tgoop.com/faghadkhada9/78424
Last Update:
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت دهم›
با این حرفهایش سوهان به روحم میکشید. جواب دادم:
ببین اوّلا من همینیم که هستم. با تعصبات و عقاید چهارده قرن پیش. دوّما منو با دخترای دانشگاهت مقایسه نکن! من یک دختر مسلمانم... حالا اگه حرفی نیست اجازه بده برم که خیلی کار دارم.
بدون توجه به او از کنارش گذشتم. راهی بیرون شدم تا آب بیاورم. بیرون خانه، با تمام توان هوای سرد و بوی نمِخاک فلسطین را در ریههایم کشیدم، با اینکار آرام گرفتم. آسمان امشب بسیار زیبا بود. به طرف چاه روانه شدم. در حین آب کشیدن متوجه سایهای در پشت سرم شدم، نیمنگاهی انداختم؛ شعیب بود. توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم.
با تشر گفت: تو چرا به حرفهام گوش نمیدی صفیه؟ چرا منو رد میکنی؟ چرا همش بهانه میاری و میگی باید فکر کنم؟ من که میدونم نظرت منفیه اما علتت رو بگو...
زمزمهوار طوری که نشنود گفتم: تو از عشق به شهادت و جهاد، و خدمت در سنگر مردان حق چی میدونی! علتم همینه! تو فقط دوست داری مقام دولتی برای خودت دستوپا کنی و به شُهرت برسی...
- چرا اینجوری میکنی؟! حرفتو بزن، سکوتت اعصابمو خورد میکنه صفیه! با توئم صفیه؟ میشنوی؟
خواستم برگردم که گوشه چادرم را نگهداشت. هراسان خودم را به عقب کشیدم...
***
"فائز"
حس خوبی نداشتم. غیبت طولانی شعیب اعصابم را خورد میکرد. از اتاقهای اطراف، سروصدایی از صفیه هم نمیآمد. تحمل این اوضاع برایم سخت بود.
یعقوب بخاطر خستگی امروز نای رفتن به اتاقش را نداشت و همینجا خوابش برده بود. بیصدا از اتاق خارج شدم. دم درِ اتاق صفیه، چند لحظهای فالگوش ایستادم. اما جز سکوت چیزی عایدم نشد. به تدریج بر نگرانیم افزوده میشد. وارد اتاق شدم. گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود! با اعصابی داغون و گامهای بلند به بیرون رفتم. هنوز راه چندانی نپیموده بودم که با دیدن صحنهٔ مقابل، خون مقابل چشمانم را گرفت...
با دیدن چشمان هراسان صفیه کنترل خود را از دست دادم، دویدم و خود را به شعیب رساندم. یقهاش را محکم در دستانم فشردم. مشتی محکم حواله صورتش کردم و فریاد زدم:
نامرد، داشتی چیکار میکردی؟!
شوکه شده بود و منتظر چنین صحنهای نبود. تا خواستم مشتی دیگر بر صورتش بخوابانم که صفیه گفت: نه صبر کن فائز، تو رو خدا صبر کن.
دستم در هوا ماند و از خشم نفسنفس میزدم. یقهاش را با عصبانیت رها کردم. اگر خود را کنترل نمیکرد نقش بر زمین میشد.
یعقوب که با سروصدای من بیدار شده بود خودش را با سرعت به ما رساند.
به عقب آمدم. چشمان به خوننشستهام را به او دوختم. یعقوب هراسان با نفسی بریده پرسید: چی شده؟ این چه وضعشه؟
شعیب خون دهانش را پاک کرد و گفت: من فقط اومده بودم بابت مسئلهای با صفیه حرف بزنم که فائز مثل گرگ وحشی حملهور شد.
سرم را بلند کردم و با همان نگاه افروخته نگاهش کردم و گفتم:
گوشهٔ چادر صفیه تو دستای تو چیکار میکرد، هان؟!
یعقوب متعجب پرسید: شعیب این یعنی چی؟
شعیب با کمالخونسردی جواب داد:
گیر کرده بود، من هم کشیدم تا آزاد بشه یه وقت پاره نشه، همین!... اون بود که بدون هیچ پرسوجویی مثل وحشیا حمله کرد!
یعقوب نگاهش را به سمت صفیه گرفت و گفت: دخترم چی شده؟
وقتی صفیه را مخاطب قرار داد، گوشهایم را به او سپردم تا تکلیفم را بدانم. اگر من اشتباه کردم، عذرخواهی کنم... اما صفیه مُهرِ سکوت بر دهانش زده بود. یعقوب سوالش را تکرار کرد. صفیه نگاهی به من بعد به شعیب انداخت. چانهاش لرزید و گریهکنان به سمت خانه دوید. آن دو به رفتن ناگهانی صفیه چشم دوختند و من نگاهِ غضبناکم را به پایین گرفتم. این رفتن پر از سکوت صفیه نشان دهنده این بود که شعیب دروغ گفته است، گویا فقط من متوجهاش شدم. یعقوب به هر دویمان نگاه کرد. با صدایی آرام گفت: جَوونا انگار بینتون سوءتفاهمی پیش اومده، بهتره که همینجا تمومش کنیم و دیگه بهش فکر نکنیم... خب بریم تو...
بعد گویا من را مخاطب قرار داد گفت: شعیب هم چند روزی مهمونمونه! ...
با این حرف یعقوب متعجبانه سکوت کردم.
ندای درونیام را شنیدم که گفت: چند روز مهمون! به چه علتی؟ خب علت خاصی هم نداره خونه داییشه!
خودم را مجاب کردم و به سمت یعقوب رفتم، دست بر شانهاش گذاشتم و گفتم: عمو یعقوب معافم کن، نمیخواستم باعث ناراحتیت بشم.
بدون منتظر ماندن جواب از طرف او، با گامهایی بلند و سریع به طرف خانه راه افتادم.
وارد اتاق شدم، در را پشتسرم بستم. پیراهن آستینکوتاه مشکیرنگ به همراه یک شلوار بادی که از مُچپا کِشدار بود را با لباس تنم تعویض کردم. کلاهم را از سر برداشتم، موهای خرمایی با پریشانی بر روی شانههایم رها شدند، انگشتانم را در میان موهایم فرو بردم و آنها را به پشت راندم. آرام نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم.
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78424