tgoop.com/faghadkhada9/78137
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوششم
شب بعد از مراسم حسین که الان ۱۱سالش بود پریشون و غمگین به کنارم خزید و با بغض گفت ننه یه سوال بپرسم راستش میگی؟!دلم هری ریخت پایین و با لکنت گفتم بگو مادر! ...حسین سرش انداخت پایین و گفت
- امروز یه آقای مسنی دستمُ گرفت و بوسید و کلی تو آغوشش فشردم و هی قربون صدقه ام میرفت، بعد بهم گفت میدونی من چکارتم، منم جواب دادم نه نمیشناسمتون، ننه جان بهم گفت من پدربزرگتم اسمم هاشمه، به من گفت مادر واقعی ات یکی دیگست ...اگه بگم قلبم از تپیدن ایستاد دروغ نگفتم کل بدنمُ عرق سردی کردزبونم اونقدر سنگین شده بود که نمیتونستم حرفی بزنم، من میخواستم بهش بگم من مادر واقعیت نیستم اما نه اینجوری نه تو این سن حساس حسین که فکر میکرد من ناراحت شده ام با بغض دستم بوسید و گفت
- ننه ماه صنم چرا اینجوری شدی، من که باور نکردم فهمیدم الکی میگه، اصلا راست بگه من اونقدر دوستت دارم که برام هیچی مهم نیست و شروع کرد به بوسیدن دستم، نفس اسیر شده امُ آزاد کردم و کم کم حالم سر جاش آمد، صبح زود قضیه رو برای علی تعریف کردم و فوری به شهر برگشتیم، شک داشتم حسین این حرفها رو برای دلخوشیِ من زده یا نه، اما کم کم با گذشت این شش ماه متوجه شدم حسین خیلی عاقل تر و با درک تر از همه ی هم سنی هاش هست و حرفهای هاشم رو همون روز تو مسجد چال کرده و به فراموشی سپرده.سبدِ خریدمُ با کلی میوه بین دستام جا به جا کردم حسابی سنگین بودُخستم کرده بود.از کنارِ جویی که فاضلاب شهری ازش رد میشد در حال عبور بودم که توجه ام به زنی جلب شدکه داشت با کاسه ای که همراهش داشت از آبِ کثیف و بد بوی فاضلاب میخورد و دستانش میشست. با اینکه خرید هام خسته ام کرده بودند اما دلم نیومداینجوری رهاش کنم برای همین راهمُ به طرفش کجکردم! ...
- آهای خانم، خانم!!روشُ که به طرفم برگردوند سر جام میخکوب شدم! خدای من این، این که گلی هست زن قائد!صورتش اونقدر لاغر و تکیده شده بود که استخوان گونه اش معلوم بود، رنگ پوستش زرد و پژمرده بود، چشمان آبی رنگش که روزی مانند دریا میدرخشیدندو آدمُ مجذوبِ خودشون میکردن حالا بی فروغ شده بودندو دیگه اون برق همیشگیُ نداشتن!دلسوزی که آمیخته به تعجب بود رو بهش گفتم
- گلی، عزیز من چه کردی با خودت ؟کاسه آبِ بد بو و کثیفُ از دستش گرفتم و به کناری پرت کردم، عصبی غرید –آهای زنیکه چرا کاسه امُ پرت کردی مگه دیوونه ایی،بعد مظلوم گفت: آخه تشنمه!دلم برای جوانیش و عمر از دستش رفته اش ...حسابی سوخت انگار که هوشش سر جاش نبود و منُ رو به یاد نیاورد، آخه مگه چند سالش بود، با بغض گفتموببین اینا آب نیستن، کثیف هستن،هزار تا مریضی دارند بیا بهت از این طالبیِ خوشمزه و آب دار بدم تا رفع تشنگیت بشه.سری تکان داد و منتظر چشم دوخت به دستم،بعد از اینکه میوه اش و خورد میخاست بلند شه بره که همون لحظه پسرِ بزرگش دوان دوان و نفس زنان سر رسید و بدون توجه به من، عصبی و نگران بر سر مادرش فریاد زد
- ننه چند بار بگم سر خود نیا بیرون، خبر مرگم رفته بودم سر کار، گفتم عصر میبرمت بیرون.بعدشم دست گلیُ گرفت
و با خودش برد. چقدر حالم با دیدن گلی بد شد، کی فکرشُ میکرد به چنین روزی مبتلا بشه، با افکار درهم برهم سبدمُ برداشتم و به طرف خونه رفتم.درب حیاط که باز کردم با دیدنِ حسین لبم به خنده باز شد،حسین با آغوش باز به طرفم آمد و صورتمُ غرق بوسه کرد
- سلام ننه ماه صنم خوبی! بزنم به تخته روز به روز سرحال تر میشی ها
- برو بچه، برو اذیت نکن یه چیزی بهت میگمااا، آخه نگاه کن نصف موهام سفید شدند باز میاد میگه فلان و بهمان ...حسین روی موهامُ بوسید
و گفت....
- من دور سرِ ننه ام بگردم تو در هر حال زیبا ترینی، قشنگ ترینی ...
- باشه مادر بیا بریم داخل خونه، غذای مورد علاقه اتُ میخوام درست کنم.حسین بیست سالش شده بود و برای خودش مردی شده بود، تنها چیزی که فرق نکرده بود علاقه ی بی حد و اندازه ی ما بودبعد از غذا هی دست، دست میکرد و بین گفتن و نگفتنِ حرفش دو به شک بود، من که بهتر از هر کسی تو دنیا میشناختمش و میفهمیدم حرفی برای گفتن داره، صدامُ با تک سرفه ایی صاف کردم و گفتم
- بگو مادر، چرا هی حرفتُ میخوری ؟حسین سر به زیر گفت راستش مادر عزیزم امیدوارم ناراحت نشی اما چند وقتیه دلم میخاست راجب این موضوع باهات حرف بزنم اما پیش نیومدابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو مادر، راحت باش
- میخوام مادر واقعیمُ ببینم، اگه آدرسشُ داری بهم بده
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78137