tgoop.com/faghadkhada9/78557
Last Update:
#داستان مریم وعباس
#قسمت چهل و دو
یک بار به مریم زنگ زده بودم جواب نداده بود ..
همین که از کارخونه بیرون اومدم موبایلم رو در آوردم که دوباره بهش زنگ بزنم.. همون لحظه ، موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. ازم خواست مستقیم برم خونشون ...
میدونستم میخواد اون زن رو نشونم بده .. هرچند واسم قیافه اش مهم نبود ، ولی خواستن بچه باعث شده بود که چشم بسته حرفهای مامان رو گوش کنم ..
مخصوصا از وقتی امیرعلی به دنیا اومده بود .. با اینکه برادرزاده ام بود ولی وقتی بغلش میکردم از این که هم خونم بود غرق لذت میشدم .. واسه همین بود که دلم میخواست بچه ام از گوشت و خون خودم باشه و اون لذت رو با بچه ام هم تجربه کنم ...
وقتی رسیدم ، مامان چادر به سر جلوی در ایستاده بود ..
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم .
مامان با هیجان گفت بیا وایسا اینجا ، هنوز نیومده .. دیگه الانهاست که پیداش بشه ..
کنار مامان ایستادم و به مریم پیامک دادم که کمی دیر میام کار دارم ..
سرم تو گوشی بود که مامان زد به بازوم و گفت اوناها ، داره از سرکوچه میاد .. مانتو مشکیه..
آروم سرم رو بلند کردم .. زن جوونی بود .. شاید از مریم هم جوونتر .. لاغر اندام بود و قد بلند .. هیچ آرایشی توی صورتش نداشت و انگار بی رمق بود .. بدون اینکه نگاهمون کنه از کنارمون گذشت .. هنوز دور نشده بود که مامان پرسید چطوره، پسندیدی؟؟
بی حوصله گفتم زنه دیگه، مثل همه ی زنها ..
مامان لبخندی زد و گفت پس همین الان میرم باهاش حرف میزنم .. بمون تا ببینم جوابش چیه؟
چادر مامان رو گرفتم و گفتم من میرم خونه خودت برو باهاش حرف بزن همه چی رو بگو .. ده تومن میدم .. خرج یک سالشم میدم بعد از زایمان بچه رو ازش میگیرم و حق نداره دور و بر ما آفتابی بشه ..
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت خیلی خوب.. با این لحن تو که بگم هیشکی قبول نمیکنه ..
از پشت رفتن مامان رو نگاه کردم .. همین رفتن قرار بود سرنوشت من و عوض کنه ..
مریم پیامم رو دیده بود ولی جواب نداده بود .. نگرانش شدم و سریع به سمت خونه برگشتم ..
در رو که باز کردم مریم روبه روی تلویزیون نشسته بود و زل زده بود به صفحه ی تلویزیون .. مستند نگاه میکرد .. تعجب کردم آخه مریم اصلا به این نوع برنامه ها علاقه نداشت ..
بلند سلام گفتم .. مریم سرش رو چرخوند و گفت اومدی؟ فکر کردم دیرتر میای...
به سمت آشپزخونه رفت و برام چای آورد .. لیوان چای رو بی حرف رو به روم گذاشت و باز همون جای قبلی نشست و زل زد به تلویزیون ...
رفتم کنارش نشستم و آروم کنار گوشش گفتم مریم گلی چرا به این عاشق دلخسته اش کم محلی میکنه؟؟
مریم جوابی نداد ... سرم رو به سرش چسبوندم و گفتم میدونم ازم دلخوری .. ولی ....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78557