Telegram Web
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
افرا : نی ینگه چرا به دل بگیرم مه بیزو پر گوی استم باز تره هم مثل خود جور میکنم ههههه راستی باش برم شالی که پیش مادرم است بیارم برت که مادرم گفت شال ره سر آرزو انداخته باز ده صالون بیارش آرزو : افرا رفت و چند دقه بعد همرای شال پس آمد شال سبز بخملی که ستاره…
الطاف : مه نمیفهمم چرا هر بار که نزدیک مه میایی میلرزی از مه میترسی یا از خاطر نکاح اتو شدی
آرزو : سر مه بلند کده گفتم
— از تو چرا بترسم فکر نکو که با هر بار قهر کدن یا عصبانیت ات مه ازت میترسم پیش از پیش خبر باشی که مه هیچ ازت نمیترسم ناحق سر مه سیاست نکو
الطاف : خی بر علاوه ای که ضدی استی خوب شیشک هم استی
آرزو : شیشک زنت است
الطاف : ههههه خی فعلاً نسبت ما باهم چی است
که میگی زنت؟؟
آرزو : بر مه خو هیچ چیزم نمیشی ولی بر تو یک نان خور اضافی دگه هم زیاد شد البته خودت شله بودی اصلاً مره چی میکنی پیش از پیش بگویم که مه به دردت نمیخورم یعنی از هیچ کار نیستم
الطاف : خیره گپی نیست مه نوکر نخواستیم خودم مثل گُل نگاهت میکنم ملکه مه
آرزو : مه هر قدر دلشه از خود بد کنم ولی ای سر گپ خود محکم است
— بخدا اگر مه بجای تو بچه میبودم حالی وقت تره رها کده بودم میگفتم دختر خو کم نیست میرم یک دانه دگه ره میگیرم
الطاف : هههه به نظرت خیلی هوشیار نیستی؟
آرزو : به ای گپ شک نکو
الطاف : میفهمی آرزو اگر هزار بار مره از خود بِرانی ولی وقتی چشم پت کده باز کنی میبینی که هنوز هم الطاف پیش قدم هایت زانو زده ، منتظرت نشسته و خواستار ات است
آرزو : با شنیدن ای گپ الطاف دلم یک قسم شد چون خیلی گپهای خوده با آرامش خاص و به زبان زیبا گفت خیلی گپهایش عمیق بود وارخطا شده روی مه دور دادم تا سرم نفهمه که تحت تاثیر گپش قرار گرفتیم
الطاف : آرزو میفهمی که نکاح کرامت داره نی؟؟؟
آرزو : به طرفش دیدم که دوباره گفت
الطاف : شاید روزی خداوند مهر مره به دلت تو بیندازه ......چی بفهمم شاید همرایم خوب شده دوستم داشته باشی چون مه به کار ها و پلان های خداوندم باور دارم

آرزو : نی الطاف هیچ وقتی نی هیچ چیزی نمیتانه مهر تره به دلم بی اندازه دلت جم باشه

((ای گپ ره اقدر با اطمینان بر الطاف زده بودم ولی نمیفهمیدم که........))

آرزو : الطاف با ای گپم به طرف مه حیران مانده بود و هیچ چیز نگفت که همو دقه پدرم شان آمدن
(الطاف)
روز نکاح رسید و وقت رفتن شد پیراهن تنبان ساده سفید پوشیدم و ساعت نقره یی هم پوشیدم اصلاً واسکت نپوشیدم چون خوش نداشتم هر چقدر مادرم اسرار کد ولی نپوشیدم بلاخره خانه آرزو شان رسیدیم و مه بی صبرانه منتظر دیدن دلبرم بودم که با لباس سبز ، چشم های سبز ، و شال سبز چی محشر شده باشه سر تا به قدم سبز...
به خانه نشسته بودم و قلبم بخاطر دیدن آرزو بی قراری داشت که بعد از نیم ساعت انتظار بلاخره آمد......
خدایا مگر ای بنده ات ره چقدر زیبا خلق کدی شاید ده نظر دیگرا فقط زیبا شده باشه ولی از نظر مه هزار برابر زیبا تر از دید دیگرا شده طرف آرزو دیدم که با ترس و لرز آمده پهلویم شیشت معلوم میشد خیلی استرس داره ولی حتی یکبار هم طرف مه سیل نکد اما مه چشمم یک دقه هم ازش دور نبود که بلاخره ملا شروع کد به بستن نکاح اول از مه پرسید که سه بار بلی گفتم و بعد از آرزو پرسید که آرزو یک چند دقه مکث کد و مه ترسیدم که جواب رد نته ولی پسان سه بار بلی گفت و مه دلم جم شد حالی بر همیشه آرزو از مه است و مه تا نموردیم هیچ وقت اجازه نمیتم که آرزو از پیشم دور شوه نکاح بسته شد و آرزو بر همیشه شد خانم رسمی و ملکه قلب مه.....
پدرم شان با ملا بیرون رفت و بعد از رفتن اونا آرزو هم از جای خود بلند شده میخواست بره ولی خاله عزیزه اجازه نداد که دوباره آمده به جای خود شیشت
بعد از چند دقه گپ زدن همرای آرزو دیدم که دست‌هایش هنوز هم میلرزیدن اصلاً نمیفهمم هر بار چرا اتو میلرزه خواستم کمی آزارش بتم برش گفتم که چرا میلرزی از مه میترسی یا ده وقت بستن نکاح اتو شدی ولی جواب مه داد راستی هم که ده هیچ گپ بند نمیمانه شیشک مه...

بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و دوم

(الطاف)
پدرم شان داخل اتاق آمدن و ما هم چپ شدیم که پدرم گفت
شریف : شکر اینه نکاح تان هم بخیر تیر شد بهار بخیر عروسی ره گرفته دختر ماره  باخود میبریم
اینالی دگه دلت جم شد عظیم خان اینا نکاح هم کدن
عظیم : هر چی خیر باشه شریف
چی پس چی پیش آخر نکاح میکدن چی خوب که زودتر نکاح کدن.....
شریف :  خو دگه زن بخزین که بریم ناوقت میشه
الطاف بچیم امشب استی یا میری جان پدر؟
الطاف : نی پدر جان میرم باز کدام شب دگه میایم
شریف : هههه بچیم خوده عاجزک نگی ای روز هاره ما هم تیر کدیم همیالی از دلت خبر دارم ، که میباشی باش
عظیم : ههههه راست میگه بچیم اگر امشب میباشی باش کسی همرایت کار و غرض نداره
(آرزو)
آرزو : با گپ پدرم و کاکاشریف طرف الطاف دیدم که دلش است باشه ولی ده دلم گفتم نباشی الطاف خیره امشب برو خانه ، اصلاً هیچ شب نیا خانه ما ، چون جای که تو باشی مه راحت نیستم که دیدم الطاف گفت
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
الطاف : مه نمیفهمم چرا هر بار که نزدیک مه میایی میلرزی از مه میترسی یا از خاطر نکاح اتو شدی آرزو : سر مه بلند کده گفتم — از تو چرا بترسم فکر نکو که با هر بار قهر کدن یا عصبانیت ات مه ازت میترسم پیش از پیش خبر باشی که مه هیچ ازت نمیترسم ناحق سر مه سیاست نکو…
(الطاف)
الطاف : میخواستم باشم ولی طرف آرزو دیدم که راحت نیست و از چهره اش واضیح معلوم میشه که میگه برو و هیچ نیا دقیقاً همتو شاید گفته باشه چون به زیادتر گپها و کارهایش عادت کدیم و طرف چهره اش هم که ببینم ذهن شه خوانده ‌و میفهمم که به دلش چی میگذره نخواستم هم که آرزو ناراحت شوه رو به طرف کاکا عظیم کده و گفتم
الطاف : نی کاکا جان ازو خاطر نی امشب میرم باز کدام وقت دگه میایم
شریف : هههههه وله عظیم خان اگر دگه بچه میبود چشم سفیدی کده میگفت میباشم حالی که همه گی میگه باش مچم چرا ای خوده بند کده
خو خیره بچیم هر رقم که خودت راحت استی خی بخیزین که بریم
(آرزو)
آرزو : وقتی الطاف گفت که میره خوش شدم شکر که الطاف امشب نبود
با مهمانا خداحافظی کده رفتم به اتاقم ، لباسهای مه تبدیل کدم آرایش مه هم پاک کدم که نرگس و تبسم آمدن داخل
تبسم : آرزو آمدیم که همرایت خداحافظی کنیم ما میریم دگه
آرزو : چرا اقدر زود شب نانه خورده باز برین
نرگس : نی نمیشه جان پدرم وارخطا است میگه بریم
آرزو : حداقل شما دو نفر خو امشب باشین یکجایی قصه کده ساعت ما تیر میشه خیره اگر میگین مه کاکایم و عمه هاجره مه میگم
تبسم : نی گلم نمیشه مه صبح کورس میرم
آرزو : خی تو خو باش نرگس
نرگس : نمیشه آرزو جان حالی فاطمه هم نیست باز قهر میشه یکروز دگه باز فاطمه ره گرفته میاییم یکجایی
آرزو : به تبسم و نرگس هر چی گفتم ولی قبول نکدن با کاکایم و عمه هاجره ام خداحافظی کده و اونا هم رفتن
آمدم آشپز خانه که مادرم ظرف هاره میشویه
آرزو : چی میکنی مادر جان بان مه میشویم
عزیزه : نی بچیم مه خودم میشویم کم استن حالی خلاص میشن
آرزو : خیره اگر کم هم استن بتی مه میشویم شان
که امروز مانده شدی
عزیزه : نی بچیم چی کدیم که مانده شوم تو برو به دیگ شو تیاری بیگی که پدرت شان گشنه استن
آرزو : صحی است مادر جان
به شو دیگ پخته کدم وقت نان خوردن شد غذا ره خورده ظرف هاره ششتم آمدم به اتاق هم جای خوده انداختم هم از بی بی جان مه هوای خانه کمی سرد بود بخاری گازی ره روشن کدم که تا آمدن بی بی جانم گرم شوه موبایلم یادم آمد که دیر شده بود استفاده نکده بودم موبایل مه از سر میز گرفتم رفتم داخل وتسپ دیدم ده کانتکت های وتسپم تنها الطاف و افرا است ، نرگس و فاطمه موبایل نداشتن ولی شماره تبسم ره  امروز از پیش خودش گرفتم شماره امیر و عمر ره هم سیف کدم اونا کجا همرای مه به خانه درست گپ میزنن که کدام روز باز جایی باشم و مسج کنن....
تمکین صنفی مکتبم دو ماه شد که هیچ ازش خبر ندارم و شماره شه هم ندارم دیر شده خانه ما هم نامده زیاد پشتش دق شدیم
شماره تبسم ره ده وتسپ سیف کدم که مسج الطاف آمد
الطاف : چرا آن استی؟🤔
آرزو : سر از حالی قید گیری می کنی😒
الطاف : ها دگه تا مه مسج نکدیم آن نباشی ده وتسپ فهمیدی؟؟؟🤨
آرزو : ☹️ خی بیخی بیا همی موبایل ره ببر بیزو کار ندارم خوش هم ندارم که همرایت مسج کنم😡
الطاف : هههه چرا قهر میشی دیوانه گک مزاق کدم به نظرت مه همتو یک آدم قید گیر معلوم میشم صحی است قیدگیری میکنم ولی سر چیزهای بی مورد نی
آرزو : یعنی سر چی چیز ها قید گیری میکنی؟
الطاف : یعنی سر لباس پوشیدنت ، دگه حتی ده خانه باید حجاب کنی ، همیشه پیراهن های دراز بپوش به غیر از دست ، پای و رویت حتی بند های دستت هم معلوم نشه ناخون های دست تام سرت میگیرم دگه اگر مهمانی جای رفتی چادری کو فقط همقدر قید گیری میکنم دگه چیزی نی💁🏻😎
آرزو : خی دگه چی ماند؟😕
الطاف : هههههه
آرزو خیر است اگر میگی بعد ازی از پدرم و عمر شان هم روی میگیرم یا نی دگه رقم نمیشه یک زنجیر بیار ده کنج خانه مره بسته کو ازی کارها کده خوب است😡
الطاف : ههههه زیاد خوشم میایه که تره قهر بسازم ولی از نزدیک بیخی چون چهره ات واقعاً دیدنی میباشه🤣🤣
آرزو : مه خواب میشم دگه شب بخیر
الطاف : چرا اقدر وقت هنوز نو بجه است

آرزو : مه عادت دارم همی وقت خواب میشم مثل تو موبایل نداشتم که تا ناوقت شب بشینم و عادت هم ندارم
الطاف : خواب نشو زنگ میزنم
آرزو : نی زنگ نزن
مسجم دلیور شد ولی سین نشد دیدم که زنگش آمد
چرا زنگ میزنی زنگ نزززن اگر مثل دفه قبل قطع کنم تا جواب نتم زنگ زده میره و ایلا دادنی هم نیست بلاخره اوکی کدم
آرزو : الطاف مه خواب میشم باور کو خوابم گرفته
الطاف : خواب ره بان یک طرف صبح بیایم پشتت چکر میری بریم؟
آرزو : نی نمیشه پدرم اجازه نمیته عمر شان قهر میشن یعنی نمیخوایم برم
الطاف : زن مه استی پدرت چرا قهر شوه حالی نکاح کدیم تمام صلاحیت ات به دست مه است برادرهایت هم سرت ‌حق دارن ولی دگه بعد ازی اجازه نمیتم برشان که ده هر کار مداخله کنن
❤‍🔥1👍1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
(الطاف) الطاف : میخواستم باشم ولی طرف آرزو دیدم که راحت نیست و از چهره اش واضیح معلوم میشه که میگه برو و هیچ نیا دقیقاً همتو شاید گفته باشه چون به زیادتر گپها و کارهایش عادت کدیم و طرف چهره اش هم که ببینم ذهن شه خوانده ‌و میفهمم که به دلش چی میگذره نخواستم…
بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و سوم

(آرزو)
یک هفته از روز گپ زدن مه و الطاف تیر شده بود و به ای یک هفته الطاف یکبار هم زنگ نزده بود هر بار که قهر یا جگرخون میشه تا یک چند روز هیچ زنگ نمیزنه و مه هنوز خوش که هیچ زنگ نزنه چون اصلاً حوصله گفتگو ره ندارم میفهمم که هر بار گناه از مه میباشه ولی نمیتانم همرایش خوب گپ بزنم و قصد همه چیز ره از الطاف میگیرم خودم هم نمیفهمم که چرا اتو میکنم ولی....
ده صالون با مادرم و بی بی جانم در حال گپ زدن بودیم که تک تک دروازه شد رفتم بیرون دروازه ره باز کدم که دو خانم با یک دختر بودن همرایشان سلام علیکی کده داخل خانه بوردم شان که مادرم هم دم روی شان آمد مادرم با اونا بالا رفت به مهمان خانه و مه هم رفتم آشپز خانه بخاطر چای دم کدن
مهمان ها خویش های دور پدرم بود درست نمیشناختم شان ولی ده بعضی محفل یا مهمانی دیده بودم شان ازو خاطر وقت آمدن شان تعجب نکدم ده آشپز خانه بودم که بی بی جانم صدایم کرد
بی بی جان : آرزو کجاستی بچیم بیا اینجه یک دفه
آرزو : رفتم داخل خانه
— بگو بی بی جان
بی بی جان : کی آمده بچیم؟
آرزو : مچم بی بی جان صحی نشناختم که کی بود مگم از خویش های دور پدرم بود به فکرم
بی بی جان : بیا بچیم مره بلند کو که برم بالا ببینم یک دفه که کی است
آرزو : صحی است
بی بی جانم ره بالا بوردم مام یک دقه همونجه شیشتم که دو زن عجیب عجیب طرفم سیل داشتن مادرم بلند شد از جای خود و اشاره کد که مام بیرون شوم نفهمیدم که چرا
هردویما بیرون شدیم که مادرم گفت
عزیزه : بچیم چای که دم شد بیار بالا پیش دروازه بان باز مه خودم میبرم تو هیچ داخل نیا
آرزو : گیچ نگاهش کده گفتم
— چرا مادر چیزی شده؟
عزیزه : نی بچیم چیزی نیست تو برو چای ره دم کده بیار مه همینجه هستم زود دگه
آرزو : رفتم پاین چای جوش آمده بود دم کده بوردم بالا که مادرم هنوز هم همونجه استاده است
عزیزه : آوردی بچیم بتی مه میبرم برو دگه پایین
آرزو : وی ، مادر حالی هر دفه مه به مهمان ها چای میبرم تو برو بشین بد است نمیگن دخترش چی میکنه که مادرش چای آورده
عزیزه : او دختر زیاد گپ میزنی برو گفتم پایین مه میبرم نیست بد
آرزو : تعجب کده بودم ولی دگه چیزی نگفتم آمدم پاین که دیدم صدای زنگ میایه از اتاقم
زود کده داخل اتاق رفتم که تماس قطع شد موبایل ره گرفتم که دو تماس بی پاسخ بود از الطاف
آرزو : یعنی هر چقدر تره از خود دور کنم تو هنوز هم به مه میچسپی به طرف شماره اش سیل داشتم که دیدم باز زنگش آمد و جواب دادم
(الطاف)
یک هفته تیر شده بود ولی به آرزو زنگ نزده بودم خواستم ای راه ره هم امتحان کنم شاید خود آرزو برم زنگ بزنه ولی نزد یکبار دگه هم همتو کده بودم ولی هیچ زنگ نزد و مه ترسیدم که با ای کارها آرزو دگه هم از پیشم دور شوه و از طرف دگه  کارهای دفتر هم زیاد شده بودن و مره خسته میکد هربار که از وظیفه خانه می آمدم سرم درد میکد و مادرم برم چای زعفران دم کده میاورد ولی هنوز هم آرام نمیشد ازو‌ خاطر روز به کار و شب هم وقت خواب میشدم امروز یکشنبه بود و وظیفه نرفتم بخاطر آرزو تا همرایش بیرون برم موبایل ره گرفته برش زنگ زدم..... دو بار برش زنگ زدم اما جواب نداد کاری که زیاد بدم میایه همی است که به کسی زنگ بزنم ولی جواب نته باز آرزو بیخی که خوش ندارم حتی یک دقه هم زنگم ره بی جواب بانه از کاری که زیااد نفرت دارم
دفه سوم زنگ زدم که بلاخره جواب داد مه هم قهرم آمده و گفتم
الطاف : همی موبایل بی صاحببب ماندیت کجا میباشه که نمیگیری یا از ضد جوااااب نمیتی
(آرزو)
آرزو : از چیق زدنش موبایل ره از پیش گوشم دور کدم که دوباره گفت
الطاف : آرزوو میشنوی که چی میگم چرا جواب نمیتی؟
آرزو : میشنوم میشنوم چرا چیغ میزنی کَرم کدی
الطاف : دگه دفه اگر زنگ زدم بخدا اگر از سه بوق زیاد شده بود و جواب ندادی باز او وقت از خود گله کنی از مه نی
آرزو : حالی چرا غالمغال داری بالا مهمان آمده بود رفتم به اونا چای دم کدم موبایل ده اتاق بود تا مه داخل اتاق شدم قطع شد مه چی بفهمم که تو چی وقت زنگ میزنی بیست چهار ساعت خو موبایل پیشم نمیباشه فکر کدم که دگه زنگ نمیزنی ازو خاطر
الطاف : لا حول ولا.... مقصد دگه دفه زنگ بزنم زود جواب نتی همونجه آمده موبایل ته میده میکنم از مه گفتن بود
آرزو : .....
الطاف : حالی کی است ده ای وقت مهمان؟؟
آرزو : مچم مام نمیشناسم خویش های دور پدرم است
الطاف : به چی خاطر آمدن؟
آرزو : به خواستگاری مه
الطاف : بد کدی لوده کت گپ زدنت مه ریشخندی دارم
آرزو : ......
الطاف : زنگ زدم که تیار باشی بریم چکر  بیزو امروز وظیفه نمیرفتم از خاطر تو رخصت گرفته بودم خی حال که مهمان آمده باشه به صبح یا دگه روز
❤‍🔥1
آرزو : بیزو امروز مهمان داریم نمیشه صبح هم نمیشه چون پاک کاری داریم دگه روز هم نمیشه بخاطر که همرای مادرم میریم خانه مامایم یعنی اصلا هیچ وقت نمیشه که....
الطاف : آرزووو دیوانیم میکنی؟

آرزو : خو صحی است
الطاف : خدایا توبه کدیم برو خداحافظ که هر دفه اعصاب مه خراب میکنی تو شیشک
آرزو : الطاف قطع کد که ده دهلیز سر صدا شد بیرون شدم که مهمانا میرفتن یکی از اونا طرف مه دیده و روبه مادرم کده گفت
+ باز هم میبخشی عزیزه جان خی ما خبر نبودیم که دخترت نامزاد شده خداوند خوشبخت داشته باشی شه
آرزو : پیش خود گفتم اینا چی میگن اصلاً بخاطر چی آمده بودن؟
عزیزه : گپی نیست شاپیری جان اصلاً نامزادی دخترم یک دفه یی شد شیرینی خورد هم بین همی کاکا و مامایش دادیم هنوز هم صحی کسی خبر نداره باز که عروسی کدن همه گی خبر خاد شدن بخیر
شاپیری : ها بخیر خواهر جان باز هم هر چی خیر باشه مگم ناوقت کدیم دختر از دست ما رفت
آرزو : چی چی....کدام دختر مه غلط شنیدم یا اینا غلط کدن؟؟؟
یعنی چی که دختر از دست ما رفت مه خو دگه خوار هم ندارم......یعنی....یعنی
صبر صبر نی که پشت مه آمده بودن........
نی دگه....بخدا اگر الطاف خبر شوه اوهووو
اقدر که تو مره آزار داده جگر خون کدی حالی مره ببین صبر کو تو الطاف خان ذره ذره قصد هایمه که ازت نگیرم نمیمانم
مهمانا هم رفتن مه هم رفتم بالا چای ره جمع کده آشپز خانه بوردم ظرفاره ششته رفتم پیش مادرم شان به صالون
آرزو : مادر اینا کی بودن پشت کی آمده بودن؟
عزیزه : مچم بچیم ایناره کی روان کده بوده پشت تو آمده بودن خبر نداشتن که نامزاد استی وقتی گفتم بیچارا شرمیده صحی چای هم نخورده برآمدن خوب شد که پدرت و بیدرهایت خانه نبودن اگر خبر میشدن قیامت میکدن
بی بی جان : عروس ده ای گناه مهمانا چی بود دگه ، بیچارا خبر نداشتن بیزو شیرینی دادن ره کجا کلان گرفته بودین که مردم خبر میشد هنوز هم نیم خبر استن نیم نی ، شیرینی خوری هم نشد که کلکی خبر میشدن
عزیزه : برو خشو جان خوب نفر خبر شد اینالی هر جای رفته آوازه میکنه ضرورت به شیرینی خوری نیست هههههه
(الطاف)
بعد از قطع کدن موبایل به فکر گپ آرزو شدم که گفت به خواستگاری مه آمدن اصلاً ازی گپش خوشم نامد بخدا اقدر ضدی و شِق است که هر دقه میخوایه اعصاب مره خراب کنه
ازی که هر وقت میخوایم همرایش بیرون برم یک گپ پیدا میشه قهرم آمد به طرف ساعت دیدم که به یازده مانده بود مه هم ازی که بیکار خانه بشینم خوده آماده کده رفتم وظیفه داخل دفترم شدم که عزیر از دفتر  بیرون  شده و از پشت مه آمد چون دفتر های ما روبرو است هر گپ شوه زود پیدا میشه
عزیز : او بچه تو خو گفتی همرای ینگه چکر میری امروز وظیفه نمیایی نی که نشد پلان به هم خورد هههههه
الطاف : عزیر اعصابم خراب است ریشخندی نکو حوصله ندارم
عزیر : نی که ینگه سرت زور شد و موفق به اجرای پلانت نشدی ههههه
الطاف : عزیر بخدا اگر ای دفه خنده کده بودی میزنمت گفته باشم خوده بر مه حسام دوم جور نکو ده خانه همرای حسام دیوانه میشم ده اینجه همرای تو
عزیر : هههههه خیره قهر نشو بین نامزاد ها ای گپا میشه دخترا زور میباشن
الطاف : نو میخواستم چیزی بگویم برش که ریس آمد
ریس : او هو خیرت است که بازار خنده ره راه انداختین اینجه جای کار است یا خنده بازار
الطاف : با ای گپ ریس مه طرف عزیز و عزیز طرف مه دید هم خندیم گرفته بود و هم قهرم آمده بود پیش ازی که مه چیزی بگویم عزیر پیش پزکی کد چون فهمید که مه قهر استم و اشتباهاً چیزی از دهنم بیرون نشه تا همرای ریس گفتگو نکنم
عزیر : چیزی نی ریس صاحب دوسیه های ره که خلاص کده بودم آوردم که الطاف به الماری بانه
ریس : مقصد فکرتان باشه که اینجه جای کار است جای ساعتری و ریشخندی شما نی....برو عزیر تو هم سر کارت
الطاف : ریس با گفتن ای گپ بیرون شد که عزیر ساز شه گرفته گفت
عزیر : برو عزیر تو هم سر کارت.....دول کته
الطاف : خوردی به جای مه ریس بیابت کد
عزیر : تنها مره نی تره هم بیاب کد بچیم ههههه
الطاف : خو اینالی به زور بیرونت کنم یا ریس ره دوباره صدا کنم یا که خودت میری بیرون کدامش؟؟؟؟
عزیر به پاهای خود اشاره کده و گفت
عزیر : نی شکر پای دارم خودم میرم تو زحمت نکش که به تکلیف میشی ههههه
الطاف : ههههههه
بلاخره عزیر رفت و مه هم مصروف کار خود شدم...
(آرزو)
شب شد و پدرم شان آمدن غذا هم خورده شد کل کارهایمه خلاص کده آمدم اتاق موبایل ره گرفته دیدم مسج تبسم آمده بود
تبسم : سلام خوبی کجا استی او دختر بیخی همرای نامزادت گم استی که یک مسج هم نمیکنی 😁
با وجود که میفهمه مه همرای الطاف زیاد گپ نمیزنم اتو گپا میزنه که مره عصبانی کنه دیوانه ره
❤‍🔥11
آرزو : بد نکو خودت میفامی که همرای الطاف نی اقدر مسج میکنم و نی گپ میزنم کتره میگی😒
دیدم آف بود نو میخواستم از وتسپ بیرون شوم که مسج الطاف آمد
الطاف : سلام خوب استی مهمانای تان رفتن؟
آرزو : نی شب هم استن🙂
الطاف : تو خو گفتی قوم های دور ما است که اقدر نمیشناسی شان چطو که باز شب استن حالی از خودگی ها اقدر به شب ماندن نمیاین دور ره خو به جایش بان😂

آرزو : ازی که الطاف به دروغم باور کده بود خندیم گرفته بود مام به دروغم ادامه دادم...

بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و چهارم

آرزو : خو تا دیگر بودن پدرم که آمد دید شان و  نماند که برن شام شوهرش ره هم پدرم زنگ زده بود که بیایه حالی هم استن
الطاف : خی بیخی بار و بستره خوده همینجه آوردن
آرزو : خواستم گپ امروز ره یاد کنم و عصبانی بسازمش صبر تو
آرزو : اگر راست شه بگویم اصلاً امروز به خواستگاری آمده بودن
الطاف : خواستگاری کی؟
مه خو دگه خیاشنه هم ندارم که پشت او بیاین البت پشت بی بی جانت آمده بودن بیچاره بیزو بیوه است🤣🤣🤣
آرزو : به ای گپش زیاد خنده کدم ولی پیش خود گفتم صبر الطاف خان حالی ای خنده ته مه به عصبانیت تبدیل نکنم نمیمانم
آرزو : نی پشت مه آمده بودن خبر نداشتن که نامزاد استم باز مادرمام چیزی نگفت برشان ، اونا گفتن تا پدرش میایه ما همینجه استیم حالی شوهر ش هم آمده همرای پدرم گپ میزنن ده صالون
دیدم مسج ره خواند ولی جوابی از طرفش نامد چند ثانیه تیر شده بود که زنگش آمد
الا بخدا حالی مره بیاب میکنه
خیره ولی بخاطر قصد گرفتن می ارزه
اوکی کده جواب دادم
آرزو : بلی
الطاف : آرزو ببین دختر آدم واری از سر تا آخر بگو که گپ چی است همرایم ریشخندی نکو که حوصله ندارم بیزو امروز به اندازه کافی ده وظیفه اعصابم خراب شده کاری نکو که عصبانیت مه سر تو خالی کنم
آرزو : خو گفتم برت که....
الطاف : آرزووو ریشخندی نکو که بخدا حوصله ندارم آدم استی یا نی
آرزو : دیدم که اوضاع خراب شد برو به امروز همقدر بس است عصبانی کردنش
آرزو : خو صبر میگم حالی چرا چیغ میزنی سر مه
الطاف : خو آدم نیستی هر دفه زنگ میزنم یک گپ نو میکشی بر جنگ کدن صد دفه گفتم حوصله مه خراب نکو بگو چی گپ بود امروز..... همی دفه آخر است که پرسان میکنم واضیح واضیح گپ بزن
آرزو : ازی که الطاف ای رقم همرایم گپ زد نمیفهمم چرا دلم نازک شده و گریانم گرفته بود اگر میخواستم گپ بزنم بغضم ترکیده با صدا گریه میکدم چون خوش نداشتم بفهمه که از غالمغال کدنش میترسم چپ بودم هر چی میکدم گریانم آرام نمیشد بی صدا گریه داشتم که ای دفه بلندتر چیغ زد
الطاف : لا حول ولاااا آرزووو ای کارهاایت چی معنا چرا وقتی یک سوال میپرسم اقدر تال میتی چی گپ بود امروز که نمیگی اوناااا کی بود که آمده بودن؟؟؟
آرزو : ای دفه دگه حوصلیم سر رفت با صدا گریه کده گفتم
آرزو : چیق نزن خو گفتم که به خواستگاری مه آمده بودن مادرم پس جوابشان داد اونا هم رفتن خلاص چرا سرمه غالمغال داری؟
الطاف : ای چی رقم مزاق است که همرای مه میکنییی آرزو هررر چی از خود حد داره
صحی است نفهمیده آمده بودن ولی تو چرا دگه رقم گفته گپ ره دراز کنی؟
آرزو : گریه داشتم و هیچ چیز نگفتم با گفتن ای گپ الطاف موبایل ره قطع کد که مه هم موبایل ره بیخی خاموش کده و دور انداختم پیش الماری
خوب شد امیر و عمر خلاص شدن حالی ای سر مه شروع کده به مزاق هم نمیفهمه
دگه اگر همرایت گپ زدم یا به زنگ و مسج ات جواب دادم دختر پدرم نباشم بیزو خوش نیستم همرایت
چرا باید بخاطر یک گپ ناحق خوده جگر خون کنم اصلاً خودش آدم نیست که به مزاق نمیفهمه ارزش شه نداره دگه بخاطر هیچ چیز گریه نمیکنم اشکهایمه پاک کده و خواب شدم...
(الطاف)
از وظیفه رخصت شده پهنتون رفتم بعد از رخصت شدن از اونجه خانه آمدم لباسهای مه تبدیل کده پایین رفتم
— سلام به کلتان
شریف : علیکم سلام بچیم
الطاف : غذا به آرامش خورده شد و مه بالا آمدم صبح ده پهنتون امتحان داشتیم کتاب مه کشیده درس میخواندم چند دقه تیر نشده بود که حسام داخل آمد
حسام : داخل بیایم؟
الطاف : بیا لالایم چیزی کار داشتی؟
حسام دروازه ره بسته کده آمد پهلویم سر تخت شیشت
الطاف : خیرت است؟
حسام طرف کتابم دیده و گفت
حسام : یک چیز ازت پرسان میکنم... یعنی ازت مشوره میخوایم
الطاف : او گپ چی است که زور تو پر گوی و هر کاره برش نرسیده و آمده از مه مشوره میخواهی
حسام : میگم اما ریشخندی نکنی سرم مقصد
الطاف : هههه سیس نمیکنم بگو
حسام : لالا مه....مه یک دختر ره دوست دارم یعنی از حسم تا حالی مطمعین نیستم او دختر ده پهنتون ما است صنفیم نیست ولی ده پهنتون است حالی خو پهنتون رخصت است ولی روز های آخر امتحان بود که دیده بودمش
1❤‍🔥1
الطاف : خی لالای شوخ مه عاشق شده ها؟
حسام : ها.... یعنی همتو یک چیز است
الطاف : خو قصه کو چی رقم آشنا شدین و مه چی کمک میتانم؟
حسام : نی لالا تا حالی همرایش گپ نزدیم یعنی جرأت ندارم همرایش روبرو شوم آمدم که مره کمک کنی
الطاف : کجا دیده بودیش؟
حسام :  باش واضیح بگویم همرای رفیق هایم بودم که یک دختر توجه مره به خود جلب کد چند روز همتو متواتر اتفاقی میدیدم اش یکبار از پشتش رفتم که ببینم چی میخوانه و ده کدام پوهنځی است وقتی تعقیبش کدم که اقتصاد میخواند کمی پرس و جو کدم سال دومش است نامش هم عشوه است
الطاف : او هوو خی وقت کار ته کدی هههه
خو حالی از مه میخوایی که تره بگویم چی رقم عشق ته به دختر ابراز کنی؟

حسام : نخیر اول مره مطمعین بساز که مه عاشق استم یا عادت است بعد ازو باز برم بگو که چی رقم عشق مه ابراز کنم چون تو هم عاشق ینگیم استی از توصیف و ابراز عشق بهتر میفهمی
الطاف : پیش خود گفتم از ابراز عشق میفهمم ولی آرزو متوجه عشق مه نشده نمی دانم که واقعاً نمیفهمه یا خود ره به نافهمی میزنه
— خو لالا جان ای ره بفهم که عشق یک چیز ساده و معمولی نیست که هر چیز ره عشق بنامیم یعنی شاید بر بعضی ها عادت باشه که عشق بنامن یا شاید بر بعضی ها هوس و فقط بر کس های که واقعا‌ً معنی عشق ره میفهمن تنها عشق باشه چون عشق پاک و مقدس است تو اول خود ره از حس ات مطمعین بساز که واقعاً عاشق شدی یا عادت است؟
حسام : مه هم همی ره میگم یعنی چی رقم بفهمم که عادت نیست لالا
الطاف : روانشناس ها میگن که چهار ما باید بگذره تا بفهمی که احساس ات عشق است یا جذب شدن ساده یا همو عادت....ولی تو به قلبت نگاه کو از خود بپرس ببین که واقعاً میخوایش ببین که با هر بار به یاد آوردنش قند در دلت آب شده حس میکنی که همه دنیا رنگ و بوی دیگری گرفته...... و از نظرت هر چیز زیبا معلوم میشه؟
حسام : هنوز هم نفهمیدم لالا یعنی واضیح نگفتی تا سرم خلاص شوه
الطاف : پس تا حالی به عمق عشق پی نبوردی و معنای دقیق اش ره نمیفهمی خوب خیر فعلاً برت واضیح میگم و شاید روزی خودت هم متوجه گپ های مه شده و به عمق شان پی ببری
گفتی هر بار از پشتش میرفتی و اوره تماشا میکدی دگه نرو....یعنی بر چند مدت که تا از حس ات آگاه شوی پیشش نرو حتی برش فکر نکو ببین که میتانی یانی....ببین که دلت پشتش بی قراری نمیکنه..... اگر فراموشش تانستی پس بفهم که عشق نیست یک عادت بود که رفت و گذشت یعنی بر یک چند روز که ازش دور باشی از یادت رفته و فراموشت میشه
ببین حسام عشق پاک و مقدس است و همیشه با دیدن صورت زیبا نمیتانیم گفته که عاشق شان شدیم دوست داشتن با عاشق شدن خیلی فرق داره......
حسام : .......
الطاف : خوب باش که با مثال برت بگویم
یعنی وقتی تو یک گُل ره دوست داری و ازش خوش ات آمده او ره میچینی اما وقتی عاشق یک گُل استی او ره پرورش داده و ازش مراقب میکنی چرا؟؟؟
حسام : چرا؟
الطاف : چون عاشق که شدی میخواهی ازو به بهترین شکل مراقبت کده و مثل کوه پشتش باشی حتی نمیخواهی که حتی یک خار هم به پایش رفته و اوره اذیت کنه
عشق فقط کار دل است حسام.....وقتی عاشق شوی حتی اگر زشت ترین آدم دنیا هم باشه ولی بر تو زیبا ترین آدم دنیا معلوم میشه چون قلباً عاشق شدی...... و ای هم بود تعریف از عشق...
طرف حسام دیدم که با گپهایم جام مانده بود طرفش خنده کدم که گفت
حسام : راستی که تو بیخی ده فراق آرزو مجنون بر آمدی لالا......
واقعا‌ً که با گپهایت احساس آرامش کده و متوجه شدم که چی میگی..... تشکر لالا که مره فهماندی بر چند مدت کاری که تو گفتی میکنم بعد ازو نتیجه هر چیز شد بر خودت میگم
الطاف : آفرین و یک نصیحت دگه هم از طرف مه به تو
هیچ وقت کوشش نکنی که با احساسات یک دختر بازی کنی چون مرد بودن واقعی ای نیست وقتی داد از عشق میزنی سرش استاد باش و هیچ چیز ره عشق گفته همرایش مخلوط نکو....
میفهمی دخترا بسیار ضعیف و شکننده استن وقتی تو برش هزاران وعده های مختلف میتی او هم مثل کوه برت تکیه میکنه تو او وقت فقط برش مرد بودن واقعی خوده ثابت کو و هیچ وقتی همرایش بازی نکو یعنی او ره ترک کده و پشت شه خالی نکو که به زمین بخوره و تو بجای افسوس خوردن از ای کارت از زمین افتادنش خوشحال شده و بالایش بخندی چون ای راه مردی نیست بیدرم با ای کارها قهرمان گفته نمیشی فکرت باشه که ما هم خواهر داریم و اتو نشه که روزی قلب کسی ره بشکنی که او هم خواهری دیگری باشه....
متوجه خو استی که چی میگم؟
حسام : ها لالا جان واقعاً از گپهایت خوشم آمد راست میگی ای نصیحت هایت مثل برادر کلان همیشه به گوشم میباشه چون ما هم خواهر داریم
❤‍🔥1👍1
الطاف : آفرین لالایم خدا کنه تا جایی تره کمک تانسته  باشم
حسام : کمک چی که بیخی بر مه راه ره نشان دادی تشکرر
الطاف : حسام از جای خود بلند شد که افرا داخل آمد
افرا : گیر تان کدم شما چی میگفتین اینجه بین خود؟؟
الطاف : چیز نی افرا جان کمی گپ میزدیم
افرا : او وقت ده باره کی؟؟
حسام : به تو شیشک چی
افرا : نی که غیبت مره داشتین؟
الطاف : آفرین همتو یک گپ بود از صبح ره که شیشته ده پشت تو بدگویی میکنه
افرا : ای کدام روز همرای مه خوب بوده؟
الطاف : بعد از ای گپ افرا ، حسام نزدیک افرا رفت و موهایشه نوازش کده گفت
افرا : چیزی نیست جان لالا الطاف ره کار داشتم کدام گپی نبود دو برادر بین خود قصه داشتیم
الطاف : حسام بعد از گفتن ای گپ بیرون شده رفت طرف افرا دیدم که حیران مانده بود
افرا : لالا همی حسام بود؟؟؟؟
الطاف : ها
افرا : نی تره بخدا همی حسام بود؟؟؟
الطاف ههههههه ها چرا شک داری؟
افرا : نی مزاق میکنی ای حسام نبود.....چرا اقدر خوب شده نی که جادو کدی شه

الطاف : ههههه نی مه چی جادو کدیم از اول تره دوست داشت ولی ابراز نمیکد ایبار نخواست تره آزار بته تشویش نکو صبح شوه پس همو حسام سابق میشه
افرا : ها راست میگی خی سرش باور نکنم ههههه
الطاف : نی نکو ههههه
افرا هم بیرون شده رفت طرف کتاب دستم دیدم که همتو مانده بود کتاب ره بسته کدم چون روزانه میخواندم یاد داشتم فقط یک مرور شان کدم
یادم از آرزو آمد که امروز مهمان داشتن و از خاطر اونا نشد با آرزو بیرون برم موبایل ره گرفته به آرزو مسج کدم نوشتم که مهمان هایتان رفتن؟
که دیدم آن شده و جواب داد گفت نی نرفته حیران ماندم چطو که قوم های دور شان است ولی تا حالی نرفته کنجکاو شده و سوال ذهن مه پرسیدم که گفت اگر راست بگویم به خواستگاری آمده بودن خندیم گرفت چون مه خو دگه خیاشنه ندارم همرایش مزاق کده گفتم البت پشت بی بی جانت آمده بودن که گفت نی بخاطر مه آمده بودن ازی مزاقش هیچ خوشم نامد دگه مسج نکدم مستقیم برش زنگ زدم که بعد از دو بوق جواب داد
برش گفتم که واقعیت ره بگویه و مره آزار نته ولی او ادامه میداد مه تصور کردن ای گپها خوشم نمیایه باز چی برسه به واقعیت اش واقعاً اعصابم خراب شد خوب سر آرزو قهر شده هر چی گفتم برش که حس کدم گریانش گرفته بود چون صدایش میلرزید بیشتر چیزی که مره عصبانی میسازه خاموش ماندن آرزو به سوال‌هایم است دیدم که آرزو هم جواب نمیته و گپ نمیزنه و پیش ازی که اعصاب مه دگه هم خراب شوه و ناحق چیزی گفته خفه بسازمش موبایل ره قطع کده سر میز انداختم...
❤‍🔥1
اینو دوبار بخون :
آدمی که شنیده نشه بلندتر حرف میزنه
آدمی که درک نشه دیگه حرفی نمیزنه...



#Aysoon
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
الطاف : آفرین لالایم خدا کنه تا جایی تره کمک تانسته  باشم حسام : کمک چی که بیخی بر مه راه ره نشان دادی تشکرر الطاف : حسام از جای خود بلند شد که افرا داخل آمد افرا : گیر تان کدم شما چی میگفتین اینجه بین خود؟؟ الطاف : چیز نی افرا جان کمی گپ میزدیم افرا : او…
بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و پنجم  

(آرزو)
صبح از خواب بیدار شدم که شش بجه صبح بود دگه هر چی کدم خوابم نبورد
بلند شدم دست رویمه ششته رفتم آشپز خانه صبحانه آماده کدم ، پدرم شان هنوز  نرفته بودن وظیفه ، عمر نبود امشب خانه رفیق هایش رفته بود و تا حالی نامده بود
رفتم اتاق به پدرم شان و بی بی جانم سلام دادم که مادرم گفت
عزیزه : چطو که امروز وقت بیدار شدی بچیم دگه وقتا خو ای وقت خواب میبودی؟
آرزو : خوابم نبورد مادر جان امروز وقت بیدار شدم
عزیزه : خو خوب کدی باش خی صبحانه ره تیار کنیم که پدرشان حالی میرن وظیفه
آرزو : مادر صبحانه ره مه تیار کدیم تو بیشی مه میارم ، رفتم چای آوردم سر صبحانه بودیم که پدرم گفت
عظیم : آرزو همرای الطاف گپ میزنی ده ای روزها؟
آرزو : به طرف پدرم دیدم شرمیده آهسته گفتم
— ها پدر جان یگان وقت
عظیم : مگم از وقتی که نامزاد شدین و نکاح هم کدین الطاف هیچ ای طرفا نامده چرا؟ ، نی که جنگ میکنی همرایش و نمیمانی بیایه؟؟
آرزو : سر مه بلند کده گفتم
— نی پدر جان مه ده آمدنش کار ندارم خودش نمیایه نمیفهمم چرا ، مه چیزی نگفتیم برش
عظیم : مقصد همرایش جنگ نکنی که خبرت کدیم اگر یک شکایت تره از طرفش شنیده بودم باز او وقت از خود گله کنی ازمه نی....و بخاطر گپ نامزادی هم همرایش جنجال نکنی چون الطاف مقصر نیست و ای گپ هم رفت و تیر شد فهمیدی
آرزو : به جواب پدرم چیزی نگفته و سر مه تکان دادم که یک چند دقه پدرم طرفم دید دگه چیزی نگفت و مصروف چای خوردن شد...
آرزو : ده دلم گفتم حالی چی کنم که بیایه یا نیایه
هر چقدر ازم دور باشه راحت استم خوش ندارم هر دقه سر مه اکت کده خوده بر مه ریس جور کنه....
صبحانه خوردیم خلاص شد پدرم و امیر میرفتن وظیفه که همو دقه عمر داخل خانه شد چون کلید حویلی پیش اش بود بدون سر صدا داخل آمده بود
عمر : سلام به کلتان
عظیم : او بچه همی تو شب کجا رفته بودی عه تره که چیزی نگفتم بیخی سر دل خود شدی
عمر : خانه یک رفیقم بودم پدر خانه می آمدم رفیق‌هایم نماندن
عظیم : پهنتون تام رخصت است خدا داده تره بیست چهارساعت بیرون یک دقه ده خانه نیستی.....از طرف روز خو خانه باش که وقت ناوقت یگان چیز کار میشه ده خانه ، باز مادرت بره ده ای پیری ؟ هزار رقم گپ است یک ذره فکر ته ده سرت بیگی
عمر : پدر جان چرا گپ ره کلان میکنین یک شب بود رفتم اینه جور تیار آمدم
عظیم : بددد کدی بچه لوده بس کو اقدر اندیوال اندیوال بازی ره کلان بچه شدی صبح دگه صبح پوهنتونت خلاص میشه صاحب زن میشی برو یک جای کار کو یا  بیا ده شرکت همرای مه و امیر کار کو که یک ذره سرت ده کار پایین شوه اشتک خو نیستی که مه بفهمانمت
آرزو : عمر کلید حویلی ره محکم سر تاق انداخت هیچ چیز نگفته از اتاق بیرون شد و بالا رفته دروازه اتاق خود ره محکم بسته کد که صدایش تا پایین آمد
عظیم : بد پدر تو بچه نااهل لعنت مچم طرف کی رفتی تو گپ خوب هم سرت بد میخوره
آرزو : پدرم همی گپ هاره گفته با امیر از خانه بیرون شده رفتن
عزیزه : هی خدا همرای ای بچه چطو کنم میترسم کدام روز کدام کاری نکنه زمانه خراب است حالی سر هیچ کسی اعتبار نیست کدام روز همی رفیق هایش کدام چیزی برش نتن معتادش نکنن بگوین پدرش پیسه دار است کدام راه سرش جور نکنن ای خو به گپ نمیفهمه و هیچ گپ ره گوش نمیکنه
آرزو : مادر جان تو خوده جگر خون نکو پدرم برش گفت کلان بچه است خودش میفهمه
دگه هیچ کس چیزی نگفت مه هم ظرفاره جم کده رفتم آشپز خانه ظرف هاره ششتم و آشپز خانه ره اساسی پاک کدم دیر شده بود خانه ها هم اساسی پاک نشده بودن اول از اتاق خودم و بی بی جانم شروع کدم طبقه پایین ره تمامشه به تنهایی پاک کدم و تا شام خلاص شدن بی حد مانده شده بودم شب هم غذا نخوردم ، رفتم حمام کدم جایمه انداخته دراز کشیدم و راحت شدم نو چشم هایم گرم خواب شدن که مادرم داخل اتاق شد
عزیزه : آرزو بچیم بیدار استی؟
آرزو : هممم؟
عزیزه : میگم بیدار استی بچیم الطاف زنگ زده
آرزو : با شنیدن نام الطاف چشم های مه باز کده. پیش خود گفتم موبایل مه هم خاموش است به کی زنگ زده زود از جایم بلند شده گفتم
آرزو : مادر به موبایل کی زنگ زده؟
عزیزه : به موبایل پدرت گفت موبایل آرزو خاموش است برتان زنگ زدم که خیرتی باشه
آرزو : الااا چقدر بد اینالی هم پدرم مره هر چیز میگه هم الطاف....به مادرم چیزی نگفته موبایل ره از پیش اش گرفتم و مادرم هم بیرون شده رفت
(الطاف)

امروز فکرم درگیر آرزو بود و یادم از گپهای آمد که برش گفتم خدان چقدر از مه خفه باشه ولی خوش ندارم که همرای مه ای رقم مزاق کنه همی قسم گپ ها مزاقش هم سرم خوش نمیخوره و اصلاً خوش ندارم اتو گپهاره بگویه چون آرزو ره بی حد دوست دارم و نمیخوایم حتی تصور ای قسم گپها ره بکنم بعد ازی که کمی از کار فرصت شدم برش زنگ زدم نگرفت میگفت موبایلش خاموش است فکر کنم بخاطر دیشب بیخی خاموشش کده و قهر است یا شاید چارج نداره موبایل ره
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
بازی های روزگار🍂 قسمت : بیست و پنجم   (آرزو) صبح از خواب بیدار شدم که شش بجه صبح بود دگه هر چی کدم خوابم نبورد بلند شدم دست رویمه ششته رفتم آشپز خانه صبحانه آماده کدم ، پدرم شان هنوز  نرفته بودن وظیفه ، عمر نبود امشب خانه رفیق هایش رفته بود و تا حالی نامده…
یک گوشه مانده و دوباره مصروف کار شدم...
شام هم که از پهنتون رخصت شدم خانه آمدم پیش ازی که پایین برم به غذا خوردن باز زنگ زدم که خاموش بود
رفتم پایین غذا خوردم دوباره آمدم بالا به اتاقم سه بار دگه هم زنگ زدم ولی خاموش..... ایبار نگران شدم چون اولین بار بود که از صبح تا حالی موبایلش خاموش میباشه شاید چارج نداشته باشه ولی اگر چارج هم نمیداشت از صبح تا شب ره خاموش میبود؟ به تشویش شدم به فکرم آمد که به کاکا عظیم زنگ بزنم اول منصرف شدم ولی پسان زنگ زدم چون دلم طرف آرزو ناآرام شد که کدام گپی نشده باشه بلاخره به کاکاعظیم زنگ زدم که جواب داد
الطاف : بلی سلام کاکاجان خوب استین خانه همگی خوب است؟
عظیم : سلام الطاف بچیم خوب استی پدرت شان خوب است خیرتی خو است طرف های تان
الطاف : خیرتی است کاکا جان.... زنگ زدم که از صبح ره به موبایل آرزو زنگ میزنم میگه خاموش است طرف های شما خیرتی خو است ان شاءالله؟
عظیم : خیر خیرتی است بچیم آرزو پیشتر همینجه بود مگم نمیفهمم چرا موبایلش خاموش است
عظیم : عزیزه آرزو چی شد؟
عزیزه : .......
عظیم : صبر الطاف بچیم موبایل ره میتم که برش ببره
الطاف : صدای کاکا عظیم از پشت تلیفون آمد که خاله عزیزه ره گفت موبایل ره به آرزو ببر چند دقه تیر شد که صدای غش غش آمد و بعد صدای آرزو پشت تلیفون پیچید که بلی گفت و ازی که موبایل خوده خاموش کده بود سخت اعصاب مره هم خراب کده بود با ای کارش غالمغال کده برش گفتم
الطاف : زوووود موبایل ته رووووشن میکنی همیالی هللله دگه
(آرزو)
الطاف قهر بود گپ خوده گفته زود تلیفون ره قطع کد و مه هم موبایل خوده روشن کدم که دیدم پنج تماس بی پاسخ از طرف الطاف بود طرف صفحه موبایل سیل داشتم که دیدم چند دقه بعد زنگ زد به طرف موبایل دیده میرم ولی کی مرد است که جواب بته
پیش ازی که دگه هم عصابش خراب شوه زود جواب دادم
الطاف : مه تررره چی گفته بودم عععه تررره چیییی گفته بودم نگفتم که زنگ زدنم از سه بوق زیاد نشه باز تو بیخی خاموشش کدییی
آرزو : .....
الطاف : آرزو تره میگمم میشنوی...
آرزو : میشنوم الطاف امروز مصروف پاک کاری شدم و حالی هم مانده بودم خواب میشدم یادم رفت که موبایل مه روشن کنم
الطاف : اصلاً به چییی خاطر خاموش کده بودی موبایللل ره عععه؟؟؟
آرزو : چارج نداشت الطاف خاموش شده بود و مه هم یادم رفت که...
الطاف : دروغ نگو آرزو ، دروغ نگو لطفاً مه طفل استم که مره بازی میتی وقتی یک کار ره کدی سر گپت استاد باش مه خو تره چیزی نمیگم که میترسی.... بخاطر گفتگوی دیشب موبایل ره یک روز مکمل خاموش کدی که زنگ نزنم اصلاً بین دو نامزاد گفتگو میشه مگم به ای حد نی که تو موبایل ره خاموش کنی و مره به تشویش ساخته و مه مجبور شوم به پدرت زنگ زده احوال تره ازو پرسان کنم......
اصلاً نمیشرمی که به پدرت زنگ زده و احوال تره ازو بگیرم؟؟؟...... همی پدرت چی خاد گفت
آرزو : تو چرا به پدرم زنگ بزنی میماندی صبح موبایل ره روشن کده خودم می......
الطاف :  مه منتظر میبودم که تو تا موبایل ره روشن کده جواب بتی و مه اینجه از تشویش بمرم
آرزو : اصلاً تشویش مره نداشته باش ضرور نیست بخاطر مه تشویش کنی
الطاف : افففف...آرزو چی کنم همرایت تو بگو خورد هم نیستی بخدا بیخی کارهای طفلانه میکنی هر چی میکنم از هر راه پیش میرم نمیشه یعنی به هیچ طریقی نمیفهمی از کدام راه پیش برم خودت بگو....
کدام روز همرایم خوب گپ زدی کدام روز بدون جنگ خداحافظی کده مره جگرخون نکدی
یک دفه خو یک هفته برت زنگ نزدم گفتم شاید عقلت ده سرت بیایه مگم هیچ خبر هم نیستی هنوز موبایل ره سر مه خاموش میکنی
آرزو : .....
الطاف : یکی خو همی خاموش بودن تو اعصاب مه خراب میکنه خاد گفتی الطاف جنگ میکنه هر چیز میگه مه بخاطر تو میگم آرزو یکبار دقیق به گپهایم فکر کو مه هر چی میکنم بخاطر خودت میکنم چرا نمیفهمی آرزو
آرزو : سیس الطاف دگه نمیکنم لطفاً جنگ نکو مانده استم حوصله جنگ ره ندارم خواب میشم لطفاً
دیدم که الطاف یک چند دقه چپ شده بعد گفت
الطاف : یک ساعت است بر تو پُر گفته میرم آرزو آخر هم میگی خواب میشم یعنی ده قصه گپ هایت نیستم تا صبح بگو همتو؟؟؟
آرزو : ......
الطاف : سیس برو با خیال راحت خواب شو مزاحم خواب ات نمیشم شب بخیر
آرزو : الطاف با گفتن ای گپا مستقیم قطع کد
هر دفه که گپ میزنیم بدون خداحافظی قطع میشه و همو شبی که باهم گپ میزنیم مه به گریه خواب شده و صبح با سردردی بیدار نشم نمیشه

عاقبت ناراضی بودن جانبین همی میشه دگه وقتی باهم خوش نباشن یا یکی از اونا خوش نباشه چطو میتانن با خوشی همرای یکی دگه گپ زده باهم چکر رفته  و از عمق دل بخندن چطو میتانه آدم خوشبخت باشه و باز هم آخر گپ که پدرم ره نمیبخشم چون ده هر کار به حقم ظلم کرده.....
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
یک گوشه مانده و دوباره مصروف کار شدم... شام هم که از پهنتون رخصت شدم خانه آمدم پیش ازی که پایین برم به غذا خوردن باز زنگ زدم که خاموش بود رفتم پایین غذا خوردم دوباره آمدم بالا به اتاقم سه بار دگه هم زنگ زدم ولی خاموش..... ایبار نگران شدم چون اولین بار بود…
یادم از موبایل پدرم آمد اشکهای مه پاک کده موبایل ره بوردم به پدرم دادم که گفت
عظیم : او دختر الطاف گفت به آرزو هر چی زنگ میزنم موبایل خوده جواب نمیته چرا جواب نمیدادی؟
آرزو : پدر موبایلم چارچ نداشت امروز ده کار مصروف شدم یادم رفت که ده چارچ بانم
عظیم : خو مقصد دگه موبایل ته خاموش نمانی که به تشویش میشه مچم خی شما به چی موبایل دارین که وقتی کار میشه جواب نمیتین البت به مود نگاه کدین
آرزو : چیزی نگفته برآمدم از اتاق و رفتم خواب شدم چون دگه توان بیدار ماندن نبود و چشم هایم خدایی بسته میشدن...

بازی های روزگار🍂
قسمت : بیست و ششم 

(الطاف)
موبایل ره قطع کده و محکم به زمین زدم
چی رقم دختر بی احساس استی آرزو اصلاً احساس نداری.....خدایا تا چی وقت مره امتحان میکنی چهار سال است که بخاطر عشق آرزو میسوزم حالی هم که از مه شده هنوز هم بخاطرش جان میتم ولی او حتی خبر نیست سیس که به نامزادی راضی نبود ولی ده ای گناه مه چی است.....
باید ده ای مدتی که باهم نامزاد بودیم رویه و‌خوبی های مه دیده تا حالی همرایم خوب میشد ولی......اصلاً ای چی رقم قلب است ،دل رحم خو هیچ نداره......
اما مه دوستش دارم چرا نمیفهمه اففففف
دلم پُر بود و میخواستم بالای چیزی خالی کنم و چی چیزی بهتر از آینه نزدیک آینه رفتم ده آینه طرف خود دیده با مشت محکم به شیشه زدم که پاش پاش شد امشب هر چی کدم خوابم نبورد طرف موبایلم رفتم که دیدم اسکرین موبایلم میده شده ده قصه نشده یک گوشه انداختم اش
رفتم یک گوشه شیشته و به دیوار تکیه کدم به موهایم چنگ زدم تا یک دقه آرام شوم....
خیلی سرم فشار آمده بود دلم میشد همه چیزی که به اتاق است تمام شه میده کده گدود کنم اما افسوس که مادرم شان به پایین خواب بودن و خبر میشدن که بر فعلاً اصلاً حوصله یک کلمه گپ ره همرای کسی نداشتم ساعت از چهار گذشته بود ولی مره خواب نبورد سرم هم از درد میکفید از جایم بلند شده نزدیک میز رفتم شیشه های روی زمین ره جم کده ‌دور انداختم تا صبح به بالکن شیشته بودم....
بلاخره شش نیم بجه شد تیار شدم بدون ای که داخل خانه شده صبحانه بخورم یا کسی ره بیینم رفتم وظیفه چون اصلاً حوصله گپ زدن نبود
(آرزو)
صبح از خواب بیدار شدم باز هم سردرد اففف
امروز یک دوا که نخورم نمیشه ساعت ره دیدم ده بجه شده بود رفتم دست رویمه ششتم یک چیزی خوردم دلم هم نمیشد ولی به زور یک دو لقمه خوردم دوا ره هم خورده دوباره آمدم به اتاقم هیچ ده صالون هم نرفتم دوباره سر مه به بالشت مانده و چشم‌هایمه بسته کدم گفتم شاید چند دقه بعد آرام شوه ولی نشد هنوز دگه هم زیاد شد چون زیاد درد داشت به جایم شیشته بودم و گریه داشتم که مادرم آمد
عزیزه : آرزو بچیم چرا گریه داری جان مادر؟
دیدم که یازده بجه شده مه گفتم خی هنوز بیدار نشدی دلم ناآرام شد آمدم گفت باش ببینم که بیدار استی یا نی چی شده بچیم؟
آرزو : گریه کده گفتم
— سرم زیاد درد داره مادر هیچ آرام نمیشه دوا هم خوردم
عزیزه : چرا البت باز شب خواب نکدی؟
آرزو : نی خواب بودم مادر دگه وقت ها زود آرام میشد ولی امروز نمیفهمم چرا اتو شدید در داره
عزیزه : تو یک چند دقه دگه هم خواب شو اگر دیدی که آرام نکد باز زنگ میزنم به بیدرت که بیایه ببریم ات شفاخانه
آرزو : دلم بد بد میشد نمیفهمم که تاثیر دوا بود یا تاثیر سر دردیم زود بلند شدم برم تشناب که یکدفه یی سرم چرخ خورد چشمایم سیاهی کرد سرم محکم به چیزی خورد و دگه نفهمیدم....
(الطاف)
داخل دفترم شدم که باز هم دوسیه های زیاد سر میز مانده گی بود و باید تا دیگر ره خلاص میشدن نمیفهمم چرا وقتی حوصله نداشته باشم باز همه چیز دست ره یکی کده مره دگه هم زیر فشار میاره یک اففف کشیدم و شروع به کار کدم نیم ساعت گذشته بود که عزیر آمد هیچ سر مه بلند نکدم فهمیدم که همو است
عزیر : سلامونه
الطاف : طرفش هیچ ندیده و مه هم برش سلام دادم که نزدیک میز مه آمد سر خوده پایین کده دقیق طرفم سیل داشت مه هم دست از کار کشیده طرفش دیده گفتم
— باز چی است عزیر؟
عزیر : یک دقه صبر....چشمهایت چرا سرخ میزنه امروز واقعا‌ً مجنون شدی...... ای موهایته ببین پریشان به روی پیشانیت افتاده
الطاف : عزیر به سر تا پایم دیده گفت
عزیر : امروز از استایلت هم هیچ خبری نیست خیرت است؟
الطاف : ضرور نیست هر روز استایل بزنم عزیر اگر مزاق میکنی باور کو هیچ حوصله مزاق ره ندارم لطفاً
دیدم که عزیر جدی شده گفت
عزیر : سیس دور از مزاق راستی تره چی شده الطاف خوب استی هر روز میایی با چهره جگرخون کدام مشکلی داری؟
الطاف : دگه نمیتانستم گپهای مه به دلم نگاه کنم و عزیر بهترین رفیق و همراز  بود بر مه که میتانستم سرش اعتماد کنم
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
یادم از موبایل پدرم آمد اشکهای مه پاک کده موبایل ره بوردم به پدرم دادم که گفت عظیم : او دختر الطاف گفت به آرزو هر چی زنگ میزنم موبایل خوده جواب نمیته چرا جواب نمیدادی؟ آرزو : پدر موبایلم چارچ نداشت امروز ده کار مصروف شدم یادم رفت که ده چارچ بانم عظیم : خو…
— عزیر میفهمی که نامزاد استم یعنی پیش از نامزاد شدن هم مه آرزو ره دوست داشتم اما حالی او همرای مه خوش نیست اصلاً نی درست گپ میزنه و نی درست رویه میکنه هر چی کدم از هر راه پیش رفتم نشد..... نمیفهمم چی کنم امشب هیچ خواب نکدیم فکر کده فکر کده سرم از درد میکفه....
یگان بار خیلی سرم فشار میایه عزیر..... چیزی به دفتر خسته میشم وقتی خانه میرم میخوایم همرای آرزو گپ زده تمام خسته گیم رفع شوه ولی آرزو بیشتر از همه چیز مره جگرخون میسازه
عزیر : میفهمم لالا از وضیعتت معلوم است...چند روز است حس میکدم که کدام مشکلی داری ولی زیاد شله نمیشدم میگفتم هر رقم که خودت راحت استی.....
‌‌دگه ای که یعنی تا حالی همرایت خوب نشده؟؟

الطاف : نی عزیر نی حتی بدتر هم شده ده هر کار و هر گپ همرای مه شِق میکنه اصلاً به گپم نیست همیشه کاری میکنه تا مه عصبانی شوم واقعاً نمیفهمم چی کنم.......از رفتار های که آرزو بعد از نامزادی داشت  تمامشه به عزیر گفتم که عزیر به چرت رفته چند دقه بعد گفت
عزیر : ولی مه برش حق میتم الطاف چون میفهمی گپ یک عمر زندگی است مه نمیگم تو خراب آدم استی و اوره خوش نگاه نمیکنی میفهمم ینگه ما خوشبخت ترین دختر دنیا است که همرای تو نامزاد شده ولی برش وقت بتی که با ای موضوع کنار بیایه چون دلش عقده کده و میخوایه قصد بگیره....متوجه استی که چی میگم لالایم ، بیا یکبار خوده به جای او قرار بتی اگر تو میبودی او وقت چی میکدی؟؟
الطاف : ولی مه دوستش دارم عزیز بدونش زندگی نمیتانم اصلاً ای بیتفاوت بودنش ده مقابل مه ، مره نابود میکنه تا حالی کدام رویه خراب هم همرایش نکدیم که بگویم برو گناه از مه هم است ولی....
عزیر : اما او که نمیفهمه تو دوستش داری میفهمه؟
الطاف : نی خوب.....
عزیر : خلاص دگه پس او چی رقم بفهمه که تو عاشقش استی چرا برش نمیگی که هم تو راحت شوی و هم او شاید عاشقت شوه
الطاف : نمیفهمم عزیر هیچ نمیفهمم چی کنم میترسم یکبار از عشقم گفته او دگه هم از مه دور نشه تو نمیفهمی ولی او بی اندازه از مه نفرت داره
عزیر : پس... فعلاً نگو برش ....بانش به دگه وقت فقط بر ‌فعلاً همرایش درست رویه کو یک دختر فقط به محبت و توجه ضرورت داره تمام نفرت و خلا های زندگیش ره میتانی با عشق پُر بسازی و زیبا کنی بر چند وقت تو همرایش جنگ نکو شاید رویه تره دیده همرایت خوب شوه؟
الطاف : کوشش خوده میکنم ببینم چی میشه ولی خودت میفهمی که کنترول اعصابم دست خودم نیست
عزیر : خیره لالا بخاطر عشق ات کمی حوصله داشته باش
خوب شدن اش یک ذره وقت ره میگیره به اقدر آسانی ها نیست بیدرم اگر ده ای دنیا همه چیز به دل ما میبود پس چی غم داشتیم همی زندگی است که با خوشی ها و مشکلاتش سپری میشن قوی باش رفیق مه میفهمم تو میتانی
الطاف : واقعاً ازی که همرای عزیر گپ زدم راحت شدم و شکر که همه گپهاره برش گفتم راستی هم که عزیر مثل یک برادر بزرگ است برم
— تشکر عزیر شکر که تو بودی همرایت صحبت کده راحت شدم آدم هر قدر قوی باشه ولی بعضی وقتها به یک دوست و همراز ضرورت داره
عزیر : خواهش میکنم لالایم کاری نبود
الطاف : عزیر رفت و مه پیش خود فکر کده به آرزو زنگ زدم میخواستم همرایش گپ زده و بخاطر کار دیشب ازش معذرت بخوایم...
به آرزو زنگ زدم که بعد از چهار بوق جواب داد
الطاف : بلی آرزو.....
عزیزه : الطاف بچیم تو استی؟
الطاف : دیدم که موبایل ره خاله عزیزه جواب داد و صدایش میلرزید وارخطا از جایم بلند شده گفتم
الطاف : ها الطاف استم خاله جان خیرت است کدام گپی شده آرزو خوب است؟؟؟
عزیزه : بچیم آرزو بیهوش شده عمر شان خانه نیستن مه تنها استم بیا که آرزو ره شفاخانه ببریم بچیم
الطاف : سیس خاله جان گریه نکنین مه حال میایم متوجه آرزو باشین
وارخطا از دفتر بیرون شده و حرکت کدم طرف خانه آرزوی شان وقتی رسیدم دروازه ره تک تک کدم که خاله عزیزه باز کد و گریه داشت
— کجا است آرزو خاله جان؟؟
عایشه : به اتاقش است
الطاف : با عجله داخل اتاقش شدم که دیدم بیهوش افتاده بود و بی بی جانش هم بالای سرش بود طرف چهره اش دیدم که رنگش پریده بود پیشانی شه دیدم که کمی زخمی شده بود با عجله از زمین بلندش کده و به آغوشم گرفتم با خاله عزیزه به شفاخانه حرکت کدیم پیش بی بی جانش هم زن همسایه شان آمد با بسیار سرعت رانندگی میکدم و هر دقه به طرف چهره زردش میدیدم واقعاً ترسیده بودم و دست پایم بخاطرش میلرزید
بلاخره به شفاخانه رسیدیم و آرزو ره به یکی از اتاق ها بوردن و مه با خاله عزیزه منتظرش بودیم دلم بی قرار بود و هر دقه از پشت شیشه به طرف آرزو میدیدم
— خاله جان آرزو چرا بیهوش شد پیشانی اش چرا خون شده بود؟
1
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
— عزیر میفهمی که نامزاد استم یعنی پیش از نامزاد شدن هم مه آرزو ره دوست داشتم اما حالی او همرای مه خوش نیست اصلاً نی درست گپ میزنه و نی درست رویه میکنه هر چی کدم از هر راه پیش رفتم نشد..... نمیفهمم چی کنم امشب هیچ خواب نکدیم فکر کده فکر کده سرم از درد میکفه....…
عایشه : بچیم صبحکی ناوقت از خواب بیدار شد پیشش رفتم گریه داشت گفت سرم درد میکنه یک دفه ی دلش بد شد میخواست تشناب بره که به زمین افتاد و سرش به میز‌ خورد شکر بچیم که آمدی اگر نمیبودی تنهایی چی میکدم
الطاف : آرام باشین خاله جان آرزو خوب میشه بخیر
عزیزه : بچیم موبایل ته بتی که یکبار به پدرش زنگ بزنم بیایه
الطاف : نی خاله جان کسی ره به تشویش نکو آرزو خوب میشه هر چی کار بود مه همینجه استم که دیدم همو دقه داکتر از اتاق بیرون شد
داکتر : تشویش نکنین فشارش پایین رفته و زیاد ضعیف شده بود ازو خاطر اتو شده سرش ره هم پانسمان کدم اقدر گپ جدی نیست چند دقه بعد به هوش میایه بخیر ، باز هم شفا باشه
الطاف : با گپ داکتر راحت شده و نفس عمیق کشیدم نزدیک اتاق رفتم و از پشت شیشه به آرزو دیدم که بیهوش سرتخت افتاده بود و به دستش سیرم تیر بود
الطاف : خاله جان تا آرزو به هوش میایه مه یکبار میرم بیرون تا برش یگان چیز به خوردن بخرم
عزیزه : سیس بچیم برو‌ مه همینجه پیشش استم

الطاف : از شفاخانه بیرون شده و رفتم...
(آرزو)
چشم‌هایمه باز کدم که مادرم بالای سرم استاد است چهار طرف مه سیل کدم که شفاخانه استم
و ده دستم سیرم تیر بود
عزیزه : شکر که به هوش آمدی جان مادر سرت هنوز هم درد داره یا آرام شدی بچیم؟؟
آرزو : سرم درد داشت ولی او قسمتی ره که درد گرفته بود آرام بود مگم یک بغل سرم سوزش میکد دست زدم که کمی پندیده بود
— مادر سرم که درد میکد آرام است ولی یک قسمت اش سوزش داره چرا؟
عزیزه : بچیم فشارت پایین رفته بود بیهوش شده سرت به میز خورده بود حیران مانده بودم  چی کنم که همو دقه الطاف به موبایلت زنگ زد مه هم جواب دادم او هم خوده زود خوده خانه رساند و شفاخانه آوردیم ات
آرزو : خی کجا است حالی؟
الطاف : رفت بیرون گفت برت یگان چیز میاره به خوردن داکتر گفت دخترت زیاد ضعیف شده ازو خاطر فشارش پایین رفته
آرزو : پدرم شان کجا استن خبر ندارن؟
عزیزه : زنگ میزدم الطاف نماند گفت مه استم کسی ره به تشویش نکو بی بی جانت هم ده خانه تنها بود باز همسایه  آمد پیشش
آرزو : ده دلم گفتم اگر زنگ هم میزدین کجا اقدر به تشویش میشدن بیزو برشان مهم نیستم
چند دقه بعد دروازه باز شد و الطاف با خریطه میوه و جوس داخل آمد
طرفش دیدم که موهایش پریشان به سر و صورتش افتاده بود و چشم هایش سرخ بودن اصلاً از استایل های که میزد خبری نبود پیش خود گفتم ایره دگه چی شده از مه بدتر وضعیتش خراب است
الطاف : خوب استی آرزو جایت خو درد نداره؟
آرزو : نی خوب استم کمی سرم سوزش داره خلاص
الطاف : خیره خوب میشه بخیر
عزیزه : بچیم مه میرم یک دقه ده بیرون میشینم
الطاف : چرا خاله جان بشینین همینجه بیرون هوا سرد است
عزیزه : نی بچیم میرم یک دقه بیرون که بیخی بوی ای شفاخانه مره گنس کد
الطاف : سیس خاله جان هر رقم که راحت استین همی سیرم آرزو خلاص شوه میریم خانه بخیر
عزیزه : صحی است بچیم راحت باشین مه میرم بیرون
آرزو : مادرم بیرون رفت و الطاف چوکی ره کش کرده پیش مه شیشت نزدیک تخت...

بازی های روزگار🍂
نویسنده : گُم نام🕊
قسمت : بیست و هفتم 

الطاف : بخاطر چی تشویش کده بودی که اتو ضعیف شده ضعف کدی همم؟؟؟
آرزو : تشویش نکدیم صبحکی سرم درد داشت آرام نمیشد تاثیر همو بوده فشارم پایین رفته
الطاف : چرا سرت درد داشت که اتو شدی یک علت خو داره؟
آرزو : مچم شب خوابم نبورد
الطاف : باز هم یک علت  داره چرا خوابت نبورد؟
آرزو : اصلاً تو نامزادم استی یا آمر جنایی
الطاف : هردویش...
آرزو : الطاف چند دقه چپ مانده و بعد گفت
الطاف : بخاطر گپهای دیشب که برت زدم ناراحت شده اتو شدی؟؟
آرزو : نی چرا بخاطر گپهای دیشب باشه اقدر مهم نبودن که بخاطرشان تشویش کنم
الطاف چند دقه خیره خیره طرفم سیل داشت و‌دگه هیچ چیز نگفت
از جای خود بلند شده یک دانه سیب ره پوست کده برم داد
الطاف : بیگی ای سیب ره بخو یک توته اش هم نمانه کلشه میخوری
آرزو : نمیخورم دلم بد میشه باز خانه که رفتم میخورم
الطاف : باز ده خانه هم بخو حالی بیگی ایناره پوست کدیم بخو زود دگه هله دختر خوب
آرزو : چون حوصله بحث ره نداشتم دو توته شه خوردم در حال خوردن بودم به طرف الطاف دیدم که چشم های خوده با دو‌ انگشت خود فشار میداد حس کدم که خیلی خسته است مه طرفش سیل داشتم ولی او متوجه مه نبود که یکباره نگاه مره غافلگیر کده گفت
الطاف : چرا...چیزی شده؟
آرزو : نی چیزی نیست.......یعنی خسته معلوم میشی؟
الطاف : چی رقم فهمیدی که خسته معلوم میشم؟
آرزو : چون از چشم های سرخ و موهای پریشان ات واضیح معلوم است که تو هم مثل مه امشب خواب....
👍1
اِنتَقــــــــام واسَ ضَعِیفــــــــــاس مَن مِیزٰارم پَشیمــــــــون شی✌️🖇🐕🚶‍♀


#Aysoon
نت رایگان 𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓
عایشه : بچیم صبحکی ناوقت از خواب بیدار شد پیشش رفتم گریه داشت گفت سرم درد میکنه یک دفه ی دلش بد شد میخواست تشناب بره که به زمین افتاد و سرش به میز‌ خورد شکر بچیم که آمدی اگر نمیبودی تنهایی چی میکدم الطاف : آرام باشین خاله جان آرزو خوب میشه بخیر عزیزه : بچیم…
الطاف : هههه دیدی از دهن خودت برآمد که امشب خواب نشدی
آرزو : نی.....مه خواب شده بودم تره گفتم که شاید خواب نشده باشی
الطاف : چیزی نیست کمی سرم درد داره
آرزو : سر مه تکان دادم و دگه چیزی نگفتم نیم سیب ره خورده بودم و نیم دگیش ماند دلم نشد سر میز ماندم اش که الطاف گفت
الطاف : ای چیست مه خو گفتم کلشه بخو
آرزو : دلم نمیشه
الطاف : جوس میخوری؟
آرزو : نی دلم نمیشه سیب ره هم به زور خوردم
الطاف سر چوکی شیشته بود و هر دو دست خوده به دو طرف چوکی مانده بود و مستقیم طرف مه سیل داشت ولی مه خوده با لباسم مصروف کده بودم چند دقه بعد زیر چشمی سیل کدم که هنوز هم به طرفم میبینه طاقتم تاق شد و گفتم
آرزو : چرا اتو سیل میکنی طرفم؟
الطاف : چی قسم؟؟؟
آرزو : اتو دقیق سیل داری و پلک هم نمیزنی فقط که تا تو پلک بزنی مه فرار میکنم
الطاف : ههههه همتو دلم شد سیل کدم....حق ندارم به طرف خانم خود ببینم؟؟؟
آرزو : مه خو خانم ات نیستم
الطاف : او وقت کی اتو یک گپ ره گفته؟
آرزو : خودم میگم
الطاف : تو بد کدی که اتو بگویی....تو از وقتی که پیدا شده بودی به نام مه بوده و بعد ازی هم خانمم استی و تا آخر عمر میباشی
بعد ازی گپ دگه نی الطاف چیزی گفت و نی مه چیزی گفتم که همو دقه داکتر آمد
داکتر : شفا باشه....حالی سرحال شدی یک ذره سرت آرام شد؟
آرزو : ها خوب استم داکتر صاحب تشکر
داکتر : خو شکر سیرم ات هم خلاص شد حالی میتانی خانه بری
آرزو : تشکر داکتر صاحب
داکتر : خواهش میکنم
آرزو : داکتر سیرم ره کشیده و بیرون رفت و الطاف هم از جای خود بلند شده گفت
الطاف : صبر آرزو از جایت تکان نخوری مه خاله جانم ره بیارم باز یکجای میریم
آرزو : الطاف رفت مه هم از جایم بلند شده چادر مه درست کده چپن مه پوشیدم که چند دقه بعد الطاف همرای مادرم آمدن
عزیزه : تیار شدی بچیم بتی دست ته که جای نفتی
همرای مادرم شان به موتر رفته به طرف خانه حرکت کدیم....
خانه رسیدیم که همسایه ما دروازه ره باز کد
چون بی بی جانم تنها بود آمده بود
همسایه : آمدین بخیر دخترم خوب شدی حالی
آرزو : ها خاله جان خوب استم شکر
همسایه : خو شکر بچیم شفا باشه.... عزیزه جان مه دگه میرم خشویت هم ده خانه شیشته از وقتی که رفتین پشت آرزو نا آرامی داشت..... برو بچیم پیش بی بی جانت که یکبار تره ببینه دلش جم شوه
عزیزه : زنده باشی خواهر جان به تکلیف هم شدی امروز از خاطر ما
همسایه : نی چی تکلیف عزیزه جان خوب شد که دخترکت بخیر خوب شد مه دگه رفتم خداحافظ تان
آرزو : زن همسایه رفت و ما هم رفتیم داخل مادرم مره به اتاق خودم بورد که بی بی جانم هم آمد
بی بی جان : جان بی بی خوب شدی مره خو بیخی ترساندی بچیم بیخی به تشویش ات بودم دخترم شکر که جور شدی دگه هم خوب میشی بخیر صدقیت شوه بی بی جانت
آرزو : زنده باشی بی بی جان خوب استم
الطاف استاد بود که مادرم گفت
عزیزه : الطاف بشین بچیم که برت چای بیارم مانده شده باشی
الطاف : نی خاله جان چای نمیخورم میرم خانه که کمی کار دارم دلم از طرف آرزو جم شد باز شما هم استین اگر باز کدام گپ شد فقط یک زنگ بزنین
عزیزه : صحی است خیر بیبینی بچیم مگم از چاشت ره که نان نخوردی حالی هم دو بجه است بیا برت یک چیز پخته میکنم بخو باز برو
الطاف : نی خاله جان چیزی دلم نمیشه زنده باشین مه رفتم دگه خداحافظ تان

— آرزو اگر چیزی ضرورت داشتی باز برم مسج کو یا زنگ بزن رفتم خداحافظ
آرزو : سیس تشکر خداحافظ
الطاف رفت و مه هم کمی گنس بودم دوباره خوده انداخته و‌خواب شدم....
(الطاف)
آرزو ره به خانه شان رساندم وقتی دلم از طرفش جم شد مه هم خانه رفتم حمام کده و لباسهای مه تبدیل کدم نو میخواستم خواب شوم که زنگ آمد فکر کدم که آرزو است و باز چیزی شدیش با عجله موبایل ره گرفتم چون شیشه موبایلم شکسته بود صحی دیده نمیشد که کی است امروز هم وقت نشد جورش کنم اوکی کدم که عزیر بود
عزیر : بلی الطاف میشنوی؟؟
الطاف : ها میشنوم عزیر خیرتی است چرا وارخطا استی کدام گپی شده؟
عزیر : الطاف امروز اقدر با عجله کجا رفتی که مه هم متوجیت نشدم
الطاف : عزیر آرزو بیهوش شده ضعف کده بود وارخطا شده بودم با عجله از دفتر بیرون شدم یادم رفت که تره بگویم
عزیر : شفا باشه حالی خو خوب است؟
الطاف : ها فعلاً خوب است شکر.....
راستی عزیر کدام گپ شده به دفتر نی که ریس باز......
عزیر : الطاف ریس سرت قهر است چون بدون اجازه اش از وزارت بیرون شده رفته بودی ، وقتی آمد دید که نیستی غالمغال ره انداخته بود که هیچ کس اینجه از مه اجازه نمیگیره.....مقصد صبح آماده یک غالمغال از طرف ریس باشی
الطاف : مهم نیست عزیر بانش باز صبح آمدم مه خودم همرایش گپ میزنم ده قصه اش نشو
1
عزیر : سیس بیدرم بخاطر همی گپ زنگ زدم برو خداحافظ که مانده نباشی صبح آمدی باز گپ میزنیم
الطاف : بعد از خداحافظی باز عزیر موبایل ره قطع کده یک گوشه ماندم طرف ساعتم دیدم که سه بجه بود خواب هم از سرم پرید پیش خود گفتم تا بیکار به خانه بشینم میرم پهنتون
بلند شده و خوده به پهنتون رفت آماده کدم و رفتم....
(آرزو)
از خواب بیدار شدم که ده صالون سر صدا است ‌و پدرم غالمغال داره ساعت شش بجه بود هوا هم تاریک شده بود ازجایم بلند شدم که بیبینم چی گپ است رفتم داخل که پدرم سر عمر غالمغال داره مره که دید چپ شد
عظیم : بیا بشین بچیم خوب شدی حالی؟
آرزو : خوب استم پدرجان سر حال
عظیم : خو شکر امروز مادرت بر مه زنگ نزد اگر نی مه میامدم پیشت شفاخانه ، الطاف بچیم خیر ببینه شکر که بود امیر هم که همرای مه به وظیفه بود از ای عمر بی عقل خو هیچ خیر نیست
— گوش کو او بچه دفه آخر است که میگم برت ایلا کو پشت ای اندیوال ، شب گَردی ، کوچه گشتی ره ازینا چیزی جور نمیشه دیروز صبحکی مه برت یک کتاب پُر ره خوانده چی گفتم؟؟؟؟
به گپ نمیفهمی یا ده قصه گپ های مه نیستی.... بیزو دگه بچه که صبح تا دیگر با آدم های نااهل مثل خودش ده بیرون گم باشه خود گپهای فامیل برش ارزش نداشته باشه
عمر : صحی است پدررر جان  اقدر سر مه فشار نیارین خورد نیستم کلان آدم استم خوب و بد مه میفهمم باز امروز اونه شوهرش آمد بوردش مه چی کنم اقدر غم ره ایلایما بتین.....حالی ای دختر از ما خلاص است خودش میفهمه و الطاف مره چی
آرزو : با گفتن ای گپ پدرم از جای خود بلند شده و عمر ره یک سیلی محکم زد که ای مه تکان خوردم
آرزو : اولین بار بود که پدرم بخاطر مه سر عمر دست بلند کده بود ازی که عمر ره زد خوش نشدم ولی تعجب کدم که پدرم چطو ای بار طرف داری مره کد
عظیم : بچه سگگگ امروز ای گپ تیر شد سبا ازی بدتر یک گپ میشه باز هم میگی مره چی ععععه نی که ای خانه خودت نیست.....نی که تو ازی خانه نیستی ، همرای چی رقم آدما میگردی که تو اتو شدی ، مه و امیر از صبح تا دیگر ده کار گم استیم همی تو خو ولگردی ته یک طرف مانده متوجه خانه خو بااااش بچه لوددده.....بخی برو گم کو قواریته از پیشم زوووود
آرزو : یک طرف روی عمر سرخ شده بود از جای خود بلند شد گیلاس چای ره با پای خود زده و با عصبانیت از اتاق بیرون شده بالا رفت و دروازه اتاق ره باز محکم زد که چند دقه بعد صدای شکستن چیزی آمد
مه مادرم و امیر وارخطا و با عجله بالا رفتیم که عمر شیشه ره شکستانده بود
عمر : چیییی گپ است عععه چی ره سیل دارررین برین پااایین
امیر : عمرررر آدم شو آدمممم چی خوردی که هضم نمیتااانی عه کلان بچه استی ای کارا چیست که میکنی لوده بی عقل....سر چی اوقات تلخی داری واضیح گپ ته بزن که همه گی بفهمه چی میخواهی
عمر : برووووو بیرون امیر حوصله تره ندارم ناحق جنگ ما بلند میشه بیرون شو اقدر گپهای ناحق نزن
آرزو : عمر بعد گفتن ای گپ با عصبانیت طرف مه سیل کد و مه ترسیده نزدیک امیر شدم که گفت
عمر : او دختر تو خو برو گُم کو خوده از پیش رویم که سگ واری سرم بد میخوری اولین دفه است که پدرم از خاطر تو لوددده سر مه دست بلند کد
آرزو : از خاطر مه چرا تره بزنه بخاطر خوبی.....
پیش ازی که مه گپ خوده تکمیل کنم که عمر نزدیک آمده و میخواست مره با سیلی بزنه که امیر پیش روی مه استاد شد از بازو های عمر گرفته و اوره با شدت به عقب تیله کده گفت
امیر : عمرررر بخدا قسم تا حالی دستم سرت بلند نشده حوصله ماره خراب کده اوقات خانه ره تلخ نکو که میزنم ده دهنت

آرزو : مادرم میخواست چیزی بگویه که پدرم از پایین صدا کد
عظیم : امیررر بیایین پایین بانیشه که تنها باشه همونجه ، بیایین پایین ای خو به گپ نمیفهمه شما کوچه بدل کنین کسی به گپ میفهمه که آدم باشه ای خو آدم نیست
آرزو : مه امیر و مادرم ده راه زینه بودیم میرفتیم پایین که باز صدایی از اتاق عمر بلند شد نمیفهمم باز چی ره با لغت زده شکستاند
رفتیم پایین که مادرم گریه کده به پدرم گفت
عزیزه : عظیم خان روزهای اول چند دفه برت گفتم که همی بچه ره زیاد سر دل خود نمان سر شه بیگی مگم به گپم گوش نکدی....گفتی خودش کلان بچه است میفهمه حالی خو شرایط خراب است سر کسی اعتبار نیست....میترسم کدام روز کدام گل ره به آب نته ، همی بچه بیخی رفتارش ده خانه تغیر کده همرای هیچ کس صحی گپ نمیزنه صبح تا شب بیرون است شب هم که میایه پنج دقه پایین میشینه دگه ده همو بالا است.... ببین نتیجه آزاد ماندن ات ره که چی جورش کدی اگر بچه هم است زیاد سر دل خود نمانش جوان است خون گرم است به یک دو گپ رفیق خود بازی خورده هر کار از پیشش سر خاد زد....حالی که همرایت قهر کد صبا روز ببین که ده قصه مه و تو هم نشده ده روی ما هر چیز بگویه
1
عظیم : او زن تو دگه ده ای وقت گریان کده شروع نکو هیچ حوصله ندارم چیزی ده وظیفه مغز سرم خورده میشه چیزی بیایم ده خانه همرای اولادهایت.......باز مه میمانم که ده روی مه چیزی بگویه سگ واری از خانه بیرون می اندازمش یانی باز او وقت مه میبینم که ای چی میکنه اگر یک دو روز خودش پشیمان شده پس نامد باز همینجه جای نشانی ای از پیسه مه میپره که دلش جم است ، ای هنوز کجا گرم و سرد زندگی ره دیده یک کمی مشکل سرش بیایه باز مه میبینمش ، ای همرای همو دو رفیق های بیسواد خود که هیچ چیزی ره نمیفهمن میگرده خود اتو شوه ، تو باش بعد ازی مه همرایش کار دارم حیف همو پهنتون که ای خوانده میره.....
بی بی جان : بچیم عظیم آرام باش عروس گریه نکو بچه جوان است خیره به خوبی بگویین هر چی زشت برین دگه هم شِق میکنه
عظیم : مادر اشتک خو نیست که شِق کنه کلان بچه است مه اگر چیزی میگم بخاطریکه یک ذره به راه بیایه تا و بالای زندگی ره بفهمه از پیسه مه عیش و نوش میکنه خبر هم نیست بره یک جای کار کنه صبا روز مه میمرم ای عروسی کنه زن و اولاد ره چی رقم نگاه خاد کد تا چی وقت از پیسه مه میخوره کلان بچه شده
بی بی جان : خیره بچیم اعصابته خراب نکو صبح شوه مام همرایش گپ میزنم تام دگه گریه نکو عروس
آرزو بخی بچیم نان بیار که پدرت شان گشنه شدن
آرزو : صحی است بی بی جان رفتم غذا ره کشیده آوردم سر دسترخوان ولی همه گی جگرخون بودن هیچ کس نان نخورد ولی مه از صبح ره که صحی چیزی نخورده بودم شکم سیر نان خوردم
بعد از نان خوردن ظرف هاره ششته چای دم کده بوردم خانه شیمه نداشتم چای نخورده رفتم اتاقم جایمه انداختم دراز کشیدم یادم از موبایلم آمد که الطاف زنگ نزده باشه و باز غالمغال نکنه بلند شدم از جایم موبایل مه گرفتم که تنها مسج اش آمده بود
رفتم مسج ره باز کدم که نوشته بود
الطاف : سلام خوب استی بهتر شدی؟
الطاف : خواب استی به فکرم؟
آرزو : ای دو مسج ره شش نیم بجه شام کده بود حالی هشت و ده دقیقه بود
دوباره مسج کدم
آرزو : سلام ها خوب استم تشکر
ده جواب مسج دومش نوشتم
آرزو : نی خواب نبودم ده صالون  نان میخوردیم یک چند دقه شیشته بودم همرای پدرم شان
دیدم که آن شد و تایپنگ داشت منتظر مه بود؟؟؟
(الطاف)
از پهنتون رخصت شده خانه رفتم پیش ازی که پایین برم خواستم به آرزو زنگ بزنم و احوال شه بگیرم ولی پسان پیش خود گفتم که خواب نباشه فقط برش مسج کدم گفتم اگر بیدار باشه میبینه
مسج کده پایین رفتم پهلوی حسام شیشته بودم و مصروف موبایل که یکبار حسام سر خوده به موبایل پیش کده گفت
حسام : شیشه موبایلت چرا؟؟؟
الطاف : کور استی نمیبنی شکسته
حسام : میبینم که شکسته ولی چی قسم نی که از پیشت افتاد چرا جورش نمیکنی دلته تنگی نمیگیره
الطاف : ها از پیشم افتاد امروز وقت نشد صبح باز جورش میکنم
عایشه : راستی بچیم شیشه گفتی یادم آمد امروز بالا رفتم به اتاقت که لباس های ته جم کده بشویم دیدم که آینه اتاقت شکسته بود همرای ازو چی کدی؟
الطاف : اووف خدا حالی چی بگویم بر اینا هیچ چیز از پیش شان پنهان نمیمانه
— چی است....او هم از پیشم شکست مادر جان
حسام : پدر میبنی چقدر بچه خرابکار داری ده ای روزها یاد آرزو ایره مجنون کده که هیچ فکرش به جایش نیست هههههه
الطاف : حسام باز ریشخندی کدی؟؟
حسام : ههههه
شریف : الطاف بچیم کدام مشکلی داری؟
الطاف : نی پدر جان چرا؟
شریف : هیچ همتو حس کدم چون ده ای روزها راحت معلوم نمیشی اگر کدام مشکلی داری بگو که حل کنیم برت

الطاف : همیشه وقت که جگرخون میبودم ولی به پدرم نمیگفتم اما او خودش میفهمید ای بار هم حس کده بود که مه کدام مشکلی دارم نخواستم به پدرم شان بگویم چون ای مشکل بین مه و آرزو است تا خودما حل نکنیم هیچ کس حل نمیتانه به جواب پدرم گفتم
الطاف : نی پدر جان هیچ گپ نیست خوش و راحت استم دل تان جم
شریف : سیس بچیم مقصد مه پدر واری دین خوده ادا کده گفتم باز هم هر رقم که راحت استی
الطاف : به جواب پدرم چیری نگفته و لبخند زدم وقت غذا خوردن بود که یادم از آرزو آمد...
1
2025/10/27 08:04:41
Back to Top
HTML Embed Code: