پایین شو دگه هللله
آرزو : الطاف عذر میکنم پیش پدرم چیزی نگو خیره
الطاف : بخیز آرزو میگم پایین شو مه میرم کار دارم زود پایین شو
آرزو : از موتر پایین شدم که به شدت و سرعت زیاد موتر ره دور داده و به یک چشم به هم زدن از سرک دور شد
مه هم اشک های مه پاک کدم و منتظر شب بودم که چی وقت سرم قیامت خاد شد
پیش ازی که دروازه ره تک تک کنم به زخم کنج لبم دست زدم که ای غم ره کجا ببرم مادرم حتماً متوجه میشه او وقت چی بگویم برش که همرای الطاف جنگ کدم و او هم مره زد....
دروازه ره تک تک کدم که چند دقه بعد مادرم باز کد داخل حویلی شدم که مادرم گفت
عزیزه : آمدی بچیم چی شد الطاف؟
آرزو : ها آمدم الطاف رفت جای کار داشت
عزیزه : صبر تو....لبت چرا آرزو چی شده؟
آرزو : چیزی نی مادر اجازه میتی داخل خانه برم....
داخل خانه شده و به اتاقم رفتم دستکول مه یک گوشه انداختم که مادرم از پشتم آمد
عزیزه : باز جنگ کدی همرای الطاف؟؟ او زده تره که لبت افگار شده....؟؟؟
آرزو : به اتاقم استاد بوده گریه داشتم
به جواب مادرم هم چیزی نگفتم که دوباره گفت
عزیزه : خی ده بیرون به خود آبرو نماندین عه.... چرا یک ذره صبر و حوصله نداری آرزو ، دختر استی یک کمی شکسته باش.....اگر الطاف سرت غالمغال کده یک دو کلمه برت گفت همرایش زبان نکو........نکو اتو کارها او دختر چرا نمیفهمی اگر پدرت خبر شوه میفهمی چی میشه.....
آرزو : ........
عزیزه : الطاف خوب بچه است که ده مقابل هر گپ و کارت حوصله میکنه مه متوجه استم که همرایش چی رقم رفتار داری
نکو به لحاظ خدا دگه همرای الطاف جنگ نکو مرد است کدام روز اعصابش خراب میشه رهایت کده میگه برو نمیگیرم ات دختر خو کم نیست باز او وقت چی میمانه برت او وقت باز پدر و بیدرهایت تره زنده میمانن
آرزو : با گپهای مادرم که بجای مه طرف داری الطاف ره میکنه گریانم شدت گرفت روی مه طرف مادرم دور داده و با گریه گفتم
آرزو : پس مه چی مادر مه اولاد تان نیستم اصلاً از درد دل مه خبر دارین که مه چی میکشم به ظاهر خوده پیش شما خوش نشان میتم که یعنی ازی پیوند راضی استم ولی مادر واری از دل اولادت خبر داری که چی میکشه؟؟.......همیشه مره بخاطر دختر بودنم ترساندین.....اتو نکو که پدرت چیزی نگویه..... اوتو نکو که دختر استی....کسی نمیگیره تره.....ده خانه میمانی و همی گپها ، تمام دنیا خو عروسی کدن نیست مادر یعنی اگر کسی خوش هم نبود مجبور است که عروسی کنه تا مردم نگویه که ده خانه ماند.....بان مردم گپ بزنن که به خانه ماندم ولی ازی که همرای الطاف خوش نیستم خانه ماندنم هزار درجه می ارزه.....
دلم به تو گرم بود ولی تو بجای ای که از مه دفاع کنی طرفداری الطاف ره میکنی..... مگم مه چی کدیم مادر......مه حق ندارم که به دل خود زندگی کده و حق انتخاب داشته باشم چرا صدایمه نکشم مادر مگر مه انسان نیستم...... تو تحمل کده با پدرم ساختی چی بدست آوردی هیچ.....فقط درد ، رنج و غم ولی مه نمیخوایم زندگیم خراب شوه...
با گپهای که گفتم مادرم یک چند دقه طرفم خیره شده با چشمهای اشکی گفت
عزیزه : حیف برت آرزو صد حیف که به مادرت اتو گپها میزنی تره به همی روز کلان کده بودم که ده مقابل مه هر چیز بگویی....آفرین بچیم ، آفرین به تربیه خودم که نی دخترم به گپم است نی بچایم
آرزو : مادرم گریه کده از اتاق بیرون شده رفت و مه به زمین شیشته گریه داشتم از تقدیر خرابم ، از ای زندگی که هیچ روی خوشبختی ره ندیدیم اقدر دلم پُر بود که مه هم تمام عصبانیت مه سر مادرم خالی کدم مگر مادرم چی گناه داشت که اتو برش گفتم اقدر فکرم درگیر بود که هیچ به خود نبودم سرم فشار آمده بود و سرم از درد میکفید
چند دقه به دیوار تکیه کده و سر مه ماندم تا کمی آرام شوم بی اختیار اشکهایم جاری بودن
به طرف ساعت دیدم که دونیم بجه بود و سه ساعت دگه به آمدن پدرم شان مانده بود یعنی واقعاً الطاف همرای پدر خود گپ زده و ده همی وقتها عروسی ره میگیره؟؟؟
بازی های روزگار🍂
قسمت : سی و یکم
(الطاف)
با گپهای که آرزو زد خوده کنترول نتانستم و با پشت دست به صورتش زدم اصلاً کنترول اعصابم دست خودم نبود و نمیفهمم چی رقم دستم سرش بلند شد مه هر قدر میگم چپ باش ولی او لج کده بود دیدم که کنج لبش هم خون شده بود فکر کنم انگشتریم به لبش خورده بود
چند بار برش گفتیم که وقتی عصبانی بودم گپ ره زیاد کشش نتی ولی...... اففففف که همی اعصاب مه خراب میکنه....
پیش ازی که کدام کار اشتباه دگه کنم زود از موتر پایین شدم یک چند دقه بیرون استاد بودم تا اعصابم آرام شوه به پشت موتر تکیه کده و سرم پایین بود واقعاً آرزو ایبار از حد خود گذشت تا حالی هیچ وقت ای رقم با صدای بلند همرای مه گپ نزده بود بعد از چند دقه که اعصابم آرام شد داخل موتر شدم که هنوز هم گریه داشت طرفش سیل داشتم و بر چند دقه چیزی نگفتم که خودش گریه کده گفت
آرزو : مه میرم خانه مره خانه ببر
الطاف : به جوابش چیزی نگفتم و مستقیم ره سیل داشتم که باز گفت
آرزو : الطاف....مره خانه ببر نمیفهمی
الطاف : با قهر طرفش سیل کدم که ترسیده آرام شد
از پیش شیشه دستمال ره گرفتم میخواستم خون کنج لب شه پاک کنم که نماند دست مره دور کده و عقب رفت
آرزو : نکو ضرورت به ترحم تو ندارم فهمیدم که چی رقم آدم استی دقیقاً مثل عمر و امیر استی یک ذره هم فرق نداری
الطاف : آرزو پس کو دست ته بان زخم کنج لب ته پاک کنم ببین خون شده
آرزو : شاهکار تو است دگه
الطاف : ده قصه گپ آرزو نشده به زور دست شه پس کده و کنج لب شه پاک کدم که آخ اش بلند شد
آرزو : نکو الطاف درد میکنه
الطاف : واقعاً از کاری که کده بودم پشیمان بودم ولی نباید مره عصبانی میکد
— آرزو مه... مه واقعاً معذرت میخوایم بخدا به دست خودم نبود اشتباهاً دستم سرت بلند شد
آرزو : الطاف لطفاً مره خانه ببر لطفاً
الطاف : سیس خانه میریم مه هم همرای کاکا عظیم کار دارم
(آرزو)
وقتی الطاف گفت که همرای پدرم کار داره وارخطا سر مه بلند کده و برش گفتم
— یعنی چی که همرای پدرم کار داری رفته به پدرم چی میگی
الطاف : باز که رفتیم خودت میفهمی
مه خو هر چی کدم تره از خود نتانستم آرزو همو پدرت شاید به حسابت بفهمه
آرزو : الطاف موتر ره روشن کده و حرکت کد و مه از ترس هیچ چیز گفته نتانستم سرم پایین بود و فقط گریه میکدم
آرزو : ازی که خانه بریم به پدرم چی خاد گفت یاد گپهای پدرم افتادم که مره گفته بود شکایت ته از طرف الطاف نشنوم و بخاطر گپهای که بخاطر نامزادی شده بود جنگ هم نکنی یعنی اگر حالی الطاف بره و از سر تا آخر جنگ های که بین ما شده ره به پدرم بگویه چی خاد شد اگر ای نامزادی فسخ میشد خوش بودم اگر بخاطرش از طرف پدرم شان هر قدر لت کوب میشدم خیره می ارزید ولی الطاف اصلاً نیت ای کاره نداره و به همو خاطر هم زود نکاح کد ولی اگر الطاف شکایت کدن بره او وقت مه میترسم از پدرم شان
آرزو : الطاف عذر میکنم ببین گپ ره بین خود حل میکنم لطفا پیش پدرم نرو....
الطاف ببین به دست خودم نیست چون هر چی میکنم همرایت خوب باشم و رویه صحی کنم نمیشه اصلا دلم همرایت خوش نمیشه چراا درک نمیکنی
و باز هم به جوابم چیزی نگفت وبا عصبانیت رانندگی میکد نمیفهمم چی بگویم تا از رفتن پیش پدرم منصرف شوه...
(الطاف)
آرزو دگه قسم به گپ مه نشد خواستم خانه شان رفته با کاکا عظیم گپ بزنم ولی پسان پیش خود فکر کدم که اگر برم و کاکاعظیم آرزو ره هر چیز گفته او ره لت و کوب کنن چی....که مه اصلاً نمیخواستم اتو یک کار شوه طرف آرزو دیدم که از ترس میلرزید و از پدر خود هم زیاد میترسید وقتی که از پدر خود اقدر میترسه پس چرا گپ جدا شدن ره یاد میکنه از ای کارم منصرف شدم که آرزو گفت
آرزو : الطاف صدایمه میشنوی الطاف لطفاً موتر ره استاد کو بین خود گپ میزنیم
الطاف : به شدت موتر ره گوشه کده و گفتم
الطاف : که گپ هم بزنیم چی همم آخرررش چی
بااااز هم جنگ باز هم اوقات تلخیییی شاید امروز بخاطر نگفتن گپ به پدرت همرایم خوب باشی ولی فردا چی باز هم همو گپ استتتت وقتی اقدر از پدرت میترسی پس چراا گپ جدا شدن ره میزنی آرزوووو
آرزو : .......
الطاف : پیش خود گفتم تنها راهی که برم مانده همی است که هر چی زودتر تاریخ عروسی ره مشخص کده و عروسی کنیم چون از هر راه پیش رفتم نشد و همی آخرین راه است که پیش میرم گپ ذهن مه به زبان آورده و گفتم
الطاف : میرم خانه تاریخ عروسی ره معلوم میکنم
با ای گپم آرزو با شدت سر خودت بلند کده و خیره خیره طرفم دید
الطاف : عروسی ره مه به ماه حمل نمیمانم سر از همیالی تیاری گرفته عروسی میکنیم آخر های دلو است بیزو تا تیاری خلاص شوه یک ماه ره دربر خاد گرفت ولی کوشش میکنم هر چی زودتر عروسی ره بگیرم شب منتظر زنگ پدرم باش
آرزو : الطاف.....الطاف چی گفته روان استی عروسی چی مه اقدر زود عروسی نمیکنم ای کار به وارخطایی نمیشه اصلا مه آماده نیستم
الطاف : به نامزادی آماده بودی؟؟؟ نی....
قسمت : سی و یکم
(الطاف)
با گپهای که آرزو زد خوده کنترول نتانستم و با پشت دست به صورتش زدم اصلاً کنترول اعصابم دست خودم نبود و نمیفهمم چی رقم دستم سرش بلند شد مه هر قدر میگم چپ باش ولی او لج کده بود دیدم که کنج لبش هم خون شده بود فکر کنم انگشتریم به لبش خورده بود
چند بار برش گفتیم که وقتی عصبانی بودم گپ ره زیاد کشش نتی ولی...... اففففف که همی اعصاب مه خراب میکنه....
پیش ازی که کدام کار اشتباه دگه کنم زود از موتر پایین شدم یک چند دقه بیرون استاد بودم تا اعصابم آرام شوه به پشت موتر تکیه کده و سرم پایین بود واقعاً آرزو ایبار از حد خود گذشت تا حالی هیچ وقت ای رقم با صدای بلند همرای مه گپ نزده بود بعد از چند دقه که اعصابم آرام شد داخل موتر شدم که هنوز هم گریه داشت طرفش سیل داشتم و بر چند دقه چیزی نگفتم که خودش گریه کده گفت
آرزو : مه میرم خانه مره خانه ببر
الطاف : به جوابش چیزی نگفتم و مستقیم ره سیل داشتم که باز گفت
آرزو : الطاف....مره خانه ببر نمیفهمی
الطاف : با قهر طرفش سیل کدم که ترسیده آرام شد
از پیش شیشه دستمال ره گرفتم میخواستم خون کنج لب شه پاک کنم که نماند دست مره دور کده و عقب رفت
آرزو : نکو ضرورت به ترحم تو ندارم فهمیدم که چی رقم آدم استی دقیقاً مثل عمر و امیر استی یک ذره هم فرق نداری
الطاف : آرزو پس کو دست ته بان زخم کنج لب ته پاک کنم ببین خون شده
آرزو : شاهکار تو است دگه
الطاف : ده قصه گپ آرزو نشده به زور دست شه پس کده و کنج لب شه پاک کدم که آخ اش بلند شد
آرزو : نکو الطاف درد میکنه
الطاف : واقعاً از کاری که کده بودم پشیمان بودم ولی نباید مره عصبانی میکد
— آرزو مه... مه واقعاً معذرت میخوایم بخدا به دست خودم نبود اشتباهاً دستم سرت بلند شد
آرزو : الطاف لطفاً مره خانه ببر لطفاً
الطاف : سیس خانه میریم مه هم همرای کاکا عظیم کار دارم
(آرزو)
وقتی الطاف گفت که همرای پدرم کار داره وارخطا سر مه بلند کده و برش گفتم
— یعنی چی که همرای پدرم کار داری رفته به پدرم چی میگی
الطاف : باز که رفتیم خودت میفهمی
مه خو هر چی کدم تره از خود نتانستم آرزو همو پدرت شاید به حسابت بفهمه
آرزو : الطاف موتر ره روشن کده و حرکت کد و مه از ترس هیچ چیز گفته نتانستم سرم پایین بود و فقط گریه میکدم
آرزو : ازی که خانه بریم به پدرم چی خاد گفت یاد گپهای پدرم افتادم که مره گفته بود شکایت ته از طرف الطاف نشنوم و بخاطر گپهای که بخاطر نامزادی شده بود جنگ هم نکنی یعنی اگر حالی الطاف بره و از سر تا آخر جنگ های که بین ما شده ره به پدرم بگویه چی خاد شد اگر ای نامزادی فسخ میشد خوش بودم اگر بخاطرش از طرف پدرم شان هر قدر لت کوب میشدم خیره می ارزید ولی الطاف اصلاً نیت ای کاره نداره و به همو خاطر هم زود نکاح کد ولی اگر الطاف شکایت کدن بره او وقت مه میترسم از پدرم شان
آرزو : الطاف عذر میکنم ببین گپ ره بین خود حل میکنم لطفا پیش پدرم نرو....
الطاف ببین به دست خودم نیست چون هر چی میکنم همرایت خوب باشم و رویه صحی کنم نمیشه اصلا دلم همرایت خوش نمیشه چراا درک نمیکنی
و باز هم به جوابم چیزی نگفت وبا عصبانیت رانندگی میکد نمیفهمم چی بگویم تا از رفتن پیش پدرم منصرف شوه...
(الطاف)
آرزو دگه قسم به گپ مه نشد خواستم خانه شان رفته با کاکا عظیم گپ بزنم ولی پسان پیش خود فکر کدم که اگر برم و کاکاعظیم آرزو ره هر چیز گفته او ره لت و کوب کنن چی....که مه اصلاً نمیخواستم اتو یک کار شوه طرف آرزو دیدم که از ترس میلرزید و از پدر خود هم زیاد میترسید وقتی که از پدر خود اقدر میترسه پس چرا گپ جدا شدن ره یاد میکنه از ای کارم منصرف شدم که آرزو گفت
آرزو : الطاف صدایمه میشنوی الطاف لطفاً موتر ره استاد کو بین خود گپ میزنیم
الطاف : به شدت موتر ره گوشه کده و گفتم
الطاف : که گپ هم بزنیم چی همم آخرررش چی
بااااز هم جنگ باز هم اوقات تلخیییی شاید امروز بخاطر نگفتن گپ به پدرت همرایم خوب باشی ولی فردا چی باز هم همو گپ استتتت وقتی اقدر از پدرت میترسی پس چراا گپ جدا شدن ره میزنی آرزوووو
آرزو : .......
الطاف : پیش خود گفتم تنها راهی که برم مانده همی است که هر چی زودتر تاریخ عروسی ره مشخص کده و عروسی کنیم چون از هر راه پیش رفتم نشد و همی آخرین راه است که پیش میرم گپ ذهن مه به زبان آورده و گفتم
الطاف : میرم خانه تاریخ عروسی ره معلوم میکنم
با ای گپم آرزو با شدت سر خودت بلند کده و خیره خیره طرفم دید
الطاف : عروسی ره مه به ماه حمل نمیمانم سر از همیالی تیاری گرفته عروسی میکنیم آخر های دلو است بیزو تا تیاری خلاص شوه یک ماه ره دربر خاد گرفت ولی کوشش میکنم هر چی زودتر عروسی ره بگیرم شب منتظر زنگ پدرم باش
آرزو : الطاف.....الطاف چی گفته روان استی عروسی چی مه اقدر زود عروسی نمیکنم ای کار به وارخطایی نمیشه اصلا مه آماده نیستم
الطاف : به نامزادی آماده بودی؟؟؟ نی....
❤🔥1👍1
