Telegram Web
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_94 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و چهار

چند روز از طلاق مرجان می گذشت، مردم روستا شب و روز پشت سر خانواده ما حرف میزدند و هیچ‌کس حتی برای احوال گیری هم به طرف خانه ما نمی آمد.یک روز صبح زود اعضای خانواده با صدای کوبیده شدن سنگ بزرگی که با شدت بر در خانه می زدند، بیدار می شوند.میثم هراسان به سمت در می رود و پدرم هم پشت سرش خود را به او می رساند.پشت در، دایی عبدالله و سه تا پسر وحشی اش بودند، انگار نظام سردسته بود جلو می آید و نظام و ارسلان به جان میثم می افتند و دایی عبدالله و پسر سومش به جان پدرم می افتند و ناجوانمردانه میثم و پدرم را میزنند و جالبه اینه که نظام عربده می کشیده که شما بچه ام را کشتید و به تقاص کشتن بچه ام من باید شما را از نفس بیاندازم.مادرم همانطور که توی سرش میزد گفت: خونه بچه مرجان گردن تو و اون مادر عفریته ات هست و الانم اومدین اسحاق بیچاره را بکشین؟!

مرجان و زیبا و مامان خودشون را وسط می اندازند و آنقدر داد و بیداد می کنند که تعدادی از همسایه ها خودشون را میرسانند و بالاخره دایی و پسراش را از خونه بیرون می کنند و تن و بدن پدر و میثم غرق خون روی زمین می افتد.همه از دیدن این صحنه گریه می کنند و حالا اهالی روستا متوجه میشن که موضوع اصلی چی هست و وقتی نظام میگه بچه ام را کشتین تازه می فهمند که چقدر پشت سر مرجان دروغ و حرف کوتاه و بلند زدند و این دختر بیچاره را به ناپاکی متهم کردند.درست است که کمی تهمت ناپاکی از دامان مرجان زدوده میشه اما از نظر مردم روستا، چون مرجان از شوهرش جدا شده گناهی نابخشودنی انجام داده چون اینجا در این روستا، این حرف ورد زبان همه است«دختر با لباس سفید عروسی وارد خانه شوهر میشه و با کفن سفید هم از خانه شوهر بیرون می آید» و مرجانی که زیر این رسم و رسوم زده بود و الان در ۱۲ سالگی مهر طلاق روی پیشونیش خورده بود، همچنان در بین مردم گنهکار بود.

اون روز پدرم و میثم را به شهر میارن و وقتی داخل بیمارستان رسانده بودنشان به ما زنگ زدن و من به وحید التماس کردم تا بیمارستان بره و خبری از حال و روز پدر و برادرم بیاره.بعد از بستن زخم سر پدرم و گچ گرفتن دست برادرم هر دوشون به دادگاه میرن و طرح شکایت می کنند و این شد داستانی جدید..دوباره راه خانواده به دادگاه افتاد، اینبار هم دایی و پسراش محکوم شدند و حکم قاضی براشون چند ماه زندان و هر نفر ۱۶۰ ضربه شلاق بود.بابا و میثم خوشحال از یک پیروزی دیگه به روستا اومدن، حال بابا اصلا خوب نبود و این مسائل باعث شده بود روز به روز حالش بدتر بشه، اما چاره ای دیگه نبود، عمل معده انجام شده بود و چند جلسه هم شیمی درمان کرده بود و بقیه اش می بایست داروهاش را سر وقت بخورد و در کنارش اعصابش راحت باشد.یک هفته ای از جلسه دادگاه می گذشت و ما خیال می کردیم که دایی و پسراش طبق حکم دادگاه زندان باشند، منم به خاطر حال و روز بابا از وحید اجازه گرفتم و راهی روستا شدم.

#ادامه_دارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👏1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_95 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و پنج

صبح زود بود که در خونه را محکم زدند،من که خیلی وقت بود بیدار شده بودم با سرعت از جا بلند شدم و قبل از اینکه کسی بخواد در را باز کنه ، داخل حیاط شدم و خودم را به در رساندم،پشت در، مارال به همراه زن عمو طیبه بود، با تعجب نگاهی به هر دوشون کردم و همانطور که سلام می کردم گفتم: چی شده زن عمو؟!زن عمو منو به کناری زد و گفت: هیچی چی می خواستی بشه، اومدم احوال بابات و مرجان را بگیرم و با زدن این حرف مستقیم به طرف اتاق رفت.منم می خواستم پشت سرش برم که مارال دستم را کشید طرف خودش و گفت: منیره! می دونی که زن عمو، زن فضولی هست، فکر می کنی الان بعد از اینهمه مدت که با روستایی ها هم داستان شده بود و پشت سر مرجان بیچاره حرف می زد، دلش به حال بابا و مرجان سوخته که صبح زود پاشه هو کشان بیاد اینجا احوال گیری؟!با حالت سوالی نگاهش کردم و‌گفتم: چی شده مگه؟! خبری شده؟!

مارال سری تکان داد و گفت: زن عمو را اینقدر ساده نبین این یه اژدهای هفت سری هست که دومی نداره، رفیق دزد و شریک قافله است، توی این مدت متوجه شدم با زنِ دایی عبدالله همچی جیک تو جیک شدن که نگو و خبرا را بهم اطلاع رسانی می کنن و اینهمه خبر از مرجان که پخش می شد توی روستا، زن دایی به گوش طیبه خانم می رسونده و زن عمو هم‌چند تا میزاشته روش و به بقیه می گفته...سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم: زن عمو خیلی نمک نشناس هست،خوب الان بگو چی شده؟!

مارال که انگار تازه یادش افتاده بود چه اتفاقی افتاده، گفت دیشب نصفه های شب تلفن زن عمو زنگ خورد، تماس را وصل کرد و آهسته از اتاق زد بیرون، تا بیرون رفت متوجه شدم احتمالا زن دایی هست، منم پشت سرش اومدم بیرون و گوش وایستادم،زن دایی انگار داشت از دایی و پسراش میگفت، گویا دایی یه پول قلمبه میده به قاضی و قاضی هم بی خیال حکم میشه و شایدم حکم را تغییر میده...هوفی کردم و گفتم: خدا ازشون نگذره، اون دنیا باید جواب بدن.مارال صداش را پایین تر آورد و گفت: همین تنها نیست که..انگار فردا عروسی نظام هست و زن دایی سپرده که طیبه این خبر را به گوش خانواده خودمون خصوصا مرجان برسونه و...دیگه چیزی از حرفهای مارال نمی فهمیدم همانطوری که بدو به طرف اتاق میرفتم گفتم: باید زودتر برم جلو زن عمو را بگیرم، مرجان نباید از عروسی نظام چیزی بفهمه که اگر بفهمه با این روحیه اش، نابود میشه..خودم را به اتاق رساندم، مادرم انگار مثل مجسمه خشک شده بود، پدرم هم توی فکر بود و حرفی نمیزد، نگاهم روی مرجان موند،خیلی سعی می کرد جلو اشک هاش را بگیره اما موفق نمی شد، انگار اشک ها خودشون عجله اومدن داشتند.دیگه کار از کار گذشته بود، زن عمو این زن وراج و پر حرف کار خودش را کرده بود، اصلا به زن عمو نگاه نکردم، چون ازش نفرت داشتم، به طرف مرجان رفتم و می خواستم کنارش بشینم که مرجان از جاش بلند شد و با همو صدای گرفته اش گفت: نظام خیلی نامرد هست، با وجود اونهمه تهمتی که بهم زد و کتک هایی که خودش و خانواده اش بهم زدند، من حتی یک لحظه بهش خیانت نکردم و تا آخرین لحظه هم دوستش داشتم، اما اون ...اون....نذاشت مهر طلاق نامه خشک بشه، فردا عروسی داره و....

#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1😭1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_96 ᪣ ꧁ه
قسمت نود و شش


مرجان دیگه نتونست ادامه بده سرش را پایین انداخت و با سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف مهمانخانه رفت، این عادت مرجان بود، هر وقت از چیزی ناراحت میشد بر خلاف من و مارال که میرفتیم توی حمام و گریه می کردیم، مرجان سمت مهمانخانه می رفت.خواستم برم پشت سرش که مادرم چشمکی زد و آروم گفت: بزار تنها باشه...مجبوری روی زمین نشستم و زن عمو طیبه شروع به گفتن کرد: وای اینجور که می گن دختره شهری هست، خیلی دهن پر کن هست، انگار با خانواده اش، برای عروسی نظام و مرجان هم اومده بودن...درسته از دست زن عمو طیبه و این حرفاش که مثل نمک زدن روی زخم بود، عصبی بودم اما دلم می خواست بفهمم اون دختر بی عقلی که حاضر شده چند روز بعد طلاق این آقا به عقدش در بیاد کی هست پس پرسیدم: خوب این تحفه کدوم یکی از مهمونها بود؟!زن عمو که انگار منتظر یه سوال بود تا تمام اطلاعاتش را بریزه رو دایره نفس عمیقی کشید و‌گفت: دختره از هر انگشتش یه هنر میباره همون که می گفتن آرایشگر هست و لباس قرمز پوشیده بود و....با توضیحات زن عمو متوجه شدم کی را میگه اوفی کردم و‌گفتم: شما که آرایشگری را هنر نمی دونستین چی شد به این پیر دختر رسید شد هنر؟! بعدم معلومه که چهل سالی داشت، نظام ۲۵ ساله و عروس چهل ساله بعد خنده بلندی کردم و گفتم: حق یه پسرهٔ بیشعور مثل نظام، دختر ترشیده ای مثل همون هست نه غنچه ۱۲ ساله ای مثل مرجان...

زن عمو با حالتی که انگار به اون توهین شده باشه گفت: واه این حرفا چی هست دختره میگن ۳۷ سال داره نه چهل سال...یه نگاه خیره به زن عمو‌کردم و گفتم: تو‌چرا بهت ور میخوره حالا ۴۰ نه۳۷ تفاوتش سه سال هست بعدم قیافه دختره هم زشت و گوشتالود بود هم بیش از ۴۰ سال بهش می خورد، حیف مرجان چشم شیشه ایم که توی زندگی نظام بود، حالا خدا را شکر آزاد شد، کاش اصلا مارال هم ازدواج نمی کرد، کاش هیچکدام از ما عروس نمی شدیم ....اه...اه...زن عمو تکونی به خودش داد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: دستم بشکنه که نمک نداره، گفتم بیام یه خبری از عبدالله و خانواده اش بهتون بدم، مثل اینکه بدهکار هم شدیم...لجم گرفته بود و برای همین به سمت زن عمو برگشتم و گفتم: خواهشا دیگه از این لطفها در حق ما نکن، نظام و خانواده اش از نظر ما مردن اصلا دیگه وجود ندارن، از این به بعد هر خبری هم ازشون شنیدی برو توی قبرسون برای مرده ها بگو و اینجا نیا لطفاااااا

زن عمو بدون اینکه نگاهی به من کنه صداش را انداخت توی سرش و گفت: مارال؟!کجایی؟! یعنی مثل بند تنبان در میره، پاشو بیا خمیرامون ور اومده باید بری نون بپزی و با زدن این حرف از در اتاق بیرون رفت و به حرفهای مادرم که می خواست یه جوری ناراحتی را از دلش بیرون بیاره هم توجهی نکرد.با رفتن زن عمو و مارال به زیبا و مادرم گفتم: ببین مرجان مثل یه آتشفشان خاموش هست که هر لحظه ممکنه منفجر بشه، باید هواش را داشته باشیم وگرنه ممکنه هر کاری کنه.و این حرف را از ته قلب میزدم، چون یه حس ناخوشایند مدام به قلبم چنگ می انداخت و من فکر می کردم این حس خبر از واقعه ای ناگوار میده.چند روزی که روستا بودم کاملا احساس می کردم که مرجان خیلی ساکت تر از قبل شده انگار این دریای مواج آرام گرفته بود و این آرامش جنسش از همان جنس آرامش قبل از طوفان بود.

#ادامه_دارد....
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2👏1
#قسمت پایانی
📖سرگذشت کوثر
گفت مامان به فکرشم خیالت راحت فقط باید یه خورده به من زمان بدی گفتم پس کی دیر میشه دلم میخواد یه بار دیگه نوه‌دار بشم
گفت مامان تو رو خدا بیخیال دارم من پیر میشم تو به فکر نوه‌ای گفتم آره به فکر اینم که بچه تو رو بغل کنم بچه‌های تو ولادن روهیچ وقت نتونستم بغل کنم ولی تو ازدواج کنی باز هم میتونی بچه دار شی یونس رو که نگاه می کردم کلی بهش افتخار میکردم یونس داشت روز به روزشباهت بیشتری به مراد پیدا میکرد انگار خود مراد جلوی من وایستاده بود
بهم گفت مامان چرا اینجوری منو نگاه می‌کنی گفتم هیچی همینجوری با هم به خونه برگشتیم همه منتظر ما بودن کمتر از دو ماه بعد خونه فروخته شدو یک قطعه زمین همون جا خریدم و به دهیاری اعلام کردم میخوام
اینجا یک درمانگاه درست کنم که مردم مجبور نشن پاشن برن شهراولش یه خورده بهمون نه گفتن ولی بعدش گفتن ما هم همکاری می کنیم شش ماه بعد کنار ساختمونی وایستادم که مدتهاآرزوش رو داشتم که اونجا را درست کنم تا بشه دعای خیری برای بچه هام و یک فاتحه موقع مرگ برای خودم اهالی هم همه اومدن و همه با هیجان کامل داشتن درباره اونجا حرف میزدن خیلی از تجهیزات اونجا را یونس هدیه داده بود و یاسین هم کمکش کرده بود هممون اونجا جمع شده بودیم
و بهنام از من خواهش کرد از تابلوی اونجا رو
نمایی کنم منم رو نمایی کردم تابلوی درمانگاه شهیدان مهدی و محمدومرادو....جلوی چشم هممشون نمایان شدفقط اون لحظه احساس کردم مهدی و محمد ومرادرومیبینم که دارن بهم لبخند میزنن و ازم تشکرمیکنن روبان رو بریدیم و همه شروع کردیم به دست زدن خیلی احساس خوب و قشنگی داشتم همون لحظه دستی روی شونم خورد و وقتی برگشتم راحله داشت بهم لبخند میزد و بهم گفت آبجی یک دنیا ازت ممنونم گفتم دختر خوب تودیگه نباید به من بگی آبجی من دیگه مادر تو هستم اینو که یادت نرفته فقط خندید و بهم گفت هنوز عادت نکردم بهت بگم مادر بغلش کردم و بوسیدمش گفتم رو سر من منت گذاشتی راحله بنده نوازی کردی که قبول کردی عروس من بشی سه ماهه رو ابرهام که تو زن یونس من شدی بهم
گفت تو خیلی بزرگی این حرف رو نزن گفتم من نوه میخوام راحله ها زودتر برام یک نوه بیاریدیونس جلو اومد و دست زنش رو گرفت یاسینو زنش با دختر کوچولوشون هم دست تو دست کنارمن اومدن و من نگاهی به خونواده یک دونه دخترم فاطمه انداختم و تک تک بغلشون کردم و ازشون تشکر کردم و خدا را برای داشتنشون شکر کردم سالها از اون روزها می گذره من همیشه خدا را
بابت داشتن این زندگیم و بچه هام شکر می کنم من سالها تو روستا زندگی کردم و الان هفت ساله به خاطر اینکه سنم بالا رفته و پیر شدهمکنار پسرم یونس و راحله دارم زندگی میکنم راحله مثل یک دختر واقعی منو تر و خشک میکنه خودش و یونس صاحب یک دختر و یک پسر شدن و واقعاخوشبختن یک زوج فوق العلاده هستن خدا را شکر خوشبختی همشون رو دیدم از عروس گلم
راحله جان ممنونم که وقت گذاشت و داستان
زندگی منو نوشت و براتون فرستاد
ممنون از همتون.

خب عزیزان این سرگذشت بسیارزیباوآموزنده هم به سررسیدامیدوارم که دوستش داشته باشین.

فقط یک نکته خدمت اون دسته عزیزان که همیشه خیلی عجله دارندوفوری میخوان به قسمت پایانی برسندیادآوری کنم که روزنامه نمیخایدبخونیدکه سریع سروتهش هم بیادوتموم بشه شماداریدداستان یک زندگی چندین ساله رومیخونیدباجزئیات وتاکامل گفته نشه که مفهومی نداره پس صبورباشیدوازاول تاآخرداستان مهربانانه رمان رابخونید
بزودی هم منتظررمان بعدی باشید😍
شب خوش حق یارتان
مدیرکانال حس خوب زیستن(رودی)
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
باپیام های دلگرم کنندتون درپی وی شادم کنیدوبهم انگیزه ادامه این راه رابدید😘❤️
7👏2
عمر کوتاهه و چیزی که از ما می‌مونه، همون حس‌ها و لحظه‌هاییه که واقعاً زندگی کردیم. خیلی وقت‌ها درگیر گذشته و آینده می‌شیم و از حال غافل می‌مونیم.
اما خوشبختی درست همین‌جاست؛ توی همین ثانیه، توی همین دم و بازدمی که الان داریم.
بهتر نیست به جای ترس و دل‌مشغولی، از ثانیه‌هایی که داریم، لذت ببریم؟ لحظه‌هایی که بارها شنیدیم؛ باید قدرشون رو بدونیم اما کمتر جدی گرفتیم.

این بار بیایم واقعاً عمل کنیم؛ برای رسیدن به آرامش، به جای عجله برای فردا یا حسرت دیروز، از همین "اکنون" لذت ببریم. حتی از ساده‌ترین چیزها؛ مثل گرمای لیوانی که توی دستمونه یا تماشای پرواز یک پرنده در آسمون...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و دو



یک بار به مریم زنگ زده بودم جواب نداده بود ..
همین که از کارخونه بیرون اومدم موبایلم رو در آوردم که دوباره بهش زنگ بزنم.. همون لحظه ، موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. ازم خواست مستقیم برم خونشون ...
میدونستم میخواد اون زن رو نشونم بده .. هرچند واسم قیافه اش مهم نبود ، ولی خواستن بچه باعث شده بود که چشم بسته حرفهای مامان رو گوش کنم ..
مخصوصا از وقتی امیرعلی به دنیا اومده بود .. با اینکه برادرزاده ام بود ولی وقتی بغلش میکردم از این که هم خونم بود غرق لذت میشدم .. واسه همین بود که دلم میخواست بچه ام از گوشت و خون خودم باشه و اون لذت رو با بچه ام هم تجربه کنم ...
وقتی رسیدم ، مامان چادر به سر جلوی در ایستاده بود ..
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم .
مامان با هیجان گفت بیا وایسا اینجا ، هنوز نیومده .. دیگه الانهاست که پیداش بشه ..
کنار مامان ایستادم و به مریم پیامک دادم که کمی دیر میام کار دارم ..
سرم تو گوشی بود که مامان زد به بازوم و گفت اوناها ، داره از سرکوچه میاد .. مانتو مشکیه..
آروم سرم رو بلند کردم .. زن جوونی بود .. شاید از مریم هم جوونتر .. لاغر اندام بود و قد بلند .. هیچ آرایشی توی صورتش نداشت و انگار بی رمق بود .. بدون اینکه نگاهمون کنه از کنارمون گذشت .. هنوز دور نشده بود که مامان پرسید چطوره، پسندیدی؟؟
بی حوصله گفتم زنه دیگه، مثل همه ی زنها ..
مامان لبخندی زد و گفت پس همین الان میرم باهاش حرف میزنم .. بمون تا ببینم جوابش چیه؟
چادر مامان رو گرفتم و گفتم من میرم خونه خودت برو باهاش حرف بزن همه چی رو بگو .. ده تومن میدم .. خرج یک سالشم میدم بعد از زایمان بچه رو ازش میگیرم و حق نداره دور و بر ما آفتابی بشه ..
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت خیلی خوب.. با این لحن تو که بگم هیشکی قبول نمیکنه ..
از پشت رفتن مامان رو نگاه کردم .. همین رفتن قرار بود سرنوشت من و عوض کنه ..
مریم پیامم رو دیده بود ولی جواب نداده بود .. نگرانش شدم و سریع به سمت خونه برگشتم ..
در رو که باز کردم مریم روبه روی تلویزیون نشسته بود و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون .. مستند نگاه میکرد .. تعجب کردم آخه مریم اصلا به این نوع برنامه ها علاقه نداشت ..
بلند سلام گفتم .. مریم سرش رو چرخوند و گفت اومدی؟ فکر کردم دیرتر میای...
به سمت آشپزخونه رفت و برام چای آورد .. لیوان چای رو بی حرف رو به روم گذاشت و باز همون جای قبلی نشست و زل زد به تلویزیون ...
رفتم کنارش نشستم و آروم کنار گوشش گفتم مریم گلی چرا به این عاشق دلخسته اش کم محلی میکنه؟؟
مریم جوابی نداد ‌... سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری .. ولی ....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😭1
#داستان مریم و عباس
#قسمت چهل و سه




سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری ... ولی..
مریم بدون اینکه سرش رو برگردنه گفت کی گفته من ازت دلخورم ..
+پس چرا کم محلی میکنی ؟
مریم حرف رو عوض کرد و گفت میرم شام و آماده کنم ده دقیقه دیگه بیا ..
تحمل این رفتارها رو از مریم نداشتم ولی با خودم گفتم یکسال بعد که با بچه مون بازی میکنه تمام این روزها رو از یاد برده ...


****

"نرگس"

دیشب گرسنه خوابیده بودم امروز هم ناهار درست و حسابی نخورده بودم تصمیم داشتم به محض رسیدن استانبولی بپزم ..
مشغول خرد کردن سیب زمینی بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد ..
من که کسی رو نداشتم حتما اشتباهی زنگ زدند .. جواب ندادم تا اینکه دو سه بار دیگه زنگ زد ..
خانم مهربونی بود که گفت من همسایتون هستم اگه اجازه بدی چند دقیقه مزاحمت بشم ..
بالاجبار دعوت کردم داخل ..
خودم رو تو آینه برانداز کردم و موهام رو مرتب کردم .. خانم میانسالی بود که چند باری تو کوچه دیده بودمش ..
بخاطر بالا اومدن از پله ها نفس نفس میزد ..
یک لیوان آب تعارف کردم و معذب روبه روش نشستم ..
خانم همسایه نگاهی به خونه انداخت و گفت ماشالله با این که شاغلی چه خونه ی تمیز و مرتبی داری .. میدونستم برای تعریف کردن ازم نیومده ..
لبخندی زدم و گفتم امرتون رو بفرمایید ..
و شروع کرد به گفتن .. گفت و گفت...
هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبانی میشدم و دلم میخواست بهش بگم از خونه ی من گورت رو گم کن ولی ادب ذاتیم این اجازه رو بهم نمیدادم ..
بلند شد و گفت دیگه مزاحمت نمیشم خسته ای .. فردا میام ازت جواب بگیرم .. اگر راضی بودی سر یه هفته کارها رو درست میکنم ..
به قدری از شنیدن حرفهاش شوک شده بودم که نتونستم خداحافظ بگم .. در رو بستم و با عصبانیت مشغول پختن شام شدم و هر از گاهی زیر لب زن همسایه رو فحش میدادم ..
دمکنی غذا رو گذاشتم و خواستم بشینم که در اتاق رو زدند.. بلند پرسیدم کیه؟؟
آقا موسی بود جواب داد باز کن دخترم ..
سریع چادرم رو سرم انداختم و در رو باز کردم آقا موسی با شرمندگی گفت دخترم پول رو جور کردی ؟
تا دهانم رو باز کردم آقا موسی گفت دخترم من خودم بدجور گرفتارم فردا میسپارم بنگاه واسه اینجا مستاجر پیدا کنه ..
آه از نهادم بلند شد.. من با یه تومن پول پیش کجارو میتونستم پیدا کنم ..
همون پشت در نشستم و برای یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم پیش مامان .. ولی یادم افتاد که تو اون شهر کوچیک یه زن مطلقه مگه میتونه کار کنه ؟ مگه پدری دارم که خرج من و مامان رو بده .. داداشم هم که حالا حالا زندانه .. مجبورم همین جا هر طور شده خرج خودم و مامان رو در بیارم ....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😢2
فصلِ قطع درختان که می‌رسد؛ تنومندترین درخت‌ها برای بریدن انتخاب می‌شوند
و کسی با درختان کوچک کاری ندارد.
محال است موفق باشی و دشمنی نداشته باشی!
محال است در اندیشه‌ی آسمان باشی و در اندیشه‌ی زمین زدنت نباشند
ارّه به دست‌ها همیشه نگاهشان به تنومندترین درخت‌هاست.
باید آن‌قدر رشد کرده و قد کشیده‌باشی که زیر سایه‌ی اقتدارت بایستند و با ولع، سودای به زیر کشیدنت را داشته‌باشند.
اگر از کنارت عبور می‌کنند و کاری به کارت ندارند، یعنی هنوز به اندازه‌ی کافی رشد نکرده‌ای...

•نرگس صرافیان الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
‏انسان "درد" رو تحمل می‌کنه، اما "ابهام" رو نه.
اگه برای آن‌چه که بر ما می‌گذره دلیل، هدف، یا پایانی رو باور داشته باشیم؛
سنگین‌ترین بارها را هم به دوش می‌کشیم،
چرا که رنجی که بیهوده نباشه ما‌رو از پا در نمیاره،
بلکه باعث رشد و دگرگونی ما می‌شه...
🖤🥀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
🌷🌼🌷🌼🌷

🌺🧚‍♀️روزی شاگردی از استاد خود پرسید:
سم چیست؟
استاد به زیبایی پاسخ داد:
هرآنچه که بیش از نیاز و ضرورت ما
باشد، سم است!
مانند: قدرت، ثروت، ایگو، بلند پروازی،  عشق، نفرت و یا هر چیز دیگری.
شاگرد بار دیگر پرسید:
استاد، حسادت چیست؟
استاد ادامه داد:
عدم پذیرش داشته‌ها و موقعیت‌های خوب در دیگران.
و اگر ما آن خوبیها در دیگران را
بپذیریم، به الهام و انگیزه تبدیل
خواهد شد...
شاگرد: خشم چیست؟
استاد: رد و عدم قبول چیزهایی که
فراتر از کنترل و توانایی ما است...
اگر ما آن را پذیرا باشیم، این ویژگی
به صبر و شکیبایی بدل خواهد شد..
شاگرد: نفرت چیست؟
استاد: عدم پذیرش شخص به همان صورتی که هست.
و اگر ما شخص را بدون قید و شرط
پذیرا باشیم، این‌ نفرت به‌ عشق تبدیل خواهد شد!
  ‎
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
،به نام خداوندبخشده مهربان ،

✍🏻باسلام خدمت علما
ومعتمدین وریش سفیدان ،بزرگان طوایف استان سیستان وبلوچستان ،

🔹موضوع :عروسی اسلامی

🫷این روزهاعلماوبزرگان برای برپایی عروسی اسلامی تاکیدمیکنندواین ازنظرعقلانی واسلام عزت یک ملت وزندگی خوشبختی برای جوانان وبسیارپسنیده هست
امابرای این تصمیم درست وبجابایدفرهنگ سازی شودامانه بازوروحرام دانستن عروسی ها بخاطر،ارکسترودیجی وحضورنیافتن علماوبزرگان درمجلس عروسی ودرنبودعلماچه کسی عقدونکاح زوجین شرح میکند🤔

⬅️ وهمه میدانند،ارکسترودیجی ،ازنظراسلام گناه هست ودرنظربگیریم نمی توان عروسی همانندعزاداری برگزارکردوچرا میگیم شادی وغم ،
↙️این روزهابعضی ازعلماوبزرگان جوانان تحت فشارقراردادن که بایدتابع نظرآن هاهمه چیزانجام شودودرجلسات به متوصل زوروباتاکیدبدون برقراری عدالت جوانان ناعادلانه تنبیه می شوندواگربخواهیم جوانان بیشتربه امرونهی ازمنکراهمیت دهندبرای آن هاجلسانی درهرطوایف برگزارشودوپای دردل جوانان بنشینندنه احساسات وغرورجوانان جریحه دارشودبامتوصل شدن به زوروتنبیه شوند،

🔹علماوبزرگان تاج سروعزت جوانان هستن وهیچ وقت وراه درست تخطی نمیکنندواحترام به علماوبزرگان ازگذشته تاحالاواجب بوده وهمیشه به همان روال خواهندماند
ولی جوانان خواسته هایی دارندکه هیچ وقت حل نشدن و دراین وضعیت تحریم واقتصادوبی کاری کشور تحت فشارهستن واینکه زحمت میکشن وروی پای خودایستان قابل احترام هست وبزرگ ترین سرمایه ،
👌وجوانان بایددیده شوندتادرآینده جایگزین بزرگان وعلماباشن وبتوانندوظیفه خودرابه نحواحسن انجام دهندنه بازورومتوصل شدن به احساسات وغرروشان دربرابربی عدالتی موردرنج قراربگیرن،و سلامتی وآینده شان نابودگرددکه این روزهاشاهدهستیم بعضی جوانان درچه زمینه های پرخطرگیرافتادن وهیچ راهی برایشان نمانده ویادرزندان هستن ویااعدام میشوندوخانواده هاداغ دار،
وبایدبرای جوانان این خواسته هااجراشود توسط علماوبزرگان

🔹 جلسات برای جوانان درهرماه برای آگاهی وپیش رفت عقلی وعلمی
🔹همراهی جوانان وهمکاری باآن هادرهرزمینه
🔹نظرخواهی ازجوانان درجلسات متنوع
🔹احترام به جوانان نه تنبیه کردن آن‌ها ،
👈امروزبعضی جوانان بخاطراینکه دیده نشدن ونیافتن جایگاه شون ،به دردی مانند

😔اعتیادگرفتارشدن وبعضی ازخانه خودرانده شدن وهیچ کس به سلامتی آن هااهمیت نمیدهدپدرومادروخانواده درفکرورنج قراردارن واگروظیفه این هست امرونهی ازمنکربه آن هاالقاکنیم پس وظیفه شرعی اسلامی به آداب وهمیاری باجوانان چه هست
👈ودراین روزهای پرازاظطراب وناامیدی وافسرگی جوانان راهی درست جلوشان بزاریم نه بازورمتوصل شدن تخریب روحی واحساساتی شوند، وآینده شان درخطربیفتد
جامعه به جوانان نیازدارد درهرسمت وسویی ونه جوانان بدون بزرگان وعلمامیتواندنقش ایفاکنندویاکاری انجام دهندوهمچنین علماوبزرگان به جوانان برای آینده سالم نیازدارن وبایدبابرقراری نظم وعدالت جامعه وکشوروخانواده ها متوصل شوندوعدالت اجراشودودرآن وقت مامیتوانیم آداب ورسومات دینی وفرهنگی بجابیاریم وملزم به افتخاروعزت وپیشرفت ودرک درایت خواهیم رسید،
🌹وبازهم جوانان خواهندگفت علماوبزرگان تاج سرماوعزت ما وافتخارهستن وخواهندبود
اماخواسته تمام جوانان این هست طبق شریعت واسلام موردعنایت قراربگیرن وبرای خانواده وکشوروطایفه وملت بلوچ خودسربلندی ایجادکنند🤏

بااحترام ،بهرام سالارزهی سیدبلانوشی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بسم الله الرحمن الرحیم❤️

🥀موضوع  گناهان و غفلت

به نظرتون چقدر وقت داریم برای توبه؟
چقدر فرصت هست برای بیدار شدن؟
و چندتا فردا هنوز باقی‌مونه تا بشه  برگشت...؟

روزها هفته ها ماه ها وسال ها می‌گذره...
و ما توی یه دور باطل گیر افتادیم:
گناه... پشیمونی... بعد دوباره گناه...

نماز می‌خونیم، ولی قلبمون زنده نیست...
ذکر می‌گیم، ولی دلمون حاضر نیست..
قرآن می‌خونیم، ولی ذهنمون توی دنیای دیگه‌ست ...

گناه مثل دود سیاهیه که کم‌کم می‌پیچه دور قلب واگر به خودمون نیایم  ازهمه چیز غافل میشیم...
خبر از عمر نداریم ..
مرگ به سراغ مون میادو فرصتی برای توبه کردن هم نمی‌مونه ...

كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَىٰ قُلُوبِهِم مَّا كَانُوا يَكْسِبُونَ

نه چنین نیست! بلکه گناهانشان بر دل‌هایشان زنگار بسته...

(سوره مطففین، آیه ۱۴)

گاهی یه قطره اشک،وپشیمانی می‌تونه پرونده سال‌ها غفلت رو بشوره..

پشیمانی پس از گناه، نشانه‌ی صلاح است
اشک‌های جاری پس از خطا، گواهی بر پاکی دل است
و استغفار خالص پس از خطا، جلوه‌ای از بازگشت به نور است

اگر تلخی گناه بر جانت سنگینی می‌کند بدان که هنوز پاکی در توست
اگر در دوری از خدا دل‌تنگی می‌کنی قلبت هنوز زنده‌ است
زیرا قلبِ تیره و سرد هرگز چنین حسی ندارد

شرط توبه
پشیمانی و ندامت است ،استغفارزیاد ودوری از گناه و اسباب گناه

عبدالله بن عمر رضى‌الله‌عنهما می‌فرماید

کسی که مرتکب گناهی شد و قلبش به خاطر انجام آن به لرزه افتاد این گناه از نامه‌ی اعمال او پاک می‌شود.

"اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"

بارالها! عاقبت و سرانجام‌مان را در همه كارها نيكو گردان، و ما را از ذلت و خوارى دنيا و عذاب آخرت در امان دارالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
❌️❌️نوروز ❌️❌️

,السلام علیکم  و  رحمت  الله  وبرکاته    

چرا همیشه میگن در اسلام ...

• جشن تولد حرام
• جشن نوروز حرام
• چهار شنبه سوری حرام
• سیزده به در حرام
• روز ولنتاین حرام
• ⁠و ....

> چراااا ...!؟

*آیا اسلام مخالف شادی است ؟*

> نخیر دوست عزیزم ‼️

اتفاقاً اسلام خیلی هم تأکید میکند که همدیگر را
به هر بهانه ای خوشحال کنیم

> حتی لبخند به برادر مسلمان ما را صدقه حساب کرده..!☝🏻

*پس چرا این جشن ها حرام⁉️*

> چون بحث این است که رسول الله صل الله علیه وسلم می فرماید : 👇🏻


*{ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ‼️ }*

*''هر کس از قومی تقلید کند، از جمله آنان است." ‼️*

> بلی دقیقا
*این جشن ها از ما مسلمانان ها نیست‼️🚫*

این جشن ها مربوط به کافران و مشرکان و ( یهودیان و مسیحیان و مجوسیان [ آتش پرستان ] و ... ) می شود ! ☝🏻

یاد تان باشد که در اسلام روز خاصی برای:
• مهربان بودن،
• گشاده رو بودن،
• خوش اخلاق بودن،
• خوش رفتار بودن و .... نیست

> 👈🏻بلکه در اسلام باید هر لحظه از زندگی را قدر بدانیم و با ..
• اخلاق و رفتار خوب
• رضایت الله سبحانه و تعالی
• و آرامش دنیوی و اخروی را کسب کنیم☝🏻
⁠الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👎1👌1
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

شراب در اسلام حرام قطعی و از بزرگ‌ترین گناهان کبیره است. قرآن کریم آن را «رجس من عمل الشیطان» خوانده و دستور داده است که مسلمانان از آن دوری کنند. بنابراین کسی که شراب می‌نوشد مرتکب معصیت بزرگی شده و نیازمند توبه صادقانه و بازگشت به سوی خداوند است.

نماز در حال مستی صحیح نیست؛ زیرا خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: «به نماز نزدیک نشوید در حالی که مست هستید تا بدانید چه می‌گویید.» پس اگر کسی در حالت مستی نماز بخواند، نمازش باطل است. اما زمانی که هوشیاری‌اش بازگردد، همچنان مکلف است نماز بخواند، و اگر وقت گذشته باشد باید آن را قضا کند. ترک نماز به هیچ وجه مجاز نیست و دو گناه را جمع می‌کند: شرابخواری و ترک فریضه.

حدیثی که می‌فرماید «نماز شرابخوار تا چهل روز قبول نمی‌شود» به معنای بطلان نماز یا سقوط تکلیف نیست. علما توضیح داده‌اند که مراد از عدم قبول، نداشتن ثواب و اثر معنوی کامل است؛ یعنی او از نورانیت و فضیلت نماز محروم می‌ماند، اما از نظر فقهی نماز او صحیح است و ذمّه‌اش بری می‌شود.

راه بازگشت برای چنین شخصی تنها توبه است. باید از کار خود پشیمان شود، شراب را به کلی ترک کند و تصمیم بگیرد که به آن بازنگردد. اگر توبه کند، امید است خداوند گناهش را بیامرزد و نمازهایش را با فضل و رحمت خویش بپذیرد.

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۷ /ربیع الاول/۱۴۴۷ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🔘 داستان کوتاه

شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد...

از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت:
فردا برای تحویل کفش‌هایت بیا...

با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.!

پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت:
به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت
کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.

فریاد کشید: چی؟!
تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟!

پینه دوز با خونسردی جواب داد:
حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمی‌کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می‌آزارد؟!!
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..."
👌1
1. احساساتت را سرکوب نکن:
احساسات سرکوب‌شده هرگز نمی‌میرند، فقط در سکوت دفن می‌شوند و بعدها به شکل‌های زشت‌تری ظاهر می‌شوند.

    2. قدرت رویاهایت را درک کن:
رویاها راهی به ناخودآگاه ما هستند، آن‌ها را نادیده نگیر.

    3. عشق و کار، دو اصل اساسی زندگی‌اند
انسان زمانی سالم است که بتواند عشق بورزد و کار کند.

    4. کمال‌گرایی را کنار بگذار:
هدف از زندگی، یافتن خوشبختی نیست، بلکه کنار آمدن با واقعیت است.

- زیگموند فرویدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
خوب این یک خواسته ست.
مرحله ی بعد از خواسته، چیه؟
اینکه ببینیم چه کاری می تونیم برای خواسته مون انجام بدیم؟

پس سوال میشه این👇🏻

🏳چطور روابط صلح آمیز و محترمی با فرزندم داشته باشم؟

سوال اشتباه اینه👇🏻
چی کار کنم حرفامو گوش بده و اجراش کنه؟


با سوال اشتباه قطعا به جوابهای اشتباه می رسیم.


ادامه دارد.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره

🈯️🗯
🔶 قسمت ششم


هرچند آن روز زیاد از حرف های زن عمو سردرنیاوردم اما بعدها فهمیدم که عمو چرا برای من دل سوزانده! زن عمو هر چند به گفته خودش از زندگی با عمو خیری ندیده بود اما با این وجود تا جایی که می توانست در حقم مادری می کرد. با کمک ها و اصرارهای او بود که عمو اجازه داد ادامه تحصیل بدهم.

زن عمو می گفت: «این مرد هم در حق من ظلم کرد و هم در حق دو تا پسرام. بچه هام از وقتی چشم باز کردن پدرشون رو پای بساط دیدن و همین شد که هر دوشون درس و مدرسه رو گذاشتن کنار و شدن یکی مثل پدرشون. از پسربزرگم که مدتهاست خبری ندارم و نمی‌دونم کجاست و چیکار میکنه؟ پسر کوچیکم هم چند ماه قبل به جرم حمل مواد افتاد زندان.

این مرد هیچ بویی از شرف نبرده و وقتش که برسه سر تو هم یه معامله میکنه اما مطمئن باش من تا وقتی بتونم و جون در بدنم باشه ازت حمایت می‌کنم. هر چند پولی که از کلفتی تو خونه‌های مردم به دست میارم رو عموت با کتک از چنگم در میاره اما با پس اندازی که برای خودم می‌ذارم کنار، می‌فرستمت مدرسه. به هیچکدوم از حرفای عموت اهمیت نده و فقط درست رو خوب بخون تا برای خودت کسی بشی و بتونی واسه آینده‌ت تصمیم بگیری!»

هر چند زن عمو به قولش وفا کرد و مرا به مدرسه فرستاد و در برابر همه مخالفت های عمو یک تنه ایستاد اما چند سال بعد و وقتی کلاس دوم دبیرستان بودم، عمو سرنوشتم را طور دیگری رقم زد...

- واسه این دختر خواستگار خوب و پولدار پیدا شده. دیگه موقعش رسیده که بره سر خونه زندگی ش!

این را عمو در حالیکه داشت بساطش را پهن می کرد، گفت. خواستم حرفی بزنم اما زن عمو بجای من گفت: «بیخود، این دختره داره درس میخونه. من که می‌دونم تو چه خوابی براش دیدی اما بد نیست بدونی که این بار با من طرفی. نمی‌ذارم زندگی ش رو خراب کنی!»

عمو حرف‌های همسرش را که شنید . . .

ادامه دارد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
2025/09/05 02:46:58
Back to Top
HTML Embed Code: