tgoop.com/faghadkhada9/78152
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوهفتم
چند لحظه بدون هیچ عکس العملی فقط زل زدم بهش که سرشُ انداخت پایین و معذب گفت مادر جان تو رو به خدا ناراحت نشو، مادر اول و آخرم خودتی، اما دلم میخوادببینمش واسه ی یه بار فقط.آب دهانمُ با صدا قورت دادم،میدونستم بالاخره این موضوع روزی عیان میشه و حسین هر قدر که منو دوست داشته باشه اما بخاطر حس کنجکاویش هم که شده میخواد مادرشُ ببینه، نمیتونستم مانعش بشم، با اینکه برام سخت بود اما رفتم از بین وسایلم تنها نشونی که از ثریا داشتمُ براش آوردم و به طرفش گرفتم
- این شماره مخابرات روستاشونه، تنها چیزی هست که دارم.به طرف اتاقم رفتم
و مثل همیشه که دلم میگرفت و یا استرس میگرفتم نماز و قرآن میخوندم،سجاده امُ پهن کردم و مشغول راز و نیاز و درددل با خدا شدم.فردای اون روز حسین عازم شهر و ولایتِ مادرش شد
و هر چه اصرار کرد نتونستم خودم راضی کنم که همراهش برم. از لحظه ایی که از درب حیاط خارج شد یه سره گریه کردم پیش خودم میگفتم اگه دیگه موندگار بشه و نیاد من چکار کنم اصلا زنده میمونم یا نه؟!چشمم به درب بود تا دوباره با خنده بیاد سه روز از رفتنِ حسین میگذشت که بالاخره روز چهارم به خونه برگشت، باورم نمیشد برگشته و تنهام نگذاشته، علی هم مثل من ذوق زده
و هیجان زده بود و از حسین خواست تا زودتر اتفاقاتی که افتاده رو برامون تعریف کنه.حسین به پشتی تکیه دادُ گفت: روز اول قرار گذاشتیم داخل حیاطِ امام زاده ایی که نزدیکشونه همو ببینیم، مشخصات لباسِ همو بهم دیگه دادیم ولی باز همو نشناختیم و نتونستیم همو پیدا کنیم.دوباره بهش از تلفن عمومی زنگ زدم که گفت اینبار با یه آشنا که من میشناسمش میاد، حسین به اینجای حرفش که رسید کمی مکثُ سکوت کرد،انگار که با احساساتش در حال جدل بود.بالاخره ادامه داد و گفت- اینبار حالا به هر طریقی همو دیدیم، و تا غروب مشغول حرف زدن شدیم، روز بعدشم با اصرار منُ برد خواهر و برادر های ناتنیمُ بهم نشون داد من که دلم برای مادر قشنگم تنگ شده بود زود آمدم خونه پیشت، راستش اولی که دیدمش خیلی احساساتی شدم اما بعد از مدتی دیدم این خانم برام خیلی غریبه است و جز دینی که برای به دنیا آوردنم به گردنم داره دیگه حسی بهش ندارم و نمیتونم برای همیشه پیشش بمونم.لبخندی زدم و خوشحال از برگشت حسین سر از پا نمیشناختم، حسین چند وقتی یه بار زنگی به ثریا میزد و احوالش جویا میشد ولی دیگه پیشش نرفت.کم کم نوبت زن دادنش رسیده بود، دلم میخواست هر چه زودتر حسینُ سر و سامون بدم سنم رفته بود بالا و میترسیدم اجل مهلتم نده آخرین فرزندمُ داماد کنم. از حسین پرسیدم کسیُ زیر سر نداری که هی سرخ و سفید میشد و انکار میکرد ولی من از رو نرفتم و هر روز ازش سوال میپرسیدم،تا بالاخره فهمیدم دل در گِروی دخترِ آذر،نوه خودم آساره داره!!آساره فرزنده ششمیِ آذر بود که خیلی با نمک و زیبا رو بود،خوشحال شدم از این انتخابش و فوری دست به کار شدمُ مراحل خواستگاریُ شروع کردم.بعد از مدتی آساره و حسین به عقد هم در آمدن و در فکر مراسم عروسی افتادن،گاهی آذر سر به سرم میذاشت و با خنده میگفت ننه عجب ماجرایی شده ها،هم شدی جاریم،و هم مادرشوهره دخترم! در صورتی که ننه ی خودمی و ریسه میرفت از خنده .تو فکر تهیه و تدارک عروسی بودیم که با شنیدن خبر فوتِ قائدحالمون خیلی بد شد!!!قائد با یه سکته به راحتی به رحمت خدا رفت و عمرش پایان یافت،من به قائد حسی فراتر از حس دختر عمو و پسر عمویی داشتم، قائد رو خودم بزرگ کرده بودم و عین فرزندانم دوستش داشتم هر چند مسخره به نظر میرسید از لحاظ تفاوتِ سنی اما به هر حال از بچگی جز این حسی بهش نداشتم.بچه های گلی به زن دوم قائد داده شد اونابزرگ شدند و یه خونه و حقوق بازنشستگی پدرشونُ که داشتن امورات خودشونو می گذورندن سه تا از دخترهای که از زن دوم قائد بود بچه های اول قائد باخواهر های ناتنیِ خودشون میشدن زندگی می کردند گلی هم پیششون بودتا آواره کوچه خیابون نشن،بازم گلی به مرامشون که با این دوره زمونه مالُ اموالِ قائد چشمشونُ کور نکرد و سرپوش روی وجدانشون نذاشتن .به احترامِ قائد مراسمِ عروسی حسین و آساره رو به تعویق انداختیم.حسین استخدام نظام شده بود و هنوز خونه و مکانی نداشت برای همین بهش پیشنهاد دادم بیان پیش خودمون زندگی کنند،راستش یه دلیلشم این بود اینقدر که بهش علاقه داشتم تاب و تحمله دوری ازشُ نداشتم و میخواستم کنار خودم باشه.حسین با کمال میل قبول کرد تا وقتی تمکن مالی پیدا میکنه پیش من و پدرش زندگی کنه.مراسم عروسیِ حسین و آساره انجام شد و بار این مسولیت از دوشِ من و علی برداشته شد ...علی بعد از ثریا تمومه عشق و محبتشُ برای من گذاشت و دیگه زیر آبی نرفت، منی که بخاطر عشق به علی روزی رسوای عالم شدم که چرا با اینهمه تفاوت سنی عاشقِ برادرِ دامادم شدم الان از زندگیم راضیم،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78152