tgoop.com/faghadkhada9/78715
Last Update:
رویاهای شیرین روزهای هفت سالگی!
✍تو تمام نمیشوی... روزی که کتابهای اول دبستان را به کلاس آوردند و معلم کتابی نو که کاغذی کاهی داشت را به دستم داد، اول صفحاتش را بازکردم و بوییدم،هنوزم بوی کتاب کلاس اول خاطرم هست ، هر ورقی که میزدم دوست داشتم بروم در میان تک تک صفحاتش ، با هر درسی که معلم میداد خودم را میان همان صفحه میدیدم، دلم میخواست تمام آدمهای کتاب جان بگیرند، با من حرف بزنند، دلم میخواست میرفتم به خانه اکرم، کنار سفره غذا مهمان آبگوشت لذیذشان میشدم، دوست داشتم همکلاسی سارا و پری و ژاله بودم، با آنها بازی میکردم ، دلم میخواست من هم بروم داخل کتاب و با آنها زندگی کنم، هنوز هم هر صفحه از کتاب هفت سالگیَم را مرور می کنم انگار صدایشان را میشنوم، تاب بازی اکرم و سارا، توپ بازی اکرم و پری، طناب بازی طاهره و فاطمه در حیاط مدرسه، صدای چرخهای گاری کشاورزی که گندم میبُرد،صدای باران را، وقتی مادر در را باز میکرد و با سبدی نان به خانه می آمد، صدای دویدن اسب در میان دشت سرسبز و مرد اسب سوار که آن اسب را تند میرانْد، من هنوز کودکِ همان روزهای رویاهای شیرین هفت سالگیَم... دلم میخواهد به صفحه صفحه کتاب کودکیَم به رویاهایم، روح وجان بدهم...
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78715