tgoop.com/faghadkhada9/78718
Last Update:
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت دوم
چشمان مرد، همچون تیغی بر چهرهٔ دختر لغزید. ماهرخ حس کرد چیزی سرد، ناپیدا، و نفوذی از درون چادر به قلبش خزید. لحظه ای نفسش برید. با شتاب، چادر را با دو دست بالا آورد، آن را چون پرده ای بین خویش و نگاه ها گرفت.
اما نگاه مرد، از پشت هر پرده ای عبور می کرد و سنگینی اش، با هیچ چادری سبک نمی شد…
مردان که رفتند، سایهٔ سنگینی بر اطاق نشست. دیگر از صدای خنده های دلنشین ماهرخ خبری نبود. دختر، در گوشهٔ اطاق آرام نشسته بود، با چادرِ نازکِ سپیدش که مثل پرده ای باریک، میان او و دنیا کشیده شده بود.
در همین هنگام، زنی میان سال و آراسته با تبسمی گرم نگاهش بر ماهرخ لغزید، سپس آهسته به مادرش گفت شنیده ام که جبار خان به خواستگاری دخترت آمده و حاجی صاحب هم رضایت داده.
مادر ماهرخ با افتخاری که در لحن صدایش آشکار بود، سر به تأیید تکان داد و گفت بلی، خواهر جان همین روزها شیرینی دخترم را میدهیم.
ماهرخ آرام ماند، اما صورتش آهسته رنگ باخت.
زن نگاهی معنادار به دختر انداخت و آهسته گفت ولی خواهر، مگر جبار خان زن دارد و چند طفل قد و نیم قد هم دارد از لحاظ سنی هم فرق شان از زمین تا آسمان است. ماهرخ هنوز شانزده سالش است…
مادر ماهرخ ابروانش را در هم کشید و با لحنی تند ولی محکم پاسخ داد چی شده که دارد؟ جبار خان مرد شریفی است، آبروی خاندان خود است، پسر کاکای ماهرخ جان است. بعد خداوند به مردان چهار زن روا دانسته، آیا امر خدا را انکار میکنی؟
زن لبخند تلخی زد و گفت من هرگز امر پروردگار را انکار نکرده ام اما…
مادر ماهرخ چون تیغی بر گلوی سخنش نشست و بی مقدمه، با لحن خشکی آمیخته به قضاوت، سخنش را برید و گفت ناراحت نشوی، خواهر جان! تو همان روزی کافر شدی که پای از ده بیرون گذاشتی و رفتی شهر، درس خواندی و برگشتی با مغز پُر از حرف های که تضاد با دین و رسم رواج ما دارد برای همین اینجا همه از تو دوری می کنند یک خواهش دارم لطفا در مسایل خانوادگی ما دخالت نکن!
ماهرخ نگاه به آن زن انداخت او چقدر این زن را دوست داشت او همیشه از حق زنان دفاع میکرد ولی حتا زنان او را دشمن خود شان میدانستند و برچسپ کافر را بر پیشانی اش میزدند آهسته از جایش برخاست.
مادرش نگاه پر از شک و تندی به سویش انداخت و پرسید کجا میروی، دختر؟
ماهرخ آرام پاسخ داد، با صدایی که ته آن بوی دروغ می آمد، جواب داد دستشویی میروم، مادر.
مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت برو، اما زود برگرد! چادرت را درست کن. اگر یکی از برادرانت تو را بی چادر ببیند، والله خونت را حلال می دانند!
ماهرخ گفت چشم.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78718