tgoop.com/faghadkhada9/78136
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوپنجم
دو هفته که گذشت از عمل جراحی مهری سرحال و سالم از بیمارستان مرخص شد البته پروفسور کلی تاکید کرد که خیلی استراحت کنه و استراحت مطلق باشه که خیالش راحت کردم، همه ی فامیل جمع شده بودن و جلوی پای مهری چندگوسفند قربونی کردند.حتی خدامراد و زنشم آمده بودند و از دیدن دوباره ی مهری خیلی خوشحال بودند.برای اولین بار بود که حس کردم واقعا پیوندی بینمون وجود داره و اون حسِ خواهر برادریمون هنوز
خشک نشده.سال ها گذشت وحسین روز به روز بزرگتر میشد و عشقُ علاقه ی بین ما زیاد تر از هر روز،بیشتر میشداونقدر همو دوست داشتیم که حسین زمان مدرسه رفتنش به اجبار میرفت و مدام بهانه میگرفت که منم همراهش سر کلاسش باشم!از طرفی جنگ و انقلاب اوضاع همه رو بهم ریخته بود، علی و احمد داوطلبانه به میدان جنگ و جبهه میرفتن و تا میاومدن روحمون از تنمون بیرون میرفت.خداروشکر که سالم برگشتن هردفعه فقط احمد جانباز شد و صدمه دید.تازه جنگ تموم شده بود و شادی مهمون لب های همه شده بود که با فوت رحمت دوباره خنده از لب هامون پر کشید
و غصه جاشُ گرفت،اونقدر برای فوت رحمت غصه خوردم که برای فوت برادرم نخوردم،هممون همینطور بودیم آذر و مهری چند بار موقعه تدفینِ رحمت بیهوش شدن و یه چشمشون اشک بودُ دیگری خون،تو این چند سال هر تابستون رحمت یه مینی بوس کرایه میکرد و به دنبالمون میاومد و همگی رو از دم مجبور میکرد به خونش بریم و تموم تعطیلات باید کنارشون میموندیم، هر چی از مهمون داریش بگم باز کمه، هر چندمحبت وهیچ وقت راهشُو گم نکرد و ما هم در عوض جبران میکردیم اما باز کمکه ی طرفه رحمت و حنیفه سنگین تر بود، کمک های که به با ما میکردن وکمک ما به حنیفه رحمت خیلی ناچیز بود.تا مدت ها مرگ رحمت رو دلمون سنگینی میکرد و لباسمونُ مشکی کرد تنها کاری که میتونستیم انجام بدیم این بود از یاد حنیفه و بچه هاش غافل نشیم و هر هفته هر چند کم اما خیراتی واسه شادی روحش انجام بدیم.
- ننه، ننه جان میشه بهم اون دفتر کاهیمُ بدی بالای کمدِ قدم نمیرسه.لبخندی به قد و بالای قشنگش زدم و گفتم
- چرا که نه عزیزم،دور سرت بگردم پسر قشنگم دفتر و بهش دادم و مشغول ادامه کارم شدم.یه مشت دیگه نخود برداشتم و داخلِ آسیابِ دستی ریختم و دستیشُ به حرکت درآوردم، صدای چِخ چِخ آسیاب باعث میشد به اتفاقات اخیر فکر نکنم و کمی آرامش داشته باشم اما وقتی دو سه تا از نخود ها پریدن روی دامنِ لباسم و مجبور شدم بردارمشون،سیاهی لباسم منُ دوباره به یاد مراسم برادرم انداخت.خدامراد برادری که بخاطرش بابا منُ رو به عقد حکیم درآورد تا جونشُ نجات بده، شش ماه پیش از دنیا رفت و دوباره داغدار شدیم،این اواخر خیلی هوامُ داشت و جسته گریخته بهم سر میزد تازه داشتم معنیِ حامی داشتنُ درک میکردم که خدا ازم گرفتش، یه شب که مثل همیشه خسته از کارهای روزمره اش میخوابه دیگه هیچوقت بیدار نمیشه و در سن پنجاه سالگی از پیشمون میره.حسین که صدای فین فینمُ شنیده بود از اتاقش بیرون آمد و با غر غر گفت
- ننه بسه چقدر گریه میکنی ؟!تند تند اشک هام پاک کردم و گفتم
- نه مادر چه اشکی! گرد و غبار رفته بود تو چشمم همین ...اخمی دلنشین کردو گفت: ننه لباست عوض کن دلم میگیره همیشه لباس عزا تنته،نگاهی به لباس هام انداختم سر تا پا سیاه! دل خودمم گرفت چه برسه حسین! ...
- باشه پسرم امروز لباسم عوض میکنم
و دیگه سیاه به تن نمیکنم،لبخند رضایت پسرم حسین بهترین نعمت بود برام،نخود های پاک شده رو داخل کاسه ای ریختم تا آبگوشت خوشمزه ای بعد از مدت ها بار بزارم.علی بعد از خوردن ناهارش دراز کشید تا چرتی بزنه، حسین از سر سفره پا شد و کمکم کرد ظرف ها رو به داخلِ آشپزخونه ببرم و گفت
- دستت درد نکنه ننه گفتم
- نوش جانت محکم گونه امُ بوسید و ازم دور شد،همینجور که ظرف ها رو آب میکشیدم ناخودآگاه به یاد چند وقت پیش افتادم.مراسمِ چهلمِ خدامراد بود که به روستا رفتیم و در حال تدارکِ ناهار شدیم، یادمه من اونقدر با دیدن بچه های برادر مرحومم حالم بد بود که بی حال تو یکی از اتاق ها دراز کشیده بودم، و از احوال هیچکس خبری نداشتم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78136