FAGHADKHADA9 Telegram 78726
#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_دوم


بعدش عمه شمسی بود که اونم ۶ تا بچه داشت و بعد بابای من با کلی اختلاف سن از خواهر و برادرش بود که ما هم سه تا بچه بودیم...
خانم بزرگ تعریف می‌کرد که :وقتی شوهرم دادن فقط ۹ سالم بود هیچی از ازدواج و اینا نمیدونستم، حتی چند روزی که موندم، گفتم میخوام برگردم خونمون... خدایی بود که اقابزرگتون آدم با انصافی بود و کاری به کارم نداشت... خیلی طول کشید تا بچه دار شدم ،تا حدی که مادرشوهرم میخواست هوو بیاره برام، ولی آقا بزرگتون نگذاشت و گفت؛ زنم بچه ساله، بچه دارم میشه !!!بعد از چند سال خدا کمال و شمسی رو بهم داد ،پیش خودم میگفتم اونقدری دور شوهرم رو پر از بچه میکنم که دیگه مادرشوهرم نتونه حرف بزنه ...ولی خدا نخواست و بعد از کمال و شمسی ،دیگه بچه دار نشدم ،ولی اقا بزرگتون کلامی حرف نمیزد در این باره، تا اینکه شمسی که ۱۴ ساله بود ،خدا جمال رو بهم داد ،
این حرفا رو برای ماها میگفت ،ولی انگار با خودش حرف میزد، ولی همیشه ناراحت بود که چرا به بقول خودش نتونسته دور شوهرش رو پر از بچه بکنه... گاهی این حرف رو جلو آقا بزرگ میزد و آقا بزرگ میگفت:کار نکرده تو رو بچه هات کردن، نگاه کن عین مور و ملخ نوه ریخته ...
بعد هم خودش به حرف خودش میخندید ...ما و عمو کمال توی یه خونه زندگی میکردیم، عمو کمال وضع مالی خوبی داشت، بابای منهم بد نبود، ولی خب عمو کمال سالها کار کرده بود و مال و منال داشت ،برای همین وقتی بابام زن میگیره و از خونه باغ میاد بیرون، نمیذاره خونه اجاره کنه و طبقه بالای خونه خودش رو بهش میده تا زندگی کنه ...
مامان و زنعمو هم با اینکه جاری بودن ولی باهم خوب کنار می اومدن و این باعث خوشحالی بود برای برادرها ....غیراز برادرها ،من و مریم هم خیلی خیلی خوشحال بودیم که با هم توی یه خونه هستیم ،هیچوقت هم تنها نبودیم ،یا من خونه عمو کمال بودم یا مریم خونه ما بود و زری از این بابت ناراحت بود میگفت :کاش منهم بچه باباهای شما بودم !
خونه عمه با ما فاصله زیادی نداشت، ولی شوهر عمه اجازه نمیداد که زری بیاد و زیاد بمونه ....زری میگفت :بابام میگه تو خونه ای که پسر بزرگ هست، دختر بزرگ نباید بره موندگار بشه ،عیبه مردم چی میگن !
شوهر عمه با پسرهای عمو کمال بود.... عمو کمال سه تا پسر داشت که بزرگترینشون اونموقع سربازی رو تموم کرده بود و عمو براش مغازه ای باز کرده بود تا بتونه کارخودش رو داشته باشه و دو تای دیگه هم بالاخره بزرگتر از ماها بودن و شوهر عمه نمیگذاشت زری جدای از مامانش بیاد خونه ما ...خونه آقا بزرگ رو به این خاطر اجازه میداد که کسی غیر از ما دوتا دختر نبود  ...
اون روز وقتی صدای ماشین عمو کمال اومد، هر سه تایی بغ کرده ،وسایلمون رو برداشتم و رفتیم بیرون... خانم بزرگ مثل همیشه که موقع ورود و خروج بچه هاش خوشحال ترین آدم روی زمین بود ماها رو بغل کرد و گفت :حسابی آتیش هاتون رو سوزوندید، برید که دیگه مدرسه ها داره باز میشه...
گفتم :چه بد دیگه نمیتونیم بیایم برا موندن تا عید نوروز !
سرم رو بوسید و گفت :تا چشم رو هم بذاری عید نوروزه...
آقا بزرگ با عمو کمال سلام علیک کرد، خانم بزرگ گفت :بیا مادر یه چایی بخور ...
_نه دیگه بریم تا ظهر نشده برسیم ظهر هوا گرمه ...
_باشه مادر مواظب خودت باش سلام به همه هم برسون ....
_بزرگیت رو میرسونم، یالا بچه ها سوار بشید ....
سوار شدیم و عمو راه افتاد، هر سه تا ساکت بودیم ...عمو کمال که مرد مهربونی بود نگاهی از اینه به پشت انداخت و گفت :چیه چرا ساکتید ؟موقع اومدن که خوب آتیش میسوزوندید...
زری گفت :ناراحتی داره دیگه، البته برای اون دو تا نه ،برای من ...باید برم خونمون ....
_خب دایی خونتون رفتن که ناراحتی نداره ...
_داره !!!مگه شماها میخواید با بابای من زندگی کنید ؟اصلا تقصیر خانم بزرگه که مامانم رو شوهر داده به بابام، وگرنه منم یه بابای مهربون داشتم ...
عمو کمال چیزی نگفت کمی که رفت گفت :به جاش چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه اونجا باهمید...
زری گفت :دلم به همین خوشه ...
عمو کمال زری رو جلو خونشون پیاده کرد و رفتیم سمت خونه، موقع خداحافظی زری واقعا ناراحت بود برا همین گفتم :
کاش میشد زری رو میدزدیدیم می  آوردیم خونه خودمون ....
عمو خندید و گفت: دیگه چی؟؟؟ وروجک این فکرا از کجا به کله هاتون میزنه آخه؟ باباشه ،بدش رو که نمیخواد زری هم زیادی شورش میکنه..
شاید عمو راست میگفت ،ولی دوست نداشتم زری رو ناراحت ببینم، یه جورایی خیلی محدود بود توی خانواده ...
اونروز چون یکهفته ای خونه نبودیم مریم رفت خونه خودشون و منهم خونه خودمون ..
دوتا برادرام یکی ۴ ساله بود و یکی دو ساله ...مامان که سفره ناهار رو اماده کرد و بابام اومد سر سفره نشستیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍2



tgoop.com/faghadkhada9/78726
Create:
Last Update:

#داستان_زندگی

#شهین
#قسمت_دوم


بعدش عمه شمسی بود که اونم ۶ تا بچه داشت و بعد بابای من با کلی اختلاف سن از خواهر و برادرش بود که ما هم سه تا بچه بودیم...
خانم بزرگ تعریف می‌کرد که :وقتی شوهرم دادن فقط ۹ سالم بود هیچی از ازدواج و اینا نمیدونستم، حتی چند روزی که موندم، گفتم میخوام برگردم خونمون... خدایی بود که اقابزرگتون آدم با انصافی بود و کاری به کارم نداشت... خیلی طول کشید تا بچه دار شدم ،تا حدی که مادرشوهرم میخواست هوو بیاره برام، ولی آقا بزرگتون نگذاشت و گفت؛ زنم بچه ساله، بچه دارم میشه !!!بعد از چند سال خدا کمال و شمسی رو بهم داد ،پیش خودم میگفتم اونقدری دور شوهرم رو پر از بچه میکنم که دیگه مادرشوهرم نتونه حرف بزنه ...ولی خدا نخواست و بعد از کمال و شمسی ،دیگه بچه دار نشدم ،ولی اقا بزرگتون کلامی حرف نمیزد در این باره، تا اینکه شمسی که ۱۴ ساله بود ،خدا جمال رو بهم داد ،
این حرفا رو برای ماها میگفت ،ولی انگار با خودش حرف میزد، ولی همیشه ناراحت بود که چرا به بقول خودش نتونسته دور شوهرش رو پر از بچه بکنه... گاهی این حرف رو جلو آقا بزرگ میزد و آقا بزرگ میگفت:کار نکرده تو رو بچه هات کردن، نگاه کن عین مور و ملخ نوه ریخته ...
بعد هم خودش به حرف خودش میخندید ...ما و عمو کمال توی یه خونه زندگی میکردیم، عمو کمال وضع مالی خوبی داشت، بابای منهم بد نبود، ولی خب عمو کمال سالها کار کرده بود و مال و منال داشت ،برای همین وقتی بابام زن میگیره و از خونه باغ میاد بیرون، نمیذاره خونه اجاره کنه و طبقه بالای خونه خودش رو بهش میده تا زندگی کنه ...
مامان و زنعمو هم با اینکه جاری بودن ولی باهم خوب کنار می اومدن و این باعث خوشحالی بود برای برادرها ....غیراز برادرها ،من و مریم هم خیلی خیلی خوشحال بودیم که با هم توی یه خونه هستیم ،هیچوقت هم تنها نبودیم ،یا من خونه عمو کمال بودم یا مریم خونه ما بود و زری از این بابت ناراحت بود میگفت :کاش منهم بچه باباهای شما بودم !
خونه عمه با ما فاصله زیادی نداشت، ولی شوهر عمه اجازه نمیداد که زری بیاد و زیاد بمونه ....زری میگفت :بابام میگه تو خونه ای که پسر بزرگ هست، دختر بزرگ نباید بره موندگار بشه ،عیبه مردم چی میگن !
شوهر عمه با پسرهای عمو کمال بود.... عمو کمال سه تا پسر داشت که بزرگترینشون اونموقع سربازی رو تموم کرده بود و عمو براش مغازه ای باز کرده بود تا بتونه کارخودش رو داشته باشه و دو تای دیگه هم بالاخره بزرگتر از ماها بودن و شوهر عمه نمیگذاشت زری جدای از مامانش بیاد خونه ما ...خونه آقا بزرگ رو به این خاطر اجازه میداد که کسی غیر از ما دوتا دختر نبود  ...
اون روز وقتی صدای ماشین عمو کمال اومد، هر سه تایی بغ کرده ،وسایلمون رو برداشتم و رفتیم بیرون... خانم بزرگ مثل همیشه که موقع ورود و خروج بچه هاش خوشحال ترین آدم روی زمین بود ماها رو بغل کرد و گفت :حسابی آتیش هاتون رو سوزوندید، برید که دیگه مدرسه ها داره باز میشه...
گفتم :چه بد دیگه نمیتونیم بیایم برا موندن تا عید نوروز !
سرم رو بوسید و گفت :تا چشم رو هم بذاری عید نوروزه...
آقا بزرگ با عمو کمال سلام علیک کرد، خانم بزرگ گفت :بیا مادر یه چایی بخور ...
_نه دیگه بریم تا ظهر نشده برسیم ظهر هوا گرمه ...
_باشه مادر مواظب خودت باش سلام به همه هم برسون ....
_بزرگیت رو میرسونم، یالا بچه ها سوار بشید ....
سوار شدیم و عمو راه افتاد، هر سه تا ساکت بودیم ...عمو کمال که مرد مهربونی بود نگاهی از اینه به پشت انداخت و گفت :چیه چرا ساکتید ؟موقع اومدن که خوب آتیش میسوزوندید...
زری گفت :ناراحتی داره دیگه، البته برای اون دو تا نه ،برای من ...باید برم خونمون ....
_خب دایی خونتون رفتن که ناراحتی نداره ...
_داره !!!مگه شماها میخواید با بابای من زندگی کنید ؟اصلا تقصیر خانم بزرگه که مامانم رو شوهر داده به بابام، وگرنه منم یه بابای مهربون داشتم ...
عمو کمال چیزی نگفت کمی که رفت گفت :به جاش چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه اونجا باهمید...
زری گفت :دلم به همین خوشه ...
عمو کمال زری رو جلو خونشون پیاده کرد و رفتیم سمت خونه، موقع خداحافظی زری واقعا ناراحت بود برا همین گفتم :
کاش میشد زری رو میدزدیدیم می  آوردیم خونه خودمون ....
عمو خندید و گفت: دیگه چی؟؟؟ وروجک این فکرا از کجا به کله هاتون میزنه آخه؟ باباشه ،بدش رو که نمیخواد زری هم زیادی شورش میکنه..
شاید عمو راست میگفت ،ولی دوست نداشتم زری رو ناراحت ببینم، یه جورایی خیلی محدود بود توی خانواده ...
اونروز چون یکهفته ای خونه نبودیم مریم رفت خونه خودشون و منهم خونه خودمون ..
دوتا برادرام یکی ۴ ساله بود و یکی دو ساله ...مامان که سفره ناهار رو اماده کرد و بابام اومد سر سفره نشستیم...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78726

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

With the sharp downturn in the crypto market, yelling has become a coping mechanism for many crypto traders. This screaming therapy became popular after the surge of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May or early June. Here, holders made incoherent groaning sounds in late-night Twitter spaces. They also role-played as urine-loving Goblin creatures. It’s easy to create a Telegram channel via desktop app or mobile app (for Android and iOS): Find your optimal posting schedule and stick to it. The peak posting times include 8 am, 6 pm, and 8 pm on social media. Try to publish serious stuff in the morning and leave less demanding content later in the day. In handing down the sentence yesterday, deputy judge Peter Hui Shiu-keung of the district court said that even if Ng did not post the messages, he cannot shirk responsibility as the owner and administrator of such a big group for allowing these messages that incite illegal behaviors to exist. To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American