FAGHADKHADA9 Telegram 78135
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوچهارم

احمد همه پس اندازشُ در اختیارمون گذاشت و گفت
- مهری عین خواهر و دختر خودمه حاضرم جونمم برای سلامتیش بدم این مقدار پول که چیزی نیست آذر هم چند تا سکه طلا با خودش آورده بود که به من داد تا بفروشم و روی پول عمل بگذارم،رحمت هم مقدار قابل توجهی پول وسط گذاشت و با شرمندگی گفت
- این پول خیلی کمه،کاش بیشتر از اینا داشتم با بغض گفتم این چه حرفیه تو خیلی بیشتر از اینا دین گردنمون داری اگه پول کم نداشتیم هرگز حق زن و بچه ات رو نمیگرفتم.با شنیدن حرفم رحمت و حنیفه اخم درهم کشیدن و حنیفه گفت بخدا حلالت نمیکنم اگه حرفش بزنی از شیر مادر حلال ترش این حرفها چیه میزنی دستشُ با مهربانی فشردم و تشکر کردم،امیر که طفلک همه پس انداز ودستمزدش خرج دارو و دوای این چندوقت مهری شده بود و اه در بساط نداشت، الباقیِ پولُ من و علی جور کردیم
و به این صورت پول عمل آماده شد، بعد از دو روز مهری بیمارستان بستری شد،خودم کنارش بودم و لحظه به لحظه‌اشُ التماس به درگاه خداوند میکردم تا جون دخترمُ نجات بده و بخاطر بچه کوچکش خدا رحمی بهمون کنه.پشت درب اتاق عمل جمع شده بودیم و با اشک ذکر می‌گفتیم چندین ساعت بود که مهری داخل اتاق عمل بود و هنوز هیچ خبری نشده بود.تا اینکه بالاخره بعد از چندین ساعت که یه عمر بود دکتر با چهره ی خسته بیرون امد! به طرفش هجوم آوردیم با گریه پرسیدم
- دکتر چی شد ؟!پروفسور ماسکش پایین کشید و گفت
- عمل بسیار سختی بود، کامل جمجمعه شکافته و ....انجام شد خیلی زمان بر بود و حساس،الانم چیزی معلوم نیست من کارم بی نقص انجام دادم، الباقیش دست خداست که هوشیاریش کمتر از چیزی که هست نشه و بعد از چند ساعت بهوش بیاد انشاالله که خیره.پشت شیشه اجازه داشتیم مهریُ ببینیم، مهری که لاجون و نحیف روی تخت افتاده بود و چندین لوله به دست و سرش وصل بود سرش کامل باندپیچی شده بود و خبری از موهای طلایی رنگش نبود، فقط یه مادر میتونه درکم کنه که چه لحظاتِ سختیُ در حال پشت سر گذاشتنم و چجوری هر لحظه روح از تنم به پرواز درمیاد و دوباره به کالبد بدنم برمیگرده.مهری همچنان تو بخش مراقبت های ویژه بستری بود، همه رو به اجبار فرستادم خونه تا استراحت کنندخودم کنارش مونده بودم نصف شب تو خواب بیداری پشت درب اتاقِ مهری بودم که دیدم دو سه تا از پرستارها به طرف اتاق مهری رفتن، فوری بلند شدم و با ترس و اضطراب پشت درب چشم به راه موندم تو اون لحظه دربِ خونه ی همه ی امام و پیامبر ها رو زدم و دست به دامانشون شدم تا خدایی نکرده اتفاقی برای مهری نیفتاده باشه آخه نصف شب چه دلیلی داشت اینجوری به طرف اتاق مهری برن!اونقدر قلبم محکم میزد که قفسه سینه ام درد گرفت بود، دستمُ محکم روی قلبم فشردم و بی توجه به درد زیادی که به قلبم فشار آورده بودشدم.بالاخره یکی از پرستار ها بیرون آمد آنقدر قلبم درد میکرد و فکرهای مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که تمومِ انرژیمُ گرفته بود با آخرین رمقم توجه پرستار رو به خودم جلب کردم،خانم پرستار با دیدنم به طرفم آمد و همکارشُ رو صدا زد
- مریم، مریم بیا اینجا همراهی بیمار حالش بده!!کی رو میگفت! من که حالم خوب بود،اومدم بگم خوبم که چشمام سیاهی رفت و بعدش متوجه چیزی نشدم، وقتی پلک های سنگین شده ام
رو باز کردم، به پرستاری که سرممُ درمیاورد گفتم
- خانم پرستار،دخترم حالش چطوره؟بدون اراده قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانم چکیدخانم پرستار با آرامش و لبخند گفت
- چشمت روشن دخترت دیشب بهوش آمده و هوشیاریش بالا رفته،دیشب آمدم ازت مژدگونی بگیرم که بیهوش شدی،شانس آوردی هاا،یه سکته خفیفُ رد کردی ....ولی من فقط یه جمله اشُ شنیدم
- چشمت روشن دخترت بهوش آمده!!!...خدایااا شکرت، خدای خوبم ممنونم که حاجتمُ روا کردی و دستم گرفتی. با صورتی خیس که از اشک شوق بود رو به خانم پرستار گفتم
- میتونم نور دیده مو ببینم؟!لبخندی زد و جواب دادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اگه استراحت کنی یه ساعت دیگه میام دنبالت چند دقیقه میزارم نورِ دیدت ببینی
😭4



tgoop.com/faghadkhada9/78135
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صدوچهارم

احمد همه پس اندازشُ در اختیارمون گذاشت و گفت
- مهری عین خواهر و دختر خودمه حاضرم جونمم برای سلامتیش بدم این مقدار پول که چیزی نیست آذر هم چند تا سکه طلا با خودش آورده بود که به من داد تا بفروشم و روی پول عمل بگذارم،رحمت هم مقدار قابل توجهی پول وسط گذاشت و با شرمندگی گفت
- این پول خیلی کمه،کاش بیشتر از اینا داشتم با بغض گفتم این چه حرفیه تو خیلی بیشتر از اینا دین گردنمون داری اگه پول کم نداشتیم هرگز حق زن و بچه ات رو نمیگرفتم.با شنیدن حرفم رحمت و حنیفه اخم درهم کشیدن و حنیفه گفت بخدا حلالت نمیکنم اگه حرفش بزنی از شیر مادر حلال ترش این حرفها چیه میزنی دستشُ با مهربانی فشردم و تشکر کردم،امیر که طفلک همه پس انداز ودستمزدش خرج دارو و دوای این چندوقت مهری شده بود و اه در بساط نداشت، الباقیِ پولُ من و علی جور کردیم
و به این صورت پول عمل آماده شد، بعد از دو روز مهری بیمارستان بستری شد،خودم کنارش بودم و لحظه به لحظه‌اشُ التماس به درگاه خداوند میکردم تا جون دخترمُ نجات بده و بخاطر بچه کوچکش خدا رحمی بهمون کنه.پشت درب اتاق عمل جمع شده بودیم و با اشک ذکر می‌گفتیم چندین ساعت بود که مهری داخل اتاق عمل بود و هنوز هیچ خبری نشده بود.تا اینکه بالاخره بعد از چندین ساعت که یه عمر بود دکتر با چهره ی خسته بیرون امد! به طرفش هجوم آوردیم با گریه پرسیدم
- دکتر چی شد ؟!پروفسور ماسکش پایین کشید و گفت
- عمل بسیار سختی بود، کامل جمجمعه شکافته و ....انجام شد خیلی زمان بر بود و حساس،الانم چیزی معلوم نیست من کارم بی نقص انجام دادم، الباقیش دست خداست که هوشیاریش کمتر از چیزی که هست نشه و بعد از چند ساعت بهوش بیاد انشاالله که خیره.پشت شیشه اجازه داشتیم مهریُ ببینیم، مهری که لاجون و نحیف روی تخت افتاده بود و چندین لوله به دست و سرش وصل بود سرش کامل باندپیچی شده بود و خبری از موهای طلایی رنگش نبود، فقط یه مادر میتونه درکم کنه که چه لحظاتِ سختیُ در حال پشت سر گذاشتنم و چجوری هر لحظه روح از تنم به پرواز درمیاد و دوباره به کالبد بدنم برمیگرده.مهری همچنان تو بخش مراقبت های ویژه بستری بود، همه رو به اجبار فرستادم خونه تا استراحت کنندخودم کنارش مونده بودم نصف شب تو خواب بیداری پشت درب اتاقِ مهری بودم که دیدم دو سه تا از پرستارها به طرف اتاق مهری رفتن، فوری بلند شدم و با ترس و اضطراب پشت درب چشم به راه موندم تو اون لحظه دربِ خونه ی همه ی امام و پیامبر ها رو زدم و دست به دامانشون شدم تا خدایی نکرده اتفاقی برای مهری نیفتاده باشه آخه نصف شب چه دلیلی داشت اینجوری به طرف اتاق مهری برن!اونقدر قلبم محکم میزد که قفسه سینه ام درد گرفت بود، دستمُ محکم روی قلبم فشردم و بی توجه به درد زیادی که به قلبم فشار آورده بودشدم.بالاخره یکی از پرستار ها بیرون آمد آنقدر قلبم درد میکرد و فکرهای مختلف به ذهنم هجوم آورده بود که تمومِ انرژیمُ گرفته بود با آخرین رمقم توجه پرستار رو به خودم جلب کردم،خانم پرستار با دیدنم به طرفم آمد و همکارشُ رو صدا زد
- مریم، مریم بیا اینجا همراهی بیمار حالش بده!!کی رو میگفت! من که حالم خوب بود،اومدم بگم خوبم که چشمام سیاهی رفت و بعدش متوجه چیزی نشدم، وقتی پلک های سنگین شده ام
رو باز کردم، به پرستاری که سرممُ درمیاورد گفتم
- خانم پرستار،دخترم حالش چطوره؟بدون اراده قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانم چکیدخانم پرستار با آرامش و لبخند گفت
- چشمت روشن دخترت دیشب بهوش آمده و هوشیاریش بالا رفته،دیشب آمدم ازت مژدگونی بگیرم که بیهوش شدی،شانس آوردی هاا،یه سکته خفیفُ رد کردی ....ولی من فقط یه جمله اشُ شنیدم
- چشمت روشن دخترت بهوش آمده!!!...خدایااا شکرت، خدای خوبم ممنونم که حاجتمُ روا کردی و دستم گرفتی. با صورتی خیس که از اشک شوق بود رو به خانم پرستار گفتم
- میتونم نور دیده مو ببینم؟!لبخندی زد و جواب دادالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
- اگه استراحت کنی یه ساعت دیگه میام دنبالت چند دقیقه میزارم نورِ دیدت ببینی

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78135

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Over 33,000 people sent out over 1,000 doxxing messages in the group. Although the administrators tried to delete all of the messages, the posting speed was far too much for them to keep up. Add up to 50 administrators The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot. fire bomb molotov November 18 Dylan Hollingsworth yau ma tei When choosing the right name for your Telegram channel, use the language of your target audience. The name must sum up the essence of your channel in 1-3 words. If you’re planning to expand your Telegram audience, it makes sense to incorporate keywords into your name.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American