أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا
خدا میگه همه ی قدرت ها تو دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
أَنَّ الْقٌوَّةَ لِلَّهِ جَمیعًا
خدا میگه همه ی قدرت ها تو دست منه!
پس از خدا بخواه که برات بچینه،
که بهت ببخشه،
برات فراهم کنه،
نجاتت بده و خوشحالت کنه...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‹قسمت چهاردهم›
همچنان هاج و واج به او نگاه میکردم. برای اطمینان یافتن با زبانی که به سختی در کام میچرخید پرسیدم: شما مطمئنین؟! این راه آسونی نیست، کار هر کسی هم نیست! بیخوابی، گرسنگی و تشنگی، شکنجه و اسیری در مسیرش هست. اگه اینها رو متحمل بشی بعد از اون شهیدی به دنبال داره به اذن الله!...
سر به زیر به آرامی گفت:
مجاهد فائز، من اگه دنبال مادّیات بودم فکرِ جهاد اصلأ از ذهنم عبور نمیکرد! من دنبال آخرتم؛ آخرتی بیپایان! من یک دختر مسلمانم که الگوی من سمیه و خوله و امحرّامه. میخوام مثل اسما بنت ابوبکر باشم، برای استراحت مجاهدین پاسی از شب رو نگهبانی بدم. مثل عفیره فریادِ جهاد و غیرت سر بدم، مثل خوله مشرکان رو تو میدان از بین ببرم. برای منِ مسلمان، بهترین الگو این مجاهدهها هستن...
هر حرف صفیه من را به فلک میبرد و در ثریا غرق میکرد. امّا طولی نکشید که لبخند بر لبانم خشکید! شعیب در ذهنم مجسم شد و تمام خوشحالیام را بههم زد. پرسیدم:
پس آقا شعیب چی؟!
- من فقط فکر و هدفم جهاد فیسبیل الله، خدمترسانی به مسلمین و شهادته و بس!
اینبار لبخندی کمرنگ بر گوشهٔ لبم جاخوش کرد.
- پس چند ساعتی بهم فرصت بدین. فکر نکنین که خدای نکرده به جسارت و شجاعتتون شک کردم! نه، فقط اینکه... اینکه میخوام با عمویعقوب در موردتون صحبت کنم. اگه خودتون هم راضی باشین.
به سرعت نگاهم را به سمتی دیگر کشاندم. درواقع حالتی خجل که تاکنون تجربه نکرده بودم من را در برگرفته بود.
سرش پایین بود و سکوت کرد. با لبخند محوی که از چشمان تیز من پنهان نماند، باشتاب از کنارم گذشت و به سمت خانه رفت.
چند دقیقهٔ از رفتنش میگذشت، من همچنان خیره به جای خالیش ایستاده بودم.
واقعأ احساسی عجیب بود. در دل زمزمه کردم: خدایا منو لایق بدون و همچین مجاهده غیوری رو نصیبم کن. اگه نصیبم کردی منو شرمنده خودت و خودش که بهم میسپاریش نکن.
دریافتم که این احساس تنهایی که بعد از معاذ و معاویه همدوشم شده به تدریج در حال کمرنگ شدن بود.
باز فکر نسلِ مجاهد و همسفری تا جنّت به همراه رضامندی خدا زمزمه گوشهایم شد. لبخندی دندان نما زدم، کلاه مشکی لبهدارم را از سر بیرون آوردم، انگشتانم را در موهایم به صورت شانهوار فرو کردم، صافشان کردم و باز کلاه را به سر نهادم. با شوروشوقی که در قلبم غالب شده بود، به سمت خانه به راه افتادم. وقتی به اتاق وارد شدم عمویعقوب مثل همیشه پدرانه از من خواست تا در کنارش بنشینم. در استکان، چای تازه دمی ریخت. در مقابلم قرار داد. طعمش را که مزه کردم تلخ بود. پرسیدم:
چه نوع چاییه؟!
- چای تلخ عراقی، فکر کنم قند لازمت شد پسر!
با خنده گفتم: اره.
مشغول چای خوردن بودم که خروسِ بی محل وارد شد و سلامی سرد کرد. جواب دادم. کنار یعقوب نشست و دم گوشش پچپچکنان چیزهایی میگفت. یعقوب فقط نفسهای عمیقی سر میداد. بعد از اتمام حرفهای شعیب، نگاهی پرحرف و ناامیدانهای به من انداخت، بعد رو به شعیب گفت:
امشب جواب رو بهت میدم.
شعیب با نگاه پیروزمندانهاش ته دلم را خالی کرد. ناخودآگاه اخم کردم. مشغول خوردن چای شدم و دیگر متوجه تلخی طعمش نشدم. ندای درونیام به صدا در آمد: کاش احمد زودتر بیاد تا این مسئله رو هم ختمِ بخیر کنم.
چند دقیقهای نگذشته بود که احمد زنگ زد. گوشی را برداشتم بعد از سلام واحوالپرسی گفت:
من نزدیکیای روستام.
به ورودی روستا رسیده بود با کمک یعقوب راهنماییش کردم و بعد گوشی را قطع کردم. هر سه بلند شدیم و به بیرون رفتیم.
یعقوب از قبل من را در جریان گذاشته بود که به شعیب گفته که؛ وقتی که ماشینش در جاده خراب شده، با من آشنا شده، از آنجا با هم دوست شدهایم. چون الان دلتنگم بوده من را دعوت کرده تا چند روزی مهمانش باشم.
موتور احمد از دور نمایان و صدایش نزدیک و نزدیکتر میشد.
احمد را هم در مورد شعیب مطلع کرده بودم که دولتی است و حواسش را جمع کند.
احمد رسید، موتور را خاموش کرد و پیاده شد. با خوشحالی به سمتش رفتم، محکم در آغوش کشیدمش:
خوش اومدی برادرم.
او هم من را در خود فشرد و گفت: خوشحالم که سالم میبینمت.
بعد از آن که از هم جدا شدیم رو به یعقوب و شعیب سلام کرد. یعقوب بامحبت جواب داد.
احمد دم گوشم بدون جلب توجه گفت: مُخبره همینه؟
- آره حواستو جمع کن.
به داخل راهنماییش کردم. وقتی نشستیم یعقوب استکان چای را جلو احمد گذاشت.
احمد گفت: ببخشید... شرمنده... مزاحم شما هم شدیم و بهتون زحمت دادیم.
- استغفرالله... اینچه حرفیه پسرم! مهمون حبیب خداست... راحت باش.
- جزاکم الله.
رو به احمد گفتم: بعدأ باهات کاری دارم. متعجب گفت: خیره داداش؟
- بابت امر خیریه نگران نشو...
با چشمانی پر سؤال گفت: الله اکبر!
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وچهار
با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وچهار
با اومدن آقا موسی ،اشتهام کور شد زیر غذا رو خاموش کردم و دراز کشیدم ..
فردا تو محل کارم ذهنم درگیر خونه پیدا کردن بود و نمیتونستم کار کنم ..
سه ساعت مونده بود که تعطیل بشیم مرخصی گرفتم و در طول مسیر به تمام بنگاهی ها سر زدم .. از شنیدن قیمتها مغزم سوت کشید .. تو این دو سالی که خونه ی آقا موسی بودم از کرایه خونه ها بی خبر بودم .. آقا موسی واقعا بهم لطف کرده بود و خونه رو با قیمت مناسب داده بود ..
هر بنگاهی که میشنید فقط یه تومن پول دارم یه پوزخندی میزد و میگفت با این پول الان تو دهات هم خونه نمیدن ..
بیشتر از پونزده، شونزده تا بنگاهی رفتم ولی حتی یک دونه اتاق هم نبود که با پول من جور بیاد ..
خسته و عصبی رسیدم خونه و از پله ها بالا میرفتم که آقا موسی در خونشون رو باز کرد و گفت دخترم خونه رو گذاشتم بنگاه.. فردا مشتری میاد ببینه ، ساعت شش خونه باش ..
سرم رو تکون دادم و فقط تونستم بگم باشه و باقی پله ها رو بدو بدو رفتم بالا .. همین که در اتاقم رو بستم وسط اتاق نشستم و با صدای بلند به بخت خودم و بیچارگی که توش گیر افتاده بودم گریه کردم ..
کم آورده بودم ، دیگه بریده بودم ، با مشت میکوبیدم روی زمین و از خدا گله میکردم .. یه زن بیست و شش ساله ی تنها مگه چقدر توان داره ، مگه چقدر میتونه تنهایی از پس این همه مشکل بر بیاد ...
صدای زنگ باعث شد برای لحظه ای آروم بشم .. دو سه بار دیگه به صدا در اومد تا مجبور شدم که جواب بدم .. زن همسایه بود.. به کل فراموش کرده بودم ... آیفون زدم و تا از پله ها بالا بیاد صورتم رو پاک کردم .. دلم میخواست بالا که رسید هر چه ناراحتی داشتم با فریاد سرش خالی کنم ..
این بار خیلی صمیمانه تر رفتار کرد و حتی بدون تعارف وارد خونه شد .. با فاصله ازش نشستم .. یکی دو دقیقه نفس نفس زد .. به قدری بی حوصله بودم که حتی آب هم تعارف نکردم ..
خیره به چشمهام پرسید چرا گریه کردی دخترم ؟ رنگت هم پریده... میخواهی ببرمت دکتر ؟؟
خیلی وقت بود کسی نگرانم نشده بود و با لحن مهربون باهام صحبت نکرده بود ، بغض کردم و گفتم چیزی نیست ..
خداروشکری گفت و کمی خودش رو سمت من کشید و گفت فکراتو کردی دخترم .. ثواب هم میکنی یه پولی هم گیرت میاد .. ده تومن پسرم میده .. از روزی هم که حامله شدی نمیخواد بری سرکار، خرجت رو میده ..
تو ذهنم فقط مبلغی که گفت تکرار میشد .. به قول خودش یکسال بود .. چشم روی هم میزاشتم یکسال میگذشت و کسی هم خبر دار نمیشد ..
زن همسایه دستش رو گذاشت روی پام و گفت جوابت چیه؟؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم قبول میکنم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#داستان مریم و عباس
#قسمت چهل وپنج
"عباس"
امروز خونه اومدنی، برای مریم گل خریدم .. بعد از چند روز با دیدن گلها لبخندش رو دیدم ..
کنار هم نشسته بودیم و مریم میوه پوست میکند که موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. همین که الو گفتم مامان با هیجان شروع کرد به حرف زدن ..
نمیتونستم پیش مریم راحت حرف بزنم .. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم ..مامان برای فردا قرار گذاشته بود و ازم خواست مرخصی بگیرم و برم خونشون ...
باز دلشوره به جونم افتاد .. تمام این حالتهام هم بخاطر ناراحتی مریم بود ..
وقتی به سالن برگشتم مریم میوه رو همونطور پوست نکنده رها کرده بود و یه کتاب گرفته بود دستش .. مطمئن بودم که نمیخونه .. روم نشد حرفی بهش بزنم .. خودم میوه رو پوست کندم و به طرفش گرفتم .. با دست اشاره کرد که نمیخورم ..
تا آخر اون شب حرفی بینمون رد و بدل نشد و موقع خواب مریم زودتر رفت و خوابید و یا خودش رو به خواب زد .. مطمئن بودم به قول مامان ، سال بعد تمام این اتفاقها میگذره و فراموش میشه ..
فردا واسه این که مریم حساس نشه لباسهام رو عوض نکردم و با همون لباسهای دیروزی به محل کارم رفتم و مرخصی گرفتم .. به خونه ی مامان رفتم ..
مامان گفت امروز صیغه میخونید و تو همون محضر ازش تعهد بگیر که ادعایی واسه بچه نداشته باشه...
جوابی ندادم .. فکرم پیش مریم بود .. مامان آماده شد و گفت تو برو بشین تو ماشین ، منم میرم دنبال نرگس..
فهمیدم اسم کسی که قرار بود من و مریم رو به آرزومون برسونه ، نرگس...
بی حوصله تو ماشین نشستم .. دلم میخواست زنگ بزنم به مریم و صداش رو بشنوم ولی ترسیدم لحظه ی آخر از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم ..
تو همین فکرها بودم که در ماشین باز شد و مامان کنارم نشست.. نرگس در عقب رو باز کرد و آروم سلام داد ..
زیر لب جوابش رو دادم و ماشین رو روشن کردم ... محضر نزدیک بود وقتی رسیدیم از آینه نگاهش کردم و پرسیدم مدارکت رو آوردی؟؟
بله ی آرومی گفت و پیاده شد .. کارمون خیلی زود تموم شد .. نرگس با مهریه ده میلیون برای یکسال صیغه ی من شد ...
پنج تومن چک بهش دادم و قرار شد وقتی حامله شد پنج تومن هم بهش بدم ..
وقتی از محضر بیرون اومدیم مامان گفت من اینورا کار دارم پیاده برمیگردم خونه .. شما برید یه ناهاری، چیزی بخورید ..
با اخم گفتم من کار دارم باید زودتر برگردم خونه .. شما رو میرسونم ، تو هم کارت رو بعدا انجام بده
مامان نزدیکم شد و با صدای آهسته ای گفت مگه امشب نمیایی پیشش؟
دستم رو لای موهام بردم و گفتم ازش بپرس ببین برم یا نه؟
مامان با نرگس حرف زد و برگشت سمت من و گفت میگه فرقی نداره .. مامان آستینم رو کشید و گفت امشب بیا حتما ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وپنج
"عباس"
امروز خونه اومدنی، برای مریم گل خریدم .. بعد از چند روز با دیدن گلها لبخندش رو دیدم ..
کنار هم نشسته بودیم و مریم میوه پوست میکند که موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. همین که الو گفتم مامان با هیجان شروع کرد به حرف زدن ..
نمیتونستم پیش مریم راحت حرف بزنم .. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم ..مامان برای فردا قرار گذاشته بود و ازم خواست مرخصی بگیرم و برم خونشون ...
باز دلشوره به جونم افتاد .. تمام این حالتهام هم بخاطر ناراحتی مریم بود ..
وقتی به سالن برگشتم مریم میوه رو همونطور پوست نکنده رها کرده بود و یه کتاب گرفته بود دستش .. مطمئن بودم که نمیخونه .. روم نشد حرفی بهش بزنم .. خودم میوه رو پوست کندم و به طرفش گرفتم .. با دست اشاره کرد که نمیخورم ..
تا آخر اون شب حرفی بینمون رد و بدل نشد و موقع خواب مریم زودتر رفت و خوابید و یا خودش رو به خواب زد .. مطمئن بودم به قول مامان ، سال بعد تمام این اتفاقها میگذره و فراموش میشه ..
فردا واسه این که مریم حساس نشه لباسهام رو عوض نکردم و با همون لباسهای دیروزی به محل کارم رفتم و مرخصی گرفتم .. به خونه ی مامان رفتم ..
مامان گفت امروز صیغه میخونید و تو همون محضر ازش تعهد بگیر که ادعایی واسه بچه نداشته باشه...
جوابی ندادم .. فکرم پیش مریم بود .. مامان آماده شد و گفت تو برو بشین تو ماشین ، منم میرم دنبال نرگس..
فهمیدم اسم کسی که قرار بود من و مریم رو به آرزومون برسونه ، نرگس...
بی حوصله تو ماشین نشستم .. دلم میخواست زنگ بزنم به مریم و صداش رو بشنوم ولی ترسیدم لحظه ی آخر از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم ..
تو همین فکرها بودم که در ماشین باز شد و مامان کنارم نشست.. نرگس در عقب رو باز کرد و آروم سلام داد ..
زیر لب جوابش رو دادم و ماشین رو روشن کردم ... محضر نزدیک بود وقتی رسیدیم از آینه نگاهش کردم و پرسیدم مدارکت رو آوردی؟؟
بله ی آرومی گفت و پیاده شد .. کارمون خیلی زود تموم شد .. نرگس با مهریه ده میلیون برای یکسال صیغه ی من شد ...
پنج تومن چک بهش دادم و قرار شد وقتی حامله شد پنج تومن هم بهش بدم ..
وقتی از محضر بیرون اومدیم مامان گفت من اینورا کار دارم پیاده برمیگردم خونه .. شما برید یه ناهاری، چیزی بخورید ..
با اخم گفتم من کار دارم باید زودتر برگردم خونه .. شما رو میرسونم ، تو هم کارت رو بعدا انجام بده
مامان نزدیکم شد و با صدای آهسته ای گفت مگه امشب نمیایی پیشش؟
دستم رو لای موهام بردم و گفتم ازش بپرس ببین برم یا نه؟
مامان با نرگس حرف زد و برگشت سمت من و گفت میگه فرقی نداره .. مامان آستینم رو کشید و گفت امشب بیا حتما ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_97 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هفت
اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم،دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود،خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بودحالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!
گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما... و شروع به گریه کرد،با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش وگفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده...و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم وگفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه...ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.
با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته..زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید وگفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم وگفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود،انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_97 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هفت
اوضاع کمی آرام شد، منم به شهر آمدم،دوباره روز از نو و روزی از نو فقط با این تفاوت که با خبر شدم وحید را از کار اخراج کردند، انگار وحید سرکارش غیبت داشته و از اون گذشته تمام وقتی را که توی شرکت بوده، سرش توی گوشی بوده، درست مثل زمانی که داخل خونه بود،خودش بوده و گوشیش، انگار دنیای به این بزرگی برای اون توی همین ماس ماسک و اون سایت های قمار بازی و شرط بندی خلاصه شده بودحالا برای ما که توفیری نمی کرد، وحید هیچ وقت شوهر مسولیت پذیری نبود و یادم نمیاد به من خرجی داده باشه یا وسیله برای خونه بخره، من همیشه چشمم به دست برادرش حمید و باباش بود و البته اونا هم کمابیش به فکر ما بودند، چون چاره ای نداشتند اگر اونها چیزی نمی دادند، من و نازنین و یاسمن می بایست از گرسنگی بمیریم.چند هفته ای گذشت، من هر روز با مامان تلفنی صحبت می کردم و چند دقیقه ای هم با مرجان حرف میزدم، مرجان یکسره گریه می کرد تا اینکه یک روز صبح زود گوشیم زنگ خورد، شماره مادرم بود.تلفن را وصل کردم، تا سلام کردم مادرم به جای جواب سلام، هق هقش بلند شد، با حالتی دستپاچه گفتم: چی شده مامان؟! بابا حالش خوبه؟!مامانم بعد از کلی گریه گفت: بابات که حالش تعریفی نداره اما دیشب...
گفتم دیشب چی؟!
گفت: هیچی، خاله هات و زن دایی طیبه ات اومدن خونه و بعدم حرف کشید به نظام و خونواده داییت و خاله هات هم شروع کردند از عروسی نظام تعریف کردن، البته بعدشم کلی بد و بیراه به عروس تازه داییت گفتن، اصلا هیچ کدومشون توجهی به مرجان بیچاره نداشتند، مرجان هم چیزی نگفت، حتی مثل قبل گریه هم نکرد.فقط وقت خواب گفت می خواد تنها باشه و رفت توی مهمونخونه خوابید، دیشب تا صبح چند بار در مهمونخونه را باز کردم و بهش سر زدم ، انگار پتو را کشیده بود روی سرش و خوابیده بود، خوب منم خیالم راحت شد و اومدم خوابیدم ، اما... و شروع به گریه کرد،با استرس زیاد پریدم وسط هق هق کردنش وگفتم: اما چی؟! بگین جون به سر شدم...
مادرم آهی کشید و گفت: اما صبح که صبحانه را حاضر کردم هر چی صبر کردم نیومد، رفتم در اتاق را باز کردم چند بار صداش کردم، اما جوابم را نداد، با عجله خودم را انداختم تو اتاق و پتو را از رو سرش کشیدم و تا چشمم به جاخوابش افتاد نفهمیدم چه خاکی تو سرم شده...و اینقدر ناله کرد که منم به گریه افتادم وگفتم: مرجان چی شده بود مامان...مرجان خودش را کشته بود...بگو مامان دارم قبض روح میشم
مامان گفت: نه...ناخوداگاه فریاد زدم: اگر مرجان خودش را نکشته و زنده هست پس چرا اینقدر گریه می کنی؟! چه اتفاقی افتاده؟!
مامان بینی اش را بالا کشید و گفت: خاک به سرم شده، آبروم رفت، بچه ام هم از دستم رفت، وقتی پتو را زدم کنار، دیدم به جای مرجان یه متکا هست، توی اتاق را وارسی کردم، هیچ کس نبود.
با خودم گفتم حتما مرجان می خواد باهامون شوخی کنه به طرف آشپزخونه رفتم همه جا را گشتم کسی نبود، رفتم توی حموم کسی نبود، رفتم توی آغل گوسفندا نبود، گفتم نکنه رفته باشه توی خونه میثم، با سرعت خودم را به اتاق های تودر تو میثم رسوندم، بدون اینکه در بزنم، در را باز کردم و هراسان داخل اتاق شدم و دنبال مرجان می گشتم که میثم با تعجب گفت: چی شده مامان؟! چرا این کارا را می کنی؟!دو دستی زدم تو سرم و گفتم: مرجان نیست، نیست که نیست انگار آب شده و به زمین فرو رفته..زیبا از جاش بلند شد و گفت: یعنی چه نیست؟! مگه یه آدم گنده میشه آب بشه و غیب بشه و با زدن این حرف به بیرون رفت.زیبا هم مثل من همه جا را گشت اما اثری از مرجان نبود، بعد یکدفعه به فکرش رسید وگفت: بیا وسایل مرجان را نگاه کنیم ببینیم چیزی ازش هست یا نه؟!
سری تکون دادم وگفتم: راست میگی، چمدان لباسش را که از خونه اون مرتیکه خیر ندیده آورده بود، ته آشپزخونه گذاشتم بیا بریم ببینیم هست یا نه!دوتایی رفتیم توی آشپزخونه، لباس ها همه سر جاش بود چیزی کم نشده بود، اما یکهو زیبا گفت: چادرش...چادر مرجان نیست...بعد متوجه شدیم کفشاش هم نیست، گفتم نکنه رفته باشه پیش مارال یا محبوبه، به هر دوتاشون زنگ زدم، پیش اونا هم نبود.مارال و محبوبه و عمه خورشید و زن عمو طیبه ات خیلی زود خودشون را به خونه خودمون رسوندن، حالا دیگه همه چی را نگاه کردم، مرجان نه شناسنامه و نه لباس هیچی با خودش نبرده بود،انگار همون لباسای تنش و چادر را پوشیده و رفته بود.محبوبه اینا اومدن با دو دست توی سرم میزدم و گریه می کردم، انگار همین الان مرجان مرده و جسدش جلوم بود، صدای گریه و بیداد ما به گوش همسایه ها رسید و اونا فکر کرده بودن بابات را طوری شده..
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_98 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هشتم و پایانی
خیلی از همسایه ها خودشون را رسوندن و در کمتر از یک ساعت همه فهمیدن که دختر ته تغاری اسحاق از خونه فرار کرده و هیچ کس نمی دونه مرجان کجاست؟فقط همسایه روبه رومون عثمان می گفت که دیشب ساعتای دوازده شب صدای پارس کردن سگ نگهبان جلوی خونه شان اومده و اونم میاد بیرون ببینه چه خبره، یه سایه را میبینه که پشت دیوار پنهان شده و عثمان هم فکر می کنه خیالاتی شده، پیگیری نمیکنه و میره توی خونه اش...حرفهای مامان که به اینجا رسید ناله اش بلند شد و منم همراه مامان شروع به گریه کردم، آخه این بچه بدون پول و اوراق هویتی کجا می تونست بره؟! تازه همون گوشی هم نداشت، کاش یه گوشی داشت و میتونستیم باهاش تماس بگیریم...
مرجان رفت که رفت و جز یک نامه هیچ نشانی از خودش برجا نگذاشته بود، یک نامه کوتاه در حد چند خط که چند روز بعد مادرم در حین جستجو توی مهمانخانه، برگه نامه را میبیند و چون سواد نداشته میده مارال براش بخونه که مضمون نامه اینجور بود« من از اینجا، از این روستای سراسر حقارت و بدبختی میروم و یه جای دور میرم که دست کسی به من نرسد اما بابا و مامان بدونید که حلالتون نمیکنم، شما من را بدبخت کردید و زن دایی و دایی و نظام آبروی من را بردند ازشون نخواهم گذشت و من قول میدم یک روزی برگردم اما بر میگردم که انتقام بگیرم و از تمام کسایی که اذیتم کردند و با آبروی من بازی کردند حتما انتقام میگیرم»
همین...تنها چیزی که از مرجان مونده بود همین بود و دیگه خبری ازش نشد.الان که نزدیک چهار سال از آن زمان می گذرد هر وقت به اون خاطرات فکر می کنم، قلبم سخت میگیرد، توی این چهارسال هیچ خبری از مرجان نشد، معلوم نیست کجاست اصلا زنده هست یا نه؟! ما اینقدر به بابا و میثم فشار آوردیم و اونا هم چند باری به پلیس مراجعه کردند اما انگار هیچ اثری از مرجان نیست که نیست، پدرم هر روز عکس های مرجان را که توی گوشیش داره، نگاه می کنه و پنهانی اشک میریزد و مادرم هر روز از این غم آب میشه.اما علی رغم این اتفاقات، زندگی در جریان هست، گاهی به زندگی خودم و وحید نگاه میکنم، وحید خیلی آدم خوبی هست تا به حال حرف بدی به من نزده و خاطرات خیلی تلخی از بچگیش تعریف می کند که گویا ریشه خیلی از مشکلاتی که الان باهاش درگیر هست در لابه لای کودکی هایش نهفته است.انگار وحید کودکی بازیگوش بوده دل در پی درس و مدرسه نداشته است و پدرش به خاطر همین، گاهی اونو به درخت میبنده تا سر حد بیهوشی کتکش میزنه و حتی شبهایی بوده که وحید را در عین نوجوانی به خونه راه نمیده و همین باعث میشه وحید از خانواده خودش زده بشه و به جمع دوستاش پناه بیاره و این کار یه حکم نانوشته توی زندگیش میشه و الانم به همین خاطر هست که به نصایح پدر و مادر و خانواده اش گوش نمی کند، چون فکر میکنه او برای خانواده اش کمترین اهمیتی نداره و اینجاست که وظیفه من سنگین میشه و راه سختی در پیش دارم من باید جور بی مهریی که وحید توی کودکیش داشته را بکشم و مشکلات خودم و نبود درآمد و معضلات خانواده پدریم هم قوز بالا قوز شده است.
البته همیشه توکلم به خدا هست، چون جز او حامی ندارم..
از همه مخاطبینی که پا به پای داستان زندگی بنده اومدن تقاضا دارم برای پیدا شدن مرجان و شفای پدرم دعا کنند، هر کجا که دلشون شکست، توی دعاهاشون منم یاد کنند، زندگی سختی دارم اما می خوام با چنگ و دندون زندگیم را نگه دارم و بهترین مادر برای دو تا دختر گلم باشم و نگذارم رنج هایی که من توی زندگیم کشیدم، دخترام هم بکشند، دعا کنید همسرم به راه درست هدایت بشود و دعا کنید بتونم برای خودم کاری راه اندازی کنم که دیگه منت برادر شوهر و پدر شوهرم را نکشم.
همه شما را به خدا می سپارم
اردتمند شما.....منیره دختری از ایران
#پایان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_98 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و هشتم و پایانی
خیلی از همسایه ها خودشون را رسوندن و در کمتر از یک ساعت همه فهمیدن که دختر ته تغاری اسحاق از خونه فرار کرده و هیچ کس نمی دونه مرجان کجاست؟فقط همسایه روبه رومون عثمان می گفت که دیشب ساعتای دوازده شب صدای پارس کردن سگ نگهبان جلوی خونه شان اومده و اونم میاد بیرون ببینه چه خبره، یه سایه را میبینه که پشت دیوار پنهان شده و عثمان هم فکر می کنه خیالاتی شده، پیگیری نمیکنه و میره توی خونه اش...حرفهای مامان که به اینجا رسید ناله اش بلند شد و منم همراه مامان شروع به گریه کردم، آخه این بچه بدون پول و اوراق هویتی کجا می تونست بره؟! تازه همون گوشی هم نداشت، کاش یه گوشی داشت و میتونستیم باهاش تماس بگیریم...
مرجان رفت که رفت و جز یک نامه هیچ نشانی از خودش برجا نگذاشته بود، یک نامه کوتاه در حد چند خط که چند روز بعد مادرم در حین جستجو توی مهمانخانه، برگه نامه را میبیند و چون سواد نداشته میده مارال براش بخونه که مضمون نامه اینجور بود« من از اینجا، از این روستای سراسر حقارت و بدبختی میروم و یه جای دور میرم که دست کسی به من نرسد اما بابا و مامان بدونید که حلالتون نمیکنم، شما من را بدبخت کردید و زن دایی و دایی و نظام آبروی من را بردند ازشون نخواهم گذشت و من قول میدم یک روزی برگردم اما بر میگردم که انتقام بگیرم و از تمام کسایی که اذیتم کردند و با آبروی من بازی کردند حتما انتقام میگیرم»
همین...تنها چیزی که از مرجان مونده بود همین بود و دیگه خبری ازش نشد.الان که نزدیک چهار سال از آن زمان می گذرد هر وقت به اون خاطرات فکر می کنم، قلبم سخت میگیرد، توی این چهارسال هیچ خبری از مرجان نشد، معلوم نیست کجاست اصلا زنده هست یا نه؟! ما اینقدر به بابا و میثم فشار آوردیم و اونا هم چند باری به پلیس مراجعه کردند اما انگار هیچ اثری از مرجان نیست که نیست، پدرم هر روز عکس های مرجان را که توی گوشیش داره، نگاه می کنه و پنهانی اشک میریزد و مادرم هر روز از این غم آب میشه.اما علی رغم این اتفاقات، زندگی در جریان هست، گاهی به زندگی خودم و وحید نگاه میکنم، وحید خیلی آدم خوبی هست تا به حال حرف بدی به من نزده و خاطرات خیلی تلخی از بچگیش تعریف می کند که گویا ریشه خیلی از مشکلاتی که الان باهاش درگیر هست در لابه لای کودکی هایش نهفته است.انگار وحید کودکی بازیگوش بوده دل در پی درس و مدرسه نداشته است و پدرش به خاطر همین، گاهی اونو به درخت میبنده تا سر حد بیهوشی کتکش میزنه و حتی شبهایی بوده که وحید را در عین نوجوانی به خونه راه نمیده و همین باعث میشه وحید از خانواده خودش زده بشه و به جمع دوستاش پناه بیاره و این کار یه حکم نانوشته توی زندگیش میشه و الانم به همین خاطر هست که به نصایح پدر و مادر و خانواده اش گوش نمی کند، چون فکر میکنه او برای خانواده اش کمترین اهمیتی نداره و اینجاست که وظیفه من سنگین میشه و راه سختی در پیش دارم من باید جور بی مهریی که وحید توی کودکیش داشته را بکشم و مشکلات خودم و نبود درآمد و معضلات خانواده پدریم هم قوز بالا قوز شده است.
البته همیشه توکلم به خدا هست، چون جز او حامی ندارم..
از همه مخاطبینی که پا به پای داستان زندگی بنده اومدن تقاضا دارم برای پیدا شدن مرجان و شفای پدرم دعا کنند، هر کجا که دلشون شکست، توی دعاهاشون منم یاد کنند، زندگی سختی دارم اما می خوام با چنگ و دندون زندگیم را نگه دارم و بهترین مادر برای دو تا دختر گلم باشم و نگذارم رنج هایی که من توی زندگیم کشیدم، دخترام هم بکشند، دعا کنید همسرم به راه درست هدایت بشود و دعا کنید بتونم برای خودم کاری راه اندازی کنم که دیگه منت برادر شوهر و پدر شوهرم را نکشم.
همه شما را به خدا می سپارم
اردتمند شما.....منیره دختری از ایران
#پایان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤5😭3👏1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وشش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وشش
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد..
چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم ..
نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم ..
یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم ..
غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ...
دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟
درحالیکه دکمه های مانتوش رو باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟
همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی...
لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که..
دستم رو انداختم دور گردنش و گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه ..
تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد ..
هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم ..
بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی...
کوتاه نوشتم میام ...
مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش...
بوسی به سمتش پرت کردم و گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ...
مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز ..
کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ...
نگاهش رو روی خودم حس میکردم ..
نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ...
من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره...
برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت ..
دستش رو گرفتم و پشت هم چند بار بوسیدم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم ..
میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود ..
مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد ..
سرش رو بغل کردم و گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم ....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👎1😢1
⭐️°⚜°⭐️°⚜ 🌟
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمیتوانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دورهای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه میتوانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانیای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجهٔ حيرتانگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گستردهای پيرامون كاركرد آندورفينها آغاز كرد.
آندورفينها مواد شيمياییای هستند كه وقتی میخنديم در مغز آزاد میشوند.
آنها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرامبخشی روی بدن میگذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت میكنند.
اين امر توضيح میدهد كه چرا آدمهای شاد
به ندرت بيمار میشوند و خیلی جوان به نظر میرسند
در حالیكه کسانی كه مدام گله و شكايت میكنند
اغلب اوقات بيمار هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان_شب🌹☆
وقتی پزشكان به نورمن كازينز گفتند كه
به بيماری " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمیتوانند به او بكنند
و بايد آماده باشد كه بعد از دورهای درد جانكاه از دنيا برود.
كازينز اتاقی در يک هتل گرفت
و هر فيلم خنده داری را كه میتوانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.
پس از شش ماه خنده درمانیای كه خودش برای خودش تجويز كرد
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملاً درمان شده
و هيچ اثری از آن نيست...!
اين نتيجهٔ حيرتانگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد
و منتشر كند.
سپس او پژوهش گستردهای پيرامون كاركرد آندورفينها آغاز كرد.
آندورفينها مواد شيمياییای هستند كه وقتی میخنديم در مغز آزاد میشوند.
آنها همان تركيب شیمیایی مورفين و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرامبخشی روی بدن میگذارند، سيستم ایمنی بدن را تقويت میكنند.
اين امر توضيح میدهد كه چرا آدمهای شاد
به ندرت بيمار میشوند و خیلی جوان به نظر میرسند
در حالیكه کسانی كه مدام گله و شكايت میكنند
اغلب اوقات بيمار هستند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#دوقسمت یک ودو
📔دلبر
دختر ارومی بودم کلا کاری به کار کسی نداشتم تو یه خانواده ی نسبتا مرفه بزرگ شده بودم و بابام بازنشسته ی ارتش بود و ما یعنی منو داداشم فرشاد با یه نظم و انضباط خاصی بزرگ شده بودیم و احترام به پدر و مادر از اصل بزرگ زندگیمون بود بابا همه چیز رو تو خونه فراهم میکرد و مامان زن خونه ای بود که بدون اجازه ی بابا آب نمیخورد با وجودی که تحصیل کرده بود اما بابا بهش اجازه ی کار بیرون از خونه رو نداده بود و مامان هم سرکار نمیرفت و یه زن به تمام معنا بود رابطه ی منو فرشاد هم مثل اکثر خواهر برادرا بود گرم وخوب البته گاهی سربه سر هممیزاشتیم اما همیشه من کوتاه میومدم جونم برای خانواده م در میرفت بابا همیشه پشت من بود بابا به واسطه ی شغلش خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد نداشت و کلا دو سه تا رفیق داشت که اونم سالی یکی دوبار شاید همدیگر رو میدیدن و با خانواده واسه عید یا مناسبت خاصی در ارتباط بودیم
بابا قوانین خاصی تو خونه داشت و ماهم همگی رعایت میکردیم و کسی ناراضی نبود خلاصه که دوران کودکی مون به خوشی گذشت و منو فرشاد بزرگ شدیم فرشاد دیپلم تجربی گرفته بود و به درخواست بابا رشته ی حقوق میخوند و منم دبیرستانی بودم
تو خونه یک هفته ای بود که حرف از عروسیه دختر همکار بابام بود که همگی دعوت شده بودیم فرشادمیگفت حوصله ی اومدن نداره اما جرات نداشت این حرف روبه بابابزنه و پیش مامان زمزمه میکرد که مامان موضوع رو به بابا بگه وبابا روراضی کنه طفللک میگفت امتحان داره ودرسهاش خیلی سخته و اگه خونه بمونه راحت تره ومیتونه درسش روبخونه قیافه ی مامان نشون میدادکه هیچ تلاشی برای رضایته بابا نمیکنه چون معتقد بودکل خانواده دعوتن وباید همه برن ودو سه ساعتی بیشتر وقتمون رونمیگیره .در هر حال یک هفته تو خونه ی ما همین حرفها رد و بدل میشد و فرشاد بیچاره منتظره رضایت بابا بود بالاخره اخرهفته شدازمدرسه که در اومدم فرشادباماشین باباجلوی درمدرسه بود تعجب کردم چون هیچ وقت دنبالم نمیومد با دیدنه من چراغ ماشین رو روشن خاموش کرد و علامت دادکه بدونم اومده دنبالم.منم باخنده و اشتیاق رفتم سمته ماشین.همین که توماشین نشستم فرشاد گفت دلبر تو به بابابگو منوبیخیال بشه امشب.مامان که کاری نکردحداقل توراضیش کن من دلم نمیخوادخودم بهش بگم و یه وقت بابا ناراحت بشه لبخندی از گوشه ی لبم زدم و گفتم پس بی جهت نبوداومدی دنبالم منوباش چقدرخوشحال شدم گفتم خان داداشم اومده که منو زودبرسونه خونه که من به کارام برسم نگوآقا کارش گیره فرشاد خندید وگفت به خدادلبر اصلا حال و حوصله ی عروسی روندارم مامان هم که کاری نمیکنه و حرفی نمیزنه مگه اینکه تو یه جوری به بابابفهمونی من نمیتونم بیام گفتم خب حالا بروخونه البته خرج داره میدونی که ..من عاشقه فالوده بستنی بودم فرشادیه ابروش روداد بالا و گفت چه خرجی؟بالبخند رضایت بخشی گفتم فالوده بستنی میخوام فرشادگفت باشه جهنم ضررمیخرم برات اماامشب رواوکی کن وگرنه اون بستنی فالوده روازت پس میگیرم بالاخره فالوده بستنی روباذوق و شوق از فرشاد گرفتم وخوردم باهم رفتیم خونه مامان جلوی آینه نشسته بودوداشت آرایش میکرد و باباهم نیمه اماده بود مامان از تو اینه نگاهی بهم کرد و گفت زودباش دلبرفرشاد سریع آماده بشین دیرمیشه با تعجب گفتم مامان ساعت هنوز سه نشده ازحالا بریم چه کار؟مامان گفت اول که تاشما حاضربشین یک ساعت طول میکشه بعد سر راه باید بریم زرگری هدیه بخریم ساعت شش هم باید تالار باشیم فرشادنگاهی بهم کردوابرویی تکون داد گفتم باشه من الان حاضرمیشم بعدروبه بابا گفتم راستی باباامروز خودت رانندگی می کنی خیلی خوبه جامون هم بازتره بابا گفت چطور؟گفتم فرشادکه فرداامتحان سخت داره نمیاد دیگه خودمون میریم پدر مادرویگانه دختر خانواده.از غر غرای فرشادهم خلاصیم بابا نگاهی به فرشاد کرد وگفت امتحان داری؟خب بروبشین یکم بخون مادیرتر میریم امامیریم نمیشه تو نیای چون کل خانواده دعوتن فرشادبامکث گفت اوناتواون همه شلوغی و جمعیت متوجه ی نیومدنه من نمیشن که شمابرین خوش باشین به خدا امتحانم خيلي سخته
بابا بدون توجه به حرف فرشادگفت بروتو اتاقت دوساعت دیگه حرکت میکنیم منو مادرت الان میریم خریدمون رومیکنیم و دیرترمیریم عروسی توهم سعی کن که این دو ساعت درست رومرور کنی .شب هم که برگشتیم یه مرورکن ردیف میشه
آدم درس روشب امتحان نمیخونه شب امتحان فقط مروربرخوانده ها و دانسته هاست باباچنان باصلابت وجدی حرف زدکه منوفرشاددیگه نتونستیم چیزی بگیم فرشادباناراحتی رفت اتاقش ومنم رفتم آشپزخونه ومامان وبابا برای خرید سکه رفتن بازار مامان گفت آماده باشین که وقتی برگشتیم دیگه معطل نشیم بعدازرفتنه مامان اینامن کمی ناهار خوردم ورفتم تو اتاق ومشغول پوشیدن لباس مجلسی شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📔دلبر
دختر ارومی بودم کلا کاری به کار کسی نداشتم تو یه خانواده ی نسبتا مرفه بزرگ شده بودم و بابام بازنشسته ی ارتش بود و ما یعنی منو داداشم فرشاد با یه نظم و انضباط خاصی بزرگ شده بودیم و احترام به پدر و مادر از اصل بزرگ زندگیمون بود بابا همه چیز رو تو خونه فراهم میکرد و مامان زن خونه ای بود که بدون اجازه ی بابا آب نمیخورد با وجودی که تحصیل کرده بود اما بابا بهش اجازه ی کار بیرون از خونه رو نداده بود و مامان هم سرکار نمیرفت و یه زن به تمام معنا بود رابطه ی منو فرشاد هم مثل اکثر خواهر برادرا بود گرم وخوب البته گاهی سربه سر هممیزاشتیم اما همیشه من کوتاه میومدم جونم برای خانواده م در میرفت بابا همیشه پشت من بود بابا به واسطه ی شغلش خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد نداشت و کلا دو سه تا رفیق داشت که اونم سالی یکی دوبار شاید همدیگر رو میدیدن و با خانواده واسه عید یا مناسبت خاصی در ارتباط بودیم
بابا قوانین خاصی تو خونه داشت و ماهم همگی رعایت میکردیم و کسی ناراضی نبود خلاصه که دوران کودکی مون به خوشی گذشت و منو فرشاد بزرگ شدیم فرشاد دیپلم تجربی گرفته بود و به درخواست بابا رشته ی حقوق میخوند و منم دبیرستانی بودم
تو خونه یک هفته ای بود که حرف از عروسیه دختر همکار بابام بود که همگی دعوت شده بودیم فرشادمیگفت حوصله ی اومدن نداره اما جرات نداشت این حرف روبه بابابزنه و پیش مامان زمزمه میکرد که مامان موضوع رو به بابا بگه وبابا روراضی کنه طفللک میگفت امتحان داره ودرسهاش خیلی سخته و اگه خونه بمونه راحت تره ومیتونه درسش روبخونه قیافه ی مامان نشون میدادکه هیچ تلاشی برای رضایته بابا نمیکنه چون معتقد بودکل خانواده دعوتن وباید همه برن ودو سه ساعتی بیشتر وقتمون رونمیگیره .در هر حال یک هفته تو خونه ی ما همین حرفها رد و بدل میشد و فرشاد بیچاره منتظره رضایت بابا بود بالاخره اخرهفته شدازمدرسه که در اومدم فرشادباماشین باباجلوی درمدرسه بود تعجب کردم چون هیچ وقت دنبالم نمیومد با دیدنه من چراغ ماشین رو روشن خاموش کرد و علامت دادکه بدونم اومده دنبالم.منم باخنده و اشتیاق رفتم سمته ماشین.همین که توماشین نشستم فرشاد گفت دلبر تو به بابابگو منوبیخیال بشه امشب.مامان که کاری نکردحداقل توراضیش کن من دلم نمیخوادخودم بهش بگم و یه وقت بابا ناراحت بشه لبخندی از گوشه ی لبم زدم و گفتم پس بی جهت نبوداومدی دنبالم منوباش چقدرخوشحال شدم گفتم خان داداشم اومده که منو زودبرسونه خونه که من به کارام برسم نگوآقا کارش گیره فرشاد خندید وگفت به خدادلبر اصلا حال و حوصله ی عروسی روندارم مامان هم که کاری نمیکنه و حرفی نمیزنه مگه اینکه تو یه جوری به بابابفهمونی من نمیتونم بیام گفتم خب حالا بروخونه البته خرج داره میدونی که ..من عاشقه فالوده بستنی بودم فرشادیه ابروش روداد بالا و گفت چه خرجی؟بالبخند رضایت بخشی گفتم فالوده بستنی میخوام فرشادگفت باشه جهنم ضررمیخرم برات اماامشب رواوکی کن وگرنه اون بستنی فالوده روازت پس میگیرم بالاخره فالوده بستنی روباذوق و شوق از فرشاد گرفتم وخوردم باهم رفتیم خونه مامان جلوی آینه نشسته بودوداشت آرایش میکرد و باباهم نیمه اماده بود مامان از تو اینه نگاهی بهم کرد و گفت زودباش دلبرفرشاد سریع آماده بشین دیرمیشه با تعجب گفتم مامان ساعت هنوز سه نشده ازحالا بریم چه کار؟مامان گفت اول که تاشما حاضربشین یک ساعت طول میکشه بعد سر راه باید بریم زرگری هدیه بخریم ساعت شش هم باید تالار باشیم فرشادنگاهی بهم کردوابرویی تکون داد گفتم باشه من الان حاضرمیشم بعدروبه بابا گفتم راستی باباامروز خودت رانندگی می کنی خیلی خوبه جامون هم بازتره بابا گفت چطور؟گفتم فرشادکه فرداامتحان سخت داره نمیاد دیگه خودمون میریم پدر مادرویگانه دختر خانواده.از غر غرای فرشادهم خلاصیم بابا نگاهی به فرشاد کرد وگفت امتحان داری؟خب بروبشین یکم بخون مادیرتر میریم امامیریم نمیشه تو نیای چون کل خانواده دعوتن فرشادبامکث گفت اوناتواون همه شلوغی و جمعیت متوجه ی نیومدنه من نمیشن که شمابرین خوش باشین به خدا امتحانم خيلي سخته
بابا بدون توجه به حرف فرشادگفت بروتو اتاقت دوساعت دیگه حرکت میکنیم منو مادرت الان میریم خریدمون رومیکنیم و دیرترمیریم عروسی توهم سعی کن که این دو ساعت درست رومرور کنی .شب هم که برگشتیم یه مرورکن ردیف میشه
آدم درس روشب امتحان نمیخونه شب امتحان فقط مروربرخوانده ها و دانسته هاست باباچنان باصلابت وجدی حرف زدکه منوفرشاددیگه نتونستیم چیزی بگیم فرشادباناراحتی رفت اتاقش ومنم رفتم آشپزخونه ومامان وبابا برای خرید سکه رفتن بازار مامان گفت آماده باشین که وقتی برگشتیم دیگه معطل نشیم بعدازرفتنه مامان اینامن کمی ناهار خوردم ورفتم تو اتاق ومشغول پوشیدن لباس مجلسی شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1👎1
#حکایت_قدیمی
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
🐜روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
🐜روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
مصایب به نحوی خیر و برکت هستند !
💐 قال الامام ابن القيم رحمه الله : « يقول بعض السلف:لولا مصائب الدنيا لوردنا القيامة مفاليس.»
✅ « اگـر مصائب و سختیهای دنیا نبـود ، در روز قیامت حاضر میگشتیـم در حالیکه تهیدست و بیسـرمایه بـودیـم.»
📚زاد المعاد |176/4الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐 قال الامام ابن القيم رحمه الله : « يقول بعض السلف:لولا مصائب الدنيا لوردنا القيامة مفاليس.»
✅ « اگـر مصائب و سختیهای دنیا نبـود ، در روز قیامت حاضر میگشتیـم در حالیکه تهیدست و بیسـرمایه بـودیـم.»
📚زاد المعاد |176/4الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند ، آرام ... بی صدا ... و تدریجی......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.......
📍🌺✍🏻برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ، همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.......
📍🌺✍🏻همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک ......
📍🌺✍🏻 که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی......
📍🌺✍🏻همانهایی که لحظهای پس از آرامشت در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.......
✍🏻همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلــنــوشــتــه
📍🌺✍🏻آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند ، آرام ... بی صدا ... و تدریجی......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.......
📍🌺✍🏻برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ، همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.......
📍🌺✍🏻همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک ......
📍🌺✍🏻 که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی......
📍🌺✍🏻همانهایی که لحظهای پس از آرامشت در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند.......
📍🌺✍🏻همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.......
✍🏻همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و هفت
"مریم"
عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و هفت
"مریم"
عباس سرم رو چند بار بوسید و موقع حرف زدن برای اولین بار بغض کرد .. طاقت نداشتم گریه ی عباس رو ببینم ..
گفتم عباس باشه .. برو .. منم چند روز هر طور شده تحمل میکنم ..
عباس صورتم رو بوسید و گفت به خدا جبران میکنم .. بزار بچمون بیاد سه تایی میریم کربلا .. زندگیم رو به پات میریزم ..
هر دو دستم رو بالا برد و دوباره بوسید ..
نگاه دوباره ای به ساعت انداخت و گفت بلندشو تو هم حاضر شو ببرمت بزارم خونه ی مامانت ..
تند گفتم اصلا .. به هیچ عنوان نمیخوام خانواده ام چیزی بدونند .. بچه که به دنیا اومد و گرفتیم بهشون میگیم ..
عباس گفت آخه نگرانت میشم ..
گفتم نمیخوام با ترحم بهم نگاه کنند .. یه وقت چیزی بگن که اعصابم خورد بشه ..
تو و مادرت هم فعلا به فک و فامیل چیزی نگید ..
عباس بلند شد و گفت باشه میرم و یکی دو ساعت دیگه میام ..
مشغول پوشبدن لباسش شد .. نفسم بالا نمیومد .. دوباره به گوشیش پیام اومد ..
نگاه خیره ام رو به گوشیش که دید گوشی رو به سمتم گرفت و گفت مامانمه...
پیشونیم رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت ..
دلم میخواست داد بزنم نرو برگرد عباس ..
صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم و از کنار پنجره نگاه کردم .. ماشین از خونه دور و دورتر میشد .. منتظر بودم هر لحظه برگرده و بگه نتونستم مریم .. حتی بخاطر بچه نتونستم .. تو همه چیز من هستی ..
کنار پنجره نشستم .. هر لحظه شون رو تصور میکردم و دلم داشت آتیش میگرفت.. برای چند لحظه دلم خواست جای اون زن بودم ...
با شنیدن صدای تلفن خونه از جا پریدم و به سمت تلفن پرواز کردم .. مطمئن بودم عباس که میگه پشیمون شدم و دارم برمیگردم ولی مامان بود ... سعی کردم از صدام متوجه نشه که گریه کردم .. مامان چند بار حالم رو پرسید و گفت یهو بدجور هوات رو کردم نزدیک بودی میومدم دیدنت .. عباس کجاست ؟؟
مجبور شدم به دروغ بگم که عباس رفته حمام ..
بعد از کمی حرف زدن تلفن رو قطع کردم و موبایلم رو به دست گرفتم .. دلم میخواست به عباس زنگ بزنم ..
به ساعت نگاه کردم یازده بود .. با خودم فکر کردم که از این ساعت دیگه تنها دلخوشیت رو هم از دست دادی..
تمام دلخوشیم عشق عباس بود که ازش مطمئن بودم .. نکنه از همین امشب اون زن اینقدر به عباس محبت کنه که دل عباس براش بلرزه ... با این فکر برای لحظه ای حتی نفسم قطع شد و احساس خفگی بهم دست داد ...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل وهشت
"نرگس"
از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم ..
با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل وهشت
"نرگس"
از ماشین که پیاده شدم از خانوم همسایه که تازه شده بود مادرشوهرم خداحافظی کردم و به جای رفتن به خونه ، به بانک رفتم و چکی که گرفته بودم رو نقد کردم .. همونجا یک میلیون تومنش رو برای مامان واریز کردم و بقیه اش رو تو کیفم گذاشتم .. زنگ زدم به مامان و بهش خبر دادم که براش پول ریختم .. مامان کلی دعام کرد و پرسید وامت رو دادند ..
چشمهام رو از ناراحتی برای لحظه ای بستم و جواب دادم آره همین امروز دادند ..
تو مسیر برگشت به این فکر کردم که اصلا لباس مناسبی ندارم .. برای خودم دو تا تی شرت و تاب و شلوار خریدم .. مدتها بود که برای خودم خرید نکرده بودم و همین چند تکه لباس کلی حال دلم رو خوب کرد .. از جلوی مغازه ی لباس زیر فروشی رد میشدم که بی اختیار ایستادم ..
با یادآوری اتفاقی که قراره امشب بیوفته طپش قلبم تندتر شد و تو یه لحظه تصمیم گرفتم بخرم .. دو تا ست رنگی خریدم ..
درسته ازدواجمون موقت ، ولی مرد جوونی که امروز برای اولین بار دیدم برخلاف انتظارم مرد خوشتیپ و جذابی بود و نمیخواستم برای همیشه با یادآوری من حالش بهم بخوره ..
با قدمهای تند خودم رو به خونه رسوندم ..
قبل از رفتن به طبقه ی خودم ، آقا موسی رو صدا کردم و سه میلیون پول رو بهش دادم و قرار شد دوباره قرار دادمون رو واسه یکسال تمدید کنیم ... آقا موسی تشکر کرد و گفت خیلی خوشحال شدم تونستی پول جور کنی و باز با هم همسایه هستیم .. تو دختر آروم و بی آزاری هستی ..
مجبور بودم ماجرای عباس رو بهش بگم ..رسرم رو پایین انداختم و گفتم راستش من .. شوهر کردم و اون پول رو داده ..
آقا موسی کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت انشالله عاقبت بخیر بشی دخترم..
از خوشحالی اینکه قرار نیست جابه جا بشم تمام غذایی که دیشب دست نخورده مونده بود خوردم و کمی خوابیدم ..
چشمهام رو که باز کردم غروب شده بود .. سریع بلند شدم و کمی خونه رو مرتب کردم و یه دوش گرفتم ..
موهام رو سشوار کشیدم .. خواستم کمی آرایش بکنم ولی خجالت میکشیدم .. موهام رو از پشت ساده بستم و یکی از تیشرتهایی که ظهر خریدم رو پوشیدم .. از ساعت هشت بیکار نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. چشمهام تلویزیون رو میدید ولی هواسم به قدری پرت بود که نمیفهمیدم چی نشون میده .. تو دلم رخت میشستند .. نکنه حامله نشم و بخواد پولی که داده رو پس بگیره .. نکنه حامله بشم و یه وقت مامان بیاد تهران و بفهمه .. نفهمیدم کی زمان گذشت .. با صدای زنگ از جا پریدم ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل ونهم
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..
کمی از آب خورد و اومد کنارم نشست
با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟
.......
نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س
من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم
لباسهاش رو مرتب کرد.. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟
جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..
در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت چهل ونهم
آیفون رو برداشتم و پرسیدم کیه .. صداش هم مثل قیافه اش اخم آلود بود .. جواب داد عباسم .. دکمه رو زدم .. دست و پام میلرزید .. نمیدونستم باید چطور رفتار کنم .. چادرم رو برداشتم و سرم کردم .. در اتاق رو باز کردم و کنارش ایستادم .. با همون لباسهایی که ظهر تنش بود اومده بود .. آروم سلام دادم و خوش آمد گفتم ..
برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود ..
با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام ..
به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم ..
برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد ..
چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری ..
بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟
گفتم آخه.. خجالت میکشم ..
با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟
از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم ..
برگشتم و همون جای قبلی نشستم ..
کمی از آب خورد و اومد کنارم نشست
با اینکه تمام حسهای زنانه ام برانگیخته شده بود ولی معذب بودم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟
.......
نیم ساعت بعد بدون حرف همونجا نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیش..
معلوم بود ناراحت و کلافه س
من هم سکوت کرده بودم.. یعنی اصلا نمیدونستم چه حرفی بزنم یا چه حرکتی کنم .. دستم رو دراز کردم و چادرم رو برداشتم
لباسهاش رو مرتب کرد.. نشست که جوراب بپوشه پرسید تنهایی نمیترسی؟
جواب دادم نه .. عادت کردم .
بلند شد جلوی آینه درحالیکه موهاش رو مرتب میکرد گفت بعد از رفتنم بلند میشی در رو قفل میکنی..
در رو باز کرد و اشاره کرد برم قفل کنم دلم غنج رفت کسی نگرانم شده...
"عباس"
از مریم که خداحافظی کردم دلم میخواست برگردم پیشش ولی کاری بود که شروع کرده بودیم .. میدونستم از پنجره نگاهم میکنه ولی شرم کردم ، برگردم و نگاهش کنم ..
ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت دور شدم ..
جلوی خونه ی نرگس نگه داشتم .. چهره ی مریم برای یک ثانیه هم از جلوی چشمهام کنار نمی رفت...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
استقامت بر عبادات از اعمال صادقان
عبدالله بن مبارک نقل میکند:
گفته میشد: «صبر بر طاعت خداوند دشوارتر است از صبر بر بلاهای او، و سختتر است از صبر بر ترک معصیت او؛ زیرا تنها فردی راستین است که بر طاعت [خدا] پایدار میماند.»
(کتاب «الصبر» اثر ابن ابی الدنیا)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عبدالله بن مبارک نقل میکند:
گفته میشد: «صبر بر طاعت خداوند دشوارتر است از صبر بر بلاهای او، و سختتر است از صبر بر ترک معصیت او؛ زیرا تنها فردی راستین است که بر طاعت [خدا] پایدار میماند.»
(کتاب «الصبر» اثر ابن ابی الدنیا)الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🍀
✍🏻حرف دل
گاهی هیچ کس نمیداند در کجای دلت چه دردی نهفته است تو خود میدانی وخدایت
زخم هایت را برای کسی نگو شاید اندکی تاسف بخورند اما به زودی فراموش میشود از صفحه ی ذهنشان
درخلوت خود باخدایت دردل کن اومیشنود.شاید دیر ولی پاسخ میدهد
جز برخدا تکیه نکن که همگی گیاهان سبک بالی هستن که با بادی کوچک به هوا میروند به کسی تکیه کن که خود اداره جهان در یَد قدرت اوست
گاهی دلت میگیرد تنها بادعا وصبر دردش را بهبود ببخش
دردنیای غریبانه امروز کسی را جز خدا مددکار نخواهی یافت
اداره قلب کوچکت را بسپار به پادشاه بزرگی که اداره کل هستی در دستان اوست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻حرف دل
گاهی هیچ کس نمیداند در کجای دلت چه دردی نهفته است تو خود میدانی وخدایت
زخم هایت را برای کسی نگو شاید اندکی تاسف بخورند اما به زودی فراموش میشود از صفحه ی ذهنشان
درخلوت خود باخدایت دردل کن اومیشنود.شاید دیر ولی پاسخ میدهد
جز برخدا تکیه نکن که همگی گیاهان سبک بالی هستن که با بادی کوچک به هوا میروند به کسی تکیه کن که خود اداره جهان در یَد قدرت اوست
گاهی دلت میگیرد تنها بادعا وصبر دردش را بهبود ببخش
دردنیای غریبانه امروز کسی را جز خدا مددکار نخواهی یافت
اداره قلب کوچکت را بسپار به پادشاه بزرگی که اداره کل هستی در دستان اوست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2👏1😢1
⛱
بُگذاريد و بِگذريد
ببينيد و دلنبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد
كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت :)
آرامشم را تاب میدهم! دست نگرانیها را از زندگیام کوتاه میکنم و چشم از مهربانیهای خدا بر نمیدارم! چرا که باور دارم، همیشه راهی برای خوشبختی و شادی در چنته زندگی وجود دارد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بُگذاريد و بِگذريد
ببينيد و دلنبنديد
چشم بيندازيد و دل نبازيد
كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت :)
آرامشم را تاب میدهم! دست نگرانیها را از زندگیام کوتاه میکنم و چشم از مهربانیهای خدا بر نمیدارم! چرا که باور دارم، همیشه راهی برای خوشبختی و شادی در چنته زندگی وجود دارد!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1