tgoop.com/faghadkhada9/78725
Last Update:
#داستان_زندگی
#شهین
#قسمت_اول
وسط حیاط خونه آقا بزرگ ایستاده بودم، حیاطی که یه زمانی باغچه های ردیف شده اش و سبزیهایی که خانم بزرگ کاشته بود و قد جونش دوستشون داشت زبانزد خاص و عام بود ،ولی حالا باغچه ها از بین رفته بودن، سبزی هم نبود که سر کشیدن تربچه های قشنگش بین نوه ها دعوا باشه ....
برگهای خشک کف حیاط زیر پاهام صدای قشنگی داشت.... یقه ژاکت رو بالا اوردم که سوز سرمای غروب اذیتم نکنه رفتم سمت ایوون ...جایی که برای من کلی خاطره داشت ،چه شبهایی که توی اون ایوون با مریم و زری نخوابیده بودیم، سه تا یار جدا نشدنی بودیم و حالا هرکدوممون یه گوشه مشغول رسیدگی به مشکلاتمون بودیم ...خونه آقا بزرگ خیلی چیزها کم داشت ،ولی بیشتر از همه نبودن خود آقا بزرگ و خانم بزرگ به چشم می اومد و دوست داشتم های یواشکی من ...خطاهای من..... کارهایی که کرده بودم دلهایی که شکسته بودم...آدمهایی که پشت سر گذاشته بودم....و در آخر برگشته بودم به همونجا، به نقطه شروع....هر گوشه اش رو که نگاه میکردم خاطره ای از بچگیم بود لب ایوون نشستم و رفتم به ۹ سالگیم ....
*
غلتی توی رختخواب زدم و لحاف رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم دو طرفم رو نگاه کردم... دختر عمو و دختر عمه ام کنارم خوابیده بودن ،دهن مریم باز بود و صدای خرخرش بلند بود... از خودم تعجب کرده بودم چطور با این سرو صدا دیشب خوابیده بودم...
آفتاب داشت کم کم توی ایوون می افتاد و هوایی که تا چند دقیقه پیش سرد بود میرفت که گرم بشه.. مریم رو صدا زدم، ولی بیدار نشد مجبور شدم تکونش بدم و باز داد بزنم :مریم مریم کر شدم !
مریم سرش رو جابجا کرد، ولی صدای خرخرش قطع نشد... زری که از سرو صدای ما بیدار شده بود چشمهاش رو مالید و گفت :چیه سر صبحی؟
_سر صبح کجاس؟ نگاه کن آفتاب رو الانه که خانم بزرگ بیاد بالا سرمون ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در ساختمان که به ایوون میخورد باز شد و خانم بزرگ اومد بیرون، چارقد سفیدش رو مرتب گرد و نگاهی به ماها انداخت.
خانم بزرگ گفت :لنگ ظهر شد بلند شید دخترا امروز نته باباتون میان دنبالتون برگردید خونه هاتون !
صدای من و زری همزمان بلند شد که :
نههههه!!!!
مریم هم از جا پرید و هاج و واج نگاهمون میکرد...
خانم بزرگ زد زیر خنده و گفت :فقط قیافه مریم رو !!!....
و من و زری هم خندیدیم ...خانم بزرگ لبخندش رو قایم کرد و گفت: پاشید وسایلتون رو جمع کنید که الانه از راه برسن ،میدونید که باباهاتون حوصله ندارن ....
سه تایی دمغ وسط رختخوابها نشستیم و زری که از من و مریم بزرگتر بود گفت :
چی میشد این ننه باباهای ما ،ما رو ول کنن همینجا، به بچه های دیگه اشون برسن ؟!
مریم همونطور خواب آلود گفت: از بس بدن....
زری دختر عمه شمسی بود ،شوهر عمه شمسی مرد بد اخلاقی بود و هیچکس دلخوشی ازش نداشت، هیچکس دوست نداشت توی جمع با شوهر عمه شمسی روبرو بشه ،یا باهاش نشست و برخاستی داشته باشه.. ولی خانم بزرگ همیشه میگفت :به خاطر شمسی باید کوتاه اومد، نمیشه که بچه ام رو تنها رها کنم توی دستهای اون...
همه جا از همه میخواست که به خاطر عمه شمسی کوتاه بیان ،در برابر رفتارهای شوهرش، زری بچه آخر عمه شمسی بود و بیشتر هم با من و مریم بود ...دو سالی از ما بزرگتر بود، هیچوقت دوست نداشت خونه خودشون باشه و چون باباش اجازه نمیداد خونه ما و عمو کمال بمونه، تابستونها رو بیشتر مواقع خونه آقا بزرگ و خانم بزرگ میموندیم تا زری هم کنارمون باشه...
خونه آقا بزرگ یه خونه باغ بزرگ بود که یه کمی خارج از شهر بود و همین باعث میشد که از اون هیاهو و سرو صدا دور باشه.. من اونجا رو خیلی دوست داشتم، هم خونه رو، هم خود آقا بزرگ و خانم بزرگ رو ...بیشتر تعطیلات تابستون ماها توی اون خونه باغ میگذشت ،بیشتر هم ما سه تا دختر ...بقیه آخر هفته ها می اومدن و بعدم برمیگشتن خونه خودشون ...
مریم هم دختر عموم بود، اونم بچه آخر خونشون بود ،فاصله سنی زیادی با خواهر برادر هاش داشت و همین باعث میشود زیاد با اونها اخت نباشه ...من و مریم همسن بودیم، با این تفاوت که من بچه اول خونه بودم و دو تا برادر کوچیکتر از خودم داشتم، یه جورایی حس بزرگ بودن و مستقل بودن توی وجود من بیشتر از زری و مریم بود ...
با دخترا اون روز لحاف و تشکها رو جمع کردیم و چیدیم روی رختخوابهای خانم بزرگ ...
خانم بزرگ از همون بیرون صدا زد :
زود بیاین دخترا
زری غر زد :والا این خانم بزگ هم انگار دلش میخواد از دست ما راحت بشه، هی میگه زود باشید زود باشید...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
با اخم وتخم سر سفره صبحانه نشستیم، و بعد رفتیم وسایلمون روجمع کنیم ...خانم بزرگ سه تا بچه داشت کلا!!! اولی عمو کمال بود بابای مریم که خودش ۵ تا بچه داشت،
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78725